انسان از مرگ تا برزخ
نعمت اله صالحى حاجى آبادى
( قسمت یکصد و چهاردهم )
فصل دهم : صحبت كردن اموات
( قسمت سوم )
صحبت كردن و دعوت نمودن مرده اى
خداوند به افراد مؤ منى كه از دنيا رفته و وارد عالم برزخ شده اند آن قدر نعمت و امكانات مى دهد كه اگر بخواهد همه اهل زمين را دعوت كند مى تواند. نعمت ها، ميوه ها، شيرينى ها، غذاها، لذت ها و شادى هاى آن جا، با عالم دنيا فرق مى كند و قبل مقايسه نيست ، لذتى كه از خوردن و چشيدن ميوه ها و غذاهاى دنيا مى بريم قطره اى از ميوه ها و شيرينى ها و لذت هاى عالم برزخ است . بعضى افراد زنده در همين عالم از غذاها و ميوه هاى برزخى استفاده كرده و لذت آن ها را برده اند. در اين جا به چند مورد از آنان اشاره مى كنيم .
1- مرحوم نراقى در كتاب خزائن از يكى از موثقين اصحابش نقل فرموده كه گفت : من در سن جوانى با پدرم و جمعى از دوستان هنگام عيد نوروز در اصفهان ديد و بازديد مى كرديم . روز سه شنبه اى براى بازديد يكى از رفقا كه منزلش نزديك تخت فولاد(348) اصفهان بود رفتيم . گفتند: ايشان منزل نيست .
چون راه طولانى و درازى را آمده بوديم ، براى رفع خستگى و زيارت اهل قبور به قبرستان رفتيم و آن جا نشستيم . يكى از رفقا به مزاح و شوخى رو به قبر نزديكمان كرد و گفت : از صاحب قبر! ايام عيد است . آيا از ما پذيرايى نمى كنى ؟ ناگهان صداى از قبر بلند شد و گفت : هفته ديگر روز سه شنبه همين جا همه مهمان من هستيد.
مى گويد: ما همه وحشت كرديم و گمان نموديم تا روز سه شنبه بيشتر زنده نيستيم . مشغول اصلاح كارهاى خودمان شديم و وصيت هاى خود را كرديم و آماده مرگ شديم ، اما هر چه صبر كرديم از مرگ خبرى نشد. روز سه شنبه مقدارى كه از روز گذشت با هم جمع شديم و گفتيم : بر سر همان قبر برويم شايد منظور مردن نبوده است . همگى حركت كرديم . وقتى سر قبر حاضر شديم يكى از ما گفت : اى صاحب قبر! به وعده خود وفا كن .
صدايى از قبر بلند شد كه بفرماييد: ناگهان جلو چشممان عوض شد و چشم ملكوتى ما باز گرديد. باغى ديديم در نهايت طراوت و صفاى ظاهر و در آن ، نهرهاى آب صاف و جارى و درخت هاى مشتمل بر انواع ميوه هاى چهار فصل پيدا بود و بر آن درختان انواع مرغان خوش الحان مشغول آواز و نغمه سرايى بودند. شروع به گردش كرديم تا رسيديم به عمارتى دار نهايت زيبايى و تجملات كه در ميان آن باغ بود و اطراف آن عمارت به باغ گشوده مى شد و ما داخل آن شديم .
ديديم شخصى در نهايت كمال و صفا در بالاى قصر نشسته است و جمعى از ماه رويان ، كمر خدمت به ميان بسته و آماده دستور و پذيرايى از ما هستند. چون آن شخص ما را ديد از جا برخاست و عذر خواهى كرد. در اين بين انواع و اقسام شيرينى ها و ميوه ها و آن چه را كه در دنيا نديده بوديم و تصورش را هم نمى كرديم مشاهده نموديم .
وقتى شروع به خوردن كرديم ، چنان لذت برديم كه هيچ وقت چنين لذتى نبرده بوديم و هر چه مى خورديم سير نمى شديم و باز بيشتر اشتها داشتيم ، باز ميوه ها و غذاهاى گوناگون با طعم هاى مختلف آوردند، خورديم و لذت برديم . پس از ساعتى برخاستيم كه ببينيم چه روى داده است . آن شخص بزرگوار، ما را تا بيرون باغ مشايعت كرد. پدرم از او سئوال نمود: شما كيستيد كه خداى متعال چنين دستگاه وسيع و با عظمتى به شما عنايت فرموده است كه اگر تمام عالم را بخواهيد مهمانى كنيد مى توانيد و بگو بدانم اين جا كجاست ؟
فرمود: هم وطن شما هستم ، همان قصاب فلان محل مى باشم . گفت : علت اين درجات و مقامات كه به تو داده اند براى چيست ؟ فرمود: دو صفت نيك در من بود كه مستحق اين مقامات و اكرام شدم . يكى اين كه هرگز در كسبم كم فروشى نكردم . ديگر اين كه در عمرم نماز اول وقت را ترك ننمودم ، به طورى كه اگر گوشت را در تراز گذاشته بودم و صداى ((الله اكبر)) مؤ ذن بلند مى شد، آن را وزن نمى كردم و براى نماز به مسجد مى رفتم و نماز اول وقت را درك مى نمودم . بعد از مردن ، اين باغ و قصر و اين همه نعمت و ميوه و امكانات را به من دادند.
در هفته گذشته كه شما تقاضاى پذيرايى و مهمان شدن بر من را كرديد اجازه نداشتم : ماءذون نبودم كه شما را دعوت كنم . اين هفته اذن گرفتم و از شما پذيرايى كردم .
