قصه ى دقوقى و كراماتش
آن دقوقى داشت خوش ديباجه اى
عاشق و صاحب كرامت خواجه اى
بر زمين مىشد چو مه بر آسمان
شب روان را گشته زو روشن روان
در مقامى مسكنى كم ساختى
كم دو روز اندر دهى انداختى
گفت در يك خانه گر باشم دو روز
عشق آن مسكن كند در من فروز
غرة المسكن أحاذره أنا
انقلي يا نفس سافر للغنا
لا أعود خلق قلبي بالمكان
كي يكون خالصا في الامتحان
روز اندر سير بد شب در نماز
چشم اندر شاه باز او همچو باز
منقطع از خلق نه از بد خويى
منفرد از مرد و زن نى از دويى
مشفقى بر خلق و نافع همچو آب
خوش شفيعى و دعايش مستجاب
نيك و بد را مهربان و مستقر
بهتر از مادر شهىتر از پدر
گفت پيغمبر شما را اى مهان
چون پدر هستم شفيق و مهربان
ز آن سبب كه جمله اجزاى منيد
جزو را از كل چرا بر مىكنيد
جزو از كل قطع شد بىكار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپيوندد به كل بار دگر
مرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نيست آن را خود سند
عضو نو ببريده هم جنبش كند
جزو ازين كل گر برد يك سو رود
اين نه آن كل است كاو ناقص شود
قطع و وصل او نيايد در مقال
چيز ناقص گفته شد بهر مثال
باز گشتن به قصه ى دقوقى
مر على را در مثالى شير خواند
شير مثل او نباشد گر چه راند
از مثال و مثل و فرق آن بران
جانب قصهى دقوقى اى جوان
آن كه در فتوى امام خلق بود
گوى تقوى از فرشته مىربود
آن كه اندر سير مه را مات كرد
هم ز دين دارى او دين رشك خورد
با چنين تقوى و اوراد و قيام
طالب خاصان حق بودى مدام
در سفر معظم مرادش آن بدى
كه دمى بر بندهى خاصى زدى
اين همىگفتى چو مىرفتى به راه
كن قرين خاصگانم اى اله
يا رب آنها را كه بشناسد دلم
بنده و بسته ميان و مجملم
و انكه نشناسم تو اى يزدان جان
بر من محجوبشان كن مهربان
حضرتش گفتى كه اى صدر مهين
اين چه عشق است و چه استسقاست اين
مهر من دارى چه مىجويى دگر
چون خدا با تست چون جويى بشر
او بگفتى يا رب اى داناى راز
تو گشودى در دلم راه نياز
در ميان بحر اگر بنشستهام
طمع در آب سبو هم بستهام
همچو داودم نود نعجه مراست
طمع در نعجهى حريفم هم بجاست
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه
حرص اندر غير تو ننگ و تباه
شهوت و حرص نران پيشى بود
و آن هيزان ننگ و بد كيشى بود
حرص مردان از ره پيشى بود
در مخنث حرص سوى پس رود
آن يكى حرص از كمال مردى است
و آن دگر حرص افتضاح و سردى است
آه سرى هست اينجا بس نهان
كه سوى خضرى شود موسى دوان
همچو مستسقى كز آبش سير نيست
بر هر آن چه يافتى بالله مايست
بىنهايت حضرت است اين بارگاه
صدر را بگذار صدر تست راه
سر طلب كردن موسى خضر را عليهما السلام با كمال نبوت و قربت
از كليم حق بياموز اى كريم
بين چه مىگويد ز مشتاقى كليم
با چنين جاه و چنين پيغمبرى
طالب خضرم ز خود بينى برى
موسيا تو قوم خود را هشتهاى
در پى نيكو پيى سر گشتهاى
كيقبادى رسته از خوف و رجا
چند گردى چند جويى تا كجا
آن تو با تست و تو واقف بر اين
آسمانا چند پيمايى زمين
گفت موسى اين ملامت كم كنيد
آفتاب و ماه را كم ره زنيد
مىروم تا مجمع البحرين من
تا شوم مصحوب سلطان زمن
اجعل الخضر لأمري سببا
ذاك أو أمضي و أسري حقبا
سالها پرم به پر و بالها
سالها چه بود هزاران سالها
مىروم يعنى نمىارزد بدان
عشق جانان كم مدان از عشق نان
اين سخن پايان ندارد اى عمو
داستان آن دقوقى را بگو
