| 
 در معنى قوله عليه السلام إن سعدا لغيور و أنا أغير من سعد و اللَّه أغير مني و من غيرته حرم الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ جمله عالم ز آن غيور آمد كه حق
 برد در غيرت بر اين عالم سبقاو چو جان است و جهان چون كالبد
 كالبد از جان پذيرد نيك و بدهر كه محراب نمازش گشت عين
 سوى ايمان رفتنش مىدان تو شينهر كه شد مر شاه را او جامهدار
 هست خسران بهر شاهش اتجارهر كه با سلطان شود او همنشين
 بر درش بودن بود حيف و غبيندستبوسش چون رسيد از پادشاه
 گر گزيند بوس پا باشد گناهگر چه سر بر پا نهادن خدمت است
 پيش آن خدمت خطا و زلت استشاه را غيرت بود بر هر كه او
 بو گزيند بعد از آن كه ديد روغيرت حق بر مثل گندم بود
 كاه خرمن غيرت مردم بوداصل غيرتها بدانيد از اله
 آن خلقان فرع حق بىاشتباهشرح اين بگذارم و گيرم گله
 از جفاى آن نگار ده دلهنالم ايرا نالهها خوش آيدش
 از دو عالم ناله و غم بايدشچون ننالم تلخ از دستان او
 چون نيم در حلقهى مستان اوچون نباشم همچو شب بىروز او
 بىوصال روى روز افروز اوناخوش او خوش بود در جان من
 جان فداى يار دل رنجان منعاشقم بر رنج خويش و درد خويش
 بهر خشنودى شاه فرد خويشخاك غم را سرمه سازم بهر چشم
 تا ز گوهر پر شود دو بحر چشماشك كان از بهر او بارند خلق
 گوهر است و اشك پندارند خلقمن ز جان جان شكايت مىكنم
 من نيم شاكى روايت مىكنمدل همىگويد كز او رنجيدهام
 وز نفاق سست مىخنديدهامراستى كن اى تو فخر راستان
 اى تو صدر و من درت را آستانآستان و صدر در معنى كجاست
 ما و من كو آن طرف كان يار ماستاى رهيده جان تو از ما و من
 اى لطيفهى روح اندر مرد و زنمرد و زن چون يك شود آن يك تويى
 چون كه يك جا محو شد آنك تويىاين من و ما بهر آن بر ساختى
 تا تو با خود نرد خدمت باختىتا من و توها همه يك جان شوند
 عاقبت مستغرق جانان شونداين همه هست و بيا اى امر كن
 اى منزه از بيان و از سخنجسم جسمانه تواند ديدنت
 در خيال آرد غم و خنديدنتدل كه او بستهى غم و خنديدن است
 تو مگو كاو لايق آن ديدن استآن كه او بستهى غم و خنده بود
 او بدين دو عاريت زنده بودباغ سبز عشق كاو بىمنتهاست
 جز غم و شادى در او بس ميوههاستعاشقى زين هر دو حالت برتر است
 بىبهار و بىخزان سبز و تر استده زكات روى خوب اى خوب رو
 شرح جان شرحه شرحه باز گوكز كرشم غمزهى غمازهاى
 بر دلم بنهاد داغى تازهاىمن حلالش كردم از خونم بريخت
 من همىگفتم حلال او مىگريختچون گريزانى ز نالهى خاكيان
 غم چه ريزى بر دل غمناكياناى كه هر صبحى كه از مشرق بتافت
 همچو چشمهى مشرقت در جوش يافتچون بهانه دادى اين شيدات را
 اى بهانه شكر لبهات رااى جهان كهنه را تو جان نو
  ز تن بىجان و دل افغان شنوشرح گل بگذار از بهر خدا
 شرح بلبل گو كه شد از گل جدااز غم و شادى نباشد جوش ما
 با خيال و وهم نبود هوش ماحالتى ديگر بود كان نادر است
 تو مشو منكر كه حق بس قادر استتو قياس از حالت انسان مكن
 منزل اندر جور و در احسان مكنجور و احسان رنج و شادى حادث است
 حادثان ميرند و حقشان وارث استصبح شد اى صبح را پشت و پناه
 عذر مخدومى حسام الدين بخواهعذر خواه عقل كل و جان تويى
 جان جان و تابش مرجان تويىتافت نور صبح و ما از نور تو
 در صبوحى با مى منصور تودادهى تو چون چنين دارد مرا
 باده كه بود كاو طرب آرد مراباده در جوشش گداى جوش ماست
 چرخ در گردش گداى هوش ماستباده از ما مست شد نى ما از او
 قالب از ما هست شد نى ما از اوما چو زنبوريم و قالبها چو موم
 خانه خانه كرده قالب را چو موممنبع : دفتر اول مثنوی  معنوی
 |