بررسی مبانی گفتمان حسینی(ع)
دکتر حسن رحیمپور ازغدی
مبنای حکومت و مشروعیت در نگاه اهلبیت علیهمالسلام
هر مكتبي در باب عالم و آدم و هستي نگاه و تفسيري دارد كه اين نگاه خود را در تعريف نوع روابط حقوقي بين انسان و جهان، انسان و انسان نشان ميدهد. آنگاه شما ميتوانيد از دل آن هستيشناختي، آنتولوژي، خداشناسي و انسانشناسي مسئله حقوقي، حق و تكليف را استخراج كنيد. متوجه نميشوم كساني كه ميگويند حقوق بشر، اسلامي و غير اسلامي ندارد، يعني چه؟ اينكه حقوق اسلامي و غير اسلامي ندارد يعني چه؟ اصلاً فهرست حقوق و وظايف يك امر اعتباري است كه ما معتقديم اين اعتبار ريشه حقيقي دارد، چرا اكثر شما كه براي حقوق ريشه حقيقي قائل نيستيد و تقريباً حقوق بشر را به اعتبار محض و عمدتاً به اعتبارات اجتماعي و قراردادي برميگردانيد، ميگوييد حقوق اسلامي و غير اسلامي ندارد؟ شما در هر جامعهاي و در هر زماني حقوق مختص آن را بيان ميكنيد، چون براي آن معيار استدلالي نداريد. حقوق پوزيتيويستي چيست؟ حقوق قراردادي چيست؟ اگر گفتيد ما حقوق بشر را صرفاً بر اساس دموكراسي تعيين ميكنيم، پس ديگر معياري براي دموكراسي نداريد كه بخواهيد قضاوت كنيد؛ واقعاً چه چيزي حق بشر است و چه چيزي نيست، بلكه بايد بگويي هر جامعه در هر جايي بر اساس فرهنگش هر آنچه را كه حق خودش ميداند، ميشود حقوق بشر از نظر آن جامعه!
بنابراين ما حقوق بشر "الف"، "ب"، "ج" و "د" داريم و به تعداد جوامع در زمانهاي مختلف حقوق بشر خواهيم داشت. اتفاقاً ما چنين چيزي را نميگوييم. كساني هستند كه ميخواهند جواب دستگاههاي غربي را بدهند، درحالي كه خودشان در دنيا جنايت ميكنند، ضمن اينكه پليس حقوق بشر هم هستند؛ مثلاً خودشان چند هزار موشك هستهاي دارند و بمب اتم ميزنند، آن وقت پليس هستهاي هم هستند تا مبادا بقيه اين كار را بكنند، اينها در حقوق بشر هم همينطورند، در يكي دو قرن جنايتهايشان را ميكنند، بعد پليس حقوق بشر هم هستند. حالا بعضي از اينها ميخواهند به آنها جواب بدهند، ميگويند؛ حقوق بشر يك مقوله فرهنگي است، حقوق بشر شما اينجوري و حقوق بشر ما اينطوري است. چنين جوابي سياسي است؛ يك جواب فلسفي نيست. جواب فلسفي اين است كه اصلاً حقوق بشر اينجا و آنجا، اين زمان و آن زمان، اين ملت و آن ملت نداريم. حقوق بشر يك مقوله فرهنگي نيست، اتفاقاً يك امر فلسفيـاخلاقي است و ريشههاي شرعي دارد. ما ميتوانيم براي كل جهان يك نظام حقوق بشر داشته باشيم، چون بشر در همه جاي جهان بشر است و سعادت و شقاوت و خداي بشر يكي است، منتهي بحث اين است كه: آيا آن سيستم حقوق بشري كه لايق همه بشريت در همه زمانهاست، سيستم حقوق بشر توحيديـاسلامي است يا حقوق بشر ماركسيستي، فاشيستي و ليبراليستي است؟ بايد به اين صورت در اين باره بحث كرد؛ نه اينكه بگوييم در تعريف شما حقوق بشر اين است و در تعريف ما آن، كه در واقع چنين برخوردي يعني مواجه شدن با موضوع حقوق بشر بهصورت نسبيگرايانه. اتفاقاً شايد كساني كه اين حرفها را ميزنند به مباني آنها استناد ميكنند.
