به نام خداوند بخشنده مهربان بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ In the Name of Allah, the Beneficent, the Merciful. Au nom d'Allah, le Tout Miséricordieux, le Très Miséricordieux. Im Namen des barmherzigen und gnädigen Gottes. In nome di Allah , il Compassionevole, il Misericordioso. Dengan nama Allah, Yang Maha Pemurah, lagi Maha Mengasihani. ¡En el nombre de Alá, el Compasivo, el Misericordioso!
اثر : دکتر علی شریعتی
( بخش ۵ ) تا اینجا بحث درباره تمدن جدید و ماشین و زهدگرائی قرون وسطائی کاتولیکی و پولزدگی اروپای قرن نوزدهم و بیستم و ماشینیسم و تأثیر بوروکراسی روی مسخ شدن و الینه شدن و از خود بیگانه شدن انسان را- همه را- گفتیم، اما یک بحث مهمتر از همه اینها میماند و آن خود ما هستیم؛ خود ما آدمهای عینی واقعی که در زیر این آسمانهای غیراروپائی زندگی میکنیم، انسان آسیائی و آفریقائی هستیم، انسان مسلمان هستیم و، دارای شرایط خاص، الینه شدن خاص، و بیماریهای خاص خودمان هستیم که تنها همه این خصوصیاتی که تا کنون راجع به انسان غربی گفتم، واقعیت و عینیت حقیقی ما را کاملاً توجیه نمیکند. این، مسألهای است که من بارها تکرار کردم و هرجا به هر مناسبت همواره تکرار خواهم کرد، به خاطر اینکه اساسیترین مسألهای است که هرگونه تعلیمی و هرگونه اصلاحی مبتنی بر این است و آن (اینکه) غیر از ماشین، غیر از زهدپرستی، غیر از پولزدگی، غیر از سیستم اداری و بوروکراسی پیچیده کور و جبری بر انسان، و غیر از همه این عوامل- که انسان امروز را از خودش بیگانه کرده و انسان کسر شده ساخته- یکجور دیگر هم انسان الینه میشود و آن جوری است که ما الینه شدیم، ما از خود بیگانه شدیم و خودمان را حس نمیکنیم: گاه یک طبقه، یک فرد، یا یک ملت به وسیله فرد دیگر، طبقه دیگر و ملت دیگر الینه میشود. چگونه؟ اول باید این مسأله را طرح کنم که یک انسان حقیقی ساخته چیست؟ یک فرد انسانی، یک فرد فلسفی ذهنی نیست؛ یک انسانی است عینی دارای یک اندام، دارای چند سال عمر، و شرایط خانوادگی، اقتصادی، اجتماعی خاص محیطش که او را بار آورده. این انسان عینی (فرد عینی؛ انسان مطلق ذهنی، و نوع کلی انسان را نمیگویم؛ این فرد واقعی انسان را میگویم)، این فرد، این ایرانی، مسلمان، هندی، شرقی، آفریقائی، آسیائی، سامی، آریائی- هرچه- چه جوری ساخته شده؟ وقتی که ما از شخصیت یک انسان (از خصوصیاتش، از معنویاتش، از ارزشهای انسانیش، فضائلش، رذائلش، نقطههای ضعف و قوتش) صحبت میکنیم و، به تعبیر کلیتر، محتوای این انسان را مورد مطالعه قرار میدهیم، باید بدانیم که این محتوا، این روح و این خصوصیات چگونه شکل گرفته؟ هر فرد انسانی، به تعبیر کلیتر- چنانکه فلاسفه اگزیستانسیالیسم معتقدند- ساخته تاریخش هست. من مطلقاً منحصر نمیکنم به تاریخ، ولی معتقدم که هر کسی ساخته شده تاریخش و محیط فرهنگیاش هست. مرا گذشته من و فرهنگ من میسازد. گذشته من یعنی چه؟ من اگر سی، چهل یا پنجاه سال دارم، عمر حقیقی من این سی، چهل سال نیست؛ من در این سی، چهل سال عمرم، تمام گذشته تاریخ ملت و جامعه خودم را در خودم متجلی میکنم. یعنی من در این سی یا چهل سال عمرم ساخته نشدم؛ عوامل ساختمان من، شکل گرفتن روح من و بینش و اعتقاد من در طول تاریخ دو- سه- چهار هزار ساله من موجود است و همه این حوادث تاریخ، همه پدیدههای تاریخ گذشته ما (مثلاً ما مسلمانها، ما ایرانیها) در ساختن من فردی مؤثر و دستاندرکارند. حملههای بزرگی که به این سرزمین شده، جنگها و حوادث بزرگ، مکتبهای فکری، مذاهب گوناگون، موجهای معنوی و حوادث نیک و بدی که بر سرنوشت و سرگذشت ملت من و جامعه من در طی قرنهای متمادی گذشته، در ساختمان معنوی و اخلاقی و انسانی من دستاندر کارند. بنابراین هر فرد کتابی است که در سی سال، چهل سال، یا پنجاه سال نوشته شده، و در عمر بدنی و اندامیاش نوشته شده، اما تویش چه نوشتند؟ این کتاب، کتاب تاریخ جامعه اوست. بنابراین هر فرد انعکاس، برآیند و در یک تعبیر سادهتر، نتیجه تمام تاریخ گذشته جامعه اوست و نیز محتوای انسانی هر فرد هیچ نیست (اکثریت انسان اینطور است) جز انعکاس فرهنگ او. فرهنگ چیست؟ مجموعه اخلاقیات، عقاید، ادب، مذهب و معنویاتی که گذشته و جامعه او و زمان او فراهم آوردهاند. این فرهنگ در روح فرد از کودکی به تدریج حلول میکند و محتویات یک فرد انسانی را مثلاً در جامعه ایرانی، در جامعه اسلامی، یا در جامعه آفریقائی میسازد (اگر این مسأله روشن بشود، اساسیترین بحث من امشب کاملاً روشن شده). بنابراین شخصیت انسانی هر فرد و همچنین شخصیت اجتماعی هر جامعه عبارت است از ارزش فرهنگی، معنوی و مذهبی آن جامعه. مفاخر مذهب من، شخصیتهای مذهب من، سخنان مقدسین مذهب من، پیشوایان دین من و حوادثی که در تاریخ مذهب من پیش آمده است و همچنین همه ساختههای معنوییی که نوابغ گذشته ما و تاریخ ما ساختهاند، همه اینها در من فرد حلول میکند و ارزش انسانی مرا میسازد و به روح من رنگ میزند و بینش و عقیده و گرایش و قدرت انسانی مرا شکل میدهد. پس به این معنا هر کس ساخته معنویت فرهنگی، ارزشهای فرهنگی جامعه خودش و مذهبش و تاریخش هست. سارتر میگوید که: «انسان هیچ چیز نیست و یک وجود خالی از هر گونه صفت و هرگونه کیفیت و چگونگی است، (ولی) در طول تاریخ معنی پیدا میکند، شکل پیدا میکند، و از لحاظ معنوی کیفیت مییابد». بنابراین تاریخ ماهیت انسان را میسازد در صورتیکه خدا- از نظر آنهائی که در این کتب به خدا معتقدند- یا طبیعت- از نظر آنهایی که معتقد نیستند- وجود بیماهیت و بیصفت انسان را ساخته و این وجود خالی و خمیره بیشکل، در طول تاریخ شکل اینجور آدم پیدا کرده. بنابراین چگونگی ما عبارت است از صفتی که در طول (تاریخ) گذشته به وسیله مذهب و فرهنگ و معنویاتی که در میان ما پدید آمده است، شکل گرفته، پدید آمده و ساخته شده. بسیار خوب، این فرهنگ چیست؟ اساس و روح فرهنگ در جامعههای ما مذهب ماست؛ بطوری که وقتی میخواهیم بگوئیم فرهنگ هند، خودبهخود از مذاهب هند شروع میکنیم؛ وقتی که میگوئیم فرهنگ ایران، مسلماً ادبیات فارسی جزء فرهنگ ماست. اما میبینیم روح ادبیات فارسی، روح مذهب و روح اسلام است و اسلام را نشناخته، نمیشود ادبیات فارسی را شناخت- امکان ندارد. اگر روح و بینش مذهبی را از ادبیات فارسی برداریم جز چند تغزل و تشبیب و تشبیه چیز دیگری نمیماند؛ تمام مثنوی فرو میریزد، تمام ساختمان هنری سعدی فرو میریزد برای اینکه بینش اخلاقیاش مبتنی بر اصول مذهب و مذهب اسلام است. بنابراین روح اساسی و جان فرهنگ در جامعههای ما و در همه جامعههای انسانی از گذشته تا کنون مذهب بوده. یکی از عوامل سازنده و اثرگذارنده در فرهنگ هر قوم، نیازها، احتیاجات معنوی و روحیش و حتی احتیاجات اجتماعی و مادیش است و همچنین رنجها و دردهایش است. هر فرهنگی نشان میدهد که یک ملتی چه چیزها آرزو میکند و از چه چیزها رنج میبرد. بنابراین من که عضو این جامعه خودم هستم وقتی سالمم، وقتی الینه نشدم و وقتی از خودم بیگانه نشدم که خودم را حس کنم؛ کی خودم را حس میکنم؟ وقتی که جامعه خودم و فرهنگم را حس کنم، زیرا من ساخته جامعه خودم، ساخته فرهنگ و مذهب خودم هستم. من از نظر واقعیت خودم وابسته به این مذهب، به این جامعه و فرهنگ هستم و باید دردهای این جامعه را حس کنم، آرزوهای مشابه با آرزوهای این جامعه داشته باشم و این حساسیت و این گرایش عمومی فرهنگ و مذهب خودم را داشته باشم- که عضو اینجا هستم و سلولی از این اندام هستم- ، اما وسائل مختلف و علل مختلف موجب میشوند که به جای ایدهآلها، حساسیتها، نیازها و دردهای خودمان- یعنی خودم- حساسیتها، آرزوها و دردهای متعلق به یک فرهنگ دیگر، مذهب دیگر و جامعه دیگر را در خودم به نام دردهای خودم حس کنم. چگونه؟ فرض میکنم من از بیماری دندان رنج میبرم و درد دندان دارم، اما کس دیگری که من شیفته او هستم و به شدت محو شخصیت او هستم و به وسیله او الینه شدهام، از این درد رنج نمیبرد؛ رنج او رنج خویشاوندانش است، رنج شهرش است، یا مثلاً حساسیتی راجع به ایجاد شعر نو و از بین رفتن شعر کهنه دارد؛ ولی من چنین حساسیتی ندارم و در جامعه من مطرح نیست و چنین پدیدهای اصلاً وجود ندارد و رنجی که من دارم مال این عضو خاصم است، اما چون به وسیله آن عوامل مختلف، من شخصیت خودم را گم کردم و شخصیت آن فرد در من حلول کرده، آن وقت من درد او را به نام درد خودم حس میکنم و از آن واقعاً رنج میبرم- چنانکه آن انسانی که دیشب گفتم، از بیبنزینی و پنچر شدن رنج میبرد، چون اتومبیل را به جای خودش حس میکرد. درد و نیاز و ایدهآل چیست؟ مجموعه اینها که یک نوع فرهنگ را، یکی از ابعاد فرهنگ ما را، یا روح جامعه ما را میسازد- چنانکه جامعهشناسی معتقد است- عبارت است از انعکاسی و روبنائی از شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص جامعه خود ما. یعنی تاریخ ما، مرحلهای که از نظر اقتصادی در آن هستیم، روابط طبقاتی و اجتماعییی که بر ما حکومت میکند، شرایط زندگی خانوادگی و اجتماعییی که داریم، گذشتهای که داریم، مذهبی که داریم و کمبودهائی که داریم، همه اینها شرایطی را بوجود میآورند که آن شرایط و عوامل، این دردها، آرزوها، عشقها، هوسها، حساسیتها و آمال را در ما بوجود میآورد. بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعهای ناشی میشود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه میشود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس میکند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول میکند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمیکند، چون خودش را حس نمیکند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمیکند، خودش را نمیشناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنجها و آمال و ایدهآلهای خودش، دردها و رنجهای آن ملت و جامعهای را که در این حلول کرده، حس میکند. این است که دردهای مضحک، رنجها و غمهای خندهآور و در عین حال گریهآور بوجود میآید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشمهایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعهای که زندگی میکند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنجها و حساسیتها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ میاندیشد، جوِّ دردها و رنجهائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنجهایش چیست؟ رنجها و بیماریهای کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین میبینیم فردی را که گرسنه است، اما کمحوصلگیها و دلزدگیها و جهانبینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان میکند! اینها دردهای عینی روزمره جامعههای غیراروپائی است. نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود. رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
تا اینجا بحث درباره تمدن جدید و ماشین و زهدگرائی قرون وسطائی کاتولیکی و پولزدگی اروپای قرن نوزدهم و بیستم و ماشینیسم و تأثیر بوروکراسی روی مسخ شدن و الینه شدن و از خود بیگانه شدن انسان را- همه را- گفتیم، اما یک بحث مهمتر از همه اینها میماند و آن خود ما هستیم؛ خود ما آدمهای عینی واقعی که در زیر این آسمانهای غیراروپائی زندگی میکنیم، انسان آسیائی و آفریقائی هستیم، انسان مسلمان هستیم و، دارای شرایط خاص، الینه شدن خاص، و بیماریهای خاص خودمان هستیم که تنها همه این خصوصیاتی که تا کنون راجع به انسان غربی گفتم، واقعیت و عینیت حقیقی ما را کاملاً توجیه نمیکند. این، مسألهای است که من بارها تکرار کردم و هرجا به هر مناسبت همواره تکرار خواهم کرد، به خاطر اینکه اساسیترین مسألهای است که هرگونه تعلیمی و هرگونه اصلاحی مبتنی بر این است و آن (اینکه) غیر از ماشین، غیر از زهدپرستی، غیر از پولزدگی، غیر از سیستم اداری و بوروکراسی پیچیده کور و جبری بر انسان، و غیر از همه این عوامل- که انسان امروز را از خودش بیگانه کرده و انسان کسر شده ساخته- یکجور دیگر هم انسان الینه میشود و آن جوری است که ما الینه شدیم، ما از خود بیگانه شدیم و خودمان را حس نمیکنیم: گاه یک طبقه، یک فرد، یا یک ملت به وسیله فرد دیگر، طبقه دیگر و ملت دیگر الینه میشود. چگونه؟ اول باید این مسأله را طرح کنم که یک انسان حقیقی ساخته چیست؟ یک فرد انسانی، یک فرد فلسفی ذهنی نیست؛ یک انسانی است عینی دارای یک اندام، دارای چند سال عمر، و شرایط خانوادگی، اقتصادی، اجتماعی خاص محیطش که او را بار آورده. این انسان عینی (فرد عینی؛ انسان مطلق ذهنی، و نوع کلی انسان را نمیگویم؛ این فرد واقعی انسان را میگویم)، این فرد، این ایرانی، مسلمان، هندی، شرقی، آفریقائی، آسیائی، سامی، آریائی- هرچه- چه جوری ساخته شده؟ وقتی که ما از شخصیت یک انسان (از خصوصیاتش، از معنویاتش، از ارزشهای انسانیش، فضائلش، رذائلش، نقطههای ضعف و قوتش) صحبت میکنیم و، به تعبیر کلیتر، محتوای این انسان را مورد مطالعه قرار میدهیم، باید بدانیم که این محتوا، این روح و این خصوصیات چگونه شکل گرفته؟ هر فرد انسانی، به تعبیر کلیتر- چنانکه فلاسفه اگزیستانسیالیسم معتقدند- ساخته تاریخش هست. من مطلقاً منحصر نمیکنم به تاریخ، ولی معتقدم که هر کسی ساخته شده تاریخش و محیط فرهنگیاش هست. مرا گذشته من و فرهنگ من میسازد. گذشته من یعنی چه؟ من اگر سی، چهل یا پنجاه سال دارم، عمر حقیقی من این سی، چهل سال نیست؛ من در این سی، چهل سال عمرم، تمام گذشته تاریخ ملت و جامعه خودم را در خودم متجلی میکنم. یعنی من در این سی یا چهل سال عمرم ساخته نشدم؛ عوامل ساختمان من، شکل گرفتن روح من و بینش و اعتقاد من در طول تاریخ دو- سه- چهار هزار ساله من موجود است و همه این حوادث تاریخ، همه پدیدههای تاریخ گذشته ما (مثلاً ما مسلمانها، ما ایرانیها) در ساختن من فردی مؤثر و دستاندرکارند. حملههای بزرگی که به این سرزمین شده، جنگها و حوادث بزرگ، مکتبهای فکری، مذاهب گوناگون، موجهای معنوی و حوادث نیک و بدی که بر سرنوشت و سرگذشت ملت من و جامعه من در طی قرنهای متمادی گذشته، در ساختمان معنوی و اخلاقی و انسانی من دستاندر کارند. بنابراین هر فرد کتابی است که در سی سال، چهل سال، یا پنجاه سال نوشته شده، و در عمر بدنی و اندامیاش نوشته شده، اما تویش چه نوشتند؟ این کتاب، کتاب تاریخ جامعه اوست. بنابراین هر فرد انعکاس، برآیند و در یک تعبیر سادهتر، نتیجه تمام تاریخ گذشته جامعه اوست و نیز محتوای انسانی هر فرد هیچ نیست (اکثریت انسان اینطور است) جز انعکاس فرهنگ او. فرهنگ چیست؟ مجموعه اخلاقیات، عقاید، ادب، مذهب و معنویاتی که گذشته و جامعه او و زمان او فراهم آوردهاند. این فرهنگ در روح فرد از کودکی به تدریج حلول میکند و محتویات یک فرد انسانی را مثلاً در جامعه ایرانی، در جامعه اسلامی، یا در جامعه آفریقائی میسازد (اگر این مسأله روشن بشود، اساسیترین بحث من امشب کاملاً روشن شده). بنابراین شخصیت انسانی هر فرد و همچنین شخصیت اجتماعی هر جامعه عبارت است از ارزش فرهنگی، معنوی و مذهبی آن جامعه. مفاخر مذهب من، شخصیتهای مذهب من، سخنان مقدسین مذهب من، پیشوایان دین من و حوادثی که در تاریخ مذهب من پیش آمده است و همچنین همه ساختههای معنوییی که نوابغ گذشته ما و تاریخ ما ساختهاند، همه اینها در من فرد حلول میکند و ارزش انسانی مرا میسازد و به روح من رنگ میزند و بینش و عقیده و گرایش و قدرت انسانی مرا شکل میدهد. پس به این معنا هر کس ساخته معنویت فرهنگی، ارزشهای فرهنگی جامعه خودش و مذهبش و تاریخش هست. سارتر میگوید که: «انسان هیچ چیز نیست و یک وجود خالی از هر گونه صفت و هرگونه کیفیت و چگونگی است، (ولی) در طول تاریخ معنی پیدا میکند، شکل پیدا میکند، و از لحاظ معنوی کیفیت مییابد». بنابراین تاریخ ماهیت انسان را میسازد در صورتیکه خدا- از نظر آنهائی که در این کتب به خدا معتقدند- یا طبیعت- از نظر آنهایی که معتقد نیستند- وجود بیماهیت و بیصفت انسان را ساخته و این وجود خالی و خمیره بیشکل، در طول تاریخ شکل اینجور آدم پیدا کرده. بنابراین چگونگی ما عبارت است از صفتی که در طول (تاریخ) گذشته به وسیله مذهب و فرهنگ و معنویاتی که در میان ما پدید آمده است، شکل گرفته، پدید آمده و ساخته شده. بسیار خوب، این فرهنگ چیست؟ اساس و روح فرهنگ در جامعههای ما مذهب ماست؛ بطوری که وقتی میخواهیم بگوئیم فرهنگ هند، خودبهخود از مذاهب هند شروع میکنیم؛ وقتی که میگوئیم فرهنگ ایران، مسلماً ادبیات فارسی جزء فرهنگ ماست. اما میبینیم روح ادبیات فارسی، روح مذهب و روح اسلام است و اسلام را نشناخته، نمیشود ادبیات فارسی را شناخت- امکان ندارد. اگر روح و بینش مذهبی را از ادبیات فارسی برداریم جز چند تغزل و تشبیب و تشبیه چیز دیگری نمیماند؛ تمام مثنوی فرو میریزد، تمام ساختمان هنری سعدی فرو میریزد برای اینکه بینش اخلاقیاش مبتنی بر اصول مذهب و مذهب اسلام است. بنابراین روح اساسی و جان فرهنگ در جامعههای ما و در همه جامعههای انسانی از گذشته تا کنون مذهب بوده. یکی از عوامل سازنده و اثرگذارنده در فرهنگ هر قوم، نیازها، احتیاجات معنوی و روحیش و حتی احتیاجات اجتماعی و مادیش است و همچنین رنجها و دردهایش است. هر فرهنگی نشان میدهد که یک ملتی چه چیزها آرزو میکند و از چه چیزها رنج میبرد. بنابراین من که عضو این جامعه خودم هستم وقتی سالمم، وقتی الینه نشدم و وقتی از خودم بیگانه نشدم که خودم را حس کنم؛ کی خودم را حس میکنم؟ وقتی که جامعه خودم و فرهنگم را حس کنم، زیرا من ساخته جامعه خودم، ساخته فرهنگ و مذهب خودم هستم. من از نظر واقعیت خودم وابسته به این مذهب، به این جامعه و فرهنگ هستم و باید دردهای این جامعه را حس کنم، آرزوهای مشابه با آرزوهای این جامعه داشته باشم و این حساسیت و این گرایش عمومی فرهنگ و مذهب خودم را داشته باشم- که عضو اینجا هستم و سلولی از این اندام هستم- ، اما وسائل مختلف و علل مختلف موجب میشوند که به جای ایدهآلها، حساسیتها، نیازها و دردهای خودمان- یعنی خودم- حساسیتها، آرزوها و دردهای متعلق به یک فرهنگ دیگر، مذهب دیگر و جامعه دیگر را در خودم به نام دردهای خودم حس کنم. چگونه؟ فرض میکنم من از بیماری دندان رنج میبرم و درد دندان دارم، اما کس دیگری که من شیفته او هستم و به شدت محو شخصیت او هستم و به وسیله او الینه شدهام، از این درد رنج نمیبرد؛ رنج او رنج خویشاوندانش است، رنج شهرش است، یا مثلاً حساسیتی راجع به ایجاد شعر نو و از بین رفتن شعر کهنه دارد؛ ولی من چنین حساسیتی ندارم و در جامعه من مطرح نیست و چنین پدیدهای اصلاً وجود ندارد و رنجی که من دارم مال این عضو خاصم است، اما چون به وسیله آن عوامل مختلف، من شخصیت خودم را گم کردم و شخصیت آن فرد در من حلول کرده، آن وقت من درد او را به نام درد خودم حس میکنم و از آن واقعاً رنج میبرم- چنانکه آن انسانی که دیشب گفتم، از بیبنزینی و پنچر شدن رنج میبرد، چون اتومبیل را به جای خودش حس میکرد. درد و نیاز و ایدهآل چیست؟ مجموعه اینها که یک نوع فرهنگ را، یکی از ابعاد فرهنگ ما را، یا روح جامعه ما را میسازد- چنانکه جامعهشناسی معتقد است- عبارت است از انعکاسی و روبنائی از شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص جامعه خود ما. یعنی تاریخ ما، مرحلهای که از نظر اقتصادی در آن هستیم، روابط طبقاتی و اجتماعییی که بر ما حکومت میکند، شرایط زندگی خانوادگی و اجتماعییی که داریم، گذشتهای که داریم، مذهبی که داریم و کمبودهائی که داریم، همه اینها شرایطی را بوجود میآورند که آن شرایط و عوامل، این دردها، آرزوها، عشقها، هوسها، حساسیتها و آمال را در ما بوجود میآورد. بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعهای ناشی میشود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه میشود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس میکند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول میکند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمیکند، چون خودش را حس نمیکند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمیکند، خودش را نمیشناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنجها و آمال و ایدهآلهای خودش، دردها و رنجهای آن ملت و جامعهای را که در این حلول کرده، حس میکند. این است که دردهای مضحک، رنجها و غمهای خندهآور و در عین حال گریهآور بوجود میآید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشمهایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعهای که زندگی میکند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنجها و حساسیتها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ میاندیشد، جوِّ دردها و رنجهائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنجهایش چیست؟ رنجها و بیماریهای کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین میبینیم فردی را که گرسنه است، اما کمحوصلگیها و دلزدگیها و جهانبینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان میکند! اینها دردهای عینی روزمره جامعههای غیراروپائی است. نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود. رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
این، مسألهای است که من بارها تکرار کردم و هرجا به هر مناسبت همواره تکرار خواهم کرد، به خاطر اینکه اساسیترین مسألهای است که هرگونه تعلیمی و هرگونه اصلاحی مبتنی بر این است و آن (اینکه) غیر از ماشین، غیر از زهدپرستی، غیر از پولزدگی، غیر از سیستم اداری و بوروکراسی پیچیده کور و جبری بر انسان، و غیر از همه این عوامل- که انسان امروز را از خودش بیگانه کرده و انسان کسر شده ساخته- یکجور دیگر هم انسان الینه میشود و آن جوری است که ما الینه شدیم، ما از خود بیگانه شدیم و خودمان را حس نمیکنیم: گاه یک طبقه، یک فرد، یا یک ملت به وسیله فرد دیگر، طبقه دیگر و ملت دیگر الینه میشود. چگونه؟ اول باید این مسأله را طرح کنم که یک انسان حقیقی ساخته چیست؟ یک فرد انسانی، یک فرد فلسفی ذهنی نیست؛ یک انسانی است عینی دارای یک اندام، دارای چند سال عمر، و شرایط خانوادگی، اقتصادی، اجتماعی خاص محیطش که او را بار آورده. این انسان عینی (فرد عینی؛ انسان مطلق ذهنی، و نوع کلی انسان را نمیگویم؛ این فرد واقعی انسان را میگویم)، این فرد، این ایرانی، مسلمان، هندی، شرقی، آفریقائی، آسیائی، سامی، آریائی- هرچه- چه جوری ساخته شده؟
وقتی که ما از شخصیت یک انسان (از خصوصیاتش، از معنویاتش، از ارزشهای انسانیش، فضائلش، رذائلش، نقطههای ضعف و قوتش) صحبت میکنیم و، به تعبیر کلیتر، محتوای این انسان را مورد مطالعه قرار میدهیم، باید بدانیم که این محتوا، این روح و این خصوصیات چگونه شکل گرفته؟ هر فرد انسانی، به تعبیر کلیتر- چنانکه فلاسفه اگزیستانسیالیسم معتقدند- ساخته تاریخش هست. من مطلقاً منحصر نمیکنم به تاریخ، ولی معتقدم که هر کسی ساخته شده تاریخش و محیط فرهنگیاش هست. مرا گذشته من و فرهنگ من میسازد. گذشته من یعنی چه؟
من اگر سی، چهل یا پنجاه سال دارم، عمر حقیقی من این سی، چهل سال نیست؛ من در این سی، چهل سال عمرم، تمام گذشته تاریخ ملت و جامعه خودم را در خودم متجلی میکنم. یعنی من در این سی یا چهل سال عمرم ساخته نشدم؛ عوامل ساختمان من، شکل گرفتن روح من و بینش و اعتقاد من در طول تاریخ دو- سه- چهار هزار ساله من موجود است و همه این حوادث تاریخ، همه پدیدههای تاریخ گذشته ما (مثلاً ما مسلمانها، ما ایرانیها) در ساختن من فردی مؤثر و دستاندرکارند. حملههای بزرگی که به این سرزمین شده، جنگها و حوادث بزرگ، مکتبهای فکری، مذاهب گوناگون، موجهای معنوی و حوادث نیک و بدی که بر سرنوشت و سرگذشت ملت من و جامعه من در طی قرنهای متمادی گذشته، در ساختمان معنوی و اخلاقی و انسانی من دستاندر کارند. بنابراین هر فرد کتابی است که در سی سال، چهل سال، یا پنجاه سال نوشته شده، و در عمر بدنی و اندامیاش نوشته شده، اما تویش چه نوشتند؟ این کتاب، کتاب تاریخ جامعه اوست. بنابراین هر فرد انعکاس، برآیند و در یک تعبیر سادهتر، نتیجه تمام تاریخ گذشته جامعه اوست و نیز محتوای انسانی هر فرد هیچ نیست (اکثریت انسان اینطور است) جز انعکاس فرهنگ او. فرهنگ چیست؟ مجموعه اخلاقیات، عقاید، ادب، مذهب و معنویاتی که گذشته و جامعه او و زمان او فراهم آوردهاند. این فرهنگ در روح فرد از کودکی به تدریج حلول میکند و محتویات یک فرد انسانی را مثلاً در جامعه ایرانی، در جامعه اسلامی، یا در جامعه آفریقائی میسازد (اگر این مسأله روشن بشود، اساسیترین بحث من امشب کاملاً روشن شده). بنابراین شخصیت انسانی هر فرد و همچنین شخصیت اجتماعی هر جامعه عبارت است از ارزش فرهنگی، معنوی و مذهبی آن جامعه. مفاخر مذهب من، شخصیتهای مذهب من، سخنان مقدسین مذهب من، پیشوایان دین من و حوادثی که در تاریخ مذهب من پیش آمده است و همچنین همه ساختههای معنوییی که نوابغ گذشته ما و تاریخ ما ساختهاند، همه اینها در من فرد حلول میکند و ارزش انسانی مرا میسازد و به روح من رنگ میزند و بینش و عقیده و گرایش و قدرت انسانی مرا شکل میدهد. پس به این معنا هر کس ساخته معنویت فرهنگی، ارزشهای فرهنگی جامعه خودش و مذهبش و تاریخش هست. سارتر میگوید که: «انسان هیچ چیز نیست و یک وجود خالی از هر گونه صفت و هرگونه کیفیت و چگونگی است، (ولی) در طول تاریخ معنی پیدا میکند، شکل پیدا میکند، و از لحاظ معنوی کیفیت مییابد». بنابراین تاریخ ماهیت انسان را میسازد در صورتیکه خدا- از نظر آنهائی که در این کتب به خدا معتقدند- یا طبیعت- از نظر آنهایی که معتقد نیستند- وجود بیماهیت و بیصفت انسان را ساخته و این وجود خالی و خمیره بیشکل، در طول تاریخ شکل اینجور آدم پیدا کرده. بنابراین چگونگی ما عبارت است از صفتی که در طول (تاریخ) گذشته به وسیله مذهب و فرهنگ و معنویاتی که در میان ما پدید آمده است، شکل گرفته، پدید آمده و ساخته شده. بسیار خوب، این فرهنگ چیست؟ اساس و روح فرهنگ در جامعههای ما مذهب ماست؛ بطوری که وقتی میخواهیم بگوئیم فرهنگ هند، خودبهخود از مذاهب هند شروع میکنیم؛ وقتی که میگوئیم فرهنگ ایران، مسلماً ادبیات فارسی جزء فرهنگ ماست. اما میبینیم روح ادبیات فارسی، روح مذهب و روح اسلام است و اسلام را نشناخته، نمیشود ادبیات فارسی را شناخت- امکان ندارد. اگر روح و بینش مذهبی را از ادبیات فارسی برداریم جز چند تغزل و تشبیب و تشبیه چیز دیگری نمیماند؛ تمام مثنوی فرو میریزد، تمام ساختمان هنری سعدی فرو میریزد برای اینکه بینش اخلاقیاش مبتنی بر اصول مذهب و مذهب اسلام است. بنابراین روح اساسی و جان فرهنگ در جامعههای ما و در همه جامعههای انسانی از گذشته تا کنون مذهب بوده. یکی از عوامل سازنده و اثرگذارنده در فرهنگ هر قوم، نیازها، احتیاجات معنوی و روحیش و حتی احتیاجات اجتماعی و مادیش است و همچنین رنجها و دردهایش است. هر فرهنگی نشان میدهد که یک ملتی چه چیزها آرزو میکند و از چه چیزها رنج میبرد. بنابراین من که عضو این جامعه خودم هستم وقتی سالمم، وقتی الینه نشدم و وقتی از خودم بیگانه نشدم که خودم را حس کنم؛ کی خودم را حس میکنم؟ وقتی که جامعه خودم و فرهنگم را حس کنم، زیرا من ساخته جامعه خودم، ساخته فرهنگ و مذهب خودم هستم. من از نظر واقعیت خودم وابسته به این مذهب، به این جامعه و فرهنگ هستم و باید دردهای این جامعه را حس کنم، آرزوهای مشابه با آرزوهای این جامعه داشته باشم و این حساسیت و این گرایش عمومی فرهنگ و مذهب خودم را داشته باشم- که عضو اینجا هستم و سلولی از این اندام هستم- ، اما وسائل مختلف و علل مختلف موجب میشوند که به جای ایدهآلها، حساسیتها، نیازها و دردهای خودمان- یعنی خودم- حساسیتها، آرزوها و دردهای متعلق به یک فرهنگ دیگر، مذهب دیگر و جامعه دیگر را در خودم به نام دردهای خودم حس کنم. چگونه؟ فرض میکنم من از بیماری دندان رنج میبرم و درد دندان دارم، اما کس دیگری که من شیفته او هستم و به شدت محو شخصیت او هستم و به وسیله او الینه شدهام، از این درد رنج نمیبرد؛ رنج او رنج خویشاوندانش است، رنج شهرش است، یا مثلاً حساسیتی راجع به ایجاد شعر نو و از بین رفتن شعر کهنه دارد؛ ولی من چنین حساسیتی ندارم و در جامعه من مطرح نیست و چنین پدیدهای اصلاً وجود ندارد و رنجی که من دارم مال این عضو خاصم است، اما چون به وسیله آن عوامل مختلف، من شخصیت خودم را گم کردم و شخصیت آن فرد در من حلول کرده، آن وقت من درد او را به نام درد خودم حس میکنم و از آن واقعاً رنج میبرم- چنانکه آن انسانی که دیشب گفتم، از بیبنزینی و پنچر شدن رنج میبرد، چون اتومبیل را به جای خودش حس میکرد. درد و نیاز و ایدهآل چیست؟ مجموعه اینها که یک نوع فرهنگ را، یکی از ابعاد فرهنگ ما را، یا روح جامعه ما را میسازد- چنانکه جامعهشناسی معتقد است- عبارت است از انعکاسی و روبنائی از شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص جامعه خود ما. یعنی تاریخ ما، مرحلهای که از نظر اقتصادی در آن هستیم، روابط طبقاتی و اجتماعییی که بر ما حکومت میکند، شرایط زندگی خانوادگی و اجتماعییی که داریم، گذشتهای که داریم، مذهبی که داریم و کمبودهائی که داریم، همه اینها شرایطی را بوجود میآورند که آن شرایط و عوامل، این دردها، آرزوها، عشقها، هوسها، حساسیتها و آمال را در ما بوجود میآورد. بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعهای ناشی میشود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه میشود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس میکند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول میکند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمیکند، چون خودش را حس نمیکند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمیکند، خودش را نمیشناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنجها و آمال و ایدهآلهای خودش، دردها و رنجهای آن ملت و جامعهای را که در این حلول کرده، حس میکند. این است که دردهای مضحک، رنجها و غمهای خندهآور و در عین حال گریهآور بوجود میآید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشمهایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعهای که زندگی میکند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنجها و حساسیتها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ میاندیشد، جوِّ دردها و رنجهائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنجهایش چیست؟ رنجها و بیماریهای کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین میبینیم فردی را که گرسنه است، اما کمحوصلگیها و دلزدگیها و جهانبینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان میکند! اینها دردهای عینی روزمره جامعههای غیراروپائی است. نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود. رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
بنابراین هر فرد انعکاس، برآیند و در یک تعبیر سادهتر، نتیجه تمام تاریخ گذشته جامعه اوست و نیز محتوای انسانی هر فرد هیچ نیست (اکثریت انسان اینطور است) جز انعکاس فرهنگ او. فرهنگ چیست؟ مجموعه اخلاقیات، عقاید، ادب، مذهب و معنویاتی که گذشته و جامعه او و زمان او فراهم آوردهاند. این فرهنگ در روح فرد از کودکی به تدریج حلول میکند و محتویات یک فرد انسانی را مثلاً در جامعه ایرانی، در جامعه اسلامی، یا در جامعه آفریقائی میسازد (اگر این مسأله روشن بشود، اساسیترین بحث من امشب کاملاً روشن شده). بنابراین شخصیت انسانی هر فرد و همچنین شخصیت اجتماعی هر جامعه عبارت است از ارزش فرهنگی، معنوی و مذهبی آن جامعه. مفاخر مذهب من، شخصیتهای مذهب من، سخنان مقدسین مذهب من، پیشوایان دین من و حوادثی که در تاریخ مذهب من پیش آمده است و همچنین همه ساختههای معنوییی که نوابغ گذشته ما و تاریخ ما ساختهاند، همه اینها در من فرد حلول میکند و ارزش انسانی مرا میسازد و به روح من رنگ میزند و بینش و عقیده و گرایش و قدرت انسانی مرا شکل میدهد. پس به این معنا هر کس ساخته معنویت فرهنگی، ارزشهای فرهنگی جامعه خودش و مذهبش و تاریخش هست. سارتر میگوید که: «انسان هیچ چیز نیست و یک وجود خالی از هر گونه صفت و هرگونه کیفیت و چگونگی است، (ولی) در طول تاریخ معنی پیدا میکند، شکل پیدا میکند، و از لحاظ معنوی کیفیت مییابد». بنابراین تاریخ ماهیت انسان را میسازد در صورتیکه خدا- از نظر آنهائی که در این کتب به خدا معتقدند- یا طبیعت- از نظر آنهایی که معتقد نیستند- وجود بیماهیت و بیصفت انسان را ساخته و این وجود خالی و خمیره بیشکل، در طول تاریخ شکل اینجور آدم پیدا کرده. بنابراین چگونگی ما عبارت است از صفتی که در طول (تاریخ) گذشته به وسیله مذهب و فرهنگ و معنویاتی که در میان ما پدید آمده است، شکل گرفته، پدید آمده و ساخته شده. بسیار خوب، این فرهنگ چیست؟ اساس و روح فرهنگ در جامعههای ما مذهب ماست؛ بطوری که وقتی میخواهیم بگوئیم فرهنگ هند، خودبهخود از مذاهب هند شروع میکنیم؛ وقتی که میگوئیم فرهنگ ایران، مسلماً ادبیات فارسی جزء فرهنگ ماست. اما میبینیم روح ادبیات فارسی، روح مذهب و روح اسلام است و اسلام را نشناخته، نمیشود ادبیات فارسی را شناخت- امکان ندارد. اگر روح و بینش مذهبی را از ادبیات فارسی برداریم جز چند تغزل و تشبیب و تشبیه چیز دیگری نمیماند؛ تمام مثنوی فرو میریزد، تمام ساختمان هنری سعدی فرو میریزد برای اینکه بینش اخلاقیاش مبتنی بر اصول مذهب و مذهب اسلام است. بنابراین روح اساسی و جان فرهنگ در جامعههای ما و در همه جامعههای انسانی از گذشته تا کنون مذهب بوده. یکی از عوامل سازنده و اثرگذارنده در فرهنگ هر قوم، نیازها، احتیاجات معنوی و روحیش و حتی احتیاجات اجتماعی و مادیش است و همچنین رنجها و دردهایش است. هر فرهنگی نشان میدهد که یک ملتی چه چیزها آرزو میکند و از چه چیزها رنج میبرد. بنابراین من که عضو این جامعه خودم هستم وقتی سالمم، وقتی الینه نشدم و وقتی از خودم بیگانه نشدم که خودم را حس کنم؛ کی خودم را حس میکنم؟ وقتی که جامعه خودم و فرهنگم را حس کنم، زیرا من ساخته جامعه خودم، ساخته فرهنگ و مذهب خودم هستم. من از نظر واقعیت خودم وابسته به این مذهب، به این جامعه و فرهنگ هستم و باید دردهای این جامعه را حس کنم، آرزوهای مشابه با آرزوهای این جامعه داشته باشم و این حساسیت و این گرایش عمومی فرهنگ و مذهب خودم را داشته باشم- که عضو اینجا هستم و سلولی از این اندام هستم- ، اما وسائل مختلف و علل مختلف موجب میشوند که به جای ایدهآلها، حساسیتها، نیازها و دردهای خودمان- یعنی خودم- حساسیتها، آرزوها و دردهای متعلق به یک فرهنگ دیگر، مذهب دیگر و جامعه دیگر را در خودم به نام دردهای خودم حس کنم. چگونه؟ فرض میکنم من از بیماری دندان رنج میبرم و درد دندان دارم، اما کس دیگری که من شیفته او هستم و به شدت محو شخصیت او هستم و به وسیله او الینه شدهام، از این درد رنج نمیبرد؛ رنج او رنج خویشاوندانش است، رنج شهرش است، یا مثلاً حساسیتی راجع به ایجاد شعر نو و از بین رفتن شعر کهنه دارد؛ ولی من چنین حساسیتی ندارم و در جامعه من مطرح نیست و چنین پدیدهای اصلاً وجود ندارد و رنجی که من دارم مال این عضو خاصم است، اما چون به وسیله آن عوامل مختلف، من شخصیت خودم را گم کردم و شخصیت آن فرد در من حلول کرده، آن وقت من درد او را به نام درد خودم حس میکنم و از آن واقعاً رنج میبرم- چنانکه آن انسانی که دیشب گفتم، از بیبنزینی و پنچر شدن رنج میبرد، چون اتومبیل را به جای خودش حس میکرد. درد و نیاز و ایدهآل چیست؟ مجموعه اینها که یک نوع فرهنگ را، یکی از ابعاد فرهنگ ما را، یا روح جامعه ما را میسازد- چنانکه جامعهشناسی معتقد است- عبارت است از انعکاسی و روبنائی از شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص جامعه خود ما. یعنی تاریخ ما، مرحلهای که از نظر اقتصادی در آن هستیم، روابط طبقاتی و اجتماعییی که بر ما حکومت میکند، شرایط زندگی خانوادگی و اجتماعییی که داریم، گذشتهای که داریم، مذهبی که داریم و کمبودهائی که داریم، همه اینها شرایطی را بوجود میآورند که آن شرایط و عوامل، این دردها، آرزوها، عشقها، هوسها، حساسیتها و آمال را در ما بوجود میآورد. بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعهای ناشی میشود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه میشود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس میکند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول میکند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمیکند، چون خودش را حس نمیکند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمیکند، خودش را نمیشناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنجها و آمال و ایدهآلهای خودش، دردها و رنجهای آن ملت و جامعهای را که در این حلول کرده، حس میکند. این است که دردهای مضحک، رنجها و غمهای خندهآور و در عین حال گریهآور بوجود میآید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشمهایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعهای که زندگی میکند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنجها و حساسیتها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ میاندیشد، جوِّ دردها و رنجهائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنجهایش چیست؟ رنجها و بیماریهای کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین میبینیم فردی را که گرسنه است، اما کمحوصلگیها و دلزدگیها و جهانبینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان میکند! اینها دردهای عینی روزمره جامعههای غیراروپائی است. نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود. رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
فرهنگ چیست؟ مجموعه اخلاقیات، عقاید، ادب، مذهب و معنویاتی که گذشته و جامعه او و زمان او فراهم آوردهاند. این فرهنگ در روح فرد از کودکی به تدریج حلول میکند و محتویات یک فرد انسانی را مثلاً در جامعه ایرانی، در جامعه اسلامی، یا در جامعه آفریقائی میسازد (اگر این مسأله روشن بشود، اساسیترین بحث من امشب کاملاً روشن شده). بنابراین شخصیت انسانی هر فرد و همچنین شخصیت اجتماعی هر جامعه عبارت است از ارزش فرهنگی، معنوی و مذهبی آن جامعه. مفاخر مذهب من، شخصیتهای مذهب من، سخنان مقدسین مذهب من، پیشوایان دین من و حوادثی که در تاریخ مذهب من پیش آمده است و همچنین همه ساختههای معنوییی که نوابغ گذشته ما و تاریخ ما ساختهاند، همه اینها در من فرد حلول میکند و ارزش انسانی مرا میسازد و به روح من رنگ میزند و بینش و عقیده و گرایش و قدرت انسانی مرا شکل میدهد. پس به این معنا هر کس ساخته معنویت فرهنگی، ارزشهای فرهنگی جامعه خودش و مذهبش و تاریخش هست.
سارتر میگوید که: «انسان هیچ چیز نیست و یک وجود خالی از هر گونه صفت و هرگونه کیفیت و چگونگی است، (ولی) در طول تاریخ معنی پیدا میکند، شکل پیدا میکند، و از لحاظ معنوی کیفیت مییابد». بنابراین تاریخ ماهیت انسان را میسازد در صورتیکه خدا- از نظر آنهائی که در این کتب به خدا معتقدند- یا طبیعت- از نظر آنهایی که معتقد نیستند- وجود بیماهیت و بیصفت انسان را ساخته و این وجود خالی و خمیره بیشکل، در طول تاریخ شکل اینجور آدم پیدا کرده.
