انسان در منطق الطير عطار
قصه رانده شدن آدم از بهشت
کرد شاگردی سال از اوستاد
کز بهشت آدم چرا بيرون فتاد
گفت بود آدم همی عالی گهر
چون به فردوسی فرو آورد سر
هاتفی برداشت آوازی بلند
کای بهشتت کرده از صد گونه بند
هرک در هر دو جهان بيرون ما
سر فروآرد به چيزی دون ما
ما زوال آريم بر وی هرچ هست
زانک نتوان زد به غير دوست دست
جای باشد پيش جانان صد هزار
جای بی جانان کجا آيد به کار
هرک جز جانان به چيزی زنده شد
گر همه آدم بود افکنده شد
اهل جنت را چنين آمد خبر
کاولين چيزی دهند آنجا جگر
اهل جنت چون نباشد اهل راز
زان جگر خوردن ز سرگيردند باز
هدهد رهبر چنين گفت آن زمان
کانک عاشق شد نه انديشد ز جان
چون بترک جان بگويد عاشقی
خواه زاهد باش خواهی فاسقی
چون دل تو دشمن جان آمدست
جان برافشان ره به پايان آمدست
سد ره جانست، جان ايثار کن
پس برافکن ديده و ديدار کن
گر ترا گويند از ايمان برآی
ور خطاب آيد ترا کز جان برآی
تو که باشی ، اين و آن را برفشان
ترک ايمان گير و جان را برفشان
منکری گويد که ا ين بس منکرست
عشق گو از کفر و ايمان برترست
عشق را با کفر و با ايمان چه کار
عاشقان را لحظه ای با جان چه کار
عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند
درد و خون دل ببايد عشق را
قصه ی مشکل ببايد عشق را
ساقيا خون جگر در جام کن
گر نداری درد از ما وام کن
عشق را دردی ببايد پرده سوز
گاه جان را پرد هدر گه پرده دوز
ذره ی عشق از همه آفاق به
ذره ی درد از همه عشاق به
عشق مغز کاينات آمد مدام
ليک نبود عشق بی دردی تمام
قدسيان را عشق هست و درد نيست
درد را جز آدمی درخورد نيست
هرکه را در عشق محکم شد قدم
در گذشت از کفر و از اسلام هم
عشق سوی فقر در بگشايدت
فقر سوی کفر ره بنمايدت
چون ترا اين کفر وين ايمان نماند
اين تن تو گم شد و اين جان نماند
بعد از آن مردی شوی اين کار را
مرد بايد اين چنين اسرار را
پای درنه همچو مردان و مترس
درگذار از کفر و ايمان و مترس
چند ترسی، دست از طفلی بدار
بازشو چون شيرمردان پيش کار
گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد
باک نبود چون درين راه اوفتد
منبع : منطق الطير عطار نيشابوری
|