اين حرف كه حقوق بشر يك مقوله فرهنگي است، طبق مباني آنها درست است، اما بر اساس مباني ما اينطور نيست. اينها بحثهاي بسيار مهمي است و بايستي بهطور جدي در دنيا مطرح شود، اگر فلسفه بحث اين است كه چگونه ميخواهيد حقوق بشر، حقوق سياسي، حق حاكميت و مشروعيت را تعريف كنيد؟ جواب اين است، اگر پشت صحنه نظام حقوق سياسي و اقتصادي فلسفه مادي است، يعني شعور الهي، ارتباط هدفدار و علاقه غائي بين عالم و آدم، انسان و هستي، انسان و انسان نميبيند، مبدأ و معاد و غايت و هدفي را براي عالم و آدم قبول ندارد، نميتوانند براي عدالت، آزادي، حقوق بشر، حقوق زن، حقوق مرد، حقوق سياسي و مشروعيت هيچ مبناي فلسفي و استدلالي بياورند، ميتوانند در اين باره شاعرانه سخن و شعر بگويند، اما نميتوانند در اين باره فلسفه بگويند. مثل وقتي كه فرد ماترياليست است و ثابت ميكند به جز ماده هيچي نيست، آنگاه دعوت به فداكاري و معنويت ميكند! درحالي كه اين تناقض است، چون از يك طرف به من القا ميكني جز ماده و منافع مادي هيچ چيز ديگري نيست و اگر انسان يك حيوان منفعتطلب است، آنگاه دعوت به انقلاب، مبارزه و فداكاري و گذشت، براي چيست؟ اينها همه شعر است و فلسفه نيست. كسي ميتواند به فداكاري و ايثار دعوت كند كه عالم را فقط مادي نداند، انسان را موجود خودخواه و پست تعريف نكند، بلكه او را داراي يك روح الهي تعريف كند، آن كس كه تعريف معنوي از انسان و عالم ميكند، ميتواند توصيههاي معنوي هم بكند. منطق و مكتبي كه ميگويد، جز ماده چيزي نيست و جز تجربه هيچ معرفتي معتبر نيست، چگونه ميتواند از كرامت انسان و شرافت و آزادي و قداست حقوق بشر سخن بگويد؟ اصلاً اين حرفها را از كجا آورده است؟ قداست، كرامت و شرافت مفاهيم معنوياند، مفاهيم مادي نيستند. با چنان ايدئولوژي، معرفتشناسي و هستيشناسي نبايد چنين حرفهايي را بزنند، چرا كه مزخرف و تناقض است.از كساني كه مشروعيت، عدالت، آزادي، حقوق بشر و حقوق سياسي را تعريف ميكنند، سئوال ميكنيم، آيا رابطه حقيقيـتكويني و معناداري بين انسان و جهان ميبينيد يا نه؟ اگر رابطهاي نيست، در منطق شما حقوق، عدالت، آزادي و مشروعيت نميتواند معيار واقعي داشته باشد و نميتوانيد براي آن استدلال فلسفي كنيد و اين مفاهيم قابل استدلال عقلاني نيستند. اگر رابطهاي هست كه ما ميگوييم هست، پس بايد براي عالم و آدم شعور، غايت و حساب و كتابي قائل شويم و بدان معتقد باشيم. ميبايست از نظر فلسفي، به عالم نگاه توحيدي داشته باشيم تا بتوانيم براي حقوق و اخلاق استدلال فلسفي كنيم، وگرنه هم حقوق و هم اخلاق صرفاً قراردادي، اكثريتي، دلخواه و عرفي ميشوند، چون ديگر معيار ندارد و قابل استدلال نيست. با توجه به اين مبنا ميتوانيم بگوييم عمل "الف" بد است و چرا بد است، يعني ميتوانيم استدلال فلسفي كنيم، چون منجر به شقاوت بشر ميشود، چرا كه تعريف بشر، شقاوت و سعادتش اين است. با اينكه ظاهر اخلاق و حقوق اعتباري است، اما ميتوانيم براي آن استدلال فلسفي بياوريم، چون اعتبار، پشتيباني و بنيان حقيقي دارد و منشاء انتظارش حقيقي است، اعتبار محض نيست، ولي كسي كه براي عالم و آدم مبدأ و غايت و معنايي قائل نيست، نميتواند براي حقوق و اخلاق برهان فلسفي بياورد. اينها نكات بسيار مهمياند و در بعضي از بحثها از آن غفلت ميكنند.
