انسان از مرگ تا برزخ
نعمت اله صالحى حاجى آبادى
( قسمت یکصد و بیست سوم )
فصل شانزدهم : انتقال جنازه ها
مقدمه
در پايان لازم دانستم براى آگاهى بيشتر، در رابطه با ملائكه نقاله و انتقال جنازه ها مطالبى را به عرض خوانندگان برسانم ؛ زيرا ممكن است بعضى فكر كنند همه انسان ها، وقتى از دنيا مى روند تا روز قيامت در قبرهاى خود مى باشند و از همان قبرها هم محشور مى شوند. در حالى كه چنين نيست . بلكه ملائكه نقاله بعضى جنازه ها را ((وادى السلام )) نجف يا ((وادى برهوت )) يمن يا جاهاى ديگر كه مناسبت با آنها را داشته باشد انتقال مى دهند.
رواياتى در اين رابطه آمده است : از جمله .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند فرشتگانى را به نام ((ملائكه نقاله )) خلق كرده است كه جنازه ها را به مكان هايى كه مناسب آنها باشد انتقال مى دهند.(408)
از ميثم تمار نقل شده است كه به حضرت على عليه السلام عرض كرد: فدايت شوم ، آيا اذن مى دهى جنازه برادرم را به سوى مدينه انتقال دهم ؟ فرمود: لازم نيست ، اگر برادر تو از صالحان باشد بدون اين كه بدانى و زحمتى درباره انتقال آن بكشى ، او را به آن مكان منتقل مى كنند.(409)
از كميل بن زياد نقل شده است كه گفت : از امير المومنين عليه السلام شنيدم كه فرمود: هر كجا مايل باشيد اموات خود را دفن كنيد؛ زيرا اگر آن ها از مؤ منان و صالحان باشند ملائكه نقاله آنان را در جوار بيت الله الحرام و مدينه منوره منتقل مى كنند و اگر از فاسقان و مجرمان باشند آن ها را نقل مى كنند و به سوى مكان هايى كه اهل گناه و فاسقان دفن شده اند.(410)
ابى بصير گفت : با امام صادق عليه السلام سالى به حج رفتيم ، وقتى وارد مدينه شديم رسول خدا را زيارت كرديم . در اين بين مردى از بنى يقظان عرض كرد: يابن رسول الله ! اين ها (برادران اهل سنت ) گمان مى كنند كه آن دو (……….) را زيارت مى نمايند و آن ها در اين بقعه هستند.
فرمود: ساكت باش ، آن ها دروغ مى گويند، به خدا قسم اگر قبر آنها رابشكافى ، مى بينى كه داخل آن ها سلمان و باذراند. قسم به خدا كه سلمان و اباذر از آن دو، سزاوارتراند كه در اين مكان و بقعه باشند
ابابصير عرض كرد: يابن رسول الله ! چگونه ميتى را از قبرش منتلق مى كنند و ديگرى را در آن مى گذارند؟
فرمود: اى ابابصير! خداوند متعال هفتاد هزار فرشته ، خلق كرده و آن ها را ((ملائكه نقاله )) مى گويند و آنان در تمام روى زمين پراكنده اند و جنازه هاى اموات را مى گيرند و در جايى كه مناسب آن ها باشد دفن مى كنند. حتى آن ها جنازه را از داخل تابوت و كفن بر مى دارند و ديگرى را به جان آن مى گذارند به طورى شما نمی توانيد ببينيد و نه درك كنيد و از قدرت پروردگار هم ، بعيد نيست .(411)
بعضى از بزرگان دين ، اعتقاد به ملائكه نقاله را جزء عقايد دينيه مى دانند و مى گويند: اين هم يكى از برنامه هاى معاد است ، مانند اعتقاد داشتن به عذاب قبر و سئوال نكير و منکر و غير اين ها. بعد از ذكر احاديثى كه در اين باره بيان كرديم به بعضى از داستانها و وقايعى كه در اين باب وارد شده است مى پردازيم تا بهتر معلوم شود كه فرشتگانى هستند جنازه هاى اموات را از مكانى به مكان ديگر كه شايستگى آن ها را داشته باشد انتقال مى دهند. از جمله :
انتقال جنازه لواط كننده
روايت شده است : روزى عده اى غلامى را نزد عمر آورند و مدعى بودند كه اين غلام ارباب و آقاى خود را كشته است . عمر هم دستور داد: كه غلام را به عوض آقايش به قتل رسانند.
