Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 فرید الدین عطار نیشابوری - انسان http://old.n-sun.ir/ fa فرید الدین عطار نیشابوری - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine حق را دیده است او ؟ http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/3214-حق-را-دیده-است-او-؟.html حق را دیده است او ؟ بگویم با تو تا حق را که دیده است کدامین قطره در دریا رسیده است هر آنکس در حقیقت راه بین شد بمعنی واقف اسرار دین شد به دین مصطفی او راه ... فرید الدین عطار نیشابوری Tue, 10 Dec 2013 09:52:48 +0330 حق را دیده است او ؟ بگویم با تو تا حق را که دیده است کدامین قطره در دریا رسیده است هر آنکس در حقیقت راه بین شد بمعنی واقف اسرار دین شد به دین مصطفی او راه جوید حقیقت رو بسوی شاه جوید تو دین مصطفی را راه میرو ز سر مرتضی آگاه میشو سخن از مصطفی و مرتضی گو دلیل ره براه مرتضی جو بدانی مظهر انوار حق را ز پیر راه جوئی این سبق را ترا اندر حقیقت ره نماید ز اسرار ولی آگه نماید چو دانی بر ره تسلیم او شو ز هر راهی که فرماید برو شو پس آنگه اختیار خویش بگذار بهر امری که گوید گوش میدار بدو ده دست و برهم نه دو دیده که تا درحق رسی ای آفریده بمعنی چونکه اندر حق رسیدی بدریا همچو قطره آرمیدی بدیدی در حقیقت روی دلدار شوی اندر حقیقت واقف کار شناسائی شود ناگاه حاصل شوی چون قطره اندر بحر واصل شناسا شو چو قطره اول بار که تا گردی ز بحر او خبردار ترا از هر دو عالم آفریدند بمعنی از دو عالم برگزیدند هر آنچه هست پیدا در دو عالم همه موجود شد در ذات آدم درو موجود شد پیدا و پنهان نمودار دو عالم گشت انسان ولی انسان کسی باشد در این دار که او باشد ز حال خود خبردار ز حال خویشتن آگاه باشد بمعنی در طریق شاه باشد درین ره خاک پاک مرتضی شو ز خود بیگانه با او آشنا شو محمد هست انوار شریعت ولیکن مرتضی بحر حقیقت سخن در راه دین مصطفی گوی طریق راه دین از مرتضی جوی چنین کردند دانایان حکایت ز عبدالله عباس این روایت که در جنگ جمل آن شاه مردان میان هر دو صف چون شیر غران ستاده بود و وصف خویش می‌کرد دل آن کافران را ریش می‌کرد نخست گفتا منم شاه دو عالم پناه جمله آفاق و آدم منم گفتا حقیقت بود الله که کردم از دو عالم دست کوتاه ظهور اولین و آخرینم من از انوار رب العالمینم منم بر هرچه می‌بینی همه شاه بفرمان من از ماهیست تا ماه محبان مرا باشد بهشتم خوارج را به دوزخ می‌فرستم گنه کاری که عذر آرد پذیرم چو آرد توبه او را دست گیرم کسی کو در ره ما برد زحمت کنم بر وی به لطف خویش رحمت چو کفار این سخن از وی شنیدند به قصد شاه مردان در دویدند کشید آن گاه حیدر تیغ کین را سراسر کشت کفار لعین را بجز آن کس که او آورد ایمان نبرد از کافران دیگر کسی جان نفرمود این سخن حیدر ببازی ندانی این حکایت‌ها مجازی تفکر کن در این گفتار ای یار که باشد این سخن‌ها جمله اسرار باسرار علی گر راه بینی حقیقت را همه در شاه بینی در او بینی بمعنی نور یزدان شوی اندر ره عقبی خدا دان هم او باشد بمعنی شاه و سرور هم او باشت حقیقت راه و رهبر تو او را از دل و جان باش مأمور که تا گردد سر و پایت همه نور مرا جان و دل از وی زنده باشد دل و جانم مرا او را بنده باشد مرا قدرت نباشد وصف آن شاه که وصف او دراز و عمر کوتاه ز وصف خود سخن را اندکی گفت سخن از صدهزاران او یکی گفت نیاید وصف او از صد هزاران رود گر عمر جاویدان بپایان اگرگویم حدیث از سر حیدر جهان بر هم زنم جمله سراسر بگوید نی حدیث سر آن شاه برآید ناله و فریاد از چاه بگوید از زبان بی زبانی حدیث او بود سر نهانی من آن گویم که ای نور منور توی اندر حقیقت شاه سرور توی بر هرچه می‌بینم همه شاه توی از هرچه بینم جمله آگاه توی فرمانده اندر هر دو عالم سلیمان یافت از تو ملک و خاتم تو دادی جنت الماوی به آدم بطوفان نوح را بودی تو همدم خلیل الله را نمرود بی دین در آتش چون فکندش از ره کین در آن دم مر ترا خواند از دل و جان شد آتش در وجود او گلستان ترا می‌خواند موسی در مناجات حدیث عاشقان http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/3145--.html بخش دو از سی فصل عطار حدیث عاشقان مر او را در جهان بس عاشقانند که بر وی هر زمان جانها فشانند مر او را عاشقان بسیار باشند سراسر واقف اسرار ... فرید الدین عطار نیشابوری Wed, 02 Oct 2013 14:38:00 +0330     بخش دو از سی فصل عطار حدیث عاشقان مر او را در جهان بس عاشقانند که بر وی هر زمان جانها فشانند مر او را عاشقان بسیار باشند سراسر واقف اسرار باشند همه در عشق او باشند مجنون بکلن رفته‌اند از خویش بیرون همه در عشق او باشند فرهاد که دادند خرمن هستی خود باد همه در عشق او اندر تک و دو دو عالم نزد ایشانست یک جو همیشه با خدا همراز باشند ز هرچه غیر او بیزار باشند نمی‌خواهند چیزی جز لقایش ز خود فانی و باقی در بقایش سراسر از شراب عشق سرمست همه در عشق او جان داده از دست همه را در دل و جان حب حیدر روند در آتش سوزان چو بوذر همه در عشق او باشند سلمان همه را در دل و جان نور ایشان تو گرخواهی که دانی عاشقان را طریق رفتن آن سالکان را به راه حیدر صفدر روان شو توهم در راه آن چون عاشقان شو ز عشقش مظهر الله یابی بسوی او حقیقت راه یابی ز عشق او شوی مانند منصور ز عشق او شوی نور علی نور ز عشق او شوی همچون سلیمان دهی بر جن و انس و طیر فرمان ز عشقش زنده جاوید باشی بمعنی بهتر از خورشید باشی ز عشق او شوی از خویش فانی بمانی در بقای جاودانی زعشقش راه یزدانی بدانی طریق دین سلمانی بدانی ز عشق او همه اسرار