در بحثهاي سياسي كه جاي اين حرفها نيست، اما در بحثهاي فلسفي در دنيا بايد راجع به اين قضيه محكم ايستاد. اگر در جايي ميبينيد استدلال ميكنند، به مباني خودشان وفادار نماندهاند و در واقع كلاهبرداري ميكنند، مثلاً يكي از متفكران غرب ماركس را نقد ميكرد، ميگفت: "ماركس خدماتي كرد، صدماتي زد، ولي يك كلاهبرداري بزرگ كرد كه از نظر فلسفي ماترياليست است و ميگويد جز ماده چيزي نيست و از لحاظ اجتماعي تبديل به يك مصلح اجتماعي شد كه با مردم با ادبيات مسيح حرف ميزد"؛ زحمتشكان جامعه متحد شويد، فداكاري كنيد و براي عدالت كشته شويد. درحالي كه اينها حرفهاي ماترياليستي نيست و چه ربطي به ماترياليسم فلسفي دارد؟ در ماترياليسم ديالكتيك گفته ميشود، جهان بهطور جبري مراحلي را طي ميكند و به مراحلي ميرسد، در اين ميان اختيار، اراده و معنويت انسان معني ندارد. ماركس يك روزنامهنگار بود، وقتي با چنين فلسفهاي وارد عالم سياست ميشود، چيز ديگري مينويسد كه ربطي به فلسفهاش ندارد. در آنجا از ادبيات مسيح استفاده ميكند. مسيح حق دارد آن حرف را بزند، چون بنيان معنوي دارد، چرا ماركس چنين حرفي را ميزند؟ در ليبراليسم و كمونيسم هم به همين صورت است. اگر اينها به مبانيشان وفادار باشند، نميتوانند از نظر فلسفي بسياري از شعارهايي را كه در حوزه حقوق بشر و كرامت انسان ميدهند، بدهند، چون با هم تناقض دارند، ولي با نگاه توحيدي و نگاه حسينبنعلي عليهالسلام ميشود اين حرفها را زد، چون براي اين حرفها استدلال هست.
به يكي از اين استدلالها اشاره و عرضم را ختم ميكنم؛ آنچه كه عرض ميكنم عباراتي است كه متفكران اسلامي ما گفتهاند و دوستان را به آثار شهيد مطهري و آقاي مصباح در باب فلسفه حقوق و همينطور آثار علامه طباطبايي ارجاع ميدهم. خواهش ميكنم دقيقاً آثار اين آقايان را در باب فلسفه حقوق مطالعه كنيد تا ببينيد اينها چگونه استدلال دقيق ميكنند كه ما به چه دلايل فلسفي از اخلاق و حقوق سخن ميگوييم و ميتوانيم در اين باره بگوييم، درحالي كه ماترياليستها نميتوانند.
در چند دقيقه آخر اين عبارات را عرض ميكنم، البته خلاصه آنها با ادبيات خودم است، اما مطالبي است كه اينها روي آن كار كرده و كتابهاي متعددي نوشتهاند. من دوستان را دعوت ميكنم، حتماً اين كتابها را مطالعه كنند.
مباني فلسفي كه براي اخلاق و حقوق ميگويند، از اينجا شروع ميشود كه در تفكر توحيدي يك علاقه غائي بين اشياء با يكديگر و بين اشياء با بشر، عالم و آدم وجود دارد، يعني بدون نظام و قاعده نيست و نميتوانيد هر بايد و نبايدي را جعل كنيد، به عبارتي حقوق و وظايف استدلال، پشتوانه و ريشه دارند. وقتي گفته شد عالم قاعده دارد و بر آن حكمت و غايت حاكم است، يعني هر چيزي براي چيزي است، عدالت را چگونه معنا ميكنند؟ گفته ميشود؛ «العدل هو وضع كل شيء في موضعه»، هر چيزي در جاي خود. شايد يكي بپرسد، پس جاي هر چيزي كجاست؟ اين جمله براي درك مصاديق عدالت كافي نيست، بلكه مصاديق اينكه جاي هر چيزي كجاست، در تعامل عقل و شرع، با عقل و كمك وحي دريابيم، اما از طرفي، اين تعريف كافي است كه به ما بگويد اين عالم بيقاعده و قانون نيست. عدالت يعني مجموع حقوق و وظايف؛ حال وقتي هر چيزي جايي دارد، پس نميشود خودمان هر چيزي را به عنوان حقوق براي خودمان يا بهطور مطلق وظيفهاي را براي خودمان قرار بدهيم. اگر اين تعريف را پذيرفتيد، حقوق، فلسفه، مبنا، منطق و ملاكي دارد. در منطق توحيدي و قرآني بين حقوق و وظايف، يعني عدالت با واقعيت عالم و آدم يك نسبت واقعي وجود دارد و اين نسبت فرضي و قراردادي نيست، البته تماماً مربوط به آخرت نيست، بلكه آثار دنيوي هم دارد. فكر نكنيد ميخواهيم مسائل را فرامادي بنگريم كه يعني عدالت را اجرا كنيد تا در آخرت ثوابش را ببريد. درحالي كه اينطور نيست، در همين دنيا نتيجهاش را ميگيريد، ضمن اينكه در آخرت هم ثمره آن را خواهيد ديد. اينها واقعياند، يعني هم در دنيا و هم در آخرت آثار واقعي دارند.
