چهار
زندان انسان
دکتر
علی شریعتی
بخش 4
پس،
از زندان اول، زندان طبیعت، انسان خودآگاهی و اراده و آفرینندگی خودش را به
وسیله شناخت طبیعت یعنی علم به دست میآورد. از زندان دوم، ایستوریسم، هم با شناخت
فلسفه تاریخ و استخدام جبر تاریخ یعنی علم تاریخ، رهائی خودش را به دست میآورد. و
از زندان سوم، سوسیولوژیسم و زندان نظام اجتماعی نیز، افراد با علم، رهائی خودشان را
به دست میآورند و سازنده نظام اجتماعیشان میشوند.
زندان چهارم، بدترین زندان است و انسان در برابرش عاجزترین
زندانی است. و آن زندان «خویشتن» است. و عجیب است که در طول تاریخ میبینیم که انساناز این زندانهای سهگانه نجات خودش را بیشتر تأمین کرده و از همه وقت رهاتر از این
سه جبر است و بیشتر از همیشه بر این سه جبر مسلط است، اما برعکس در برابر جبر چهارم،
یعنی جبر «خود» و زندان خویشتن، از همه وقت، حتی از دورهای که انسان تکنولوژی
نداشته و علوم طبیعی را نمیدانسته، جامعهشناسی و فلسفه تاریخ را نمیفهمیده، عاجزتر
است. و بعد، همین زندانی جبر چهارم بودن انسان امروز است که رهائی از زندان
اول و دوم و سوم را پوچ و بیهوده و عبث نموده است.
امروز، انسان رها شده از زندان طبیعت و تاریخ و جامعه،
به پوچی میرسد. چرا؟ به خاطر اینکه انسانی که زندانی چهارمین زندان است، از
سه زندان اول هم که نجات پیدا کند، اول بدبختی او است؛ زیرا به قول یک نویسنده، برایانسانی که در یک جبر خفته است، رنج «نمیدانم چه کنم» نیست، چون نمیتواند کاری
کند، اما انسان امروزی که بیش از همیشه توانائی این را دارد که «چه کند»، کمتر
از همیشه میداند که «چه باید بکند». زیرا آن کسی که باید از این سه زندان رها شود،
بر طبیعت مسلط شده، بر تاریخ و سرنوشت و تقدیر آینده بشریت مسلط شده یا بر جامعه خودش
مسلط شده- این انسان- ، عاجز و اسیر زندان خویشتن است. و چرا نمیتواند از زندان
خویشتن بیرون بیاید؟ چون رهائی از این زندان مشکل است. به این علت مشکل است که سه زندان
اول، چهار دیوار داشت در پیرامون وجود من، و من در آن زندانی بودم؛ و نسبت به زندانی
بودن خودم، آگاهی داشتم. میدانستم که این نیروی جاذبه است و من نمیتوانم بپرم- این
را آگاه بودم؛ حتی موقعی که بدوی بودم این آگاهی را داشتم. میدانستم که اینجا چون
رودخانه است من مجبورم صیاد بشوم، اینجا چون فقط جنگل دارد من مجبورم که شکار بکنم.
این جبرها را من، در گذشته، احساس میکردم.
اما جبر چهارم، دیواری در پیرامون وجود من نیست، زندانی است
که من با خود حمل میکنم. اینست که خودآگاهی و شناخت نسبت به این زندان از همه مشکلتر
است. در اینجا خود زندانی و زندان یکی هستند، خود بیماری و خود انسان بیمار
یکی شدهاند. و به همین جهت است که شفا یافتن از این بیماری دشوار است.
دشواری دیگر به خاطر اینست که انسان با علم میتواند
از زندان تاریخ بیرون بیاید، با علم میتواند از زندان طبیعت بیرون بیاید، و با علم
میتواند از زندان نظام حاکم بر اصول اجتماعی درآید، اما متأسفانه با علم نمیتواند
از زندان خویشتن بیرون بیاید. چون این عالِم، خود، زندانی است. خود این علم، علم یک
زندانی است. اینست که این «خود» که میگوید، احساس نمیکند که آن من آزادی است که در
خودش مدفون است. او (خود را به عنوان یک خود و یک انسان مطلق احساس میکند.)
میباید که از زندان طبیعت و جامعه و تاریخ رها شود، و رها میشود اما به پوچی میرسد.
میخواهم اینجا فرمولی را عرض کنم. قانونی وجود دارد که از اول خلقت آدم و
در طول تاریخ بشر و تا همین الان صادق است. انسان در زندگی مادی خود، این طریق
را میپیماید- فقط و فقط در زندگی مادی- ، و آن این است که انسان، اول نیاز
دارد بعد به رفاه میرسد، سپس رفاه به پوچی، و پوچی به عصیان و سرانجام عصیان به زهدگرائی
و ذهنیتگرائی میانجامد....
منبع : سایت شریعتی
ادامه مطالب : سایت مجله اینترنتی انسان
|