رنجور شدن آدمى به وهم تعظيم خلق و رغبت مشتريان به وى و حكايت معلم کودکان
كودكان مكتبى از اوستاد رنج ديدند از ملال و اجتهاد
مشورت كردند در تعويق كار تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمىآيد و را رنجوريى كه بگيرد چند روز او دوريى
تا رهيم از حبس و از تنگى كار هست او چون کوه خارا برقرار
آن يكى زيركترين تدبير كرد كه بگويد اوستا چونى تو زرد
خير باشد رنگ تو بر جاى نيست اين اثر يا از هوا يا از تبى است
اندكى اندر خيال افتد از اين تو برادر هم مدد كن اين چنين
چون در آيى از در مكتب بگو خير باشد اوستا احوال تو
آن خيالش اندكى افزون شود كز خيالى عاقلى مجنون شود
آن سوم و آن چارم و پنجم چنين در پى ما غم نمايند و حنين
تا چو سى كودك تواتر اين خبر متفق گويند يابد مستقر
هر يكى گفتش كه شاباش اى ذكى باد بختت بر عنايت متكى
متفق گشتند در عهد وثيق كه نگرداند سخن را يك رفيق
بعد از آن سوگند داد او جمله را تا كه غمازى نگويد ماجرا
راى آن كودك بچربيد از همه عقل او در پيش مىرفت از رمه
در بیان آنکه عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت
آن تفاوت هست در عقل بشر كه ميان شاهدان اندر صور
زين قبل فرمود احمد در مقال در زبان پنهان بود حسن رجال
اختلاف عقلها در اصل بود بر وفاق سنيان بايد شنود
بر خلاف قول اهل اعتزال كه عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعليم بيش و كم كند تا يكى را از يكى اعلم كند
باطلست اين ز انكه راى كودكى كه ندارد تجربه در مسلكى
بگذرد زاندیشه مردان کار عاجز آید کارشان در اضطرار
بردميد انديشهاى ز آن طفل خرد پير با صد تجربه بويى نبرد
خود فزون آن به كه آن از فطرت است تا ز افزونى كه جهد و فكرت است
تو بگو دادهى خدا بهتر بود يا كه لنگى راهوارانه رود
در مکر افکندن کودکان استاد را بمکر
روز گشت و آمدند آن كودكان بر همين فكرت بمکتب شادمان
جمله استادند بيرون منتظر تا در آيد از در آن يار مصر
ز انكه منبع او بدست اين راى را سر امام آيد هميشه پاى را
اى مقلد تو مجو پيشى بر آن كاو بود منبع ز نور آسمان
او در آمد گفت استا را سلام خير باشد رنگ رويت زردفام
گفت استا نيست رنجى مر مرا تو برو بنشين مگو ياوه هلا
نفى كرد اما غبار وهم بد اندكى اندر دلش ناگاه زد
اندر آمد ديگرى گفت اين چنين اندكى آن وهم افزون شد بدين
همچنين تا وهم او قوت گرفت ماند اندر حال خود بس در شگفت
بيمار شدن فرعون هم به وهم از تعظيم خلقان
سجدهى خلق از زن و از طفل و مرد زو دل فرعون را رنجور كرد
گفتن هر يك خداوند و ملك آن چنان كردش ز وهمى منهتك
كه بدعوى الهى شد دلير اژدها گشت و نمىشد هيچ سير
عقل جزوى آفتش وهمست و ظن ز انكه در ظلمات شد او را وطن
بر زمين گر نيم گز راهى بود آدمى بىوهم ايمن مىرود
بر سر ديوار عالى گر رود گر دو گز عرضش بود كج مىشود
بلكه مىافتد ز لرز دل به وهم ترس وهمى را نكو بنگر بفهم
رنجور شدن استاد معلم بوهم و خیال
گشت استاد سخت سست از وهم و بیم بر جهید و میکشانید اوگلیم
خشمگین با زن که مهراوست سست من بدینحالم نپرسید او نخست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من قصد دارد تا رهد از ننگ من
او بحسن و جلوه خود مست گشت بیخبر کز بام من افتاد طشت
آمد و در را بتندی برگشاد کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیز است چون زود آمدی که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری رنگ و حال من نبین از غمم بیکانگان اندرحنین
تو درون خانه از بغض و نفاق می نبینی حال من در احتراق
