آغاز منور شدن عارف به نور غيب بين
چون يكى حس در روش بگشاد بند ما بقى حسها همه مبدل شوند
چون يكى حس غير محسوسات ديد گشت غيبى بر همه حسها پديد
چون ز جو جست از گله يك گوسفند پس پياپى جمله ز آن سو بر جهند
گوسفندان حواست را بران در چرا از أَخْرَجَ الْمَرْعى چران
تا در آن جا سنبل و نسرين چرند تا به گلزار حقايق ره برند
هر حست پيغمبر حسها شود تا يكايك سوى آن جنت رود
حسها با حس تو گويند راز بىزبان و بىحقيقت بىمجاز
كاين حقيقت قابل تاويل هاست وين توهم مايهى تخييل هاست
آن حقيقت را كه باشد از عيان هيچ تاويلى نگنجد در ميان
چون كه هر حس بندهى حس تو شد مر فلكها را نباشد از تو بد
چون كه دعويى رود در ملك پوست مغز آن كى بود قشر آن اوست
چون تنازع در فتد در تنگ كاه دانه آن كيست آن را كن نگاه
پس فلك قشر است و نور روح مغز اين پديد است آن خفى زين رو ملغز
جسم ظاهر روح مخفى آمده ست جسم همچون آستين جان همچو دست
باز عقل از روح مخفىتر بود حس سوى روح زوتر ره برد
جنبشى بينى بدانى زنده است اين ندانى كه ز عقل آگنده است
تا كه جنبشهاى موزون سر كند جنبش مس را به دانش زر كند
ز آن مناسب آمدن افعال دست فهم آيد مر ترا كه عقل هست
روح وحى از عقل پنهانتر بود ز انكه او غيب است او ز ان سر بود
عقل احمد از كسى پنهان نشد روح وحيش مدرك هر جان نشد
روح وحيى را مناسب هاست نيز در نيابد عقل كان آمد عزيز
گه جنون بيند گهى حيران شود ز انكه موقوف است تا او آن شود
چون مناسبهاى افعال خضر عقل موسى بود در ديدش كدر
نامناسب مىنمود افعال او پيش موسى چون نبودش حال او
عقل موسى چون شود در غيب بند عقل موشى خود كى است اى ارجمند
علم تقليدى بود بهر فروخت چون بيابد مشترى خوش بر فروخت
مشترى علم تحقيقى حق است دايما بازار او با رونق است
لب ببسته مست در بيع و شرى مشترى بىحد كه اللَّه اشترى
درس آدم را فرشته مشترى محرم درسش نه ديو است و پرى
آدم أنبئهم بأسما درس گو شرح كن اسرار حق را مو به مو
آن چنان كس را كه كوته بين بود در تلون غرق و بىتمكين بود
موش گفتم ز انكه در خاك است جاش خاك باشد موش را جاى معاش
راهها داند ولى در زير خاك هر طرف او خاك را كرده ست چاك
نفس موشى نيست الا لقمه رند قدر حاجت موش را عقلى دهند
ز انكه بىحاجت خداوند عزيز مىنبخشد هيچ كس را هيچ چيز
گر نبودى حاجت عالم زمين نافريدى هيچ رب العالمين
وين زمين مضطرب محتاج كوه گر نبودى نافريدى پر شكوه
ور نبودى حاجت افلاك هم هفت گردون نافريدى از عدم
آفتاب و ماه و اين استارگان جز به حاجت كى پديد آمد عيان
پس كمند هستها حاجت بود قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بيفزا حاجت اى محتاج زود تا بجوشد در كرم درياى جود
اين گدايان بر ره و هر مبتلا حاجت خود مىنمايد خلق را
كورى و شلى و بيمارى و درد تا از اين حاجت بجنبد رحم مرد
هيچ گويد نان دهيد اى مردمان كه مرا مال است و انبار است و خوان
چشم ننهادهست حق در كور موش ز انكه حاجت نيست چشمش بهر نوش
مىتواند زيست بىچشم و بصر فارغ است از چشم او در خاك تر
جز به دزدى او برون نايد ز خاك تا كند خالق از آن دزديش پاك
بعد از آن پر يابد و مرغى شود چون ملايك جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شكر خدا او بر آرد همچو بلبل صد نوا
كاى رهاننده مرا از وصف زشت اى كننده دوزخى را تو بهشت
در يكى پيهى نهى تو روشنى استخوانى را دهى سمع اى غنى
چه تعلق آن معانى را به جسم چه تعلق فهم اشيا را به اسم
لفظ چون وكرست و معنى طاير است جسم جوى و روح آب ساير است
او روان است و تو گويى واقف است او دوان است و تو گويى عاكف است
گر نبينى سير آب از خاكها چيست بر وى نو به نو خاشاكها
هست خاشاك تو صورتهاى فكر نو به نو در مىرسد اشكال بكر
روى آب جوى فكر اندر روش نيست بىخاشاك محبوب و وحش
قشرها بر روى اين آب روان از ثمار باغ غيبى شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو ز انكه آب از باغ مىآيد به جو
گر نبينى رفتن آب حيات بنگر اندر جوى و اين سير نبات
آب چون انبهتر آيد در گذر زو كند قشر صور زوتر گذر
چون به غايت تيز شد اين جو روان غم نپايد در ضمير عارفان
چون به غايت ممتلى بود و شتاب پس نگنجيد اندر او الا كه آب
منبع : دفتر دوم مثنوی معنوی
|