Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 انسان در آثار شعرای قرن 5 و6 - انسان http://old.n-sun.ir/ fa انسان در آثار شعرای قرن 5 و6 - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine حق را دیده است او ؟ http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/3214-حق-را-دیده-است-او-؟.html حق را دیده است او ؟ بگویم با تو تا حق را که دیده است کدامین قطره در دریا رسیده است هر آنکس در حقیقت راه بین شد بمعنی واقف اسرار دین شد به دین مصطفی او راه ... فرید الدین عطار نیشابوری Tue, 10 Dec 2013 09:52:48 +0330 حق را دیده است او ؟ بگویم با تو تا حق را که دیده است کدامین قطره در دریا رسیده است هر آنکس در حقیقت راه بین شد بمعنی واقف اسرار دین شد به دین مصطفی او راه جوید حقیقت رو بسوی شاه جوید تو دین مصطفی را راه میرو ز سر مرتضی آگاه میشو سخن از مصطفی و مرتضی گو دلیل ره براه مرتضی جو بدانی مظهر انوار حق را ز پیر راه جوئی این سبق را ترا اندر حقیقت ره نماید ز اسرار ولی آگه نماید چو دانی بر ره تسلیم او شو ز هر راهی که فرماید برو شو پس آنگه اختیار خویش بگذار بهر امری که گوید گوش میدار بدو ده دست و برهم نه دو دیده که تا درحق رسی ای آفریده بمعنی چونکه اندر حق رسیدی بدریا همچو قطره آرمیدی بدیدی در حقیقت روی دلدار شوی اندر حقیقت واقف کار شناسائی شود ناگاه حاصل شوی چون قطره اندر بحر واصل شناسا شو چو قطره اول بار که تا گردی ز بحر او خبردار ترا از هر دو عالم آفریدند بمعنی از دو عالم برگزیدند هر آنچه هست پیدا در دو عالم همه موجود شد در ذات آدم درو موجود شد پیدا و پنهان نمودار دو عالم گشت انسان ولی انسان کسی باشد در این دار که او باشد ز حال خود خبردار ز حال خویشتن آگاه باشد بمعنی در طریق شاه باشد درین ره خاک پاک مرتضی شو ز خود بیگانه با او آشنا شو محمد هست انوار شریعت ولیکن مرتضی بحر حقیقت سخن در راه دین مصطفی گوی طریق راه دین از مرتضی جوی چنین کردند دانایان حکایت ز عبدالله عباس این روایت که در جنگ جمل آن شاه مردان میان هر دو صف چون شیر غران ستاده بود و وصف خویش می‌کرد دل آن کافران را ریش می‌کرد نخست گفتا منم شاه دو عالم پناه جمله آفاق و آدم منم گفتا حقیقت بود الله که کردم از دو عالم دست کوتاه ظهور اولین و آخرینم من از انوار رب العالمینم منم بر هرچه می‌بینی همه شاه بفرمان من از ماهیست تا ماه محبان مرا باشد بهشتم خوارج را به دوزخ می‌فرستم گنه کاری که عذر آرد پذیرم چو آرد توبه او را دست گیرم کسی کو در ره ما برد زحمت کنم بر وی به لطف خویش رحمت چو کفار این سخن از وی شنیدند به قصد شاه مردان در دویدند کشید آن گاه حیدر تیغ کین را سراسر کشت کفار لعین را بجز آن کس که او آورد ایمان نبرد از کافران دیگر کسی جان نفرمود این سخن حیدر ببازی ندانی این حکایت‌ها مجازی تفکر کن در این گفتار ای یار که باشد این سخن‌ها جمله اسرار باسرار علی گر راه بینی حقیقت را همه در شاه بینی در او بینی بمعنی نور یزدان شوی اندر ره عقبی خدا دان هم او باشد بمعنی شاه و سرور هم او باشت حقیقت راه و رهبر تو او را از دل و جان باش مأمور که تا گردد سر و پایت همه نور مرا جان و دل از وی زنده باشد دل و جانم مرا او را بنده باشد مرا قدرت نباشد وصف آن شاه که وصف او دراز و عمر کوتاه ز وصف خود سخن را اندکی گفت سخن از صدهزاران او یکی گفت نیاید وصف او از صد هزاران رود گر عمر جاویدان بپایان اگرگویم حدیث از سر حیدر جهان بر هم زنم جمله سراسر بگوید نی حدیث سر آن شاه برآید ناله و فریاد از چاه بگوید از زبان بی زبانی حدیث او بود سر نهانی من آن گویم که ای نور منور توی اندر حقیقت شاه سرور توی بر هرچه می‌بینم همه شاه توی از هرچه بینم جمله آگاه توی فرمانده اندر هر دو عالم سلیمان یافت از تو ملک و خاتم تو دادی جنت الماوی به آدم بطوفان نوح را بودی تو همدم خلیل الله را نمرود بی دین در آتش چون فکندش از ره کین در آن دم مر ترا خواند از دل و جان شد آتش در وجود او گلستان ترا می‌خواند موسی در مناجات حدیث عاشقان http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/3145--.html بخش دو از سی فصل عطار حدیث عاشقان مر او را در جهان بس عاشقانند که بر وی هر زمان جانها فشانند مر او را عاشقان بسیار باشند سراسر واقف اسرار ... فرید الدین عطار نیشابوری Wed, 02 Oct 2013 14:38:00 +0330     بخش دو از سی فصل عطار حدیث عاشقان مر او را در جهان بس عاشقانند که بر وی هر زمان جانها فشانند مر او را عاشقان بسیار باشند سراسر واقف اسرار باشند همه در عشق او باشند مجنون بکلن رفته‌اند از خویش بیرون همه در عشق او باشند فرهاد که دادند خرمن هستی خود باد همه در عشق او اندر تک و دو دو عالم نزد ایشانست یک جو همیشه با خدا همراز باشند ز هرچه غیر او بیزار باشند نمی‌خواهند چیزی جز لقایش ز خود فانی و باقی در بقایش سراسر از شراب عشق سرمست همه در عشق او جان داده از دست همه را در دل و جان حب حیدر روند در آتش سوزان چو بوذر همه در عشق او باشند سلمان همه را در دل و جان نور ایشان تو گرخواهی که دانی عاشقان را طریق رفتن آن سالکان را به راه حیدر صفدر روان شو توهم در راه آن چون عاشقان شو ز عشقش مظهر الله یابی بسوی او حقیقت راه یابی ز عشق او شوی مانند منصور ز عشق او شوی نور علی نور ز عشق او شوی همچون سلیمان دهی بر جن و انس و طیر فرمان ز عشقش زنده جاوید باشی بمعنی بهتر از خورشید باشی ز عشق او شوی از خویش فانی بمانی در بقای جاودانی زعشقش راه یزدانی بدانی طریق دین سلمانی بدانی ز عشق او همه اسرار یابی درون خویش پر انوار یابی اگر تو عشق او درجان نداری بمعنی دانش و ایمان نداری نباشد عشق او گر در دل تو زهی بیچارگی حاصل تو تو در دل دار عشق او چو عطار که تا باشی بمعنی واقف یار تو در دل عشق چون منصور میدار که تا گوئی اناالحق بر سر دار ز عشق او همه اسرار دیدم مر او را در دل عطار دیدم تو در دل دار عشق او چو سلیمان که تا یابی حقیقت اصل ایمان رموز عشق او بر دستم از دست ز عشق او شدم شیدا و سرمست مرا عشقش ز بود خود برون کرد به کوی وحدتم او رهنمون کرد ز عشقش زنده جاوید گشتم حقیقت بهتر از خورشید گشتم بجز عشقش دگر چیزی ندارم بگفتم با تو اسرار نهانم دگر پرسی طریق فقر درویش که دارم من دلی از درد او ریش بخش سه از سی فصل عطار طریق فقر درویش طریق فقر دان راه سلامت در این ره باش ایمن از ملامت تو گر خواهی حدیث فقر و فخری تو اندر فقر شاه برو بحری حقیقت شاه درویشان را هند که سلطانان عالم را پناهند تو گر هستی ز سرّ کار آگاه توان گفتن ترا درویش این راه ز دنیائی تهی کن دست و دل هم به معنی همچو ابراهیم ادهم به هر چه از قضا آید رضاده دل و جان را به نور او صفا ده نباشی غافل از وی یک زمانی مجو از غیر او نام و نشانی بمعنی او بود درویش آگاه که بر اسرار حیدر دارد او راه بود مأمور امر مصطفی را گزیند او طریق مرتضی را بدین مصطفی مأمور باشد به راه مرتضی منصور باشد بود درویش آن کو راه داند حقیقت مظهر الله داند تو آن درویش دان ای مرد آگاه که بردارد وجود خویش از راه تو آن درویش دان کابرار داند طریق حیدر کرار داند تو آن درویش دان کان راه بین است حقیقت بر طریق شاه دین است بود درویش کو دلدار باشد همیشه مرهم آزار باشد بود درویش کز خود گشت آزاد قضای حضرت حق را رضا داد بود درویش کو دارد توکل بدین مرتضی دارد توسل بود درویش کو داند دیانت نباشد ذرهٔ او را خیانت بود درویش کو دلشاد باشد ز غمهای جان آزاد باشد بود درویش آن کو راست گوید بغیر از راستی چیزی نجوید چه دانستی که درویشان کیانند میان دیدهٔ بینا عیانند چه دانستی بایشان آشنا باش چه ایشان بر طریق مرتضی باش ز درویشان بیابی جمله اسرار شوی اندر حقیقت واقف یار همه باشند همچون مه منور حقیقت یکدگر را چون برادر حقیقت بین شو و از خود گذر کن بجز حق از وجود خود بدر کن چودل خالی کنی از غیر دلدار نماند در وجودت غیر آن یار شوی اندر حقیقت واقف حق چو منصور اندر آئی در اناالحق شود درویشیت آنگه مسلم تو باشی پادشاه هر دو عالم دگر پرسی که منصور از کجا گفت چرا اسرار پنهان در ملا گفت بخش چهار از سی فصل عطار منصور از کجا گفت ؟ چه شد منصور مأمور شریعت بمعنی دید اسرار حقیقت مرید جعفر صادق به جان بود ثنای حضرتش ورد زبان بود سجود درگه آن شاه کردی سر خود خاک آن درگاه کردی ز جعفر دید انوار معانی بر او شد کشف اسرار نهانی ز سر وحدت حق گشت آگاه وجود خویشتن برداشت از راه به کلی گشت فانی در ره حق زبانش گشت گویا در اناالحق حقیقت گشت روئیده ز دریا چرا افتاد از دریا بدنیا شناسا شد بنور خویش آنگاه بسوی بحر وحدت یافت او راه بدریا باز رفت و همچو او شد باول بود در آخر هم او شد در این معنی اناالحق گفت منصور و یا در جان عطار است مستور اناالحق گفت او و من نه گفتم ولی او آشکارا من نهفتم اگر با جان نباشد یار ملحق کرا قوت که گوید او اناالحق چنان دارم ز دانایان روایت بگویم با تو اکنون این حکایت که می‌پرسید از منصور یاری بیا با من بگو این قصه باری تو ای مست می انوار یزدان چرا اسرار حق گفتی به خلقان همیشه از کسان این سر نهفتی بآخر آشکارا بازگفتی بیا با من بگو رمزی از این راز ز روی این سخن ده پردهٔ باز جوابش داد و گفت ای یار جانی ز من بشنو بیان این معانی از آن گفتم رموز این حقایق که تا خود را بدانند این خلایق باسرار معانی راه جویند طریق راه یزدانی بپویند بیا ای سالک این اسرار بشنو پی اسرار کان خویش میرو زمانی در گریبان سر فرو بر ازین گلهای معنی هم تو بو بر تفکر کن که آخر از کجائی درین نیلی قفس بهر چرائی تو از این عالم فانی بپرداز بسوی آشیان خویش رو باز نوای ارجعی را گر شنیدی چرا در خانهٔ گل آرمیدی ازین محنت سرای تن گذر کن بسوی عالم وحدت سفر کن یقین میدان که تو از بهر اوئی بسان قطرهٔ اندر سبوئی بمانده در سبوی قالب تن بدست خود سبو را بر زمین زن سبو بشکن که تا یابی تو بهره روی در بحر وحدت همچو قطره تو پنداری که این دشوار باشد حجاب تو همین پندار باشد خیال دزد تو فکر حجابست ز فکر تو همه کارت خرابست خیال و هم خود از راه برگیر بگیر اندر طریقت دامن پیر نه هر کس پیر خوانی پیر باشد در این ره مر ترا دستگیر باشد بامر حق بود پیر حقیقی طلب میدار او را گر رفیقی چو یابی دامنش محکم نگهدار به سستی دامنش از دست مگذار ترا راه حقیقت او نماید در اسرار بر رویت گشاید بگوید با تو از دین پیمبر بگوید با تو از اسرار حیدر بگوید با تو اقوال شریعت بگوید با تو اسرار حقیقت بگوید با تو راه دین کدامست که اندر راه دین حق تمامست ترا او سوی مظهر ره نماید در معنی برویت او گشاید به تعلیمش به مظهر راه یابی بهر چیزی دل آگاه یابی چو مظهر یافتی یا بی تو بهره روی در بحر وحدت همچو قطره چو مظهر یافتی از خود برون شو بکوی وحدت حق رهنمون شو چو مظهر یافتی مرد خدائی بیابی در حقیقت آشنائی چو مظهر یافتی خاموش میباش مکن با جاهلان اسرار حق فاش چو مظهر یافتی اینک حقیقت بدانی هم شریعت هم طریقت چو مظهر یافتی منصور گردی اناالحق گو تمامی نور گردی امام مظهر حق مرتضی دان تو او را مظهر نور خدا دان امیرالمؤمنین است اسم آن شاه امیرالمؤمنین از جمله آگاه امیرالمؤمنین راه طریقت امیرالمؤمنین شاه حقیقت امیرالمؤمنین است آدم و نوح امیرالمؤمنین اندر تنم روح امیرالمؤمنین موسی عمران امیرالمؤمنین یعقوب کنعان امیرالمؤمنین دانم خلیل است امیرالمؤمنین با جبرئیل است امیرالمؤمنین عیسی و مریم امیرالمؤمنین با روح همدم امیرالمؤمنین با جان منصور امیرالمؤمنین در پرده مستور امیرالمؤمنین می‌گفت اناالحق امیرالمؤمنین سلطان مطلق مرا از هر دو عالم اوست مقصود درون دیدهٔ دل اوست موجود ز عشق او کنون در جوش باشم چرا در عشق او خاموش باشم مرا عشقش ز بود خود برون کرد بکوی وحدت حق رهنمون کرد نوای عشق او اکنون کنم ساز برآرم در جنون فریاد و آواز بگویم سر او را آشکارا ندارم از هلاک خویش پروا هزاران جان فدای شاه بادا سر من خاک آن درگاه بادا نشسته عشق او بر جان عطار بگویم سر او را بر سر دار تو گرخواهی که این اسرار دانی رموز حیدر کرار دانی بسوی کلبه عطار میرو چو او انوار بین اسرار میرو سخن اندر حقیقت گفت عطار بمعنی این سخن را یاد میدار دگر پرسی ز قاضی و زمفتی جواب این سخن بشنو که گفتی بخش پنج از سی فصل عطار ز قاضی و زمفتی ز حال قاضی و مفتی چه پرسی چو ایشان نیست اندر عرش و کرسی بخود بربسته دین مصطفی را نمی‌داند حقیقت خود خدا را به ظاهر میروند راه شریعت شده غافل از اسرار حقیقت صدف بگزیده و بگذاشته در نمی‌دانند که دارد گوهر در شریعت پوست مغز آن حقیقت میان این و آن باشد طریقت شریعت چون چراغ راه باشد طریقت راه آن درگاه باشد محمد در حقیقت رهنما بود ولی مقصود این ره مرتضی بود محمد گفت امت را در این راه علی سازد ز اصل کار آگاه محمد هست انوار شریعت علی مرتضی نور حقیقت اگر قول نبی امت شنودی خلافی در ره ملت نبودی نه بر قول رسول اقرار کردند سراسر خلق را از راه بردند شنیدی تو حدیث منزل خم چرا کردی در آخر راه را گم نبی گفتا علی باشد امامت بگوید با تو اسرار قیامت بخود بربسته دین مصطفی را نمی‌دانی ره و رسم هدارا شنیدی تو بیان انما را چرا منکر شدی قول خدا را بجو اکنون دلیل و هادی راه که تا گردی ز سر راه آگاه تو انّی جاعلٌ فی الارض برخوان خلیفه بعد پیغمبر علی دان به قرآن هم اطیعوالله فرمود ترا زان مصطفی آگاه فرمود نکردی گوش قول مصطفی را ندانستی بمعنی مرتضی را ز قول مصطفی بشنو پیامی که باشد در جهان آخر امامی که خلقان جهان را ره نماید ز اسرار خدا آگه نماید اگر او در جهان یک دم نباشد حقیقت عالم و آدم نباشد ستونست آن حقیقت آسمان را بود او رهنما خلق جهان را چو عالم از امامی نیست خالی کرادانی امام خویش حالی نبردی گر حقیقت سوی او راه بمانی مرتد و مردود درگاه علی را دان امام اندر حقیقت برو شد ختم اسرار شریعت علی باشد قسیم جنت و نار کند بر تو چو بوذر نار گلنار علی باشد میان خلق قائم علی را در جهان میدان تو دائم بجز راه علی راهی نگیری که نادان خیزی و نادان بمیری حقیقت اوست قایم در دو عالم سخن کوتاه شد والله اعلم دگر پرسی که حق را دیده است او کدامین قطره شد در بحر لؤلؤ (ادامه دارد) منبع : سایت گنجور روزى حلال بى‏كسب و رنج http://old.n-sun.ir/shoara5-6/molavi/3131--.html هشتم مهر ، روز بزرگداشت مولوی روزى حلال بى‏كسب و رنج يادم آمد آن حكايت كان فقير           روز و شب مى‏كرد افغان و نفير از خدا مى‏خواست روزى حلال              بى‏شكار و رنج و كسب و انتقال‏ پيش از اين گفتيم بعضى حال ... مولانا جلال‌الدین محمد بلخی Thu, 19 Sep 2013 07:59:00 +0430     روزى حلال بى‏كسب و رنج باز شرح كردن حكايت آن طالب روزى حلال بى‏كسب و رنج در عهد داود عليه السلام و مستجاب شدن دعاى او يادم آمد آن حكايت كان فقير روز و شب مى‏كرد افغان و نفير از خدا مى‏خواست روزى حلال بى‏شكار و رنج و كسب و انتقال‏ پيش از اين گفتيم بعضى حال او ليك تعويق آمد و شد پنج تو هم بگوييمش كجا خواهد گريخت چون ز ابر فضل حق حكمت بريخت‏ صاحب گاوش بديد و گفت هين اى به ظلمت گاو من گشته رهين‏ هين چرا كشتى بگو گاو مرا ابله طرار انصاف اندر آ گفت من روزى ز حق مى‏خواستم قبله را از لابه مى‏آراستم‏ سالها بوده است کار من دعا تاکه بفرستاد گاوی را خدا چون بدیدم گاو را برخاستم روزی من بود کش میخواستم آن دعاى كهنه‏ام شد مستجاب روزى من بود كشتم نك جواب‏ رفتن هر دو خصم نزد داود پيغامبر عليه السلام‏ او ز خشم آمد گريبانش گرفت چند مشتى زد به رويش ناشكفت‏ مى‏كشيدش تا به داود نبى كه بيا اى ظالم گيج غبى‏ حجت بارد رها كن اى دغا عقل در تن آور و با خويش آ اين چه مى‏گويى دعا چبود مخند بر سر و ريش من و خويش اى لوند گفت من با حق دعاها كرده‏ام اندر اين لابه بسى خون خورده‏ام‏ من يقين دارم دعا شد مستجاب سر بزن بر سنگ اى منكر خطاب‏ گفت گرد آييد هين يا مسلمين ژاژ بينيد و فشار اين لعين‏ ای دغا تا چند خواهی ژاژ را حجت قاطع بگو چسبود دعا اى مسلمانان دعا مال مرا چون از آن او كند بهر خدا گر چنين بودى همه عالم بدين يك دعا املاك بردندى به كين‏ گر چنين بودى گدايان ضرير محتشم گشته بدندى و امير روز و شب اندر دعاو اندر ثنا لابه‏گويان كه تو ده مال اى خدا تا تو ندهى هيچ كس ندهد يقين اى گشاينده تو بگشا بند اين‏ مكسب كوران بود لابه و دعا جز لب نانى نيابند از عطا قوم گفتند اين مسلمان راست گوست وين فروشنده‏ى دعاها ظلم خوست‏ اين دعا كى باشد از اسباب ملك كى كشد اين را شريعت خود به سلك‏ بيع و بخشش يا وصيت يا عطا يا ز جنس اين شود ملكى ترا در كدامين دفتر است اين شرع نو گاو را تو باز ده يا حبس رو اندر آ در حبس و در زندان او ورنه گاوش را بده حجت مگو او به سوى آسمان مى‏كرد رو کای خداوند کریم لطف خو من دعا ها کرده ام زین آرزو واقعه‏ى ما را که داند غير تو در دل من آن دعا انداختى صد اميد اندر دلم افراختى‏ من نمى‏كردم گزافه آن دعا همچو يوسف ديده ام من خوابها ديد يوسف آفتاب و اختران پيش او سجده كنان چون چاكران‏ اعتمادش بود بر خواب درست در چه و زندان جز آن را مى‏نجست‏ ز اعتماد آن نبودش هيچ غم از غلامى و ز ملام و بيش و كم‏ اعتمادى داشت او بر خواب خويش كه چو شمعى مى‏فروزيدش ز پيش‏ چون در افكندند يوسف را به چاه بانگ آمد سمع او را از اله‏ كه تو روزى شه شوى اى پهلوان تا بمالى اين جفا در رويشان‏ قايل اين بانگ نايد در نظر ليك دل بشناخت قايل از اثر قوتى و راحتى و مسندى در ميان جان فتادش ز آن ندى‏ چاه شد بر وى بدان بانگ جليل گلشن و بزمى چو آتش بر خليل‏ هر جفا كه بعد از آتش مى‏رسيد او بدان قوت به شادى مى‏كشيد همچنان كه ذوق آن بانگ أَ لَسْتُ در دل هر مومنى تا حشر هست‏ تا نباشد بر بلاشان اعتراض نى ز امر و نهى حقشان انقباض‏ لقمه‏ى تلخی چو شکر می شود خا ریحان سنگ گوهر می شود لقمه‏ى حكمى كه تلخى مى‏نهد گلشكر آن را گوارش مى‏دهد گلشكر آن را كه نبود مستند لقمه را ز انكار او قى مى‏كند هر كه خوابى ديد از روز أَ لَسْتُ مست باشد در ره طاعات مست‏ مى‏كشد چون اشتر مست اين جوال بى‏فتور و بى‏گمان و بى‏ملال‏ كفك تصديقش بگرد پوز او شد گواه مستى و دل سوز او اشتر از قوت چو شير نر شده زير ثقل بار اندك خور شده‏ ز آرزوى ناقه صد فاقه بر او مى‏نمايد كوه پيشش تار مو در أَ لَسْتُ آن كاو چنين خوابى نديد اندر اين دنيا نشد بنده و مريد ور بشد اندر تردد صد دله يك زمان شكر استش و سالى گله‏ پاى پيش و پاى پس در راه دين مى‏نهد با صد تردد بى‏يقين‏ وام دار شرح اينم نك گرو ور شتاب استت ز أَ لَمْ نَشْرَحْ شنو چون ندارد شرح اين معنى كران خر به سوى مدعى گاو ران‏ گفت كورم خواند زين جرم آن دغا بس بليسانه قياس است اى خدا من دعا كورانه كى مى‏كرده‏ام جز به خالق كديه كى آورده‏ام‏ كور از خلقان طمع دارد ز جهل من ز تو كز تست هر دشوار سهل‏ آن يكى كورم ز كوران بشمريد او نياز جان و اخلاصم نديد كورى عشق است اين كورى من حب يعمى و يصم است اى حسن‏ كورم از غير خدا بينا بدو مقتضاى عشق اين باشد بگو تو كه بينايى ز كورانم مدار دايرم بر گرد لطفت اى مدار آن چنان كه يوسف صديق را خواب بنمودى و گشتش متكا مر مرا لطف تو هم خوابى نمود آن دعاى بى‏حدم بازى نبود مى‏نداند خلق اسرار مرا ژاژ مى‏دانند گفتار مرا حقشان است و كه داند راز غيب غير علام سر و ستار عيب‏ خصم گفتش رو به من كن حق بگو رو چه سوى آسمان كردى عمو شيد مى‏آرى غلط مى‏افگنى لاف عشق و لاف قربت مى‏زنى‏ با كدامين روى چون دل مرده‏اى روى سوى آسمانها كرده‏اى‏ غلغلى در شهر افتاده از اين آن مسلمان مى‏نهد رو بر زمين‏ كاى خدا اين بنده را رسوا مكن گر بدم هم سر من پيدا مكن‏ تو همى‏دانى و شبهاى دراز كه همى‏خواندم تو را با صد نياز پيش خلق اين را اگر خود قدر نيست پيش تو همچون چراغ روشنى است‏ گاو میخواهند ازمن ای خدا چون فرستادی نکردم من خطا شنيدن داود عليه السلام سخن هر دو خصم و سؤال كردن از مدعى عليه‏ چون كه داود نبى آمد برون گفت هين چون است اين احوال چون‏ مدعى گفت اى نبى اللَّه داد گاو من در خانه‏ى او در فتاد كشت گاوم را بپرسش كه چرا گاو من كشت او بيان كن ماجرا گفت داودش بگو اى بو الكرم چون تلف كردى تو ملك محترم‏ هين پراكنده مگو حجت بيار تا به يك سو گردد اين دعوى و كار گفت اى داود بودم هفت سال روز و شب اندر دعا اندر سؤال‏ اين همى‏جستم ز يزدان كاى خدا روزيى خواهم حلال و بى‏عنا مرد و زن بر ناله‏ى من واقفند كودكان اين ماجرا را واصفند تو بپرس از هر كه خواهى اين خبر تا بگويد بى‏شكنجه بى‏ضرر هم هويدا پرس و هم پنهان ز خلق كه چه مى‏گفت اين گداى ژنده دلق‏ بعد اين جمله‏ى دعا و اين فغان گاوى اندر خانه ديدم ناگهان‏ چشم من تاريك شد نى بهر قوت شادى آن كه قبول آمد قنوت‏ كشتم آن را تا دهم در شكر آن كه دعاى من شنود آن غيب دان‏ حكم كردن داود عليه السلام بر كشنده‏ى گاو گفت داود اين سخنها را بشو حجت شرعى در اين دعوى بگو تو روا دارى كه من بى‏حجتى بنهم اندر شرع باطل سنتى‏ اين كه بخشيدت خريدى وارثى ريع را چون مى‏ستانى حارثى‏ كسب را همچون زراعت دان عمو تا نكارى دخل نبود آن تو آنچه كارى بدروى آن آن تست ور نه اين بى‏داد بر تو شد دروست‏ رو بده مال مسلمان كژ مگو رو بجو وام و بده باطل مگو گفت اى شه تو هم اين میگوئیم كه همى‏گويند اصحاب ستم‏ تضرع کردن آن شخص از داورى داود عليه السلام‏ بنزد خدا سجده كرد و گفت كاى داناى سوز در دل داود انداز آن فروز در دلش نه آن چه تو اندر دلم اندر افكندى به راز اى مفضلم‏ اين بگفت و گريه در شد هاى هاى تا دل داود بيرون شد ز جاى‏ گفت هين امروز اى خواهان گاو مهلتم ده اين دعاوى را مكاو تا روم من سوى خلوت در نماز پرسم اين احوال از داناى راز خوى دارم در نماز اين التفات معنى قرة عيني في الصلات‏ روزن جانم گشاده ست از صفا مى‏رسد بى‏واسطه نامه‏ى خدا تامه و باران و نور از روزنم مى‏فتد در خانه‏ام از معدنم‏ دوزخ است آن خانه كان بى‏روزن است اصل دين اى بنده روزن كردن است‏ تيشه‏ در هر بيشه‏اى كم زن بيا تيشه زن در كندن روزن هلا يا نمى‏دانى كه نور آفتاب عكس خورشيد برون است از حجاب‏ نور آن دانى كه حيوان ديد هم پس چه كَرَّمْنا بود بر آدمم‏ من چو خورشيدم درون نور غرق مى‏ندانم خويش كرد از نور فرق‏ رفتنم سوى نماز و آن خلا بهر تعليم است ره مر خلق را كژ نهم تا راست گردد اين جهان حرب و خدعه اين بود اى پهلوان‏ نيست دستورى و گر نه ريختم گرد از درياى راز انگيختم همچنين داود مى‏گفت اين نسق خواست گشتن عقل خلقان محترق‏ پس گريبانش كشيد از پس يكى كه ندارم در يكى‏اش من شكى‏ با خود آمد گفت را كوتاه كرد لب ببست و عزم خلوتگاه كرد در خلوت رفتن داود تا آن چه حق است پيدا شود در فرو بست و برفت آنگه شتاب سوى محراب و دعاى مستجاب‏ حق نمودش آن چه بنمودش تمام گشت واقف بر سزا و انتقام‏ دید احوالی که کس واقف نبود راز پنهانی که حیرانی فزود روز ديگر جمله خلقان آمدند پيش داود پيمبر صف زدند همچنین این ماجراها باز رفت باز زد آن مدعى تشنيع زفت‏ زود گاو را بده ای نا بکار از خدای خویشتن شرمی بدار این چنین ظلم صریح نا سزا میرود در عهد پیغمبر هلا گاو کشته خورده بی ترسی و بیم در جواب افزوده تزویر آن لئیم که چه چندین سال بودم در دعا من طلب کردم زحق داد او مرا ایرسول حق چنین باشد روا ملک من بد گاو چون دادش خدا حكم كردن داود بر صاحب گاو كه از سر گاو بگذر و تشنيع صاحب گاو بر داود عليه السلام‏ گفت داودش خمش كن رو بهل اين مسلمان را ز گاوت كن بحل‏ چون خدا پوشيد بر تو اى جوان رو خمش كن حق ستارى بدان‏ گفت وا ويلا چه حكم است اين چه داد از پى من شرع نو خواهى نهاد رفته است آوازه‏ى عدلت چنان كه معطر شد زمين و آسمان‏ بر سگان كور اين استم نرفت زين تعدى سنگ و كه بشكافت تفت‏ همچنين تشنيع مى‏زد بر ملا كالصلا هنگام ظلم است الصلا اینچنین ظلم و جفا بر من مکن یا نبی الله مگو زاینان سخن حكم كردن داود بر صاحب گاو كه جمله‏ى مال خود را به وى بخش بعد از آن داود گفتش كاى عنود جمله مال خويش او را