موضوع سخنراني :
سلام خداوند بر شما بسم الله الرحمن الرحيم
سلام خداوند بر شما دانشجوياني باد كه ثروتمند ترين مردم جهان هستيد. بعضي گمان ميكنند كه فلان كس در آمريكا و اروپا خيلي ثروتمند است و به يك چند دلاري قناعت ميكنند و چند تا صفر هم اضافه ميكنند . چند تا صفر كه هيچ است اضافه ميكنند ثروتشان همان است . بعد هم هيچ ميشوند .
چو بر پايي طلسمي پيچي پيچي
چو افتادي شكستي هيچ هيچي
شما ثروت حقيقي داريد براي اين كه ثروت آدمي طلب است . هر كس گفت من ميخواهم اين ثروتمند است . چرا ؟ براي اين كه طالب حتما به مطلوب ميرسد . بلكه اصلا همان مقام طلب ، عين وصول به مطلوب است .
مثل گشته است در عالم
كه جوينده است يابنده
حالا اين را شاهد آن حديث نبوي است كه :
گفت پيغمبر كه چون كوبي دري
عاقبت زان در برون آيد سري
چون ز چاهي ميكني هر روز خاك
عاقبت اندر رسي در آب پاك
معني اش اين است كه شما طلب كنيد بعدا ميرسيد . ولي مولانا لطيفه اي گفته كه :
همه با ماست چه با ما
كه خود ماييم سر تا پا
مثل گشته است در عالم
كه جوينده است يابنده
يعني هر جوينده اي همان يابنده است يا بلكه همان يافته شده است . و هر عاشقي همان معشوق است .
هر كه عاشق ديدي اش معشوق دان
كو به نسبت است هم اين و هم آن
اما طلب با همين بسم الله شروع ميشود . طلب اولش اين است كه انسان نام معشوق را ببرد و در ذهن و. خيالش نقش ببندد يك بسم الله عارضي داريم كه آن البته بر سر زبان ها است بسم الله عارضي چون ميدانيد ارسطو همه ماهيات عالم را به دو قسم تقسيم كرده جوهر و عرض هر ماهيتي اگر قائم به ذات خودش باشد ميگويند جوهر اگر قائم به ذات خودش نباشد ميگويند عرض تيم يك اصطلاح است اگر جوهري و عرضي از يك چيزي مربوط به جوهر شي بشود و تغييري در جوهر داده شود ميگويند تغيير جوهري حركت جوهري اما اگر در اعراضش باشد سرد است گرم شود همان سركه است . شما يك مقدار گرمش كنيد . اما اگر آب انگور سركه شد يا شراب شد اين تغيير يك تغيير جوهري است و در جوهر و ذاتش تغيير داده شده و در واقع در جوهر صورت هم ميشود تغيير بر خلاف آن چه كه معمولا تصور ميكند كه در هيولا تغيير داده ميشود . هيولا فقط ماده است در صورت است كه آن تغيير داده ميشود يعني صورت تركيب اين مولكول ها تغيير پيدا ميكند آن وقت از الكل تبديل ميشود به سركه . حالا بسم الله هم همين طور است سلام همين طور است يك سلام عرضي است سلام عليكم چيزي است در زبان من جاري ميشود ولي يك وقت است كه در ذات من و در جوهر وجود من يك احساس ي پيش ميآيد من فكر ميكنم كه به اين سلام كنم و اعلام كنم كه ذات من با ذات تو در جنگ نيست و اعلام كنم كه من با تو مهربانم اين ميشود . سلام جوهري تبريك عارضي تبريك جوهري تبريك عارضي اين است كه آدم بر اساس رو در بايستي به دوستانش ميرسد در ايام عيد ميگويد كه من تبريكات صميمانه خودم را به شما تقديم ميكنم و تمام ميشود ميرود اين براي خودش آن براي خودش اين تبريكاتي نيست بركاتي هم نه از اين به آن ميرسد نه از آن اما تبريك جوهري وقتي انسان با جوهر ذاتش دارد تبريك ميگويد و تمام سلولهاي ذاتش و در وجودش آرزوي بركت و خير ميكند براي يك كسي اين فرق ميكند . اين پس فردا فكر ميكنم چه كنم براي اين كتاب بنويسم مقدماتي برايش فراهم كنم درسش بدهم يك نقاشي برايش بكنم يك كاري برايش بكنم يك بركتي از من به آن برسد حالا بسم الله ما اگر يك بسم الله جوهري باشد يعني در جوهر ذات من يك تغييري رخ بدهد به سبب اين نام يعني همه نام ها محو شود و يك نام باقي بماند و آن نام دوست باشد بسماللهالرحمنالرحيم يعني من يك تبديل جوهري پيدا كردم آدمي كه سابقا اسم خودش را ميبرده اسم هزاران كس ديگر را ميبرده .
