آي ... انسان!
مهدي سهيلي
آي ... انسان!
اي سوار سركش مغرور!
اي شتابان رهرو گمراه!
اي بغفلت مانده ي خود خواه!
هان..!عنان بركش سمند باد پايت را
نيك بنگر گوشه اي از بيكران ملك خدايت را
لحظه اي با چشم بينش كهكشان ها را تماشا كن
چشم سر بربند-
چشم دل بگشاي
روشنان بيشمار آسمان ها را تماشا كن
هر چه بالاتر پري اين آسمان را انتهايي نيست
بيكران آفرينش رابجز جان آفرين فرمانروايي نيست
جاده هاي كهكشان تابي نشان جزرد پايي نيست
زير سقف آفرينش-
صد هزاران جرم رخشان است كز چشم تو پنهان است
اينهمه نقش عجب را نقشبندي هست بيمانند
كوردل آنكس كه پندارد خدايي نيست
آي... انسان!
اي سوار سركش مغرور!
گر بزير پا در آري «ماه» و «مريخ» و «ثريا» را
كي توان با جسم خاكي رفت تا عرش خداوندي؟
بارگاه حقتعالا را بجز يكتا پرستي رهنمايي نيست
***
هر ستاره در دل شب ميزند فرياد:
اين جهان آفرينش را خدايي هست
در پس اين قدرت بي انتها قدرت نمايي هست
بال خاكي بشكن و بال خدايي ساز كن اي رهرو گمراه
تا به پيمايي فضاي بيكران كبريايي را
ديو شهوت را بكش،پاي هوس بربند
بنده شو اي سركش خودخواه
تا بمرغ جان تو بخشند پرواز خدايي را
خويش را گر نيك بشناسي-
ميزني بر كهكشانها خيمه گاه پادشايي را
***
آي... انسان!
اينكه پنداري به اقبال طلا جاويد خواهي ماند
گوش دل بر خاك نه تا بشنوي فرياد قارون را
آن نگونبختي كه پردكرد از طلا صحرا وهامون را
اينك اينك ميزند فرياد:
جاي زر،صندوق چشمم خانه مار است
سينه ام از خاك گورستان گرانبار است
***
اي بغفلت مانده ي خودخواه!
آيد آنروزي كه بيني بار و برگت نيست
چاره جز تسليم در چنگال مرگت نيست
آن زمان فرياد برداري:
كاين طلاها غارتي از رنگ زرد دردمندانست
اينهمه ياقوت آتش رنگ-
آيتي از خون دلهاي پريشانست
توده ي سيمين مرواريد-
يادگار صد هزاران چشم گريانست
***
آي... انسان!
اي طلاها را خدا خوانده!
اي بزر دلبسته،وز راه خدا مانده!-
روزگاري ميرسد كز خاك بر خيزي
از ره درماندگي خاك قيامت را بسر ريزي
تا كه چشمت بر عذاب جاودان افتد-
چون گراز زخم خورده،مضطرب هر سوي بگريزي
***
بنگري چون پيش چشمت راست،صحراي قيامت را-
بركشي از بيم كيفر،تلخ فرياد ندامت را:
كاي خدا راه رهايي كو؟
از چنين سوزنده آتش ها-
سايبان از رحمت و لطف خدايي كو؟
ناگهان آيد سروش از غيب:
اي سيه روز سيه كردار!
زرپرستان و ستمكاران بد آئين وبدخو را-
دربساط عدل ما آسوده جاني نيست
كيفر غولان مردم خوار-
جز عذاب جاوداني نيست.
آي... انسان!
اي بسا شب مست خفتي در كنار كيسه هاي زر
ليك دانستي ندانم يا ندانستي-
سفره ي همسايه ي بيمار،بي نان بود
جاي نان در پيش چشم كودكاني خرد-
ناله بود و دردبودو چشم گريان بود
***
آي... انسان! سركشي بس كن
عقربكهايزمان در صد هزاران سال
بر شمرده تك نفسهاي بسي فرعون و قارون را
چشم ماه و ديده ي خورشيد-
ديده بيرون از شماره،بازي گردنده گردون را
***
ميبرد شط زمان مارا
مهلت ديدار بيش از پنجروزي نيست
دل منه بر شوكت دنيا
اين عروس دلربا غير از عجوزي نيست
اين طلايي را كه تو معبود ميخواني-
جز بلاي خانه سوزي نيست
***
روزو شب شط زمان جاريست
آنچه ميماند از اين شط خروشان نيك كرداريست
خاطري را شاد بايد كرد
جاي سيم و زر دلي بايد بدست آورد
آزمندي ها زبيماريست
زر پرستي آتش اندوزيست
رستگاري در سبكباريست
منبع : كتاب طلوع محمد
http://www.iranactor.com/belles/soheyli/ai%20ensan.htm
|