بنابراین چگونگی ما عبارت است از صفتی که در طول (تاریخ) گذشته به وسیله مذهب و فرهنگ و معنویاتی که در میان ما پدید آمده است، شکل گرفته، پدید آمده و ساخته شده. بسیار خوب، این فرهنگ چیست؟ اساس و روح فرهنگ در جامعههای ما مذهب ماست؛ بطوری که وقتی میخواهیم بگوئیم فرهنگ هند، خودبهخود از مذاهب هند شروع میکنیم؛ وقتی که میگوئیم فرهنگ ایران، مسلماً ادبیات فارسی جزء فرهنگ ماست. اما میبینیم روح ادبیات فارسی، روح مذهب و روح اسلام است و اسلام را نشناخته، نمیشود ادبیات فارسی را شناخت- امکان ندارد. اگر روح و بینش مذهبی را از ادبیات فارسی برداریم جز چند تغزل و تشبیب و تشبیه چیز دیگری نمیماند؛ تمام مثنوی فرو میریزد، تمام ساختمان هنری سعدی فرو میریزد برای اینکه بینش اخلاقیاش مبتنی بر اصول مذهب و مذهب اسلام است. بنابراین روح اساسی و جان فرهنگ در جامعههای ما و در همه جامعههای انسانی از گذشته تا کنون مذهب بوده. یکی از عوامل سازنده و اثرگذارنده در فرهنگ هر قوم، نیازها، احتیاجات معنوی و روحیش و حتی احتیاجات اجتماعی و مادیش است و همچنین رنجها و دردهایش است. هر فرهنگی نشان میدهد که یک ملتی چه چیزها آرزو میکند و از چه چیزها رنج میبرد. بنابراین من که عضو این جامعه خودم هستم وقتی سالمم، وقتی الینه نشدم و وقتی از خودم بیگانه نشدم که خودم را حس کنم؛ کی خودم را حس میکنم؟ وقتی که جامعه خودم و فرهنگم را حس کنم، زیرا من ساخته جامعه خودم، ساخته فرهنگ و مذهب خودم هستم. من از نظر واقعیت خودم وابسته به این مذهب، به این جامعه و فرهنگ هستم و باید دردهای این جامعه را حس کنم، آرزوهای مشابه با آرزوهای این جامعه داشته باشم و این حساسیت و این گرایش عمومی فرهنگ و مذهب خودم را داشته باشم- که عضو اینجا هستم و سلولی از این اندام هستم- ، اما وسائل مختلف و علل مختلف موجب میشوند که به جای ایدهآلها، حساسیتها، نیازها و دردهای خودمان- یعنی خودم- حساسیتها، آرزوها و دردهای متعلق به یک فرهنگ دیگر، مذهب دیگر و جامعه دیگر را در خودم به نام دردهای خودم حس کنم. چگونه؟ فرض میکنم من از بیماری دندان رنج میبرم و درد دندان دارم، اما کس دیگری که من شیفته او هستم و به شدت محو شخصیت او هستم و به وسیله او الینه شدهام، از این درد رنج نمیبرد؛ رنج او رنج خویشاوندانش است، رنج شهرش است، یا مثلاً حساسیتی راجع به ایجاد شعر نو و از بین رفتن شعر کهنه دارد؛ ولی من چنین حساسیتی ندارم و در جامعه من مطرح نیست و چنین پدیدهای اصلاً وجود ندارد و رنجی که من دارم مال این عضو خاصم است، اما چون به وسیله آن عوامل مختلف، من شخصیت خودم را گم کردم و شخصیت آن فرد در من حلول کرده، آن وقت من درد او را به نام درد خودم حس میکنم و از آن واقعاً رنج میبرم- چنانکه آن انسانی که دیشب گفتم، از بیبنزینی و پنچر شدن رنج میبرد، چون اتومبیل را به جای خودش حس میکرد. درد و نیاز و ایدهآل چیست؟ مجموعه اینها که یک نوع فرهنگ را، یکی از ابعاد فرهنگ ما را، یا روح جامعه ما را میسازد- چنانکه جامعهشناسی معتقد است- عبارت است از انعکاسی و روبنائی از شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص جامعه خود ما. یعنی تاریخ ما، مرحلهای که از نظر اقتصادی در آن هستیم، روابط طبقاتی و اجتماعییی که بر ما حکومت میکند، شرایط زندگی خانوادگی و اجتماعییی که داریم، گذشتهای که داریم، مذهبی که داریم و کمبودهائی که داریم، همه اینها شرایطی را بوجود میآورند که آن شرایط و عوامل، این دردها، آرزوها، عشقها، هوسها، حساسیتها و آمال را در ما بوجود میآورد. بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعهای ناشی میشود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه میشود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس میکند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول میکند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمیکند، چون خودش را حس نمیکند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمیکند، خودش را نمیشناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنجها و آمال و ایدهآلهای خودش، دردها و رنجهای آن ملت و جامعهای را که در این حلول کرده، حس میکند. این است که دردهای مضحک، رنجها و غمهای خندهآور و در عین حال گریهآور بوجود میآید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشمهایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعهای که زندگی میکند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنجها و حساسیتها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ میاندیشد، جوِّ دردها و رنجهائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنجهایش چیست؟ رنجها و بیماریهای کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین میبینیم فردی را که گرسنه است، اما کمحوصلگیها و دلزدگیها و جهانبینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان میکند! اینها دردهای عینی روزمره جامعههای غیراروپائی است. نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود. رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
یکی از عوامل سازنده و اثرگذارنده در فرهنگ هر قوم، نیازها، احتیاجات معنوی و روحیش و حتی احتیاجات اجتماعی و مادیش است و همچنین رنجها و دردهایش است. هر فرهنگی نشان میدهد که یک ملتی چه چیزها آرزو میکند و از چه چیزها رنج میبرد. بنابراین من که عضو این جامعه خودم هستم وقتی سالمم، وقتی الینه نشدم و وقتی از خودم بیگانه نشدم که خودم را حس کنم؛ کی خودم را حس میکنم؟ وقتی که جامعه خودم و فرهنگم را حس کنم، زیرا من ساخته جامعه خودم، ساخته فرهنگ و مذهب خودم هستم. من از نظر واقعیت خودم وابسته به این مذهب، به این جامعه و فرهنگ هستم و باید دردهای این جامعه را حس کنم، آرزوهای مشابه با آرزوهای این جامعه داشته باشم و این حساسیت و این گرایش عمومی فرهنگ و مذهب خودم را داشته باشم- که عضو اینجا هستم و سلولی از این اندام هستم- ، اما وسائل مختلف و علل مختلف موجب میشوند که به جای ایدهآلها، حساسیتها، نیازها و دردهای خودمان- یعنی خودم- حساسیتها، آرزوها و دردهای متعلق به یک فرهنگ دیگر، مذهب دیگر و جامعه دیگر را در خودم به نام دردهای خودم حس کنم. چگونه؟ فرض میکنم من از بیماری دندان رنج میبرم و درد دندان دارم، اما کس دیگری که من شیفته او هستم و به شدت محو شخصیت او هستم و به وسیله او الینه شدهام، از این درد رنج نمیبرد؛ رنج او رنج خویشاوندانش است، رنج شهرش است، یا مثلاً حساسیتی راجع به ایجاد شعر نو و از بین رفتن شعر کهنه دارد؛ ولی من چنین حساسیتی ندارم و در جامعه من مطرح نیست و چنین پدیدهای اصلاً وجود ندارد و رنجی که من دارم مال این عضو خاصم است، اما چون به وسیله آن عوامل مختلف، من شخصیت خودم را گم کردم و شخصیت آن فرد در من حلول کرده، آن وقت من درد او را به نام درد خودم حس میکنم و از آن واقعاً رنج میبرم- چنانکه آن انسانی که دیشب گفتم، از بیبنزینی و پنچر شدن رنج میبرد، چون اتومبیل را به جای خودش حس میکرد. درد و نیاز و ایدهآل چیست؟ مجموعه اینها که یک نوع فرهنگ را، یکی از ابعاد فرهنگ ما را، یا روح جامعه ما را میسازد- چنانکه جامعهشناسی معتقد است- عبارت است از انعکاسی و روبنائی از شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص جامعه خود ما. یعنی تاریخ ما، مرحلهای که از نظر اقتصادی در آن هستیم، روابط طبقاتی و اجتماعییی که بر ما حکومت میکند، شرایط زندگی خانوادگی و اجتماعییی که داریم، گذشتهای که داریم، مذهبی که داریم و کمبودهائی که داریم، همه اینها شرایطی را بوجود میآورند که آن شرایط و عوامل، این دردها، آرزوها، عشقها، هوسها، حساسیتها و آمال را در ما بوجود میآورد. بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعهای ناشی میشود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه میشود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس میکند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول میکند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمیکند، چون خودش را حس نمیکند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمیکند، خودش را نمیشناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنجها و آمال و ایدهآلهای خودش، دردها و رنجهای آن ملت و جامعهای را که در این حلول کرده، حس میکند. این است که دردهای مضحک، رنجها و غمهای خندهآور و در عین حال گریهآور بوجود میآید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشمهایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعهای که زندگی میکند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنجها و حساسیتها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ میاندیشد، جوِّ دردها و رنجهائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنجهایش چیست؟ رنجها و بیماریهای کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین میبینیم فردی را که گرسنه است، اما کمحوصلگیها و دلزدگیها و جهانبینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان میکند! اینها دردهای عینی روزمره جامعههای غیراروپائی است. نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود. رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
