واژه انسان
انسان: برآيند مُلك و ملكوت
واژه انسان يا از ريشه «ا ـ ن ـ س» مشتق شده[1] كه در اين صورت، وزن آن فِعلان و جمع آن نيز أناسى است يا از ريشه «ن ـ س ـ ى» و در اصل اِنسيان (بر وزن افعلان) بوده كه ياى آن به جهت فراوانى استعمال، حذف شده و بر وزن افعان آمده است. شاهد اين رأى اينكه «أنيسيان» به اتّفاق همگان اسم مصغّر انسان است و چون در تصغير، حروف اصلى هر كلمه باز مىگردد نتيجه اين مىشود كه حروف اصلىِ انسان، نون، سين و ياء و ريشه اين كلمه، نسيان است.[2] دو كلمه «ايناس» و «نَوْس» را نيز مبدأ اشتقاق انسان دانستهاند كه واژه نخست به معناى ادراك و علم و احساس و دومى به معناى تحرّك است.[3]
چنانچه واژه انسان را مشتق از «انس» بدانيم، وجه تسميهاش آن است كه رونق، زيبايى و الفت در زمين، تنها با وجود او حاصل مىشود[4] يا آنكه حيات انسان بدون انس با ديگران تأمين نمىگردد و ازاينرو گفته مىشود: انسان «مدنى بالطبع» است[5] يا بدان جهت انسانش خواندهاند كه با هرچه مرتبط است انس و الفت مىگيرد[6] يا اينكه همواره با دو اُنس همراه است: انس روحانى با حق و انس جسمانى با خلق[7] يا بدان سبب كه دو پيوند در او نهادينه شده است: يكى با دنيا و ديگرى با آخرت.[8]
اما اگر انسان را مشتق از «نسيان» بدانيم، وجه تسميهاش بنابر قول ابن عباس آن است كه آدمى عهد خود با خدا را به فراموشى سپرده است: «و لَقَد عَهِدنا اِلى ءادَمَ مِن قَبلُ فَنَسِىَ» [9] (طه/20،115)
در صورتى كه انسان از واژه ايناس مشتق شده باشد، وجه تسميهاش عبارت است از دسترسى او به اشياى گوناگون از طريق علم و احساس و ابصار[10] و اگر از كلمه نَوْس اشتقاق يافته باشد، وجه تسميه او تحرك شديد و جنب و جوش فراوانش در كارهاى بزرگ است.[11]
در برخى منابع عرفانى وجه تسميه انسان اينگونه تبيين شده كه انسان يا به سبب آنكه نشئه وى مشتمل بر همه مراتب و حقايق عالم است انسان ناميده شده است، زيرا در اين صورت اگر از انس مشتق شده باشد بدين معناست كه او مظهر اسما و حقايق است و اسما و حقايق با وى مأنوساند و نشئههاى جسمانى، مثالى و روحانى در او محصور است و اگر از نسيان مشتق گرديده باشد بدين معناست كه به حكم اتصاف به وصف «كُلَّ يَوم هُوَ فى شَأن» (الرحمن/55،29) خداوند در يك شأن متوقف نمىشود كه اين نيز نشاندهنده عموم و احاطه اوست يا تسميه وى به انسان برگرفته از «انسان العين» (مردمك چشم) است؛ بدين معنا كه به حكم قرب فرايض، انسان براى خداوند به منزله مردمك چشم براى چشم است؛ يعنى خداوند به وسيله انسان (انسان كامل) به عالم نظر مىكند، چنانكه چشم به وسيله مردمك مىبيند.[12]
