حسد كردن حشم بر غلام خاص
پادشاهى بندهاى را از كرم بر گزيده بود بر جمله حشم
جامگى او وظيفهى چل امير ده يك قدرش نديدى صد وزير
از كمال طالع و اقبال و بخت او ايازى بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خويش پيش از اين تن بوده هم پيوند و خويش
كار آن دارد كه پيش از تن بده ست بگذر از اينها كه نو حادث شده ست
كار عارف راست كاو نه احول است چشم او بر كشتهاى اول است
آن چه گندم كاشتندش و آن چه جو چشم او آن جاست روز و شب گرو
آنچ آبست است شب جز آن نزاد حيلهها و مكرها باد است باد
كى كند دل خوش به حيلتهاى گش آن كه بيند حيلهى حق بر سرش
او درون دام دامى مىنهد جان تو نه اين جهد نه آن جهد
گر برويد ور بريزد صد گياه عاقبت بر رويد آن كشتهى اله
كشت نو كاريد بر كشت نخست اين دوم فانى است و آن اول درست
تخم اول كامل و بگزيده است تخم ثانى فاسد و پوسيده است
افكن اين تدبير خود را پيش دوست گر چه تدبيرت هم از تدبير اوست
كار آن دارد كه حق افراشته ست آخر آن رويد كه اول كاشته ست
هر چه كارى از براى او بكار چون اسير دوستى اى دوستدار
گرد نفس دزد و كار او مپيچ هر چه آن نه كار حق هيچ است هيچ
پيش از آن كه روز دين پيدا شود نزد مالك دزد شب رسوا شود
رخت دزديده به تدبير و فنش مانده روز داورى بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند تا به غير دام او دامى نهند
دام خود را سختتر يابند و بس كى نمايد قوتى با باد خس
گر تو گويى فايدهى هستى چه بود در سؤالت فايده هست اى عنود
گر ندارد اين سؤالت فايده چه شنويم اين را عبث بىعايده
ور سؤالت را بسى فاييدههاست پس جهان بىفايده آخر چراست
ور جهان از يك جهت بىفايده ست از جهتهاى دگر پر عايده ست
فايدهى تو گر مرا فاييده نيست مر ترا چون فايده ست از وى مه ايست
حسن يوسف عالمى را فايده گر چه بر اخوان عبث بد زايده
لحن داودى چنان محبوب بود ليك بر محروم بانگ چوب بود
آب نيل از آب حيوان بد فزون ليك بر محروم و منكر بود خون
هست بر مومن شهيدى زندگى بر منافق مردن است و ژندگى
چيست در عالم بگو يك نعمتى كه نه محرومند از وى امتى
گاو و خر را فايده چه در شكر هست هر جان را يكى قوتى دگر
ليك گر آن قوت بر وى عارضى است پس نصيحت كردن او را رايضى است
چون كسى كاو از مرض گل داشت دوست گر چه پندارد كه آن خود قوت اوست
قوت اصلى را فرامش كرده است روى در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته سم خورده است قوت علت همچو چوبش كرده است
قوت اصلى بشر نور خداست قوت حيوانى مر او را ناسزاست
ليك از علت در اين افتاد دل كه خورد او روز و شب زين آب و گل
روى زرد و پاى سست و دل سبك كو غذاى و السما ذات الحبك
آن غذاى خاصگان دولت است خوردن آن بىگلو و آلت است
شد غذاى آفتاب از نور عرش مر حسود و ديو را از دود فرش
در شهيدان يُرْزَقُونَ فرمود حق آن غذا را نه دهان بد نه طبق
دل ز هر يارى غذايى مىخورد دل ز هر علمى صفايى مىبرد
صورت هر آدمى چون كاسهاى است چشم از معنى او حساسهاى است
از لقاى هر كسى چيزى خورى و ز قران هر قرين چيزى برى
چون ستاره با ستاره شد قرين لايق هر دو اثر زايد يقين
چون قران مرد و زن زايد بشر وز قران سنگ و آهن شد شرر
و ز قران خاك با بارانها ميوهها و سبزه و ريحانها
و ز قران سبزهها با آدمى دل خوشى و بىغمى و خرمى
وز قران خرمى با جان ما مىبزايد خوبى و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما چون بر آيد از تفرج كام ما
سرخ رويى از قران خون بود خون ز خورشيد خوش گلگون بود
بهترين رنگها سرخى بود و آن ز خورشيد است و از وى مىرسد
هر زمينى كان قرين شد با زحل شوره گشت و كشت را نبود محل
قوت اندر فعل آيد ز اتفاق چون قران ديو با اهل نفاق
اين معانى راست از چرخ نهم بىهمه طاق و طرم طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاريت است امر را طاق و طرم ماهيت است
از پى طاق و طرم خوارى كشند بر اميد عز در خوارى خوشند
بر اميد عز ده روزهى خدوك گردن خود كردهاند از غم چو دوك
چون نمىآيند اينجا كه منم كاندر اين عز آفتاب روشنم
مشرق خورشيد برج قيرگون آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او نه بر آمد نه فرو شد ذات او
ما كه واپس ماند ذرات وىايم در دو عالم آفتابى بىفىايم
باز گرد شمس مىگردم عجب هم ز فر شمس باشد اين سبب
شمس باشد بر سببها مطلع هم از او حبل سببها منقطع
صد هزاران بار ببريدم اميد از كه از شمس اين شما باور كنيد
تو مرا باور مكن كز آفتاب صبر دارم من و يا ماهى ز آب
ور شوم نوميد نوميدى من عين صنع آفتاب است اى حسن
عين صنع از نفس صانع چون برد هيچ هست از غير هستى چون چرد
جمله هستيها از اين روضه چرند گر براق و تازيان ور خود خرند
و انكه گردشها از آن دريا نديد هر دم آرد رو به صحرايى جديد
او ز بحر عذب آب شور خورد تا كه آب شور او را كور كرد
بحر مىگويد به دست راست خور ز آب من اى كور تا يابى بصر
هست دست راست اينجا ظن راست كاو بداند نيك و بد را كز كجاست
نيزه گردانى است اى نيزه كه تو راست مىگردى گهى گاهى دو تو
ما ز عشق شمس دين بىناخنيم ور نه ما آن كور را بينا كنيم
هان ضياء الحق حسام الدين تو زود داروش كن كورى چشم حسود
توتياى كبرياى تيز فعل داروى ظلمت كش استيز فعل
آن كه گر بر چشم اعمى بر زند ظلمت صد ساله را زو بر كند
جمله كوران را دوا كن جز حسود كز حسودى بر تو مىآرد جحود
مر حسودت را اگر چه آن منم جان مده تا همچنين جان مىكنم
آن كه او باشد حسود آفتاب و انكه مىرنجد ز بود آفتاب
اينت درد بىدوا كاو راست آه اينت افتاده ابد در قعر چاه
نفى خورشيد ازل بايست او كى بر آيد اين مراد او بگو
منبع : دفتر دوم مثنوی معنوی |