روزى حلال بىكسب و رنج
باز شرح كردن حكايت آن طالب روزى حلال بىكسب و رنج در عهد داود عليه السلام و مستجاب شدن دعاى او
يادم آمد آن حكايت كان فقير
روز و شب مىكرد افغان و نفير
از خدا مىخواست روزى حلال
بىشكار و رنج و كسب و انتقال
پيش از اين گفتيم بعضى حال او
ليك تعويق آمد و شد پنج تو
هم بگوييمش كجا خواهد گريخت
چون ز ابر فضل حق حكمت بريخت
صاحب گاوش بديد و گفت هين
اى به ظلمت گاو من گشته رهين
هين چرا كشتى بگو گاو مرا
ابله طرار انصاف اندر آ
گفت من روزى ز حق مىخواستم
قبله را از لابه مىآراستم
سالها بوده است کار من دعا
تاکه بفرستاد گاوی را خدا
چون بدیدم گاو را برخاستم
روزی من بود کش میخواستم
آن دعاى كهنهام شد مستجاب
روزى من بود كشتم نك جواب
رفتن هر دو خصم نزد داود پيغامبر عليه السلام
او ز خشم آمد گريبانش گرفت
چند مشتى زد به رويش ناشكفت
مىكشيدش تا به داود نبى
كه بيا اى ظالم گيج غبى
حجت بارد رها كن اى دغا
عقل در تن آور و با خويش آ
اين چه مىگويى دعا چبود مخند
بر سر و ريش من و خويش اى لوند
گفت من با حق دعاها كردهام
اندر اين لابه بسى خون خوردهام
من يقين دارم دعا شد مستجاب
سر بزن بر سنگ اى منكر خطاب
گفت گرد آييد هين يا مسلمين
ژاژ بينيد و فشار اين لعين
ای دغا تا چند خواهی ژاژ را
حجت قاطع بگو چسبود دعا
اى مسلمانان دعا مال مرا
چون از آن او كند بهر خدا
گر چنين بودى همه عالم بدين
يك دعا املاك بردندى به كين
گر چنين بودى گدايان ضرير
محتشم گشته بدندى و امير
روز و شب اندر دعاو اندر ثنا
لابهگويان كه تو ده مال اى خدا
تا تو ندهى هيچ كس ندهد يقين
اى گشاينده تو بگشا بند اين
مكسب كوران بود لابه و دعا
جز لب نانى نيابند از عطا
قوم گفتند اين مسلمان راست گوست
وين فروشندهى دعاها ظلم خوست
اين دعا كى باشد از اسباب ملك
كى كشد اين را شريعت خود به سلك
بيع و بخشش يا وصيت يا عطا
يا ز جنس اين شود ملكى ترا
در كدامين دفتر است اين شرع نو
گاو را تو باز ده يا حبس رو
اندر آ در حبس و در زندان او
ورنه گاوش را بده حجت مگو
او به سوى آسمان مىكرد رو
کای خداوند کریم لطف خو
من دعا ها کرده ام زین آرزو
واقعهى ما را که داند غير تو
در دل من آن دعا انداختى
صد اميد اندر دلم افراختى
من نمىكردم گزافه آن دعا
همچو يوسف ديده ام من خوابها
ديد يوسف آفتاب و اختران
پيش او سجده كنان چون چاكران
اعتمادش بود بر خواب درست
در چه و زندان جز آن را مىنجست
ز اعتماد آن نبودش هيچ غم
از غلامى و ز ملام و بيش و كم
اعتمادى داشت او بر خواب خويش
كه چو شمعى مىفروزيدش ز پيش
چون در افكندند يوسف را به چاه
بانگ آمد سمع او را از اله
كه تو روزى شه شوى اى پهلوان
تا بمالى اين جفا در رويشان
قايل اين بانگ نايد در نظر
ليك دل بشناخت قايل از اثر
قوتى و راحتى و مسندى
در ميان جان فتادش ز آن ندى
چاه شد بر وى بدان بانگ جليل
گلشن و بزمى چو آتش بر خليل
هر جفا كه بعد از آتش مىرسيد
او بدان قوت به شادى مىكشيد
همچنان كه ذوق آن بانگ أَ لَسْتُ
در دل هر مومنى تا حشر هست
تا نباشد بر بلاشان اعتراض
نى ز امر و نهى حقشان انقباض
لقمهى تلخی چو شکر می شود
خا ریحان سنگ گوهر می شود
لقمهى حكمى كه تلخى مىنهد
گلشكر آن را گوارش مىدهد
گلشكر آن را كه نبود مستند
لقمه را ز انكار او قى مىكند
هر كه خوابى ديد از روز أَ لَسْتُ
