به نام خداوند بخشنده مهربان               بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ‏ ‏                In the Name of Allah, the Beneficent, the Merciful.                Au nom d'Allah, le Tout Miséricordieux, le Très Miséricordieux.                Im Namen des barmherzigen und gnädigen Gottes.                In nome di Allah , il Compassionevole, il Misericordioso.                Dengan nama Allah, Yang Maha Pemurah, lagi Maha Mengasihani.                ¡En el nombre de Alá, el Compasivo, el Misericordioso!              

 
   Home Page | صفحه اول   Rss Link | فید خبرخوان   Contact Us | تماس با ما     امروز
کلیک کن
 

انسان در آثار شعرای قرن 5 و6 / مولانا جلال‌الدین محمد بلخی » روزى حلال بى‏كسب و رنج
ارسال : 11/10/1348, 03:30 | 0 نظر | 282 بازديد نسخه مخصوص چاپ
 

كسب را همچون زراعت دان عمو

 

 

روزى حلال بى‏كسب و رنج

باز شرح كردن حكايت آن طالب روزى حلال بى‏كسب و رنج در عهد داود عليه السلام و مستجاب شدن دعاى او

يادم آمد آن حكايت كان فقير

روز و شب مى‏كرد افغان و نفير

از خدا مى‏خواست روزى حلال

بى‏شكار و رنج و كسب و انتقال‏

پيش از اين گفتيم بعضى حال او

ليك تعويق آمد و شد پنج تو

هم بگوييمش كجا خواهد گريخت

چون ز ابر فضل حق حكمت بريخت‏

صاحب گاوش بديد و گفت هين

اى به ظلمت گاو من گشته رهين‏

هين چرا كشتى بگو گاو مرا

ابله طرار انصاف اندر آ

گفت من روزى ز حق مى‏خواستم

قبله را از لابه مى‏آراستم‏

سالها بوده است کار من دعا

تاکه بفرستاد گاوی را خدا

چون بدیدم گاو را برخاستم

روزی من بود کش میخواستم

آن دعاى كهنه‏ام شد مستجاب

روزى من بود كشتم نك جواب‏

رفتن هر دو خصم نزد داود پيغامبر عليه السلام‏

او ز خشم آمد گريبانش گرفت

چند مشتى زد به رويش ناشكفت‏

مى‏كشيدش تا به داود نبى

كه بيا اى ظالم گيج غبى‏

حجت بارد رها كن اى دغا

عقل در تن آور و با خويش آ

اين چه مى‏گويى دعا چبود مخند

بر سر و ريش من و خويش اى لوند

گفت من با حق دعاها كرده‏ام

اندر اين لابه بسى خون خورده‏ام‏

من يقين دارم دعا شد مستجاب

سر بزن بر سنگ اى منكر خطاب‏

گفت گرد آييد هين يا مسلمين

ژاژ بينيد و فشار اين لعين‏

ای دغا تا چند خواهی ژاژ را

حجت قاطع بگو چسبود دعا

اى مسلمانان دعا مال مرا

چون از آن او كند بهر خدا

گر چنين بودى همه عالم بدين

يك دعا املاك بردندى به كين‏

گر چنين بودى گدايان ضرير

محتشم گشته بدندى و امير

روز و شب اندر دعاو اندر ثنا

لابه‏گويان كه تو ده مال اى خدا

تا تو ندهى هيچ كس ندهد يقين

اى گشاينده تو بگشا بند اين‏

مكسب كوران بود لابه و دعا

جز لب نانى نيابند از عطا

قوم گفتند اين مسلمان راست گوست

وين فروشنده‏ى دعاها ظلم خوست‏

اين دعا كى باشد از اسباب ملك

كى كشد اين را شريعت خود به سلك‏

بيع و بخشش يا وصيت يا عطا

يا ز جنس اين شود ملكى ترا

در كدامين دفتر است اين شرع نو

گاو را تو باز ده يا حبس رو

اندر آ در حبس و در زندان او

ورنه گاوش را بده حجت مگو

او به سوى آسمان مى‏كرد رو

کای خداوند کریم لطف خو

من دعا ها کرده ام زین آرزو

واقعه‏ى ما را که داند غير تو

در دل من آن دعا انداختى

صد اميد اندر دلم افراختى‏

من نمى‏كردم گزافه آن دعا

همچو يوسف ديده ام من خوابها

ديد يوسف آفتاب و اختران

پيش او سجده كنان چون چاكران‏

اعتمادش بود بر خواب درست

در چه و زندان جز آن را مى‏نجست‏

ز اعتماد آن نبودش هيچ غم

از غلامى و ز ملام و بيش و كم‏

اعتمادى داشت او بر خواب خويش

كه چو شمعى مى‏فروزيدش ز پيش‏

چون در افكندند يوسف را به چاه

بانگ آمد سمع او را از اله‏

كه تو روزى شه شوى اى پهلوان

تا بمالى اين جفا در رويشان‏

قايل اين بانگ نايد در نظر

ليك دل بشناخت قايل از اثر

قوتى و راحتى و مسندى

در ميان جان فتادش ز آن ندى‏

چاه شد بر وى بدان بانگ جليل

گلشن و بزمى چو آتش بر خليل‏

هر جفا كه بعد از آتش مى‏رسيد

او بدان قوت به شادى مى‏كشيد

همچنان كه ذوق آن بانگ أَ لَسْتُ

در دل هر مومنى تا حشر هست‏

تا نباشد بر بلاشان اعتراض

نى ز امر و نهى حقشان انقباض‏

لقمه‏ى تلخی چو شکر می شود

خا ریحان سنگ گوهر می شود

لقمه‏ى حكمى كه تلخى مى‏نهد

گلشكر آن را گوارش مى‏دهد

گلشكر آن را كه نبود مستند

لقمه را ز انكار او قى مى‏كند

هر كه خوابى ديد از روز أَ لَسْتُ

مست باشد در ره طاعات مست‏

مى‏كشد چون اشتر مست اين جوال

بى‏فتور و بى‏گمان و بى‏ملال‏

كفك تصديقش بگرد پوز او

شد گواه مستى و دل سوز او

اشتر از قوت چو شير نر شده

زير ثقل بار اندك خور شده‏

ز آرزوى ناقه صد فاقه بر او

مى‏نمايد كوه پيشش تار مو

در أَ لَسْتُ آن كاو چنين خوابى نديد

اندر اين دنيا نشد بنده و مريد

ور بشد اندر تردد صد دله

يك زمان شكر استش و سالى گله‏

پاى پيش و پاى پس در راه دين

مى‏نهد با صد تردد بى‏يقين‏

وام دار شرح اينم نك گرو

ور شتاب استت ز أَ لَمْ نَشْرَحْ شنو

چون ندارد شرح اين معنى كران

خر به سوى مدعى گاو ران‏

گفت كورم خواند زين جرم آن دغا

بس بليسانه قياس است اى خدا

من دعا كورانه كى مى‏كرده‏ام

جز به خالق كديه كى آورده‏ام‏

كور از خلقان طمع دارد ز جهل

من ز تو كز تست هر دشوار سهل‏

آن يكى كورم ز كوران بشمريد

او نياز جان و اخلاصم نديد

كورى عشق است اين كورى من

حب يعمى و يصم است اى حسن‏

كورم از غير خدا بينا بدو

مقتضاى عشق اين باشد بگو

تو كه بينايى ز كورانم مدار

دايرم بر گرد لطفت اى مدار

آن چنان كه يوسف صديق را

خواب بنمودى و گشتش متكا

مر مرا لطف تو هم خوابى نمود

آن دعاى بى‏حدم بازى نبود

مى‏نداند خلق اسرار مرا

ژاژ مى‏دانند گفتار مرا

حقشان است و كه داند راز غيب

غير علام سر و ستار عيب‏

خصم گفتش رو به من كن حق بگو

رو چه سوى آسمان كردى عمو

شيد مى‏آرى غلط مى‏افگنى

لاف عشق و لاف قربت مى‏زنى‏

با كدامين روى چون دل مرده‏اى

روى سوى آسمانها كرده‏اى‏

غلغلى در شهر افتاده از اين

آن مسلمان مى‏نهد رو بر زمين‏

كاى خدا اين بنده را رسوا مكن

گر بدم هم سر من پيدا مكن‏

تو همى‏دانى و شبهاى دراز

كه همى‏خواندم تو را با صد نياز

پيش خلق اين را اگر خود قدر نيست

پيش تو همچون چراغ روشنى است‏

گاو میخواهند ازمن ای خدا

چون فرستادی نکردم من خطا

شنيدن داود عليه السلام سخن هر دو خصم و سؤال كردن از مدعى عليه‏

چون كه داود نبى آمد برون

گفت هين چون است اين احوال چون‏

مدعى گفت اى نبى اللَّه داد

گاو من در خانه‏ى او در فتاد

كشت گاوم را بپرسش كه چرا

گاو من كشت او بيان كن ماجرا

گفت داودش بگو اى بو الكرم