باز گشتن به قصه ى دقوقى
آن دقوقى رحمة اللَّه عليه
گفت سافرت مدى في خافقيه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بىخبر از راه حيران در اله
پا برهنه مىروى بر خار و سنگ
گفت من حيرانم و بىخويش و دنگ
تو مبين اين پايها را بر زمين
ز انكه بر دل مىرود عاشق يقين
از ره و منزل ز كوتاه و دراز
دل چه داند اوست مست دلنواز
آن دراز و كوته اوصاف تن است
رفتن ارواح ديگر رفتن است
تو سفر كردى ز نطفه تا به عقل
نى به گامى بود نى منزل نه نقل
سير جان بىچون بود در دور و دير
جسم ما از جان بياموزيد سير
سير جسمانه رها كرد او كنون
مىرود بىچون نهان در شكل چون
گفت روزى مىشدم مشتاقوار
تا ببينم در بشر انوار يار
تا ببينم قلزمى در قطرهاى
آفتابى درج اندر ذرهاى
چون رسيدم سوى يك ساحل به گام
بود بىگه گشته روز و وقت شام
نمودن مثال هفت شمع سوى ساحل
هفت شمع از دور ديدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابيدم بدان
نور شعله ى هر يكى شمعى از آن
بر شده خوش تا عنان آسمان
خيره گشتم خيرگى هم خيره گشت
موج حيرت عقل را از سر گذشت
اين چگونه شمعها افروخته ست
كاين دو ديدهى خلق از اينها دوخته ست
خلق جويان چراغى گشته بود
پيش آن شمعى كه بر مه مىفزود
چشم بندى بد عجب بر ديدهها
بندشان مىكرد يَهْدِي مَنْ يشاء
شدن آن هفت شمع بر مثال يك شمع
باز مىديدم كه مىشد هفت يك
مىشكافد نور او جيب فلك
باز آن يك بار ديگر هفت شد
مستى و حيرانى من زفت شد
اتصالاتى ميان شمعها
كه نيايد بر زبان و گفت ما
آن كه يك ديدن كند ادراك آن
سالها نتوان نمودن از زبان
آن كه يك دم بيندش ادراك هوش
سالها نتوان شنودن آن بگوش
چون كه پايانى ندارد رو اليك
ز انكه لا أحصي ثناء ما عليك
پيشتر رفتم دوان كان شمعها
تا چه چيز است از نشان كبريا
مىشدم بىخويش و مدهوش و خراب
تا بيفتادم ز تعجيل و شتاب
ساعتى بىهوش و بىعقل اندر اين
اوفتادم بر سر خاك زمين
باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گويى نه سر نى پاستم
نمودن آن شمعها در نظر هفت مرد
هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان مىشد به سقف لاجورد
پيش آن انوار نور روز درد
از صلابت نورها را مىسترد
باز شدن آن شمعها هفت درخت
باز هر يك مرد شد شكل درخت
چشمم از سبزى ايشان نيك بخت
ز انبهى برگ پيدا نيست شاخ
برگ هم گم گشته از ميوهى فراخ
هر درختى شاخ بر سدره زده
سدره چه بود از خلا بيرون شده
بيخ هر يك رفته در قعر زمين
زيرتر از گاو و ماهى بد يقين
بيخشان از شاخ خندانروىتر
عقل از آن اشكالشان زير و زبر
ميوهاى كه بر شكافيدى ز زور
همچو آب از ميوه جستى برق نور
مخفى بودن آن درختان از چشم خلق
اين عجبتر كه بر ايشان مىگذشت
صد هزاران خلق از صحرا و دشت
ز آرزوى سايه جان مىباختند
از گليمى سايهبان مىساختند
سايهى آن را نمىديدند هيچ
صد تفو بر ديدههاى پيچ پيچ
ختم كرده قهر حق بر ديدهها
كه نبيند ماه را بيند سها
ذرهاى را بيند و خورشيد نه
ليك از لطف و كرم نوميد نه
كاروانها بىنوا و اين ميوهها
پخته مىريزد چه سحر است اى خدا
سيب پوسيده هى چيدند خلق
درهم افتاده به يغما خشك حلق
گفته هر برگ و شكوفهى آن غصون
دم به دم يا لَيْتَ قَوْمِي يعلمون
بانگ مىآمد ز سوى هر درخت
سوى ما آييد خلق شور بخت
بانگ مىآمد ز غيرت بر شجر
چشمشان بستيم كَلَّا لا وزر
گر كسى مىگفتشان كاين سو رويد
