انسان بیخود
اثر : دکتر علی شریعتی
( بخش 3 )
پس انسان در موقع کار کردن جذب ابزار کار و هدف کار است و بنابراین غافل از خویشتن است. لذا تمام تمدن مادی و همه این فن و صنعت به قیمت لحظاتی ساخته شده و بوجود آمده است که انسان، خود را احساس نمیکرده است و ابعاد گوناگون و مواد و مصالح «تمدن»، که به قول «مارکس» مجموعهای از «کارهای فشرده است»، مجموعهای از لحظههایی در زندگی است که انسان در آن لحظات به واقع زندگی نمیکرده است و «خود» نبوده است، و به قول «هایدگر»، همه به قیمت قربانی شدن زندگی و لحظات آزاد و واقعیت وجود اصلی و حقیقی (Authentique) آدمی است؛ یعنی نتیجه «غفلت» از خویشتن است.
بنابراین، میان انسان و تمدن مادی، یک رابطه دیالکتیکی دائمی وجود دارد و وجود هر یک، نفی وجود دیگری است. و اکنون میبینیم که تمدن مادی است که وجود دارد و رشد میکند.
نمیخواهم بگویم که این حرف درست است یا درست نیست. اما میخواهم بگویم که چگونه ممکن است در لحظهای که انسان به کار دیگری میپردازد و دست اندر کار شناخت چیز دیگر، و یا دست اندر کار ساختن چیز دیگری است، در آن لحظات، خود را از یاد ببرد و از خویش دور شود. «علم» اکنون چنین کاری را میکند.
فرق حرف من با حرف هایدگر اینست که او «تمدن» را زائیده «غفلت» آدمی میداند و بعد مثل «لائوتسو» معتقد است که: بنابراین، از زندگی، کار، عمل، نظم و همواره ساختن و ساختن، به خود برگردید؛ ولی من همان پاسخی را که «کنفوسیوس» به لائوتسوی ضدتمدن داد، تکرار میکنم و نتیجه میگیرم که:
جامعه و تمدنی که اکنون ساخته میشود صدق مدعای هایدگر را اثبات میکند؛ اما اگر این تمدن به گونه دیگری بنا شود و روابط تولید و عرضه و مصرف، به گونه انسانی استوار شود، نه تنها کار کردن و بنای جامعه و تمدن، به قیمت قربانی شدن آدمی، و یا در لحظات غفلت انسان از خویش، ساخته نمیشود، بلکه انسان، در لحظات کار کردن و در متن جامعه سالم و انسانی، و در متن روابط با دیگران و با جامعه و ماشین و طبیعت، و در لحظات «ساختن»، «خود را میسازد» و «خود را میشناسد»؛ و درست برعکس آنچه او میگوید (گرچه آنچه میگوید امروز صادق است)، اگر ماشین را از قید و نظم ضدانسانی «ماشینیسم» نجات دهیم- قید و نظمی که از ماشین نیست، از صاحب اختیار و متولی ماشین است- ، آنگاه انسان نیز از بیماری مسخ و الیناسیون به وسیله ماشین نجات خواهد یافت؛ چه، در این نظام ماشینیسم، الیناسیون به وسیله مذهب سرمایه است. لائوتسو این حرف را نمیگفت، او میگفت:
بیماری، بدبختی، مرض، ظلم، جنایت و آدمکشی وقتی بوجود آمد که جامعه و عقل بوجود آمد. انسانها در متن طبیعت، آدمکشی، دزدی، فریب، کلاهبرداری و امثال اینها را نداشتند، یکی برده و دیگری خواجه نبود، بلکه اینهمه بدبختیها را جامعه بوجود آورد (این حرف را لائوتسو در ۲۷۰۰ سال پیش میگفت). بنابراین باید به ناموس طبیعت، تائو (Tao) برگردیم؛ مانند این درخت که چنین آرام و چنین آزاد میروید و زندگی میکند و بار میدهد و بعد میمیرد، اینچنین زندگی کنیم. چرا او بدبخت نیست؟ چرا هیچ حیوانی خودکشی نمیکند؟
چرا موجوداتی که در طبیعت و بر اساس طبیعت زندگی میکنند، رنج نمیبرند و رنج نمیدهند؟ زیرا که در جامعه زندگی نمیکنند، بر اساس فضولیهای احمقانه عقل جزئی آدمی کار نمیکنند، بلکه در این طبیعت، آنچنان که «عقل کل» برایشان ساخته است، زندگی میکنند. چرا اینهمه بیماریها در طبیعت نیست؟ به خاطر اینکه انسان آنچه را که طبیعت در اختیارش قرار داده، انتخاب نمیکند؛ بلکه عقل خودش را یعنی این «عقل جزئی» و ناتوان خودش را دخالت میدهد و فضولی میکند. به قول کتاب محمد حجازی، که میگفت:
چند نفر به کره مریخ رفتند و دیدند که علمای کره مریخ کنفرانسی دارند که در آن یک نفر راجع به آخرین فضانوردانشان که از زمین برگشته بودند کنفرانس میدهد که در زمین چه خبر است. بعد، آن آقای فضاشناس میگفت که در آخرین تحقیقات به این نتیجه رسیده است که در کره زمین حیات وجود دارد و موجوداتی که شعور و درک دارند، به نام «انسان»، در آن وجود دارند؛ اما شما تصوری از «انسان» ندارید و بنده برایتان توضیح میدهم:
یک خیک یا مشک است و چهارتا دستک دارد. این خیک یا مشک، با این دستکهایش روی زمین حرکت میکند و تلاش میکند و پیوسته تکثیر هم میشود. مشاهده شده که همیشه به جان هم میپرند، همدیگر را آتش میزنند، پوست میکنند، میزنند، میکشند... تمام این کارها هم برای این است که «بیشتر بخورند!» و پیوسته این مشک را پر کنند. اما کار عجیبی که ما هنوز نفهمیدهایم که چیست، اینست که اینها غذاهای سالم و میوههای شاداب و گلهای بسیار لطیف و همه ادویه طبیعییی را که طبیعت در اختیارشان گذاشته، و اینهمه تلاش، آدمکشی و جنایت را برای بدست آوردن آنها میکنند، نمیخورند!! بلکه آنها را به خانه میآورند، پوست میکنند، سر و تهش را میزنند، بعد آنها را توی آب میریزند و همه را بهم مخلوط میکنند، بعد آنها را نمک میزنند، بعد فلفل میریزند، بعد روغن میریزند، بعد مواد دیگری به آن میزنند، بعد میجوشانند، بعد میسوزانند!... بعد میخورند، بعد مریض میشوند، بعد به عدهای به نام دکتر پول میدهند و التماس میکنند تا به زور با دوا و تنقیه و گریه و زاری آنها را از توی مشک بیرون بیاورد و جان مشک را نجات دهد! این، عقل فضولی است که در کار «عقل کل» دخالت میکند و بعد اینهمه بدبختیها بوجود میآید.
بنابراین برای اینکه از اینهمه بیچارگیها و پریشانیها در امان باشیم، باید از «جامعه» دور شویم و «عقل جزئی» خودمان را در کار زندگی دخالت ندهیم و سرنوشت خود را در اختیار تائو (Tao)، قانون طبیعت بگذاریم، تا بروئیم مانند درختان، و بشکفیم همچون گلها: بیرنج، بیبدبختی، بیذلت، بیستم و بیاضطراب...
اما جامعه قانونی به نام «لی» دارد که سرآمد پریشانیها و بدبختیها است و طبیعت قانونی به نام «تائو» دارد که آن، شاهراه حقیقت در همه عالم است. پس باید به «تائو» برگردیم و از «لی» دور بشویم. «کنفوسیوس» جوابی بسیار درست و عالی میدهد (گرچه راه حلش بسیار منحط است). او میگوید:
راست میگوئی که «لی» یعنی قانون تجمع و تعقل- آنچنان که هست- باعث اینهمه بدبختیها و پریشانیها و ستمها میشود؛ آری، راست میگوئی؛ اما این، بدین علت نیست که «لی» یعنی «ناموس جامعه»، اصولاً پریشانی و بدبختی انسان را ببار میآورد؛ و راه حل هم این نیست که به طرف طبیعت برگردیم، بلکه به این علت است که این جامعهها بر اساس لی بنیاد نشده است. اگر «لی» را درست بشناسیم و جامعه را بر اساس «لی»ی حقیقی، یعنی نظام صحیح انسانی اجتماعی، برپا داریم، نه تنها منافاتی با تائوی طبیعت ندارد، بلکه درست در مسیر آن است. اینهمه پریشانیهائی که تو میگوئی در جامعه هست- و همه را هم راست میگویی، چون میبینی که هست- به خاطر این است که لی درست نیست؛ جامعه بر مبنای ستم، بر مبنای نادرستی و جهل است. اگر درست باشد، بر مبنای همان «تائو»ست که تو میگوئی.