خداي خصم شما گر به پيش آن خورشيد
ز آفتاب و ز ماه و ستاره نام بريد
قبلا اسم ماه و ستاره را ميبرده اين و آن را ميبرده اسم خودش را ميبرده در حقيقت چون آنها را هم براي خودش ميخواسته اما ناگهان اين يك رستاخيز است مثل بهار بسم الله اگر به حقيقت معني رخ بدهد در وجود ما هزار باغ در ماه شكفته ميشود. ز باغ عارض ساقي هزار لاله بر آيد
كه آن شراب همان نام دوست است
چو آفتاب ني از مشرق پياله برآيد
اگر آن شراب يار شراب الست كه گفتم الست بربكم اگر آن شراب به دهان شما رسيد و در وجود شما تاثير كرد آن وقت ز باغ عارض ساقي هزار لاله و هزار باغ شكوفا ميشود اينها اغراق نيست كم هم است بعضي ها فكر ميكنند كه اين اغراق است ميگويند اغراق شاعرانه نه صد هزار برابر بيش از اين است . اگر به يك مادري بگويند بچه ات به چه ميماند ميگويد هزار باغ هزار باغ چيست صد هزار باغ اگر بگويد به اندازه تمام دنيا باز هم گفته اصلا قابل قياس نيست . اين چيزي است كه به هيچ وجه نميشود درباره آن مبالغه كرد . نمي شود مبالغه كرد كه چه حادثه اي رخ ميدهد . حالا فردوسي را به عنوان شاعري كه اغراقات شاعرانه دارد نقل ميكنند كه :
يكي خيمه افراشت خاقان چين
كه گم شد در او آسمان و زمين
يك خيمه اي زده كه بزرگ تر بوده از معمول ميگويد آسمان و زمين در آن خيمه گم شد . ولي اگر شما به معني آن شعر پي ببريد به آن شكوه و عظمت انساني پي ببريد رستم را بشناسي ميفهمي كه بالاتر از زمين و آسمان است تو بلند شو بايست تا ببيني كه سرت از آسمان ها ميگذرد و بيرون از اين فلك و ملك است . پس اگر كه بسم الله حقيقي گفته شود بهار ميشود استعدادهاي آدم شكوفا ميشود هزار دانه دانه هاي مهر و عشق و محبت كه در دل آدم است فهم و سواد و كمال و فضيلت ها تمام فضيلت ها همه مثل گل از در چهره آدم شكوفا ميشود صداقت در انسان پيدا ميشود . اينها هر كدام صد هزار باغ است اگر فقط همان اخلاص را در نظر بگيريد نظام آن همه اشعار درباره آن باغ دل گفته كه خواست چكيدن ثمن از نازكي خواست پريدن چمن از چابكي آهو و روباه در آن مرغزار نافه به گل داده و نيفه به خار يعني خارش از پوست آهو لطيف تر بود آن باغ اين باغ يك گوشه اي از لطيفه باغ اخلاص است آن كه رخش پردگي خاص بود تازه در آن باغ تمام زيور يك دختر صاحب جمالي بود صد هزار باغ جمع شود كه به آن دختر نميرسد كه تازه اين باغ كه زيور آن بود او يك گوشه اي آن كه رخش پردگي خاص بود آينه صورت اخلاص بود . اخلاص را اگر آدم ببيند صد هزار باغ است يك انسان خوب صد هزار باغ است صد هزار بهشت است شمس تبريزي گفت اگر ديدي همچين آدمي را در دامنش آويز كه بهشت خود اوست پس ما بهار شويم شكوفا شويم با بسم الله و اين اولين قدم است و شايد هم آخرين قدم است چون يك قدم بيشتر نيست بنابراين يك قدمي به وسعت بي نهايت و برداشت از جز به كل يك قدم است منتها بعد يك تقسيماتي ميكند آدم بر اساس مقدماتي كه بايد فراهم شود پس ما اگر كه بخواهيم سالك راه پر گل و ريحان و در عين حال پر از خس و خار هم خار دارد البته آن خارش به چشم مردم خار است آن كسي كه عاشق است براي آن كه خار نيست :
آن بيابان پيش او همچون حرير
آب جيحون پيش او چون آبگير
آب جيحون را فكر ميكند يك چاله است پر شده نمي ترسد از دريا از گرگ از چوپان نميترسد .