در روايت ميفرمايند: "الرعيه سواد يستعبدهم العدل"، حتي اگر به دنبال مشروعيت به معناي مقبوليت، يعني نفوذ در مردم باشيد كه بخواهيد مردم قبولتان داشته باشند، باز هم راهش عدالت است، جدا از فضيلت، آخرت و رستگاري، اگر در دنيا به دنبال مشروعيت صرفاً به معناي مقبوليت هستيد، يعني قدرت سلطه و كنترل جامعه را ميخواهيد، راه نيل به آن عدالت است و مردم بايد به حقوقشان برسند. با عدل ميتوان توده مردم را آرام نگه داشت. اگر به دنبال رام كردن و آرام كردن مردم هستي و ميخواهي آنها بنده و بردهات باشند، باز هم بايد به عدالت عمل كني و آنها را به حقوقشان برساني، در اينصورت تو را تمكين ميكنند و راحتتر ميپذيرند، حتي اگر صرفاً به دنبال قدرت هستي. در اينجا فرمود: «قلوب الرعيه خزائن راعيها»، قلب مردم، تودهها و شهروندان مثل صندوق بانك و خزانه حاكميت است، «فما اودعها من عدل او جور وجده»، هر چه كه حاكمان و تصميمگيرندگان در قلب مردم ذخيره بگذارند، همان را خواهند ديد، حالا چه كينه بكارند و چه عشق و محبت، همان را درو خواهند كرد. در موضوع مديريت اجتماعي هر طور كه با مردم برخورد كني، همان پاسخ را از آنها خواهي گرفت. اگر صادقانه برخورد كني از مردم صداقت ميبيني، اگر برايشان فداكاري كني برايت فداكاري ميكنند، دروغ بگويي، دروغ ميگويند، كلاهبرداري، كلاهت را برميدارند.
پس آنچه كه راجع به عدالت ميگوييم، فقط مربوط به آخرت نيست، البته اصل قضيه مربوط به آخرت است، اما دنيايمان هم تأمين ميشود.حضرت علي عليهالسلام در تعبير ديگري فرمودند: "اما و الذي فلق الحبه، و برأ النسمه"، سوگند به او كه جاندار، حيات و زندگي را آفريد، اين نشان ميدهد كه اين حقوق آثار رفاهي و دنيوي دارد. "ولتبستم العلم لمعدنه"، اگر علم را از جايگاه درستش ميگرفتيد، يعني اگر ميگذاشتيد ما حرف بزنيم و جلويمان را نميگرفتيد و ما را حذف نميكرديد؛ "و اخذتم الطريق من وضحه"، اگر راه را از همان مسير روشن ميرفتيد و لقمه را از پشت سرتان نميخورديد، "و سلكتم من الحق نهجه"، حق را از همان راهي كه برايش تبيين و اعلام شده و پيامبر گفته بود ميرفتيد؛ نهتنها در آخرت نجات مييافتيد، بلكه دنيايتان هم درست و درستتر ميشد. "و النهجت بكم السبيل"، راههاي مختلف رشد، پيروزي و رفاه برايتان شكوفا و باز ميشد؛ حتي براي دنيايتان. "و بدت لكم الاعلام"، علائم نشاندهنده مسير برايتان نمايان ميشد؛ "و اضاء لكم الاسلام"، فروغ اسلام شما را ميگرفت و "فاكلتم رغدا"، "اكل رغدا"، يعني رفاه دنيوي، همان كه تعبير به توسعه ميشود؛ يعني دنيايتان هم كاملاً آباد و مرفه ميشود. "و ما عال فيكم عائل"، هيچ خانوادهاي در اين جامعه اسلامي بيهزينه نميماند، اگر به مشروعيتي كه ما تعريف كرديم عمل ميكرديد و در اين مسير پيش ميرفتيد و فقط به دنبال قدرت دنيوي نبوديد، يك خانواده گرسنه در سراسر امت اسلام و جهان وجود نداشت. "و لاظلم منكم مسلم و لا معاهد"، و به هيچ شهروندي ستم نميشد، چه مسلمان و چه غير مسلمان، يعني حتي حق آن دگرانديش مسيحي، زرتشتي و يهودي هم محترم بود.