تا از اين اشجار مستسعد شويد
جمله مىگفتند كاين مسكين مست
از قضاء اللَّه ديوانه شدهست
مغز اين مسكين ز سوداى دراز
وز رياضت گشت فاسد چون پياز
او عجب مىماند يا رب حال چيست
خلق را اين پرده و اضلال چيست
خلق گوناگون با صد راى و عقل
يك قدم آن سو نمىآرند نقل
عاقلان و زيركانشان ز اتفاق
گشته منكر زين چنين باغى و عاق
يا منم ديوانه و خيره شده
ديو چيزى مر مرا بر سر زده
چشم مىمالم به هر لحظه كه من
خواب مىبينم خيال اندر زمن
خواب چه بود بر درختان مىروم
ميوههاشان مىخورم چون نگروم
باز چون من بنگرم در منكران
كه همىگيرند زين بستان كران
با كمال احتياج و افتقار
ز آرزوى نيم غوره جان سپار
ز اشتياق و حرص يك برگ درخت
مىزنند اين بىنوايان آه سخت
در هزيمت زين درخت و زين ثمار
اين خلايق صد هزار اندر هزار
باز مىگويم عجب من بىخودم
دست در شاخ خيالى در زدم
حتى إِذ ما اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ بگو
تا يظنوا أَنَّهُمْ قَدْ كذبوا
اين قرائت خوان كه تخفيف كذب
اين بود كه خويش بيند محتجب
در گمان افتاد جان انبيا
ز اتفاق منكرى اشقيا
جاءهم بعد التشكك نصرنا
تركشان گو بر درخت جان بر آ
مىخور و مىده بدان كش روزى است
هر دم و هر لحظه سحر آموزى است
خلق گويان اى عجب اين بانگ چيست
چون كه صحرا از درخت و بر تهى است
گيج گشتيم از دم سوداييان
كه به نزديك شما باغ است و خوان
چشم مىماليم اينجا باغ نيست
يا بيابان است يا مشكل رهى است
اى عجب چندين دراز اين گفتوگو
چون بود بىهوده ور خود هست كو
من همىگويم چو ايشان اى عجب
اين چنين مهرى چرا زد صنع رب
زين تنازعها محمد در عجب
در تعجب نيز مانده بو لهب
زين عجب تا آن عجب فرقى است ژرف
تا چه خواهد كرد سلطان شگرف
اى دقوقى تيزتر ران هين خموش
چند گويى چند چون قحط است گوش
يك درخت شدن آن هفت درخت
گفت راندم پيشتر من نيك بخت
باز شد آن هفت جمله يك درخت
هفت مىشد فرد مىشد هر دمى
من چسان مىگشتم از حيرت همى
بعد از آن ديدم درختان در نماز
صف كشيده چون جماعت كرده ساز
يك درخت از پيش مانند امام
ديگران اندر پس او در قيام
آن قيام و آن ركوع و آن سجود
از درختان بس شگفتم مىنمود
ياد كردم قول حق را آن زمان
گفت النجم و شجر را يسجدان
اين درختان را نه زانو نه ميان
اين چه ترتيب نماز است آن چنان
آمد الهام خدا كاى با فروز
مى عجب دارى ز كار ما هنوز
هفت مرد شدن آن هفت درخت
بعد ديرى گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پى يزدان فرد
چشم مىمالم كه آن هفت ارسلان
تا كيانند و چه دارند از جهان
چون به نزديكى رسيدم من ز راه
كردم ايشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام
اى دقوقى مفخر و تاج كرام
گفتم آخر چون مرا بشناختند
پيش از اين بر من نظر ننداختند
از ضمير من بدانستند زود
يكدگر را بنگريدند از فرود
پاسخم دادند خندان كاى عزيز
اين بپوشيده ست اكنون بر تو نيز
بر دلى كاو در تحير با خداست
كى شود پوشيده راز چپ و راست
گفتم ار سوى حقايق بشكفند
چون ز اسم حرف رسمى واقفند
گفت اگر اسمى شود غيب از ولى
آن ز استغراق دان نز جاهلى
بعد از آن گفتند ما را آرزوست
اقتدا كردن به تو اى پاك دوست
گفتم آرى ليك يك ساعت كه من
مشكلاتى دارم از دور زمن
تا شود آن حل به صحبتهاى پاك
كه به صحبت رويد انگورى ز خاك
دانهى پر مغز با خاك دژم
خلوتى و صحبتى كرد از كرم