عاشق بود گرگ گرسنه اين راه عجيب
كه شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه كه در وي خطري نيست كه نيست
اگر وارد اين شويم با همين بسم الله با همين بسم الله جوهري حالا اين موسم همايوني بهار هم كه دارد ميآيد و ما به اين مناسبت به هم تبريك ميگوييم و خيلي هم خوب است شادي ميكنيم و عيد است اما اينها عارضي است عيد بيايد رود فردا ديگر نيست و پس فردا ديگر نيست اگر عيد به ما نرسد ما به عيد برسيم عيد عارض ميشود بر ما بهار عارض ميشود بر ما ميآيد و بعدا هم ميرود ميگويد .
رفت موسم و حافظ هنوز ني نكشيد
چه كنيم اين بهاري كه چقدر در وصفش گفتند بايد رفت تماشا كرد بايد رفت زيارتنامه خواند هر بلبلي برا كه ديد و هر كبوتري را كه ديدي بايست آنجا زيارت نامه بخوان بگو السلام عليك چرا براي اين كه او از يك عالمي آمده .
اي نو بهار خندان از لا مكان رسيدي
چيزي به يار ماني از يار ما چه ديدي
تو گوشه ابرويت يك كمي شبيه يار ما است و آن هم لطيف است آن هم خبير است تو آثار خبرگي درت ديده ميشود اين همه آثار خبرگي را از كجا آوردي از كجا فهميدي كه اين طور بايد گلبرگ درست كني و برگ ها را با آن كيفيت دور خودت بگيري از وسط اين خار به اين نرمي آمدي بيرون اين همه لطافت از وسط خار در آمده .
ز گل بپرسند كه اين حسن از كه دزديدي
ز شرم سست بخندد ولي كجا گويد
اگر چه مست بود گل خراب نيست چو من
كه راز نرگس سرمست با شنا گويد
چو رازها طلبي در ميان مستان رو
كه راز سر سرمست بي حيا گويد
در ادبيات مغرب آن جا هم غوغايي است همه عاشق بهار هستند به عنوان يك جلوه اي كه هيچ وقت انسان از آن سير نميشود من نمي دانم چه طور ميشود انسان از صحرا برگردد خانه مگر چاره اي نداشته باشد وگرنه دامن خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار
صوفي از صومعه گو خيمه بزن در گلزار
وقت آن نيست كه در خانه نشيني بيكار
اين انگليسي ميگويد كه الان وقت ايستر است ايستر موقعي است كه گفتند حضرت عيسي از قبر در آمده بعد از 40 روز و به آسمان رفته چون بعضي ها معتقدند بعد از سه روز رفته و بعضي ها معتقدند كه بعد از 40 روز رفته و نزاع و قيل و قال سر عدد دارند در صورتي كه اين مهم نيست و مهم اين است كه رفته به آسمان و بايد اختلافاتتان سر اين باشد كه چگونه برويم . ما چه كنيم مثل عيسي كه از اين گور در بياييم .
جانهاي مرده اندر گور تن
ما همين الان و اجسادهم ؟؟؟؟؟ قبل از اين قبر اجسادشان قبرشان است .
جان ها مرده اندر گور تن
چون رهند از تن رهند از صد مهن
همين الان كه در وسط اين تخت بدن گرفتار است همين الان به معراج ميرود با تن به معراج ميرود مولانا ميگويد :
ز كوب غم چه غم دارم كه با وي پاي ميكوبم
چه دستكها زند آن دم كه پايم در رسن باشد
همان در آن ته زندان و ته چاه كه پايم را بستند همان موقع دست ميزنم براي اين كه ميروم در باغ بهشت . نقد امروز حال ميشود براي يوسف همان ته چاه بهشت بود براي اين كه خود يوسف تبديل شد . تبديل شد به بوستان .
