انسان از مرگ تا برزخ
نعمت اله صالحى حاجى آبادى
( قسمت یکصد و سیزدهم )
فصل دهم : صحبت كردن اموات
( قسمت دوم )
صحبت كردن شمعون با امير المومنين عليه السلام
در زمان خلافت ظاهرى امير المومنين عليه السلام در ماجراى جنگ صفين كه بين آن حضرت و معاويه به وجود آمد، يكى از ياران و شيعيان ، به نام ((قيس )) مى گويد: روزى در جبهه صفين ، حضرت على عليه السلام براى نماز مغرب كنار كوهى رفت در حالى كه من در خدمتش بودم .
بعد از آن كه اذان مغرب را گفت : مردى كه موهاى سر و صورتش سفيد و چهره اش نورانى بود به حضور آن حضرت آمد و عرض كرد: ((سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد اى امير المومنين ! آفرين بر وصى خاتم پيامبران و پيشواى پيشتازان سفيد رويان .))
امير المومنين عليه السلام جواب سلام را داد و احوال او را پرسيد. عرض كرد: ((حالم خوب است و در انتظار روح القدس مى باشم و به خاطر ندارم امتحان هيچ كس در راه رضاى خدا بزرگ تر و ثوابش نيكوتر و مقامش ارجمندتر از تو باشد)). آن گاه گفت :
((اى برادر! بر اين مشكلات و رنج ها صبر كن تا دوست من ((حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم )) را ملاقات نمايى . من درگذشته اصحاب و ياران خود از بنى اسرائيل را ديدم كه از ناحيه دشمن چه سختى ها به آن ها رسيد. بدن آنان را با ((اره )) مى بريدند و روى تخته هايى از چوب ميخ كوب كرده و حمل مى نمودند.))
پس با دست خود به اهل شام (سپاه معاويه ) اشاره كرد و گفت : ((اگر اين بيچاره هاى روسياه مى دانستند چه عذابى سخت در انتظار آنها است دست از جنگ مى كشيدند.))
پس از آن ، با دست اشاره به سپاه على عليه السلام كرد و گفت : ((اگر اين چهرهاى نورانى و روشن مى دانستند چه پاداش عظيمى براى آن ها فراهم است ، دوست مى داشتند كه بدن آنها را با قيچى هاى آهنين پاره پاره كنند و در عين حال در راه يارى تو استقامت نمايند.))
سپس آن مرد نورانى و محاسن سفيد به حضرت على عليه السلام گفت : ((السلام عليك و رحمت الله و بركاته ))
جمعى از ياران على عليه السلام مانند عمار ياسر، ابوايوب و.... كه ملاقات و ناپديد شدن آن مرد را ديده و گفتار او را شنيده بودند، از امام پرسيدند: اين مرد چه كسى بود؟
فرمود: ((شمعون بن صفا)) وصى حضرت عيسى عليه السلام بود. خداوند او را فرستاد تا مرا در اين جنگ تاءييد و تقويت كند.(343)
باز در اين جا مشاهده مى كنيم ((شمعون بن صفا)) كه حدود شش صد سال پيش در ظاهر از دنيا رفته است با امير المومنين عليه السلام ملاقات مى كند و مطالبى را به آن حضرت تذكر مى دهد.
صحبت كردن پدر و مادر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
انس بن مالك از باذر روايت كرده كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم ، كه در شب از خانه اش بيرون آمده در حالى كه دست على بن ابيطالب عليه السلام را گرفته است و هر دو به جانب قبرستان روانه اند. من هم همواره دنبالش رفتم تا به قبرهاى اهل مكه رسيدند.
آن حضرت به طرف قبر پدرش عبدالله (كه سابقا طرف راست مسجد و حرم حضرت رسول قرار داشت و الان آن جا را مصلا كرده اند و رو به روى خوخه ابوبكر قرار دارد) متوجه شد و نزد آن قبر دو ركعت نماز خواند، ناگاه قبر شكافته شد. ديديم عبدالله در ميان آن نشسته است و مى گويد:
((اشهد ان لا اله الا الله و انك نبى الله و رسوله )).