کشتی راندن همیشه مغایر با مسیر طبیعی رودخانه نیست؛ اگر میبینی که کشتی، جامعه ما را به دریا نمیرساند و آنها که خود را در آب انداختهاند، زودتر و راحت به مقصد میرسند، به خاطر «کشتی راندن» نیست، به خاطر کشتی «بد راندن» است. به عقیده من، جنگ معروف میان «ولتر» و «روسو» در قرن هجدهم نیز، انعکاسی از جنگ میان این دو فیلسوف چینی است.
من برخلاف آنهایی که به علم و تمدن جدید و صنعت میتازند، به این شکل نمیتازم؛ بلکه به خاطر احترام و تقدس و رسالت عظیمی که برای «علم» و برای «تکنیک» قائلم، به تکنیک و به علم- آنچنان که هست و آنچنان که امروز در جهان، در بند پستی و ابتذال و ستم گرفتار شده است- میتازم. اگر من از «ماشینیسم» انتقاد میکنم و به آن حمله میکنم، نه به خاطر این است که من با «ماشین» مخالفم، یا اینکه مرتجعم (یک آقای روشنفکر متجددی علیه «اسلامشناسی» من کتابی نوشته و ثابت کرده که مثلاً برای مسافرت از مشهد به تهران، «جت» از «خر» بندری هم زودتر میرسد هم راحتتر میرساند، و هم اصلاً بهتر است!(
حمله من به ماشینیسم و به سیانتیسم به خاطر این است که ماشین نجاتدهنده آدمی میتواند باشد؛ ماشین منجی انسان از قید طبیعت، از بند اسارت، از بند نیازها و محرومیتها است، چنانکه علم نیز چنین است... چگونه؟ به این ترتیب که ساعتهای آزاد فراغت را، که در آن ساعات آدمی میتواند به تربیت معنوی و تکامل آزاد انسانی خودش بپردازد، زیاد میکند. ماشین که نباشد، من برای نان و لباس و مسکن خودم بایستی روزی ۱۰ ساعت کار کنم؛ حال که ماشین هست، فقط یک ساعت کار لازم است.
ماشین، هر ساعتی را که از قید کار اضافی آزاد میکند، در اختیار خودم قرار میدهد و این، بزرگترین نجاتدهنده آدمی است... اما «ماشینیسم» یعنی قانونی که «سرمایهداری» و «اصالت مصرف» و فلسفه «مصرفپرستی» و سیستم تصاعد «مصارف کاذب»، در اسیر کردن آدمی در قید «مصرف»، و معنی کردن انسان فقط در چارچوب «حیوان مصرفکننده»، بر ماشین تحمیل کرده است؛ و چنانکه میبینیم، ماشین به مرحله الکترونیک رسیده، به مرحله عالیترین قدرت تکاملی خود رسیده، اما ۸ ساعت کار مرا، به جای اینکه یک ساعت کند، ۱۸ ساعت کرده است؛ و تازه، آخر سر هم، از مصرف، کم میآورم و ناچار ساعات و حتی سالهای آینده عمرم را، به جای مصرف «حال»، پیشفروش کنم!
این، اسمش ماشینیسم است نه ماشین. و به اینست که حمله میشود برای نجات «ماشین» است که به «ماشینیسم» حمله میکنم؛ به خاطر اینکه ماشین، نجاتدهنده آدمی میتواند باشد و نیست، و اسیرکننده و مسخکننده اوست و میتواند نباشد.
اگر ماشین انسان را الینه میکند، به خاطر نظمی است که سازندگان و تولیدکنندگان آن، بر انسان و ماشین تحمیل کردهاند. مسأله با آنچه که من غالباً از طرف روشنفکرانی که میدانند قطار برقی از قطار شتر بهتر است، مورد انتقاد واقع میشوم، متناقض است. علم هم چنین است.
من معتقدم که «خاتمیت» یعنی این اصل که از آغاز تاریخ، وحی و نبوت را رهبران وحی، نجاتدهنده انسانی معرفی میکردند، و پیامبرانی بودهاند که در هر مرحلهیی و در میان هر جامعهیی بشریت را از وحشیگری تا مرحله تمدن و تفکر و علم و خودآگاهی رساندهاند و تقویت کردهاند (درست دقت کنید که سوءتفاهم نشود)، دیگر پایان یافته است. و آدمی در مرحله عقل و علم خود، میتواند بر اساس همان مکتب و همان مبنای تربیتی مذهبی که در طول تاریخ داشته، و بر روی همان جادهیی که تا کنون هدایت میشده است، به تشخیص خویش، بینیاز از وحی تازه و استاد دیگر و درس دیگر و پلیکپی و جزوهنویسی دیگری «خود»، تشخیص بدهد و «خود» راهش را برگزیند و «خود»، تکامل آیندهاش را تعهد کند (مرحله اجتهاد(.
