آفت تاخير خيرات به فردا
هين مگو فردا كه فرداها گذشت تا به كلى نگذرد ايام كشت
پند من بشنو كه تن بند قوى است كهنه بيرون كن گرت ميل نوى است
لب ببند و كف پر زر بر گشا بخل تن بگذار و پيش آور سخا
ترك شهوتها و لذتها سخاست هر كه در شهوت فرو شد بر نخاست
اين سخا شاخى است از سرو بهشت واى او كز كف چنين شاخى بهشت
عروة الوثقى است اين ترك هوا بر كشد اين شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا اى خوب كيش مر ترا بالا كشان تا اصل خويش
يوسف حسنى و اين عالم چو چاه وين رسن صبر است بر امر اله
يوسفا آمد رسن در زن دو دست از رسن غافل مشو بىگه شده ست
حمد لله كين رسن آويختند فضل و رحمت را بهم آميختند
تا ببينى عالم جان جديد عالم بس آشكار ناپديد
اين جهان نيست چون هستان شده و آن جهان هست بس پنهان شده
خاك بر باد است و بازى مىكند كژنمايى پرده سازى مىكند
اينكه بر كار است بىكار است و پوست و انكه پنهان است مغز و اصل اوست
خاك همچون آلتى در دست باد باد را دان عالى و عالى نژاد
چشم خاكى را به خاك افتد نظر باد بين چشمى بود نوعى دگر
اسب داند اسب را كاو هست يار هم سوارى داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار بىسواره اسب خود نايد به كار
پس ادب كن اسب را از خوى بد ور نه پيش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود چشم او بىچشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گياه و جز چرا هر كجا خوانى بگويد نه چرا
نور حق بر نور حس راكب شود آن گهى جان سوى حق راغب شود
اسب بىراكب چه داند رسم راه شاه بايد تا بداند شاه راه
سوى حسى رو كه نورش راكب است حس را آن نور نيكو صاحب است
نور حس را نور حق تزيين بود معنى نُورٌ عَلى نُورٍ اين بود
نور حسى مىكشد سوى ثرى نور حقش مىبرد سوى على
ز انكه محسوسات دونتر عالمى است نور حق دريا و حس چون شبنمى است
ليك پيدا نيست آن راكب بر او جز به آثار و به گفتار نكو
نور حسى كاو غليظ است و گران هست پنهان در سواد ديدهگان
چون كه نور حس نمىبينى ز چشم چون ببينى نور آن دينى ز چشم
نور حس با اين غليظى مختفى است چون خفى نبود ضيايى كان صفى است
اين جهان چون خس به دست باد غيب عاجزى پيش گرفت و داد غيب
گه بلندش مىكند گاهيش پست گه درستش مىكند گاهى شكست
گه يمينش مىبرد گاهى يسار گه گلستانش كند گاهيش خار
دست پنهان و قلم بين خط گزار اسب در جولان و ناپيدا سوار
تير پران بين و ناپيدا كمان جانها پيدا و پنهان جان جان
تير را مشكن كه اين تير شهى است تير پرتابى ز شصت آگهى است
ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ گفت حق كار حق بر كارها دارد سبق
خشم خود بشكن تو مشكن تير را چشم خشمت خون شمارد شير را
بوسه ده بر تير و پيش شاه بر تير خون آلود از خون تو تر
آن چه پيدا عاجز و بسته و زبون و آن چه ناپيدا چنان تند و حرون
ما شكاريم اين چنين دامى كراست گوى چوگانيم چوگانى كجاست
مىدرد مىدوزد اين خياط كو مىدمد مىسوزد اين نفاط كو
ساعتى كافر كند صديق را ساعتى زاهد كند زنديق را
ز انكه مخلص در خطر باشد ز دام تا ز خود خالص نگردد او تمام
ز انكه در راهست و ره زن بىحد است آن رهد كاو در امان ايزد است
آينهى خالص نگشت او مخلص است مرغ را نگرفته است او مقنص است
چون كه مخلص گشت مخلص باز رست در مقام امن رفت و برد دست
هيچ آيينه دگر آهن نشد هيچ نانى گندم خرمن نشد
هيچ انگورى دگر غوره نشد هيچ ميوهى پخته با كوره نشد
پخته گرد و از تغير دور شو رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستى همه برهان شدى چون كه بنده نيست شد سلطان شدى
ور عيان خواهى صلاح دين نمود ديدهها را كرد بينا و گشود
فقر را از چشم و از سيماى او ديد هر چشمى كه دارد نور هو
شيخ فعال است بىآلت چو حق با مريدان داده بىگفتى سبق
دل به دست او چو موم نرم رام مهر او گه ننگ سازد گاه نام
مهر مومش حاكى انگشترى است باز آن نقش نگين حاكى كيست
حاكى انديشهى آن زرگر است سلسلهى هر حلقه اندر ديگر است
اين صدا در كوه دلها بانگ كى ست گه پرست از بانگ اين كه گه تهى است