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ((اى پدر))! ولى تو كيست ؟ عبدالله گفت : ولى چيست ؟ فرمود: ولى تو على بن ابيطالب است . عبدالله گفت : ((اشهد ان عليا ولى الله )) سپس آن حضرت فرمود: به بوستان و باغ هاى بهشت بازگرد.
بعد از آن متوجه قبر مادرش ((آمنه )) بنت وهب شد و آن جا هم ، دو ركعت نماز خواند. پس قبر شكافته شد و ((آمنه )) شهادتين را ادا كرد. باز حضرت فرمود: اى ((مادر))! ولى تو كيست ((آمنه )) گفت : اى فرزند! ولى چيست ؟ فرمود: على بن ابيطالب كه ولى تو است ، ((آمنه )) شهادت به ولايت على دارد و گفت : على ولى من است . آن گاه حضرت فرمود: اى ((مادر))! به باغ و بوستان ابديت برگرد ((آمنه )) هم به قبر خودبرگشت . (344)
صحبت كردن فاطمه بنت اسد
((فاطمه )) بنت اسد يكى از زنان بزرگ اسلام كه بسيار به رسول خدا علاقمند بود و اولين زنى است كه بعد از هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به مدينه هجرت كرد و با كمال سختى و مشقت وارد مدينه شد در حالى كه هنوز رسول خدا در مسجد قبا بود.
پاهاى ((فاطمه )) تمام آبله زده و زخم شده و آماس كرده بود. رسول خدا دستور داد استراحت كند. زنان مدينه براى معالجه پاهاى او آمدند. اين زن بزرگ تا آخر عمر در مدينه بود و در همان شهر هم ، از دنيا رفت و در بقيع قبرش در جلوى قبرهاى چهار امام قرار دارد.
از امام صادق عليه السلام نقل شده است : چون ((فاطمه )) بنت اسد، (مادر گرامى امير المؤ منين عليه السلام ) وفات كرد، آن حضرت به نزد رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمد، در حالى كه گريه مى كرد.
حضرت فرمود: يا ((على )) چه شده است و چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: يا رسول الله ! مادرم از دنيا رفت و يتيم شدم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا ((على ))! او تنها مادر تو نبود بلكه مادر من هم بوده است و شروع به گريه كرد و مى گفت : ((اى مادر)) سپس فرمود: يا ((على ))! پيراهن مرا بگير و او را در آن كفن كن و رداى مرا بگير و او را در آن بگذار و زمانى كه از غسل دادن و كفن كردن او فارغ شديد مرا خبر دهيد!
چون ((فاطمه )) را كفن كردند، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنان نمازى بر او گذارد كه مانند آن را بر هيچ كس ، نه قبل و نه بعد از آن نگذارده بود. پس از آن ، در قبر ((فاطمه )) رفت و بر پشت خوابيد. چون او را در قبر گذارند، فرمود: يا ((فاطمه ))! گفت : (لبيك يا رسول الله ).
فرمود: آيا آن چه را كه پروردگارت به تو وعده داده بود ديدى كه حقيقت داشت ؟ گفت : آرى ، اى رسول خدا! خدايت تو را جزاى خير دهد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سر خود را در قبر فرو برده بود و با ((فاطمه )) گفت و گو مى كرد. بعد چند لحظه سكوت كرد و مانند اين كه به حرف كسى گوش دهد گوش مى داد. بعد فرمود: ((يا فاطمه ابنك ابنك على ، لا جعفر و لا عقيل )).
وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از قبر خارج شد. عرضه داشتند: يا رسول الله ! امروز با ((فاطمه )) كارى كرديد كه با هيچ كس نكرده بوديد. اولا در لباس هاى خودتان او را كفن نموديد. ثانيا در قبر او داخل شديد و خوابيديد. ثالثا نماز مفصلى بر او گذارديد و اين گفت و گو و مناجات طولانى را كه با او كرديد، به خاطر نداريم كه با شخص ديگرى اين اعمال را انجام داده باشيد!
فرمود: اما كفن كردن او را در لباس خود به جهت آن بود كه روزى گفتم : بسيارى از مردم روز قيامت براى عرض اعمال از قبرهاى خود عريان محشور مى شوند. ((فاطمه )) ضجه اى زد و گفت : اى واى از رسوايى روز قيامت و عريان بودن بدن ها! پس من لباس خود را به او پوشاندم . در نمازى كه بر ((فاطمه )) خواندم از خداوند خواستم كه آن كفن را كهنه نگرداند تا زمانى كه ((فاطمه )) در بهشت وارد شود خداوند دعاى مرا مستجاب كرد.
اما داخل شدن در قبر او به جهت آن بود كه روزى گفتم : چون ميت را دفن نمايند قبر، او را فشار مى دهد. وقتى مردم از كنار قبر برگردند دو ملك به نام ((نكير و منكر)) مى آيند و از او سئوال مى كنند ((فاطمه )) گفت : به خدا پناه مى برم . از خدا خواستم كه درى از بهشت به سوى قبر او بگشايد و قبر، او را فشار ندهد. امام اين كه گفتم : ((ابنك ابنك )) وقتى فرشتگان از خدا و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سئوال كردند، جواب داد. وقتى از امام او سئوال كردند، يا نتوانست جواب دهد و يا خجالت كشيد. من به او تلقين كردم كه امام تو ((پسرت )) على است . او هم جواب داد و ملائكه رفتند.(345)
صحبت كردن جمجمه انوشيروان
عمار ياسر مى گويد: امير المومنين عليه السلام وارد شهر مدائن شده و در ايوان كسرى فرود آمد در حالى كه ((دلف بن بحير)) با آن حضرت بود. بعد از خواندن نماز، با جماعتى از اهل ساباط حركت كرد و به ((دلف بن بحير)) فرمود: تو هم با ما حركت كن . همه با هم حركت كردند و از تمام منزل ها و كاخ هاى كسرى بازديد كردند و به ((دلف )) فرمود: كسرى در اين مكان فلان چيز را داشت و در آن مكان فلان چيز را گذاشته بود.
((دلف )) تمام اخبار غيبى آن حضرت را تصديق كرد و گفت : يا امير المومنين ! چنان خبر مى دهى گويا خود شما آن چيزها را در آن جاها گذاشته ايد.
در بين حركت خود، به ((جمجمه )) پوسيده اى رسيدند. به يكى از اصحاب فرمود: اين ((جمجمه )) را بردار و داخل ايوان بياور. خود حضرت هم داخل ايوان شدند و نشستند. بعد فرمود: طشت آبى بياوريد و ((جمجمه )) را داخل آن بگذاريد.
سپس رو به آن ((جمجمه )) كرد و فرمود: ترا قسم مى دهم خبر دهى من كيستم و تو چه كسى هستى ؟ در اين حال ((جمجمه )) با زبان فصيح با زبان فصيح گفت : اما تو امير المومنين و سيد وصيين و امام متقين هستى و من هم بنده تو كسرى انوشيروان (پادشاه بزرگ دنيا) مى باشم .
حضرت احوال او را پرسيد. در جواب گفت : يا على ! من پادشاهى عادل و مهربان براى رعيت بودم ؟! ظالم نبودم و از ظلم ديگران هم ناراحت مى شدم ؟! اگر چه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم در زمان پادشاهى من متولد شده و كنگره هاى قصر من در آن زمان خراب شد و كوشش زيادى كردم كه به او ايمان آورم . ولى رياست و حكومت و عشق به دنيا مرا مشغول كرد و آخر الامر به دين مجوس از دنيا رفتم . چقدر سخت است كه نعمت بزرگ رسالت و رهبرى را از دست دادم و به او ايمان نياوردم و خود را از سعادت و بهشت محروم كردم .
