موضوع سخنراني :
بزرگترين شاعر
( قسمت اول ) به نام خدا
در بسياري از كشور ها يك شاعر اين قدر برگزيده است كه اگر كه آدم بخواهد كه راجع به شاعران آن سرزمين صحبت كند يك نفر آن واقعا اول قرار ميگيرد بدون ترديد مثلا در آلمان همه ميگويند كه گوته در انگليس بدون ترديد حالا در آلمان ممكن است كه در كنار آن شيلر هانريش هاينر و اين ها هم قرار بگيرند كه يك كسي بگويد كه او بهتر است و لي اغلب مورد اتفاق است كه شكسپير ديگر هيچ رقيبي ندارد . شكسپير ديگر سلطان بلامنازع قلمرو زرين در ادبيات انگليسي است .
در فرانسه پرسيدند از آندره ژيد آندره ژيد خيلي با ويكتور هوگو خوب نبود با افكار و عقيده او واقعا مخالف بود ولي پرسيدند كه بزرگترين شاعر فرانسه كيست گفت كه متاسفانه هوگو يعني كه من چاره ندارم و متاسفم ولي با اين كه من با او مخالفم ولي متاسفانه بزرگترين شاعر ويكتور هوگو است .
پس در ايران اين طور نيست نمي توانيم كه بگذاريم درست است كه بعضي ميگويند كه حافظ ولي تقريبا اين ها همه در كنار هم مطرح هستند يعني كه فردوسي چنان عظمت و شكوهي دارد كه شما مگر ميشود كه فردوسي را نخوانيد و بگوييد كه خيلي خوب ما حالا اين را ميخوانيم فردوسي را بايد بخوانيد فردوسي اين ها پنج شاعر اورجينال يعني اصيل و اصلي و اين ؟؟؟؟ به قول فرنگيها يعني كه نمي شود از اين گذشت به هيچ وسيله اي جايگزين ندارند يعني كه اين طوري كه شما بگوييد كه من اين را به جاي آن ميخوانم ندارد فردوسي را بايد خواند نظامي هم همين طور در قرن ششم در قرن چهارم و پنجم البته فردوسي در پايان قرن چهارم كتاب او تمام شده است در واقع شاهنامه به پايان قرن چهارم متعلق است ولي در هر حال فردوسي در قرن پنجم در گذشته است . در قرن پنجم بعد در يك قرن بعد ما نظامي را داريم و يك قرن بعد دو تا شاعر دو تا خورشيد داريم كه با هم در آمده اند يكي سعدي و يكي هم مولانا جلال الدين رومي و بعد هم در يك قرن بعد در قرن هشتم حافظ را داريم .
البته بعضي تلاش كرده اند كه كسان ديگري را هم با اين ها سهيم بكنند مثلا گفته اند كه ناصر خسرو ولي ناصر خسرو در كنار اين ها نمي آيد در زبان مردم جاري نيست اصلا ناصر خسرو گاه گاهي نكوهش مكن چرخ نيلوفري را اگر هم كه انتخاب كنند نشانه اين شاعراني است كه اصلا نمي شود كه از اين ها انتخاب كرد همه اش خوب است يك شاعر و يك نويسنده انگليسي يك گزيده اي كرده است از شعراي ايران و بعد وقتي كه به نظامي رسيده است اول نوشته است كه هر گونه انتخاب از نظامي ظلم است ظلم است و عدالت نكرده ايد در باره او ولي من چاره اي ندارم چون جاي كمي به من داده اند و در اين كتاب بنابراين من ناچار هستم كه انتخاب كنم نظامي همه اش خوب است اين مخزن الاسرار از آن بيت اول اي همه هستي ، از آن
بسم الله الرحمن الرحيم
هست كليد در گنج حكيم ،
تا پايان اسكندر نامه همه اش خوب است فردوسي هم همين طور سعدي و حافظ و مولانا هم همين طور ولي بسياري از شعرا هستند كه تا ميگويند كه خاقاني ميگويند كه :
هان اي دل عبرت بين از ديده نظر كن هان
يا عبر كن هان
ايوان مداين را آينه عبرت دان
تا بگويند ناصر خسرو ميگويند كه :
نكوهش مكن چرخ نيلوفري را
برون كن ز سر باد خيره سري را
يا
روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خواست
بهر طلب طعمه اين ها ميگويند بعضي ها هم يك خورده بي لطفي كرده اند ميگويند كه :
در شعر سه تن پيامبرانند
فردوسي انوري و سعدي
آقا انوري را از كجا آورده ايد ديگر انوري آن مرتبه را ندارد انوري خودش بيچاره حتي خودش را به شاگردي فردوسي هم قبول ندارد ميگويد كه انوري ميگويد كه :
آفرين بر روان فردوسي
آن همايون هماي فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد
او خداوند بود و ما بنده
اصلا به عنوان استاد و شاگردي هم در نظر نمي گيرد و اين است كه اين 5 تا تقريبا مورد اعتقاد همه منقدين و بزرگان ادباست و مورد تاييد عامه مردم است عامه مردم در طول زمان به اين 5 نفر بيشتر از همه دل بسته اند ما نظامي خوان ها داشتهايم ببينيد مينياتوريست ها هم همين طور مينياتورسيت ها اول شاهنامه و اين ها را بيشتر تصوير كرده اند بهترين مينياتور هاي ما متعلق به شاهنامه و آثار نظامي است بعد هم ميبينيم كه آثار سعدي و مولانا اين ها را هم همه را ترسيم كرده اند و حافظ هم همين طور بهترين خطاطان جمله مير عماد الحسني متن كامل ديوان حافظ را نوشته است اين است كه به تاييد هم عام و هم خاص مردم و منقدين اين 5 شاعر در تراز اول 5 خورشيد بي نظير و بي بديل هستند در ادب فارسي حالا ما چه كار كنيم امشب شما باور ميكنيد كه ما اين 5 شاعر را حتي يك تست يك مزه اي ميتوانيم كه برسانيم از اين 5 اقيانوس چه كاري ميتوانيم كه بكنيم
آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم به قدر تشنگي بايد چشيد
همين اندازه اي كه يه جرعه اي بنوشيم
يك ذره ز حسن ليليت بفزايم
عاقل باشم اگر تو مجنون نشوي
اين را مكرر خوانده ايم و مصداق دارد اما فردوسي هم اولا خودش از خودش تعريف كرده است تعريف كردن از خود هيچ كار خوبي نيست ولي در شعر گفته اند كه جايز است در ادبيات جهان همه جا اين جواز را صادر كرده اند يعني كه حضور شاعر براي شاعر جایز است چيزي كه براي غير شاعر جايز نيست يكي اش همين است كه شاعر ميتواند بگويد كه :
من نديدم خوشتر از شعر حافظ
به قرآني كه اندر سينه داري
جهان به تيغ فصاحت گرفتي اي سعدي
به هوش باش كه جز فيض آسماني نيست
بدين نمد كه حديث تو رفت در عالم
نرفت دجله كه آبش به اين روانی نيست
دجله تا كجا ميرود تا چين كه نرفته است ولي مال سعدي رفته است يعني ميگويد كه اين آبش روان تر است .
جان ميلتون درباره شكسپير ميگويد كه اين چه نياز شكسپير ما را چه نياز باشد شكسپير ما را كه خلقثي به روزگار دراز كرمي است سر به آسمان كشيده بر غبار قدسي او بيفزايند چه نيازي دارد كه براي او قبر درست ميكنند او خودش آن چنان بر خودش آن چنان مقبره اي ساخته است كه شاهان عالم از شوق چنين مقبره اي حاضر هستند كه بميرند و ميگويد كه آن هنري است سنگين پا كه معماري باشد به گرد شكسپير هم نمي رسد كه بلافاصله وارد خون و رگ و شريان آدم ميشود و در وجود شما جاري ميشود اين هنر كجا ميتواند كه به اين سرعت حركت كند اصلا ولي
بدين نمد كه حديث تو رفت در عالم
نرفت دجله كه آبش زين رواني نيست
بنابراين شاعران همه از خود تعريف كرده اند كه حالا مولانا كه تعريف هايي كرده است كه فكر كنند كه نكرده است مولانا بيشتر از همه تعريف كرده است :
سخنم خور فرشته است
ميگويد كه من حرف هايم غذاي فرشتگان است
من اگر سخن نگويم ملك گرسنه گويد
كه بگو خمش چرايي
يا ميگويد كه :
روزي بيايد كين سخن خصمي كند با مستمع
يك روزي ميآيد كه اين سخن من يقه شما را ميگيرد ميگويد كه اين آقا را بگيريد ميگويد كه براي اين كه حرف هاي من را گوش كرده است و هيچ توجهي هم نكرده است
روزي بيايد كين سخن خصمي كند با مستمع
كاب حياتم خواندمت تو خويشت ساخته اي
آب حيات بودم تو را صدا كردم نيامدي حافظ كه ميگويد :
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود
در زمان حضرت آدم دفتر نسرين و گل را با شعر حافظ زينت ميكرده اند و
قدسيان بينم كه شعر حافظ از بر ميكنند
يعني كه خوراك فرشته است اين كه در قرآن ميخوانيم كه:
علم آدم اسما كلها بعد ثم عذرضهم علي ملائكه خداوند اسما را به آدم آموخت و بعد آدم به فرشته ها گفت
گفت اي آدم ؟؟؟؟ به اسماهم تو به اين ها بگو كه اسم اين ها چه است اسم خود ار اين ها بلد نبودند ما ميتوانيم كه معلم فرشته شويم مولانا معلم فرشته است حافظ معلم فرشته است كه :
صبحدم از اشك ميآمد سروشي عقل گفت
قدسيان بينم كه شعر حافظ از بر ميكنند
پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان دفعه اول بايد كار انجام دهي ولي بعد از اين كارها كه كني شعر حافظ از بر كن پس فردوسي هم همين طور جهان كرده ام از سخن به عشق از اين بيش تخم سخن كس نكشت منتها حرف مدعي با حرف راست و صدق فرق ميكند شما لحظه به لحظه با حكمت رو به رو ميشويد با زيبايي رو به رو ميشويد آن چنان شكوهي دارد سخن او كه اين قطعه را شايد كه باز هم خوانده باشم براي دوستان اما اگر كه صد بار هم بخوانم باز هم مثل سمفوني بتهوبن است واقعا در استحكام و در قوت يعني اگر كه بخواهيد كه تخت جمشيد را تبديل بكنند به كلمات ميشود همين كه چهار مقاله عروضي درباره فردوسي بيان كرده است كه نخست از جهان آفرين يكي نامه فرموديد نزديك سام سراسر نويد درود خرام همه اش مژده بود ببينيد بعد از سام بلافاصله سراسر همه اش مژده بود و نامه
نخست از جهان آفرين ياد كرد
كه هم داد فرمود هم داد كرد
يعني كه هم دستور داد و هم خود او عمل كرد كه هم داد فرمود هم دادكرد
وزو باد بر سام نيرم درود
خداوند ز شمشير و كوپال و قوت
كماننده چرمه هنگام گرد
حالا ببينيد كه دو تا چ دو تا گ .