چون تلف كردى تو ملك محترم‏

هين پراكنده مگو حجت بيار

تا به يك سو گردد اين دعوى و كار

گفت اى داود بودم هفت سال

روز و شب اندر دعا اندر سؤال‏

اين همى‏جستم ز يزدان كاى خدا

روزيى خواهم حلال و بى‏عنا

مرد و زن بر ناله‏ى من واقفند

كودكان اين ماجرا را واصفند

تو بپرس از هر كه خواهى اين خبر

تا بگويد بى‏شكنجه بى‏ضرر

هم هويدا پرس و هم پنهان ز خلق

كه چه مى‏گفت اين گداى ژنده دلق‏

بعد اين جمله‏ى دعا و اين فغان

گاوى اندر خانه ديدم ناگهان‏

چشم من تاريك شد نى بهر قوت

شادى آن كه قبول آمد قنوت‏

كشتم آن را تا دهم در شكر آن

كه دعاى من شنود آن غيب دان‏

حكم كردن داود عليه السلام بر كشنده‏ى گاو

گفت داود اين سخنها را بشو

حجت شرعى در اين دعوى بگو

تو روا دارى كه من بى‏حجتى

بنهم اندر شرع باطل سنتى‏

اين كه بخشيدت خريدى وارثى

ريع را چون مى‏ستانى حارثى‏

كسب را همچون زراعت دان عمو

تا نكارى دخل نبود آن تو

آنچه كارى بدروى آن آن تست

ور نه اين بى‏داد بر تو شد دروست‏

رو بده مال مسلمان كژ مگو

رو بجو وام و بده باطل مگو

گفت اى شه تو هم اين میگوئیم

كه همى‏گويند اصحاب ستم‏

تضرع کردن آن شخص از داورى داود عليه السلام‏ بنزد خدا

سجده كرد و گفت كاى داناى سوز

در دل داود انداز آن فروز

در دلش نه آن چه تو اندر دلم

اندر افكندى به راز اى مفضلم‏

اين بگفت و گريه در شد هاى هاى

تا دل داود بيرون شد ز جاى‏

گفت هين امروز اى خواهان گاو

مهلتم ده اين دعاوى را مكاو

تا روم من سوى خلوت در نماز

پرسم اين احوال از داناى راز

خوى دارم در نماز اين التفات

معنى قرة عيني في الصلات‏

روزن جانم گشاده ست از صفا

مى‏رسد بى‏واسطه نامه‏ى خدا

تامه و باران و نور از روزنم

مى‏فتد در خانه‏ام از معدنم‏

دوزخ است آن خانه كان بى‏روزن است

اصل دين اى بنده روزن كردن است‏

تيشه‏ در هر بيشه‏اى كم زن بيا

تيشه زن در كندن روزن هلا

يا نمى‏دانى كه نور آفتاب

عكس خورشيد برون است از حجاب‏

نور آن دانى كه حيوان ديد هم

پس چه كَرَّمْنا بود بر آدمم‏

من چو خورشيدم درون نور غرق

مى‏ندانم خويش كرد از نور فرق‏

رفتنم سوى نماز و آن خلا

بهر تعليم است ره مر خلق را

كژ نهم تا راست گردد اين جهان

حرب و خدعه اين بود اى پهلوان‏

نيست دستورى و گر نه ريختم

گرد از درياى راز انگيختم

همچنين داود مى‏گفت اين نسق

خواست گشتن عقل خلقان محترق‏

پس گريبانش كشيد از پس يكى

كه ندارم در يكى‏اش من شكى‏

با خود آمد گفت را كوتاه كرد

لب ببست و عزم خلوتگاه كرد

در خلوت رفتن داود تا آن چه حق است پيدا شود

در فرو بست و برفت آنگه شتاب

سوى محراب و دعاى مستجاب‏

حق نمودش آن چه بنمودش تمام

گشت واقف بر سزا و انتقام‏

دید احوالی که کس واقف نبود

راز پنهانی که حیرانی فزود

روز ديگر جمله خلقان آمدند

پيش داود پيمبر صف زدند

همچنین این ماجراها باز رفت

باز زد آن مدعى تشنيع زفت‏

زود گاو را بده ای نا بکار

از خدای خویشتن شرمی بدار

این چنین ظلم صریح نا سزا

میرود در عهد پیغمبر هلا

گاو کشته خورده بی ترسی و بیم

در جواب افزوده تزویر آن لئیم

که چه چندین سال بودم در دعا

من طلب کردم زحق داد او مرا

ایرسول حق چنین باشد روا

ملک من بد گاو چون دادش خدا

حكم كردن داود بر صاحب گاو كه از سر گاو بگذر و تشنيع صاحب گاو بر داود عليه السلام‏