خويشتن در خاك كلى محو كرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو قبض او نماند
پر گشاد و بسط شد مركب براند
پيش اصل خويش چون بىخويش شد
رفت صورت جلوهى معنيش شد
سر چنين كردند هين فرمان تراست
تف دل از سر چنين كردن بخاست
ساعتى با آن گروه مجتبى
چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
ز انكه ساعت پير گرداند جوان
جمله تلوينها ز ساعت خاسته ست
رست از تلوين كه از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتى بيرون شوى
چون نماند محرم بىچون شوى
ساعت از بىساعتى آگاه نيست
ز آن كس آن سو جز تحير راه نيست
هر نفر را بر طويلهى خاص او
بستهاند اندر جهان جستجو
منتصب بر هر طويله رايضى
جز به دستورى نيايد رافضى
از هوس گر از طويله بگسلد
در طويلهى ديگران سر در كند
در زمان آخورچيان چست خوش
گوشهى افسار او گيرند و كش
حافظان را گر نبينى اى عيار
اختيارت را ببين بىاختيار
اختيارى مىكنى و دست و پا
بر گشاده ستت چرا حبسى چرا
روى در انكار حافظ بردهاى
نام تهديدات نفسش كردهاى
پيش رفتن دقوقى به امامت
اين سخن پايان ندارد تيز دو
هين نماز آمد دقوقى پيش رو
اين يگانه هين دوگانه برگزار
تا مزين گردد از تو روزگار
اى امام چشم روشن در صلا
چشم روشن بايد اندر پيشوا
در شريعت هست مكروه اى كيا
در امامت پيش كردن كور را
گر چه حافظ باشد و چست و فقيه
چشم روشن به و گر باشد سفيه
كور را پرهيز نبود از قذر
چشم باشد اصل پرهيز و حذر
او پليدى را نبيند در عبور
هيچ مومن را مبادا چشم كور
كور ظاهر در نجاسهى ظاهر است
كور باطن در نجاسات سر است
اين نجاسهى ظاهر از آبى رود
آن نجاسهى باطن افزون مىشود
جز به آب چشم نتوان شستن آن
چون نجاسات بواطن شد عيان
چون نجس خوانده ست كافر را خدا
آن نجاست نيست بر ظاهر و را
ظاهر كافر ملوث نيست زين
آن نجاست هست در اخلاق و دين
اين نجاست بويش آيد بيست گام
و آن نجاست بويش از رى تا به شام
بلكه بويش آسمانها بر رود
بر دماغ حور و رضوان بر شود
اين چه مىگويم به قدر فهم تست
مردم اندر حسرت فهم درست
فهم آب است و وجود تن سبو
چون سبو بشكست ريزد آب از او
اين سبو را پنج سوراخ است ژرف
اندر او نه آب ماند خود نه برف
أمر غضوا غضه أبصاركم
هم شنيدى راست ننهادى تو سم
از دهانت نطق فهمت را برد
گوش چون ريگ است فهمت را خورد
همچنين سوراخهاى ديگرت
مىكشاند آب فهم مضمرت
گر ز دريا آب را بيرون كنى
بىعوض آن بحر را هامون كنى
بىگه است ار نه بگويم حال را
مدخل اعواض را و ابدال را
كان عوضها و بدلها بحر را
از كجا آيد ز بعد خرجها
صد هزاران جانور زو مىخورند
ابرها هم از برونش مىبرند
باز دريا آن عوضها مىكشد
از كجا، دانند اصحاب رشد
قصهها آغاز كرديم از شتاب
ماند بىمخلص درون اين كتاب
اى ضياء الحق حسام الدين راد
كه فلك و اركان چو تو شاهى نزاد
تو به نادر آمدى در جان و دل
اى دل و جان از قدوم تو خجل
چند كردم مدح قوم ما مضى
قصد من ز آنها تو بودى ز اقتضا
خانهى خود را شناسد خود دعا
تو به نام هر كه خواهى كن ثنا
بهر كتمان مديح از نامحل
حق نهاده ست اين حكايات و مثل
گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل
ليك بپذيرد خدا جهد المقل
حق پذيرد كسره اى دارد معاف
كز دو ديدهى كور دو قطره كفاف
مرغ و ماهى داند آن ابهام را
كه ستودم مجمل اين خوش نام را
تا بر او آه حسودان كم وزد
تا خيالش را به دندان كم گزد
خود خيالش را كجا يابد حسود
در وثاق موش طوطى كى غنود
آن خيال او بود از احتيال
موى ابروى وى است آن نى هلال
مدح تو گويم برون از پنج و هفت
بر نويس اكنون دقوقى پيش رفت
پيش رفتن دقوقى به امامت آن قوم
در تحيات و سلام الصالحين
مدح جملهى انبيا آمد عجين
مدحها شد جملگى آميخته
كوزهها در يك لگن در ريخته
ز انكه خود ممدوح جز يك بيش نيست
كيشها زين روى جز يك كيش نيست
دان كه هر مدحى به نور حق رود
بر صور و اشخاص عاريت بود
مدحها جز مستحق را كى كنند
ليك بر پنداشت گمره مىشوند
همچو نورى تافته بر حايطى
حايط آن انوار را چون رابطى
لاجرم چون سايه سوى اصل راند
ضال مه گم كرد و ز استايش بماند
يا ز چاهى عكس ماهى وانمود
سر به چه در كرد و آن را مىستود
در حقيقت مادح ماه است او
گر چه جهل او به عكسش كرد رو
مدح او مه راست نى آن عكس را
كفر شد آن چون غلط شد ماجرا
كز شقاوت گشت گمره آن دلير
مه به بالا بود و او پنداشت زير
زين بتان خلقان پريشان مىشوند
شهوت رانده پشيمان مىشوند
ز انكه شهوت با خيالى رانده است
وز حقيقت دورتر وامانده است
با خيالى ميل تو چون پر بود
تا بدان پر بر حقيقت بر شود
چون براندى شهوتى پرت بريخت
لنگ گشتى و آن خيال از تو گريخت
پر نگه دار و چنين شهوت مران
تا پر ميلت برد سوى جنان
خلق پندارند عشرت مىكنند
بر خيالى پر خود بر مىكنند
وام دار شرح اين نكته شدم
مهلتم ده معسرم ز آن تن زدم
اقتدا كردن قوم از پس دقوقى
پيش در شد آن دقوقى در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز
اقتدا كردند آن شاهان قطار
در پى آن مقتداى نامدار
چون كه با تكبيرها مقرون شدند
همچو قربان از جهان بيرون شدند
معنى تكبير اين است اى امام
كاى خدا پيش تو ما قربان شديم
وقت ذبح اللَّه اكبر مىكنى
همچنين در ذبح نفس كشتنى
تن چو اسماعيل و جان همچون خليل
كرد جان تكبير بر جسم نبيل
گشت كشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم اللَّه بسمل در نماز
چون قيامت پيش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ايستاده پيش يزدان اشك ريز
بر مثال راست خيز رستخيز
حق همىگويد چه آوردى مرا
اندر اين مهلت كه دادم من ترا
عمر خود را در چه پايان بردهاى
قوت و قوت در چه فانى كردهاى
گوهر ديده كجا فرسودهاى
پنج حس را در كجا پالودهاى
چشم و گوش و هوش و گوهرهاى عرش
خرج كردى چه خريدى تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بيل و كلند
من ببخشيدم ز خود آن كى شدند
همچنين پيغامهاى دردگين
صد هزاران آيد از حضرت چنين
در قيام اين گفتها دارد رجوع
و ز خجالت شد دو تا او در ركوع
قوت استادن از خجلت نماند
در ركوع از شرم تسبيحى بخواند
باز فرمان مىرسد بردار سر
از ركوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از ركوع آن شرمسار
باز اندر رو فتد آن خام كار
باز فرمان آيدش بردار سر
از سجود و واده از كرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار
اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گويد سر بر آر و باز گو
كه بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ايستادن نبودش
كه خطاب هيبتى بر جان زدش
پس نشيند قعده ز آن بار گران
حضرتش گويد سخن گو با بيان
نعمتت دادم بگو شكرت چه بود
دادمت سرمايه هين بنماى سود
رو به دست راست آرد در سلام
سوى جان انبيا و آن كرام