اما خداوند با اين كيفر، مرا از عذاب و آتش نجات داد؛ زيرا در ميان رعيت با عدل و انصاف رفتار مى كردم ؟! اگر چه در دوزخ هستم ولى آتش بر من حرام است و مرا نمى سوزاند. دائما حسرت مى خورم كه چرا ايمان نياوردم ؛ زيرا اگر ايمان آورده بودم الان در رديف دوستان و طرف داران شما به حساب مى آمدم .(346)
صحبت كردن ضمره
از جابر بن عبدالله انصارى نقل شده است : حضرت على ابن الحسين امام سجاد عليه السلام فرمود: ما نمى دانيم با مردم چگونه رفتار كنيم . اگر آن چه را كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ما رسيده است . براى آنها بگوييم مى خندند و اگر ساكت بمانيم طاقت نمى آوريم . ضمره بن سعيد، وقتى سخن آن حضرت را شنيد گفت : آن چه را كه به تو رسيده است براى ما بگو.
امام سجاد عليه السلام فرمود: آيا مى دانيد وقتى دشمن خدا را روى سرير گذاشته و به سمت قبرستان براى دفن مى برند چه مى گويد؟ ضمره گفت : نه ، نمى دانيم .
حضرت فرمود: دشمن خدا به حمل كنندگان جنازه اش مى گويد: آيا شكايتى را كه اكنون من از ((شيطان )) به شما مى كنم نمى شنويد. دشمن خدا مرا گول زد و در مهالك و مخاطر وارد كرد و ديگر دست مرا نگرفت و بيرون نياور. از شما و از برادرانى كه با آنها بر اساس برادرى رفتار كردم ، ولى آن ها مرا مخذول و بى ياور گذاردند شكايت دارم . از خانه اى كه تمام اموال خود را دادم و آن را تهيه كردم ، و اينك مسكن ديگران شده است شكايت دارم . پس قدرى با من مدارا كنيد و اين طور با عجله مرا نبريد!
ضمره (از روى مسخره ) گفت : اى امام سجاد! اگر مردى را كه حمل مى كنند (جان دارد) كه اين سخن را بگويد ممكن است بر گردن حاملين خود سوار شود و به آنان حمله كند.
حضرت سجاد عليه السلام سر به سوى آسمان برداشت و عرضه داشت : پروردگارا! اگر ضمره اين سخن را از روى استهزاء و تمسخر به حديث رسول الله گفت ، او را به دست غضب خود بگير.
جابر گويد: ضمره بعد از آن چهل روز بيشتر در دنيا درنگ نكرد و سپس مرد.
يكى از غلامان كه در تشييع جنازه او حضور داشت پس از انجام دفن ، خدمت حضرت سجاد عليه السلام رسيد و نشست . حضرت فرمود: اى فلانى ! از كجا آمده اى ؟
غلام گفت : از تشييع جنازه ضمره . بعد گفت : همين كه قبر را از خاك پر كردند صورت خود را بر روى آن گذاشتم ، سوگند به خدا صدايش را شنيدم به همان لهجه و لحنى كه در دنيا داشت مى گفت :
واى بر تو اى ضمره ! امروز تمام دوستان ، ترا رها كردند و تنها گذاردند و عاقبت مسير تو به سوى جهنم شد. آن جا مسكن و خوابگاه شب و استراحت گاه روز تو خواهد بود.
جابر گويد: امام سجاد عليه السلام فرمود: ما از خداوند طلب عافيت مى كنيم ، اين است پاداش كسى كه حديث رسول خدا را مسخره كند.(347)
پىنوشتها :
343-مجالس شيخ مفيد، چاپ نجف ، ص 60 تا 62.
344-پيشگويى هاى پيشوايان ، ص 64.
345-بحار الانوار، ج 6.
346-لئالى ، ج 4، ص 327.
347-معادشناسى ، ج 2، ص 293.
(ادامه دارد )
منبع : http://vccans.ir/libraray/Ketabkhaneh/ketaabkhaaneh/marg_barzakh/marg_barzakh_saalehi-haajiaabaadi |