المقاله الخامسه
( قسمت دوم )
در ایثار جانها بر گشادند
زمین و آسمان محسوس کردند
جهان جاودان مدروس کردند
ز تن راهی بدل بردند ناگاه
ز دل راهی بجان آنگه بدرگاه
اساس چیزها بر هم نهادند
وز آن پس نام آن عالم نهادند
چو شد پرداخته چیزی گزیدند
که آنرا عشق گفتند و شنیدند
ترا این عشق آسان مینماید
که بر قدر تو چندان مینماید
علاج عشق اشک و صبر باید
گل ارچه تازه باشد ابر باید
خوشی عاشقان از اشک و صبرست
همه سرسبزی بستان از ابرست
اگر عاشق نماندی در جدایی
نبودی عشق را هرگز روایی
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی
اگر در عشق نبود انتظاری
نماند رونق معشوق باری
دمی در انتظار هم دم دل
بسی خوشتر بود از ملک حاصل
جوی اندوه عشق یار محرم
بسی خوشتر ز شادی دو عالم
دو عالم سایهٔ خورشید عشق است
دو گیتی حضرت جاوید عشق است
نگردد ذرهٔ در هر دو عالم
که تا نبود کمال عشق محرم
بدست حکمت خود حق تعالی
نهاد از بهر هر چیزی کمالی
نبات و معدن و حیوان و افلاک
میان باد و آب و آتش خاک
همه در عشق میگردند از حال
چه در وقت و چه در ماه و چه در سال
کمال عشق حیوان خورد و شهوت
کمال عشق انسان جاه و قوت
کمال چرخ از رفتن بفرمان
کمال چار گوهر چار ارکان
کمال هر یک اقطاعیست در خور
کزان اقطاع ننهد پای بر در
کمال ذره ذره ذکر و تسبیح
که عارف بشنود یک یک بتصریح
کمال عارفان در نیستی هست
کمال عاشقان در نیستی مست
کمال انبیا جایی که جا نیست
که گر کس داند آن جز حق روا نیست
کمال قدسیان در قربت عشق
کمال عشق هم در رتبت عشق
ز اول تا بآخر پیچ بر پیچ
کمالی گر نبودی هیچ بر هیچ
کمالی گر نباشد پس چه دانند
ز بی شوقی همه حیران بمانند
طلب جستن کمال آمد درین راه
دل دانا بود زین راز آگاه
زسر تا بن چو زنجیریست یکسر
رهی نزدیک دان زان یک بدیگر
سر زنجیر در دست خداوند
تعجب کن ببین کین چند در چند
ز اعلا سوی اسفل میرود کار
زهی قدرت زهی صنع جهاندار
فرود آید چنانکش کار کارست
بگرداند چنانکش اختیارست
بلاشک اختیار اوست اعظم
که نبود علتی در ما تقدم
خداوندی که هرچیزی که او کرد
ترا گر نیست نیکو او نکو کرد
همه آفاق در عشق اند پویان
درین وادی کمال عشق جویان
چو کس را نیست در دل شوق آن عشق
کجا یابند هرگز ذوق آن عشق
فلک در عشق دل چون تیر دارد
وز آن دیوانگی زنجیر دارد
ملایک بسته زنجیری در افلاک
از آن زنجیر میگردند بر خاک
فرو میآید از حضرت خطایی
فلک را مینماید انقلابی
چو دیگر ناید از حضرت خطابش
نه او ماند نه دور و انقلابش
الا ای صوفی پیروزه خرقه
بگردش خوش همی گردی بحلقه
زهی حالت نگر از عشق پیوست
که تا روز قیامت گردشت هست
کمال عشق را شایستهٔ تو
شدن زین بند نتوانستهٔ تو
چو ما این بند مشکل برگشاییم
بر قاضی بدرگاه تو آییم
بقوال افکنیم این خرقه خویش
نگین گردیم اندر حلقه خویش
ورای بحر تو غواص گردیم
توعامی باشی و ما خاص گردیم
وز آنجا هم بسوی فوق تازیم
گهی زان شوق و گه زان ذوق تازیم
در آن دریا بغواصی درآییم
وز آن شادی برقاصی درآییم
همی آییم دم دم همچو اکنون
بهر پرده چو مار از پوست بیرون
ترا گر فسحتی باید ز عقبی
تفکر کن دمی در سر دنیا
نه در دنیا در اول خون بدی تو
در آخر بین که زینجا چون شدی تو
گهی آب و گهی خون و گهی شیر
گهی کودک گهی برنا گهی پیر
گهی سلطان دین گه پیر خمار
گهی مردار می گه پیر اسرار
هزاران پرده در دنیا گذشتی
که تا از صورت و معنی بگشتی
دران وادی که آنرا عشق نامست
مثالت پردهٔ دنیا تمامست
که داند کین چه اسرار نهانست
سخن نیست این که نور عقل جانست
اگر چشم دلت گردد بدین باز
برون گیرد ز یک یک ذره صدراز
همه ذرات عالم را درین کوی
نه بیند یک نفس جز در روش روی
همه در گردشاند و در روش هست
تو بی چشمی و در تو این روش هست
الا ای بیخبر از عشق بازی
تو پنداری که هست این عشق بازی
تراچون نیست نقدی درخوردوست
که آن را رونقی باشد بر دوست
ازو میخواه تا دریا بباشی |