گفت داودش خمش كن رو بهل

اين مسلمان را ز گاوت كن بحل‏

چون خدا پوشيد بر تو اى جوان

رو خمش كن حق ستارى بدان‏

گفت وا ويلا چه حكم است اين چه داد

از پى من شرع نو خواهى نهاد

رفته است آوازه‏ى عدلت چنان

كه معطر شد زمين و آسمان‏

بر سگان كور اين استم نرفت

زين تعدى سنگ و كه بشكافت تفت‏

همچنين تشنيع مى‏زد بر ملا

كالصلا هنگام ظلم است الصلا

اینچنین ظلم و جفا بر من مکن

یا نبی الله مگو زاینان سخن

حكم كردن داود بر صاحب گاو كه جمله‏ى مال خود را به وى بخش

بعد از آن داود گفتش كاى عنود

جمله مال خويش او را بخش زود

ور نه كارت سخت گردد گفتمت

تا نگردد ظاهر از وى استمت‏

خاك بر سر كرد و جامه بر دريد

كه به هر دم مى‏كنى ظلمى مزيد

يك دمى ديگر بر اين تشنيع راند

باز داودش به پيش خويش خواند

گفت چون بختت نبود اى بخت كور

ظلمت آمد اندك اندك در ظهور

ديده‏اى آن گاه صدر و پيشگاه

اى دريغ از چون تو خر خاشاك راه‏

رو كه فرزندان تو با جفت تو

بندگان او شدند افزون مگو

سنگ بر سينه همى‏زد با دو دست

مى‏دويد از جهل خود بالا و پست‏

خلق هم اندر ملامت آمدند

كز ضمير كار او غافل بدند

ظالم از مظلوم كى داند كسى

كه بود سخره‏ هوا همچون خسى‏

ظالم از مظلوم آن كس پى برد

كه سر نفس ظلوم خود برد

ور نه آن ظالم كه نفس است اندرون

خصم هر مظلوم باشد از جنون‏

سگ هماره حمله بر مسكين كند

تا تواند زخم بر مسكين زند

شرم شيران راست نى سگ را بدان

كه نگيرد صيد از همسايگان‏

از كمين سگسان سوى داود جست

عامه‏ى مظلوم كش ظالم پرست ‏

روى بر داود كردند آن فريق

كاى نبى مجتبى بر ما شفيق‏

اين نشايد از تو كاين ظلمى است فاش

قهر كردى بى‏گناهى را بلاش‏

عزم كردن داود عليه السلام تا راز آشكارا كند بر خلایق

گفت اى ياران زمان آن رسيد

كان سر مكتوم او گردد پديد

جمله برخيزيد تا بيرون رويم

تا از آن سر نهان واقف شويم‏

در فلان صحرا درختى هست زفت

شاخهايش انبه و بسيار چفت‏

سخت راسخ خيمه گاه و ميخ او

بوى خون مى‏آيدم از بيخ او

خون شده ست اندر بن آن خوش درخت

خواجه را كشته ست اين منحوس بخت‏

مال او برداشته است این قلتمان

این غلام اوست ای آزادگان

این جوان مر خواجه را باشد پسر

طفل بود و او ندارد زین خبر

تا كنون حلم خدا پوشيد آن

آخر از ناشكرى این قلتبان‏

كه عيال خواجه را روزى نديد

نى به نوروز و نه موسمهاى عيد

بى‏نوايان را به يك لقمه نجست

ياد ناورد او ز حقهاى نخست‏

تا كنون از بهر يك گاو اين لعين

مى‏زند فرزند او را بر زمين‏

او به خود برداشت پرده از گناه

ور نه مى‏پوشيد جرمش را اله‏

كافر و فاسق در اين دور گزند

پرده‏ى خود را به خود بر مى‏درند

ظلم مستور است در اسرار جان

مى‏نهد ظالم به پيش مردمان‏

كه ببينيدم كه دارم شاخها

گاو دوزخ را ببينيد از ملا

گواهى دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنيا

پس هم اينجا دست و پايت در گزند

بر ضمير تو گواهى مى‏دهند

چون موكل مى‏شود بر تو ضمير

كه بگو تو اعتقادت وا مگير

خاصه در هنگام خشم و گفت‏وگو

مى‏كند ظاهر سرت را مو به مو

چون موكل مى‏شود ظلم و جفا

كه هويدا كن مرا اى دست و پا

چون همى‏گيرد گواه سر لگام