در واقع اگر آنطور كه ما تعريف كرده بوديم، به حقوق بشر عمل كرده بوديد، دنيايتان هم درست بود، امنيت، حقوق، كرامت و رفاه داشتيد كه همه اينها سرّ ارتباط ولايت با عدالت است.در روايتي امام صادق(ع) فرمودند: "ان الناس يستغنون اذا عدل بينهم"، اگر عدالت آنطور كه تعريف ميكنيم اجرا شود، اولين ثمره آن رفاه عمومي و ريشهكني فقر است. "العدل رأس الايمان، جماع الاحسان، و اعلي مراتب الايمان"، همه نيكيها در عدل و تأمين حقوق بشر بدان صورت كه گفتهايم آمده است، راه اصلاح جامعه و سامان يافتن آن هم عدل است، "و قل الرعيها يصلحها الا العدل"، راه اينكه كسي بخواهد جامعه را اصلاح كند، عدالت است. اگر دنبال اصلاح فرهنگي و معنوي هستيد، بايد به حقوق مردم توجه داشته باشيد، نميتوانيد بگوييد من به حقوقت كاري ندارم، ولي ميخواهم از نظر فرهنگي اصلاحت كنم. اين كار نشدني است و اينها از هم جدا نيست. ائمه ميفرمايند، هر فردي را كه ميخواهيد اصلاح معنوي كنيد بايد به حقوقش هم توجه كنيد. وقتي ميخواهيد از تكليفش بگوييد بايد از حقوقش هم بگوييد و همينطور برعكس، و الا آنچه ميكنيد تربيت و عدالت نيست.
بعثت، غدير، عاشورا و مهدويت همگي يك حرفاند، اينكه امام حسين(ع) ميفرمايد : من ميخواهم به سيره جد و پدرم عمل كنم، همين است. لذا وقتي رسول خدا(ص) در غدير حضرت علي(ع) را منصوب كردند و در جاهاي ديگر اين تعبير را فرمودند، نگفتند چون شخصاً علي را بيشتر دوست دارم، حاكم باشد، فرمودند: "علي اعدلكم و اعلمكم بهذا الامر"، علي نسبت به امر حكومت، حقوق، عدالت، تربيت و مشروعيت از هم شما عادلتر و عاملتر است، او هم عدالت و هم حقوق را بيش از همه شما ميشناسد و هم در عمل بيش از همه شما ملتزم به عدالت است، به همين دليل است كه خداوند او را به ولايت نصب كرده است، نه به اين دليل كه او علي و قوم خويشم است، اگر علي داماد من است، آن شخص كه دو بار دامادم است، چون وقتي يك دختر پيامبر از دنيا رفت، ايشان دختر ديگرش را به عقد او در آورد، اگر علي پسرعمويم است، من پسرعموهاي ديگري هم دارم، علي به خاطر اينكه پسرعمو يا داماد پيغمبر است، خليفه نشده است، بلكه به خاطر اينكه اعدل و اعلم است، به اين سمت منصوب شد. در واقع علم و عدالت منشاء مشروعيت است. مشروعيت در علوم سياسي مرسوم ربطي به عدالت و علم ندارد. در هيچكدام از مكاتب علوم سياسي راجع به مشروعيت روي قضيه عدالت و علم تمركز نكردهاند. اگر در قوانين اساسي كشورهاي مختلف مطالعه كنيد، متوجه ميشويد در ضوابطي كه براي حاكم، نخستوزير و صدراعظم ميآورند، شرط عدالت، علم، تقوا، معرفت، اخلاق، معنويت، زهد و جهاد اهميتي ندارد و اصلاً موجود نيست، چون در قضيه مشروعيت از كمر شروع به بحث كردند، به اين مفهوم كه چه كسي ميتواند به قدرت برسد و آن را نگه دارد، درحالي كه در اين منطق به اين صورت به قضيه نمينگرند. مبنا به حقوق و تكاليف مردم و موضوع عدل و علم برميگردد.
استدلالش به اين صورت است كه عدالت را هم عدل كيهاني، يعني عدالت تكويني، هم عدل نفساني و اخلاقي، يعني تقوا و هم عدالت اجتماعي ميگويند، توحيد و ولايت هر دو به عدالت مربوط است. عدالت كيهاني، هستيشناختي، يعني خداوند عالم را عادلانه آفريد، عدالت اخلاقي و فردي، به اين معني است كه كافي نيست حاكمان فقط عدالت اجتماعي را در بيرون اجرا كنند، عدالت اخلاقي و دروني را هم لازم دارند، اصلاً كسي نميتواند عدالت اجتماعي را اجرا كند، الا اينكه شخصاً از نظر اخلاقي در درون خودش عادل باشد. استدلالش هم روشن است؛ گفته ميشود كسي كه نميتواند در سرزمين شخصيتش عدالت را اجرا كند، چگونه ميتواند در جامعه عدالت را اجرا كند؟ وقتي كسي تقوا ندارد، يعني نميتواند در حريم خصوصي و شخصياش عدالت را حاكم كند، در واقع عدالت در اخلاق شخصيام حاكم نيست. وقتي فرد نميتواند عادلانه خودش را مديريت كند، چگونه ميتواند جامعه را عادلانه مديريت كند؟ از اينروست گفته ميشود يكي از شرايط حاكم تقوا و عدالت فردي است؛ محال است، كسي عدالت اخلاقي و فردي نداشته باشد و بتواند عدالت اجتماعي، اقتصادي يا سياسي اجرا كند. ممكن است، در بخشهايي تظاهر به اجرا كند، ولي همه اينها موقتي، مقطعي، مصنوعي و صوري است. ايرادي كه به قوانين اساسي گرفته ميشود اين است كه آنها كلاً شرط علم، عدل و حقانيت را از مشروعيت حذف كردهاند و بحث اين است كه چه كسي ميتواند به قدرت برسد، حالا چه با ديكتاتوري و كودتا و چه با انتخابات، در روش فرقي نميكند، چون هر دو يك نوع كسب سكوت و اطاعت مردم است، بلكه بايد روي مبنا حساس بود. لذا در مباني ما گفته ميشود؛ «العدل اساس قوام العالم»، قبل از هر چيز گفته ميشود بايد به عدل كيهاني كه همان عدالت هستيشناختي است، معتقد باشيد كه قوام عالم، عدل است، يعني سراسر اين هستي بر مبناي عدل استوار است. در آنجا هم حق رعايت شده است؛ پس از آن عدل تشريعي است كه "ان العدل ميزان الله" كه عدالت ترازوي الهي است، "الذي رجعه بالخلق"، خداوند آن را براي خلق قرار داد، "نصبه لاقامة الحق"، آن را قرار داد تا عدالت تشريعي و اجتماعي برقرار شود و فرمود: "قوام العنان و قوام البريه"، عنان يعني مردم و بريه، يعني كل مخلوقات؛ در واقع نه فقط رفاه اجتماعي انساني، بلكه عدالت در حوزه حيوانات و گياهان و اشياء. پيغمبر در زندگيشان حتي روي اشياء هم اسم ميگذاشتند، حيوانات، درختان، گياهان، لباسها و ابزارشان، همگي اسم داشتند كه اين خيلي جالب است. اين قضيه حداقل دو معنا دارد، اولاً نظم عجيب ايشان است، ثانياً نشاندهنده اين است كه ايشان حتي براي اشياء هم شخصيت قائل بود؛ مثل اين بود كه پيغمبر به اشياء هم محبت داشت و همه چيز را آيات خدا ميدانست. در واقع با اين اسم گذاشتن به آن چيز ميگفت، من با تو صميميام، تو چيزي بين بقيه چيزها نيستي. در حقيقت نگاه بر اساس محبت و نظم نگاههاي هستيشناختي است.
احكام و حقوق سياسي و اجتماعي اسلام، از جمله قضيه مشروعيت، حقوق بشر، عدالت اجتماعي، اقتصادي، سياسي، قضائي، يعني مناسبات حقوقي، اقتصادي و سياسي همگي متناسب با انسانشناسي و انسانشناسي متناسب با هستيشناسي و خداشناسي است؛ اگر انسان را درست شناختيم، نيازهاي حقيقي، استعدادهاو روابطش را بهدرستي ميشناسيم. آنگاه حقوق و احكامي كه براي چنين موجودي وضع ميشود تا راه كمال، تكامل و سعادتش شناخته و طي شود، معلوم و مستدل ميگردد. به اين ترتيب وقتي گفته ميشود زنا، شراب، غصب، ربا و دروغ نبايد انجام بشود، معلوم ميشود كه چرا نبايد انجام شود و استدلال دارد. همينطور علت اينكه چرا بايد جهاد، انفاق، زكات و نماز انجام شود، معلوم است. در واقع همه اين بايدها و نبايدها چرا و استدلال دارد و ميشود راجع به آنها چون و چرا كرد، چون مبناي هستيشناختي و غايتشناختي دارد. گفته ميشود در تعامل وحي و عقل ابعاد وجود بشر را درك كنيد، دركتان از نوع بشر و بشرشناسي نشان ميدهد كه چه استعدادها و نيازهاي حقيقي در بشر است كه همه اينها بايد شكفته شود و به فعليت برسد. ضمن اينكه ريشه اخلاق و حقوق در انسانشناسي است. بنابراين هم اخلاق برهان دارد و هم حقوق؛ و از نظر ما اعتبار محض نيستند، لذا با قرارداد و رأي اكثريت نميتوان كل حقوق و اخلاق را بررسي كرد. مثلاً اگر تمام بشريت منهاي يك رأي بدهند كه يك انسان بيگناه اعدام شود، يا بايد اموالش را گرفت و آبرويش را برد، چنين حقي اثبات نميگردد. رأي بايد در چارچوب عقل و اخلاق باشد و قرارداد در اين چارچوب معتبر است.
