اگر فرض كنیم كه خداوند این طلب را بدون مطلوب خلق كرده، یك كار پوچ و عبث است. در طلبها، در آنچه كه طلب است، در این جهان، به طور نسبی، احیاناً یك كار باطل و پوچ صورت می گیرد، كاری كه به مقصد نمی رسد به علت اینكه یك تزاحمی میان علل و اسباب رخ می دهد؛ مثل اینكه انسان برای مقصدی حركت می كند بعد به موانعی برخورد می كند و كارش پوچ از آب در می آید. در مجموعِ كارهای دنیا می تواند در كنار حقها و حقیقتها و رسیدن به مقصدها یك نرسیدنِ به مقصدهایی هم وجود داشته باشد، اما اگر همه ی عالمِ دنیا را در نظر بگیریم دیگر نرسیدن به مقصدی وجود ندارد؛ رسیدن به مقصد وجود دارد و آن همان است كه به آن قیامت می گوییم، همان كه او حق و حاقّه است. كلمه ی حق و حقیقت و تحقق و حاقّه و از این قبیل همه از یك ماده است و یك مقصود را می فهماند. عرض كردم كه [ اَلْحَاقَّةُ*] یك كلمه است و هم یك آیه است و هم در عین حال نیم جمله نیست و حتی یك جمله به صورت آن یك جمله ها نیست، تمام هست ولی جمله نیست كه از جنبه ی ادبی بگوییم یك چیزی در تقدیر است، این خبر است از برای مبتدای محذوف.
سبك سخن قرآن این گونه است؛ از اول می آید در عالم وحیِ بر پیغمبر، و بعد كه پیغمبر بر مردم القاء می كند- در هر دو مرحله- شما می بینید كه این كلمه، این حقیقت یكدفعه نمودار می شود: اَلْحَاقَّةُ*. جز اینكه این كلمه این تصور را در ذهنها ایجاد كند هدف دیگری ندارد. حال چه؟ كمی با زبان ساده به زبان ادبی بحث می كنیم. جمله برای این است كه تصدیق به وجود بیاورد. مثل اینكه می گویید من اینجا هستم؛ من فردا می خواهم چنین كاری را بكنم. جمله برای این است كه طرف به مطلبی تصدیق كند. این است كه در جمله باید مفردهایی به كار برده شوند كه این مفردها تصورها هستند و تصورها را كه با یكدیگر به نوعی تركیب می كنند تصدیق به وجود می آید. ولی گاهی هدف از اول این است كه تصورِ یك مطلب در ذهن طرف بیاید؛ مسأله، مسأله ی تصدیق نیست؛ اول القاءِ نفس آن تصور و خود آن تصوّر است.
یك وقت بر قلب مبارك پیغمبر روشن [و پدیدار] می شود به آن گونه ای كه ما نمی دانیم حقیقتش به چه شكل است. اَلْحَاقَّةُ*: فقط توجه دادن به این حقیقت، مجسم كردن این حقیقت، ایجاد این تصور- كه آن مافوق تصور است- در ذهن او. یا وقتی كه خود پیغمبر كلام را بر مردم القاء می كند می گوید: اَلْحَاقَّةُ* آن حقیقت ثابت؛ آن حقی، آن تحققی و آن واقعیتی كه هیچ گونه بطلان و پوچی ولو به طور نسبی در او راه ندارد، آن حقیقتی كه این دنیا حقانیت خودش را از او كسب كرده است. همین قدر می گوید: اَلْحَاقَّةُ *حقیقت. ذهنها متوجه حقیقت، حاقّه و حق می شود.
وقتی كه این تصور را در اذهان ایجاد كند- كه من الآن كلمه ای ندارم كه بخواهم به جای كلمه ی حاقه بگذارم جز همان كلمه ی حق، ثابت، حقیقت- فوراً برای آن كسی كه به او القاء شده است، این سؤال مطرح می شود: او چیست؟ این است كه پشت سرش می فرماید: مَا اَلْحَاقَّةُ* آن چیست؟ منطقیین می گویند «ما» سؤال از حقیقت شی ء است:
اُسُّ المَطالبِ ثَلاثَةٌ عُلِم مَطْلَبُ ما مَطْلَبُ هَل مَطْلَبُ لِم سؤال این است كه حقیقتش چیست؟ آن چیست؟ به دنبالش می آید: وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْحَاقَّةُ تو چه می دانی چیست؟ مگر تعریف شدنی است؟ مگر می شود برای آن جنس و فصل ذكر كرد و حد و رسم بیان كرد و با تعریف آن را ذكر كرد؟ تو چه می دانی؟ مطلب بالاتر و عظیم تر و فخیم تر است از اینكه درباره ی چیستی و به اصطلاح «مطلب ما» ی آن صحبت بشود. پس سخن باید درباره ی «مطلب هَل» آن باشد یعنی این كه وجود دارد.