خاصه وقت جوش و خشم و انتقام‏

پس همان كس كاين موكل مى‏كند

تا لواى راز بر صحرا زند

پس موكلهاى ديگر روز حشر

هم تواند آفريد از بهر نشر

اى بدو دست آمده در ظلم و كين

گوهرت پيداست حاجت نيست اين‏

نيست حاجت شهره گشتن در گزند

بر ضمير آتشينت واقفند

نفس تو هر دم بر آرد صد شرار

كه ببينيدم منم ز اصحاب نار

جزو نارم سوى كل خود روم

من نه نورم كه سوى حضرت شوم‏

همچنان كاين ظالم حق ناشناس

بهر گاوى كرد چندين التباس‏

او از او صد گاو برد و صد شتر

نفس اين است اى پدر از وى ببر

نيز روزى با خدا زارى نكرد

يا ربى نامد از او روزى بدرد

كاى خدا خصم مرا خشنود كن

گر منش كردم زيان تو سود كن‏

گر خطا كشتم ديت بر عاقله است

عاقله‏ى جانم تو بودى از أَ لَسْتُ‏

سنگ مى‏گردد به استغفار در

اين بود انصاف نفس اى جان حر

بیرون رفتن خلایق به سوى آن درخت‏

چون برون رفتند سوى آن درخت

گفت دستش را سپس بنديد سخت‏

تا گناه و جرم او پيدا كنم

تا لواى عدل بر صحرا زنم‏

گفت اى سگ جد او را كشته‏اى

تو غلامى خواجه زين رو گشته‏اى‏

خواجه را كشتى و بردى مال او

كرد يزدان آشكارا حال او

آن زنت او را كنيزك بوده است

با همين خواجه جفا بنموده است‏

هر چه زو زاييد ماده يا كه نر

ملك وارث باشد آنها سربسر

تو غلامى كسب و كارت ملك اوست

شرع جستى شرع بستان رو نكوست‏

خواجه را كشتى به استم زار زار

هم بر اينجا خواجه گويان زينهار

كارد از اشتاب كردى زير خاك

از خيالى كه بديدى سهمناك‏

نك سرش با كارد در زير زمين

باز كاويد اين زمين را همچنين‏

نام اين سگ هم نبشته كارد بر

كرد با خواجه چنين مكر و ضرر

همچنین كردند چون بشكافتند

در زمين آن كارد و سر را يافتند

ولوله در خلق افتاد آن زمان

هر يكى زنار ببريد از ميان

جمله از داود گشته عذر خواه

زانکه بد ظن گشته بودند و تباه‏

بعد از آن گفتش بيا اى داد خواه

داد خود بستان تو از این رو سياه‏

قصاص فرمودن داود عليه السلام خونى را بعد از الزام

هم بدان تيغش بفرمود او قصاص

كى كند مكرش ز علم حق خلاص‏

حلم حق گر چه مواساها كند

چونکه از حد بگذرد رسوا كند

خون نخسبد در فتد در هر دلى

ميل جست و جوى كشف مشكلى‏

اقتضاى داورى رب دين

سر بر آرد از ضمير آن و اين‏

كان فلان خواجه چه شد حالش چه گشت

همچنان كه جوشد از گلزار كشت‏

جوشش خون باشد آن واجستها

خارش دلها و بحث و ماجرا

چون كه پيدا گشت سر كار او

معجزه‏ى داود شد فاش و دو تو

خلق جمله سر برهنه آمدند

سر به سجده بر زمينها مى‏زدند

ما همه كوران اصلى بوده‏ايم

از تو ما صد گون عجايب ديده‏ايم

لیک معذوریم چون بی دیده ایم

سنگ با تو در سخن آمد شهير

كز براى غزو طالوتم بگير

تو به سه سنگ و فلاخن آمدى

صد هزاران مرد را برهم زدى‏

سنگهايت صد هزاران پاره شد

هر يكى هر خصم را خون‏خواره شد

آهن اندر دست تو چون موم شد

چون زره سازى تو را معلوم شد

كوهها با تو رسائل شد شكور

با تو مى‏خوانند چون مقرى زبور

صد هزاران چشم دل بگشاده شد

از دم تو غيب را آماده شد

و آن قوى‏تر ز آن همه كاين دايم است

زندگى بخشى كه سرمد قايم است‏

جان جمله‏ى معجزات اين است خود

كه ببخشد مرده را جان ابد

كشته شد ظالم جهانى زنده شد