حضرت امير المومنين عليه السلام در آن جا حاضر بود. از غلام سئوال كرد: كه آيا مولايت را به قتل رسانده اى ؟ عرض كرد: بلى ، فرمود: به چه علت ؟ گفت : به جهت آن كه مى خواست با من عمل لواط انجام دهد، راضى نشدم . پس دست ها و پاهاى مرا محكم بست و با زور با من عمل شنيع لواط را انجام داد (من هم ناراحت شدم و او را به قتل رساندم ).
حضرت على عليه السلام از خويشان مقتول سئوال كرد: آيا جنازه را دفن كرديد؟ عرض كردند: بلى ، يا امير المؤ منين ! الان از دفن او فارغ شديم و پيش شما آمديم .
حضرت رو كرد به سوى عمر و فرمود: دستور بده غلام را تا سه روز زندانى كنند و روز چهارم ، اولياء مقتول حاضر شوند تا ميان آن ها حكم كنم و قضيه را مشخص نمايم .
روز چهارم ، اولياء مقتول حاضر شدند. حضرت على عليه السلام دست عمر را گرفت و با مردم به سوى قبرستان رفتند و كنار قبر مقتول قرار گرفتند. فرمود: آيا قبر مقتول همين است ؟ عرض كردند: بلى ، فرمود: قبر را بشكافيد و جنازه را بيرون آوريد.
وقتى خويشان مقتول قبر را شكافتند و داخل آن شدند جنازه را در قبر نديدند.
عرض كرند: يا امير المؤ منين ! چيزى در قبر نيست و جنازه نابود شده است .
حضرت فرمود: به خدا قسم دروغ نگفته ام و هرگز دروغ بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نبسته ام ! از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: هر كس عمل قوم لوط را انجام دهد و بدون توبه از دنيا رود همين قدر مهلت دارد كه او را دفن نمايند و چون دفن كردند سه روز در قبر خود بيشتر نمى ماند كه زمين او را به طرف قوم لوط مى اندازد و در قيامت هم با آن قوم محشور مى شود.
پس از آن فرمود: غلام را آزاد كنيد؛ زيرا آقاى خود را به حق به قتل رسانيده است و جرم و گناهى ندارد.
در اين هنگام عمر فرياد زد و گفت : يا على ! همه قضاوت هاى تو عجيب است و اين از همه آن ها عجيب تر است ، خدا مرا بعد از تو باقى نگذارد.(412)
در اين حديث آمده است : زمين او را به سوى قوم لوط انداخت البته زمين كنايه از ملائكه نقاله است ؛ زيرا ملائكه موكل زمين هم مى باشند.
جنازه اى را به نجف انتقال دادند
سيد مرتضى خراسانى حكايتى از بعضى نيكان نجف اشرف نقل كرده است : عالمى از ساكنان نجف به مكه مشرف شده بود. هنگام مراجعت ، از حج در بيابانى دور از آبادى ، مریض مى شود و از دنيا مى رود. چون امير حاج مرد ناصبى است نمى گذارد حجاج جنازه اين عالم را به نجف اشرف منتقل كنند و مى گويد: بايد جنازه در همين بيابان دور از آبادى دفن شود.
حجاج هم ، جنازه را در همان بيابان دفن كردند، ولى از اين كار بسيار ناراحت بودند، اما چاره اى جز اين نداشتند
پس از دفن او، خيمه اى بالاى قبرش زدند و يكى از حاجيان به نام ((شيخ محمد)) كه از صالحان و مؤ منان بود بر سر قبر گذاشتند كه شب را تلاوت قرآن كند و بقيه حجاج در خيمه ديگرى جمع شدند و براى او مجلس عزا تشكيل دادند و آن شب را بيدار ماندند.