حال ما یك اثر وجودیش را بیان می كنیم، كوچكترین اثرش و اثر پیش از خودش را. (یك وقت خود شی ء هست بعد اثرش را ایجاد می كند؛ و یك وقت یك شی ء كه می خواهد بیاید پیشاپیش آثارش آشكار می شود. ) چه اثری؟ می فرماید سرنوشت قومی كه این حاقّه را- كه به تعبیر دیگر به آن قارعه می گوییم- تكذیب كردند؛ ببینید مردمی با تكذیب این حاقه چه سرنوشتی پیدا كردند! وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْحَاقَّةُ از این چیستها چیزی به دست شما نمی آید چون او مافوق این چیستی هاست؛ اما شما به این مطلب توجه كنید كه چگونه اقوامی در اثر تكذیب این حقیقت به سرنوشتهای شومی گرفتار شدند، یعنی هر قومی كه این حقیقت را انكار كند سرنوشتهای شومی خواهد داشت.
سرنوشت انسان در نهایت امر بستگی به قبول این حقیقت و ایمان به این حقیقت و تسلیم در برابر این حقیقت دارد. این حقیقت همان حقیقتی است كه ایمان به آن سرنوشت انسان است. بعد كه می فرماید: وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْحَاقَّةُ، می فرماید: كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ. معنایش این است كه این حاقّه و این حقیقت همان است كه ایمان به او سرنوشت انسان است یعنی سرنوشت انسان بستگی دارد به اینكه به آن ایمان داشته باشد یا ایمان نداشته باشد.
سرنوشت قوم ثمود و عاد
و بعد قرآن مطلبی را نه به صورت نقل حكایت [ذكر می كند. ] گاهی قرآن قصص را كه ذكر می كند كمی به تفصیل ذكر می كند مانند اینكه می خواهد قصه را بیان كرده باشد و گاهی به یك قصه اشاره ای می كند فقط برای آنكه انذاری شده باشد و تنبّه و تذكّری پیدا بشود. داستان ثمود و عاد و قوم فرعون و مؤتفكات را به طور اشاره ذكر می كند و رد می شود (بعد توضیحی در این جهت عرض می كنیم) آنگاه می فرماید:
فَأَمّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطّاغِیَةِ این حاقّه كه نام دیگرش قارعه (كوبنده) است، این اقوام او را تكذیب كردند. ثمود به وسیله ی یك طاغیه هلاك شد. طاغیه یعنی یك حقیقت سركش، یك بلای سركش تسخیرناپذیر. بدون اینكه قرآن اشاره كند آن بلای سركش تسخیرناپذیر چیست، همین قدر اشاره می كند و رد می شود.
بعضی از مفسرین احتمال داده اند- ولی دیگران رد كرده اند و بحق هم رد كرده اند- كه مقصود از طاغیه در اینجا خود طغیان است؛ مقصود این است كه آنها به سبب طغیانشان هلاك شدند. البته این نظر فی حد ذاته می تواند درست باشد ولی به چند دلیل درست نیست كه دو دلیلش را مفسرین ذكر كرده اند، یكی هم علاوه من عرض می كنم. یكی اینكه به قرینه ی آیه ی بعد كه «وَ أَمّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ» قهراً بالطاغیه هم باید ردیف آن باشد یعنی باید عذابی باشد كه موجب هلاكت آن قوم آن عذاب باشد نه عمل آنها. دیگر اینكه اگر مقصود از طاغیه طغیان خود آنها می بود باید با «لام» ذكر می شد (لِلطّاغیه) كه این را هم بعضی مفسرین گفته اند. سوم - كه من عرض می كنم- این است كه جلوتر خود قرآن مطلب را ذكر كرد كه منشأ هلاكت آنها تكذیب قیامت بود. دیگر دلیل ندارد كه بعد چیز دیگری ذكر بشود. عرض كردیم اینجا چون در مقام نقل قصه و حكایت نیست فقط آن جنبه های تكان دهنده ی مطلب را ذكر می كند و به اجمال می گذرد.
وَ أَمّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ و اما عاد با یك باد بسیار تند و سركش، غیرقابل كنترل و غیرقابل تسخیر هلاك شدند. خدای متعال آن باد را هفت شب و هشت روز بر آنها مسلط كرد، یعنی از صبح یك روز كه بعد هفت شب فاصله شد تا پایان روز آخر كه می شود هشت روز و هفت شب، پی درپی حُسُوماً یعنی آن باد مرتب- مثل اینكه شدت و ضعف پیدا می كرده- اینها را درهم می كوبید. تو قوم را می دیدی در حالی كه صرعی و افكنده شده بودند، یا مانند مصروعها و دیوانه ها اصلاً نمی فهمیدند كه در این بلای شدید چه بكنند. كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَةٍ. برخی گفته اند اشاره است به هیكلها و اندامهای درشت اینها: در آخر كه هیكلهای اینها را می دیدی مانند تنه های درخت خرما می دیدی كه به زمین افكنده شده است. فَهَلْ تَری لَهُمْ مِنْ باقِیَةٍ آیا از اینها دیگر اثری می بینی؟ بقایی می بینی؟ یا آیا بقیه ای از اینها می بینی؟ چگونه اینها كن فیكون شدند!