من آزادي نميخواهم كه با يوسف به زندانم
هزار نفر آدم باغ و بوستان را ول ميكنند و ميروند در چاهي كه يوسف است .
جان الوي هوس چاه زنخدان تو داشت
براي اين كه هزار يوسف مصري آنجا افتاده
هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست
جان الوي هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حالا اين ماجرا را هم برايتان بگويم كه در مسيحيت يك قضايايي است كه بعضي ها ظاهرش را ميگيرند و ميگويند چهارشنبه خاكستري ، خاكستر سرشان ميكنند و نمي دانند كه چرا ؟ شايد بعضي هايشان بدانند . نمي دانند كه خاكستر يعني چه خاكستر يعني توبه خاكستر جايگزين آتش است . اگر ميخواهي كه به آتش گرفتار نشوي اين خاكستر را سرت كن يك مختصر خاري بر انسان ايجاد ميكند يك غباري به لباس آدم ميآيد گفت اي نفس من در خور آتشم خاكستر روي در هم كشم اگر در آن چهارشنبه خاكستري خاكستر توبه را آدم بر سرش بريزد و همت كند كه از اين چاه بيرون بيايد آن وقت 40 روز ديگر ايستر ميشود يعني يك چله بنشيند ايستر ميشود و مسيح وجودش از گور ميآيد بيرون و ميرود به آسمان ميگويد اين درختان به خاطر ايستر است كه لباس سفيد پوشيدند اين درختان گيلاس چقدر زيباست كه شكوفه هاي گيلاس سفيد شفاف و زيبا و رقصان در باد ميگويد كه اينها را نگاه كن مثل عروس لباس سفيد پوشيدند و دارند منتظر موكب ايستر هستند و شايد هم دارند نظاره ميكنند آن عيسي را كه به آسمان ميرود بعد ميگويد كه من البته در 20 سالگي اين شعر را گفته ميگويد من از 70 سال كه بايد عمر كنم از آن سه تا 20 تا كه 10 تا ميشود 70 تا گاهي به جاي 70 ميگويند به جاي آن و اگر قرار باشد من 70 سال عمر كنم 20 تايش رفته 50 سال ميماند يعني من فقط بايد 50 بار ديگر اين درختان را ببينم كم نيست 50 بار ديگر من اين حادثه را حادثه اي كه چه رستاخيز عظيمي شده و اين درخت خشك پر از شكوفه شده خندان شده همچون اشكوفه با بالاي شجر خنديدن اين را فقط 50 بار ديگر من بايد ببينم پس عجله كنم راه بيفتم به خودش ميگويد كه راه بيفت و برو شتاب كن 50 تا ديگر بيشتر نيست فقط 50 بار ديگر ميتواني اين را ببيني .
شبي در يك شب مهتابي در يك باغي بوديم در قمشه ما . شب مهتاب بود آن هم خيلي روشن و شفاف است مهتاب به علت هواي خوب و يكي از دوستان گفت ما چند تا ديگر از اين مهتاب ها را ميتوانيم ببينيم ؟
مي نوش به مهتاب كه اين ماه بسي
از سقف به غره آيد از غره به سقف
پس چه كنيم حالا گيرم كه 50 دور هم ديديم باز تمام ميشود 60 دور 100 دور اصلا عمر نوح كرديم بهار وقتي در مقام اجمال بوده گفتيم براي دوستان اغلب كه گاهي يك چيزي در مقام اجمال است و گاهي تفصيل است علم الهي مقام اجمال است البته علم تفصيلي است علم اجمالي است باز هم و تمام اين كائنات من و شما هم آنجا يك جايي در علم اجمالي بوديم . شما از شما ميپرسند كه جبر بلدي ؟ شما بدون اين كه ياد هيچ قضيه اي بيفتي ميگوييد بله يك علم اجمالي است شما ميگوييد بله و الان هم كاري نداريد كه كدام قضيه را ميخواهند بپرسند شما ميگوييد بله بلدم مثلثات بلدي ؟ بله بلدم . هيچ ياد هيچ قضيه اي نمي آفتي لزومي هم ندارد به تفصيل بعد ميگويند اين مساله را حل كند حل ميكني اين ميشود در مقام تفصيل به يكي ميگويد درس بده شروع ميكني درس دادن اين عالم مقام تفصيل است مقام تفصيل يك اجمالي است و اين عالم ظهور يك سر پنهاني است . ديديد يك چيزي را كه پنهان ميكنند همه ميخواهند بدانند چيست ؟ آن كه پنهان تر از همه بوده آمده روي پرده دنبال چه ميگردي تو سر همه اسرار و سر السر تمام كائنات كه همه فرشته ها سرشان را كشيدند كه تماشا كنند آمده بيرون از پرده آمده بيرون .
