|
|
امروز
|
|
|
|
|
|
نمیتوانم
در کلاس چهارم ابتدایی یک مدرسه، معلم از دانش آموزان خواسته بود که هر کس کارهایی را که نمیتواند انجام دهد روی کاغذ بنویسد. من نميتوانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم. .... |
|
|
|
لیلی
ليلي زير درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخِ سرخ . . . گلها انار شدند، داغِ داغ ... |
|
|
|
قضاوت عجولانه
يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي بخرد. او يک بسته بيسکويت نيز خريد. روي يک صندلي دستهدار نشست و ... |
|
|
|
بالت چطوره
اینجا همه هر لحظه میپرسند: «حالت چطور است؟» اما کسی یکبار از من نپرسید...
|
|
|
|
سوخته
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و سرمايه و کالاهای گرانبهای او همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است. فکر می کنید آن بازرگان چه کرد؟ ... |
|
|
|
درس زندگی از یک پل
هر پلی چيزی در گوشم زمزمه میکند! برخی پلها معلوم نيست به کجا منتهی میشوند، اما نوری در انتهای آن پل پيداست. ياد زندگیام میافتم ... |
|
|
|
بدرود تابستان
پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید آفتابِ گرم کم کم رو نهفت بر سر گیسوی گندمزارها... |
|
|
|
ارزش یک انسان
یک سخنران معروف در جلسهای یک اسکناس از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم... |
|
|
|
داستان پیرمرد
پيرمردی تهيدست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي ميگذراند و با سختي براي زن و فرزندانش قوت و غذایي ناچيز فراهم ميکرد.يک روز که به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباسش ريخت و پيرمرد گوشههاي آن را به هم گره زد و در همان حالي که به خانه بر ميگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن ميگفت و براي گشايش آنها فرج ميطلبيد و تکرار ميکرد … |
|
|
|
توقف اجباری
روزی مردی ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه سنگی به سمت او پرتاب كرد و به اتومبيل او خورد ... |
|
|
|
شیشه نگاه
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چطور لباس بشوید!... |
|
|
|
عشق بلاعوض
پیرمردی صبح زود در حالیکه تند تند راه می رفت، از خانه خارج شد. در راه با اتومبیلی تصادف کرد و آسیب دید. عابران به سرعت او را به درمانگاه رساندند ... |
|
|
|
سه بار در راه مردی صبح زود بلند شد تا برای عبادت به محل همیشگی برود. لباس پوشید و راهی شد. اما در راه، زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی شد. …
|
|
|
|
ممکن است كشاورزي بود كه تنها يك اسب براي كشيدن گاوآهن داشت. روزي اسبش فرار كرد. همسايهها به او گفتند: چه بد اقبالي! او پاسخ داد...
|
|
|
|
جایی که خدا میخواهد باشم
داستان مردی را که هرگز نمیشناختم شنیدم، حتماً خدا میخواست این داستان را بشنوم ... او رئیس امنیت یک شرکت در برجهای دوقلو بود. از حادثه برجها میگفت؛ و اینکه چگونه بعضی افراد شرکت، جان سالم بهدر بردند ... |
|
|
|
شکر فردا تولد دوستمه. امروز رفته بودم بیرون تا براش یه هدیۀ کوچولو بگیرم. در طول هفته گذشته چند بار به بهونههای مختلف و لابهلای حرفهاش میخواست یه جوری بهم یادآوری کنه که تولّدشه. اولش خندهام گرفت ... |
|
|
|
بدون دلیل یک روز سخت و پرکار، یک روز خسته کننده و غم انگیز، یک روز که از همه چیز و همه کس بیزار هستید؛ من شما را نمی شناسم، شما هم مرا نمی شناسید! اما این اصلاً اهمیتی ندارد، این پیام برای شماست...
|
|
|
|
ارزش زندگی روزي پسر بچه اي در خيابان سكه اي 10 توماني پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه بقيه روزها هم با چشم هاي باز، سرش را به سمت پايين بگيرد. او در مدت زندگی اش...
|
|
|
|
مداد
پسرک از پدر بزرگ پرسید: "پدربزرگ درباره چه مینویسی؟" پدر بزرگ گفت: "درباره تو پسرم. اما مهمتر از آن، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد باشی...
|
|
|
|
|
|
|
|
|
Copyright ©
2009-2010 By
www.nSun.us
, All rights
reserved -
Hosted & Design
By
Hami Web Network
Powered By
DataLifeEngine
- SMS Box=
3000258800
-
SMS Plugin
Service By
www.SmsWay.ir
|
|