مست باشد در ره طاعات مست
مىكشد چون اشتر مست اين جوال
بىفتور و بىگمان و بىملال
كفك تصديقش بگرد پوز او
شد گواه مستى و دل سوز او
اشتر از قوت چو شير نر شده
زير ثقل بار اندك خور شده
ز آرزوى ناقه صد فاقه بر او
مىنمايد كوه پيشش تار مو
در أَ لَسْتُ آن كاو چنين خوابى نديد
اندر اين دنيا نشد بنده و مريد
ور بشد اندر تردد صد دله
يك زمان شكر استش و سالى گله
پاى پيش و پاى پس در راه دين
مىنهد با صد تردد بىيقين
وام دار شرح اينم نك گرو
ور شتاب استت ز أَ لَمْ نَشْرَحْ شنو
چون ندارد شرح اين معنى كران
خر به سوى مدعى گاو ران
گفت كورم خواند زين جرم آن دغا
بس بليسانه قياس است اى خدا
من دعا كورانه كى مىكردهام
جز به خالق كديه كى آوردهام
كور از خلقان طمع دارد ز جهل
من ز تو كز تست هر دشوار سهل
آن يكى كورم ز كوران بشمريد
او نياز جان و اخلاصم نديد
كورى عشق است اين كورى من
حب يعمى و يصم است اى حسن
كورم از غير خدا بينا بدو
مقتضاى عشق اين باشد بگو
تو كه بينايى ز كورانم مدار
دايرم بر گرد لطفت اى مدار
آن چنان كه يوسف صديق را
خواب بنمودى و گشتش متكا
مر مرا لطف تو هم خوابى نمود
آن دعاى بىحدم بازى نبود
مىنداند خلق اسرار مرا
ژاژ مىدانند گفتار مرا
حقشان است و كه داند راز غيب
غير علام سر و ستار عيب
خصم گفتش رو به من كن حق بگو
رو چه سوى آسمان كردى عمو
شيد مىآرى غلط مىافگنى
لاف عشق و لاف قربت مىزنى
با كدامين روى چون دل مردهاى
روى سوى آسمانها كردهاى
غلغلى در شهر افتاده از اين
آن مسلمان مىنهد رو بر زمين
كاى خدا اين بنده را رسوا مكن
گر بدم هم سر من پيدا مكن
تو همىدانى و شبهاى دراز
كه همىخواندم تو را با صد نياز
پيش خلق اين را اگر خود قدر نيست
پيش تو همچون چراغ روشنى است
گاو میخواهند ازمن ای خدا
چون فرستادی نکردم من خطا
شنيدن داود عليه السلام سخن هر دو خصم و سؤال كردن از مدعى عليه
چون كه داود نبى آمد برون
گفت هين چون است اين احوال چون
مدعى گفت اى نبى اللَّه داد
گاو من در خانهى او در فتاد
كشت گاوم را بپرسش كه چرا
گاو من كشت او بيان كن ماجرا
گفت داودش بگو اى بو الكرم
چون تلف كردى تو ملك محترم
هين پراكنده مگو حجت بيار
تا به يك سو گردد اين دعوى و كار
گفت اى داود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا اندر سؤال
اين همىجستم ز يزدان كاى خدا
روزيى خواهم حلال و بىعنا
مرد و زن بر نالهى من واقفند
كودكان اين ماجرا را واصفند
تو بپرس از هر كه خواهى اين خبر
تا بگويد بىشكنجه بىضرر
هم هويدا پرس و هم پنهان ز خلق
كه چه مىگفت اين گداى ژنده دلق
بعد اين جملهى دعا و اين فغان
گاوى اندر خانه ديدم ناگهان
چشم من تاريك شد نى بهر قوت
شادى آن كه قبول آمد قنوت
كشتم آن را تا دهم در شكر آن
كه دعاى من شنود آن غيب دان
حكم كردن داود عليه السلام بر كشندهى گاو
گفت داود اين سخنها را بشو
حجت شرعى در اين دعوى بگو
تو روا دارى كه من بىحجتى
بنهم اندر شرع باطل سنتى
اين كه بخشيدت خريدى وارثى
ريع را چون مىستانى حارثى
كسب را همچون زراعت دان عمو
تا نكارى دخل نبود آن تو
آنچه كارى بدروى آن آن تست
ور نه اين بىداد بر تو شد دروست
رو بده مال مسلمان كژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مگو
گفت اى شه تو هم اين میگوئیم
كه همىگويند اصحاب ستم