ناگهان پرده برانداخته اي يعني چه
مست از خانه برون تاخته اي يعني چه
بنابراين از مقام اجمال ميگويد كه اين لبخند اول در قلب است بعد ميآيد در چشم و بعد از چشم ميآيد در لب بعد ميآيد در سر تبديل به شعر ميشود و بعد ريتم پيدا ميكند و آهنگ پيدا ميكند و آن شادي بوده به تدريج شادي كه در سر السر ما پنهان بوده ميآيد روي پرده .
از آن لبخند شيريني كه دلدار
ز چشم آورد بر لبهاي گلنار
ز غم ها ديده ات اندر حجاب است
وگرنه روي آن بي نقاب است
چه بيهوده است دور زندگاني نبيني گر جمال جاوداني پس بايد رفت ديد اما وقتي كه رفتي ديدي آن وقت بايد خون جگر بخوري براي اين كه ميبيني اينها همه دارند ميروند . اين گل دارد ميرود . درخت دارد ميرود . و اين گل خنده اي زده به خريدار ميرود .
با گل خداي گفت كه الله مشتري است
خداوند به گل گفته كه مشتري تو منم و گل هم يك لبخندي به شما ميزند و ميرود عمر به اندازه لبخند بيشتر نيست يك شاعر انگليسي ميگويد :
اي نرگس زيبا تو دلت ميآيد به اين زودي بوستان را ترك كني هنوز خورشيد به پايان نرسيده تو ميخواهي از اينجا بروي بگذار صبر كن ما هم با تو ميآييم ما هم عمرمان بيشتر از يك روز نيست صبر كن و با هم نماز مغرب و عشا را ميخوانيم و ميرويم كتاب عالم را دارد نشان ميدهد ما هم همين طور به اين شدت و همين سرعت منتها ما خيال ميكنيم كه 20 هزار روز ميشود 30 هزار روز ميشود اين مثل برق ميگذرد پس چه كار كنيم
سر برگ و گل ندارم ز چه روم به گلشن
كه شنيده ام ز گلها همه بوي بي وفايي
عالم كون و فساد است .
اندر اين كون و فساد اي اوستاد
آن دغل كون و نصيحت آن فساد
يعني ميگويد آن كونش دغل است حقه بازي كرده و ميگويد بيا تماشا كن .
كون گويد كه بيا من خوش پيم
آن فسادش گفت رو من لا شيم
اي ز سبزي بهاران لب گزان
ياد كن از آه و سردي خزان
گر تن سيمين وران كردت شكار
وعد پيري بين تني چون پنبه زار
پس اين عالم كون و فساد چه كنيم با اين عالم همه چيزي عارضي است و به سرعت برق دارد ميرود عرضي است گذران است .