موقع سحر ديدند كه ((شيخ محمد)) از خيمه اى كه بالاى قبر آن عالم زده بودند مضطربانه بيرون آمده و با حالت تعجب مى گويد: ععع ((لاحول و لا قوه الا بالله و سبحان الله )) عععع و داخل خيمه دوستان خود شد. از تحير و تعجب او سئوال كردند و گفتند: چرا ((شيخ )) را تنها گذاشتى و از كنار قبر او بيرون آمدى ؟
گفت : آن عالم به نجف اشرف منتقل شد. حاضرين از گفتار او خنديدند و گمان كردند مزاح مى كند. از او پرسيدند: آيا شوخى مى كنى ؟
گفت : به خدا قسم شوخى نمى كنم ! او را در حالت بيدارى و با همين دو چشم خود ديدم كه به نجف رفت و با زبان خودم با او تكلم كردم و او جواب داد.
حاضرين از كيفيت واقعه سئوال كردند: گفت : شب را مشغول تلاوت قرآن بودم . هنگام سحر تجديد وضو كردم و مشغول نماز شب شدم . بعد از نماز شب باز مشغول تلاوت قرآن شدم . ناگاه صداى پاى اسبى به گوشم رسيد و صداى صيحه او را شنيدم . چون نظر كردم دو نفر را در عقب خيمه ديدم كه با سه اسب ايستاده اند و گويا منتظر كسى هستند. ناگهان متوجه شدم كه آن مرحوم ، با لباس هاى فاخر و زيبا و با هيئتى نيكو مهياى بيرون آمدم از خيمه است . چون نظرش بر من افتاد با عجله از خيمه بيرون آمد و به سوى آن دو نفر رفت . آن ها هم ركاب اسب او را گرفتند و سوارش كردند و خودشان هم ،
سوار شدند و مانند ملازمان و نوكران ، از عقب او به راه افتادند و مى خواستند به سرعت به سوى نجف روند.
چون اين حالت را ديدم . به سرعت ركاب او را گرفتم و گفتم : كجا مى روى ؟ گفت : به نجف ، گفتم : من هم ، همراه شما مى آيم . در جواب گفت : الان ممكن نيست . گفتم : ركاب شما را رها نمى كنم و با شما خواهم آمد. فرمود: بعد از سه روز ديگر خواهى آمد و از نظر من غايب شدند.
حجاج از گفته او تعجب كردند، بعضى هم او را تكذيب نمودند. ((شيخ محمد)) گفت : علامت صدق گفتارم آن است كه بعد از سه روز ديگر فوت نمايم . اگر چنين شد، بدانيد راست گفتم : ((شيخ محمد)) تا دو روز سالم بود چون روز سوم شد تب كرده و در همان روز از دنيا رفت .(413)
مى خواستند جنازه اى را منتقل كنند
يكى از خادمان حرم امام حسين عليه السلام نقل مى كند: شبى نوبت من بود كه در حرم بمانم و پاسدارى كنم . وقتى كه مردم بيرون رفتند، تمام درها را بستم و بقيه خدام هم خوابيدند. حدود نيمه شب بود كه هنوز بيدار بودم ، ناگهان ديدم دو نفر از درى كه معروف به ((زينبيه )) است داخل شدند و آمدند بالاى قبر كه تازه صاحب آن را دفن كرده بودند، قبر را شكافتند و ميت را بيرون آوردند.
ناگهان ديدم ، آن كسى را كه از قبر بيرون آورده اند به آن دو نفر استغاثه و التماس مى كند. ولى آنها به حرفش گوش نمى دهند و به او رحم نمى كنند. او را گرفتند و مى خواستند از همان در، بيرون برند در حالى كه صاحب قبر از آنها ماءيوس بود از اينكه به او رحم كنند.