تضرع کردن آن شخص از داورى داود عليه السلام بنزد خدا
سجده كرد و گفت كاى داناى سوز
در دل داود انداز آن فروز
در دلش نه آن چه تو اندر دلم
اندر افكندى به راز اى مفضلم
اين بگفت و گريه در شد هاى هاى
تا دل داود بيرون شد ز جاى
گفت هين امروز اى خواهان گاو
مهلتم ده اين دعاوى را مكاو
تا روم من سوى خلوت در نماز
پرسم اين احوال از داناى راز
خوى دارم در نماز اين التفات
معنى قرة عيني في الصلات
روزن جانم گشاده ست از صفا
مىرسد بىواسطه نامهى خدا
تامه و باران و نور از روزنم
مىفتد در خانهام از معدنم
دوزخ است آن خانه كان بىروزن است
اصل دين اى بنده روزن كردن است
تيشه در هر بيشهاى كم زن بيا
تيشه زن در كندن روزن هلا
يا نمىدانى كه نور آفتاب
عكس خورشيد برون است از حجاب
نور آن دانى كه حيوان ديد هم
پس چه كَرَّمْنا بود بر آدمم
من چو خورشيدم درون نور غرق
مىندانم خويش كرد از نور فرق
رفتنم سوى نماز و آن خلا
بهر تعليم است ره مر خلق را
كژ نهم تا راست گردد اين جهان
حرب و خدعه اين بود اى پهلوان
نيست دستورى و گر نه ريختم
گرد از درياى راز انگيختم
همچنين داود مىگفت اين نسق
خواست گشتن عقل خلقان محترق
پس گريبانش كشيد از پس يكى
كه ندارم در يكىاش من شكى
با خود آمد گفت را كوتاه كرد
لب ببست و عزم خلوتگاه كرد
در خلوت رفتن داود تا آن چه حق است پيدا شود
در فرو بست و برفت آنگه شتاب
سوى محراب و دعاى مستجاب
حق نمودش آن چه بنمودش تمام
گشت واقف بر سزا و انتقام
دید احوالی که کس واقف نبود
راز پنهانی که حیرانی فزود
روز ديگر جمله خلقان آمدند
پيش داود پيمبر صف زدند
همچنین این ماجراها باز رفت
باز زد آن مدعى تشنيع زفت
زود گاو را بده ای نا بکار
از خدای خویشتن شرمی بدار
این چنین ظلم صریح نا سزا
میرود در عهد پیغمبر هلا
گاو کشته خورده بی ترسی و بیم
در جواب افزوده تزویر آن لئیم
که چه چندین سال بودم در دعا
من طلب کردم زحق داد او مرا
ایرسول حق چنین باشد روا
ملک من بد گاو چون دادش خدا
حكم كردن داود بر صاحب گاو كه از سر گاو بگذر و تشنيع صاحب گاو بر داود عليه السلام
گفت داودش خمش كن رو بهل
اين مسلمان را ز گاوت كن بحل
چون خدا پوشيد بر تو اى جوان
رو خمش كن حق ستارى بدان
گفت وا ويلا چه حكم است اين چه داد
از پى من شرع نو خواهى نهاد
رفته است آوازهى عدلت چنان
كه معطر شد زمين و آسمان
بر سگان كور اين استم نرفت
زين تعدى سنگ و كه بشكافت تفت
همچنين تشنيع مىزد بر ملا
كالصلا هنگام ظلم است الصلا
اینچنین ظلم و جفا بر من مکن
یا نبی الله مگو زاینان سخن
حكم كردن داود بر صاحب گاو كه جملهى مال خود را به وى بخش
بعد از آن داود گفتش كاى عنود
جمله مال خويش او را بخش زود
ور نه كارت سخت گردد گفتمت
تا نگردد ظاهر از وى استمت
خاك بر سر كرد و جامه بر دريد
كه به هر دم مىكنى ظلمى مزيد
يك دمى ديگر بر اين تشنيع راند
باز داودش به پيش خويش خواند
گفت چون بختت نبود اى بخت كور
ظلمت آمد اندك اندك در ظهور
ديدهاى آن گاه صدر و پيشگاه
اى دريغ از چون تو خر خاشاك راه
رو كه فرزندان تو با جفت تو
بندگان او شدند افزون مگو
سنگ بر سينه همىزد با دو دست
مىدويد از جهل خود بالا و پست
خلق هم اندر ملامت آمدند
كز ضمير كار او غافل بدند
ظالم از مظلوم كى داند كسى
كه بود سخره هوا همچون خسى