بر لب جوي نشين و گذر عمر ببين
كين اشارت ز جهان گذران ما را بس
حالا چه كنيم اين جا راهش اين است كه عرض را تبديل به جوهر كنيم بهترين كارخانه و بهترين توليد اين است خبر ندارند بيشترين توليدها عرض است يك چيزي را ميمالند به يك چيز ديگر يا دو تا چيز را با هم جمع ميكنند و كالا توليد ميكنند ولي همان است كه بوده و خراب ميشود از بين ميرود مهم ترين كارخانه تبديل ميرا به نا ميرا است فاني به باقي است يك چيزي كه دارد فاني ميشود . من يك كاري كنم كه فاني نشود و يك چيزي كه عرضي است من يك كار كنم كه جوهري شود . مرحوم پدر يك شعر لطيفي دارند كه من نديدم در ادبيات خودمان كه در آن غزل :
وصف ياري شنيده ام كه مپرس
كه حافظ هم گفته :
لب لعلي گزيده ام كه مپرس
مي لعلي چشيده ام كه مپرس
براي ايشان اين طور است حافظ گفته كه :
زهر هجري چشيده ام كه مپرس
با پر و بال شوقش از قفسي
در فضايي پريده ام كه مپرس
همچو گردون ز شوق ماه رخي
سال و ماهي دويده ام كه مپرس
بعد گفتند عرض حسن را در آن رخ و زلف نگاه كردم به رخ و زلف اين عالم ديدم كه عرض است عرض حسن را در آن رخ و زلف جوهري آفريده ام كه مپرس تبديلش كردم به جوهر كاري كه سعدي كرد كاري كه حافظ كرد اينها گفتند كه :
كدام آلاله را بويم كه مغزم عنبر آگين شد
چه ريحان دسته بندم چون جهان گلزار ميبينم
تمام وجود من تبديل شد به :
منم يا رب در اين دولت كه روي يار ميبينم
فراز سرو سيمينش گلي پر بار ميبينم
اگر ما مهم ترين سلوكمان را بشناسيم كه عبارت است از رفتن از عرض به جوهر مولانا گفت بر عرض نبايد ماندن اگر در عرض ماندي ذخيره بنه از رنگ و بوي فصل بهار ببينيد حافظ چقدر قشنگ ميگويد اين را ذخيره كن براي خودت اين كه رفت :
ذخيره اي بنه از رنگ و بوي باد بهار
كه ميرسند زه ره رهزنان بهمن و دي
قبل از اين كه بگذر تو يك ذخيره اي بگير ميگويد كه ما يك كاري نكنيم كه شما كارتان چيست ما شكم گورهاي گرسنه را پر ميكنيم . يعني زندگي ميکنيم و بعد هم شكم گور پر ميكنيم . تخصصمان اين است . بلكه ما يك چيزي برباييم چيزي از اين معركه كه به سرعت دارد ميرود . از اين رودخانه اي كه به اقيانوس فراموشي ميرود يك چيزي به چنگ بياوريم اين چيزي كه به چنگ ميآوريم اين كه شما اين را تبديل كنيد ببريد در ذات خودتان و چون ذات شما باقي است و فاني نيست آنها را با خودتان ميبريد همه چيزها را بايد جوهري كرد اگر عرضي باشد مثلا شما دست در جيب ميكنيد يك دينار درهمي به كسي ميدهيد اين عرضي است . اين عرضي است هنوز جوهر سخاوت در شما پيدا نشده كه سخاوت يك ملكه اي است كه اگر اين ملكه در شما پيدا شد آن جوهري ميشود و اگر پيدا شد يعني وارد جوهر ذات شما با شما ميآيد . خلق خوش جوهري ميشود . لبخند شما جوهري ميشود روي ؟؟؟؟ مينويسند كه هميشه لبخند داشته باشيد . احترام بگذاريد . اينها عارضي است اينها براي اين كه چند دلار گران تر بفروشد و يا مثلا مشتري بيشتر جذب شود . اما آن كه از جان انسان برميخيزد بانگ بر بسته ز بر رسته بدان آني كه بر بسته است به زور آدم به خودش بسته لبخند بر بسته هنر بر بسته عشق بر بسته عرفان بر بسته كه به زور به خودش بسته و عارف شده ولي معلوم است داد ميزند كه آن مسابقه زيبايي گذاشته بودند كلاغ هم شركت كرد گفتند شما كجا ميروي ؟ گفت بالاخره ما هم يك كاري ميكنيم . در راه هر چه كه در راه ميآيد اين پر طاووس و اين مرغان بهشتي و مرغان زيبا را وصل ميكرد به خودش و با يك هيئتي وارد مسابقه شد . اول يك مرتبه همه اعجاب كردند و هر مرغي پر خودش را ميشناخت آمد نوك زد پر خودش را گرفت چون عارضي بود ديگر و عارضي يزول برداشت و تو رسوا ماني و عريان تو عريان ماني و :
چو مرگ آن جامه بستاند
تو عريان ماني و رسوا
بعد چه كار ميخواهي بكني ؟ پس مهم ترين كار اين است كه ما ذخيره اي بگذاريم از اين رنگ و بوي فصل بهار از اين زيبايي اين را
گيريم دامن گل و همراه او شويم
رقصان همي رويم به اصل و نهال گل
امروز روز شادي و امسال سال گل
نيكوست حال ما كه نكو باد حال گل
گل چيست قاصدي است ز بستان عقل و جان
قاصد است قاصد هم خبر را ميدهد و ميرود . خبر را بگير يا قاصدي است آمده تو را ببرد .
