انسان از مرگ تا برزخ
نعمت اله صالحى حاجى آبادى
( قسمت هشتاد و پنجم )
فصل چهارم : چيزهايى كه عذاب قبر را برطرف مى كند
( قسمت هفتم )
اولاد صالح و دوستان باوفايى ندارم
از ابى قلابه نقل شد كه : ايشان در خواب ديد، داخل قبرستانى شده است و مثل اين كه همه قبرها شكافته شده و مردگان از آن ها بيرون آمده و در كنار آنها نشسته و در مقابل هر كدام طبقى از نور گذاشته اند. در ميان آن ها فقط همسايه او كه آن هم از دنيا رفته بود هديه و طبق نور ندارد. در ميان اموات خجلت زده و سر خود را به زير انداخته است . از او سئوال كرد: چرا براى تو طبق نورى نيامده است .
گفت : اى ابى قلابه ! هر كدام از آن ها اولادان صالحى ، دوستان با وفايى ، اقوام دلسوز و مهربانى دارند كه براى ايشان دعا مى كنند، صدقه مى دهند و به فكر آنان مى باشند. اين طبق هاى نور از طرف آنها براى اموات فرستاده مى شود، اما من يك اولاد غير صالح و ناخلف دارم كه به فكرم نيست ، هديه و صدقه اى برايم نمى فرستد، از اين جهت طبقى از نور ندارم و در ميان اموات و همسايگانم خجلت زده و شرمنده ام .
ابى قلابه گويد: وقتى از خواب بيدارم شدم ، پيش فرزندش رفتم و داستان را برايش نقل كردم : وقتى پسر از قضيه پدر آگاه شد. گفت : ابى قلابه ! به دست تو، توبه مى كنم و دست از گناه و معصيت مى كشم و بعد از آن روز، مشغول عبادت و بندگى خداوند شد و دائما براى پدرش خيرات و صدقات مى داد و براى او دعا مى كرد.
ابى قلابه گويد: بعد از مدتى باز همان خواب را ديدم كه همه اموات در مقابلشان طبق هايى از نور است اما طبقى كه در مقابل همسايه ام مى باشد از همه بهتر و نورش بيشتر و مثل خورشيد همه جا را روشن كرده است .
وقتى چشمش به من افتاد گفت : اى ابى قلابه ! خداوند به تو جزاى خير عنايت فرمايد كه باعث شدى فرزند من عوض شود و ديگر گناه نكند و براى من صدقه و خيرات دهد و به واسطه همين ها من از آتش نجات پيدا كنم و از خجلت دوستان و همسايگان بيرون آيم .(222)
براى ما خربوزه فرستادى
در شهر سمرقند، يكى از مسلمانان ، بيمار شد. نذر كرد كه اگر سلامتى خود را باز يابد مزدكار روزهاى جمعه خود را به نيت پدر و مادرش كه از دنيا رفته اند صدقه دهد.
او پس از مدتى سلامتى خود را باز يافت و به نذر خود وفا كرد و مزدكار روز جمعه خود را، به نيت پدر و مادرش صدقه مى داد تا اين كه در يكى از روزهاى جمعه ، هر چه كوشش كرد كارى پيدا نكرد. آن روز مزدى به دست نياورد تا به نيت پدر و مادرش صدقه دهد.
نزد يكى از علما عصر خود رفت و پرسيد: اين جمعه كارى برايم پيدا نشد تا مزدش را براى پدر و مادرم صدقه دهم ، اكنون چكنم ؟
عالم به او گفت : از خانه بيرون برو و پوست خربوزه ها را جمع كن و آن ها را تميز بشوى و بيرون دروازه ، سر راه دهقانان كه از صحرا باز مى گردند بايست و پوسته ها را پيش الاغ آنها بينداز و ثوابش را به روح پدر و مادرت نثار كن . او به اين دستور عمل كرد، شب شنبه والدين خود را در خواب ديد كه با شادمانى بسيار او را در آغوش محبت خود گرفتند و گفتند:
اى فرزند! براى ما آنچه لازم بود پاداش فرستادى ، تا اين كه ما به خربوزه ميل زياد داشتيم ، آن را نيز براى ما فرستادى ، ما را خشنود ساختى ، خدا ترا خشنود كند.(223)
پىنوشتها :
222-لئالى ، ج 4، ص 170.
223-الدين فى قصص ، ج 2، ص 63.
(ادامه دارد )
منبع : http://vccans.ir/libraray/Ketabkhaneh/ketaabkhaaneh/marg_barzakh |