پس آن ميت روى خود را به طرف حرم مطهر كرد و عرض نمود: يا اباعبدالله ! آيا با همسايه تو بايد چنين رفتار نمايند؟
آن خادم مى گويد: در اين هنگام صدايى از حرم مطهر شنيدم ، به طورى كه ديوارها و قنديل ها از مصيبت آن صدا به لرزه در آمدند كه مى فرمود: او را برگردانيد.
ناگهان ديدم آن دو نفر جنازه را برگردانيدند و با عجله ، آن را به جاى خود دفن كردند و رفتند. چون صبح شد، بر سر قبر آمدم ديدم قبر تغيير كرده و اثر شكافتن در آن پيداست .(414)
معلوم مى شود اين دو نفر ملائكه نقاله بوده اند و مى خواستند جنازه را از آنجا به جاى ديگر كه مناسب حال او بوده است ببرند و آن جا دفن نمايند. ولى چون او مهمان امام حسين عليه السلام بود و متوسل به آن حضرت شد، او را شفاعت كرد و نگذاشت جزو بدكاران و گناه كاران ببرند.
جنازه اش را به كربلا منتقل كردند
مولى محمد كاظم هزار جريبى ،، نقل مى كند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آيت الله العظمى بهبهانى بودم . مردى وارد شد و كيسه اى تقديم ايشان كرد و گفت : اين كيسه پر از زيور آلات زنانه است ، در هر راهى كه صلاح مى دانيد مصرف كنيد. استاد فرمود: داستان چيست ؟ قضيه خود را برايم بيان كن !
گفت : داستانى عجيب دارم : من مردى شيروانى هستم و براى تجارت به روسيه رفتم . در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم . روزى به دخترى نصرانى برخورد كردم و شيفته او شدم . نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم .
گفت : از هيچ جهت مانعى براى ازدواج شما نيست . تنها مانعى كه وجود دارد موضوع مذهب تو است . اگر به دين ما، درآيى اين مانع هم برطرف مى شود.
چون تحت تاءثير جنون شهوت قرار گرفته بودم ، پيشنهادش را پذيرفتم و با خود گفتم : براى رسيدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مى شوم و با اين فكر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج كردم .
مدتى گذشت و آتش شهوتم فرو نشست . از كردار زشت خود پشيمان شدم و خود را (از ضعف نفسى كه به خرج داده و از دينم دست برداشته بودم بسيار سرزنش كردم .)
بر اثر پشيمانى بسى ناراحت بودم ، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مى توانستم خود را راضى به نصرانيت كنم . سينه ام تنگ شده و از دستورات اسلام چيزى به يادم نمانده بود، فكر بسيارى كردم ، راهى براى نجات خود از اين بدبختى نيافتم . اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به ياد بزرگ وسيله خدايى ، سالار شهيدان ، امام حسين افتادم . تنها را نجات و تاءمين آينده سعادت بخش خود را در گريستن براى امام حسين عليه السلام ديدم . درصدد بر آمدم كه از اشك چشمم در راه امام حسين عليه السلام (براى شست و شوى گذشته تاريكم ) استفاده كنم .
اين فكر در من قوت گرفت و آن را عملى كردم . روزها زانوهاى غم در بغل مى گرفتم و به كنجى مى نشستم و يك يك مصيبتهاى سيد شيهدان را به زبان مى آوردم و گريه مى كردم . هر بار كه زوجه ام علت گريه را مى پرسيد، عذرى مى آوردم ، و از جواب دادن خوددارى مى كردم .
روزى به شدت مى گريستم و اشك از ديدگانم جارى بود. همسرم بسيار ناراحت و براى كشف حقيقت اصرار مى كرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون ، خوددارى كنم نتوانستم . ناگريز گفتم : اى همسر عزيزم ! بدان من مسلمان بودم و هستم . براى رسيدن به وصال تو ظاهرا به دين نصارا در آمدم . اينك از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسيله گريستن بر سالار شهيدان امام حسين عليه السلام از شكنجه روحى و ناراحتى خود مى كاهم و آرامشى در خويش پديد مى آورم ، بنابراين من هنوز مسلمانم و بر مصيبتهاى پيشواى سومم گريان هستم .