گل چيست قاصدي است ز بستان عقل و جان
گل چيست رقعه اي است ز جاه و جلال گل
آن گلي كه گل حقيقي عالم است و اين گلها امضاي او هستند .
گيريم دامن گل و همراه او شويم
رقصان همي رويم به اصل و نهال گل
آن ديده كزين ايوان ايوان دگر بيند
صاحب نظري باشد شيرين لقبي باشد
كار مهم اين است . بنابراين موعظه اي كه در ادب فارسي است و موعظه اي كه در تمامي فرهنگ جهان و كتب آسماني است همين يك معجزه است كه تو عاشق باشي . عاشق كه شدي عاشق آن كل باش از اين جز ها به آن كل راه پيدا ميكني و بعد از جز ها هم لذت ميبري نه اين كه اينها را ترك كني بگويي من ديگر كل نميخواهم نه ولي نگراني از رفت و آمد اين گل نداري از رفت و آمد زمان نداري .
روزها گر رفت گو رو باك نيست
تو بمان اي آنكه چون تو پاك نيست
خانم برونته گفت اگر تمام عالم را از من بگيرند و اگر تمام نعمت هاي عالم را از من بگيرند تو را كه نميتوانند بگيرند تو را چه طوري بگيرند تو هستي لايزالي تو هستي تو هستي نامتناهي و ازلي و ابدي هستي و هر چيز ديگر را از من بگيرند در تو است در تو پيدا ميكنم تو را هم كه نميتوانند از من بگيرند . من عاشق تو هستم بنابراين كار خوب اين است . انما اعزكم بواحده يك دانه نصيحت حسنش در اين است كه هزار تا نصيحت نكردند ادبيات فارسي كارش با يك ميگذرد با دو و سه و چهار كاري ندارد با يكي يكي بين يكي جو يكي بين يكي دان يك دانه نصيحت انما اعزكم قرآن ميگويد من فقط يك نصيحت به شما ميكنم در ادبيات ما گاهي نصيحت مورد ملامت واقع شده يعني ميگويند نصيحت نكن .
نصيحت گوي رندان را كه با حكم قضا جنگ است
دلش بس تنگ ميبينيم مگر ساغر نميگيرم
اين نصيحت ها را نميخواهد بگويد اين آن نصيحت نيست اين نصيحت مستر ؟؟؟؟ است آقاي عاقل دنيوي كه ميآيد نصيحت ميكند كه حواستان جمع باشد. ببينيد كه با كه بايد زد و بند كنيد و چه كار كنيد و عاقل باشيد اين آن نصيحت است كه نرو دنبال اين چيز .
اگر فقيه نصيحت كند كه ميمخوريد
پياله اي بدهش گو دماغ را ترك كن
اين پياله و نخور از آن شراب .
صوفي گل بچين و مرقع به خار بخش
وين زهد خشك را كه به ميخشگوار بخش
من دست به سياه و سفيد نمي زنم و اينها را بگذار كنار پس اگر كه اين سير با اين يك دانه نصيحت طي شود داشتم اين را ميگفتم كه نصيحت ها اغلب مورد ملامت است .
به كام تا نرساند مرا لبت چون جام
نصيحت همه عالم به گوش من باد است
نصيحت را خوش ندارند نصيحت به گوش عاشق فرو نمي رود اما يك نصيحتي است كه
با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست
صد جان فداي يار نصيحت نيوش كن
نصيحتي كنمت بشنو و بهانه مگير
بهانه هم بيخودي ميگيري و ميگويي كه ما نميتوانيم وسائلش را هم داري .