درد و نیاز و ایدهآل چیست؟ مجموعه اینها که یک نوع فرهنگ را، یکی از ابعاد فرهنگ ما را، یا روح جامعه ما را میسازد- چنانکه جامعهشناسی معتقد است- عبارت است از انعکاسی و روبنائی از شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص جامعه خود ما. یعنی تاریخ ما، مرحلهای که از نظر اقتصادی در آن هستیم، روابط طبقاتی و اجتماعییی که بر ما حکومت میکند، شرایط زندگی خانوادگی و اجتماعییی که داریم، گذشتهای که داریم، مذهبی که داریم و کمبودهائی که داریم، همه اینها شرایطی را بوجود میآورند که آن شرایط و عوامل، این دردها، آرزوها، عشقها، هوسها، حساسیتها و آمال را در ما بوجود میآورد. بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعهای ناشی میشود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه میشود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس میکند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول میکند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمیکند، چون خودش را حس نمیکند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمیکند، خودش را نمیشناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنجها و آمال و ایدهآلهای خودش، دردها و رنجهای آن ملت و جامعهای را که در این حلول کرده، حس میکند. این است که دردهای مضحک، رنجها و غمهای خندهآور و در عین حال گریهآور بوجود میآید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشمهایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعهای که زندگی میکند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنجها و حساسیتها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ میاندیشد، جوِّ دردها و رنجهائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنجهایش چیست؟ رنجها و بیماریهای کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین میبینیم فردی را که گرسنه است، اما کمحوصلگیها و دلزدگیها و جهانبینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان میکند! اینها دردهای عینی روزمره جامعههای غیراروپائی است. نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود. رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعهای ناشی میشود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه میشود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس میکند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول میکند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمیکند، چون خودش را حس نمیکند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمیکند، خودش را نمیشناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنجها و آمال و ایدهآلهای خودش، دردها و رنجهای آن ملت و جامعهای را که در این حلول کرده، حس میکند.
این است که دردهای مضحک، رنجها و غمهای خندهآور و در عین حال گریهآور بوجود میآید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشمهایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعهای که زندگی میکند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنجها و حساسیتها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ میاندیشد، جوِّ دردها و رنجهائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنجهایش چیست؟ رنجها و بیماریهای کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین میبینیم فردی را که گرسنه است، اما کمحوصلگیها و دلزدگیها و جهانبینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان میکند! اینها دردهای عینی روزمره جامعههای غیراروپائی است. نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود. رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از اینکه همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیشبینی شده است، رنج میبرد. روح انسان، روحی است که نمیتواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی میگردد، همواره میخواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، میبیند که تا چند سالگی به «کرش» میبرندش، بعد به «ماترنیته» میبرندش، بعد به کودکستان میبرندش، بعد به دبستان میبرندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (میرود)؛ آنجا بورس به او میدهند، بعد تحصیلاتش را تمام میکند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، میداند کجا استخدام میشود، حتماً میداند چقدر حقوق به او میدهند، میداند چند سال باید اینجا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و میداند بیمههای اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه میکند و آینده او را تأمین میکند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمانهای خاصی همه اینها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان میکند. چرا؟ برای اینکه مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آنها رنج میبریم- داشت، دیگر مشکلات و رنجهایش چیز دیگر میشود. رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
رنجهای خاص طبقه مرفه، رنجهائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیشبینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار میشود تا بمیرد، عصیان میکند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) اینکه از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از اینکه تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتنها رنج میبرد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمیکند چون قرنهاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بیآبی، بیاسفالتی، بیسوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی مییابد، از این چیزها رنج نمیبرد، (بلکه) رنجهائی میبرد که اروپائی سیر و اروپائی بیمهشده میبرد- گرسنهای است که بیماریهای پرخوری را در خودش حس میکند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقبماندهای زندگی میکند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحلهای است که از بسیاری از نعمتهای معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آنوقت) او با یک التهاب خاصی از من میپرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آنطور که سارتر و اگزیستانسیالیستها میگویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و میگفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدتهاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: اینکه آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی میکنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیلکرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتیمان، شرایط خانوادگیمان و- به قول جامعهشناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنجهائی (هستم، اینها را) حس نمیکنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بینالملل دوم حس میکنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیتها، خصوصیتها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس میکند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرقزمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیشبینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتبهای اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بیثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان میگویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است.
همانطور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوختههای معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را میسازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمینهای پرثروت زندگی میکرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی مینمود)، اما وقتی که با انسان جامعههای اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آنها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایههای معنوی وابسته به جامعه خودشان، آنها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس میکردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوختههای معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمیشود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
در افراد میبینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی میگویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس میکند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی میبیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس میکند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا میکند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ میکند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس میکند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمیکند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن میگردد.
اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر میشود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بیسر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به اینکه آدم بیشخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همانطور که آن فرد دیگر همواره رنج میبرد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات میگردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت میگردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از اینکه ارباب بیشتر به او فرمان میدهد و او را نوکر مطیعتری میخواند بیشتر لذت میبرد. این تجربه در روانشناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصیاش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمیشود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست.
آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ میکند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای اینکار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانیشان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروتها و اندوختههای معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی
( ادامه دارد )
منبع : سایت شریعتی
به مناسبت آغاز سال 1391 و شروع چهارمین سال فعالیت سایت سامانه عضویت پیامکی "انسان" افتتاح شد. جهت دریافت رایگان پیام های کوتاه با موضوع انسان یک پیامک با متن انسان به شماره 3000258800 ارسال نموده و منتظر تائید عضویت خود در سامانه شوید. شما نیز می توانید نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را به شماره مذکور پیامک کنید.
برای جستجوی پیشرفته در ببش از 100 موضوع و 3236 مطلب ارسالی کلیک کنید.
براي تبادل لينك با ما آدرس سايت را با نام "انسان" در وبسايت يا وبلاگ خود اضافه كرده و سپس از قسمت تماس با ما لينك خود را ارسال نمائيد آدرس های ورودی به سایت: www.Nsun.us www.N-Sun.ir www.Nsun.tk nsun.ely.ir
خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره Copyright © 2009-2010 By www.nSun.us , All rights reserved - Hosted & Design By Hami Web Network Powered By DataLifeEngine - SMS Box= 3000258800 - SMS Plugin Service By www.SmsWay.ir