ظالم از مظلوم آن كس پى برد
كه سر نفس ظلوم خود برد
ور نه آن ظالم كه نفس است اندرون
خصم هر مظلوم باشد از جنون
سگ هماره حمله بر مسكين كند
تا تواند زخم بر مسكين زند
شرم شيران راست نى سگ را بدان
كه نگيرد صيد از همسايگان
از كمين سگسان سوى داود جست
عامهى مظلوم كش ظالم پرست
روى بر داود كردند آن فريق
كاى نبى مجتبى بر ما شفيق
اين نشايد از تو كاين ظلمى است فاش
قهر كردى بىگناهى را بلاش
عزم كردن داود عليه السلام تا راز آشكارا كند بر خلایق
گفت اى ياران زمان آن رسيد
كان سر مكتوم او گردد پديد
جمله برخيزيد تا بيرون رويم
تا از آن سر نهان واقف شويم
در فلان صحرا درختى هست زفت
شاخهايش انبه و بسيار چفت
سخت راسخ خيمه گاه و ميخ او
بوى خون مىآيدم از بيخ او
خون شده ست اندر بن آن خوش درخت
خواجه را كشته ست اين منحوس بخت
مال او برداشته است این قلتمان
این غلام اوست ای آزادگان
این جوان مر خواجه را باشد پسر
طفل بود و او ندارد زین خبر
تا كنون حلم خدا پوشيد آن
آخر از ناشكرى این قلتبان
كه عيال خواجه را روزى نديد
نى به نوروز و نه موسمهاى عيد
بىنوايان را به يك لقمه نجست
ياد ناورد او ز حقهاى نخست
تا كنون از بهر يك گاو اين لعين
مىزند فرزند او را بر زمين
او به خود برداشت پرده از گناه
ور نه مىپوشيد جرمش را اله
كافر و فاسق در اين دور گزند
پردهى خود را به خود بر مىدرند
ظلم مستور است در اسرار جان
مىنهد ظالم به پيش مردمان
كه ببينيدم كه دارم شاخها
گاو دوزخ را ببينيد از ملا
گواهى دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنيا
پس هم اينجا دست و پايت در گزند
بر ضمير تو گواهى مىدهند
چون موكل مىشود بر تو ضمير
كه بگو تو اعتقادت وا مگير
خاصه در هنگام خشم و گفتوگو
مىكند ظاهر سرت را مو به مو
چون موكل مىشود ظلم و جفا
كه هويدا كن مرا اى دست و پا
چون همىگيرد گواه سر لگام
خاصه وقت جوش و خشم و انتقام
پس همان كس كاين موكل مىكند
تا لواى راز بر صحرا زند
پس موكلهاى ديگر روز حشر
هم تواند آفريد از بهر نشر
اى بدو دست آمده در ظلم و كين
گوهرت پيداست حاجت نيست اين
نيست حاجت شهره گشتن در گزند
بر ضمير آتشينت واقفند
نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
كه ببينيدم منم ز اصحاب نار
جزو نارم سوى كل خود روم
من نه نورم كه سوى حضرت شوم
همچنان كاين ظالم حق ناشناس
بهر گاوى كرد چندين التباس
او از او صد گاو برد و صد شتر
نفس اين است اى پدر از وى ببر
نيز روزى با خدا زارى نكرد
يا ربى نامد از او روزى بدرد
كاى خدا خصم مرا خشنود كن
گر منش كردم زيان تو سود كن
گر خطا كشتم ديت بر عاقله است
عاقلهى جانم تو بودى از أَ لَسْتُ
سنگ مىگردد به استغفار در
اين بود انصاف نفس اى جان حر
بیرون رفتن خلایق به سوى آن درخت
چون برون رفتند سوى آن درخت
گفت دستش را سپس بنديد سخت
تا گناه و جرم او پيدا كنم
تا لواى عدل بر صحرا زنم
گفت اى سگ جد او را كشتهاى
تو غلامى خواجه زين رو گشتهاى
خواجه را كشتى و بردى مال او
كرد يزدان آشكارا حال او
آن زنت او را كنيزك بوده است
با همين خواجه جفا بنموده است
هر چه زو زاييد ماده يا كه نر
ملك وارث باشد آنها سربسر
تو غلامى كسب و كارت ملك اوست
شرع جستى شرع بستان رو نكوست
خواجه را كشتى به استم زار زار
هم بر اينجا خواجه گويان زينهار
