بسته شدن تقرير معنى حكايت به سبب ميل مستمع به استماع ظاهر صورت حكايت
كى گذارد آن كه رشك روشنى است تا بگويم آن چه فرض و گفتنى است
بحر كف پيش آرد و سدى كند جر كند و ز بعد جر مدى كند
اين زمان بشنو چه مانع شد مگر مستمع را رفت دل جاى دگر
خاطرش شد سوى صوفى قنق اندر آن سودا فرو شد تا عنق
لازم آمد باز رفتن زين مقال سوى آن افسانه بهر وصف حال
صوفى آن صورت مپندار اى عزيز همچو طفلان تا كى از جوز و مويز
جسم ما جوز و مويز است اى پسر گر تو مردى زين دو چيز اندر گذر
ور تو اندر نگذرى اكرام حق بگذراند مر ترا از نه طبق
بشنو اكنون صورت افسانه را ليك هين از كه جدا كن دانه را
حلقهى آن صوفيان مستفيد چون كه در وجد و طرب آخر رسيد
خوان بياوردند بهر ميهمان از بهيمه ياد آورد آن زمان
گفت خادم را كه در آخر برو راست كن بهر بهيمه كاه و جو
گفت لا حول اين چه افزون گفتن است از قديم اين كارها كار من است
گفت تر كن آن جوش را از نخست كان خر پير است و دندانهاش سست
گفت لاحول اين چه مىگويى مها از من آموزند اين ترتيبها
گفت پالانش فرو نه پيش پيش داروى منبل بنه بر پشت ريش
گفت لاحول آخر اى حكمت گزار جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضى رفتهاند از پيش ما هست مهمان جان ما و خويش ما
گفت آبش ده و ليكن شير گرم گفت لاحول از توام بگرفت شرم
گفت اندر جو تو كمتر كاه كن گفت لاحول اين سخن كوتاه كن
گفت جايش را بروب از سنگ و پشك ور بود تر ريز بر وى خاك خشك
گفت لاحول اى پدر لاحول كن با رسول اهل كمتر گو سخن
گفت بستان شانه پشت خر بخار گفت لاحول اى پدر شرمى بدار
خادم اين گفت و ميان را بست چست گفت رفتم كاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نكرد او هيچ ياد خواب خرگوشى بدان صوفى بداد
رفت خادم جانب اوباش چند كرد بر اندرز صوفى ريشخند
صوفى از ره مانده بود و شد دراز خوابها مىديد با چشم فراز
كان خرش در چنگ گرگى مانده بود پارهها از پشت و رانش مىربود
گفت لاحول اين چه ماليخولياست اى عجب آن خادم مشفق كجاست
باز مىديد آن خرش در راه رو گه به چاهى مىفتاد و گه به گو
گونهگون مىديد ناخوش واقعه فاتحه مىخواند او و القارعه
گفت چاره چيست ياران جستهاند رفتهاند و جمله درها بستهاند
باز مىگفت اى عجب آن خادمك نه كه با ما گشت هم نان و نمك
من نكردم با وى الا لطف و لين او چرا با من كند بر عكس كين
هر عداوت را سبب بايد سند ور نه جنسيت وفا تلقين كند
باز مىگفت آدم با لطف وجود كى بر آن ابليس جورى كرده بود
آدمى مر مار و كژدم را چه كرد كاو همىخواهد مر او را مرگ و درد
گرگ را خود خاصيت بدريدن است اين حسد در خلق آخر روشن است
باز مىگفت اين گمان بد خطاست بر برادر اين چنين ظنم چراست
باز گفتى حزم سوء الظن تست هر كه بد ظن نيست كى ماند درست
صوفى اندر وسوسه و آن خر چنان كه چنين بادا جز اى دشمنان
آن خر مسكين ميان خاك و سنگ كژ شده پالان دريده پالهنگ
خسته از ره جملهى شب بىعلف گاه در جان كندن و گه در تلف
خر همه شب ذكر مىكرد اى اله جو رها كردم كم از يك مشت كاه
با زبان حال مىگفت اى شيوخ رحمتى كه سوختم زين خام شوخ
آن چه آن خر ديد از رنج و عذاب مرغ خاكى بيند اندر سيل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر آن خر بىچاره از جوع البقر
روز شد خادم بيامد بامداد زود پالان جست بر پشتش نهاد
خر فروشانه دو سه زخمش بزد كرد با خر آن چه ز آن سگ مىسزد
خر جهنده گشت از تيزى نيش كو زبان تا خر بگويد حال خويش
منبع : دفتر دوم مثنوی معنوی |