هر كجا هست او حكيم است اوستاد بانگ او زين كوه دل خالى مباد
هست كه كاوا مثنا مىكند هست كه كآواز صد تا مىكند
مىزهاند كوه از آن آواز و قال صد هزاران چشمهى آب زلال
چون ز كوه آن لطف بيرون مىشود آبها در چشمهها خون مىشود
ز آن شهنشاه همايون نعل بود كه سراسر طور سينا لعل بود
جان پذيرفت و خرد اجزاى كوه ما كم از سنگيم آخر اى گروه
نه ز جان يك چشمه جوشان مىشود نه بدن از سبز پوشان مىشود
نه صداى بانگ مشتاقى در او نه صفاى جرعهى ساقى در او
كو حميت تا ز تيشه و ز كلند اين چنين كه را بكلى بر كنند
بو كه بر اجزاى او تابد مهى بو كه در وى تاب مه يابد رهى
چون قيامت كوهها را بر كند پس قيامت اين كرم كى مىكند
اين قيامت ز آن قيامت كى كم است آن قيامت زخم و اين چون مرهم است
هر كه ديد اين مرهم از زخم ايمن است هر بدى كاين حسن ديد او محسن است
اى خنك زشتى كه خويش شد حريف و اى گل رويى كه جفتش شد خريف
نان مرده چون حريف جان شود زنده گردد نان و عين آن شود
هيزم تيره حريف نار شد تيرگى رفت و همه انوار شد
در نمكلان چون خر مرده فتاد آن خرى و مردگى يك سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو پيسها يك رنگ گردد اندر او
چون در آن خم افتد و گوييش قم از طرب گويد منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است رنگ آتش دارد الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است ز آتشى مىلافد و خامشوش است
چون به سرخى گشت همچون زر كان پس انا النار است لافش بىزبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم گويد او من آتشم من آتشم
آتشم من گر ترا شك است و ظن آزمون كن دست را بر من بزن
آتشم من بر تو گر شد مشتبه روى خود بر روى من يك دم بنه
آدمى چون نور گيرد از خدا هست مسجود ملايك ز اجتبا
نيز مسجود كسى كاو چون ملك رسته باشد جانش از طغيان و شك
آتش چه آهن چه لب ببند ريش تشبيه مشبه را مخند
پاى در دريا منه كم گوى از آن بر لب دريا خمش كن لب گزان
گر چه صد چون من ندارد تاب بحر ليك مىنشكيبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فداى بحر باد خونبهاى عقل و جان اين بحر داد
تا كه پايم مىرود رانم در او چون نماند پا چو بطانم در او
بىادب حاضر ز غايب خوشتر است حلقه گر چه كژ بود نه بر در است
اى تن آلوده به گرد حوض گرد پاك كى گردد برون حوض مرد
پاك كاو از حوض مهجور اوفتاد او ز پاكى خويش هم دور اوفتاد
پاكى اين حوض بىپايان بود پاكى اجسام كم ميزان بود
ز انكه دل حوض است ليكن در كمين سوى دريا راه پنهان دارد اين
پاكى محدود تو خواهد مدد ور نه اندر خرج كم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب گفت آلوده كه دارم شرم از آب
گفت آب اين شرم بىمن كى رود بىمن اين آلوده زايل كى شود
ز آب هر آلوده كاو پنهان شود الحياء يمنع الإيمان بود
دل ز پايهى حوض تن گلناك شد تن ز آب حوض دلها پاك شد
گرد پايهى حوض دل گرد اى پسر هان ز پايهى حوض تن مىكن حذر
بحر تن بر بحر دل بر هم زنان در ميانشان بَرْزَخٌ لا يبغيان
گر تو باشى راست ور باشى تو كژ پيشتر مىغژ بدو واپس مغژ
پيش شاهان گر خطر باشد به جان ليك نشكيبد از او با همتان
شاه چون شيرينتر از شكر بود جان به شيرينى رود خوشتر بود
اى ملامت گر سلامت مر ترا اى سلامت جو تويى واهى العرى
جان من كوره ست با آتش خوش است كوره را اين بس كه خانهى آتش است
همچو كوره عشق را سوزيدنى است هر كه او زين كور باشد كوره نيست
برگ بىبرگى ترا چون برگ شد جان باقى يافتى و مرگ شد
چون ترا غم شادى افزودن گرفت روضهى جانت گل و سوسن گرفت
آن چه خوف ديگران آن امن تست بط قوى از بحر و مرغ خانه سست
باز ديوانه شدم من اى طبيب باز سودايى شدم من اى حبيب
حلقههاى سلسلهى تو ذو فنون هر يكى حلقه دهد ديگر جنون
داد هر حلقه فنونى ديگر است پس مرا هر دم جنونى ديگر است
پس فنون باشد جنون اين شد مثل خاصه در زنجير اين مير اجل
آن چنان ديوانگى بگسست بند كه همه ديوانگان پندم دهند
منبع : دفتر دوم مثنوی معنوی |