واژه انسان در قرآن، تنها 65 بار تكرار شده است؛ اما واژههايى چون بشر، بنىآدم، ذرّيه آدم، ناس، اناس، اِنس، اِنسى، أناسى، مرء، نفس و... كه هر يك به انسان يا بُعدى از ابعاد وى يا مصداقهاى آن اشاره دارد، حجم وسيعى از بحثهاى قرآن را به خود اختصاص داده است، افزون بر اين، در موارد بسيار فراوانى از انسان يا اصناف گوناگون آن با ضماير، صفات، موصولات، اسماى اشاره و... نيز ياد شده است؛ نظير اينكه در آيه 8 انفطار/82 پس از اينكه در آيه 6 همين سوره از انسان نام برده، وى را به عنوان موجودى كه خداوند مركِّب وى بوده و براساس مشيت حكيمانه خود، او را متشكل از اعضا و جوارح گوناگون و در رنگها و اندازههاى متفاوت به صورتى متناسب و متعادل آفريده مورد اشاره قرار مىدهد[13]، افزون بر اينكه دقت در بخشها و بحثهاى گوناگون قرآن كريم نشان مىدهد كه سراسر اين كتاب آسمانى با انسان در ارتباط است، چندان كه هيچ بخشى از آن را نمىتوان جداى از انسانشناسى علمى يا انسانپردازى عملى يافت، پس اگر از گستره لفظى پيشگفته نيز چشم بپوشيم، باز هم مىتوانيم قرآن كريم را كتاب انسانشناسى و انسانسازى بناميم. برخى معتقدند كه همه قرآن به لحاظ محتوا تفسير مقام خلافت الهى انسان كامل است و ازاينرو مىتوان يگانه آيهاى را كه مفيد خلافت مطلق براى اوست، يعنى آيه 30 بقره/2: «و اِذ قالَ رَبُّكَ لِلمَلـئِكَةِ اِنّى جاعِلٌ فِى الاَرضِ خَليفَةً» به لحاظ اهميت، همتاى همه آيات قرآن، تلقى كرد.[14]
آفرينش انسان:
خداوند به عنوان مركِّب انسان براساس مشيت حكيمانه خود وى را متشكل از اعضا و جوارح گوناگون و در رنگها و اندازههاى متفاوت به صورتى متعادل و متناسب آفريده[15]: «الّذى خلقك فسوّك فعدلك فى أىّ صورة مّا شاء ركّبك» (انفطار/82،7 ـ 8) و آفرينش او را به عنوان نيكوترين ساختارسازى خود مطرح مىكند: «لَقَد خَلَقنَا الاِنسـنَ فى اَحسَنِ تَقويم» (تين/95، 4) كلمه انسان در اين آيه به تصريح بسيارى از مفسّران، اشاره به جنس و ماهيت است و شامل آدم و اصناف فرزندان او مىشود.[16] برخى تعبير احسن تقويم يعنى زيباترين ساختار را مربوط به شكل ظاهر و اعضاى پيكر انسان مىدانند[17] و بعضى عقل و تميز را نيز بدان مىافزايند[18] يا افزون بر انتصاب قامت و زيبايى صورت، اجتماع ويژگيهاى ديگر پديدهها را نيز بخشى از مفهوم احسن تقويم مىخوانند.[19] بعضى نيز سخن از صورت ظاهر و سيرت باطن به ميان آوردهاند[20] و در نهايت، برخى معتقدند كه مقصود از احسن تقويم آن است كه انسان به لحاظ نحوه آفرينش و همه شئون و جهات وجودى خود شايسته عروج به فراترين مرتبه رفعت و وصول به حيات ابدى در پيشگاه پروردگار خويش است.[21]
اهميّت آفرينش انسان آنگاه آشكارتر مىشود كه ببينيم آفريدگارِ همه هستى در سراسر قرآن كريم تنها يك بار خود را به عنوان زيباترين آفريننده ستايش كرده و آن هم در پى بيان آفرينش انسان است: «ثُمَّ اَنشَأنـهُ خَلقـًا ءاخَرَ فَتَبارَكَاللّهُ اَحسَنُ الخــلِقين» (مؤمنون/23،14) برخى تصريح مىكنند كه خداوند، زمين و آسمان و عرش و لوح و كرسى و قلم را آفريد؛ اما هرگز آنگونه كه خود را نسبت به خلق انسان ستود مورد ستايش قرار نداد، زيرا آفرينش انسان، زيباترين شكل آفرينندگى است.[22]
انسان پيش از ورود به دنيا:
همانگونه كه در علوم عقلى و عرفانى ثابت شده، موجودات نشئه دنيا پيش از وجود دنيوى خود در عوالم ديگرى چون عالم مثال، عالم عقل و عالم إله موجود بودهاند. قرآن نيز بر اين نكته تاكيد دارد و در برخى آيات به وجود اشيا پيش از نشئه دنيا اشاره مىكند؛ از جمله آنجا كه مىفرمايد: هيچ چيزى نيست، مگر آنكه اصل و خزانه آن نزد ماست و ما از هر چيزى جز به مقدار معلوم، فرو نمىفرستيم: « واِن مِن شَىء اِلاّ عِندَنا خَزائِنُهُ وما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَر مَعلوم » (حجر/15،21) براساس قاعده مذكور كه وحى و شهود و عقل بر آن صحه گذاشتهاند انسان نيز مانند ساير اشيا قبل از وجود دنيوى خويش در عوالم پيشين تحقق داشته است[23]، افزون بر اين برخى آيات به وجود خصوص انسان قبل از نشئه دنيا اشاره مىكند:
1. آيات ميثاق و تعهد آدمى در پيشگاه خدا: «و اِذ اَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنى ءادَمَ مِن ظُهورِهِم ذُرِّيَّتَهُم واَشهَدَهُم عَلى اَنفُسِهِم اَلَستُ بِرَبِّكُم قالوا بَلى شَهِدنا...» (اعراف/7،172) آنگاه كه خداوند از پشت فرزندان آدم، نسل آنان را برگرفت و همه را بر ربوبيت خود به شهادت طلبيد، همگان شهادت دادند كه خداوند، پروردگار آنان است. روشن است كه انسانهاى عادى هرگز زمان اين ميثاق گذارى را به ياد ندارند و در حافظه خويش چنين تعهد صريحى از سوى خود را نمىيابند، بنابراين، دنيا ظرف چنين التزامى نبوده و اين حقيقت به نشئهاى پيش از دنيا باز مىگردد كه هيچگونه جدايى و فقدانى براى حقيقت انسانى نبوده و اين شهادت و اعتراف به دور از هرگونه شرك و مخالفت و عصيان كه از احكام نشئه دنياست، صورت پذيرفته است.[24]
برخى از بزرگان حكمت و عرفان و تفسير سخن افلاطون را كه به وجود عقلى انسان پيش از حدوث بدن قائل بوده هماهنگ با مطلب ياد شده دانسته و افزون بر اين تصريح كردهاند كه در شريعت حقه ما براى افراد انسان، يك وجود جزئى، متمايز و سابق بر وجود طبيعى، ثابت شده است، چنان كه آيه ميثاق و نيز روايات فراوانى از امامان معصوم(عليهم السلام)كه مىگويد: ارواح انبيا و اوصيا از طينت عليين و پيش از خلق آسمانها و زمين، آفريده شده بود مىتواند شاهدى بر اين مطلب باشد.[25]
تعهد گرفتن خداوند از فرزندان آدم درباره نپرستيدن شيطان نيز از شمار همان آيات است: «ألم اَعهَد اِلَيكُم يـبَنى ءادَمَ اَن لاّ تَعبُدوا الشَّيطـنَ اِنَّهُ لَكُم عَدُوٌّ مُبين» (يس/36،60) اين آيه كه به فرزندان آدم بر اثر نقض عهد مذكور، عتاب مىكند، در صورتى مىتواند مؤاخذه عبادتگران شيطان باشد كه همه آنان اين عهد را از خداوند پذيرفته و بدان ملتزم شده باشندو چنين تعهدى يقيناً در دنيا اگر صورت پذيرفته بود، همگان آن را به ياد مىداشتند.
2. آياتى كه از سابقه دورتر انسان سخن مىگويد؛ گاهى ازاين سابقه با تعبير «چيزى نبودن» ياد كرده است؛ مانند:«و قَد خَلَقتُكَ مِن قَبلُ ولَم تَكُ شيــًا» (مريم/19،9)، «اَوَ لا يَذكُرُ الاِنسـنُ اَنّا خَلَقنـهُ مِن قَبلُ ولَم يَكُ شَيـًا = آيا انسان به ياد نمىآورد كه پيش از اين او را آفريديم، در حالى كه هيچ چيزى نبود»؟ (مريم/19، 67)
و گاهى با تعبير «چيزى قابل ذكر نبودن»؛ مانند: «هل أتى على الإنسن حين منالدهر لم يكن شَيـًا مذكورًا» (انسان/76،1) مفهوم اين آيه آن است كه در آن دوران، چيزى بوده؛ اما قابل ذكر و داراى نام و نشان نبوده است.