يعنى اى شاهان شفاعت كاين لئيم
سخت در گل ماندش پاى و گليم
بيان اشارت سلام سوى دست راست در قيامت از هيبت محاسبهى حق و از انبيا استعانت و شفاعت خواستن
انبيا گويند روز چاره رفت
چاره آن جا بود و دست افزار زفت
مرغ بىهنگامى اى بد بخت رو
ترك ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوى دست چپ
در تبار و خويش گويندش كه خپ
هين جواب خويش گو با كردگار
ما كهايم اى خواجه دست از ما بدار
نه ازين سو نه از آن سو چاره شد
جان آن بىچاره دل صد پاره شد
از همه نوميد شد مسكين كيا
پس بر آرد هر دو دست اندر دعا
كز همه نوميد گشتم اى خدا
اول و آخر تويى و منتها
در نماز اين خوش اشارتها ببين
تا بدانى كاين بخواهد شد يقين
بچه بيرون آر از بيضهى نماز
سر مزن چو مرغ بىتعظيم و ساز
شنيدن دقوقى در ميان نماز افغان آن كشتى كه غرق خواست شدن
آن دقوقى در امامت كرد ساز
اندر آن ساحل در آمد در نماز
و آن جماعت در پى او در قيام
اينت زيبا قوم و بگزيده امام
ناگهان چشمش سوى دريا فتاد
چون شنيد از سوى دريا داد داد
در ميان موج ديد او كشتيى
در قضا و در بلا و زشتيى
هم شب و هم ابر و هم موج عظيم
اين سه تاريكى و از غرقاب بيم
تند بادى همچو عزراييل خاست
موجها آشوفت اندر چپ و راست
اهل كشتى از مهابت كاسته
نعرهى وا ويلها برخاسته
دستها در نوحه بر سر مىزدند
كافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان
عهدها و نذرها كرده به جان
سر برهنه در سجود آنها كه هيچ
رويشان قبله نديد از پيچ پيچ
گفته كه بىفايده ست اين بندگى
آن زمان ديده در آن صد زندگى
از همه اوميد ببريده تمام
دوستان و خال و عم بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقى
همچو در هنگام جان كندن شقى
نى ز چپشان چاره بود و نى ز راست
حيلهها چون مرد هنگام دعاست
در دعا ايشان و در زارى و آه
بر فلك ز ايشان شده دود سياه
ديو آن دم از عداوت بين بين
بانگ زد كاى سگ پرستان علتين
مرگ و جسك اى اهل انكار و نفاق
عاقبت خواهد بدن اين اتفاق
چشمتان تر باشد از بعد خلاص
كه شويد از بهر شهوت ديو خاص
يادتان نايد كه روزى در خطر
دستتان بگرفت يزدان از قدر
اين همىآمد ندا از ديو ليك
اين سخن را نشنود جز گوش نيك
راست فرموده ست با ما مصطفى
قطب و شاهنشاه و درياى صفا
كانچه جاهل ديد خواهد عاقبت
عاقلان بينند ز اول مرتبت
كارها ز آغاز اگر غيب است و سر
عاقل اول ديد و آخر آن مصر
اولش پوشيده باشد و آخر آن
عاقل و جاهل ببيند در عيان
گر نبينى واقعهى غيب اى عنود
حزم را سيلاب كى اندر ربود
حزم چه بود بد گمانى بر جهان
دمبهدم بيند بلاى ناگهان
تصورات مرد حازم
آن چنان كه ناگهان شيرى رسيد
مرد را بربود و در بيشه كشيد
او چه انديشد در آن بردن ببين
تو همان انديش اى استاد دين
مىكشد شير قضا در بيشه ها
جان ما مشغول كار و پيشه ها
آن چنان كز فقر مىترسند خلق
زير آب شور رفته تا به حلق
گر بترسندى از آن فقر آفرين
گنجهاشان كشف گشتى در زمين
جمله شان از خوف غم در عين غم
در پى هستى فتاده در عدم
دعا و شفاعت دقوقى در خلاص كشتى
چون دقوقى آن قيامت را بديد
رحم او جوشيد و اشك او دويد
گفت يارب منگر اندر فعلشان
دستشان گير اى شه نيكو نشان
خوش سلامتشان به ساحل باز بر
اى رسيده دست تو در بحر و بر
اى كريم و اى رحيم سرمدى
در گذار از بد سگالان اين بدى
اى بداده رايگان صد چشم و گوش