یابی درون خویش پر انوار یابی اگر تو عشق او درجان نداری بمعنی دانش و ایمان نداری نباشد عشق او گر در دل تو زهی بیچارگی حاصل تو تو در دل دار عشق او چو عطار که تا باشی بمعنی واقف یار تو در دل عشق چون منصور میدار که تا گوئی اناالحق بر سر دار ز عشق او همه اسرار دیدم مر او را در دل عطار دیدم تو در دل دار عشق او چو سلیمان که تا یابی حقیقت اصل ایمان رموز عشق او بر دستم از دست ز عشق او شدم شیدا و سرمست مرا عشقش ز بود خود برون کرد به کوی وحدتم او رهنمون کرد ز عشقش زنده جاوید گشتم حقیقت بهتر از خورشید گشتم بجز عشقش دگر چیزی ندارم بگفتم با تو اسرار نهانم دگر پرسی طریق فقر درویش که دارم من دلی از درد او ریش بخش سه از سی فصل عطار طریق فقر درویش طریق فقر دان راه سلامت در این ره باش ایمن از ملامت تو گر خواهی حدیث فقر و فخری تو اندر فقر شاه برو بحری حقیقت شاه درویشان را هند که سلطانان عالم را پناهند تو گر هستی ز سرّ کار آگاه توان گفتن ترا درویش این راه ز دنیائی تهی کن دست و دل هم به معنی همچو ابراهیم ادهم به هر چه از قضا آید رضاده دل و جان را به نور او صفا ده نباشی غافل از وی یک زمانی مجو از غیر او نام و نشانی بمعنی او بود درویش آگاه که بر اسرار حیدر دارد او راه بود مأمور امر مصطفی را گزیند او طریق مرتضی را بدین مصطفی مأمور باشد به راه مرتضی منصور باشد بود درویش آن کو راه داند حقیقت مظهر الله داند تو آن درویش دان ای مرد آگاه که بردارد وجود خویش از راه تو آن درویش دان کابرار داند طریق حیدر کرار داند تو آن درویش دان کان راه بین است حقیقت بر طریق شاه دین است بود درویش کو دلدار باشد همیشه مرهم آزار باشد بود درویش کز خود گشت آزاد قضای حضرت حق را رضا داد بود درویش کو دارد توکل بدین مرتضی دارد توسل بود درویش کو داند دیانت نباشد ذرهٔ او را خیانت بود درویش کو دلشاد باشد ز غمهای جان آزاد باشد بود درویش آن کو راست گوید بغیر از راستی چیزی نجوید چه دانستی که درویشان کیانند میان دیدهٔ بینا عیانند چه دانستی بایشان آشنا باش چه ایشان بر طریق مرتضی باش ز درویشان بیابی جمله اسرار شوی اندر حقیقت واقف یار همه باشند همچون مه منور حقیقت یکدگر را چون برادر حقیقت بین شو و از خود گذر کن بجز حق از وجود خود بدر کن چودل خالی کنی از غیر دلدار نماند در وجودت غیر آن یار شوی اندر حقیقت واقف حق چو منصور اندر آئی در اناالحق شود درویشیت آنگه مسلم تو باشی پادشاه هر دو عالم دگر پرسی که منصور از کجا گفت چرا اسرار پنهان در ملا گفت بخش چهار از سی فصل عطار منصور از کجا گفت ؟ چه شد منصور مأمور شریعت بمعنی دید اسرار حقیقت مرید جعفر صادق به جان بود ثنای حضرتش ورد زبان بود سجود درگه آن شاه کردی سر خود خاک آن درگاه کردی ز جعفر دید انوار معانی بر او شد کشف اسرار نهانی ز سر وحدت حق گشت آگاه وجود خویشتن برداشت از راه به کلی گشت فانی در ره حق زبانش گشت گویا در اناالحق حقیقت گشت روئیده ز دریا چرا افتاد از دریا بدنیا شناسا شد بنور خویش آنگاه بسوی بحر وحدت یافت او راه بدریا باز رفت و همچو او شد باول بود در آخر هم او شد در این معنی اناالحق گفت منصور و یا در جان عطار است مستور اناالحق گفت او و من نه گفتم ولی او آشکارا من نهفتم اگر با جان نباشد یار ملحق کرا قوت که گوید او اناالحق چنان دارم ز دانایان روایت بگویم با تو اکنون این حکایت که می‌پرسید از منصور یاری بیا با من بگو این قصه باری تو ای مست می انوار یزدان چرا اسرار حق گفتی به خلقان همیشه از کسان این سر نهفتی بآخر آشکارا بازگفتی بیا با من بگو رمزی از این راز ز روی این سخن ده پردهٔ باز جوابش داد و گفت ای یار جانی ز من بشنو بیان این معانی از آن گفتم رموز این حقایق که تا خود را بدانند این خلایق باسرار معانی راه جویند طریق راه یزدانی بپویند بیا ای سالک این اسرار بشنو پی اسرار کان خویش میرو زمانی در گریبان سر فرو بر ازین گلهای معنی هم تو بو بر تفکر کن که آخر از کجائی درین نیلی قفس بهر چرائی تو از این عالم فانی بپرداز بسوی آشیان خویش رو باز نوای ارجعی را گر شنیدی چرا در خانهٔ گل آرمیدی ازین محنت سرای تن گذر کن بسوی عالم وحدت سفر کن یقین میدان که تو از بهر اوئی بسان قطرهٔ اندر سبوئی بمانده در سبوی قالب تن بدست خود سبو را بر زمین زن سبو بشکن که تا یابی تو بهره روی در بحر وحدت همچو قطره تو پنداری که این دشوار باشد حجاب تو همین پندار باشد خیال دزد تو فکر حجابست ز فکر تو همه کارت خرابست خیال و هم خود از راه برگیر بگیر اندر طریقت دامن پیر نه هر کس پیر خوانی پیر باشد در این ره مر ترا دستگیر باشد بامر حق بود پیر حقیقی طلب میدار او را گر رفیقی چو یابی دامنش محکم نگهدار به سستی دامنش از دست مگذار ترا راه حقیقت او نماید در اسرار بر رویت گشاید بگوید با تو از دین پیمبر بگوید با تو از اسرار حیدر بگوید با تو اقوال شریعت بگوید با تو اسرار حقیقت بگوید با تو راه دین کدامست که اندر راه دین حق تمامست ترا او سوی مظهر ره نماید در معنی برویت او گشاید به تعلیمش به مظهر راه یابی بهر چیزی دل آگاه یابی چو مظهر یافتی یا بی تو بهره روی در بحر وحدت همچو قطره چو مظهر یافتی از خود برون شو بکوی وحدت حق رهنمون شو چو مظهر یافتی مرد خدائی بیابی در حقیقت آشنائی چو مظهر یافتی خاموش میباش مکن با جاهلان اسرار حق فاش چو مظهر یافتی اینک حقیقت بدانی هم شریعت هم طریقت چو مظهر یافتی منصور گردی اناالحق گو تمامی نور گردی امام مظهر حق مرتضی دان تو او را مظهر نور خدا دان امیرالمؤمنین است اسم آن شاه امیرالمؤمنین از جمله آگاه