گفت زن ایخواجه عیبی نیستت وهم وظن لاش بی معنیستت
گفت ای غر تو هنوزی در لجاج می نبینی این تغیر و ارتجاج
گر تو کور و کر شدی مارا چه جرم ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفت ایخواجه بیارم آینه تا بدانی که ندارم من گنه
گفت رو نه تو رهی نه آینه است دائمأ در بغض و کینی وعنت
جامه خواب مرا رو گستران تا بخسبم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد کایعدو زوتر ترا این می سزد
در جامه خواب افتادن استاد و نالیدن او بوهم رنجوری
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز گفت امكان نى و باطن پر ز سوز
گر بگويم متهم دارد مرا ور نگويم جد شود اين ماجرا
فال بد رنجور گرداند همى آدمى را كه نبودستش غمى
قول پيغمبر قبوله يفرض ان تمارضتم لدينا تمرضوا
گر بگويم او خيالى بر زند فعل دارد زن كه خلوت مىكند
مر مرا از خانه بيرون مىكند بهر فسقى فعل و افسون مىكند
جامه خواب افکندو استاد اوفتاد آه آه و ناله از وى مىبزاد
كودكان آن جا نشستند و نهان درس مىخواندند با صد اندهان
كاين همه كرديم و ما رندانئيم بد بنايى بود و ما بد بانئیم
هین دگر اندیشه باید نمود تا ازین محنت فرج یابیم زود
دوم بار در وهم افگندن كودكان استاد را كه او را از قرآن خواندن صداع آید و درد سر افزايد
گفت آن کودک كه اى قوم پسند درس خوانيد و كنيد آوا بلند
چون همىخواندند گفت اى كودكان بانگ ما استاد را دارد زيان
درد سر افزايد استا را ز بانگ ارزد اين كاو درد يابد بهر دانگ
گفت استا راست مىگويد رويد درد سر افزون شدم بيرون شويد
سجده كردند و بگفتند اى كريم دور بادا از تو رنجورى و بيم
پس برون جستند سوى خانهها همچو مرغان در هواى دانهها
خلاصی يافتن كودكان از مكتب بدين مكر و سوال مادران از ایشان
مادرانشان خشمگين گشتند و گفت روز كتاب و شما با لهو جفت
وقت تحصیل است اکنون و شما میگریزید از کتاب و اوستا
عذر آوردند كاى مادر تو بيست اين گناه از ما و از تقصير نيست
از قضاى آسمان استاد ما گشت رنجور و سقيم و مبتلا
مادران گفتند مكر است و دروغ صد دروغ آريد بهر طمع دوغ
ما صباح آييم پيش اوستا تا ببينيم اصل اين مكر شما
كودكان گفتند بسم اللَّهرويد بر دروغ و صدق ما واقف شويد
بعیادت رفتن مادران علی الصباح معلم فرزندانرا
بامدادان آمدند آن مادران خفته استا همچو بيمار گران
هم عرق كرده ز بسيارى لحاف سر ببسته رو كشيده در سجاف
آه آهى مىكند آهسته او جملگان گشتند هم لاحول گو
خير باشد اوستاد اين درد سر جان تو ما را نبود از اين خبر
گفت من هم بىخبر بودم از آن آگهم كردند این مادر غران
من بدم غافل به شغل قال و قيل بود در باطن چنين رنجى ثقيل
چون به جد مشغول باشد آدمى او ز ديد رنج خود باشد عمى
از زنان مصر يوسف شد سمر جمله از مشغولى خود بی خبر
پاره پاره كرده ساعدهاى خويش روح واله كه نه پس بيند نه پيش
اى بسا مرد شجاع اندر حراب كه ببرد دست يا پايش ضراب
او همان دست آورد در گيرودار بر گمان آن كه هست او برقرار
خود نبيند دست رفته در ضرر خون از او بسيار رفته بىخبر
در بيان آن كه تن روح را چون لباسى است
تا بدانى كه تن آمد چون لباس رو بجو لابس لباسى را مليس
روح را توحيد اللَّه خوشتر است غير ظاهر دست و پاى ديگر است
دست و پا در خواب بينى و ائتلاف آن حقيقت دان مدانش از گزاف
آن تويى كه بىبدن دارى بدن پس مترس از جسم و جان بيرون شدن
روح دارد بی بدن بس کار و بار مرغ باشد در قفس بس بیقرار
باش تا مرغ از قفس آید برون تا ببینی هفت چرخ اورا زبون
منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی
|