بىز رشوت بخش كرده عقل و هوش
پيش از استحقاق بخشيده عطا
ديده از ما جمله كفران و خطا
اى عظيم از ما گناهان عظيم
تو توانى عفو كردن در حريم
ما ز آز و حرص خود را سوختيم
وين دعا را هم ز تو آموختيم
حرمت آن كه دعا آموختى
در چنين ظلمت چراغ افروختى
همچنين مىرفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا
اشك مىرفت از دو چشمش و آن دعا
بىخود از وى مىبرآمد بر سما
آن دعاى بىخود آن خود ديگر است
آن دعا ز او نيست گفت داور است
آن دعا حق مىكند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطهى مخلوق نى اندر ميان
بىخبر ز آن لابه كردن جسم و جان
بندگان حق رحيم و بردبار
خوى حق دارند در اصلاح كار
مهربان بىرشوتان ياريگران
در مقام سخت و در روز گران
هين بجو اين قوم را اى مبتلا
هين غنيمت دارشان پيش از بلا
رست كشتى از دم آن پهلوان
و اهل كشتى را به جهد خود گمان
كه مگر بازوى ايشان در حذر
بر هدف انداخت تيرى از هنر
پا رهاند روبهان را در شكار
و آن ز دم دانند روباهان غرار
عشقها با دم خود بازند كاين
مىرهاند جان ما را در كمين
روبها پا را نگه دار از كلوخ
پا چو نبود دم چه سود اى چشم شوخ
ما چو روباهيم و پاى ما كرام
مىرهاندمان ز صد گون انتقام
حيلهى باريك ما چون دم ماست
عشقها بازيم با دم چپ و راست
دم بجنبانيم ز استدلال و مكر
تا كه حيران ماند از ما زيد و بكر
طالب حيرانى خلقان شديم
دست طمع اندر الوهيت زديم
تا به افسون مالك دلها شويم
اين نمىبينيم ما كاندر گويم
در گوى و در چهى اى قلتبان
دست وادار از سبال ديگران
چون به بستانى رسى زيبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گير و كش
اى مقيم حبس چار و پنج و شش
نغز جايى ديگران را هم بكش
اى چو خربنده حريف كون خر
بوسهگاهى يافتى ما را ببر
چون ندادت بندگى دوست دست
ميل شاهى از كجايت خاستهست
در هواى آن كه گويندت زهى
بستهاى در گردن جانت زهى
روبها اين دم حيلت را بهل
وقف كن دل بر خداوندان دل
در پناه شير كم نايد كباب
روبها تو سوى جيفه كم شتاب
تو دلا منظور حق آن گه شوى
كه چو جزوى سوى كل خود روى
حق همىگويد نظرمان بر دل است
نيست بر صورت كه آن آب و گل است
تو همىگويى مرا دل نيز هست
دل فراز عرش باشد نى به پست
در گل تيره يقين هم آب هست
ليك ز آن آبت نشايد آب دست
ز انكه گر آب است مغلوب گل است
پس دل خود را مگو كاين هم دل است
آن دلى كز آسمانها برتر است
آن دل ابدال يا پيغمبر است
پاك گشته آن ز گل صافى شده
در فزونى آمده وافى شده
ترك گل كرده سوى بحر آمده
رسته از زندان گل بحرى شده
آب ما محبوس گل مانده ست هين
بحر رحمت جذب كن ما را ز طين
بحر گويد من ترا در خود كشم
ليك مىلافى كه من آب خوشم
لاف تو محروم مىدارد ترا
ترك آن پنداشت كن در من در آ
آب گل خواهد كه در دريا رود
گل گرفته پاى آب و مىكشد
گر رهاند پاى خود از دست گل
گل بماند خشك و او شد مستقل
آن كشيدن چيست از گل آب را
جذب تو نقل و شراب ناب را
همچنين هر شهوتى اندر جهان
خواه مال و خواه جان و خواه نان
هر يكى زينها ترا مستى كند
چون نيابى آن خمارت مىزند
اين خمار غم دليل آن شده ست
كه بد آن مفقود مستىات بده ست
جز به اندازهى ضرورت زين مگير
تا نگردد غالب و بر تو امير
سر كشيدى تو كه من صاحب دلم
حاجت غيرى ندارم واصلم
آن چنان كه آب در گل سر كشد
كه منم آب و چرا جويم مدد
دل تو اين آلوده را پنداشتى