چماننده چرم هنگام گرد
چراننده كركس اندر نبرد
فزاينده باد آورد گاه موجب شكوه و هيمنه وقتي كه وسط ميدان بود شكوه و هيمنه ميدان جنگ
بود فزاينده باد آورد گاه
فشاننده خون ز ابر سياه
ز مردي هنر در هنر ساخته
سرش از هنر گردن افراخته
اين زيبايي است ببينيد تا اسب اسفنديار سوي آخر آيد ببينيم كه حالا اين دو نفر كه جنگ ميكنند كدام يك پيروز ميشود منتها تمام امتيازات را كلام داده است به رستم كه معلوم است كه رستم پيروز ميشود ميگويد كه رستم پيروز ميشود براي اين كه دارد بيان مطلب ميكند ولي كلماتي را كه انتخاب ميكند بينيم
تا اسب اسفنديار سوي آخور آيد همي بي سوار
و يا باره رستم جنگ جو به ايوان نهد بي خداوند روي
اسب اسفنديار اولا مال او است لغت خيلي فصيح و بلندي نيست تا باره بعدا هم سوي آخر مال اسب اسفنديار ببينيم كه تا اسب اسفنديار سوي آخور آيد همي بي سوار سوار هم لغت بالايي نيست و يادر باره رستم جنگجو صفاتي به او ميدهد به ايوان نهد مال به آخر ميرود مال اين به ايوان به ايوان نهد بي خداوند بدون سوار نمي گويد بي خداوند روي ببينيم كه اين پياده ميآيد اسبش بدون سوار ميآيد و يا اسب او بدون سوار ميآيد معلوم است كه اين برد با رستم است از خود كلام هم معلوم است
ستون كرد چپ را و خم كرد راست
فغان از لب چرخ چاچي بخواست
اين قدر بدايع و زيبايي ها در سخن او است به موري دهد دو تا ميم گذاشته است اين جا الكتريشن كه اروپايي ها ميگويند خيلي بيشتر از قافيه اهميت دارد و آنها روي الكتريشن يعني حرف اول كلمه نه روي حرف آخر كلمه خيلي تاييد ميكنند كه مثلا اين فتر فالست دي دينر دانجن واسترو دي دانجن فتر فاست اين ها را ميگويند الكتريشن و خيلي افكت ها و تاثيرات خوبي از نظر موسيقي به كلام ميبخشد ولي فردوسي استاد اين كار است
به موري دهد مالش نره شير
كند پشه بر پيل جنگي دلير
يكي را بر آري و شاهي دهي
حالا حكمت آن زيبايي و دانايي
يكي را بر آري و شاهي دهي
يكي را به دريا به ماهي دهي
يكي را بر آري به تحت بلند
يكي را نشاني به خاك نژند
نه با آن مهر ونه اين كه فكر كني كه او را بيشتر دوست دارد تو را هم همين مقدار دوست دارد
نه به آنت مهر نه با اين كينت
كه به دان تويي اي جهان آفرين
بهدان يعني حكيم تو بهتر ميداني كه چه كسي بهتر است بايد برود پايين و چه كسي بايد برود بالا بد و نيك هر دو اين جا يك درسي ميدهد كه هوش از سر آدم ميپرد كه د و نيك هر دو ز يزدان بود اين جا يك درسي ميدهد كه هر چيزي كه ميآيد از جانب او است هر چه كه ميآيد از جانب او است
گر رنج آيد و دگر راحت اي حكيم
شكايت مكن به غير كه اين ها خدا كند بد و نيك
هر دو ز يزدان بود حالا پس اين نتيجه است چه است بد و نيك هر دو ز يزدان بود
لب مرد بايد كه خندان بود
پس بايد بخندي نه اين كه گريه كني براي اين كه هر دو از جان رحيم آمده است يا وقت رنج آمده است و گهي پشت به زين و
چنين است رسم سراي درشت
گهي پشت بر زين و گهي زين به پشت
چنين گفت مرد جفت را نره شير
كه فرزند فرزند ما گر نباشد دلير
ببريم از او مهر و پيوند پاك
پدرش آب دريا و مادرش آب بچه ما بايد دلير باشد
تو به پيغمبر چه ميماني بگو
شير را اين همين است كه مولانا ميگويد با يك زبان ديگر ميگويد كه
شير را بچه همي ماند به دو
تو به پيغمبر چه ميماني بگو
هر كاو همرنگ يار خويش نيست
عشق او جز رنگ و بويي بيش نيست
دانايي زيبايي و نيكويي و نيكويي سرتاسر شاهنامه نيكويي است كار خوب بكنيد و كار خوب اين است كه انسان در دل خود مهر و محبت تمام عالم را داشته باشد اين كار خوب است مهم ترين كار خوب عشق است اصلا چون شما هزار تا كه ليست آدم نمي تواند كه بدهد كه اين كار را بكن و يا آن كار را بكن به جاي تمام آن ليست ها عاشق شو عاشق شدي هر كاري كه كردي ديگر خوب است عاشق كه شدي كار تو خوب ميشود وقتي كه گرگين و بيژن ميروند و آن ماجرا رخ ميدهد و در چاه بيژن ميافتد بيژن و سال ها به رنج و محنت مبتلا ميشود به سبب گرگين به سبب حسادت او البته فردوسي ميگويد كه اين ها وقتي كه داشتند كه ميرفتند دو تا ديو هم با آنها رفت
يكي آز پيشه برفتند هر دو به راه دراز
يكي آز پيشه يكي كينه ساز
يكي در دل خودش پر از شهوت و ميل اين چيز ها بود آز و طمع داشت تو نبايد ميرفتي سر ديوار وطن تو رفته بودي آن جا و دست به شهر گراز هاي وحشي را بكنيد نه اين كه بايد ميرفتي به آن جا كه مشغول عيش و عشرت با دختر هاي فرنگي شوي تو بايد كار و وظيفه ات را انجام ميدادي بنابراين يك ديو با او رفته بود و يك ديو هم با گرگين اين دو تا ديو بود كه اين ماجرا رخ داده است هر چه كه بدي رخ ميدهد مال دو تا ديو است آن جا كه رخ ميدهد
تو مر ديو را مردم بد شناس
مي گويند كه اكوان ديو كه بوده است اكوان ديوو بنده ، وقتي كه بد ميشود ميشوم اكوان ديو وقتي كه دروغ ميگويم و فريب مي دهم و وقتي كه يك كاري كه ميگويم عكس آن را انجام ميدهم ميشود اكوان ديو هم همين طوري بوده است ميگويد كه بزنم به دريا يا بزنم به خشكي هر چي كه بگويي عكس آن را انجام ميدهد
تو مر ديو را مردم بد شناس
كسي كاو ندارد ز يزدان سپاس
يكي ديو بايد كنون چرب دست
وقتي كه كيكاوس بر سر كار ميآيد و دست ديوان بسته ميشود ديو ها كنگره ميگذارند كنگره ديوها را ميگويند پاندمون يك پانتئون داريم معبد پانتوئون كه در روم است در جاهاي ديگر هم ساخته اند پانتئون يعني كه همه خدا يعني همه ي خدايان آن جا در يك معبد بوده اند ميگويند كه پانتئون . پاندمون هم يعني همه ي شياطين ، شياطين بسياري از جوامعي كه تشكيل ميشود ممكن است كه مجمع الشياطين باشد ، مجمع الشياطين جمع شدند و گفتند كه چه كار كنيم يك آدم حسابي آمده است و نمي گذراد كه دست ما را يك سليماني آمده است دست ما را بسته است و اين جا ميگويد كه
شده بر بدي دست ديوان دراز
ز نيكي نبودي سخن جز به راز
در حكومتي كه ظلم و جور است و ديو سالار است آن جا بايد يواشكي از كار خوب حرف بزني ز نيكي نبودي سخن جز به راز نظامي ميگويد كه
چون فلك از اهل سليمان بري است
آدمي آن است كه اكنون پري است
هر كه آدم حسابي است بايد غيب شود آدمي را چون كه اهل سليمان نيست همه پري ها پيدا ميشدند ولي چون فلك از عهد سليمان بري است آدم آن است كه اكنون پري است
شده بر بدي دست ديوان دراز
به نيكي نبودي سخن جز به راز
بنابراين ديو معلوم است اين ها ديو ها جمع ميشوند ميگويند كه بايد چه كار كنيم يكي ديو بايد كنون چرب است يك ديوي ميخواهيم كه ...رهمه رسم و راه نشستاهاي كنفرانس و اين ها بتواند چاپلوسي كند و چرب دست باشد كه داند همه چيز را هم خوب بداند آداب و سنن فريبندگي را بداند آن وقت آن
شود جان كاوس بي ره كند
ز بي رنج او را كوته كند
ميگويد كه يك همچنين ديوي ميخواهيم كه بتواند برود و گول بزند و بگويد كه من ارادت دارم خدمت شما و فلان چيز هم آمد اول پيش ضحاك همين كار را كرد آمد و بعد هم شانه او را بوسيد و آن ماجراها را پس اين دو تا ديو بودند كه با بيژن رفتند حالا اين دو تا ديو را فردوسي ميخواهد كه از دل شما ها بيرون كند در اين داستان كه ببينيد اين دو تا ديو را ديو آزش كه نتيجه اش را ديديد كه در آن چاه افتادي حالا ديو چيزش را نگاه كن وقتي كه دارد بيژن را ميآورد بالا ار ته چاه وسط چاه طناب را نگه ميدارد و ميگويد كه تو بايد به من قول بدهي كه از دل خودت كينه گرگين را بيرون كني گفت چطور ممكن است كه اين سال ها مايه رنج و محنت ما شده است گفت همين كه هست نمي خواهي همان جا بمان اين يك حقيقتي است كه اگر كه اين در دل تو است ميماني در ته چاه اين رستم دل چون كه رستم دل ما است گفت كه دل آن ماست رستم دستان ما است آن است كه ميتواند كه بيايد و تو را نجات دهد سوي ديار خطا بهر غذا ميرود گفت كه اگر كه اين كينه را از دل خود بيرون ميكني من ميآورم تو را به بالا يعني باغ اين اگر نيست يعني اگر كه نكني نمي آيي بالا ازچاه عالم نمي آيي بيرون ما همه در چاه بيژن هستيم
ثريا چون منيژه بر سر چاه
دو چشم من بر او چون چشم بيژن
ما ته چاه هستيم و داريم يك چيزي را از دور تماشا ميكنيم .
پس اين كه در قرآن ميخوانيم كه نزعنا ما في صدورهم من قل يعني كه وقتي كه اين ها وارد بهشت ميشوند بهشتيان همه قبل از اين كه وارد شوند ما نزعنا يعني كه به زور كشيديم به چنگاله كشيديم به قول مولانا زرگ ها و ز پي هايش به چنگاله كشيديم اين غل يعني هر گونه كينه و كدورت و اين ها را از دل او بيرون كشيديم بيرون تا بعد بتواند كه وارد بهشت شود تو نمي تواني كه با كينه وارد بهشت شوي كينه هيچ كس نبايد در دل تو باشد بنابراين فرشته هاي سه گانه زيبايي دانايي و نكويي را آنجا در گشت و گذار كنيد در بهشت فردوسي و با اين سه فرشته ديدار كنيد هر چه كه خواسته ايد عيش و عشرت كنيد آن جا اما نظامي من شرمنده ام كه بخش زيادي از وقت خود را به پايان برده ايم و ناچار هستم كه هي كوتاه و كوتاه تر بكنم نظامي چي ميتوانم كه از شاعري براي شما بگويم كه امير خسرو دهلوي با اين كه خود او طوطي هند است و خيلي هم مقام دارد ميگويد كه
شعر نظامي به لطافت چو در
وز در او سر به سر آفاق پر
پخته از او شد چو معاني تمام
خام بود پختن سوداي خام
تو ديگر داري خامي ميكني كه داري حرف زيادي ميزني كه چون كه او همه معاني را پخته كرده است او
پخته از او شد چون معاني تمام
خام بود پختن سوداي خام
مثنوي او را است سنايي بگوي
بشنوش از درو و دعايي بگوي
اين همه ز انصاف بود زور نيست
گر تو نبيني ديگري كور نيست
بقيه ميبينند تو خودت بگوي يا به امير خسرو گفتند كه
گفتي كه دم او است مر تو را زي است
گفتند كه تو با نفس نظامي زنده هستي
گفتي كه دم او است مر تو را زيست
اين آن وي است آن تو چيست
تو چه ميگويي همه اين ها مال نظامي است احسنت خود او جواب ميدهد كه بله چه كار بكنم
احسنت بري سخن وري چشت
كز نكته دهان عالمي شست
مي داد چو نظم نامه را پيش
هيچ باقي نگذاشت بهر ما هيچ
گفت كه من چه خاكي بر سر خود كنم همه را گفته است و چيزي هم براي ما نگذاشته است فقط شاعران نابغه هستند كه بعد از يك شاعر بزرگي ميتوانند كه جلوه كنند همه فكر می كردند كه بعد از هايدن ديگر هايدن موسيقي را به جايي رسانده است كه ديگري چيزي ميشود گفت در موسيقي بتهون آمد و گفت كه من حرف تازه ميزنم كسي فكر نمي كرد كه بعد از سعدي كس ديگري بتواند كه غزل بگويد حافظ آمد و گفت كه من غزل ميگويم همان معاني را هم ميگويم اما يك آب و هواي ديگري يك حال و هواي ديگري لطافت و جمال ديگري را در آن به شما نشان ميدهم .
