وحي
در آن ايام، خاك فتنه خيز مكه، يعني مهد بدكاران
درون ظلمت جهل و تباهي دست و پا ميزد
توانگر، آتش حسرت بجان بينوا ميزد
ستمكش، بر در هر خانه دست التجا ميزد
شبانگاهان
نوائي غم فزا در ناي مرغ شب گره ميخورد
سحرگاهان خروس صبح اگر ميخواند ـ
گروهي تيره جان بي سعادت را صلا ميزد
***
بهركس ميرسيدي، حربه الحاد در كف داشت
رهي گرپيش پائي بود، راه ننگ و پستي بود
و گر رنگي بروئي بود، رنگ بت پرستي بود
محبت، مردمي، انصاف، پاكي، پاك انديشي ـ
ميان توده ها گم بود .
چپاول، زورگويي، ناجوانمردي، تبهكاري ـ
يگانه كار مردم بود.
در اين هنگامه ها، مردي غمين با چشم تر هر شب
به « كوه نور » در « غار حرا » ميرفت
همه شب با غمي سنگين ببال مرغ انديشه ـ
ز « كوه نور » تا عرش خدا مي رفت
لبش خاموش بود اما سرا پايش پر از فرياد
به پرواز خدائي تا دل بي انتها ميرفت
تني لرزان، دلي ترسان، ز بيم حق تعالي داشت
و در آن غاز تنهائي
رواني روشن از كر و بيان عرش اعلا داشت
***
بدان اين مرد برتر، آشناي راز سرمد بود
كه از دلبستگي ها و ز تعلق ها مجرد بود
ستوده بود و پاكان جهان آفرينش را سرآمد بود
نفس را نكهت جاويد مي بخشم بنام او
مهين پيغمبر عالم
هما عرش پرواز خدا سير فلك پيما
ابر مرد جهان، آموزگار ما « محمد » بود
***
بلي او، آن يگانه، آن فلك سير خدا پيوند ـ
بهمراه دلي نوراني و عزمي گران چون كوه ـ
ز « كوه نور » شبها ديده بر « ام القري » ميدوخت
و در اندوه جهل مردم « ام القري » ميسوخت
***
يكي شب « كوه نور » آبستن رمزي خدائي شد
شبي رخشان ز بام آسمان آبي « ملكه »
ندانم عرشيان از خوشه پروين
به دربار محمد در « حرا » گل ميفرستادند
و يا با ريزش صدها ستاره آسمانيها
زمين را بوسه ميدادند
***
شبي حيرت فزا دست خداي آسمانها بر سر كعبه
گل مهتاب ميپاشيد
بچشم مردم « ام القري » در آن شب روشن
ز بام لاجوردي سرمه ها خواب ميپاشيد
در آن مهتاب شب، غار حرا خورشيد در خود داشت
محمد در دل « غار حرا » در خويش گريان بود
شبستان وجودش پر ز نور پاك يزدان بود
در آن هنگامه شهر مكه بود و خواب و مدهوشي
محمد بود و شور جذبه و بانگ نفس هايش
در آن شب حال مهمان « حرا » نقشي دگرگون داشت
شراري بود از دنياي غيبي در سراپايش
دل « كوه حرا » شد گرم
گمان كردي كه نبضش بي امان مي زد
تو گفتي ميدود نور خدا در جوي رگهايش
***
به كوته لحظه اي چشم محمد، گرم شد از خواب
ولي در خويش حيران بود .
بناگه برق زد در پشت چشمش، ديده را وا كرد
ز پشت ديدگان تا عرش، نوري را تماشا كرد
بخود لرزيد از وحشت
نگاهي پر ز انديشه بسوي آسمانها كرد
دهانش باز ماند از حيرت نوري شبانگاهي
صداي نبض خود را ميشنيد از دِهشتي سنگين
بديدار شگفتي ها ز جاي خويشتن بر جست
عرق چون شبنم سردي بچهر روشنش بنشست
غريوش در دل « كوه حرا » پيچيد
فغانش از زمين بر رفت و در عرش خدا پيچيد
***
ببانگي پر تضرع گفت:
كريما! كردگارا! پاك يزدانا! خداوندا!
حكيما! مهربانا! بي نيازا! بي همانندا!
ببخشا بر محمد لطف جاويدان سرمد را
بگير از مهرباني دست لرزان محمد را
مرا در كشف راز غيب، ياري ده
بجان من توان پايداري ده
كريما! سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نميدانم .
***
محمد بود و نوري از زمين تا بينهايت ها
محمد بود و در دل زين معماها حكايت ها
دوباره موج آهنگش طنين افكند زير گنبد گيتي
من امشب سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نمي دانم .
عجب نوريست اين نور شگفت امشب
كجا خورشيد و ماه آسماني اين ضيا دارد ؟
نگه چون ميكنم دنباله تا عرش خدا دارد
كريما! سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نمي دانم
***
محمد در سخن با خويش بود آنگاه چون تندر
نوائي آسماني در دل غار حرا پيچيد
صدائي در زمين از سوي عرش كبريا پيچيد
در آندم، حق تعالي، گوش بر بانگ خدا ميداد
محمد، مات و حيران، گوش بر بانگ خدا مي داد:
بخوان هان اي محمد! گفت: من خواندن نمي دانم
ندا آمد: بخوان با من اي امي مكه !
بناگه چشمه نوري بجان پاك او تابيد
دوباره اين ندا آمد:
بخوان اي بارگاه كبريا را بهترين بنده
بخوان بر نام قدس پر شكوه آفريننده
خداوندي كه انسان را ز خون بسته مي سازد
بخوان بر نام پاك خالق اكرم
بنام آنكه دانش را به نيروي قلم آموخت
بنام آن خداوندي كه از رحمت ـ
بجان مردم نادان چراغ معرفت افروخت .
***
محمد از شكوه وحي مي لرزيد
در آن ساعت ـ
محمد بود و شهر مكه و وحي خداوندي
پس از آن شب جهان داند كه در گفتار پيغمبر ـ
سخن از عشق حق بود و حديث آرزومندي
***
محمد از دل « ام القري » اين نغمه را سر داد ـ
كه : اي انسان! خدا يكتاست
بجز يكتا پرستي هيچ راه رستگاري نيست
بديگر راهها گر پا گذاري غير خواري نيست
در اين آيين جاويدان
لب خود را فرو بند از سپيدي وز سياهي ها
تو را تا كي سخن از قصه رنگ است
در اين آئين سخن از رنگها ننگست
به كيش راستين ما
گرامي تر بود آنكس كه در وي گوهر تقواست
گر از شرق است، ور از غرب است
گر از روم است، ور از زنگست
چه گويم از شكوهت؟ اي محمد اي مهين فرزانه عالم !
مرا پاي سخن لنگست
ز تو فرزانه تر در پهندشت آفرينش كيست ؟
ستايش را توانم نيست ميدان سخن تنگست
ولي با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گيتي
بهين گلبانگ جاويدست
سخن از تو ببام هفت اورنگست
ابر مردا! زوالي نيست گلبانگ حقيقت را
بياد تو ز مهد خاك، تا نه گنبد افلاك
هميشه، هر زمان، هر شب
نوازشگر، نسيم بانگ توحيد است
طنين افكن نوائي گرم آهنگ است
(( تير ماه 1350 ))
*****
منبع : مجموعه اشعار مهدي سهيلي ( از كتاب طلوع محمد ) |