علم میتواند چنین بکند. اما کدام علم؟ علمی که میتواند مسیر بشری را در راه تکامل روحی و معنوی و فضائل انسانی ادامه بدهد. اما علم امروز اکنون به مرحلهای رسیده که نه مذهبیها و نه معنویها، بلکه مادیون، به آن تحقیرآمیزترین تعبیرات را خطاب میکنند. «برتولت برشت» میگوید:
« علم، فاشیسم را در اروپا بوجود آورد. ما محتاج بودیم که علم در تمدن اروپا از بازگشت روح انسان متمدن به جاهلیت قومی و نژادپرستی که پلیدترین طرز تفکر بشری است، جلوگیری کند. نه تنها علم چنین کاری را نکرد، بلکه خود، فاشیسم را بوجود آورد و تربیت کرد و آلت قتالهای بدست فاشیسم گردید. بنابراین من به علم ایمان ندارم... »
این تعبیرات را ببینید که تا چه حد بزرگترین اندیشمندان امروز، از علم بیزار شدهاند . »برنانوس» میگوید:
» به شاعران وفادار باشید و از این بالاتر، عالم کودکی را از یاد نبرید! سعی کنید که هرگز شخصیت دانشمند و بزرگی نشوید. حالا نمیفهمید؛ وقتی چند سال بعد- که علم دیگر همه جا را فرا گرفت- این سطور را دوباره میخوانید، این نویسنده پیر را که بیش از پیش به ناتوانی قدرتمندان، نادانی و جهالت دانشمندان، و سادهلوحی زیرکان «ماکیاول صفت» و سبکسری و بیمغزی درمان ناپذیر مردم جدی معتقد است، به دعای خیر یاد کنید! آری، همه کارهای نیکی که علم انجام داده است دور از نظر ما انجام یافته، و به ما مربوط نیست...! « این «شارل پگی» از او جالبتر میگوید:
»آنچه شما تجربه علمی مینامید، من آن را ضلالت، خفت، سقوط آدمیت، و از دست رفتن همه اميدهای آدمی مینامم؛ پاکی و بیخبری را از یاد نبرید . « این دیگر طرفدار جهل شده است! به قول آن شاعر، که وقتی «بنیعباس» روی کار آمده بودند، دعا میکرد که: خدایا!ما عدالت بنیعباس را نمیخواهیم، ظلم بنیامیه را برسان:
«یا لیت جور بنیمروان عادلنا یا لیت عدل بنیعباس فیالنار»
شارل پگی میگوید:
«پاکی و بیخبری را از یاد نبرید؛ پاکی و بیخبری، پر، و تجربه علمی، خالی است... آنچه زائیده میشود، پاکی و بیخبری است، آنچه میمیرد تجربه علمی است... دانایی در نزد پاکان و بیخبران است و نادانی از آن دانشمندانی است که «تجربه» را ملاک شناخت عالم و رسالت آدم دانستند... کودک «پر» است، اما بزرگسال دانشمند «تهی» است...»
اینهمه بدبینی، این همه حمله؟! چرا! چرا علم به این مشکل افتاده است؟ به خاطر اینکه «علم» وسیله «الینه شدن» آدمی شده است. چگونه «علم»، در شکل کنونی خودش، انسان را «الینه» کرده؟
به خاطر اینکه اعلام کرده است که «هدف من چگونه زیستن است، نه چرا زیستن»؛ اعلام کرده است که «هدف من ایجاد قدرت است، نه ایجاد زیبایی» اعلام کرده است که «رسالت من، نه کشف حقایق عالم یا انسان است بلکه کشف قوانینی است که میتواند مرا در زندگی، برخوردارتر کند»، و بالاخره اعلام کرده است که «هدف من اینست که آدمی بر طبیعت مسلط باشد و نه چیز دیگر»...