امیرالمؤمنین راه طریقت امیرالمؤمنین شاه حقیقت امیرالمؤمنین است آدم و نوح امیرالمؤمنین اندر تنم روح امیرالمؤمنین موسی عمران امیرالمؤمنین یعقوب کنعان امیرالمؤمنین دانم خلیل است امیرالمؤمنین با جبرئیل است امیرالمؤمنین عیسی و مریم امیرالمؤمنین با روح همدم امیرالمؤمنین با جان منصور امیرالمؤمنین در پرده مستور امیرالمؤمنین می‌گفت اناالحق امیرالمؤمنین سلطان مطلق مرا از هر دو عالم اوست مقصود درون دیدهٔ دل اوست موجود ز عشق او کنون در جوش باشم چرا در عشق او خاموش باشم مرا عشقش ز بود خود برون کرد بکوی وحدت حق رهنمون کرد نوای عشق او اکنون کنم ساز برآرم در جنون فریاد و آواز بگویم سر او را آشکارا ندارم از هلاک خویش پروا هزاران جان فدای شاه بادا سر من خاک آن درگاه بادا نشسته عشق او بر جان عطار بگویم سر او را بر سر دار تو گرخواهی که این اسرار دانی رموز حیدر کرار دانی بسوی کلبه عطار میرو چو او انوار بین اسرار میرو سخن اندر حقیقت گفت عطار بمعنی این سخن را یاد میدار دگر پرسی ز قاضی و زمفتی جواب این سخن بشنو که گفتی بخش پنج از سی فصل عطار ز قاضی و زمفتی ز حال قاضی و مفتی چه پرسی چو ایشان نیست اندر عرش و کرسی بخود بربسته دین مصطفی را نمی‌داند حقیقت خود خدا را به ظاهر میروند راه شریعت شده غافل از اسرار حقیقت صدف بگزیده و بگذاشته در نمی‌دانند که دارد گوهر در شریعت پوست مغز آن حقیقت میان این و آن باشد طریقت شریعت چون چراغ راه باشد طریقت راه آن درگاه باشد محمد در حقیقت رهنما بود ولی مقصود این ره مرتضی بود محمد گفت امت را در این راه علی سازد ز اصل کار آگاه محمد هست انوار شریعت علی مرتضی نور حقیقت اگر قول نبی امت شنودی خلافی در ره ملت نبودی نه بر قول رسول اقرار کردند سراسر خلق را از راه بردند شنیدی تو حدیث منزل خم چرا کردی در آخر راه را گم نبی گفتا علی باشد امامت بگوید با تو اسرار قیامت بخود بربسته دین مصطفی را نمی‌دانی ره و رسم هدارا شنیدی تو بیان انما را چرا منکر شدی قول خدا را بجو اکنون دلیل و هادی راه که تا گردی ز سر راه آگاه تو انّی جاعلٌ فی الارض برخوان خلیفه بعد پیغمبر علی دان به قرآن هم اطیعوالله فرمود ترا زان مصطفی آگاه فرمود نکردی گوش قول مصطفی را ندانستی بمعنی مرتضی را ز قول مصطفی بشنو پیامی که باشد در جهان آخر امامی که خلقان جهان را ره نماید ز اسرار خدا آگه نماید اگر او در جهان یک دم نباشد حقیقت عالم و آدم نباشد ستونست آن حقیقت آسمان را بود او رهنما خلق جهان را چو عالم از امامی نیست خالی کرادانی امام خویش حالی نبردی گر حقیقت سوی او راه بمانی مرتد و مردود درگاه علی را دان امام اندر حقیقت برو شد ختم اسرار شریعت علی باشد قسیم جنت و نار کند بر تو چو بوذر نار گلنار علی باشد میان خلق قائم علی را در جهان میدان تو دائم بجز راه علی راهی نگیری که نادان خیزی و نادان بمیری حقیقت اوست قایم در دو عالم سخن کوتاه شد والله اعلم دگر پرسی که حق را دیده است او کدامین قطره شد در بحر لؤلؤ (ادامه دارد) منبع : سایت گنجور بخش ۱ از سی فصل عطار http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/2941--.html بیست و پنجم فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری بخش یک از سی فصل عطار بگو معنی خدا را یکی پیری مرا آواز می‌داد             که ای عطار از دست تو فریاد جهان بر هم زدی و فتنه کردی       به دیوار مذاهب رخنه ... فرید الدین عطار نیشابوری Wed, 03 Apr 2013 08:26:25 +0430     بخش ۱ از سی فصل عطار بگو معنی خدا را یکی پیری مرا آواز می‌داد که ای عطار از دست تو فریاد جهان بر هم زدی و فتنه کردی به دیوار مذاهب رخنه کردی تو گفتی آنچه احمد گفت باهو تو گفتی سر به سر اسرار یاهو تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت تو هشیار طریقت مست کردی تو مستان شریعت پست کردی تو در عالم زدی لاف توکل جفای ظالمان کردی تحمل تو گفتی سرّ توحید خداوند نداری در تصوف هیچ مانند تو کردی راز پنهان آشکارا بیا با من بگو معنی خدا را که تا یابم وقوفی از معانی کنم در علم و حکمت کامرانی بیا بر گو که منزلگاه آن یار که پنهان بینمش از چشم اغیار بیا برگو که آن روح روانم که تا این نیم جان بروی فشانم بیا برگو تو حال عاشقان را که در راه خدا کردند جان را بیا برگو طریق فقر و درویش که دارم من دلی از درد او ریش بیا برگو که انسان کیست در دهر که باشد در معانی باب آن شهر بیا برگو زحال زهد و تقوی به پیش کیست این معنی و دعوی بیا برگو که راه حق کدامست کرا گوئی که اندر دین تمام است بیا برگو که ناجی کیست در دین که باشد هالک دریای خونین بیا برگو که علم دین کدام است زر ومال جهان بر که حرام است بیا برگو که این افلاک و ایوان ز بهر چیست همچون چرخ گردان بیا برگو که لذات جهان چیست درون این سرا جان جهان کیست بیا برگو که سلطانان عادل ز عدل خود چه خواهد کرد حاصل بیا برگو ز حال شاه ظالم که از ظلم است مجرم یا که سالم بیا برگو که خود حق را که دید او کدامین قطره شد در بحر لولو بیا برگو که سر لو کشف چیست معانی کلام من عرف چیست بیا برگو ز حال نوح و کشتی اگر با نوح در کشتی نشستی بیا برگو سلیمانی کدامست چرا در پیش او پرنده رام است بیا از حال قاضی گوی و مفتی چرا خوردی چو ایشان و نخفتی بیا بر گو زحال احتسابم که تا ساقی دهد جام شرابم بیا برگو عوام لناس را حال که بینم شان گرفتار زر و مال بیا برگو طریق اغنیا را بیان گردان تو سرّ اولیا را بیا برگو که آن زنده کجا شد که از تن جان شیرینش جدا شد بیا برگو که از یک دین احمد کز او هفتاد و دو ملت برآمد بیا برگو زعشق یار سرمست که برده است عشق او بر جان ما دست بیا برگو که سر راه با کیست در این هر دو سرا آگاه ما کیست بیا برگو که زنده کیست جاوید که از وی زندگی داریم امید بیا برگو همه اسرار عالم که در وی بحرها باشد مسلم چو کرد این سی سؤال آن پیر از من فرو بردم سر اندر جیب دامن فتادم در تفکر کی الهم بهر حالی توئی پشت و پناهم بهر چیزی که دارد از تو نامی سؤالی کرد از من در کلامی تو ای دریای اسرار نهانی نمی‌دانم من مسکین تو دانی تو گویا کن به فضل خود زبانم بده سری که اسرارت بدانم ز من پرسد تمام سر پنهان ز من پرسد تمام رمز پیران سؤال اوست از اسرار منصور سؤال اوست از موسی و از طور مرا پرسد ز مشکل‌های عالم ز سر گندم و احوال آدم مرا گفتی نگو اسرارها را طریق مصطفی و مرتضی را مرا کی زهرهٔ اسرار گفتن طریق حیدر کرار گفتن مرا پرسی که راه حق کدام است کرا دانی که در عالم تمام است کرا قدرت بود بی امر جبار که گویم آشکارا سر این کار مرا می‌پرسد از آن پیر کامل که واقف زو که شد پس کیست غافل مرا پرسدز هفتاد و دو ملت چرا یک حق و دیگرهاست علت دگر پرسد سلیمانی چه چیز است که همچون یوسف مصری عزیز است نکردی تو سلیمانی چه دانی رموز عشق سلطانی چه دانی رموز مرغ و مور و وحش صحرا چه چیز است کان سلیمان داند او را رموز مار و مور و ماهی و طیر سراسر گفته‌ام در منطق الطیر میان انبیا این سر نهانست میان اولیا اما عیانست دگر پرسد ز حال قاضی ما که او شرع نبی داند به غوغا ز شیخ و قاضی و مفتی چه گویم طریق مرتضی را از که جویم بخود بربسته‌اند شرع نبی را نمی‌دانند امام حق ولی را شریعت را گرفته‌اند به ظاهر ولیکن مرتضی راگشته منکر دگر پرسد ز اهل احتسابم چرا مانع شوند اندر شرابم جواب این سؤال از من نیاید مرا این راز را گفتن نشاید همه عالم ازین آزار دارند به نزد حق ازین گفتار دارند دگر پرسد عوام الناس چونند چرا در دانش باطن زبونند عوام الناس را احوال مشکل عوام الناس را پایست در گل عوام الناس این معنی ندانند عوام الناس در دعوی بمانند عوام الناس خود خود را زبون کرد بدریای جهالت سرنگون کرد دگر پرسد که حال اولیا چیست امام دین ز بعد مصطفی کیست نباشد حد این گفتار کس را نیارم در دل خود این هوس را دگر پرسد کی آدم از جهان رفت به عزت درجهان جاودان رفت بگو آن آدم و گندم کدام است چرا در رهرو آن دانه دام است بگویم زین سخن ای یار محرم در این اسرار کم باشند همدم دگر پرسد ز عشق یار سرمست که اسرارش بگو ز آن سان که او هست بده جامی از آن آب حیاتم رهان از محنت و رنج مماتم ز مرگ جهل تا من زنده گردم میان عاشقان فرخنده گردم ندارم این سئوالت را جوابی نخوردم من ازین سرچشمه آبی بگوید این بفضل خود خداوند گشاید از دل من قفل این بند دگر گوید ز سر کار برگو طرین آن دل بیدار برگو مرا آگاه کن از سر این راه که باشد واقف اسرار الله هر آن کو واقف سر الهست جنید و شبلی و کرخی گواهست جنید و بایزید آگاه بودند به شرع مصطفی در راه بودند طریق مرتضا را راه بردند ازین عالم دل آگاه بردند برو ای یار این سر را نگهدار مگو اسرار یزدانی با غیار باول پرسی از اسرار آن یار که پنهان بینمش از چشم اغیار جواب این سخن سر نهانست ولی آن یار در عالم عیانست بود روشن‌تر از خورشید تابان ولی منکر شدش از جهل نادان بسان آفتابست در جهان فاش ندارد تاب دیدن چشم خفاش نمی‌دانند همچون ظلمت از نور چنان داند که ار چشم است مستور حقیقت منزل او لا مکانست به معنی در زمین و آسمانست مقام او بود اندر همه جا ازو خالی نباشد هیچ مأوا همه شیئ را بذات اوست هستی چه از گون بلندی و چه پستی اگر خالی شود از وی مقامی نه مستی داشتی از وی نه نامی دو عالم از وجود اوست موجود هر آن چیزی که بینی او بود بود به باطن این چنین میدان که گفتم بظاهر سر او را می‌نهفتم کنون با تو بگویم گر بدانی ز جاهل دار پنهان این معانی ازو باشد حقیقت هستی ما مر او را در وجود ماست مأوا بما نزدیک‌تر از ماست آن یار کسی داند که شد از خود خبر دار تو گر خواهی که بینی روی دلدار طلب کن مظهر معنی اسرار به مظهر چونکه ره بردی امینی حقیقت روی آن دلدار بینی به چشم جان بباید دید نورش که تا باشی همه جا در حضورش چه دانستی بمعنی مظهر نور شوی اندر حقیقت همچو منصور شوی اندر معانی همچو انوار بگوئی سر او را بر سر دار نموده در همه جا مظهر نور ولی نادان از آن نور است مهجور به چشم جان ببین آن نور مظهر که تا بینی بمعنی روی حیدر به چشم جان نگه کن روی جانان که تا یابی حقیقت بوی جانان به چشم جان بباید دید رویش که تا یابی به معنی رو بسویش بود حیدر حقیقت مظهر نور به گیتی همچو خورشید است مشهور حقیقت بین شو و در وی نظر کن بجز او از وجود خود بدر کن بمعنی گر تو بردی ره بدان نور اگر نزدیک او باشی توی دور اگر ره بردی و از وی تو دوری بمعنی و حقیقت در حضوری مرا در جان و دل آن یار باشد ز غیر او دلم بیزار باشد حقیقت در زبانم اوست گویا بود در دیدهٔ من نور بینا تو او را گر شناسی راه یابی حقیقت مظهر الله یابی تو بشناس آنکه او از نور ذاتست به گیتی آشکارا در صفاتست تو بشناس آنکه مقصود جهان است بمعنی رهبر آن کاروانست تو بشناس آنکه حق او را ولی خواند نبی از بعد خود او را وصی خواند تو بشناس آنکه او در عین دیده است همه درهای معنی را کلید است تو بشناس آنکه او باب النجاتست بفرمانش حیات و هم ممات است تو بشناس آنکه او را جمله جود است که هم درجان و هم در خرقه بوده است تو بشناس آنکه او هادی دین است یقین میدان که شاه مرسلین است تو بشناس آنکه او پیر مغانست حدیث او زبان بی زبانست تو بشناس آنکه بس اسرار او گفت حدیث خرقه و انوار او گفت بود آن کو محمد بود جانش محل نزع بوسیده دهانش بدان بوسه به او اسرارها گفت مر او را سرور اسرارها گفت هم او سردار باشد انبیا را هم او سالار باشد اولیا را امیرالمؤمنین اسم وی آمد حدیث سر او خود از نی آمد امیرالمؤمنین آمد امامم که مهر اوست در دل همچو جانم امیرالمؤمنین است نور یزدان تو او را نطق ونفس مصطفی دان امیرالمؤمنین است نور یزدان امیرالمؤمنین از جمله آگاه امیرالمؤمنین است اصل آدم امیرالمؤمنین است فضل آدم امیرالمؤمنین روح روانم بمعنی نطق گشته در زبانم امیرالمؤمنین دانای سرها امیرالمؤمنین در جان هویدا امیرالمؤمنین را دان که شاهست مرا در کل آفت ها پناه است امیرالمؤمنین است اسم اعظم امیرالمؤمنین است نقش خاتم امیرالمؤمنین راه طریقت امیرالمؤمنین بحر حقیقت امیرالمؤمنین است اصل ایمان امیرالمؤمنین است ماه تابان امیرالمؤمنین قهار آمد امیرالمؤمنین جبار آمد امیرالمؤمنین در حکم محکم امیرالمؤمنین با روح همدم امیرالمؤمنین را تو چه دانی که بغضش در دل و جان مینشانی ز بغضش راه دوزخ پیش گیری زحبش در ولای او بمیری تو را ایمان و دین از وی تمام است که اندر هر دو عالم او امام است درین عالم بسی من راه دیدم همه این راه را من جاه دیدم بغیر از راه او کان راه حق است دگرها جمله مکر و هات و دق است بمعنی اهل دین را راه وحدت دو دارد هم طریقت هم شریعت ترا از سر حق آگاه کردم درین معنی سخن کوتاه کردم دگر پرسی حدیث عاشقان را طریق عاشقان جان فشان را  (ادامه دارد) منبع : سایت گنجور المقاله الثمانیه http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/1887-المقاله-الثمانیه.html المقاله الثمانیه چرا بودی چو بودی کارت افتاد                              چه گویم عقبه دشوارت افتاد ترا چه جرم کاوردندت ای دوست                           تویی در راه معنی مغز هر پوست           معادن مغز ارکانست لیکن                                   نباتست انگهی مغز......       فرید الدین عطار نیشابوری Sun, 30 Oct 2011 22:12:00 +0330         المقاله الثمانیه چرا بودی چو بودی کارت افتاد                       چه گویم عقبه دشوارت افتاد ترا چه جرم کاوردندت ای دوست                   تویی در راه معنی مغز هر پوست معادن مغز ارکانست لیکن                           نباتست انگهی مغز معادن وزو مغز نبات افتاده حیوان                           وزان پس مغز حیوان گشت انسان ز انسان انبیا گشته خلاصه                        وزبشان سید سادات خاصه ازین هفت آسمان در راه معنی                    بباید رفت تا درگاه مولی همی هرچه از کمال اصل دورست                  ازو طبع حقیقت بین نفورست جمادی بودهٔ حیی شدی تو                           کجا لاشی بدی شیئی شدی تو چنان خواهم که بر ترتیب اول                          نداری یک نفس خود را معطل ز رتبت سوی رتبت می‌نهی گام                      برون می‌آیی از یک یک خم دام نهادت پر گره بندست جان را                          از آن جان می‌نبینی آن جهان را نهادت پر گره کردند از آغاز                             بیک یک دم شود یک یک گره باز چه دانی ای بزیر کوه زاده                              که تو زیر چه باری اوفتاده کسی را زیر کوهی پروریدند                           بزیر بار کوهش آوریدند جهانی بار بر پشتش نهادند                           بزیر بار کوهش خوی دادند مه از کوهست بار او و او مور                         همه آفاق خورشیدست او کور چو برگیرند ازو بار گران را                               بیک ساعت ببیند آن جهان را شکیبائی بجان او درآید                                 همه عالم نشان او برآید چو نور جاودان آید بپیشش                             فرو ماند عجب آید ز خویشش بدل گوید که چون گشتم چنین من                  ز شک چون آمدم سوی یقین من منم این یا نیم من اینت بشگفت                     که نور من همه آفاق بگرفت چو نابینای مادرزاد ناگاه                                که یابد نور چشم خود بیک راه چو بیند روشنایی جهان او                             چگونه خیره ماند آن زمان او ترا همچون سراید زندگانی                            در آن عالم بعینه هم چنانی از آن تاریک جا چون دور گردی                         قرین عالم پر نور گردی عجب ماتی دران چندان عجایب                      غریبت آید آن چندان غرایب همی چندان که چشم تو کندکار                     همی خورشید بینی ذره کردار در آن حضرت که امکان ثبوتست                      فلک چون دست باف عنکبوتست کجا آنجا وجود کس نماید                              نمد چون در بر اطلس نماید بپیش آفتاب عالم آرای                                 کجا ماند وجود سایه بر جای از آن پس پرده هستی درآید                          سر از رفعت سوی پستی درآید همی چندانک کردی نیک و بد تو                    همه آماده بینی گرد خود تو اگر بد کردهٔ زیر حجابی                                 وگرنه با بزرگان هم رکابی بنیکی و بدی در کار خویشی                        همه آیینه کردار خویشی اگر نیکست و گر بد کار و کردار                      شود در پیش روی تو پدیدار منبع : http://ganjoor.net/attar/ المقاله الخامسه( قسمت دوم ) http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/1879-المقاله-الخامسه(-قسمت-دوم-).html  المقاله الخامسه در ایثار جانها بر گشادند زمین و آسمان محسوس کردند جهان جاودان مدروس .... فرید الدین عطار نیشابوری Sat, 29 Oct 2011 10:23:39 +0330              المقاله الخامسه ( قسمت دوم ) در ایثار جانها بر گشادند زمین و آسمان محسوس کردند جهان جاودان مدروس کردند ز تن راهی بدل بردند ناگاه ز دل راهی بجان آنگه بدرگاه اساس چیزها بر هم نهادند وز آن پس نام آن عالم نهادند چو شد پرداخته چیزی گزیدند که آنرا عشق گفتند و شنیدند ترا این عشق آسان می‌نماید که بر قدر تو چندان می‌نماید علاج عشق اشک و صبر باید گل ارچه تازه باشد ابر باید خوشی عاشقان از اشک و صبرست همه سرسبزی بستان از ابرست اگر عاشق نماندی در جدایی نبودی عشق را هرگز روایی اگر معشوق آسان دست دادی کجا این لذت پیوست دادی اگر در عشق نبود انتظاری نماند رونق معشوق باری دمی در انتظار هم دم دل بسی خوشتر بود از ملک حاصل جوی اندوه عشق یار محرم بسی خوشتر ز شادی دو عالم دو عالم سایهٔ خورشید عشق است دو گیتی حضرت جاوید عشق است نگردد ذرهٔ در هر دو عالم که تا نبود کمال عشق محرم بدست حکمت خود حق تعالی نهاد از بهر هر چیزی کمالی نبات و معدن و حیوان و افلاک میان باد و آب و آتش خاک همه در عشق می‌گردند از حال چه در وقت و چه در ماه و چه در سال کمال عشق حیوان خورد و شهوت کمال عشق انسان جاه و قوت کمال چرخ از رفتن بفرمان کمال چار گوهر چار ارکان کمال هر یک اقطاعیست در خور کزان اقطاع ننهد پای بر در کمال ذره ذره ذکر و تسبیح که عارف بشنود یک یک بتصریح کمال عارفان در نیستی هست کمال عاشقان در نیستی مست کمال انبیا جایی که جا نیست که گر کس داند آن جز حق روا نیست کمال قدسیان در قربت عشق کمال عشق هم در رتبت عشق ز اول تا بآخر پیچ بر پیچ کمالی گر نبودی هیچ بر هیچ کمالی گر نباشد پس چه دانند ز بی شوقی همه حیران بمانند طلب جستن کمال آمد درین راه دل دانا بود زین راز آگاه زسر تا بن چو زنجیریست یکسر رهی نزدیک دان زان یک بدیگر سر زنجیر در دست خداوند تعجب کن ببین کین چند در چند ز اعلا سوی اسفل می‌رود کار زهی قدرت زهی صنع جهاندار فرود آید چنانکش کار کارست بگرداند چنانکش اختیارست بلاشک اختیار اوست اعظم که نبود علتی در ما تقدم خداوندی که هرچیزی که او کرد ترا گر نیست نیکو او نکو کرد همه آفاق در عشق اند پویان درین وادی کمال عشق جویان چو کس را نیست در دل شوق آن عشق کجا یابند هرگز ذوق آن عشق فلک در عشق دل چون تیر دارد وز آن دیوانگی زنجیر دارد ملایک بسته زنجیری در افلاک از آن زنجیر می‌گردند بر خاک فرو می‌آید از حضرت خطایی فلک را می‌نماید انقلابی چو دیگر ناید از حضرت خطابش نه او ماند نه دور و انقلابش الا ای صوفی پیروزه خرقه بگردش خوش همی گردی بحلقه زهی حالت نگر از عشق پیوست که تا روز قیامت گردشت هست کمال عشق را شایستهٔ تو شدن زین بند نتوانستهٔ تو چو ما این بند مشکل برگشاییم بر قاضی بدرگاه تو آییم بقوال افکنیم این خرقه خویش نگین گردیم اندر حلقه خویش ورای بحر تو غواص گردیم توعامی باشی و ما خاص گردیم وز آنجا هم بسوی فوق تازیم گهی زان شوق و گه زان ذوق تازیم در آن دریا بغواصی درآییم وز آن شادی برقاصی درآییم همی آییم دم دم همچو اکنون بهر پرده چو مار از پوست بیرون ترا گر فسحتی باید ز عقبی تفکر کن دمی در سر دنیا نه در دنیا در اول خون بدی تو در آخر بین که زینجا چون شدی تو گهی آب و گهی خون و گهی شیر گهی کودک گهی برنا گهی پیر گهی سلطان دین گه پیر خمار گهی مردار می گه پیر اسرار هزاران پرده در دنیا گذشتی که تا از صورت و معنی بگشتی دران وادی که آنرا عشق نامست مثالت پردهٔ دنیا تمامست که داند کین چه اسرار نهانست سخن نیست این که نور عقل جانست اگر چشم دلت گردد بدین باز برون گیرد ز یک یک ذره صدراز همه ذرات عالم را درین کوی نه بیند یک نفس جز در روش روی همه در گردش‌اند و در روش هست تو بی چشمی و در تو این روش هست الا ای بی‌خبر از عشق بازی تو پنداری که هست این عشق بازی تراچون نیست نقدی درخوردوست که آن را رونقی باشد بر دوست ازو می‌خواه تا دریا بباشی المقاله الخامسه http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/1869-المقاله-الخامسه.html المقاله الخامسه ( قسمت اول )  دلا یک دم رها کن آب و گل را صلای عشق در ده اهل ..... فرید الدین عطار نیشابوری Thu, 27 Oct 2011 17:31:10 +0330         المقاله الخامسه ( قسمت اول )   دلا یک دم رها کن آب و گل را صلای عشق در ده اهل دل را ز نور عشق شمع جان برافروز زبور عشق از جانان درآموز چو زیر از عشق رمز راز می‌گوی چو بلبل بی زبان اسرار می‌گوی چو داود آیت سرگشتگان خوان زبور عشق بر آشفتگان خوان حدیث عشق ورد عاشقان ساز دل و جان در هوای عاشقان باز چو عود از عشق بر آتش همی سوز چو شمعی می‌گری و خوش همی سوز شراب عشق در جام خرد ریز وز آنجا جرعهٔ بر جان خود ریز خرد چون مست شد نیزش مده صاف بگوشش باز نه تا کم زند لاف چوعشق آمد خرد را میل درکش بداغ عشق خود را نیل درکش خرد آبست و عشق آتش بصورت نسازد آب با آتش ضرورت خرد جز ظاهر دو جهان نه بیند ولیکن عشق جز جانان نه بیند خرد گنجشک دام ناتمامیست ولیکن عشق سیمرغ معانیست خرد دیباچه دیوان راغست ولیکن عشق دری شب چراغ است خرد نقد سرای کایناتست ولیکن عشق اکسیر حیاتست خرد زاهد نمای هر حوالیست ولیکن عشق شنگی لا ابالیست خرد بر دل دلی پر انتظارست ولیکن عشق در پیشان کار است خرد را خرقه تکلیف پوشند ولیکن عشق را تشریف پوشند خرد راه سخن آموز خواهد ولی عشق آه جان افروز خواهد خرد جان پرور جان ساز آمد ولی عشق آتش جان باز آمد خرد طفل است و عشق استاد کار است از این تا آن تفاوت بی شماراست دو آیینه است عش و دل مقابل که هر دو روی در روی‌اند از اول میان هر دو یک پرده ست در پیش ولیکن نیست بی پرده یکی بیش ببین صورت درآبی بی کدورت که یک چیزست با هم آب و صورت ز دل تا عشق راهی نیست دشوار میان عشق و دل موییست مقدار جهان عشق دریاییست بی بن وگر موییست برروید ز ناخن چو آید لشگر عشق از کمین گاه نماند عقل را از هیچ سو راه گریزان گردد از هر سوی ناکام چو عشق از در درآید عقل از بام کسی کز عشق در دریای ژرفست بداند کین چه کاری بس شگرفست فتوح راه عاشق دار بازیست تو پنداری مگر کین عشق بازیست عجایب جوهریست این عالم عشق که می‌گوید عرض باشد غم عشق که دیدست این عرض هرگز بکونین کزو یک عقل لایبقی زمانین جهان پر شحنه سلطان عشق است ز ماهی تا بماه ایوان عشق است نشاید عشق را هر ناتوانی بباید کاملی و کاردانی شگرفی باید و پاکیزه بازی که آید از هر اندوهیش نازی درین دریای خون غرقه گشته جهان بی دوست بروی حلقه گشته هزاران جام در زهر اوفتاده در آشامیده و ابرو گشاده هزاران تیر محکم خورده بر دل چو آهو می‌دود دو پای در گل نه او را زهره فریاد کردن نه ازجانان مجال یاد کردن اگر از وصل او یابد نشانی بهجران در گریزد هر زمانی که دارد تاب قرب وصل جانان چه سنجد شب نمی در پیش طوفان در آن دریا چنین قطره چه سنجد بر آن خورشید یک ذره چه سنجد بسی جانها در این یغما ببردند بکلی جان ما از ما ببردند بزیر پرده جانها آب کردند تن اندر خاک و خون پرتاب کردند بتنها راه بر جانها گرفتند بجانها ترک دورانها گرفتند جهانی گنج در چاهی نهادند جهانی کوه بر کاهی نهادند زمین و آسمان رادر گشادند ) ادامه دارد ) منبع : http://ganjoor.net/attar/     حکایت http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/1798-.html حکایت شنید ستم من از پیر فتوت به مکتب خانهٔ شهر مروت فرید الدین عطار نیشابوری Sat, 08 Oct 2011 08:55:49 +0330 حکایت شنید ستم من از پیر فتوت به مکتب خانهٔ شهر مروت زبان حال و رأی کسوت قال بیاموزد نبی از عقل فعال مثال خوش ترا خواهم نمودن که صد دولت ترا خواهد گشودن بفرما تا بیارند مرد استاد یکی آیینهٔ سازند ز پولاد ز هندوستان بیارند طوطیان را پر از شکر بریزند آشیان را به گرد آینه طوطی بیاورد بخلوتخانهٔ شاه جهان برد پس آیینه شد زیر گلیمی چو موسی کرد با طوطی کلیمی گمان بردش دل کژ بین طوطی که طوطی می‌کند تلقین طوطی بدین تصنیف شد طوطی سخندان ملک زینسان کند تلقین انسان ز سیمرغ وز بلبل و ز چکاوک همین یک مرغ دارد طبع زیرک ز جنس آدمی پیغمبرانند که استعداد آن دارند و دانند همی آید ملک تا حدانسان نشیند از پس آیینهٔ جان بیاموزد نبی را علم انسان نبی آن علم را آرد بگفتار منبع : http://ganjoor.net/attar/ آوردن باز بلبل را و خدمت نمودن او http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/1750--.html آوردن باز بلبل را و خدمت نمودن او و ......  چو باز آمد به درگاه سلیمان صف اندر صف کشیده جمله مرغان فرید الدین عطار نیشابوری Sun, 29 May 2011 02:10:31 +0430 آوردن باز بلبل را و خدمت نمودن او و مدح سلیمان گفتن و عذر آوردن او  چو باز آمد به درگاه سلیمان صف اندر صف کشیده جمله مرغان سر خود بر زمین بنهاد بلبل کمر بسته زبان بگشاد بلبل سپاس پادشه کرد و دعا گفت سلیمان را بسی مدح و ثنا گفت تو آن شاهی که مار و مور و انسان دد ودام و پری داری به فرمان ترا زیبد به عالم پادشاهی که زیر حکم داری مرغ و ماهی نباشد از تو بهتر شهریاری کریمی تاج بخش تخت داری رسول پادشاه بی زوالی به همت برتر از نقص وکمالی ز کویت تا گل بی خار روید چو فراشان صبا خاشاک روید تراکام و مرادت حاصل آمد دلت از نور عزت کامل آمد توئی مطلوب هر جا طالبی هست دلت از سر معنی گشته سرمست از آن از خدمتت دوری گزیدم که خود را لایق خدمت ندیدم اگر عمرم دهد یزدان ازین پس غلام حضرتت باشم از این پس منبع : http://ganjoor.net/attar/ در آغاز الهی نامه http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/1742--.html در آغاز الهی نامه آلهی، نامه را آغاز کردم بنامت باب نامه باز کردم فرید الدین عطار نیشابوری Sat, 28 May 2011 01:56:09 +0430                 در آغاز الهی نامه  آلهی، نامه را آغاز کردم بنامت باب نامه باز کردم زبان را در فصاحت راه دادم دهان را در بلاغت برگشادم توکّل بر خدا، تقصیر بر خویش نهادم این نهایت نامه در پیش دل حاضر بتحریرش سپردم اگر خوش گوی کردم گوی بر دم در گنج عبارت برگشادم آلهی نامه نام این نهادم آلهی، نامِ تو و نامهٔ تست بلی جَفَّ القلَم در خامهٔ تست بآغازش تو دادستی نهایت بانجامش تو کن این را کفایت رفیق خاطرم کن فضل و توفیق میفکن خاطرم در فکر و تعویق که تا آخر کنم این داستان را باُنس جان نمایم اِنس و جان را توئی هادیِ خلق جاودانی نهان و آشکارا جمله دانی بانجام آوری آغازِ رازم که تا گردن کشم گردن فرازم آلهی، فضلِ خود را یارِ ما کن ز رحمت یک نظر درکارِ ما کن که تا مطلوبِ جانم حاصل آید مگر قولم قبول یک دل آید اگر یک دل شود زین شعر خشنود مراد جان برآید کامِ دل زود سخن بر من، هدایت بر خداوند خداوندا جدائی را بپیوند بلطفت می‌کنم این را حوالت نگه دارش خدایا از بطالت پسند خویش کن این گفت و گو را قبولم کن فزون ده رغبتم را مهیّا کن مراد روح پیشم کرامت کن عطیّتهای خویشم مرا در وصفِ وحدت ترجمان ده برّب خویش خاطر را نشان ده نشان ده بی نشانا تا درآیم بکام دل زبان را برگشایم در الحان آورم طوطیِ جان را شکر بخشم ز شعر خود بیان را بشغل روح تو مشغول گردم ز ننگ بحر و کان معزول گردم همه جان گردم و تن را بمانم روان را از دل و جان وا رهانم ز سر تا پای کلّی نور گردم اگر مشکم مگر کافور گردم خدایا در زبان من صواب آر دعای بندهٔ خود مستجاب آر دل پر دُردیم را صاف گردان بما بین شکر من لاف گردان (؟) مرا در حضرت خود کامران دار ز کج گفتن زبانم در امان دار مرا توفیق ده تا حمد خوانم صفات ذات تو بر لفظ رانم ز درگاهت همین دارم امانی مرا یا رب بدین مقصد رسانی سخن انجام شد، آغازِ توحید کنم از حمد و از تمجید و تخمید بنالم همچو بلبل در بهاران ببارانم ز ابر دیده باران بجنبانم سلاسل جان و دل را کنم روح و روانی آب و گل را برآرم دستِ دعوت در مناجات بزاری گویم ای قاضیِ حاجات مرادر حمدِ خود صاحب قران کن زبان من چو شعر من روان کن روان کن کارِ من در کامرانی زبان را ده برات ترجمانی خدایا از حکایت خسته گردم بساط انبساط اندر نوردم دهان بگشایم اندر وصفِ ذاتت کنم آغازِ اوصاف صفاتت خداوندا عطاهای تو عام است عنایتهای عامّت بر دوام است ز مشتی خاک ما را آفریدی کُلی بر کلِّ کَونم بر گزیدی بگفت خیر امّت سر فرازیم ازان برجامهٔ طوعت طرازیم بدین تشریف و خلعت شهریاریم بکَرَّمنا کبیر و کامگاریم خداوندا توئی دانا و داور صفات ذات تست الله اکبر منزّه از زن و از خویش و فرزند مبّرا از شریک و مثل و مانند قدیم بی ولد، قیّوم بی خویش تولّای توانگر، فخرِ درویش ز دودی آسمان را آفریدی ز خاکی کُلِّ انسان آفریدی سما را بی ستون بنیاد دادی ترابی بر سرابی تو نهادی ز بادی عیسی مریم تو کردی زناری دشمن آدم تو کردی ز کاف و نون تو کردی کَون کَون را جهان و جان تودادی اِنس و جان را مسالک هوش و مستی از تو دارند ممالک مِلک هستی از تو دارند خلایق جمله ازجام تو مستند همه مأمور فرمان الستند ترا می‌زیبد الحق پادشاهی که پیدا آوری ماهی ز ماهی توئی رزّاق هر پیدا و پنهان توئی خلّاق هر دانا و نادان وَمَا مِن دابّةٍ منشورِ شاهیست اَلَم تَعلَم نفاد پادشاهیت توبودی و نبُد جنّات و نیران توبودی و نبود ایوان و کیوان تو بودی ونبود افلاک و کَونَین تو بودی و نبود این قاب قوسین توئی باقی و فانی هرچه هستند بتقدیرت نه بالا بل که پستند توئی خلاق هر بالا و پستی توئی پیدا و پنهان هرچه هستی توئی گیرنده و میرنده مائیم توئی سلطان و ما مشتی گدائیم گنه کاریم اما مستمندیم مسلمانیم ازان ره شهر بندیم جهان زندان سرای مؤمنانست ولی مال و منال مؤمن آنست اگر فضلت قرین حال گردد خرابم جمله جا و مال گردد چه باشد بنده مقرون انابت کند طاعت کند دعوت اجابت اگر بابنده عدل وداد ورزد عبادتهای صد ساله چه ارزد خداوندا توئی حامی و حاضر بحال بندگان خویش ناظر خطی از فضل گرد این خطا کش قلم در نامهٔ کردارِ ما کش اگر بر ما ببخشائی کریمی وگر تعظیم فرمائی عظیمی گر از ما زلّتی آید هم ا زماست فراموشیِ ما ازحجّت ماست اگر حوّا وآدم سهو کردند نه لعبت بازی و نه لهو کردند بنسیان اندر افتادند آنها عفو کردی ازیشان پادشاها ز ما بیچارگان گر درگذاری گناهی کرده، باشد شهریاری جلیس خاک این درگاه مائیم انیس آه و واویلاه مائیم امانت را نهاده بر کف دست زبان در ذکر می‌داریم پیوست ثنای ذات پاکت می‌سرائیم دهان در شرحِ ذکرت می‌سرائیم بصد فریاد و واویلا و زاری همی جوئیم راه رستگاری باُدعُونی توسُّل کردگانیم بامر اَستَجِب اخبار خوانیم الها جز تو ما کس را نخواهیم ازان رو در پناهت می‌پناهیم دعای ما اجابت کن الها انیس ما امامت کن الها دل عطار را بیت الحرم کن بتشریف حضورش محترم کن بتضمین بشنوید این بیتِ نامی اگرذکری دهد این را تمامی قدم در کلبهٔ احزان ما نِه وزان پس منّتی بر جان ما نِه دل عطّار از دردت خرابست گذر سوی خرابیها صوابست خداوندا نظر درجان ما کن گذر در کلبهٔ احزان ما کن بعشق خویش ما را مبتلا دار خرد را مالک راه رضا دار منبع : http://ganjoor.net/attar/ حکایت موسی و مرد عابد http://old.n-sun.ir/shoara5-6/atar/1737--.html حکایت موسی و مرد عابد   یکی عابد نیاسودی ز طاعت نبودی بی عبادت هیچ ساعت فرید الدین عطار نیشابوری Fri, 20 May 2011 02:18:49 +0430 حکایت موسی و مرد عابد   یکی عابد نیاسودی ز طاعت نبودی بی عبادت هیچ ساعت شبانروزی عبادت بود کارش بسر شد در عبادت روزگارش بموسی وحی آمد از خداوند که عابد را بگو ای مرد خرسند چه مقصودست از طاعت مدامت که در دیوان بدبختانست نامت چو موسی آمد و او را خبر کرد عبادت مرد عابد بیشتر کرد چنان جدی دران کارش بیفزود که صد کارش بیکبارش بیفزود بدو گفتا چو تو از اشقیائی چنین مشغول در طاعت چرائی بموسی گفت آن سرگشتهٔ راه که ای طوطی طور و مرد درگاه چنان پنداشتم من روزگاری که هیچم من نیم در هیچ کاری چو دانستم که آخر در شمارم بیک طاعت زیادت شد هزارم چو نامم ز اشقیای او برآمد همه کاری مرا نیکوتر آمد اگرچه آب در آتش بود آن ازو هر چیز کآید خوش بود آن هر آن چیزی کزان درگاه آید چه بد چه نیک زاد راه آید اگر نورم بود از حق وگر نار خدایست او مرا با بندگی کار نمی‌اندیشم از نزدیک و دورش که دایم این چنینم در حضورش چو موسی سوی طور آمد دگر بار خطابش کرد حق از اوج اسرار که چون دیدم که این عابد چنین است ز سر تا پای او مشغول دینست پسندیدم ازو عهد عبادت ولی شد در عمل جدش زیادت چو او در بندگی خویش بفزود خداوندی خدا زو بیش بفزود کنون از نیک بختانش شمردم ز لوح اشقیا نامش ستردم رسانیدم بصاحب دولتانش بدو از من کنون مژده رسانش چو تو آگه نهٔ از سر انسان سر موئی مکن انکار ایشان سری از جهل پر اقرار و انکار که فردا نقد خواهد شد پدیدار منبع : http://ganjoor.net/attar/