در حقيقت هر شاعري يك كرشمه اي و يك اطوار تازه اي از آن معشوقه ازلي نشان ميدهد كه اين كرشمه حافظ يم گويد كه :
به هر نظر بت ما جلوه ميكند ليكن
كس اين كرشمه نبيند كه من مينگرم
آن لطايف كز لب لعل تو گفتم من كه گفت
وان تتاول كز سر زلف تو من ديدم كه ديد
نظامي واقعا همه ابيات و همه واقعا ميگويد كه آن شاعر ديگر مقلد نظامي ميگويد كه حرفي به غلط ببخشيد ميگويد كه حرفي به غلط رها نكردي اين شعر البته در مورد خود نظامي است كه در مورد خداوند گفته است ميگويد كه
حرفي به غلط رها نكردي
يك نكته در او خطا نكردي
در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن
اين را در مورد خداوند گفته است كه تو هر چه كاري كه كرده اي درست است ما همه اين ها را نمي فهميم ولي اين در مورد نظامي گفته است كه در هر بيتي كه درج كردي علمي به كمال خلق كردي اشعار تو شعر نيست حال است مجموعه دانش و كمال است حالا من فقط توصيه ميكنم كه شما از همين مخزن الاسرار شروع كنيد مخزن الاسرار اگر كه يك دوره فلسفه ميخواهيد مخزن الاسرار اسفار ملاصدرا و اشارات ابن سينا و همه اينها را شما در مخزن الاسرار ميتوانيد كه پيدا كنيد با دقت بخوانيد زياد هم مشكل نيست البته مشكل است ولي خوب آدم بايد پول خرج كند پول يعني كه وقت خودش را پول شما چه است وقت شما است خوشبختانه تفسير ها و توضيحات روشني هم مرحوم وحيد دستگردي در بيشتر موارد داده است حالا ممكن است كه يك ابياتي را حالا 500 بيت را نتوانسته است .
جامي خود گفته است كه خودش چون خيلي كوك بودند از دست نظامي كه اين شعر ها چه بوده است كه گفته است كه ما نمي فهميم
لعل تراز كمر آفتاب
قله گر خاك و گلي بند آب
ما اين ها را از كجا بفهميم كه يعني كه چه جامي گفته است كه من روز قيامت سر پل سراط نظامي را آن جا كه ميخواهد كه رد شود من ميايستم تا كه نظامي بيايد يقه اش را ميگيرم ميگويم كه اول اين شعر ها را معني كن و بعد بفرماييد چون نتوانستيم كه هر چه كه ما فكر كرديم خون زمين در مگس دل گرفت يعني كه
چه زآتش آبي كه به هر در شكست
پير دروغ برده اي ياقوت بست
اين ها را ما از كجا بفهميم ولي اگر كه آدم تحمل كند وقت صرف كند و به اصطلاح با عشق به تدريج نظامي خودش پرده برداي ميكند اولين كاري كه شما ميتوانيد كه بكنيد اين است كه بگوييد كه من نمي خواهم كه همه آن را بفهمم اين هم را كه ميتوانم كه بفهمم اين ها را ميخوانم و بقيه اش را علامت ميزنم و بعدا ميخوانم و همين مقداري كه ميخوانيد و ميفهميد آنها كليد ميشود كه بعدا آنهايي را كه آدم نمي فهمد آنها را هم بفهمد
اي همه هستي ز تو پيدا شده
خاك ضعيف از تو توانا شده
زير نشين علمت كاينات
اصلا شكوهي دارد كه آدم ميفهمد كه صدق محض است يعني كه يك ذره شبه در اين سخن نيست لا ريب فيه اصلا عظمت قرآن يك عامل مهم آن همين لا ريب فيه بودن آن است وقتي كه ميگويد كه اذا وقعت الواقعه آدم هيچ شك نمي كند كه اين سخن از يك منبع قوي برخواسته است دل آدم گرم می شود ام يتسائلون سبح اسم بك اعلي ؟؟؟؟
مگر كه كسي ميتواند كه چه ساده لوح هستند كه بعضي ها ميگويند مينشستند با سلمان و با ابوذر اينها و چهار تا خاخام چيز هم ميآورند و ميگفتند كه خوب فردا چه كار كنيم و چه آيه تازه اي نازل كنيم . نيست يك هم چنين چيزي انسان بايد انصاف دهد بايد بخواند من نمي گويم كه كفر بگوييد اصلا كفر هم اشكال ندارد شك كند و اعتراض كند كه من قبول ندارم اشكال ندارد ولي باز هم دوباره ثم ارجع دوباره برود و شرايط آن را احظار كند لا اقل شرايط آن را بايد احراز كند اگر كه آدم ميخواهد كه انتقاد هم كند بايستي كه احاطه پيدا كند .
اين تولستوي يك حمله كرده است به شكسپير يك كتابي نوشته است به شكسپير انتقاداتي دارد و لي خود او ميگويد كه من با اين كه شكسپير را بارها خوانده بودم براي اين كه اين نقد را بنويسم دو مرتبه تمام نمايشنامه هاي شكسپير به اضافه تمام اشعارش را يعني كه تمام سي دو نمايش نامه به اضافه اشعار او را و آن كتاب زهره و آدنيسش را اين ها را همه را دوباره خواندم به زبان انگليسي به زبان روسي اين ها را همه را دوباره خواندم تا وقتي كه اين ها را ميخوانم نگويند كه نمي داني حتي نقد هايي كه بر آثار شكسپير شده است خوانده ام .
ولي متاسفانه بسياري از معاصرين ما كه اعتراضاتي بر قرآن دارند آنها هم اصلا فكر نكرده اند كه برويم يك خورده ادبيات عرب بخوانيم و زير و زبر به اصطلاح فصاحت و بلاغت در كجا است از ادبيات قرآن آگاه شويم و خبري بگيريم آن وقت متوجه ميشود كه نمي شود يك هم چنين چيزي من اگر كه تمام عالم يك طرف بايستند و بگويند كه همه اينها را يكي ساخته است اين فقط سخني است كه جذبه الهي است صبح الاسم ربك الاعلي را هيچ بشري نمي تواند بنشيند و فكر كند و بگويد كه صبح الاسم ربك الاعلي الذي خلق فسوي اينها اصلا يك چيزي است كه بافت آن اصلا ايمان آور است .