اگر از شما پرسيده شود مگر علوم انساني، حقوق بشر، علوم سياسي و مشروعيت اسلامي و غير اسلامي دارد؟ شما بگوييد چرا كه نه؟ تعريف سكولار از حقوق بشر، اقتصاد و سياست دنيامحور صرفاً منجر به حقوق بشر، اقتصاد و سياست دنيامحور ميشود، علوم انساني يعني مكتبهاي مختلف انسانشناسي. اگر بشر را مادي تعريف كردند، در اينصورت توصيهها و حقوق و وظايفي هم كه برايش تعريف ميكنند، مادي خواهد شد، اگر الهي باشد، الهي ميگردد. چطور تفاوت ميان اينها را متوجه نميشوند؟! از توصيف «الف» توصيه مناسب با "الف" بيرون ميآيد، چطور حقوق بشر ليبراليستي و ماركسيستي متفاوت است و معنا دارد، حالا كه نوبت به اسلامي ميرسد معنايي ندارد؟! ضمن اينكه اسلام با اين همه دقت خيلي بيشتر از آنها از نظر فلسفي و اخلاقي راجع به انسان، حقوق و وظايف و اقتصاد و سياستش بحث ميكند، درحالي كه آنها تا اين حد بحث ندارند. البته اگر برهاني هست در بخش عقلي و تجربياش مشتركاند، مكتب ما، ايدئولوژي به معنايي كه آنها ميگويند دگم نيست و برهان دارد. بر اساس مكتب توحيد در علوم انساني و سياسي، منبع اصلي حقوق بشر و عدالت و مشروعيت اراده تشريعي خداوند است. قرآن و روايات همه آنچه را كه منابع حقوق بشر خوانده ميشوند طريقيت دارند. همه نازل و مشير به تشريع الهياند و كاشفيت دارند، يعني قبل از حقوقشناسي، سياست و اقتصاد و تعريف مشروعيت، اول هستيشناسي و انسانشناسي مطرح است. با توجه به فلسفهاي كه براي حقوق بيان ميكنيم و ميگوييم منبع تشريح حقوق و وظايف، خداوند است، استدلال فلسفي ميكنيم.
به اختصار ميگويم كه وجود خداوند، اوصاف، ذات، صفات و اسمهايش اثبات ميشود، حق خداوند بر همه انسانها، بلكه بر همه مخلوقات با برهان اثبات ميگردد و از اينجا بحث حقوق، مشروعيت و علم سياسي را آغاز ميكنيم. در واقع در يك بحث فلسفي پايه را ميگيريم و بالا ميآييم. حق خداوند بر انسانها و مخلوقات محصول اثبات موضوع ديگري است كه آن را هم با برهان اثبات ميكنيم؛ اثبات مالكيت خداوند بر عالم و آدم و بعد حق تصرف خداوند در عالم و آدم، به عبارتي اثبات خالقيت (عالم مخلوق است)، سپس اثبات مالكيت حقيقي، جز خداوند هيچكس مالك حقيقي چيزي نيست، اين خداست كه حق و ذيحق را آفريده است، خداوند خالق است، پس مالك است، پس حاكم است و حق حاكميت اساساً و ذاتاً از آن اوست و بس. حالا كه خداوند حاكم است، ذاتاً خالقِ مالكِ حاكم حق دارد وظايف و حقوق بشر را تعريف كند. پس منشاء حقوق بشر بر اساس حقالله باشد. روايتي از امام سجاد(ع) است كه ميفرمايند: «هو اصل الحقوق»، ريشه همه حقوقي كه در عالم تعريف ميكنيم از جمله حقوق بشر، حقوق سياسي، حقوق خانواده و غيره حقالله است و «منه يتفرّق»، يعني اينها شاخههايي هستند كه از تنه اصلي به وجود آمدهاند، يعني بايد بتوانيد از نظر فلسفي تمام حقوق بشر و حقالناس را به حقالله برگردانيد، و الا توجيه فلسفي ندارد.
نتيجه بعدي اينكه نميتوانيد هيچ چيزي را به نام حقوق بشر عليه حقالله تعريف كنيد. نميتوان گفت عمل «الف» حقوق بشر است، درحالي كه با حقالله و شريعةالله مخالف دارد، چون اصلاً هيچ حقالناسي بدون حقالله قابل اثبات نيست و ريشه همه حقوق به الله و حقالله برميگردد. اين درك قطعي عقلي است كه خالقيت، سپس مالكيت، بعد حاكميت و در نهايت حق تصرف ولايت الهي و در نتيجه حقوق و وظايف در همه عرصههاي زندگي بايد منشاء الهي داشته باشد. البته عقل و شرع به هم كمك ميكنند تا اين را بفهمند. غير از خداوند ذاتاً هيچكس حق تصرف ذاتي بر هيچ چيز و هيچكس ندارد، از جمله بر خدا؛ هيچكس حقيقتاً حقي بر خدا ندارد. اينكه گفته ميشود ما بر گردن خدا حق داريم و خداوند وظيفهاي نسبت به ما تعريف كرده است، به اين معنا نيست كه حقالله و حق بشر يكي هستند، چون ما متوجه نميشويم، اينگونه با ما سخن ميگويند. و الا هيچكس و هيچ چيز بر خدا حقي ندارد، چون همه كس و همه چيز مخلوق خداوند است. اين خداست كه بر همه چيز و همه كس حق دارد. البته در اينجا سئوال و ابهام هست كه چون فرصت نيست از آن عبور ميكنم.
فقط خداوند قائم به ذات و مستقيم به ذات است، مالكيت حقيقي فقط از اوست كه همه اينها استدلالهاي فلسفي براي حقوق بشر است، غير از خدا هيچكس از خود حق تصرف ندارد، چون هيچ مالكيت و خالقيتي حقيقي نيست. غير از خدا ذاتاً هيچ حقي بر ما و شما و خودمان بر يكديگر و هيچكس و هيچ چيز و از جمله بر خداوند نداريم، اگر حقي بر خدا داريم، آن را خداوند براي ما قرار داده است، ما از جانب خودمان در برابر خداوند حقي نداريم؛ بخشي از اين حق را خداوند بر رسول، اولياء و اوصيايش و بخشي را به مردم سپرده است. در نگاه ديني و توحيدي با استفاده از برهان عقلي ميتوان حقوق و عدالت و خاستگاه حق و حقوق بشر را توجيه كرد. حال در حقوق غير ديني و توحيدي براي حقوق و اخلاق وقتي خالقيت و حاكميت حقيقي قابل اثبات نيست، چگونه ميتوان برهان عقلي آورد؟ لذا فلسفيترين استدلالها و شبهاستدلالها براي اينكه بتوانند بدون نگاه ديني از حقوق بشر و وظايفش از جمله مشروعيت و حقوق سياسي سخن بگويند، در ادبيات قرن هيجدهم كه ادبيات فلسفيـديني بود، ميگفتند؛ خداوند انسان را آزاد آفريد، پس كسي حق ندارد حقوقش را ضايع كند. آنچه گفته شد استدلال ديني است. اگر اين استدلال مبناي آزادي، حقوق بشر و مشروعيت سياسي است، بايد گفت همان خدايي كه ما را آزاد آفريد، يكسري حدودي هم براي ما قرار داده است؛ همان خدايي كه حقوق و آزاديهايي قرار داد حدود هم وضع كرد. چطور حقوقش بله و حدودو وظيفهاش نه؟!! حقوق بشر بله، تكليف بشر نه؟! الان ادبيات حقوق طبيعي و حقوق فطري قرن هيجدهم و نوزدهم، چندان مطرح نيست؛ البته اخيراً به صورت ديگري مطرح ميشود. در حال حاضر كه به سمت حقوق قراردادي، عرفي، پوزيتيويستي، سكولار، دموكراتيك و امثالهم پيش ميرود، چه برهان فلسفياي مطرح ميشود؟ حداكثر برهاني كه ميتوانند مطرح كنند اين است كه اگر با هم توافق نكنيم و حد و حدودي براي همديگر قائل نشويم، همگي از بين ميرويم. مگر نميخواهيم زندگي كنيم و لذت ببريم؟ براي لذت بيشتر بياييم از بعضي لذتهايمان بگذريم. آيا اين يك استدلال فلسفي است؟ آيا فلسفيترين استدلالتان فلسفي است؟ اين نه استدلال فلسفي است و نه اخلاقي. اين پراگماتيسم است، يعني چون طور ديگري نميشود زندگي كرد، با هم كنار بياييم. اين از نظر ماهيت با كنار آمدن حيوانات در جنگل چه تفاوتي دارد؟ فقط آنها بلد نيستند قرارداد را روي كاغذ بنويسند، درحالي كه آنها هم همين كار را ميكنند. حيوانات به دليل احترام به حقوق يكديگر وارد هم نميشوند، بلكه از ترس لگد خوردن به ديگري نزديك نميشوند. لذا لحظهاي كه احساس كند ميتواند بدون اينكه لگد بخورد، بزند، ميزند. در واقع اين طرز تفكر هم همينگونه است. فكر ميكند ميتواند عراق، افغانستان، فلسطين و لبنان را بگيرد پس ميآيد و حمله ميكند. تا وقتي كه بتوانند ميآيند، وقتي هم تو دهانشان بخورد عقب ميروند. اسم اين عمل احترام به حقوق بشر نيست، بلكه حقوق بشر زوركي است، يعني تا جايي كه زورمان ميرسد برويم و جايي كه نميتوانيم احترام به حقوق بشر شروع ميشود.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.
سخنان دکتر رحیمپور در همایش بررسی مبانی گفتمان حسینی(ع)
منبع : http://www.rajanews.com |