اضافت كردن آدم آن زلت را به خويشتن كه رَبَّنا ظَلَمْناو اضافت كردن ابليس گناه خود را به خدا كه بِما أَغْوَيْتَنِي كرد حق و كرد ما هر دو ببين
كرد ما را هست دان پيداست اين گر نباشد فعل خلق اندر ميان
پس مگو كس را چرا كردى چنان خلق حق افعال ما را موجد است
فعل ما آثار خلق ايزد است ناطقى يا حرف بيند يا غرض
كى شود يك دم محيط دو عرض گر به معنى رفت شد غافل ز حرف
پيش و پس يك دم نبيند هيچ طرف آن زمان كه پيش بينى آن زمان
تو پس خود كى ببينى اين بدان چون محيط حرف و معنى نيست جان
چون بود جان خالق اين هر دوان حق محيط جمله آمد اى پسر
وا ندارد كارش از كار دگر گفت شيطان كه بِما أغويتني
كرد فعل خود نهان ديو دنى گفت آدم كه ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما در گنه او از ادب پنهانش كرد
ز آن گنه بر خود زدن او بر بخورد بعد توبه گفتش اى آدم نه من
آفريدم در تو آن جرم و محن نه كه تقدير و قضاى من بد آن
چون به وقت عذر كردى آن نهان گفت ترسيدم ادب نگذاشتم
گفت هم من پاس آنت داشتم هر كه آرد حرمت او حرمت برد
هر كه آرد قند لوزينه خورد طيبات از بهر كه للطيبين
يار را خوش كن برنجان و ببين يك مثال اى دل پى فرقى بيار
تا بدانى جبر را از اختيار دست كان لرزان بود از ارتعاش
و آن كه دستى را تو لرزانى ز جاش هر دو جنبش آفريدهى حق شناس
ليك نتوان كرد اين با آن قياس ز آن پشيمانى كه لرزانيدىاش
مرتعش را كى پشيمان ديدىاش بحث عقل است اين چه عقل آن حيلهگر
تا ضعيفى ره برد آن جا مگر بحث عقلى گر در و مرجان بود
بحث جان اندر مقامى ديگر است
بادهى جان را قوامى ديگر است آن زمان كه بحث عقلى ساز بود
اين عمر با بو الحكم هم راز بود چون عمر از عقل آمد سوى جان
بو الحكم بو جهل شد در حكم آن سوى حس و سوى عقل او كامل است
گر چه خود نسبت به جان او جاهل است بحث عقل و حس اثر دان يا سبب
بحث جانى يا عجب يا بو العجب ضوء جان آمد نماند اى مستضى
لازم و ملزوم و نافى مقتضى ز آن كه بينايى كه نورش بازغ است
از دليل چون عصا بس فارغ است منبع : دفتر اول مثنوی معنوی
|