بخش زود ور نه كارت سخت گردد گفتمت تا نگردد ظاهر از وى استمت‏ خاك بر سر كرد و جامه بر دريد كه به هر دم مى‏كنى ظلمى مزيد يك دمى ديگر بر اين تشنيع راند باز داودش به پيش خويش خواند گفت چون بختت نبود اى بخت كور ظلمت آمد اندك اندك در ظهور ديده‏اى آن گاه صدر و پيشگاه اى دريغ از چون تو خر خاشاك راه‏ رو كه فرزندان تو با جفت تو بندگان او شدند افزون مگو سنگ بر سينه همى‏زد با دو دست مى‏دويد از جهل خود بالا و پست‏ خلق هم اندر ملامت آمدند كز ضمير كار او غافل بدند ظالم از مظلوم كى داند كسى كه بود سخره‏ هوا همچون خسى‏ ظالم از مظلوم آن كس پى برد كه سر نفس ظلوم خود برد ور نه آن ظالم كه نفس است اندرون خصم هر مظلوم باشد از جنون‏ سگ هماره حمله بر مسكين كند تا تواند زخم بر مسكين زند شرم شيران راست نى سگ را بدان كه نگيرد صيد از همسايگان‏ از كمين سگسان سوى داود جست عامه‏ى مظلوم كش ظالم پرست ‏ روى بر داود كردند آن فريق كاى نبى مجتبى بر ما شفيق‏ اين نشايد از تو كاين ظلمى است فاش قهر كردى بى‏گناهى را بلاش‏ عزم كردن داود عليه السلام تا راز آشكارا كند بر خلایق گفت اى ياران زمان آن رسيد كان سر مكتوم او گردد پديد جمله برخيزيد تا بيرون رويم تا از آن سر نهان واقف شويم‏ در فلان صحرا درختى هست زفت شاخهايش انبه و بسيار چفت‏ سخت راسخ خيمه گاه و ميخ او بوى خون مى‏آيدم از بيخ او خون شده ست اندر بن آن خوش درخت خواجه را كشته ست اين منحوس بخت‏ مال او برداشته است این قلتمان این غلام اوست ای آزادگان این جوان مر خواجه را باشد پسر طفل بود و او ندارد زین خبر تا كنون حلم خدا پوشيد آن آخر از ناشكرى این قلتبان‏ كه عيال خواجه را روزى نديد نى به نوروز و نه موسمهاى عيد بى‏نوايان را به يك لقمه نجست ياد ناورد او ز حقهاى نخست‏ تا كنون از بهر يك گاو اين لعين مى‏زند فرزند او را بر زمين‏ او به خود برداشت پرده از گناه ور نه مى‏پوشيد جرمش را اله‏ كافر و فاسق در اين دور گزند پرده‏ى خود را به خود بر مى‏درند ظلم مستور است در اسرار جان مى‏نهد ظالم به پيش مردمان‏ كه ببينيدم كه دارم شاخها گاو دوزخ را ببينيد از ملا گواهى دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنيا پس هم اينجا دست و پايت در گزند بر ضمير تو گواهى مى‏دهند چون موكل مى‏شود بر تو ضمير كه بگو تو اعتقادت وا مگير خاصه در هنگام خشم و گفت‏وگو مى‏كند ظاهر سرت را مو به مو چون موكل مى‏شود ظلم و جفا كه هويدا كن مرا اى دست و پا چون همى‏گيرد گواه سر لگام خاصه وقت جوش و خشم و انتقام‏ پس همان كس كاين موكل مى‏كند تا لواى راز بر صحرا زند پس موكلهاى ديگر روز حشر هم تواند آفريد از بهر نشر اى بدو دست آمده در ظلم و كين گوهرت پيداست حاجت نيست اين‏ نيست حاجت شهره گشتن در گزند بر ضمير آتشينت واقفند نفس تو هر دم بر آرد صد شرار كه ببينيدم منم ز اصحاب نار جزو نارم سوى كل خود روم من نه نورم كه سوى حضرت شوم‏ همچنان كاين ظالم حق ناشناس بهر گاوى كرد چندين التباس‏ او از او صد گاو برد و صد شتر نفس اين است اى پدر از وى ببر نيز روزى با خدا زارى نكرد يا ربى نامد از او روزى بدرد كاى خدا خصم مرا خشنود كن گر منش كردم زيان تو سود كن‏ گر خطا كشتم ديت بر عاقله است عاقله‏ى جانم تو بودى از أَ لَسْتُ‏ سنگ مى‏گردد به استغفار در اين بود انصاف نفس اى جان حر بیرون رفتن خلایق به سوى آن درخت‏ چون برون رفتند سوى آن درخت گفت دستش را سپس بنديد سخت‏ تا گناه و جرم او پيدا كنم تا لواى عدل بر صحرا زنم‏ گفت اى سگ جد او را كشته‏اى تو غلامى خواجه زين رو گشته‏اى‏ خواجه را كشتى و بردى مال او كرد يزدان آشكارا حال او آن زنت او را كنيزك بوده است با همين خواجه جفا بنموده است‏ هر چه زو زاييد ماده يا كه نر ملك وارث باشد آنها سربسر تو غلامى كسب و كارت ملك اوست شرع جستى شرع بستان رو نكوست‏ خواجه را كشتى به استم زار زار هم بر اينجا خواجه گويان زينهار كارد از اشتاب كردى زير خاك از خيالى كه بديدى سهمناك‏ نك سرش با كارد در زير زمين باز كاويد اين زمين را همچنين‏ نام اين سگ هم نبشته كارد بر كرد با خواجه چنين مكر و ضرر همچنین كردند چون بشكافتند در زمين آن كارد و سر را يافتند ولوله در خلق افتاد آن زمان هر يكى زنار ببريد از ميان جمله از داود گشته عذر خواه زانکه بد ظن گشته بودند و تباه‏ بعد از آن گفتش بيا اى داد خواه داد خود بستان تو از این رو سياه‏ قصاص فرمودن داود عليه السلام خونى را بعد از الزام هم بدان تيغش بفرمود او قصاص كى كند مكرش ز علم حق خلاص‏ حلم حق گر چه مواساها كند چونکه از حد بگذرد رسوا كند خون نخسبد در فتد در هر دلى ميل جست و جوى كشف مشكلى‏ اقتضاى داورى رب دين سر بر آرد از ضمير آن و اين‏ كان فلان خواجه چه شد حالش چه گشت همچنان كه جوشد از گلزار كشت‏ جوشش خون باشد آن واجستها خارش دلها و بحث و ماجرا چون كه پيدا گشت سر كار او معجزه‏ى داود شد فاش و دو تو خلق جمله سر برهنه آمدند سر به سجده بر زمينها مى‏زدند ما همه كوران اصلى بوده‏ايم از تو ما صد گون عجايب ديده‏ايم لیک معذوریم چون بی دیده ایم سنگ با تو در سخن آمد شهير كز براى غزو طالوتم بگير تو به سه سنگ و فلاخن آمدى صد هزاران مرد را برهم زدى‏ سنگهايت صد هزاران پاره شد هر يكى هر خصم را خون‏خواره شد آهن اندر دست تو چون موم شد چون زره سازى تو را معلوم شد كوهها با تو رسائل شد شكور با تو مى‏خوانند چون مقرى زبور صد هزاران چشم دل بگشاده شد از دم تو غيب را آماده شد و آن قوى‏تر ز آن همه كاين دايم است زندگى بخشى كه سرمد قايم است‏ جان جمله‏ى معجزات اين است خود كه ببخشد مرده را جان ابد كشته شد ظالم جهانى زنده شد هر يكى از نو خدا را بنده شد بيان آن كه نفس آدمى به جاى آن خونى است كه مدعى گاو گشته بود و آن گاو كشنده عقل است و داود حق است يا شيخ كه نايب حق است كه به قوت و يارى او تواند ظالم را كشتن نفس خود را كش جهان را زنده كن خواجه را كشته ست او را بنده كن‏ مدعى گاو نفس تست هين خويشتن را خواجه كرده ست و مهين‏ آن كشنده‏ى گاو عقل تست رو بر كشنده‏ى گاو تن منكر مشو عقل اسير است و همى‏خواهد ز حق روزى بى‏رنج و نعمت بر طبق‏ روزى بى‏رنج او موقوف چيست آن كه بكشد گاو را كاصل بدى است‏ نفس گويد چون تو كشتى گاو من ز انكه گاو نفس باشد نقش تن‏ خواجه زاده‏ى عقل مانده بى‏نوا نفس خونى خواجه گشت و پيشوا روزى بى‏رنج مى‏دانى كه چيست قوت ارواح است و ارزاق نبى است‏ ليك موقوف است بر قربان گاو گنج اندر گاو دان اى كنجكاو دوش چيزى خورده‏ام ور نه تمام دادمى در دست فهم تو زمام‏ دوش چيزى خورده‏ام افسانه است هر چه مى‏آيد ز پنهان خانه است‏ چشم بر اسباب از چه دوختيم گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم‏ هست بر اسباب اسبابى دگر در سبب منگر در آن افكن نظر انبيا در قطع اسباب آمدند معجزات خويش بر كيوان زدند بى‏سبب مر بحر را بشكافتند بى‏زراعت چاش گندم يافتند ريگها هم آرد شد از سعيشان پشم بز ابريشم آمد كشكشان‏ جمله قرآن هست در قطع سبب عز درويش و هلاك بو لهب‏ منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی قصه ‏ى دقوقى و كراماتش http://old.n-sun.ir/shoara5-6/molavi/2971-قصه-‏ى-دقوقى-و-كراماتش.html قصه ‏ى دقوقى و كراماتش‏ آن دقوقى داشت خوش ديباجه‏اى                 عاشق و صاحب كرامت خواجه‏اى‏ بر زمين مى‏شد چو مه بر آسمان                  شب روان را گشته زو روشن روان‏ در مقامى مسكنى كم ساختى                    كم دو روز اندر دهى ... مولانا جلال‌الدین محمد بلخی Wed, 01 May 2013 14:53:00 +0430  قصه‏ ى دقوقى و كراماتش‏  آن دقوقى داشت خوش ديباجه ‏اى عاشق و صاحب كرامت خواجه ‏اى‏ بر زمين مى‏شد چو مه بر آسمان شب روان را گشته زو روشن روان‏ در مقامى مسكنى كم ساختى كم دو روز اندر دهى انداختى‏ گفت در يك خانه گر باشم دو روز عشق آن مسكن كند در من فروز غرة المسكن أحاذره أنا انقلي يا نفس سافر للغنا لا أعود خلق قلبي بالمكان كي يكون خالصا في الامتحان‏ روز اندر سير بد شب در نماز چشم اندر شاه باز او همچو باز منقطع از خلق نه از بد خويى منفرد از مرد و زن نى از دويى‏ مشفقى بر خلق و نافع همچو آب خوش شفيعى و دعايش مستجاب‏ نيك و بد را مهربان و مستقر بهتر از مادر شهى‏تر از پدر گفت پيغمبر شما را اى مهان چون پدر هستم شفيق و مهربان‏ ز آن سبب كه جمله اجزاى منيد جزو را از كل چرا بر مى‏كنيد جزو از كل قطع شد بى‏كار شد عضو از تن قطع شد مردار شد تا نپيوندد به كل بار دگر مرده باشد نبودش از جان خبر ور بجنبد نيست آن را خود سند عضو نو ببريده هم جنبش كند جزو ازين كل گر برد يك سو رود اين نه آن كل است كاو ناقص شود قطع و وصل او نيايد در مقال چيز ناقص گفته شد بهر مثال‏ باز گشتن به قصه‏ ى دقوقى‏ مر على را در مثالى شير خواند شير مثل او نباشد گر چه راند از مثال و مثل و فرق آن بران جانب قصه‏ى دقوقى اى جوان‏ آن كه در فتوى امام خلق بود گوى تقوى از فرشته مى‏ربود آن كه اندر سير مه را مات كرد هم ز دين دارى او دين رشك خورد با چنين تقوى و اوراد و قيام طالب خاصان حق بودى مدام‏ در سفر معظم مرادش آن بدى كه دمى بر بنده‏ى خاصى زدى‏ اين همى‏گفتى چو مى‏رفتى به راه كن قرين خاصگانم اى اله‏ يا رب آنها را كه بشناسد دلم بنده و بسته ميان و مجملم‏ و انكه نشناسم تو اى يزدان جان بر من محجوبشان كن مهربان‏ حضرتش گفتى كه اى صدر مهين اين چه عشق است و چه استسقاست اين‏ مهر من دارى چه مى‏جويى دگر چون خدا با تست چون جويى بشر او بگفتى يا رب اى داناى راز تو گشودى در دلم راه نياز در ميان بحر اگر بنشسته‏ام طمع در آب سبو هم بسته‏ام‏ همچو داودم نود نعجه مراست طمع در نعجه‏ى حريفم هم بجاست‏ حرص اندر عشق تو فخر است و جاه حرص اندر غير تو ننگ و تباه‏ شهوت و حرص نران پيشى بود و آن هيزان ننگ و بد كيشى بود حرص مردان از ره پيشى بود در مخنث حرص سوى پس رود آن يكى حرص از كمال مردى است و آن دگر حرص افتضاح و سردى است‏ آه سرى هست اينجا بس نهان كه سوى خضرى شود موسى دوان‏ همچو مستسقى كز آبش سير نيست بر هر آن چه يافتى بالله مايست‏ بى‏نهايت حضرت است اين بارگاه صدر را بگذار صدر تست راه‏ سر طلب كردن موسى خضر را عليهما السلام با كمال نبوت و قربت‏ از كليم حق بياموز اى كريم بين چه مى‏گويد ز مشتاقى كليم‏ با چنين جاه و چنين پيغمبرى طالب خضرم ز خود بينى برى‏ موسيا تو قوم خود را هشته‏اى در پى نيكو پيى سر گشته‏اى‏ كيقبادى رسته از خوف و رجا چند گردى چند جويى تا كجا آن تو با تست و تو واقف بر اين آسمانا چند پيمايى زمين‏ گفت موسى اين ملامت كم كنيد آفتاب و ماه را كم ره زنيد مى‏روم تا مجمع البحرين من تا شوم مصحوب سلطان زمن‏ اجعل الخضر لأمري سببا ذاك أو أمضي و أسري حقبا سالها پرم به پر و بالها سالها چه بود هزاران سالها مى‏روم يعنى نمى‏ارزد بدان عشق جانان كم مدان از عشق نان‏ اين سخن پايان ندارد اى عمو داستان آن دقوقى را بگو باز گشتن به قصه‏ ى دقوقى‏ آن دقوقى رحمة اللَّه عليه گفت سافرت مدى في خافقيه‏ سال و مه رفتم سفر از عشق ماه بى‏خبر از راه حيران در اله‏ پا برهنه مى‏روى بر خار و سنگ گفت من حيرانم و بى‏خويش و دنگ‏ تو مبين اين پايها را بر زمين ز انكه بر دل مى‏رود عاشق يقين‏ از ره و منزل ز كوتاه و دراز دل چه داند اوست مست دلنواز آن دراز و كوته اوصاف تن است رفتن ارواح ديگر رفتن است‏ تو سفر كردى ز نطفه تا به عقل نى به گامى بود نى منزل نه نقل‏ سير جان بى‏چون بود در دور و دير جسم ما از جان بياموزيد سير سير جسمانه رها كرد او كنون مى‏رود بى‏چون نهان در شكل چون‏ گفت روزى مى‏شدم مشتاق‏وار تا ببينم در بشر انوار يار تا ببينم قلزمى در قطره‏اى آفتابى درج اندر ذره‏اى‏ چون رسيدم سوى يك ساحل به گام بود بى‏گه گشته روز و وقت شام‏ نمودن مثال هفت شمع سوى ساحل‏ هفت شمع از دور ديدم ناگهان اندر آن ساحل شتابيدم بدان‏ نور شعله‏ ى هر يكى شمعى از آن بر شده خوش تا عنان آسمان‏ خيره گشتم خيرگى هم خيره گشت موج حيرت عقل را از سر گذشت‏ اين چگونه شمعها افروخته ست كاين دو ديده‏ى خلق از اينها دوخته ست‏ خلق جويان چراغى گشته بود پيش آن شمعى كه بر مه مى‏فزود چشم بندى بد عجب بر ديده‏ها بندشان مى‏كرد يَهْدِي مَنْ يشاء شدن آن هفت شمع بر مثال يك شمع‏ باز مى‏ديدم كه مى‏شد هفت يك مى‏شكافد نور او جيب فلك‏ باز آن يك بار ديگر هفت شد مستى و حيرانى من زفت شد اتصالاتى ميان شمعها كه نيايد بر زبان و گفت ما آن كه يك ديدن كند ادراك آن سالها نتوان نمودن از زبان‏ آن كه يك دم بيندش ادراك هوش سالها نتوان شنودن آن بگوش‏ چون كه پايانى ندارد رو اليك ز انكه لا أحصي ثناء ما عليك‏ پيشتر رفتم دوان كان شمعها تا چه چيز است از نشان كبريا مى‏شدم بى‏خويش و مدهوش و خراب تا بيفتادم ز تعجيل و شتاب‏ ساعتى بى‏هوش و بى‏عقل اندر اين اوفتادم بر سر خاك زمين‏ باز با هوش آمدم برخاستم در روش گويى نه سر نى پاستم‏ نمودن آن شمعها در نظر هفت مرد هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد نورشان مى‏شد به سقف لاجورد پيش آن انوار نور روز درد از صلابت نورها را مى‏سترد باز شدن آن شمعها هفت درخت‏ باز هر يك مرد شد شكل درخت چشمم از سبزى ايشان نيك بخت‏ ز انبهى برگ پيدا نيست شاخ برگ هم گم گشته از ميوه‏ى فراخ‏ هر درختى شاخ بر سدره زده سدره چه بود از خلا بيرون شده‏ بيخ هر يك رفته در قعر زمين زيرتر از گاو و ماهى بد يقين‏ بيخشان از شاخ خندان‏روى‏تر عقل از آن اشكالشان زير و زبر ميوه‏اى كه بر شكافيدى ز زور همچو آب از ميوه جستى برق نور مخفى بودن آن درختان از چشم خلق‏ اين عجب‏تر كه بر ايشان مى‏گذشت صد هزاران خلق از صحرا و دشت‏ ز آرزوى سايه جان مى‏باختند از گليمى سايه‏بان مى‏ساختند سايه‏ى آن را نمى‏ديدند هيچ صد تفو بر ديده‏هاى پيچ پيچ‏ ختم كرده قهر حق بر ديده‏ها كه نبيند ماه را بيند سها ذره‏اى را بيند و خورشيد نه ليك از لطف و كرم نوميد نه‏ كاروانها بى‏نوا و اين ميوه‏ها پخته مى‏ريزد چه سحر است اى خدا سيب پوسيده هى چيدند خلق درهم ‏افتاده به يغما خشك حلق‏ گفته هر برگ و شكوفه‏ى آن غصون دم‏ به ‏دم يا لَيْتَ قَوْمِي يعلمون‏ بانگ مى‏آمد ز سوى هر درخت سوى ما آييد خلق شور بخت‏ بانگ مى‏آمد ز غيرت بر شجر چشمشان بستيم كَلَّا لا وزر گر كسى مى‏گفتشان كاين سو رويد تا از اين اشجار مستسعد شويد جمله مى‏گفتند كاين مسكين مست از قضاء اللَّه ديوانه شده‏ست‏ مغز اين مسكين ز سوداى دراز وز رياضت گشت فاسد چون پياز او عجب مى‏ماند يا رب حال چيست خلق را اين پرده و اضلال چيست‏ خلق گوناگون با صد راى و عقل يك قدم آن سو نمى‏آرند نقل‏ عاقلان و زيركانشان ز اتفاق گشته منكر زين چنين باغى و عاق‏ يا منم ديوانه و خيره شده ديو چيزى مر مرا بر سر زده‏ چشم مى‏مالم به هر لحظه كه من خواب مى‏بينم خيال اندر زمن‏ خواب چه بود بر درختان مى‏روم ميوه‏هاشان مى‏خورم چون نگروم‏ باز چون من بنگرم در منكران كه همى‏گيرند زين بستان كران‏ با كمال احتياج و افتقار ز آرزوى نيم غوره جان سپار ز اشتياق و حرص يك برگ درخت مى‏زنند اين بى‏نوايان آه سخت‏ در هزيمت زين درخت و زين ثمار اين خلايق صد هزار اندر هزار باز مى‏گويم عجب من بى‏خودم دست در شاخ خيالى در زدم‏ حتى إِذ ما اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ بگو تا يظنوا أَنَّهُمْ قَدْ كذبوا اين قرائت خوان كه تخفيف كذب اين بود كه خويش بيند محتجب‏ در گمان افتاد جان انبيا ز اتفاق منكرى اشقيا جاءهم بعد التشكك نصرنا تركشان گو بر درخت جان بر آ مى‏خور و مى‏ده بدان كش روزى است هر دم و هر لحظه سحر آموزى است‏ خلق گويان اى عجب اين بانگ چيست چون كه صحرا از درخت و بر تهى است‏ گيج گشتيم از دم سوداييان كه به نزديك شما باغ است و خوان‏ چشم مى‏ماليم اينجا باغ نيست يا بيابان است يا مشكل رهى است‏ اى عجب چندين دراز اين گفت‏وگو چون بود بى‏هوده ور خود هست كو من همى‏گويم چو ايشان اى عجب اين چنين مهرى چرا زد صنع رب‏ زين تنازعها محمد در عجب در تعجب نيز مانده بو لهب‏ زين عجب تا آن عجب فرقى است ژرف تا چه خواهد كرد سلطان شگرف‏ اى دقوقى تيزتر ران هين خموش چند گويى چند چون قحط است گوش‏ يك درخت شدن آن هفت درخت‏ گفت راندم پيشتر من نيك بخت باز شد آن هفت جمله يك درخت‏ هفت مى‏شد فرد مى‏شد هر دمى من چسان مى‏گشتم از حيرت همى‏ بعد از آن ديدم درختان در نماز صف كشيده چون جماعت كرده ساز يك درخت از پيش مانند امام ديگران اندر پس او در قيام‏ آن قيام و آن ركوع و آن سجود از درختان بس شگفتم مى‏نمود ياد كردم قول حق را آن زمان گفت النجم و شجر را يسجدان‏ اين درختان را نه زانو نه ميان اين چه ترتيب نماز است آن چنان‏ آمد الهام خدا كاى با فروز مى عجب دارى ز كار ما هنوز هفت مرد شدن آن هفت درخت‏ بعد ديرى گشت آنها هفت مرد جمله در قعده پى يزدان فرد چشم مى‏مالم كه آن هفت ارسلان تا كيانند و چه دارند از جهان‏ چون به نزديكى رسيدم من ز راه كردم ايشان را سلام از انتباه‏ قوم گفتندم جواب آن سلام اى دقوقى مفخر و تاج كرام‏ گفتم آخر چون مرا بشناختند پيش از اين بر من نظر ننداختند از ضمير من بدانستند زود يكدگر را بنگريدند از فرود پاسخم دادند خندان كاى عزيز اين بپوشيده ست اكنون بر تو نيز بر دلى كاو در تحير با خداست كى شود پوشيده راز چپ و راست‏ گفتم ار سوى حقايق بشكفند چون ز اسم حرف رسمى واقفند گفت اگر اسمى شود غيب از ولى آن ز استغراق دان نز جاهلى‏ بعد از آن گفتند ما را آرزوست اقتدا كردن به تو اى پاك دوست‏ گفتم آرى ليك يك ساعت كه من مشكلاتى دارم از دور زمن‏ تا شود آن حل به صحبتهاى پاك كه به صحبت رويد انگورى ز خاك‏ دانه‏ى پر مغز با خاك دژم خلوتى و صحبتى كرد از كرم‏ خويشتن در خاك كلى محو كرد تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد از پس آن محو قبض او نماند پر گشاد و بسط شد مركب براند پيش اصل خويش چون بى‏خويش شد رفت صورت جلوه‏ى معنيش شد سر چنين كردند هين فرمان تراست تف دل از سر چنين كردن بخاست‏ ساعتى با آن گروه مجتبى چون مراقب گشتم و از خود جدا هم در آن ساعت ز ساعت رست جان ز انكه ساعت پير گرداند جوان‏ جمله تلوينها ز ساعت خاسته ست رست از تلوين كه از ساعت برست‏ چون ز ساعت ساعتى بيرون شوى چون نماند محرم بى‏چون شوى‏ ساعت از بى‏ساعتى آگاه نيست ز آن كس آن سو جز تحير راه نيست‏ هر نفر را بر طويله‏ى خاص او بسته‏اند اندر جهان جستجو منتصب بر هر طويله رايضى جز به دستورى نيايد رافضى‏ از هوس گر از طويله بگسلد در طويله‏ى ديگران سر در كند در زمان آخورچيان چست خوش گوشه‏ى افسار او گيرند و كش‏ حافظان را گر نبينى اى عيار اختيارت را ببين بى‏اختيار اختيارى مى‏كنى و دست و پا بر گشاده ستت چرا حبسى چرا روى در انكار حافظ برده‏اى نام تهديدات نفسش كرده‏اى‏ پيش رفتن دقوقى به امامت‏ اين سخن پايان ندارد تيز دو هين نماز آمد دقوقى پيش رو اين يگانه هين دوگانه برگزار تا مزين گردد از تو روزگار اى امام چشم روشن در صلا چشم روشن بايد اندر پيشوا در شريعت هست مكروه اى كيا در امامت پيش كردن كور را گر چه حافظ باشد و چست و فقيه چشم روشن به و گر باشد سفيه‏ كور را پرهيز نبود از قذر چشم باشد اصل پرهيز و حذر او پليدى را نبيند در عبور هيچ مومن را مبادا چشم كور كور ظاهر در نجاسه‏ى ظاهر است كور باطن در نجاسات سر است‏ اين نجاسه‏ى ظاهر از آبى رود آن نجاسه‏ى باطن افزون مى‏شود جز به آب چشم نتوان شستن آن چون نجاسات بواطن شد عيان‏ چون نجس خوانده ست كافر را خدا آن نجاست نيست بر ظاهر و را ظاهر كافر ملوث نيست زين آن نجاست هست در اخلاق و دين‏ اين نجاست بويش آيد بيست گام و آن نجاست بويش از رى تا به شام‏ بلكه بويش آسمانها بر رود بر دماغ حور و رضوان بر شود اين چه مى‏گويم به قدر فهم تست مردم اندر حسرت فهم درست‏ فهم آب است و وجود تن سبو چون سبو بشكست ريزد آب از او اين سبو را پنج سوراخ است ژرف اندر او نه آب ماند خود نه برف‏ أمر غضوا غضه أبصاركم هم شنيدى راست ننهادى تو سم‏ از دهانت نطق فهمت را برد گوش چون ريگ است فهمت را خورد همچنين سوراخهاى ديگرت مى‏كشاند آب فهم مضمرت‏ گر ز دريا آب را بيرون كنى بى‏عوض آن بحر را هامون كنى‏ بى‏گه است ار نه بگويم حال را مدخل اعواض را و ابدال را كان عوضها و بدلها بحر را از كجا آيد ز بعد خرجها صد هزاران جانور زو مى‏خورند ابرها هم از برونش مى‏برند باز دريا آن عوضها مى‏كشد از كجا، دانند اصحاب رشد قصه‏ها آغاز كرديم از شتاب ماند بى‏مخلص درون اين كتاب‏ اى ضياء الحق حسام الدين راد كه فلك و اركان چو تو شاهى نزاد تو به نادر آمدى در جان و دل اى دل و جان از قدوم تو خجل‏ چند كردم مدح قوم ما مضى قصد من ز آنها تو بودى ز اقتضا خانه‏ى خود را شناسد خود دعا تو به نام هر كه خواهى كن ثنا بهر كتمان مديح از نامحل حق نهاده ست اين حكايات و مثل‏ گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل ليك بپذيرد خدا جهد المقل‏ حق پذيرد كسره اى دارد معاف كز دو ديده‏ى كور دو قطره كفاف‏ مرغ و ماهى داند آن ابهام را كه ستودم مجمل اين خوش نام را تا بر او آه حسودان كم وزد تا خيالش را به دندان كم گزد خود خيالش را كجا يابد حسود در وثاق موش طوطى كى غنود آن خيال او بود از احتيال موى ابروى وى است آن نى هلال‏ مدح تو گويم برون از پنج و هفت بر نويس اكنون دقوقى پيش رفت‏ پيش رفتن دقوقى به امامت آن قوم‏ در تحيات و سلام الصالحين مدح جمله‏ى انبيا آمد عجين‏ مدحها شد جملگى آميخته كوزه‏ها در يك لگن در ريخته‏ ز انكه خود ممدوح جز يك بيش نيست كيشها زين روى جز يك كيش نيست‏ دان كه هر مدحى به نور حق رود بر صور و اشخاص عاريت بود مدحها جز مستحق را كى كنند ليك بر پنداشت گمره مى‏شوند همچو نورى تافته بر حايطى حايط آن انوار را چون رابطى‏ لاجرم چون سايه سوى اصل راند ضال مه گم كرد و ز استايش بماند يا ز چاهى عكس ماهى وانمود سر به چه در كرد و آن را مى‏ستود در حقيقت مادح ماه است او گر چه جهل او به عكسش كرد رو مدح او مه راست نى آن عكس را كفر شد آن چون غلط شد ماجرا كز شقاوت گشت گمره آن دلير مه به بالا بود و او پنداشت زير زين بتان خلقان پريشان مى‏شوند شهوت رانده پشيمان مى‏شوند ز انكه شهوت با خيالى رانده است وز حقيقت دورتر وامانده است‏ با خيالى ميل تو چون پر بود تا بدان پر بر حقيقت بر شود چون براندى شهوتى پرت بريخت لنگ گشتى و آن خيال از تو گريخت‏ پر نگه دار و چنين شهوت مران تا پر ميلت برد سوى جنان‏ خلق پندارند عشرت مى‏كنند بر خيالى پر خود بر مى‏كنند وام دار شرح اين نكته شدم مهلتم ده معسرم ز آن تن زدم‏ اقتدا كردن قوم از پس دقوقى‏ پيش در شد آن دقوقى در نماز قوم همچون اطلس آمد او طراز اقتدا كردند آن شاهان قطار در پى آن مقتداى نامدار چون كه با تكبيرها مقرون شدند همچو قربان از جهان بيرون شدند معنى تكبير اين است اى امام كاى خدا پيش تو ما قربان شديم‏ وقت ذبح اللَّه اكبر مى‏كنى همچنين در ذبح نفس كشتنى‏ تن چو اسماعيل و جان همچون خليل كرد جان تكبير بر جسم نبيل‏ گشت كشته تن ز شهوتها و آز شد به بسم اللَّه بسمل در نماز چون قيامت پيش حق صفها زده در حساب و در مناجات آمده‏ ايستاده پيش يزدان اشك ريز بر مثال راست خيز رستخيز حق همى‏گويد چه آوردى مرا اندر اين مهلت كه دادم من ترا عمر خود را در چه پايان برده‏اى قوت و قوت در چه فانى كرده‏اى‏ گوهر ديده كجا فرسوده‏اى پنج حس را در كجا پالوده‏اى‏ چشم و گوش و هوش و گوهرهاى عرش خرج كردى چه خريدى تو ز فرش‏ دست و پا دادمت چون بيل و كلند من ببخشيدم ز خود آن كى شدند همچنين پيغامهاى دردگين صد هزاران آيد از حضرت چنين‏ در قيام اين گفتها دارد رجوع و ز خجالت شد دو تا او در ركوع‏ قوت استادن از خجلت نماند در ركوع از شرم تسبيحى بخواند باز فرمان مى‏رسد بردار سر از ركوع و پاسخ حق بر شمر سر بر آرد از ركوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خام كار باز فرمان آيدش بردار سر از سجود و واده از كرده خبر سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار باز گويد سر بر آر و باز گو كه بخواهم جست از تو مو به مو قوت پا ايستادن نبودش كه خطاب هيبتى بر جان زدش‏ پس نشيند قعده ز آن بار گران حضرتش گويد سخن گو با بيان‏ نعمتت دادم بگو شكرت چه بود دادمت سرمايه هين بنماى سود رو به دست راست آرد در سلام سوى جان انبيا و آن كرام‏ يعنى اى شاهان شفاعت كاين لئيم سخت در گل ماندش پاى و گليم‏ بيان اشارت سلام سوى دست راست در قيامت از هيبت محاسبه‏ى حق و از انبيا استعانت و شفاعت خواستن‏ انبيا گويند روز چاره رفت چاره آن جا بود و دست ‏افزار زفت‏ مرغ بى‏هنگامى اى بد بخت رو ترك ما گو خون ما اندر مشو رو بگرداند به سوى دست چپ در تبار و خويش گويندش كه خپ‏ هين جواب خويش گو با كردگار ما كه‏ايم اى خواجه دست از ما بدار نه ازين سو نه از آن سو چاره شد جان آن بى‏چاره دل صد پاره شد از همه نوميد شد مسكين كيا پس بر آرد هر دو دست اندر دعا كز همه نوميد گشتم اى خدا اول و آخر تويى و منتها در نماز اين خوش اشارتها ببين تا بدانى كاين بخواهد شد يقين‏ بچه بيرون آر از بيضه‏ى نماز سر مزن چو مرغ بى‏تعظيم و ساز شنيدن دقوقى در ميان نماز افغان آن كشتى كه غرق خواست شدن‏ آن دقوقى در امامت كرد ساز اندر آن ساحل در آمد در نماز و آن جماعت در پى او در قيام اينت زيبا قوم و بگزيده امام‏ ناگهان چشمش سوى دريا فتاد چون شنيد از سوى دريا داد داد در ميان موج ديد او كشتيى در قضا و در بلا و زشتيى‏ هم شب و هم ابر و هم موج عظيم اين سه تاريكى و از غرقاب بيم‏ تند بادى همچو عزراييل خاست موجها آشوفت اندر چپ و راست‏ اهل كشتى از مهابت كاسته نعره‏ى وا ويلها برخاسته‏ دستها در نوحه بر سر مى‏زدند كافر و ملحد همه مخلص شدند با خدا با صد تضرع آن زمان عهدها و نذرها كرده به جان‏ سر برهنه در سجود آنها كه هيچ رويشان قبله نديد از پيچ پيچ‏ گفته كه بى‏فايده ست اين بندگى آن زمان ديده در آن صد زندگى‏ از همه اوميد ببريده تمام دوستان و خال و عم بابا و مام‏ زاهد و فاسق شد آن دم متقى همچو در هنگام جان كندن شقى‏ نى ز چپشان چاره بود و نى ز راست حيله‏ها چون مرد هنگام دعاست‏ در دعا ايشان و در زارى و آه بر فلك ز ايشان شده دود سياه‏ ديو آن دم از عداوت بين بين بانگ زد كاى سگ پرستان علتين‏ مرگ و جسك اى اهل انكار و نفاق عاقبت خواهد بدن اين اتفاق‏ چشمتان تر باشد از بعد خلاص كه شويد از بهر شهوت ديو خاص‏ يادتان نايد كه روزى در خطر دستتان بگرفت يزدان از قدر اين همى‏آمد ندا از ديو ليك اين سخن را نشنود جز گوش نيك‏ راست فرموده ست با ما مصطفى قطب و شاهنشاه و درياى صفا كانچه جاهل ديد خواهد عاقبت عاقلان بينند ز اول مرتبت‏ كارها ز آغاز اگر غيب است و سر عاقل اول ديد و آخر آن مصر اولش پوشيده باشد و آخر آن عاقل و جاهل ببيند در عيان‏ گر نبينى واقعه‏ى غيب اى عنود حزم را سيلاب كى اندر ربود حزم چه بود بد گمانى بر جهان دم‏به‏دم بيند بلاى ناگهان‏ تصورات مرد حازم‏ آن چنان كه ناگهان شيرى رسيد مرد را بربود و در بيشه كشيد او چه انديشد در آن بردن ببين تو همان انديش اى استاد دين‏ مى‏كشد شير قضا در بيشه ‏ها جان ما مشغول كار و پيشه‏ ها آن چنان كز فقر مى‏ترسند خلق زير آب شور رفته تا به حلق‏ گر بترسندى از آن فقر آفرين گنجهاشان كشف گشتى در زمين‏ جمله‏ شان از خوف غم در عين غم در پى هستى فتاده در عدم‏ دعا و شفاعت دقوقى در خلاص كشتى‏ چون دقوقى آن قيامت را بديد رحم او جوشيد و اشك او دويد گفت يارب منگر اندر فعلشان دستشان گير اى شه نيكو نشان‏ خوش سلامتشان به ساحل باز بر اى رسيده دست تو در بحر و بر اى كريم و اى رحيم سرمدى در گذار از بد سگالان اين بدى‏ اى بداده رايگان صد چشم و گوش بى‏ز رشوت بخش كرده عقل و هوش‏ پيش از استحقاق بخشيده عطا ديده از ما جمله كفران و خطا اى عظيم از ما گناهان عظيم تو توانى عفو كردن در حريم‏ ما ز آز و حرص خود را سوختيم وين دعا را هم ز تو آموختيم‏ حرمت آن كه دعا آموختى در چنين ظلمت چراغ افروختى‏ همچنين مى‏رفت بر لفظش دعا آن زمان چون مادران با وفا اشك مى‏رفت از دو چشمش و آن دعا بى‏خود از وى مى‏برآمد بر سما آن دعاى بى‏خود آن خود ديگر است آن دعا ز او نيست گفت داور است‏ آن دعا حق مى‏كند چون او فناست آن دعا و آن اجابت از خداست‏ واسطه‏ى مخلوق نى اندر ميان بى‏خبر ز آن لابه كردن جسم و جان‏ بندگان حق رحيم و بردبار خوى حق دارند در اصلاح كار مهربان بى‏رشوتان ياريگران در مقام سخت و در روز گران‏ هين بجو اين قوم را اى مبتلا هين غنيمت دارشان پيش از بلا رست كشتى از دم آن پهلوان و اهل كشتى را به جهد خود گمان‏ كه مگر بازوى ايشان در حذر بر هدف انداخت تيرى از هنر پا رهاند روبهان را در شكار و آن ز دم دانند روباهان غرار عشقها با دم خود بازند كاين مى‏رهاند جان ما را در كمين‏ روبها پا را نگه دار از كلوخ پا چو نبود دم چه سود اى چشم شوخ‏ ما چو روباهيم و پاى ما كرام مى‏رهاندمان ز صد گون انتقام‏ حيله‏ى باريك ما چون دم ماست عشقها بازيم با دم چپ و راست‏ دم بجنبانيم ز استدلال و مكر تا كه حيران ماند از ما زيد و بكر طالب حيرانى خلقان شديم دست طمع اندر الوهيت زديم‏ تا به افسون مالك دلها شويم اين نمى‏بينيم ما كاندر گويم‏ در گوى و در چهى اى قلتبان دست وادار از سبال ديگران‏ چون به بستانى رسى زيبا و خوش بعد از آن دامان خلقان گير و كش‏ اى مقيم حبس چار و پنج و شش نغز جايى ديگران را هم بكش‏ اى چو خربنده حريف كون خر بوسه‏گاهى يافتى ما را ببر چون ندادت بندگى دوست دست ميل شاهى از كجايت خاسته‏ست‏ در هواى آن كه گويندت زهى بسته‏اى در گردن جانت زهى‏ روبها اين دم حيلت را بهل وقف كن دل بر خداوندان دل‏ در پناه شير كم نايد كباب روبها تو سوى جيفه كم شتاب‏ تو دلا منظور حق آن گه شوى كه چو جزوى سوى كل خود روى‏ حق همى‏گويد نظرمان بر دل است نيست بر صورت كه آن آب و گل است‏ تو همى‏گويى مرا دل نيز هست دل فراز عرش باشد نى به پست‏ در گل تيره يقين هم آب هست ليك ز آن آبت نشايد آب دست‏ ز انكه گر آب است مغلوب گل است پس دل خود را مگو كاين هم دل است‏ آن دلى كز آسمانها برتر است آن دل ابدال يا پيغمبر است‏ پاك گشته آن ز گل صافى شده در فزونى آمده وافى شده‏ ترك گل كرده سوى بحر آمده رسته از زندان گل بحرى شده‏ آب ما محبوس گل مانده ست هين بحر رحمت جذب كن ما را ز طين‏ بحر گويد من ترا در خود كشم ليك مى‏لافى كه من آب خوشم‏ لاف تو محروم مى‏دارد ترا ترك آن پنداشت كن در من در آ آب گل خواهد كه در دريا رود گل گرفته پاى آب و مى‏كشد گر رهاند پاى خود از دست گل گل بماند خشك و او شد مستقل‏ آن كشيدن چيست از گل آب را جذب تو نقل و شراب ناب را همچنين هر شهوتى اندر جهان خواه مال و خواه جان و خواه نان‏ هر يكى زينها ترا مستى كند چون نيابى آن خمارت مى‏زند اين خمار غم دليل آن شده ست كه بد آن مفقود مستى‏ات بده ست‏ جز به اندازه‏ى ضرورت زين مگير تا نگردد غالب و بر تو امير سر كشيدى تو كه من صاحب دلم حاجت غيرى ندارم واصلم‏ آن چنان كه آب در گل سر كشد كه منم آب و چرا جويم مدد دل تو اين آلوده را پنداشتى لاجرم دل ز اهل دل برداشتى‏ خود روا دارى كه آن دل باشد اين كاو بود در عشق شير و انگبين‏ لطف شير و انگبين عكس دل است هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است‏ پس بود دل جوهر و عالم عرض سايه‏ى دل چون بود دل را غرض‏ آن دلى كاو عاشق مال است و جاه يا زبون اين گل و آب سياه‏ يا خيالاتى كه در ظلمات او مى‏پرستدشان براى گفت‏وگو دل نباشد غير آن درياى نور دل نظر گاه خدا و آن گاه كور نى دل اندر صد هزاران خاص و عام در يكى باشد كدام است آن كدام‏ ريزه‏ى دل را بهل دل را بجو تا شود آن ريزه چون كوهى از او دل محيط است اندر اين خطه‏ى وجود زر همى‏افشاند از احسان و جود از سلام حق سلامتها نثار مى‏كند بر اهل عالم ز اختيار هر كه را دامن درست است و معد آن نثار دل بدان كس مى‏رسد دامن تو آن نياز است و حضور هين منه در دامن آن سنگ فجور تا ندرد دامنت ز آن سنگها تا بدانى نقد را از رنگها سنگ پر كردى تو دامن از جهان هم ز سنگ سيم و زر چون كودكان‏ از خيال سيم و زر چون زر نبود دامن صدقت دريد و غم فزود كى نمايد كودكان را سنگ سنگ تا نگيرد عقل دامنشان به چنگ‏ پير عقل آمد نه آن موى سپيد مو نمى‏گنجد در اين بخت و اميد انكار كردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقى و ناپيدا شدن در پرده‏ى غيب و حيران شدن دقوقى كه بر هوا رفتند يا بر زمين‏ پنهان شدند چون رهيد آن كشتى و آمد به كام شد نماز آن جماعت هم تمام‏ فچفچى افتادشان با همدگر كاين فضولى كيست از ما ها بدر هر يكى با آن دگر گفتند سر از پس پشت دقوقى مستتر گفت هر يك من نكردستم كنون اين دعا نى از برون نى از درون‏ گفت مانا كاين امام ما ز درد بو الفضولانه مناجاتى بكرد گفت آن ديگر كه اى يار قرین مر مرا هم مى‏نمايد اين چنين‏ او فضولى بوده است از انقباض كرد بر مختار مطلق اعتراض‏ چون نگه كردم سپس تا بنگرم كه چه مى‏گويند آن اهل كرم‏ يك از ايشان را نديدم در مقام رفته بودند از مقام خود تمام‏ نى چپ و نى راست نى بالا نه زير چشم تيز من نشد بر قوم چير ذره ها بودند گويى آب گشت نى نشان پا و نى گردى به دشت‏ در قباب حق شدند آن دم همه در كدامين روضه رفتند آن رمه‏ در تحير ماندم كاين قوم را چون بپوشانيد حق بر چشم ما آن چنان پنهان شدند از چشم او مثل غوطه‏ ى ماهيان در آب جو سالها در حسرت ايشان بماند عمرها در شوق ايشان اشك راند تو بگويى مرد حق را در نظر كى در آید با خدا ذكر بشر خر از اين مى‏خسبد اين جا اى فلان كه بشر ديدى تو ايشان را نه جان‏ كار از اين ويران شده ست اى مرد خام كه بشر ديدى مر اينها را چو عام‏ تو همان ديدى كه ابليس لعين گفت من از آتشم آدم ز طين‏ چشم ابليسانه را يك دم ببند چند بينى صورت آخر چند چند اى دقوقى با دو چشم همچو جو هين مبر اميد و ايشان را بجو هين بجو كه ركن دولت جستن است هر گشادى در دل اندر بستن است‏ از همه‏ى كار جهان پرداخته كو و كو ‏ ئی گو به جان چون فاخته‏ نيك بنگر اندر اين اى محتجب كه دعا را بست حق بر أستجب‏ هر كه را دل پاك شد از اعتلال آن دعايش مى‏رود تا ذو الجلال‏ منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی  چرا علی رغم اینكه خدا میفرماید ادعونی استجب لكم اما گاهی دعای انسان مستجاب نمیشود ؟ موعظه و نصیحت http://old.n-sun.ir/shoara5-6/saadi/2956-موعظه-و-نصیحت.html اول اردیبهشت ،  روز بزرگداشت سعدی شیرازی مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص او “سعدی” است که از نام اتابک مظفرالدین سعد پسر ابوبکر پسر سعد پسر زنگی گرفته شده است. وی احتمالاً بین سالهای ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری قمری زاده شده است. در جوانی به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و به تحصیل ادب و تفسیر و فقه و کلام و حکمت پرداخت. سپس به شام و مراکش و حبشه و حجاز سفر کرد و پس از بازگشت به شیراز، به تألیف شاهکارهای خود دست یازید. وی در سال ۶۵۵ سعدی‌نامه یا بوستان را به نظم درآورد و در سال بعد (۶۵۶) گلستان را تألیف کرد. علاوه بر اینها قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیع بند، رباعیات و مقالات و قصاید عربی و فارسی ... سعدی شیرازی Wed, 17 Apr 2013 12:27:09 +0430 اول اردیبهشت ،  روز بزرگداشت سعدی شیرازی مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص او “سعدی” است که از نام اتابک مظفرالدین سعد پسر ابوبکر پسر سعد پسر زنگی گرفته شده است. وی احتمالاً بین سالهای ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری قمری زاده شده است. در جوانی به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و به تحصیل ادب و تفسیر و فقه و کلام و حکمت پرداخت. سپس به شام و مراکش و حبشه و حجاز سفر کرد و پس از بازگشت به شیراز، به تألیف شاهکارهای خود دست یازید. وی در سال ۶۵۵ سعدی‌نامه یا بوستان را به نظم درآورد و در سال بعد (۶۵۶) گلستان را تألیف کرد. علاوه بر اینها قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیع بند، رباعیات و مقالات و قصاید عربی و فارسی نیز دارد که همه را در کلیات وی جمع کرده‌اند. وی بین سالهای ۶۹۰ تا ۶۹۴ هجری در شیراز درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - موعظه و نصیحت در نصیحت ایهاالناس! جهان جای تن‌آسانی نیست          مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست خفتگان را چه خبر زمزمه‌ ٔمرغ سحر               حَیَوان را خبر از عالم انسانی نیست داروی تربیت از پیر طریقت بِسِتان                  کآدمی را بَتَر از علت نادانی نیست روی، اگر چند پَری‌چهره و زیبا باشد،               نتوان دید در آیینه که نورانی نیست شبِ مردان خدا روزِ جهان افروزست              روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست پنجه‌ی دیو به بازوی ریاضت بشکن!               کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی!     صدق پیش‌آر! که اخلاص به پیشانی نیست حذر از پیروی نفس که در راه خدا                  مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست عالم و عابد و صوفی، همه طفلان رهند          مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی               کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست خانه پُرگَندم و یک جو نفرستاده به گور            غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست؟ ببری مال مسلمان و چو مالَت ببرند                بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست! آخِری نیست تمنای سر و سامان را               سر و سامان بِهْ از بی‌سر و سامانی نیست آن کس از دُزد بترسد که مَتاعی دارد              عارفان جمع نکردند و پریشانی نیست! آنکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند             گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد؛              مشنو ار در سخنم فایده جانی نیست حاصل عمر تلف کرده و ایام بلهو                    گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست سعدیا! گرچه سخندان و مصالح گویی            به عمل کار برآید به سخندانی نیست تا به خرمن برسد کشت امیدی که تُراست      چارهٔ کار بجز دیده ٔبارانی نیست گر گدایی کنی از درگه او کُن باری                 که گدایان درش را سر سلطانی نیست یارب از نیست به هست آمدهٔ لطف توایم         وآنچه هست از نظر لطف تو پنهانی نیست گر برانی و گرم بنده‌ ٔمخلص خوانی                 روی نومیدیَم از حضرت سلطانی نیست ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟                تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست دست حسرت گَزی ار یک دِرَمَت فُوْت شود       هیچت از عُمرِ تلف کرده پشیمانی نیست در موعظه خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست         پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست درخت قد صنوبر خرام انسان را                     مدام رونق نوباوه‌ی جوانی نیست گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی          ولیک امید ثباتش چنانکه دانی نیست دوام پرورش اندر کنار مادر دهر                      طمع مکن که درو بوی مهربانی نیست مباش غره و غافل چو میش سر در پیش         که در طبیعت این گرگ گله‌بانی نیست چه حاجتست عیان را به استماع بیان؟           که بی‌وفایی دور فلک نهانی نیست کدام باد بهاری وزید در آفاق                         که باز در عقبش نکبت خزانی نیست؟ اگر ممالک روی زمین به دست آری                بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست دل ای رفیق براین کاروانسرای مبند               که خانه ساختن آیین کاروانی نیست اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پی        به دوستی که جهان جای کامرانی نیست چو بت‌پرست به صورت چنان شدی مشغول     که دیگرت خبر از لذت معانی نیست جهان ز دست بدادند دوستان خدا                 که پای بند عنا را جز  این جهانی نیست نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد                       که از زبان بتر اندر جهان زیانی نیست عمل بیار و علم بر مکن که مردان را                رهی سلیم‌تر از کوی بی‌نشانی نیست طریق حق رو و از هر کجا که خواهی باش      که کنج خلوت صاحبدلان مکانی نیست کف نیاز به درگاه بی‌نیاز برآر                         که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست مخور چو بی‌ادبان گاو و تخم کایشان را           امید خرمن و اقبال آن جهانی نیست مکن که حیف بود دوست برخود آزردن             علی‌الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق            که مرد را به ارادت صدف دهانی نیست زمین به تیغ بلاغت گرفته‌ای سعدی               سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست بر این صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت      نرفت دجله که آبش باین روانی نیست نه هر که دعوی زورآوری کند با ما                  به سر برد، که سعادت به پهلوانی نیست ولی به خواجه‌ی عطار گو، ستایش مشک       مکن که بوی خوش از مشتری نهانی نیست منبع :کلیات سعدی » مواعظ » قصاید » قصاید فارسی * روز سعدی مرکز سعدی شناسی ایران از سال ۱۳۸۱ روز اول اردیبهشت ماه را روز سعدی اعلام نمود و در اول اردیبهشت ۱۳۸۹ و در اجلاس شاعران جهان در شیراز، نخستین روز اردیبهشت ماه از سوی نهادهای فرهنگی داخلی و خارجی به‌عنوان روز سعدی نامگذاری شد. بخش ۱ از سی فصل عطار http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/2941--.html بیست و پنجم فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری بخش یک از سی فصل عطار بگو معنی خدا را یکی پیری مرا آواز می‌داد             که ای عطار از دست تو فریاد جهان بر هم زدی و فتنه کردی       به دیوار مذاهب رخنه ... فرید الدین عطار نیشابوری Wed, 03 Apr 2013 08:26:25 +0430     بخش ۱ از سی فصل عطار بگو معنی خدا را یکی پیری مرا آواز می‌داد که ای عطار از دست تو فریاد جهان بر هم زدی و فتنه کردی به دیوار مذاهب رخنه کردی تو گفتی آنچه احمد گفت باهو تو گفتی سر به سر اسرار یاهو تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت تو هشیار طریقت مست کردی تو مستان شریعت پست کردی تو در عالم زدی لاف توکل جفای ظالمان کردی تحمل تو گفتی سرّ توحید خداوند نداری در تصوف هیچ مانند تو کردی راز پنهان آشکارا بیا با من بگو معنی خدا را که تا یابم وقوفی از معانی کنم در علم و حکمت کامرانی بیا بر گو که منزلگاه آن یار که پنهان بینمش از چشم اغیار بیا برگو که آن روح روانم که تا این نیم جان بروی فشانم بیا برگو تو حال عاشقان را که در راه خدا کردند جان را بیا برگو طریق فقر و درویش که دارم من دلی از درد او ریش بیا برگو که انسان کیست در دهر که باشد در معانی باب آن شهر بیا برگو زحال زهد و تقوی به پیش کیست این معنی و دعوی بیا برگو که راه حق کدامست کرا گوئی که اندر دین تمام است بیا برگو که ناجی کیست در دین که باشد هالک دریای خونین بیا برگو که علم دین کدام است زر ومال جهان بر که حرام است بیا برگو که این افلاک و ایوان ز بهر چیست همچون چرخ گردان بیا برگو که لذات جهان چیست درون این سرا جان جهان کیست بیا برگو که سلطانان عادل ز عدل خود چه خواهد کرد حاصل بیا برگو ز حال شاه ظالم که از ظلم است مجرم یا که سالم بیا برگو که خود حق را که دید او کدامین قطره شد در بحر لولو بیا برگو که سر لو کشف چیست معانی کلام من عرف چیست بیا برگو ز حال نوح و کشتی اگر با نوح در کشتی نشستی بیا برگو سلیمانی کدامست چرا در پیش او پرنده رام است بیا از حال قاضی گوی و مفتی چرا خوردی چو ایشان و نخفتی بیا بر گو زحال احتسابم که تا ساقی دهد جام شرابم بیا برگو عوام لناس را حال که بینم شان گرفتار زر و مال بیا برگو طریق اغنیا را بیان گردان تو سرّ اولیا را بیا برگو که آن زنده کجا شد که از تن جان شیرینش جدا شد بیا برگو که از یک دین احمد کز او هفتاد و دو ملت برآمد بیا برگو زعشق یار سرمست که برده است عشق او بر جان ما دست بیا برگو که سر راه با کیست در این هر دو سرا آگاه ما کیست بیا برگو که زنده کیست جاوید که از وی زندگی داریم امید بیا برگو همه اسرار عالم که در وی بحرها باشد مسلم چو کرد این سی سؤال آن پیر از من فرو بردم سر اندر جیب دامن فتادم در تفکر کی الهم بهر حالی توئی پشت و پناهم بهر چیزی که دارد از تو نامی سؤالی کرد از من در کلامی تو ای دریای اسرار نهانی نمی‌دانم من مسکین تو دانی تو گویا کن به فضل خود زبانم بده سری که اسرارت بدانم ز من پرسد تمام سر پنهان ز من پرسد تمام رمز پیران سؤال اوست از اسرار منصور سؤال اوست از موسی و از طور مرا پرسد ز مشکل‌های عالم ز سر گندم و احوال آدم مرا گفتی نگو اسرارها را طریق مصطفی و مرتضی را مرا کی زهرهٔ اسرار گفتن طریق حیدر کرار گفتن مرا پرسی که راه حق کدام است کرا دانی که در عالم تمام است کرا قدرت بود بی امر جبار که گویم آشکارا سر این کار مرا می‌پرسد از آن پیر کامل که واقف زو که شد پس کیست غافل مرا پرسدز هفتاد و دو ملت چرا یک حق و دیگرهاست علت دگر پرسد سلیمانی چه چیز است که همچون یوسف مصری عزیز است نکردی تو سلیمانی چه دانی رموز عشق سلطانی چه دانی رموز مرغ و مور و وحش صحرا چه چیز است کان سلیمان داند او را رموز مار و مور و ماهی و طیر سراسر گفته‌ام در منطق الطیر میان انبیا این سر نهانست میان اولیا اما عیانست دگر پرسد ز حال قاضی ما که او شرع نبی داند به غوغا ز شیخ و قاضی و مفتی چه گویم طریق مرتضی را از که جویم بخود بربسته‌اند شرع نبی را نمی‌دانند امام حق ولی را شریعت را گرفته‌اند به ظاهر ولیکن مرتضی راگشته منکر دگر پرسد ز اهل احتسابم چرا مانع شوند اندر شرابم جواب این سؤال از من نیاید مرا این راز را گفتن نشاید همه عالم ازین آزار دارند به نزد حق ازین گفتار دارند دگر پرسد عوام الناس چونند چرا در دانش باطن زبونند عوام الناس را احوال مشکل عوام الناس را پایست در گل عوام الناس این معنی ندانند عوام الناس در دعوی بمانند عوام الناس خود خود را زبون کرد بدریای جهالت سرنگون کرد دگر پرسد که حال اولیا چیست امام دین ز بعد مصطفی کیست نباشد حد این گفتار کس را نیارم در دل خود این هوس را دگر پرسد کی آدم از جهان رفت به عزت درجهان جاودان رفت بگو آن آدم و گندم کدام است چرا در رهرو آن دانه دام است بگویم زین سخن ای یار محرم در این اسرار کم باشند همدم دگر پرسد ز عشق یار سرمست که اسرارش بگو ز آن سان که او هست بده جامی از آن آب حیاتم رهان از محنت و رنج مماتم ز مرگ جهل تا من زنده گردم میان عاشقان فرخنده گردم ندارم این سئوالت را جوابی نخوردم من ازین سرچشمه آبی بگوید این بفضل خود خداوند گشاید از دل من قفل این بند دگر گوید ز سر کار برگو طرین آن دل بیدار برگو مرا آگاه کن از سر این راه که باشد واقف اسرار الله هر آن کو واقف سر الهست جنید و شبلی و کرخی گواهست جنید و بایزید آگاه بودند به شرع مصطفی در راه بودند طریق مرتضا را راه بردند ازین عالم دل آگاه بردند برو ای یار این سر را نگهدار مگو اسرار یزدانی با غیار باول پرسی از اسرار آن یار که پنهان بینمش از چشم اغیار جواب این سخن سر نهانست ولی آن یار در عالم عیانست بود روشن‌تر از خورشید تابان ولی منکر شدش از جهل نادان بسان آفتابست در جهان فاش ندارد تاب دیدن چشم خفاش نمی‌دانند همچون ظلمت از نور چنان داند که ار چشم است مستور حقیقت منزل او لا مکانست به معنی در زمین و آسمانست مقام او بود اندر همه جا ازو خالی نباشد هیچ مأوا همه شیئ را بذات اوست هستی چه از گون بلندی و چه پستی اگر خالی شود از وی مقامی نه مستی داشتی از وی نه نامی دو عالم از وجود اوست موجود هر آن چیزی که بینی او بود بود به باطن این چنین میدان که گفتم بظاهر سر او را می‌نهفتم کنون با تو بگویم گر بدانی ز جاهل دار پنهان این معانی ازو باشد حقیقت هستی ما مر او را در وجود ماست مأوا بما نزدیک‌تر از ماست آن یار کسی داند که شد از خود خبر دار تو گر خواهی که بینی روی دلدار طلب کن مظهر معنی اسرار به مظهر چونکه ره بردی امینی حقیقت روی آن دلدار بینی به چشم جان بباید دید نورش که تا باشی همه جا در حضورش چه دانستی بمعنی مظهر نور شوی اندر حقیقت همچو منصور شوی اندر معانی همچو انوار بگوئی سر او را بر سر دار نموده در همه جا مظهر نور ولی نادان از آن نور است مهجور به چشم جان ببین آن نور مظهر که تا بینی بمعنی روی حیدر به چشم جان نگه کن روی جانان که تا یابی حقیقت بوی جانان به چشم جان بباید دید رویش که تا یابی به معنی رو بسویش بود حیدر حقیقت مظهر نور به گیتی همچو خورشید است مشهور حقیقت بین شو و در وی نظر کن بجز او از وجود خود بدر کن بمعنی گر تو بردی ره بدان نور اگر نزدیک او باشی توی دور اگر ره بردی و از وی تو دوری بمعنی و حقیقت در حضوری مرا در جان و دل آن یار باشد ز غیر او دلم بیزار باشد حقیقت در زبانم اوست گویا بود در دیدهٔ من نور بینا تو او را گر شناسی راه یابی حقیقت مظهر الله یابی تو بشناس آنکه او از نور ذاتست به گیتی آشکارا در صفاتست تو بشناس آنکه مقصود جهان است بمعنی رهبر آن کاروانست تو بشناس آنکه حق او را ولی خواند نبی از بعد خود او را وصی خواند تو بشناس آنکه او در عین دیده است همه درهای معنی را کلید است تو بشناس آنکه او باب النجاتست بفرمانش حیات و هم ممات است تو بشناس آنکه او را جمله جود است که هم درجان و هم در خرقه بوده است تو بشناس آنکه او هادی دین است یقین میدان که شاه مرسلین است تو بشناس آنکه او پیر مغانست حدیث او زبان بی زبانست تو بشناس آنکه بس اسرار او گفت حدیث خرقه و انوار او گفت بود آن کو محمد بود جانش محل نزع بوسیده دهانش بدان بوسه به او اسرارها گفت مر او را سرور اسرارها گفت هم او سردار باشد انبیا را هم او سالار باشد اولیا را امیرالمؤمنین اسم وی آمد حدیث سر او خود از نی آمد امیرالمؤمنین آمد امامم که مهر اوست در دل همچو جانم امیرالمؤمنین است نور یزدان تو او را نطق ونفس مصطفی دان امیرالمؤمنین است نور یزدان امیرالمؤمنین از جمله آگاه امیرالمؤمنین است اصل آدم امیرالمؤمنین است فضل آدم امیرالمؤمنین روح روانم بمعنی نطق گشته در زبانم امیرالمؤمنین دانای سرها امیرالمؤمنین در جان هویدا امیرالمؤمنین را دان که شاهست مرا در کل آفت ها پناه است امیرالمؤمنین است اسم اعظم امیرالمؤمنین است نقش خاتم امیرالمؤمنین راه طریقت امیرالمؤمنین بحر حقیقت امیرالمؤمنین است اصل ایمان امیرالمؤمنین است ماه تابان امیرالمؤمنین قهار آمد امیرالمؤمنین جبار آمد امیرالمؤمنین در حکم محکم امیرالمؤمنین با روح همدم امیرالمؤمنین را تو چه دانی که بغضش در دل و جان مینشانی ز بغضش راه دوزخ پیش گیری زحبش در ولای او بمیری تو را ایمان و دین از وی تمام است که اندر هر دو عالم او امام است درین عالم بسی من راه دیدم همه این راه را من جاه دیدم بغیر از راه او کان راه حق است دگرها جمله مکر و هات و دق است بمعنی اهل دین را راه وحدت دو دارد هم طریقت هم شریعت ترا از سر حق آگاه کردم درین معنی سخن کوتاه کردم دگر پرسی حدیث عاشقان را طریق عاشقان جان فشان را  (ادامه دارد) منبع : سایت گنجور سؤال كردن بهلول ... http://old.n-sun.ir/shoara5-6/molavi/2924-سؤال-كردن-بهلول----.html سؤال كردن بهلول از یک صاحبدل و جواب او گفت بهلول آن يكى درويش را                       چونى اى درويش واقف كن مرا گفت چون باشد كسى كه جاودان                 بر مراد او رود كار جهان‏ سيل و جوها بر مراد او روند                         اختران ز آنسان كه او خواهد ... مولانا جلال‌الدین محمد بلخی Wed, 20 Mar 2013 07:34:46 +0330   سؤال كردن بهلول از یک صاحبدل و جواب او گفت بهلول آن يكى درويش را                       چونى اى درويش واقف كن مرا گفت چون باشد كسى كه جاودان                 بر مراد او رود كار جهان‏ سيل و جوها بر مراد او روند                         اختران ز آنسان كه او خواهد شوند زندگى و مرگ، سرهنگان او                         بر مراد او روانه كو به كو هر كجا خواهد فرستد تعزيت                        هر كجا خواهد ببخشد تهنيت‏ سالكان راه هم بر كام او                              ماندگان از راه هم در دام او هيچ دندانى نجنبد در در دهان                       بى‏رضا و امر آن فرمان‏روان‏ بى‏رضای او نیفتد هیچ برگ                          بی قضای او نیاید هیچ مرگ بی مراد او نجنبد هیچ رگ                            در جهان ز اوج ثریا تا سمک گفت ایشه راست گفتى همچنين                 در فر و سيماى تو پيداست اين‏ آن و صد چندانى ایصادق و ليك                      شرح كن اين را بيان كن نيك نيك‏ آن چنان كه فاضل و مرد فضول                      چون به گوش او رسد آرد قبول‏ آن چنانش شرح كن اندر كلام                       كه از آن بهره بيابد عقل عام‏ ناطق كامل چو خوان باشى بود                     بر سر خوانش زهر آشى بود كه نماند هيچ مهمان بى‏نوا                          هر كسى يابد غذاى خود جدا همچو قرآن كه به معنى هفت توست             خاص را و عام را مطعم در اوست‏ گفت اين بارى يقين شد پيش عام                  كه جهان در امر يزدان است رام‏ هيچ برگى در نيفتد از درخت                         بى‏قضا و حكم آن سلطان بخت‏ از دهان لقمه نشد سوى گلو                        تا نگويد لقمه را حق كادخلوا ميل و رغبت كان زمام آدمى است                جنبش و آرام امر آن غنى است‏ در زمينها و آسمانها ذره‏اى                           پر نجنباند نگردد پره‏اى‏ جز به فرمان قديم نافذش                            شرح نتوان كرد و جلدى نيست خوش‏ كه شمرد برگ درختان را تمام                      بى‏نهايت كى شود در نطق رام‏ اين قدر بشنو كه چون كلى كار                     مى‏نگردد جز به امر كردگار چون قضاى حق رضاى بنده شد                    حكم او را بنده‏اى خواهنده شد بى تكلف نی پى مزد و ثواب                         بلكه طبع او چنين شد مستطاب‏ زندگى خود نخواهد بهر خود                         نى پى ذوق حيات مستلذ هر كجا امر قدم را مسلكى است                  زندگى و مردگى پيشش يكى است‏ بهر يزدان مى‏زيد نى بهر گنج                        بهر يزدان مى‏مرد نز خوف و رنج‏ هست ايمانش براى خواه او                         نی براى جنت و اثمار و جو ترك كفرش هم براى حق بود                        نی ز بيم آنكه در آتش شود اين چنين آمد ز اصل آن خوى او                     بی رياضت نی جست و جوى او آنگهان خندد كه او بيند رضا                          همچو حلواى شكر او را قضا بنده‏اى كش خوى و خلقت اين بود                 نی جهان بر امر و فرمانش رود پس چرا لابه كند او يا دعا                            كه بگردان اى خداوند اين قضا مرگ او و مرگ فرزندان او                             بهر حق پيشش چو حلوا در گلو نزع فرزندان بر آن با وفا                                چون قطايف پيش شيخ بى‏نوا پس چرا گويد دعا الا مگر                              در دعا بيند رضاى دادگر آن شفاعت و آن دعا نز رحم خود                   مى‏كند آن بنده‏ى صاحب رشد رحم خود را او همان دم سوخته است             كه چراغ عشق حق افروخته ست‏ دوزخ اوصاف او عشق است و او                    سوخت مر اوصاف خود را مو به مو هر طروقى اين فروقى كى شناخت               جز دقوقى تا در اين دولت بتاخت‏ منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی صبر كردن لقمان ... http://old.n-sun.ir/shoara5-6/molavi/2910-صبر-كردن-لقمان----.html صبر كردن لقمان چون ديد كه داود عليه السلام حلقه‏ها از آهن راست میکرد  از سؤال كردن با اين نيت كه صبر از سؤال موجب فرح و راحت است . رفت لقمان سوى داود از صفا                       ديد كاو مى‏كرد ز آهن حلقه‏ها جمله را با هم دگر در مى‏فگند                      ز آهن پولاد آن شاه بلند صنعت زراد او كم ديده بود                            در عجب مى‏ماند و وسواسش ... مولانا جلال‌الدین محمد بلخی Wed, 06 Mar 2013 09:43:23 +0330 صبر كردن لقمان چون ديد كه داود عليه السلام حلقه‏ها از آهن راست میکرد  از سؤال كردن با اين نيت كه صبر از سؤال موجب فرح و راحت است . رفت لقمان سوى داود از صفا                         ديد كاو مى‏كرد ز آهن حلقه‏ها جمله را با هم دگر در مى‏فگند                        ز آهن پولاد آن شاه بلند صنعت زراد او كم ديده بود                            در عجب مى‏ماند و وسواسش فزود كاين چه شايد بود واپرسم از او                      كه چه مى‏سازى ز حلقه‏ى تو به تو باز با خود گفت صبر اوليتر است                      صبر تا مقصود زوتر رهبر است‏ چون نپرسى زودتر كشفت شود                      مرغ صبر از جمله پران‏تر بود ور بپرسى ديرتر حاصل شود                         سهل از بى‏صبرى‏ات مشكل شود چون كه لقمان تن بزد هم در زمان                   شد تمام از صنعت داود آن‏ پس زره سازيد و در پوشيد او                        پيش لقمان حکیم صبر خو گفت اين نيكو لباس است اى فتى                    در مصاف و جنگ دفع زخم را گفت لقمان صبر هم نيكو دمى است                 كه پناه و دافع هر جا غمى است‏ صبر را با حق قرين كرد اى فلان                      آخر  و العصر  را آگه بخوان‏ صد هزاران كيميا حق آفريد                           كيميايى همچو صبر آدم نديد منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی رنجور شدن آدمى به وهم ... http://old.n-sun.ir/shoara5-6/molavi/2895-رنجور-شدن-آدمى-به-وهم----.html رنجور شدن آدمى به وهم تعظيم خلق و رغبت مشتريان به وى و حكايت معلم‏ کودکان كودكان مكتبى از اوستاد                             رنج ديدند از ملال و اجتهاد مشورت كردند در تعويق كار                          تا معلم در فتد در اضطرار چون نمى‏آيد و را رنجوريى                            كه بگيرد چند روز او ... مولانا جلال‌الدین محمد بلخی Wed, 20 Feb 2013 18:05:25 +0330 رنجور شدن آدمى به وهم تعظيم خلق و رغبت مشتريان به وى و حكايت معلم‏ کودکان كودكان مكتبى از اوستاد                             رنج ديدند از ملال و اجتهاد مشورت كردند در تعويق كار                          تا معلم در فتد در اضطرار چون نمى‏آيد و را رنجوريى                            كه بگيرد چند روز او دوريى‏ تا رهيم از حبس و از تنگى كار                       هست او چون کوه خارا برقرار آن يكى زيركترين تدبير كرد                           كه بگويد اوستا چونى تو زرد خير باشد رنگ تو بر جاى نيست                    اين اثر يا از هوا يا از تبى است‏ اندكى اندر خيال افتد از اين                           تو برادر هم مدد كن اين چنين‏ چون در آيى از در مكتب بگو                          خير باشد اوستا احوال تو آن خيالش اندكى افزون شود                        كز خيالى عاقلى مجنون شود آن سوم و آن چارم و پنجم چنين                    در پى ما غم نمايند و حنين‏ تا چو سى كودك تواتر اين خبر                       متفق گويند يابد مستقر هر يكى گفتش كه شاباش اى ذكى               باد بختت بر عنايت متكى‏ متفق گشتند در عهد وثيق                           كه نگرداند سخن را يك رفيق‏ بعد از آن سوگند داد او جمله را                      تا كه غمازى نگويد ماجرا راى آن كودك بچربيد از همه                          عقل او در پيش مى‏رفت از رمه‏ در بیان آنکه عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت آن تفاوت هست در عقل بشر                       كه ميان شاهدان اندر صور زين قبل فرمود احمد در مقال                        در زبان پنهان بود حسن رجال‏ اختلاف عقلها در اصل بود                             بر وفاق سنيان بايد شنود بر خلاف قول اهل اعتزال                              كه عقول از اصل دارند اعتدال‏ تجربه و تعليم بيش و كم كند                         تا يكى را از يكى اعلم كند باطلست اين ز انكه راى كودكى                     كه ندارد تجربه در مسلكى‏ بگذرد زاندیشه مردان کار                              عاجز آید کارشان در اضطرار بردميد انديشه‏اى ز آن طفل خرد                    پير با صد تجربه بويى نبرد خود فزون آن به كه آن از فطرت است              تا ز افزونى كه جهد و فكرت است‏ تو بگو داده‏ى خدا بهتر بود                            يا كه لنگى راهوارانه رود در مکر افکندن کودکان استاد را بمکر روز گشت و آمدند آن كودكان                         بر همين فكرت بمکتب شادمان‏ جمله استادند بيرون منتظر                           تا در آيد از در  آن يار مصر ز انكه منبع او بد‏ست اين راى را                    سر امام آيد هميشه پاى را اى مقلد تو مجو پيشى بر آن                        كاو بود منبع ز نور آسمان‏ او در آمد گفت استا را سلام                        خير باشد رنگ رويت زردفام‏ گفت استا نيست رنجى مر مرا                     تو برو بنشين مگو ياوه هلا نفى كرد اما غبار وهم بد                             اندكى اندر دلش ناگاه زد اندر آمد ديگرى گفت اين چنين                      اندكى آن وهم افزون شد بدين‏ همچنين تا وهم او قوت گرفت                      ماند اندر حال خود بس در شگفت‏ بيمار شدن فرعون هم به وهم از تعظيم خلقان‏ سجده‏ى خلق از زن و از طفل و مرد               زو دل فرعون را رنجور كرد گفتن هر يك خداوند و ملك                          آن چنان كردش ز وهمى منهتك‏ كه بدعوى الهى شد دلير                            اژدها گشت و نمى‏شد هيچ سير عقل جزوى آفتش وهمست و ظن                 ز انكه در ظلمات شد او را وطن‏ بر زمين گر نيم گز راهى بود                         آدمى بى‏وهم ايمن مى‏رود بر سر ديوار عالى گر رود                             گر دو گز عرضش بود كج مى‏شود بلكه مى‏افتد ز لرز دل به وهم                       ترس وهمى را نكو بنگر بفهم‏ رنجور شدن استاد معلم بوهم و خیال گشت استاد سخت سست از وهم و بیم       بر جهید و میکشانید اوگلیم خشمگین با زن که مهراوست سست            من بدینحالم  نپرسید او نخست خود مرا آگه نکرد از رنگ من                         قصد دارد تا رهد از ننگ من او بحسن و جلوه خود مست گشت               بیخبر کز بام من افتاد طشت آمد و در را بتندی برگشاد                            کودکان اندر پی آن اوستاد گفت زن خیز است چون زود آمدی                 که مبادا ذات نیکت را بدی گفت کوری رنگ و حال من نبین                     از غمم بیکانگان اندرحنین تو درون خانه از بغض و نفاق                         می نبینی حال من در احتراق گفت زن ایخواجه عیبی نیستت                     وهم وظن لاش بی معنیستت گفت ای غر تو هنوزی در لجاج                       می نبینی این تغیر و ارتجاج گر تو کور و کر شدی مارا چه جرم                  ما درین رنجیم و در اندوه و گرم گفت ایخواجه بیارم آینه                               تا بدانی که ندارم من گنه گفت رو نه تو رهی نه آینه است                  دائمأ در بغض و کینی وعنت جامه خواب مرا رو گستران                         تا بخسبم که سر من شد گران زن توقف کرد مردش بانگ زد                       کایعدو زوتر ترا این می سزد در جامه خواب افتادن استاد و نالیدن او بوهم رنجوری جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز                 گفت امكان نى و باطن پر ز سوز گر بگويم متهم دارد مرا                               ور نگويم جد شود اين ماجرا فال بد رنجور گرداند همى                            آدمى را كه نبودستش غمى‏ قول پيغمبر قبوله يفرض                               ان تمارضتم لدينا تمرضوا گر بگويم او خيالى بر زند                              فعل دارد زن كه خلوت مى‏كند مر مرا از خانه بيرون مى‏كند                         بهر فسقى فعل و افسون مى‏كند جامه خواب افکندو استاد اوفتاد                     آه آه و ناله از وى مى‏بزاد كودكان آن جا نشستند و نهان                      درس مى‏خواندند با صد اندهان‏ كاين همه كرديم و ما رندانئيم                       بد بنايى بود و ما بد بانئیم‏ هین دگر اندیشه  باید نمود                          تا ازین محنت فرج یابیم زود دوم بار در وهم افگندن كودكان استاد را كه او را از قرآن خواندن صداع آید و درد سر افزايد گفت آن کودک كه اى قوم پسند                    درس خوانيد و كنيد آوا بلند چون همى‏خواندند گفت اى كودكان                بانگ ما استاد را دارد زيان‏ درد سر افزايد استا را ز بانگ                         ارزد اين كاو درد يابد بهر دانگ‏ گفت استا راست مى‏گويد رويد                      درد سر افزون شدم بيرون شويد سجده كردند و بگفتند اى كريم                      دور بادا از تو رنجورى و بيم‏ پس برون جستند سوى خانه‏ها                     همچو مرغان در هواى دانه‏ها خلاصی يافتن كودكان از مكتب بدين مكر و سوال مادران از ایشان مادرانشان خشمگين گشتند و گفت              روز كتاب و شما با لهو جفت‏ وقت تحصیل است اکنون و شما                    میگریزید از کتاب و اوستا عذر آوردند كاى مادر تو بيست                       اين گناه از ما و از تقصير نيست‏ از قضاى آسمان استاد ما                            گشت رنجور و سقيم و مبتلا مادران گفتند مكر است و دروغ                      صد دروغ آريد بهر طمع دوغ‏ ما صباح آييم پيش اوستا                             تا ببينيم اصل اين مكر شما كودكان گفتند بسم اللَّهرويد                       بر دروغ و صدق ما واقف شويد بعیادت رفتن مادران علی الصباح معلم فرزندانرا بامدادان آمدند آن مادران                             خفته استا همچو بيمار گران‏ هم عرق كرده ز بسيارى لحاف                   سر ببسته رو كشيده در سجاف‏ آه آهى مى‏كند آهسته او                          جملگان گشتند هم لاحول گو خير باشد اوستاد اين درد سر                      جان تو ما را نبود از اين خبر گفت من هم بى‏خبر بودم از آن                    آگهم كردند این مادر غران من بدم غافل به شغل قال و قيل                 بود در باطن چنين رنجى ثقيل‏ چون به جد مشغول باشد آدمى                 او ز ديد رنج خود باشد عمى‏ از زنان مصر يوسف شد سمر                      جمله از مشغولى خود بی خبر پاره پاره كرده ساعدهاى خويش                   روح واله كه نه پس بيند نه پيش‏ اى بسا مرد شجاع اندر حراب                      كه ببرد دست يا پايش ضراب‏ او همان دست آورد در گيرودار                      بر گمان آن كه هست او برقرار خود نبيند دست رفته در ضرر                        خون از او بسيار رفته بى‏خبر در بيان آن كه تن روح را چون لباسى است تا بدانى كه تن آمد چون لباس                      رو بجو لابس لباسى را مليس‏ روح را توحيد اللَّه خوشتر است                   غير ظاهر دست و پاى ديگر است‏ دست و پا در خواب بينى و ائتلاف                آن حقيقت دان مدانش از گزاف‏ آن تويى كه بى‏بدن دارى بدن                       پس مترس از جسم و جان بيرون شدن‏ روح دارد بی بدن بس کار و بار                      مرغ باشد در قفس بس بیقرار باش تا مرغ از قفس آید برون                      تا ببینی هفت چرخ اورا زبون منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی   دويدن گاو ... http://old.n-sun.ir/shoara5-6/molavi/2880-دويدن-گاو----.html دويدن گاو در خانه‏ى آن دعاكننده به الحاح تا كه روزى ناگهان در چاشتگاه                      اين دعا مى‏كرد با زارى و آه‏ ناگهان در خانه‏اش گاوى دويد                       شاخ زد بشكست در بند و كليد گاو گستاخ اندر آن خانه بجست                     مرد بر جست و قوايمهاش ... مولانا جلال‌الدین محمد بلخی Wed, 06 Feb 2013 22:17:37 +0330   دويدن گاو در خانه‏ى آن دعاكننده به الحاح، قال النَّبىّ عليه السلامإن اللَّه يحب الملحين في الدعاء زيرا عين خواست از حق تعالى و الحاح خواهنده را به است از آن چه مى‏خواهد آن را از او تا كه روزى ناگهان در چاشتگاه                      اين دعا مى‏كرد با زارى و آه‏ ناگهان در خانه‏اش گاوى دويد                       شاخ زد بشكست در بند و كليد گاو گستاخ اندر آن خانه بجست                     مرد بر جست و قوايمهاش بست‏ پس گلوى گاو ببريد آن زمان                          بى‏توقف بى‏تامل بى‏امان‏ چون سرش ببريد شد سوى قصاب                 تا اهابش بر كند در دم شتاب‏ اى تقاضاگر درون همچون جنين                     چون تقاضا مى‏كنى اتمام اين‏ سهل گردان ره نما توفيق ده                        يا تقاضا را بهل بر ما منه‏ چون ز مفلس زر تقاضا مى‏كنى                     زر ببخشش در سر  اى شاه غنى‏ بى‏تو نظم و قافيه شام و سحر                     زهره كى دارد كه آيد در نظر نظم و تجنيس و قوافى اى عليم                    بنده‏ى امر تواند از ترس و بيم‏ چون مسبح كرده‏اى هر چيز را                       ذات بى‏تمييز و با تمييز را هر يكى تسبيح بر نوعى دگر                        گويد و از حال آن اين بى‏خبر آدمى منكر ز تسبيح جماد                           و آن جماد اندر عبادت اوستاد بلكه هفتاد و دو ملت هر يكى                      بى‏خبر از يكدگر و اندر شكى‏ چون دو ناطق را ز حال همدگر                      نيست آگه چون بود ديوار و در چون من از تسبيح ناطق غافلم                     چون بداند سبحه‏ى صامت دلم‏ هست سنى را يكى تسبيح خاص                هست جبرى را ضد آن در مناص‏ سنى از تسبيح جبرى بى‏خبر                      جبرى از تسبيح سنى بى‏اثر اين همى‏گويد كه آن ضالست و گم                بى‏خبر از حال او وز امر قم‏ و آن همى‏گويد كه اين را چه خبر                   جنگشان افكند يزدان از قدر گوهر هر يك هويدا مى‏كند                            جنس از ناجنس پيدا مى‏كند قهر را از لطف داند هر كسى                        خواه نادان خواه دانا يا خسى‏ ليك لطفى قهر در پنهان شده                        يا كه قهرى در دل لطف آمده‏ كم كسى داند مگر ربانيى                            كش بود در دل محك جانيى‏ باقيان زين دو گمانى مى‏برند                        سوى لانه‏ى خود به يك پر مى‏پرند علم را دو پر گمان را يك پر است                    ناقص آمد ظن به پرواز ابتر است‏ مرغ يك پر زود افتد سر نگون                         باز بر پرد دو گامى يا فزون‏ می فتد می خيزد آن مرغ گمان                     با يكى پر بر اميد آشيان‏ چون ز ظن وارست و علمش رو نمود              شد دو پر آن مرغ و پرها  وا گشود بعد از آن يمشى سويا مستقيم                   نى على وجهه مكبا او سقيم‏ با دو پر بر مى‏پرد چون جبرئيل                      بى‏گمان و بى‏مگر بى‏قال و قيل‏ گر همه‏ عالم بگويندش توئى                        بر ره يزدان و دين مستوى‏ او نگردد گرم‏تر از گفتشان                            جان طاق او نگردد جفتشان‏ ور همه گويند او را گمرهى                           كوه پندارى و تو برگ كهى‏ او نيفتد در گمان از طعنشان                          او نگردد دردمند از ظعنشان‏ بلكه گر دريا و كوه آيد به گفت                        گويدش با گمرهى یارى تو جفت‏ هيچ يك ذره نيفتد در خيال                             مطمئن و موقن و بی احتیال منبع : دفتر سوم مثنوی معنوی