آنچه اين استدلال را تمام مىكند، تأكيد قرآن بر فراموشى اين دوران ازسوى آدمى است. در اين باره نخست به شگفتى انسان از حيات پس از مرگ، اشاره مىكند: «و يَقولُ الاِنسـنُ اَءِذا ما مِتُّ لَسَوفَ اُخرَجُ حَيـًّا» (مريم/19،66) و سپس براى بىمورد دانستن اين شگفتى مىفرمايد: آيا انسان به ياد نمىآورد كه پيش از اين در حالى كه چيزى نبود، او را آفريديم: «اَوَ لا يَذكُرُ الاِنسـنُ اَنّا خَلَقنـهُ مِن قَبلُ ولَم يَكُ شَيـًا» (مريم/19،67) در اين آيه، خداوند حقيقت فراموش شدهاى را براى انسان يادآورى مىكند. معلوم مىشود كه آدمى در نشئهاى به عدم شيئيت خود، عالم بوده و سپس اين حقيقت را از ياد برده و خداوند در دنيا او را متذكر ساخته و يادآور مىشود، پس پيش از دنيا و تحقق شيئيت طبيعى انسان، يك نحوه وجود براى او بايد ثابت باشد، زيرا اگر انسان، پيش از ورود به دنيا معدوم محض مىبود، چگونه در اين ظرف عدم محض، علم به هيچ نبودن خويش داشته تا با يادآورى، دوباره همان علم برايش حاصل شود؟ ازاينرو مىتوان گفت انسان، پيش از وجود خارجى، در علم خداوند موجود و به صورت وجود علمى، معلوم خداى متعالى بوده و در پى اراده او با فرمان «كُن» از علم به عين آمده و وجود خارجى يافته است: «اِنَّما اَمرُهُ اِذا اَرادَ شَيـًا اَن يَقولَ لَهُ كُن فَيَكون» (يس/36،82)[26]
افزون بر آيات ياد شده آيه اخير نيز تأييدى بر مطلب است، زيرا چيزى كه خطاب «كن» (باش) را از خداوند دريافت مىكند، نمىتواند معدوم محض باشد، چون معدوم محض، به هيچ رو قابل خطاب نيست.[27]
پی نوشت:
[1]. التحقيق، ج 1، ص 161، «انس»؛ مصطلحات قرآنيه، ص 68 ـ 69.
[2]. لسانالعرب، ج 1، ص 231؛ الفروق اللغويه، ص 80، «انسان».
[3]. بصائر ذوى التمييز، ج 2، ص 32؛ تفسير سوره والعصر، ج 2، ص 10.
[4]. المخصص، ص 16.
[5]. مفردات، ص 94، «انسان».
[6]. مفردات، ص 94، «انسان».
[7]. بصائر ذوى التمييز، ج 2، ص 31.
[8]. بصائر ذوى التمييز، ج 2، ص 31.
[9]. لسان العرب، ج 1، ص 232؛ المخصص، ص 16؛ مفردات، ص 94، «انسان».
[10]. بصائر ذوى التمييز، ج 2، ص 32.
[11]. بصائر ذوى التمييز، ج 2، ص 32.
[12]. شرح فصوص الحكم، ص 348، 350.
[13]. الميزان، ج 20، ص 224 ـ 225.
[14]. تفسير موضوعى، ج 14، ص 279 ـ 280.
[15]. الميزان، ج 20، ص 224 ـ 225.
[16]. مجمعالبيان، ج 10، ص 775؛ روح المعانى، مج 16، ج 30، ص 314؛ الميزان، ج 20، ص 319.
[17]. كشفالاسرار، ج 10، ص 543؛ تفسير ابنكثير، ج 4، ص 563.
[18]. تفسير بغوى، ج 4، ص 472.
[19]. تفسير بيضاوى، ج 2، ص 431.
[20]. التفسير الكبير، ج 32، ص 10 ـ 11.
[21]. الميزان، ج 20، ص 319.
[22]. روح البيان، ج 6، ص 72؛ لطائف الاشارات، ج 2، ص 570.
[23]. الرسائل التوحيديه، ص 120، 128.
[24]. الميزان، ج 8، ص 321.
[25]. اسفار، ج 9، ص 195.
[26]. تفسير موضوعى، ج 14، ص 43، 46.
[27]. تفسير موضوعى، ج 14، ص 43، 46.
● برگرفته از سایت مرکز فرهنگ و معارف قرآن www.maarefquran.com
منبع : http://www.bashgah.net/topics-358.html |