مى گويند: هر يك از ما مدت عمر خود سئوال كرديم و او جواب مى گفت : از جمله . شخص مكتب دارى را گفت : تو بيش از نود سال عمر مى كنى و او هنوز زنده است . به من گفت : تو فلان قدر عمر مى نمايى و الان پانزده سال ديگر باقى است . بعد خداحافظى كرديم ، ما را مشايعت كرد. خواستيم برگرديم ناگهان ديديم در همان جاى اول ، سر قبر نشسته ايم .(349)
صحبت كردن پدر نراقى
از ملا مهدى نراقى نقل شده است : در همان ايامى كه ايشان در نجف اشرف مشغول تحصيل علم بوده اند قحطى عجيبى پيش آمد. در ماه مبارك رمضان ، روزى از خانه بيرون مى آيد در حالى كه هيچ غذايى براى افطار نداشتند و همه بچه ها در اثر گرسنگى ، صداى ناله شان بلند بود و حتى يك ((فلس )) پول سياه نداشتند كه چيزى بخزند. براى رفع نگرانى به وسيله زيارت اموات ، يك سره به وادى السلام نجف مى رود.(350)
مى گويد: ديدم عده اى جنازه اى را آوردند و گفتند: تو هم در تشييع كردن اين جنازه شركت كن . ما آمده ايم اين ميت را به ارواح اين جا ملحق كنيم . سپس قبرى براى او كندند و جنازه را در ميان آن گذاشتند. رو به من كردند و گفتند: ما عجله داريم و به محل خود مى رويم ، شما بقيه تجهيزات اين جنازه را انجام دهيد! جنازه را گذاشتند و رفتند.
در ميان قبر رفتم كه كفن را باز كنم و صورت آن ميت را به روى خاك گذارم و بعد روى او خاك بريزم . ناگهان دريچه اى را ديدم ، از آن داخل شدم . باغ بزرگى با درخت هاى سر سبز و داراى ميوه هاى مختلف و متنوعى را مشاهده كردم .
از داخل باغ ، راهى كه از سنگ ريزه هاى قيمتى فرش شده و به سوى قصر مجللى كه خشت هاى آن از جواهرات با ارزش و داراى تمام لوازم زندگى بود ادامه داشت . بى اختيار به سوى آن قصر باشكوه رفتم و داخل آن شدم و از پله هاى آن بالا رفتم و داخل اطاقى شدم . شخص جوانى را ديدم كه به صورت پادشاهان ، در صدر اطاق بالاى تختى از طلا نشسته است و دور تا دور اطاق افرادى نشسته اند.
به آن شخص سلام كردم . چون مرا ديد جواب سلام را داد و مرا به اسم صدا زد و به سوى خود دعوت كرد و بالاى تخت پهلوى خودش جاى داد و اكرام زيادى نمود. افرادى كه در اطراف اطاق نشسته بودند از آن شخص احوال پرسى مى كردند و از بستگان خود سئوال مى نمودند و آن مرد با خوشحالى به يكايك آنها جواب مى داد.
سپس گفت : مرا نمى شناسى من صاحب همان جنازه هستم . اسم من فلان ، از اهل فلان شهر هستم و آن جمعيت ، ملائكه بودند كه مرا از شهرم به سوى اين باغ ، كه از باغ هاى بهشت برزخى است نقل دادند. وقتى اين حرف را از آن جوان شنيدم غم من برطرف شد و مايل به سير و تماشاى آن باغ شدم و چند قصر ديگر را ديدم وقتى در آن ها نظر كردم ، پدر و مادر و بعضى از ارحامم در آن ها بودند و از من پذيرايى كردند، بسيار از طعامشان لذت بردم . در حالى كه در نهايت كيف و لذت بودم ، يادم به زن و بچه هايم افتاد كه چگونه گرسنه اند. يك دفعه متاءثر شدم . پدرم گفت : مهدى ، ترا چه مى شود؟ گفتم : زن و بچه هايم گرسنه اند.
گفت : در اين انبار، برنج خوبى است براى آن ها هر چه مى توانى ببر. عبايم را پر از برنج كرده و خداحافظى نمودم . از باغ بيرون آمدم و از دريچه اى كه داخل شده بودم خارج شدم . ديدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روى زمين افتاده و دريچه اى پيدا نيست ، اما عبايم پر از رنج است . از قبر بيرون آمدم با خشت ها در لحد را پوشيدم و روى قبر را خاك ريختم و برنج ها را برداشتم و به سوى منزل روانه شدم ، عيالم گفت : اين ها را از كجا آوردى . گفتم : چكار دارى ؟
مدت ها گذشت كه از آن برنج ها مصرف مى كرديم و تمام نمى شد. بالاخره زن ، اصرار زيادى كرد و مرحوم نراقى هم قضيه را گفت : بعد از آن ديگر اثرى از برنج ديده نشد.(351)
پىنوشتها :
348-قبرستان عمومى مردم اصفهان است .
349-معادشناسى ، ج 2، ص 248، و معاد دستغيب ، ص 36.
350-نقل شده است : وقتى انسان خيلى ناراحت يا خوش حال باشد به قبرستان برود تا ناراحتى او كم تر شود و خوش حالى زياد او كم گردد.
351-معادشناسى ، ج 2، ص 248 و معاد دستغيب ، ص 36.
(ادامه دارد )
منبع : http://vccans.ir/libraray/Ketabkhaneh/ketaabkhaaneh/marg_barzakh/marg_barzakh_saalehi-haajiaabaadi |