علم، در این شعارها موفق شد؛ یعنی در هدفهای اساسی خود که بعد از «فرانسیس بیکن» اعلام کرد: «انسان مقتدر بسازید و انسان برخوردار...!» انسان مقتدر ساخت و موفق شد. و انسان هرگز به اندازه امروز برخوردار نبوده است. و از طرفی، رسالت خودش را به عنوان «رسالت علمی» کاملتر از همیشه به انجام رسانده و هر روز درخشانتر به انجام میرساند. و آن رسالت اینست که:
«من کار ندارم به اینکه حقایق اشیاء چیست؛ کاری ندارم به اینکه معنی هستی کدام است؛ و کار ندارم که انسان یعنی چه، کیست، چگونه و کی باید باشد و میتواند بشود؛ بلکه فقط به این کار دارم که انسان در زندگی هر چه بیشتر بتواند نیازهائی را که در خود احساس میکند برخوردارتر و سیرابتر کند... راهش چیست؟ تسلط بر طبیعت، قدرت و بس!»
بسیار خوب؛ این بزرگترین خدمتی است که «علم» به انسان کرده است. اما آدمی به وسیله همین «علم»، «الینه» شده. یعنی، در حالی که چشم به طبیعت میگشاید تا آن را برای تسلط بر آن بشناسد- و میشناسد- و در همان حال که به قوانین موجود عالم چشم میگشاید تا آن قوانین را برای زندگی روزمرهاش استخدام کند، در همان حال، از اینکه روابط انسانی را در زمین چگونه پدید بیاورد تا در آن ظلم، ستم و زبونی نباشد، عاجز است.
در موقعی که آدمی، بیش از هر موقع دیگر، میتواند نسبت به هستی، نسبت به طبیعتی که او را احاطه کرده است، قضاوت علمی و آگاهی داشته باشد، در همان حال، کمتر از هر موقع دیگر در طول تاریخش، درباره این سئوال که «خودش کیست» میتواند سخن بگوید.
در گذشته، اگر از حکیمی میپرسیدیم که انسان، حیات، هستی و حقیقت وجود چیست، به اندازه کوششی که کرده بود و به اندازه سطح علمی زمان خودش، جوابی داشت، و این جواب را جزء رسالت علمی خود میدانست.
اما، امروز، نه تنها دانشمند نمیتواند به این سئوال پاسخ بگوید، بلکه اعلام میکند که «این سئوال باید بیپاسخ بماند و اصولاً نبایستی طرح بشود»
بنابراین علم امروز، به یک تواضع هولناک و تقوای شوم، به یک بیغرضی پلید و خطرناکی دچار شده است.
این بیغرضی که اسمش سیانتیسم است و رسمش اسکولاستیک جدید، هدفش فقط و فقط، شناخت «روابط» پدیدهها و اشیاء است و دیگر به هیچ سئوال دیگری، و به هیچ نیاز دیگری، نه تنها پاسخ نمیگوید بلکه از طرح آن سئوالها در زندگی و اندیشه انسان هم جلوگیری میکند.
این بیغرضی و این تقوای شوم که سیانتیسم مبنایش است، انسان را بیپناه کرده است...
چگونه بیپناه کرده؟ به این شکل، که انسان امروز، وقتی «جامعهشناسی» جوابش را نمیدهد که چگونه جامعهای «باید» برای تو بسازم، وقتی «زیستشناسی» پاسخ نمیدهد که چگونه زندگییی «شایسته» تو انسان است، وقتی «انسانشناسی» به او جواب نمیدهد که تو، به عنوان موجودی در این عالم، چه هستی، چه میخواهی و چه «باید» بخواهی، وقتی که «فلسفه» به او جواب نمیدهد که رسالت تو، به عنوان یک انسان آگاه، در این هستی چیست و به کدام طرف «باید» بروی، و «دین» هم که به وسیله علم و با بینش و قدرت علمی امروز محکوم شده است حق ندارد به هدایت آدمی بپردازد، بنابراین آدمی اکنون در لحظاتی به سر میبرد که بیش از هر وقت دیگر، خود را بیسرپرست و بیپناه، و بیعلامت راه و اصولاً بیمعنی و بیهوده احساس میکند و این است راز عصیان شگفتانگیز نسل جوانی که در بهشت علم و تکنیک و مصرف غرب مثل «آدم» عصیان میکند؛ چرا که آگاه شده است؛ از آن میوه ممنوع، بورژوازی خورده است و چشمانش را گشوده و دیده است که عجب عریان و رسوا است! از خود شرم دارد!
علم، وقتی که تمام هدفش را متوجه قدرت و تولید کرد و دیگر نه هیچ، در اینصورت، خود به خود، بهترین «ابزار»ها در اختیار «سرمایهداری» میشود.
( ادامه دارد )
منبع : سایت شریعتی |