آمدن دوستان به بيمارستان جهت پرسش ذو النون مصرى
اين چنين ذو النون مصرى را فتاد كاندر او شور و جنونى نو بزاد
شور چندان شد كه تا فوق فلك مىرسيد از وى جگرها را نمك
هين منه تو شور خود اى شوره خاك پهلوى شور خداوندان پاك
خلق را تاب جنون او نبود آتش او ريشهاشان مىربود
چون كه در ريش عوام آتش فتاد بند كردندش به زندانى نهاد
نيست امكان واكشيدن اين لگام گر چه زين ره تنگ مىآيند عام
ديده اين شاهان ز عامه خوف جان كاين گره كورند و شاهان بىنشان
چون كه حكم اندر كف رندان بود لاجرم ذو النون در زندان بود
يك سواره مىرود شاه عظيم در كف طفلان چنين در يتيم
در چه دريا نهان در قطرهاى آفتابى مخفى اندر ذرهاى
آفتابى خويش را ذره نمود و اندك اندك روى خود را بر گشود
جملهى ذرات در وى محو شد عالم از وى مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غدارى بود بىگمان منصور بر دارى بود
چون سفيهان راست اين كار و كيا لازم آمد يَقْتُلُونَ الأنبياء
انبيا را گفته قومى راه گم از سفه إِنَّا تَطَيَّرْنا بكم
جهل ترسا بين امان انگيخته ز آن خداوندى كه گشت آويخته
چون به قول اوست مصلوب جهود پس مر او را امن كى تاند نمود
چون دل آن شاه ز ايشان خون بود عصمت وَ أَنْتَ فِيهِمْ چون بود
زر خالص را و زرگر را خطر باشد از قلاب خاين بيشتر
يوسفان از رشك زشتان مخفيند كز عدو خوبان در آتش مىزيند
يوسفان از مكر اخوان در چهاند كز حسد يوسف به گرگان مىدهند
از حسد بر يوسف مصرى چه رفت اين حسد اندر كمين گرگى است زفت
لاجرم زين گرگ يعقوب حليم داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم
گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت اين حسد در فعل از گرگان گذشت
رحم كرد اين گرگ و ز عذر لبق آمده كه إِنَّا ذَهَبْنا نستبق
صد هزاران گرگ را اين مكر نيست عاقبت رسوا شود اين گرگ بيست
ز انكه حشر حاسدان روز گزند بىگمان بر صورت گرگان كنند
حشر پر حرص خس مردار خوار صورت خوكى بود روز شمار
زانيان را گند اندام نهان خمر خواران را بود گند دهان
گند مخفى كان به دلها مىرسيد گشت اندر حشر محسوس و پديد
بيشهاى آمد وجود آدمى بر حذر شو زين وجود ار ز آن دمى
در وجود ما هزاران گرگ و خوك صالح و ناصالح و خوب و خشوك
حكم آن خور است كان غالبتر است چون كه زر بيش از مس آيد آن زر است
سيرتى كان بر وجودت غالب است هم بر آن تصوير حشرت واجب است
ساعتى گرگى در آيد در بشر ساعتى يوسف رخى همچون قمر
مىرود از سينهها در سينهها از ره پنهان صلاح و كينهها
بلكه خود از آدمى در گاو و خر مىرود دانايى و علم و هنر
اسب سكسك مىشود رهوار و رام خرس بازى مىكند بر هم سلام
رفت اندر سگ ز آدميان هوس تا شبان شد يا شكارى يا حرس
در سگ اصحاب خوبى ز ان وفود رفت تا جوياى اللَّه گشته بود
هر زمان در سينه نوعى سر كند گاه ديو و گه ملك گه دام و دد
ز آن عجب بيشه كه شير آگه است تا به دام سينهها پنهان ره است
دزديى كن از درون مرجان جان اى كم از سگ از درون عارفان
چون كه دزدى بارى آن در لطيف چون كه حامل مىشوى بارى شريف
منبع : دفتر دوم مثنوی معنوی |