هر يكى از نو خدا را بنده شد

بيان آن كه نفس آدمى به جاى آن خونى است كه مدعى گاو گشته بود و آن گاو كشنده عقل است و داود حق است يا شيخ كه نايب حق است كه به قوت و يارى او تواند ظالم را كشتن

نفس خود را كش جهان را زنده كن

خواجه را كشته ست او را بنده كن‏

مدعى گاو نفس تست هين

خويشتن را خواجه كرده ست و مهين‏

آن كشنده‏ى گاو عقل تست رو

بر كشنده‏ى گاو تن منكر مشو

عقل اسير است و همى‏خواهد ز حق

روزى بى‏رنج و نعمت بر طبق‏

روزى بى‏رنج او موقوف چيست

آن كه بكشد گاو را كاصل بدى است‏

نفس گويد چون تو كشتى گاو من

ز انكه گاو نفس باشد نقش تن‏

خواجه زاده‏ى عقل مانده بى‏نوا

نفس خونى خواجه گشت و پيشوا

روزى بى‏رنج مى‏دانى كه چيست

قوت ارواح است و ارزاق نبى است‏

ليك موقوف است بر قربان گاو

گنج اندر گاو دان اى كنجكاو

دوش چيزى خورده‏ام ور نه تمام

دادمى در دست فهم تو زمام‏

دوش چيزى خورده‏ام افسانه است

هر چه مى‏آيد ز پنهان خانه است‏

چشم بر اسباب از چه دوختيم

گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم‏

هست بر اسباب اسبابى دگر

در سبب منگر در آن افكن نظر

انبيا در قطع اسباب آمدند

معجزات خويش بر كيوان زدند

بى‏سبب مر بحر را بشكافتند

بى‏زراعت چاش گندم يافتند

ريگها هم آرد شد از سعيشان

پشم بز ابريشم آمد كشكشان‏

جمله قرآن هست در قطع سبب

عز درويش و هلاك بو لهب‏

منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی








 
 
n s u n
« انسان »
 
c a t e g o r y
« موضوعات »
بیش از 100 موضوع با محوریت انسان
 
r e g i s t e r a t i o n
« عضویت و اشتراک »
با لینک ثابت RSS سایت مطالب را در سایت و یا نرم افزار خود منتشر و شماهده کنید
به زودی

به مناسبت آغاز سال 1391 و شروع چهارمین سال فعالیت سایت سامانه عضویت پیامکی "انسان" افتتاح شد.
جهت دریافت رایگان پیام های کوتاه با موضوع انسان یک پیامک با متن انسان به شماره
3000258800 ارسال نموده و منتظر تائید عضویت خود در سامانه شوید.
شما نیز می توانید نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را به شماره مذکور پیامک کنید.

 
l a s t  p o s t
« آخرین مطالب »
 
v o t e
« نظرسنجی »

نظر شما در مورد محتوی سایت انسان چیست؟


 
c a n o n i c a l   t i m e
« اوقات شرعی »
 
c h a r i t y
« كمك هاي انسان دوستانه »»





برنامه جهانی مبارزه با گرسنگی

کمک به ایتام
 
 
t r a n s l a t e
« ترجمه »

 
c a l e n d a r
« تقویم شمسی »
<    «  دی 1403  »    >
شیدسچپج
 12
3456789
10111213141516
17181920212223
24252627282930
 
 
l i n k  b o x
« پیوند به بیرون »

براي تبادل لينك با ما آدرس سايت را با نام "انسان" در وبسايت يا وبلاگ خود اضافه كرده و سپس از قسمت تماس با ما لينك خود را ارسال نمائيد
آدرس های ورودی به سایت:
www.Nsun.us
www.N-Sun.ir
www.Nsun.tk
nsun.ely.ir

 
 

خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره Copyright © 2009-2010 By www.nSun.us , All rights reserved -  Hosted & Design By Hami Web Network
Powered By DataLifeEngine - SMS Box= 3000258800  -   SMS Plugin Service By www.SmsWay.ir