وقتى همسرم به حقيقت حال من آگاهى پيدا كرد زنگ كفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختيار كرد. هر دو نفر تصميم گرفتيم مخفيانه مال خود را جمع آورى كنيم و به كربلا مشرف شويم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزيده و افتخار دفن در كنار مرقد امام حسين عليه السلام را به خود اختصاص دهيم . متاءسفانه پس از چند روزى همسرم بيمار گرديد و به زندگى او پايان داده شد.
اقوامش او را با طلاها و زيور آلات زنانه اش به رسم مسيحيان ، به خاك سپردند. تصميم گرفتم از تاريكى شب استفاده كنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بيرون آورم و به كربلا حمل نمايم . هنگامى كه شب فرا رسيد از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شكافتم تا جنازه او را بيرون آورم . ولى به جاى اينكه نعش عيالم را ببينم جنازه مردى بى ريش و سبيل نتراشيده اى مانند مجوس در قبر او ديدم .
گفتم : عجبا! اين چه منظره ايست ، آيا اشتباه كرده ام و قبر ديگرى را شكافته ام ؟ ديدم خير، اين همان قبر همسرم مى باشد و با خاطر پريشان به خانه رفتم و با همين حال خوابيدم . در عالم خواب ، گوينده اى گفت : خوشحال باش ملائكه نقاله ، جنازه عيالت را به كربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اينك در صحن شريف امام حسين عليه السلام دفن است و جنازه اى كه در قبر ديدى از فلان راهزن بود كه به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند كه او در آنجا بماند.
بعد از آن به كربلا آمدم و از خدام حرم جريان را پرسيدم ؟ جواب مثبت دادند و قبر را شكافتند، ديدم درست است . زيور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى كه صلاح مى دانيد برسانيد. اين بود داستان من و نجات يافتم به بركت توجهات امام حسين عليه السلام .(415)
تا اين جا شمه اى از اوضاع و احوال عالم برزخ و سئوال و فشار قبر و چيزهايى كه باعث عذاب بدكاران و پاداش نيكان مى شود و شنيدن و صحبت كردن اموات در آن عالم و همچنين در رابطه با عالم ارواح و اجتماع آنها در ((وادى السلام )) نجف يا ((وادى برهوت )) يمن و انتقال جنازه ها را به آن دو وادى و چهره برزخى و ملكوتى نيكان و بدان ، بهشت و جهنم برزخى و ده ها داستان آموزنده ديگر به هر مناسبتى را بيان كردم .
در ايام شهادت يگانه بانوى اسلام ملكه و سرور و بزرگ زنان اهل بهشت فاطمه زهرا عليهاالسلام در سوم ماه جمادى الثانى 1420 مطابق با 23 شهريور 1378 اين جلد به پايان رسيد. اميد است به بركت و شفاعت آن شفيعه روز جزا و پدر و شوهر و فرزندانش ، مؤ منان حقيقى و پيروان راستين آنان به آسانى و سلامتى از اين سفر طولانى و پرخطر و پر فراز و نشيب نجات يافته و با امنيت كامل وارد عالم قيامت شوند.
پىنوشتها :
408-امالى شيخ صدوق ، لئالى ، ج 4، ص 277.
409-لئالى الاخبار، ج 4، ص 227.
410-لئالى الاخبار، ج 4، ص 278.
411-كتاب كشف الحق ، از شيخ طوسى .
412-لئالى ، ج / ص 205 و خزينه الجواهر ص 133. معالم الزلفى ، مناقب ، بحار الانوار، ج 6، ص 472.
413-لئالى ، ج 4 / ص 280.
414-خزينة الجواهر، ص 562.
415-الوقايع ، ج 3، ص 321 نقل از دارالسلام نورى .
(پایان )
منبع : http://vccans.ir/libraray/Ketabkhaneh/ketaabkhaaneh/marg_barzakh/marg_barzakh_saalehi-haajiaabaadi |