در مقام اهل توحید
( قسمت دوم )
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا
به نزد چون تو بیحسی چه دانایی چه نادانی به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو تو پنداری که بر هرزهست این الوان چون مینا
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا
ز طاعت جامهای نو کن ز بهر آن جهان ورنه چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان مرا از زحمت تنها بکن پیش از اجل تنها
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی» به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»
منبع : دیوان اشعار سنایی غزنویhttp://ganjoor.net |