اي دل به كوي دوست گذاري نميكني
اسباب جمع داري و كاري نميكني
اسباب داري استعداد و ذوق داري فهم داري كيست كه بگويد من نميدانستم چه كاري خوب است چه بد است ؟ همه را ميداني اينها را بهانه نياور فقط كمر همت ببند . نگر تو لذت نمي بري دائما كسي كه قيافه اش مثل خندان است تو بدت ميآيد از آن پس خودت نبايد اين طوري باشي هيچ آدمي است كه اخمو كه باشد خودش هم از اخم كه اين را خوشش ميآيد پس خوشت كه ميآيد پس تبعت آن طوري است پس تكليف شما معلوم است كه چه طوري بايدباشي هيچ بهانه اي را
هر چه گويي از بهانه لا نسلم لا نسلم
كار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم
گويم امروز زارم نوبت حمام دارم لا نسلم لا نسلم
اينها را از تو قبول نميكند از تو اسباب جمع داري و كاري نميكني الان شما جوان ها به خصوص همه مردم اين فرصت را دارند. جواني عمر را ميگويند جواني بهار را ميگويند بهار عمر اين چند قسمت نمي شود يكي است آن هم بهار است تا اين نفس ميآيد و ميرود بهار است . بنابراين به خصوص شما جوان ها استعداد داريد وقت داريد ذوق داريد شناخت دروني داريد با دلتان آشنايي داريد بنابراين الحمدلله در اين روزگار هم امكان به دست آوردن منابع و مآخذ و اين چيزها فراوان است بنابراين اگر به راه نيفتيد و براي خودتان برنامه ريزي نكنيد و حركت به سمت عالم زيبايي و دانايي و نيكويي نكنيد و خودتان را مثل گل مثل درخت گيلاس مثل شكوفه شاد و خندان نكنيد اين ديگر از قصور همت است باز ظفر به دست و چوگان حكم در كف
باز ظفر به دست و كاري نميكني
حافظ بيا كه بندگي پادشاه وقت
پادشاه وقت هم معلوم است كيست مالك يوم الدين است . هر روز آن پادشاه است .
حافظ بيا كه بندگي پادشاه وقت
گر جمله ميكنند تو باري نميكني
بنابراين گفت حافظ كه :
ذخيره اي بنه از رنگ و بوي فصل بهار
و گفت كه :
دل اندر زلف ليلي بند
و آن هم يك نصيحت است . انما اعزكم بواحده ان تقوموا لله قيام كنيد به خاطر خدا الله هم معلوم است يعني ذات مستجمع جميع كمالات آدمي كه عاشق جميع كمالات شد طبيعتا به تدريج آراسته ميشود به همه آن كمالات و حسب درجات به آن ميدهند از آن كمالات بنابراين آن يك نصيحت كه : ان تقوموا لله مثني حالا يا دسته جمعي
دو يار زيرك و از باده كهن دمني
فراغتي و كتابي و گوشه چمني
اگر هيچ كس نيامد تنها راه بيفت مثل كرگدن شاخت را بگذار روي سرت از هيچ كس نترس .
چون شير به خود سپر شكن
باش فرزند خصال خويشتن باش
اگر هيچ كس ميامد تو يك نفر تو يك قطره آن يك قطره خوبي بر تمام درياي بدي غلبه ميكند آن درياي بدي رسوا است بايد خودش را يك جايي پيدا كند و آن قطره پر از غرور است نه آن غروري كه از جهل ناشي ميشود آن غرور در واقع يك شكوه و احساس عظمتي است كه انسان دارد .
باده تو به كف و باد تو اندر سر ماست
خوب است آدم يك بادي در سرش باشد كه سر پيش هيچ عرب و عجمي فرود نياورد بگويند آقا هزار دلار بگويد ،نميشود . صد هزار دلار ، نميشود . 500 هزار دلار ، نميشود . پادشاهي كجا ، نميشود . بادي در سرش است كه بي اعتنا است .
گنج را از بي نيازي خاك بر سر ميكنند
آنجا يك پادشاهاني هستند كه گنج را از بي نيازي خاك بر سر ميكنند . پس آن يك نصيحت به صورت هاي گوناگون مولانا حافظ سعدي همه همين يك نصيحت را كردند و آن اين است كه شما از اين يك جز اين را ببينيد من ختم كنم به اين غزل مولانا كه :
فصل بهار آمد ببين بستان پر از حور و پري
گويي سليمان بر سپه عرضه نمود انگشتري
سخنراني دكتر الهي قمشه اي تاريخ : 21/2/85 از ساعت : 23:20 تا224:00 به مدت : 40 دقيقه
منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html
|