اي همه هستي ز تو پيدا شده
خاك ضعيف از تو توانا شده
زير نشين علمت كاينات
ما به تو قايم چو تو قايم به ذات
هستي تو صورت ما همه قايم به تو هستيم جوهر فقط تويي بر خلاف ارسطو كه تقسيم ميكند به جوهر را به ماهيات و فقط ميگويد كه فقط يك جوهر در عالم است تو جوهر هستي تو قايم به ذات تويي حالا مثلا ميگويند كه گل قايم به ذات است ولي مثلا من به قايم به گلم گل هم قايم به ذاتت نيست ما يم گويند كه اين شما قايم به ذات هستيد و سايه من هم قايم به من است و خود من هم قايم به يك كس ديگر هستم و او هم قايم به يك چيز ديگر است همه قايم هستند به او
ما به تو قايم چو تو قايم به ذات
هستي تو صورت پيوند نه
تو به كس و كس به تو مانند نه
ما همه فاني و بقا بس توراست
ملك تعالي و تقدس تو راست
يا آنجا ميگويد كه باغ فلك را
باغ سخا را چو فلك تازه كرد
سخاوت را تشبيه كرده است به آسمان چقدر تر و تازه است
باغ سخا را چون فلك تازه كرد
مرغ سخن را فلك آوازه كرد
پرده نشين كرد سر خواب را
در صفات خداوند ميگويد ميبينيد پرده را كشيده است شما پرده را ميكشيد و ميخوابيد پرده نشين پرده گذاشته است براي شما هيچ پرده سازي نیست كه نمي تواند كه هم چنين كاري بكند كه پرده را ميكشيم ميبنديم و ميخوابيم
پرده نشين كرد سر خواب را
كسوت جان داد تن آب را
خنده به غمخوارگي لب نشاند
گفت كه لب تو اگر كه براي اين كه غصه نخورد خنده را آفريده است اگر كه خنده نبود ما اصلا چه كاري ميكرديم از غصه
خنده به غمخوارگي لب نشاند
زهره به خونياگري شب نشاند
هوش از سر آدم ميپرد كه اين چطور غرق در معاني الهي بوده است و از شور و شوقي كه داشته است در هر مقدمه اي دو مرتبه دل او هواي اين را كرده است كه نعت بگويد و بسط دهد و توصيف كند خداوندا در توفيق بگشاي نظامي را ره تحقيق بنما دلي ده كاو يقينت را نشاند زباني كافرينت را سر آيد مده نا خوب را بر خاطرم را بدار از ناپسندم دست كوتاه به داودي دلم را تازه گردان زبورم را بلند آوازه گردان اين فقط اگر كه يك نفر بيايد و اين مقدمه هايي كه نظامي در ستايش خداوند گفته است و بعد در نعت رسول اكرم گفته است يك دوره الهيات ياد ميگيرد و مقام انسان كامل را ياد ميگيرد كه چه صفاتي كه بعد هم مي تواند كه خود او مدل شود و بگويد كه من چگونه بايد باشم چگونه به معراج بايد بروم چگونه بايد كه سير كمالات كنم آن قطعه اي كه در اول چيز گفته است كه در صفت دل كه آن جا در وصف شب و صفت دل كرده است كه گفته است كه :
من يك شبي رفته ام به در خانه دل كه در زدم و حلقه زدم گفت در اين وقت كيست يك شبي هاتف به من گفت كه بابا جون تو چقدر داري غصه ميخوري گفتم كه چكار كنم گفت برو و يك ياري پيدا كن گفتيم كه يار از كجا پيدا كنيم گفت يار دل ، بهترين يار تو همان دل است و دل كه بر او خطبه سلطاني است خطبه سلطاني را به نام دل خوانده اند ؟؟؟؟ جسماني و روحاني است چون سخن دل به دماغم رسيد روغن مغزم به چراغم رسيد مغز من روشن شد پس گفتم كه برويم به سراغ دل آمديم دست بر آوردم از آن دست بند دستهاي خود را كشيدم از اين روزگار و دست ما را بسته بودند دست خود را كشيدم دست بر آوردم از آن دست بند راه زنان عاجز من و زورمند در تك آن راه دو منزل شدم تا به يكي تك به در دل شدم حلقه زدم گفت در اين وقت كيست گفتم اگر بار دهي آدمي است در را باز كردند و گفتند كه شرايط دارد در را باز كردند و گفتند كه از عالم تركيب بايد بيرون بيايي ؟؟؟؟ برو كفش هايت را در بياور مركب نبايد باشي بايد بسيط شوي مرده شور تركيبت را ببرد ، تركيب خوب نيست بايستي كه بسيط شوي و باز هم ميگويد كه ما آن جا بسيط شديم يعني كه همه تعلقات را كنار گذاشتيم و بعد هم رفتيم در يك باغي خواجه گريبان چراغي گرفت دست من و دامن باغي گرفت يك نقاش ميخواهم كه برود اين باغ را بخواند و بعد هم نقاشي كند منبع الهام او يك چنين باغي بايد باشه .
