انسان از مرگ تا برزخ
نعمت اله صالحى حاجى آبادى
( قسمت هفتاد و یکم )
فصل سوم : فشار قبر
( قسمت پانزدهم )
چيزهايى كه باعث عذاب قبر مى شود
(قسمت ششم )
مرا از گرفتارى نجات بده
شخص مؤ منى مى گويد: مدتى از مرگ پدرم گذشته بود شبى او را خواب ديدم ، در حالى كه مى دانستم مرده است . نزديك من آمد و پس از سلام گفت : اى فرزند! من به فلانى پانصد تومان بدهكارم مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن .
اين شخص از خواب بيدار شد و آن را با بى تفاوتى تلقى كرد و در اين رابطه اقدامى ننمود. پس از چندى دوباره پدر به خواب پسر آمد و خواسته خود را كه قبلا گفته بود تكرار كرد و از پسر گلايه نمود كه : چرا به گفته ام ترتيب اثر ندادى . پسر كه در عالم رؤ يا مى دانست پدرش مرده است به او گفت : براى اين كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گويى ، يك نشانى ديگر بگو. پدر گفت : ياد دارى چند سال قبل سقف اطاقك روى چاه را كاه گل كردم پس از آن انگشترم گم شد و هر چه تفحص كرديم نيافتيم . گفتم : آرى ، به ياد دارم .
پدر گفت : پس از آنكه انسان مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود. بعد از مرگ فهيدم انگشترم لاى كاه گل هاى سقف اتاقك مانده است ؛ چون موقع كار، ((ماله )) در دست چپم بود و كاه گل را به دست راست مى گرفتم در يكى از دفعات كه به من گل دادى ، وقتى خواستم آن را با ((ماله )) از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ((ماله )) از انگشتم بيرون آمده و با گل هاى آنرا به سقف زده ام و در آن موقع متوجه خارج شدن انگشتر نشده بودم .
حال براى اين كه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاه گلها را از سقف جدا كرده و آنها را نرم كن و انگشترم را مى يابى .
پسر بدون آن كه خواب را به كسى بگويد صبح همان شب ، در اولين فرصت اقدام كرد. مى گويد: روى چاه را پوشاندم كاه گل را از سقف جدا كردم در حياط منزل روى هم انباشتم ، بعدا آنها را نرم كردم و انگشتر را يافتم . مبلغى را كه پدرم گفته بود آماده كرده به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم . پس از سلام و احوال پرسى . سئوال كردم : آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت : براى چه مى پرسى ؟
گفتم : مى خواستم بدانم . صاحب مغازه گفت : پانصد تومان طلب دارم . سئوال كردم : پدر من چگونه به شما مقروض شد. جواب داد: يك روز به حجره من آمد و پانصد تومان قرض خواست . من هم مبلغ را بدون آنكه از وى سفته و يا لااقل يادداشتى بگيرم به او دادم . طولى نكشيد كه او بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت .
پسر گفت : چرا براى وصول طلب خود مراجعه نكردى ؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شايسته نديدم مراجعه كنم ؛ زيرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود. پسر مبلغ را به صاحب مغازه داد و جريان را براى او نقل كرد. (و با پرداخت ((حق الناس )) پدر خود را از گرفتارى نجات داد.(180)
(ادامه دارد )
پىنوشتها :
180-معاد فلسفى ، ج 1، ص 324.
منبع : http://vccans.ir/libraray/Ketabkhaneh/ketaabkhaaneh/marg_barzakh |