هلاكت یك قوم در اثر گناه
اینجا بحثی است بسیار عالی و اتفاقاً با این ایام و موضوع حضرت حجت عجّل اللّه تعالی فرجه تناسب دارد و آن بحث این است: بسیاری از مردم، مشكل و حتی بعید به نظرشان می رسد كه یك وقت قومی در اثر گناه هلاك بشوند، به تعبیر قرآن با یك طاغیه یا با یك باد صرصر یا به شكل دیگر هلاك بشوند. شاید این مطلب به نظر بعضی از افراد عجیب بیاید. ولی قرآن یك اصلی دارد كه ما این اصل قرآن را توضیح می دهیم با توجه به آنچه كه بشر با علم ضعیف و ناقص خودش و با فلسفه های خودش تا عصر ما به این مطلب بسیار نزدیك شده است.
اول من این سؤال را طرح بكنم: خدا اگر بخواهد مردمی را معذب كند چه احتیاجی هست كه بادی یا آبی یا زمینی و امثال اینها را مسلط كند؟ مگر خدای متعال احتیاج [به اینها] دارد؟ نه، مسأله مسأله ی احتیاج نیست. این مثل آن است كه ما بگوییم خداوند اگر می خواهد به انسان روزی بدهد آیا احتیاجی هست كه زمینی باشد، بذری باشد، زمین شخم زده شود، بارانی باشد، هوایی باشد و نوری باشد؟ نه، مسأله ی احتیاج مطرح نیست. (در تعلیم و تعلّم و امثال اینها [نیز این سؤال ] هست. ) ولی مسأله ی نظام عالم مطرح است كه خدای متعال عالم را بر یك نظام حكیمانه خلق كرده است و تخلف از این نظام برخلاف حكمت پروردگار است نه اینكه مسأله ی عجز و ضعف و ناتوانی و امثال اینها در كار است، كه این خودش داستان مفصلی دارد. حالا این را عجالتاً به طور اجمال در نظر بگیرید.
اصل وابستگی اجزاء جهان به یكدیگر
مسأله ای از قدیم الایام در میان مفكّرین بشر مطرح بوده است و آن اینكه آیا اجزاء این عالم با یكدیگر پیوند و وابستگی دارند یا از یكدیگر گسسته هستند؟ اگر ما ظاهر را نگاه كنیم اشیاء از یكدیگر گسسته هستند. مثلاً زمین وجود دارد، فلان ستاره هم در فلان كهكشان وجود دارد. این برای خودش یك چیزی است، آن هم برای خودش یك چیزی. در زمین ما كوه و دریا وجود دارد، آب و هوا وجود دارد، انسان وجود دارد، گیاه و حیوان و معدن وجود دارد؛ آیا اینها یك سلسله امور از هم گسسته و متفرق هستند و به یكدیگر وابستگی ندارند یا به یكدیگر وابستگی دارند؟ ظاهر این است كه به یكدیگر وابستگی ندارند. ولی این جور نیست. آنچه كه علم بشر تدریجاً جلو آمده [و به آن نزدیك شده ] است این است كه اجزاء عالم ما همه به یكدیگر وابسته و پیوسته هستند به طوری كه اگر در یك جای عالم حادثه ای پیش بیاید، در همه ی عالم به نوعی اثر می گذارد. این را اصل وابستگی می گویند. حتی ارسطو كه یك فیلسوف خیلی قدیمی است و در دو هزار و چند صد سال پیش بوده است، این اصل را در كتابهای خودش به طور اجمال ذكر كرده است و بعد در دنیای اسلام هم فلاسفه ی اسلامی روی آن خیلی تكیه كرده اند به عنوان اینكه تمام عالم ما حكم یك واحد و یك اندام واحد را دارد.
اگر شما اندام یك انسان را در نظر بگیرید، در اندام او مثلاً مو وجود دارد، استخوان و دندان وجود دارد، رگ و عصب وجود دارد، خون وجود دارد، اعضای بزرگ و رئیس وجود دارد، قلب و كبد وجود دارد، ناخن وجود دارد. درباره ی اینها انسان خودش این را می تواند درك كند كه همه ی اینها به یكدیگر به نوعی وابسته و پیوسته هستند و از یكدیگر جدا نیستند. یك مو كه در بدن انسان هست و یك رگ كه در بدن انسان هست، به یكدیگر متصل و مرتبطند و بی ارتباط با یكدیگر نیستند.
اما اگر فرض كنید ما به جای یكی از سلولهای خون می بودیم، یكی از گلبولهای سفید یا قرمز خون می بودیم آیا می توانستیم تصور كنیم كه جزء یك اندام بزرگ هستیم كه همه ی اجزاء این اندام با یكدیگر وابسته هستند؟ نه. اما حالا ما می توانیم این را بفهمیم. یك سلول در داخل بدن اگر عقل و شعورش از یك انسان هم بیشتر باشد برای او چنین مطلبی قابل تصور نیست، اما این اصل وابستگی در واقع هست.
( ادامه دارد )
منبع : کتاب " آشنايی با قرآن ( جلد 9 ) تفسیر سوره ی الحاقّه ( 1 ) " اثر متفكر شهيد استاد مطهری