لاجرم دل ز اهل دل برداشتى
خود روا دارى كه آن دل باشد اين
كاو بود در عشق شير و انگبين
لطف شير و انگبين عكس دل است
هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سايهى دل چون بود دل را غرض
آن دلى كاو عاشق مال است و جاه
يا زبون اين گل و آب سياه
يا خيالاتى كه در ظلمات او
مىپرستدشان براى گفتوگو
دل نباشد غير آن درياى نور
دل نظر گاه خدا و آن گاه كور
نى دل اندر صد هزاران خاص و عام
در يكى باشد كدام است آن كدام
ريزهى دل را بهل دل را بجو
تا شود آن ريزه چون كوهى از او
دل محيط است اندر اين خطهى وجود
زر همىافشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامتها نثار
مىكند بر اهل عالم ز اختيار
هر كه را دامن درست است و معد
آن نثار دل بدان كس مىرسد
دامن تو آن نياز است و حضور
هين منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت ز آن سنگها
تا بدانى نقد را از رنگها
سنگ پر كردى تو دامن از جهان
هم ز سنگ سيم و زر چون كودكان
از خيال سيم و زر چون زر نبود
دامن صدقت دريد و غم فزود
كى نمايد كودكان را سنگ سنگ
تا نگيرد عقل دامنشان به چنگ
پير عقل آمد نه آن موى سپيد
مو نمىگنجد در اين بخت و اميد
انكار كردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقى و ناپيدا شدن در پردهى غيب و حيران شدن دقوقى كه بر هوا رفتند يا بر زمين پنهان شدند
چون رهيد آن كشتى و آمد به كام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فچفچى افتادشان با همدگر
كاين فضولى كيست از ما ها بدر
هر يكى با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقى مستتر
گفت هر يك من نكردستم كنون
اين دعا نى از برون نى از درون
گفت مانا كاين امام ما ز درد
بو الفضولانه مناجاتى بكرد
گفت آن ديگر كه اى يار قرین
مر مرا هم مىنمايد اين چنين
او فضولى بوده است از انقباض
كرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه كردم سپس تا بنگرم
كه چه مىگويند آن اهل كرم
يك از ايشان را نديدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
نى چپ و نى راست نى بالا نه زير
چشم تيز من نشد بر قوم چير
ذره ها بودند گويى آب گشت
نى نشان پا و نى گردى به دشت
در قباب حق شدند آن دم همه
در كدامين روضه رفتند آن رمه
در تحير ماندم كاين قوم را
چون بپوشانيد حق بر چشم ما
آن چنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطه ى ماهيان در آب جو
سالها در حسرت ايشان بماند
عمرها در شوق ايشان اشك راند
تو بگويى مرد حق را در نظر
كى در آید با خدا ذكر بشر
خر از اين مىخسبد اين جا اى فلان
كه بشر ديدى تو ايشان را نه جان
كار از اين ويران شده ست اى مرد خام
كه بشر ديدى مر اينها را چو عام
تو همان ديدى كه ابليس لعين
گفت من از آتشم آدم ز طين
چشم ابليسانه را يك دم ببند
چند بينى صورت آخر چند چند
اى دقوقى با دو چشم همچو جو
هين مبر اميد و ايشان را بجو
هين بجو كه ركن دولت جستن است
هر گشادى در دل اندر بستن است
از همهى كار جهان پرداخته
كو و كو ئی گو به جان چون فاخته
نيك بنگر اندر اين اى محتجب
كه دعا را بست حق بر أستجب
هر كه را دل پاك شد از اعتلال
آن دعايش مىرود تا ذو الجلال
منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی
چرا علی رغم اینكه خدا میفرماید ادعونی استجب لكم اما گاهی دعای انسان مستجاب نمیشود ؟ |