داستان مشغول شدن عاشقى به عشق نامه خواندن و مطالعه كردن عشق نامه در حضور معشوق خويش
و معشوق آن را ناپسند داشتن كه طلب الدليل عند حضور المدلول قبيح و الاشتغال بالعلم بعد الوصول الى المعلوم مذموم
آن يكى را يار پيش خود نشاند نامه بيرون كرد و پيش يار خواند
بيتها در نامه و مدح و ثنا زارى و مسكينى و بس لابهها
گریه و افغان و حزن و درد خویش خواری و و بیزاری نااهل و خویش
دوری و رنجوری از هجران دوست ذکر پیغام و رسول از مغز و پوست
همچنان میخواند با معشوق خود تا که بیرون شد ز حد و از عدد
گفت معشوق اين اگر بهر من است گاه وصل اين عمر ضايع كردن است
من به پيشت حاضر و تو نامه خوان نيست اين بارى نشان عاشقان
گفت اينجا حاضرى اما و ليك من نمىيابم نصيب خويش نيك
آن چه مىديدم ز تو پارينه سال نيست اين دم گر چه مىبينم وصال
من از اين چشمه زلالى خوردهام ديده و دل ز آب تازه كردهام
چشمه مىبينم و ليكن آب نى راه آبم را مگر زد ره زنى
گفت پس من نيستم معشوق تو من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقى تو بر من و بر حالتى حالت اندر دست نبود يا فتى
پس نيم كلى مطلوب تو من جزو مقصودم ترا اندر زمن
خانهى معشوقم و معشوق نى عشق بر نقد است بر صندوق نى
هست معشوق آن كه او يك تو بود مبتدا و منتهايت او بود
چون بيابى و نباشى منتظر هم هويدا او بود هم نيز سر
مير احوال است نه موقوف حال بندهى آن ماه باشد ماه و سال
چون بگويد حال را فرمان كند چون بخواهد جسمها را جان كند
منتها نبود كه موقوف است او منتظر بنشسته باشد حال جو
كيمياى حال باشد دست او دست جنباند شود می مست او
گر بخواهد مرگ هم شيرين شود خار و نشتر نرگس و نسرين شود
آن كه او موقوف حال است آدمى است که گهی افزون و گاهى در كمى است
ليك صافى فارغ است از وقت و حال صوفى ابن الوقت باشد در مثال
حالها موقوف فکر و راى او زنده از نفخ مسيح آساى او
عاشق حالى نه عاشق بر منى بر اميد حال بر من مىتنى
آن كه گه ناقص گهی كامل بود نيست معبود خليل آفل بود
و انكه آفل باشد و گه آن و اين نيست دل بر لا أُحِبُّ الآفلين
آن كه او گاهى خوش و گه ناخوش است يك زمانى آب و يك دم آتش است
برج مه باشد و ليكن ماه نى نقش بت باشد ولى آگاه نى
هست صوفى صفا جو ابن وقت وقت را همچون پدر بگرفته سخت
لیک صافى غرق عشق ذو الجلال ابن كس نى فارغ از اوقات و حال
غرقهى نورى كه او لَمْ يولد است لَمْ يَلِدْ لَمْ يُولَدْآن ايزد است
رو چنين عشقى گزین گر زندهاى ور نه وقت مختلف را بندهاى
منگر اندر نقش زشت و خوب خويش بنگر اندر عشق و در مطلوب خويش
منگر این را که حقيرى يا ضعيف بنگر اندر همت خود اى شريف
تو به هر حالى كه باشى مىطلب آب مىجو دايما اى خشك لب
كان لب خشكت گواهى مىدهد كاو به آخر بر سر منبع رسد
خشكى لب هست پيغامى ز آب كه به مات آرد يقين اين اضطراب
كاين طلبكارى مبارك جنبشى است اين طلب در راه حق مانعكشى است
اين طلب مفتاح مطلوبات تست اين سپاه و نصرت رايات تست
اين طلب همچون خروسى در صياح مىزند نعره كه مىآيد صباح
گر چه آلت نيستت تو مىطلب نيست آلت حاجت اندر راه رب
هر كه را بينى طلبكار اى پسر يار او شو پيش او انداز سر
كز جوار طالبان طالب شوى و ز ظلال غالبان غالب شوى
گر يكى مورى سليمانى بجست منگر اندر جستن او سست سست
هر چه دارى تو ز مال و پيشهاى نه طلب بود اول و انديشهاى
گر یکی گنجی بیابد نادر است گر باستد از طلب هم قاصر است
هرکه چیزی جست بیشک یافت او چون بجد اندر طلب بشتافت او
چون نهادی در طلب پای ای پسر یافتی و شد میسر بی خطر
هین مباش ایخواجه یکدم بی طلب تا بیابی هرچه خواهی بی تعب
عاقبت جوینده یابنده بود چونکه در خدمت شتابنده بود
در طلب چالاک شو و این فتح باب میطلب والله اعلم بالصواب
منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی |