زنده مرگ
در بهار زندگى چندان پريشان زيستم
کز حيات خويشتن گاهى پشيمان زيستم
شرم از آن دارم که گويم زنده بودم سالها
وينچنين افسرده و نوميد و پژمان زيستم
اختلاف زندگان با مردگان در جنبش است
من که بيجان زنده بودم با چه عنوان زيستم؟
آدمى را گر نشان زندگى جنبندگى است
از چه بيجان بنده اى در نقش ايوان زيستم ؟
مرده اى بودم که ميرفتم بپاى ديگران
تا نپندارد کسى در جسم بيجان زيستم
جنبش و آزادى و شادى نشان زندگى است
مرگ جان است اينکه در زندان پريشان زيستم
مرگِ پيش از مرگ اگر اين نيست پس برگو که چيست؟
در لباس زندگان چون مرده پنهان زيستم
عمر در سختى عجب بگذاشتم ، در حيرتم
بنده آزاد بودم؟! يا بزندان زيستم ؟
رفته از کف نعمت آزادى و آزادگى
زان بکام ديگران يا زير فرمان زيستم
تا زبان و بال و پر بر مرغ جانم بسته شد
همچو طوطى در قفس خاموش و گردان زيستم
چون نداند آنکه مى پرسد چرا عمرى چنين
زير پتک زندگانى همچو سندان زيستم
آلت فعلى بدست روزگار افتاده بود
در وجود من که با اصحاب ديوان زيستم
با چنان درنده خويان همنشين و همعنان
چون توانم گفت « زير نام انسان زيستم»؟
ازکسى فرمان نمى بردم که خون خوردم بسى
تا چنان،آزاده مردانِ پاک دامان زيستم
منشاء آرامش گيتى ضمير آدمى است
ايکه مى پرسى چرا در قيد وجدان زيستم ؟
در ميان زندگان همدرد خود جستم «محيط»
تا بکام موج جزر و مد طوفان زيستم
منبع : مجموعه اشعار استاد شفیعی کدکنی |