بعد اين خسرو شيرين بعضي ها فكر ميكنند كه اين خسرو و شيرين ديگر يك درجه پايين تر از مخزن الاسرار است چون كه مخزن الاسرار همه از الهيت و از فلسفه و از حكمت الهي و پند و اندرز اين ها است و اين كه همه اش يك دختر ارمني را گرفته است داستان يك دختر ارمني را گرفته است و عشق بازي يك مقدار هم موسيقي و اين ها اين چه كتاب ياست كه بعد از ان گفته است خود نظامي جواب ميدهد كه من اول به مخزن الاسرار پرداخته ام و از او چرب و شيريني انگيختم هر چه كه چرب و شيرين بود در او اينها را گرفتم خسرو و شيرين ر ا ساختم . خسرو و شيرين در آميختم يكي از دوستان او هم اول خسرو و شيرين نقل ميكند كه آمد گفت كه اين را چه كسي ساخته است بعد از مخزن الاسرار بعد از هفت سال كه روزه بوده اي داري با استخوان مرده داستان قديمي اين ها را داري ميگويي و داري با استخوان مرده اي افطار ميكني ميخواهي كه شعر تازه اي بگويي ميگويد كه من عصباني نشدم ز شورش كردن آن تلخ گفتار حالا زيبايي را ببينيد :
ز شورش كردن آن تلخ گفتار
ترش خويي نكردم هيچ در كار
آدمي كه نگراني از سخن خودش ندارد كه عصباني نمي شود عصباني آن كسي ميشود كه ميفهمد كه راست ميگويند آن كسي كه ميفهمد كه راست ميگويند چيز اش هم راست است او عصباني ميشود و اگر نه يك كسي شروع ميكند به بد وبيراه گفتن خوب وقتي كه دروغ است و تو میداني و اطمينان داري خوب چه نگراني داري . خوب يك لبخندي ميزني ميگويي كه مثلا آقا حال شما خوب است ؟ من مي توانم كه كمكي به شما كنم ؟ چايي ميخواهيد كه براي شما بياورم ؟ اينها كه يك مقداري خلق شما تنگ است خلق شما باز شود نگراني ندارد .
آدمي كه عصباني ميشود معلوم ميشود كه اشكال از خود او است . عصبانيت اين است كه انتقام جهالت ديگران را ما از خود بگيريم او يك جهالتي كرده است و من حالا بايد كه از خودم انتقام بگيرم تا جهالت او جبران شود نظامي ميگويد كه او خيلي بد و بيراه گفت به ما كه :
در توحيد زن كه آوازه داري
چرا رسم مغان را تازه داري
بدين روزه چو هستي پاي بر جاي
به مردار استخواني روزه مگشاي
به استخوان مرده اي داري روزه ميگشايي
ز شورش كردن آن تلخ گفتار
ترش رويي نكردم هيچ در كار
ز شيرين كاري شيرين دلبند
فروخواندم به گوشش نكته اي چند
از آن ديبا كه ميبستم ترازش
نمودم نقش هاي دلنوازش
چو صاحب نقش ديد آن نقش ارژنگ
چون صاحب سنگ ديد آدم صاحب سنگ هم بود كه فهميده بود و درس خوانده بود
چو صاحب سنگ ديد آن نقش ارژنگ
فرو ماند از سخن چون نقش بر سنگ
بدو گفتم ز خاموشي چه جويي
گفتم كه چرا خاموش شدي و ديگر حرف نمي زني
بدو گفتم ز خاموشي چه جويي
زبانت كاو كه احسنتي بگويي
به صد تسليم گفت اي من غلامت
زبانم بخت بر تسبيح نامت
چو بشنيدم ز شيرين داستان را
ز شيريني فرو بردم زبان را
زبان خود را خوردم از شيريني داستان شيرين را كه تعريف كردي زبان خود را خوردم پس خسرو و شيرين فكر نكنيد كه كمتر است خسرو و شيرين لطيف ترين معاني عرفاني در اين جا است بعد ميرويد .
شما به خصوص در آخر خسرو و شيرين كه من ديشب هم اشاره كردم كه او چهل تا داستان گفته است كه اين ها را بخوانيد بعد ليلي و مجنون كه عشقي است حقيقتا مجسم اين جا يك درجه بالاتر عشق عميق تر ميشود عشق الهي و بعد آن هفت جلوه اي كه ميشود كه ديشب اشاره كرديم كه داستان اشاره به هفت پيكر و بعد هم اسكندر نامه كه آن جا به عقل و خرد ميرسد در نهايت يعني بعد از همه مراتب به يك پختگي و يك حكمتي ميرسد كه آن جا از حكما صحبت ميك كند و از ارسطو و افلاطون و .... و. اين ها صحبت مي كند و اول آن هم به اين مناسبت میگويد كه
خرد هر كجا گنجي آرد پديد
ز نام خدا سازد آن را كليد
( پایان قسمت اول )
منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html |