كارد از اشتاب كردى زير خاك
از خيالى كه بديدى سهمناك
نك سرش با كارد در زير زمين
باز كاويد اين زمين را همچنين
نام اين سگ هم نبشته كارد بر
كرد با خواجه چنين مكر و ضرر
همچنین كردند چون بشكافتند
در زمين آن كارد و سر را يافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر يكى زنار ببريد از ميان
جمله از داود گشته عذر خواه
زانکه بد ظن گشته بودند و تباه
بعد از آن گفتش بيا اى داد خواه
داد خود بستان تو از این رو سياه
قصاص فرمودن داود عليه السلام خونى را بعد از الزام
هم بدان تيغش بفرمود او قصاص
كى كند مكرش ز علم حق خلاص
حلم حق گر چه مواساها كند
چونکه از حد بگذرد رسوا كند
خون نخسبد در فتد در هر دلى
ميل جست و جوى كشف مشكلى
اقتضاى داورى رب دين
سر بر آرد از ضمير آن و اين
كان فلان خواجه چه شد حالش چه گشت
همچنان كه جوشد از گلزار كشت
جوشش خون باشد آن واجستها
خارش دلها و بحث و ماجرا
چون كه پيدا گشت سر كار او
معجزهى داود شد فاش و دو تو
خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمينها مىزدند
ما همه كوران اصلى بودهايم
از تو ما صد گون عجايب ديدهايم
لیک معذوریم چون بی دیده ایم
سنگ با تو در سخن آمد شهير
كز براى غزو طالوتم بگير
تو به سه سنگ و فلاخن آمدى
صد هزاران مرد را برهم زدى
سنگهايت صد هزاران پاره شد
هر يكى هر خصم را خونخواره شد
آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زره سازى تو را معلوم شد
كوهها با تو رسائل شد شكور
با تو مىخوانند چون مقرى زبور
صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غيب را آماده شد
و آن قوىتر ز آن همه كاين دايم است
زندگى بخشى كه سرمد قايم است
جان جملهى معجزات اين است خود
كه ببخشد مرده را جان ابد
كشته شد ظالم جهانى زنده شد
هر يكى از نو خدا را بنده شد
بيان آن كه نفس آدمى به جاى آن خونى است كه مدعى گاو گشته بود و آن گاو كشنده عقل است و داود حق است يا شيخ كه نايب حق است كه به قوت و يارى او تواند ظالم را كشتن
نفس خود را كش جهان را زنده كن
خواجه را كشته ست او را بنده كن
مدعى گاو نفس تست هين
خويشتن را خواجه كرده ست و مهين
آن كشندهى گاو عقل تست رو
بر كشندهى گاو تن منكر مشو
عقل اسير است و همىخواهد ز حق
روزى بىرنج و نعمت بر طبق
روزى بىرنج او موقوف چيست
آن كه بكشد گاو را كاصل بدى است
نفس گويد چون تو كشتى گاو من
ز انكه گاو نفس باشد نقش تن
خواجه زادهى عقل مانده بىنوا
نفس خونى خواجه گشت و پيشوا
روزى بىرنج مىدانى كه چيست
قوت ارواح است و ارزاق نبى است
ليك موقوف است بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان اى كنجكاو
دوش چيزى خوردهام ور نه تمام
دادمى در دست فهم تو زمام
دوش چيزى خوردهام افسانه است
هر چه مىآيد ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختيم
گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم
هست بر اسباب اسبابى دگر
در سبب منگر در آن افكن نظر
انبيا در قطع اسباب آمدند
معجزات خويش بر كيوان زدند
بىسبب مر بحر را بشكافتند
بىزراعت چاش گندم يافتند
ريگها هم آرد شد از سعيشان
پشم بز ابريشم آمد كشكشان
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درويش و هلاك بو لهب
منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی |