داستان های حق الناس
1. آقاى حاج قوام واعظ فرمود:
شخصى براى انجام فريضه ى حج به مكه مى رفت. در مسير راه به نجف رسيد. هميان پولى داشت كه مى خواست نزد كسى به امانت بگذارد. به دكان عطارى رسيد كه مسأله مى گفت و عده اى به سخنان او گوش مى دادند. با خود گفت: اين مرد خوبى است، بهتر است پولم را نزد او بگذارم. هميان را نزد او امانت گذاشت. بعد از مراجعت از مكه، هميان پولش را از او خواست، ولى عطار انكار كرد و گفت: چيزى به من ندادى. بيچاره چون شاهدى نداشت چاره اى نديد جز اين كه به اميرالمؤمنين عليه السلام شكايت كند. گفت: به حرم رفته و گريه كردم. حضرت در حالت بيهوشى به من فرمود: برو و پولت را از حاج سيد على بگير. با خودم گفتم: آقاى حاج سيد على مرجع تقليد است، من كه پول را به او ندادم، اين حرف چه معنايى دارد؟ روز بعد متوسل شدم، باز در حالت بيهوشى، همان جمله را به من فرمود. باز تعجب كردم. روز سوم مشرف شده و به شدت گريستم، فرمود: مطلب همان است كه گفتم، برو پولت را از حاج سيد على بگير. به ناچار خدمت ايشان رفتم و داستان را گفتم. فرمود: بلى پولت نزد من است، فردا بيا مسجد و پولت را بگير. به دستور ايشان، در شهر اعلان كردند كه همه ى مردم به مسجد بيايند. سپس ايشان در جمع مردم به منبر رفته، فرمود: همه ساله براى خريد اجناس به بغداد مى رفتم. در سفرى از دكان يك يهودى، مقدارى پارچه خريدم و يك فِلِسْ (تقريبا معادل يك شاهى ايران) بدهكار شدم، سال بعد كه رفتم، ديدم دكانش بسته است. مردم گفتند: يهودى مرده است. من بدهى خود را داخل دكان انداخته به نجف برگشتم. شب در خواب ديدم، بازارِ محشر است و هنگامى كه به وسط پل صراط رسيدم، ديدم كوهى از آتش، از جهنم بيرون آمد. نگاه كردم ديدم همان يهودى است. گفت: يك فِلِسَمْ را بده. گفتم در دكانت انداختم. گفت: بايد به ورثه ى من داده باشى، به آنان نرسيده است. گفتم: اين جا كه پولى ندارم. گفت: گناهان مرا قبول كن. گفتم: اگر گناهان تو را بپذيرم، جهنمى مى شوم. گفت: من هم نمى گذارم قدم از قدم بردارى. گفتم: يهودى رهايم كن و مرا اذيت نكن. گفت: محال است كه بگذارم حركت كنى، مگر اين كه بگذارى بدنم را به تنت بزنم تا قدرى خنك شود. گفتم: اگر بدنت را به من بزنى، مى سوزم. گفت: چاره اى نيست. گفتم: يهودى! مرا رها كن، هلاك مى شوم. گفت: امكان ندارد، مگر آن كه دستم را به سينه ات بزنم تا مقدارى خنك شوم. گفتم: طاقت ندارم. گفت: پس بگذار سر انگشتم را به سينه ات بزنم. چون ديدم رهايم نمى كند، به ناچار موافقت كردم. انگشتش را به سينه ام زد و من از شدت سوزش، نعره زده و از خواب بيدار شدم. همسايه ها از صداى ناله ام بيدار شدند و سينه ى من در اثر حرارت انگشت يهودى زخم شد. در اين هنگام، آقاى حاج سيد على بالاى منبر، سينه ى خود را به مردم نشان داد و فرمود: اى مردم هفت سال از اين جريان گذشته است، ولى هنوز سينه ام زخم است! وقتى سخن به اين جا رسيد، عطار برخاست و رفت و هميان پول را آورد و به آقاى حاج سيد على داد و ايشان هم به من برگرداند.
2. حاج ميرزا على محدث زاده، پسر مرحوم حاج شيخ عباس قمى گفت:
جلد سيزدهم كتاب بحارالانوار، به امانت نزد پدرم بود، بعد از فوت ايشان به وسيله ى برادرم محسن آقا به صاحبش رساندم. شب بعد خواب پدرم را ديدم، گوشم را گرفت و گفت: كتاب را دادى، چرا جلدش را شكستى؟ از خواب بيدار شدم، به محسن گفتم: كتاب كه سالم بود، مگر تو جلدش را شكستى؟ گفت:زمين كوچه گِل بود و من زمين خوردم، لذا گوشه ى جلد كتاب تا شد. كتاب را گرفته و صحافى كرده و پس داديم. پس از سه روز، طلبه اى به منزل ما آمد و گفت: ديشب آقاى حاج شيخ عباس را در خواب ديدم، گفت: برو به على بگو جلد كتاب را درست كردى، من آسوده شدم، خدا عاقبتت را به خير كند.
3. آيت الله العظمى مرعشى نجفى به بنده فرمود:
پدرم آقا سيد محمود حكيم از دنيا رفت و چهارده سال او را در خواب نديدم. براى اين كه ايشان را در خواب ببينم، به حضرت سيدالشهدا عليه السلام متوسل شدم. همان شب ايشان را در خواب ديدم، به ايشان گفتم: چرا در اين مدت، به خواب من نيامديد؟ گفت: گرفتار بودم. گفتم: چرا؟ گفت: هفتصد دينار به مشهدى محمد يزدى ـ كه در نجف جنب مدرسه ى حكيم بقالى دارد ـ پول سركه شيره بدهكارم و از اين جهت در عذابم. اين قضيه، در زمان رضا شاه بود كه به هيچ نحو گذرنامه ى عتبات عاليات صادر نمى كردند. با زحماتى گذرنامه تهيه كرده و به نجف رفتم. پس از مدتى كه دنبال مشهدى محمد گشتم، معلوم شد چند نفر به اين اسم بوده اند كه غير از يك نفر، همه ى آنان مرده اند. به مغازه اش رفتم، ديدم پيرمرد فرتوتى است كه با وضع محقرى به كاسبى مشغول است. حالش مثل افراد ورشكسته بود، مقدار كمى برنج و نخود و لوبيا در ظرف هايى ريخته بود كه خاك روى آن ها را فراگرفته و به واسطه ى پيرى، خيلى عصبانى و ناراحت بود. سلام كردم، با عصبانيت جواب داد. گفتم: شما آقا سيد محمود حكيم را مى شناسى؟ با عصبانيت جواب داد: نه. گفتم: سيدى بود كه چهارده سال قبل در همين مدرسه ى نزديك دكان شما منزل داشت. گفت: يادم نمى آيد. گفتم: ايشان مقدارى به شما بدهكار است، دفترى داريد كه طلب شما در آن نوشته شده باشد؟ گفت: سيد مگر ديوانه شده اى! من تاجر نيستم تا دفتر داشته باشم. گفتم: اگر جنسى را به كسى نسيه بدهى، جايى مى نويسى؟ جواب داد: كاغذ پاره هايى بالاى تاقچه هست، برو ببين. رفتم، ديدم مقدار زيادى خاك رويش را فراگرفته است. به مدت دو ساعت، تمام كاغذها را بررسى كردم، يك مرتبه اسم پدرم را روى يكى از آن ها ديدم كه نوشته بود: آسيد محمود حكيم، سركه شيره هفتصد دينار. براى آن كه راضى شود، يك تومان به او دادم و از او رضايت خواستم و خوابى را كه ديده بودم و هم چنين اين جريان را به كسى نگفتم. پس از مراجعت به ايران، يكى از دوستان به من مراجعه كرد و گفت: پدرت را در خواب ديدم، به من گفت: به شهاب الدين بگو پول مشهدى محمد را دادى، من آزاد شدم.
4. مرحوم صدرا از علماى اراك، هشتاد سال قبل، از دنيا رفت. پسر ايشان گفت:
پس از يك هفته پدرم را در خواب ديدم و پرسيدم: حال شما چه طور است؟ گفت: خوب است، ولى براى آن كه يك شاهى پول گل گاو زبان، به يِزْقِل يهودى ـ عطار سر كوچه ـ بدهكارم، سينه ام مى سوزد. به يزقل يهودى مراجعه كردم و گفتم: آيا پدرم به شما بدهكار است؟ گفت: دو هفته قبل يك شاهى از من گل گاو زبان خريد و پولش را نداد. بدهى پدر را دادم و اين جريان را به كسى نگفتم. پس از چند روز يكى از دوستان به من مراجعه كرد و گفت: ديشب پدرت را در خواب ديدم گفت: به احمد بگو پول يزقل را دادى، سينه ام راحت شد.
5. آقاى حاج حسين كرد احمدى در تاريخ 18/3/1355 به بنده گفت:
دكتر نعيمى در خيابان رى مطب داشت و انسان خيرى بود. پس از مرگ ايشان را در خواب ديدم. گفت: ده هزار ريال پول صغيرى نزدم مانده و نداده ام، لذا در فشارم. جريان را به مادر و همسر مرحوم دكتر نعيمى گفتم. آن ها در نوشته هاى دكتر جست وجو كردند، چيزى نبود. پس از مدتى باز دكتر را در خواب ديدم، گفت: من مى توانستم اين مطلب را به مادر و همسرم بگويم، به شما گفتم، چون اميد داشتم انجام دهيد. اين بار به برادر آن مرحوم ـ كه او هم دكتر بود ـ مراجعه كردم. وى ابتدا خواست با وقت گذرانى، موضوع را به فراموشى بسپارد؛ ولى من گفتم: همين الآن بايد به منزل دكتر برويم و اين گم شده را پيدا كنيم، لذا به منزل مرحوم دكتر رفتيم. من يكى يكى كاغذها را كنار گذاشتم، تا گم شده را پيدا كنم. شايد پنجمين يا ششمين نامه بود كه به خط دكتر نوشته شده بود: اين ده هزار ريال، مال فلانى است. ده هزار ريال اسكناس را كه همراه نوشته بود برداشتم و به ولى صغير دادم. دكتر نعيمى شب بعد به خوابم آمد و گفت: پول صغير را دادى، آزاد شدم.
6. مرحوم حاج آقا رضا خراسانچى گفت:
عموى من حاج على اكبر در اواخر عمر فلج شد و آب از دهانش مى ريخت و نمى توانست درست حرف بزند، به طورى كه حرف «ر» را «ل» مى گفت. روزى به من گفت: من فردا ميلَمْ. من فهميدم كه مى خواهد بگويد من فردا مى ميرم. ولى با خود گفتم شايد مى خواهد بگويد: من مى خواهم به مشهد بروم. گفتم: هوا سرد است، بهتر است به مشهد نرويد. گفت: نه، ميگم من ميلَمْ (يعنى مى ميرم). اين را گفت و فرداى آن روز مرد. رمضان باغبان، روزى به من مراجعه كرد و گفت: ديشب، حاج على اكبر را خواب ديدم كه در باغ وسيعى بود، حالش را پرسيدم، گفت: خيلى خوبم، ولى پنج ريال به نانواى نزديك منزل بدهكارم. بابت يك عدد نان، بيست تومانى به وى دادم، چون بقيه اش را نداشت بدهد، گفت: طلبم باشد. گفتم: من مى ميرم و ورثه ى من طلبت را نمى دهند. گفت: اشكال ندارد، فعلاً از جهت اين پنج ريال ناراحتم. آقاى خراسانچى گفت: نزد نانوا رفتم و به او گفتم: از حاج على اكبر چيزى طلبكارى؟ گفت: بله، يك نان خريد و به جاى 5 ريالى بيست تومانى داد، من پول خُرد نداشتم و گفتم: بماند. گفت: من مى ميرم و ورثه ام پول تو را نمى دهند. معلوم شد اين خواب، از رؤياهاى صادقه بوده است، پنج ريال به او دادم.
7. بنده در سفرى كه از قم به تهران مى آمدم، با مسافرى از اهالى كاشان هم صحبت شدم و سخن از بقاى روح شد. گفت:
در اين حرف، جاى هيچ گونه ترديدى نيست. برادرم، به دل درد شديدى مبتلا شد و از دنيا رفت. بعد از دو سال او را در خواب ديدم و به او گفتم: برادر! چرا در اين مدت به خوابم نيامدى؟ گفت دو سال است گرفتارم. علتش را پرسيدم. گفت: روز آخر عمرم از فلان شخص و در فلان محل، خاكه ذغال خريدم و پنج ريال به او بدهكار شدم و فرصت نشد بدهى ام را پرداخت نمايم، لذا دو سال است گرفتار عذابم. اين پول را بدهيد تا آزاد شوم. صبح روز بعد، به محلى كه گفته بود رفتم و به صاحب دكان گفتم: آيا دو سال قبل شخصى به اين نام از شما خاكه ذغال خريد و پنج ريال بدهكار شد؟ دفترش را باز كرد، اسم برادرم در آن نوشته بود. پولى به او داده و رضايتش را فراهم كردم. شب بعد برادرم در خواب به خواهرم گفته بود: چون برادرم پول خاكه ذغال را پرداخت، آزاد شدم. نكته ى جالب اين كه من اين مطلب را به خواهرم نگفته بودم، تا كسى بگويد خواهرم به واسطه ى سابقه ى ذهنى اين خواب را ديده است.
8. آقاى جابر انصارى ـ كه در خيابان شهباز تهران لوستر فروشى دارد ـ گفت:
شبى مادرم را در خواب ديدم كه آتش از بدنش شعله مى كشد، به من گفت: بيست و سه تومان به ابراهيم يهودى ـ كه در محله ى يهودى ها ساكن است ـ بدهكارم و از اين جهت در عذابم. روز بعد به دكان ابراهيم يهودى رفته و مطلب را گفتم. گفت: من از اين زن، پولى طلب ندارم. در مقام تحقيق برآمدم كه از اقوام ما چه كسى با ابراهيم يهودى معامله دارد. بعد از مدتى بالاخره يك نفر از فاميل را پيدا كرده و مطلب را به او گفتم. گفت: دو سال قبل، روز پنجم اسفند ماه، با مادر شما به دكان ابراهيم رفتيم، مادرتان پارچه اى خريد و بيست و سه تومان بدهكار شد. به ابراهيم مراجعه كرده و مطلب را گفتم. دفتر آن تاريخ را باز كرد، همان مبلغ در دفتر نوشته شده بود. پول را داده و رضايت خواستم. يكى از اقوام كه از اين جريان اطلاعى نداشت گفت: مادرت را در خواب ديدم به من گفت: به پسرم بگو پول يهودى را داديد، عذاب از من برطرف شد.
9. آقا سيد محمد خان گرامى پسر مرحوم آقا سيد عبدالله خان گرامى گفت:
دو شب بعد از فوت پدرم، ايشان را در خواب ديدم، پرسيدم: حال شما چه گونه است؟ گفت: شش تومان و دو قران در قبر، فشارم مى دهد. برادرم را بيدار كردم. اين مبلغ در دفترها نوشته نشده نبود. صندوق را باز كرديم، ديديم شش تومان و دو قران پول، در كهنه اى بسته شده و در كاغذى كه روى آن است نوشته شده اين پول فاطمه گدا است. روز بعد پول را به او داديم و شب بعد پدرم در خواب به خواهرم گفت: شش تومان و دو قران را داديد، فشار از من برداشته شد.
10. آقاى سيد محمد خان گرامى گفت:
بعد از فوت پدرم، ايشان در خواب گوشم را گرفت و گفت: چرا يازده تومان و پنج قران را از قلم انداختى؟ بيدار شده و به دفاتر رسيدگى كردم. معلوم شد مبلغ مذكور بدهى پدرم به يك نفر سمسار است كه از قلم افتاده و به صاحبش نداديم. پول را داديم، شب بعد به خواب يكى از نزديكان آمده و گفته بود: يازده تومان و پنج قران را داديد، آزاد شدم.
11. آقاى حكيمى كه در سراى خدايى حجره دارد، گفت:
آقاى اصطبارى 9600 ريال از پيرمردى در سراى عزيزى طلبكار بود، چون چك و سفته اى نداشت، بدهكار منكر شد و پولش را نداد. اصطبارى و پيرمرد هر دو مردند. بدهكار پس از مرگ، به خواب پسرش آمد و گفت: 9600 ريال به اصطبارى بدهكارم، منكر شده و به او ندادم. اصطبارى در اين جا مزاحم من شده است، اين مبلغ را به ورثه اش بدهيد. ورثه را پيدا كردند و بدهى اش را پرداختند.
12. آقاى اخلاقى گفت:
يك پير زن اصفهانى، در منزل دايى ام كلفَت بود. چند روز بعد از فوتش، او را در خواب ديدم و به من گفت: شيخ محمد بقال، همسايه ى منزل، سه قران و نيم از من طلب دارد، به او بدهيد. فرداى آن روز از شيخ محمد بقال پرسيدم: با خاله اصفهانى، كلفَت مرحوم اخلاقى حسابى داريد؟ گفت: نمى دانم، بايد دفتر را ببينم. پس از مراجعه ى به دفتر گفت: سه قران و نيم بدهكار است، پول را به او دادم.
منبع : http://www.allameh.ir/html/index.php?name=Sections&req=viewarticle&artid=747&page=1 |