Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 ناصرخسرو قبادیانی - انسان http://old.n-sun.ir/ fa ناصرخسرو قبادیانی - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ http://old.n-sun.ir/shoara3-4/naser/1845-قصیدهٔ-شمارهٔ-۵۷.html قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷  چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟ خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟ هیچ دگرگون نشد .... ناصرخسرو قبادیانی Fri, 21 Oct 2011 06:42:17 +0330         قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷  چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟ خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟ هیچ دگرگون نشد جهان جهان سیرت خلق جهان دگرگون شد جسم تو فرزند طبع و گردون است حالش گردان به زیر گردون شد تو که لطیفی به جسم دون چه شوی همت گردون دون اگر دون شد؟ چون الفی بود مردمی به مثل چونک الف مردمی کنون نون شد؟ چاکر نان پاره گشت فضل و ادب علم به مکر و به زرق معجون شد زهد و عدالت سفال گشت و حجر جهل و سفه زر و در مکنون شد ای فلک زود گرد، وای بران کو به تو، ای فتنه‌جوی مفتون شد هر که به شمع خرد ندید رهت پیش تو مدهوش گشت و شمعون شد از چه درآئی همی درون که چنین مردمی از خلق جمله بیرون شد؟ فعل همه جور گشت و مکر و جفا قول همه زرق و غدر و افسون شد ملک جهان گر به دست دیوان بد باز کنون حالها همیدن شد باز همایون چو جغد گشت خری جغدک شوم خری همایون شد سر به فلک برکشید بیخردی مردمی و سروری در آهون شد باد فرومایگی وزید، وزو صورت نیکی نژند و محزون شد خاک خراسان چو بود جای ادب معدن دیوان ناکس اکنون شد حکمت را خانه بود بلخ و، کنون خانه‌ش ویران و بخت وارون شد ملک سلیمان اگر خراسان بود چونکه کنون ملک دیو ملعون شد؟ خاک خراسان بخورد مر دین را دین به خراسان قرین قارون شد خانهٔ قارون نحس را به جهان خاک خراسان مثال و قانون شد بندهٔ ایشان بدند ترکان، پس حال گه ایدون و گاه ایدون شد بندهٔ ترکان شدند باز، مگر نجم خراسان نحس و مخبون شد چاکر قفچاق شد شریف ز دل حرهٔ او پیشکار خاتون شد لاجرم ار ناقصان امیر شدند فضل به نقصان و، نقص افزون شد دل به گروگان این جهان ندهم گرچه دل تو به دهر مرهون شد سوی خردمند گرگ نیست امین گر سوی تو گرگ نحس مامون شد آدم جهل و جفا و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد سوی تو ضحاک بد هنر ز طمع بهتر و عادل تر از فریدون شد تات بدیدم چنین اسیر هوا بر تو دلم دردمند و پرخون شد دل به هوا چون دهی که چون تو بدو بیشتر از صدهزار مرهون شد؟ از ره دانش بکوش و اهرون شو زیراک اهرون به دانش اهرون شد جامه به صابون شده‌است پاک و، خرد جامهٔ جان را بزرگ صابون شد رسته شد از نار جهل هر که خرد جان و دلش را ستون و پرهون شد پند پدر بشنو ای پسر که چنین روز من از راه پند میمون شد جان لطیفم به علم بر فلک است گرچه تنم زیر خاک مسجون شد منبع : دیوان اشعار ناصرخسرو )  قصاید )  http://ganjoor.net قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ http://old.n-sun.ir/shoara3-4/naser/1829-قصیدهٔ-شمارهٔ-۱۳.html   قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو   ناصرخسرو قبادیانی Mon, 17 Oct 2011 21:29:34 +0330         قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟ هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا زمانی کز فلک زاید فلک نابوده چون باشد زمان و چیز ناموجود و ناموجود بی‌مبدا اگر هیچیز را چیزی نهی قایم به ذات خود پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا و گر زین صورت هیچیز حرف و صوت می‌خواهی مسلم شد که بی‌معلول نبود علت اسما تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری بجز ابداغ یک مبدع کلمح العین او ادنا مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی که او عام است و ماهیات خاص اندر همه احیا گر از هر بینشش بیرون کنی وصفی برو مفزا دو باشد بی‌خلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا اگر چه بی‌عدد اشیا همی بینی در این عالم ز خاک و باد و آب و آتش و کانی و از دریا چو هاروت ار توانستی که اینجا آئی از گردون از اینجا هم توانی شد برون چون زهرهٔ زهرا ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه نبات و گونهٔ حیوان و آنگه جانور گویا همی هریک به خود ممکن بدو موجود ناممکن همی هریک به خود پیدا بدو معدوم ناپیدا چه گوئی چیست این پرده بر این سان بر هوا برده چو در صحرای آذرگون یکی خرگاه از مینا؟ به خود جنبد همی، ور نی کسی می‌داردش جنبان و یا بهر چه گردان شد بدین سان گرد این بالا؟ چو در تحدید جنبش را همی نقل مکان گوئی و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا بیان کن حال و جایش را اگر دانی، مرا، ورنی مپوی اندر ره حکمت به تقلید از سر عمیا چو نه گنبد همی گوئی به برهان و قیاس، آخر چه گوئی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا؟ اگر بیرون خلا گوئی خطا باشد، که نتواند بدو در صورت جسمی بدین سان گشته اندروا وگر گوئی ملا باشد روا نبود که جسمی را نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا چه می‌دارد بدین گونه معلق گوی خاکی را میان آتش و آب و هوای تندر و نکبا؟ گر اجزای جهان جمله نهی مایل بر آن جزوی که موقوف است چون نقطه میان شکل نه سیما چرا پس چون هوا او را به قهر از سوی آب آرد به ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا؟ اگر ضدند اخشیجان را هر چار پیوسته بوند از غایت وحدت برادروار در یک جا و گر گوئی که در معنی نیند اضداد یک دیگر تفاوت از چه شان آمد میان صورت و اسما؟ ز اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی عنان برتاب از این گردون وزین بازیچهٔ غبرا تو اسرار الهی را کجا دانی؟ که تا در تو بود ابلیس با آدم کشیده تیغ در هیجا تو از معنی همان بینی که در بستان جان پرور ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا منبع : دیوان اشعار ناصرخسرو  )  قصاید )  http://ganjoor.net   قصیدهٔ شمارهٔ ۸ http://old.n-sun.ir/shoara3-4/naser/1790--.html قصیدهٔ شمارهٔ ۸ نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟ دیباست تو را نکو و خوش حلوا ناصرخسرو قبادیانی Fri, 07 Oct 2011 06:55:54 +0330 قصیدهٔ شمارهٔ ۸ نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟ دیباست تو را نکو و خوش حلوا بنگر که مر این دو را چه می‌داند آن است نکو و خوش سوی دانا حلوا نخورد چو جو بیابد خر دیبا نبود به گاو بر زیبا جز مردم با خرد نمی‌یابد هنگام خورو بطر خوشی زینها حلوا به خرد همی دهد لذت قیمت به خرد همی گرد دیبا جان را به خرد نکو چو دیبا کن تا مرد خرد نگویدت «رعنا» شرم است نکو بحق و، خوش دانش هر دو خوش و خوب و در خور و همتا دیبای دل است شرم زی عاقل حلوای دل است علم زی والا حورا توی ار نکو و با شرمی گر شرمگن و نکو بود حورا گر شرم نیایدت ز نادانی بی‌شرم‌تر از تو کیست در دنیا کوری تو کنون به وقت نادانی آموختنت کند بحق بینا تو عورت جهل را نمی‌بینی آنگاه شود به چشم تو پیدا این عورت بود آنکه پیدا شد در طاعت دیو از آدم و حوا ای آدمی ار تو علم ناموزی چون مادر و چون پدر شوی رسوا چون پست بودت قامت دانش چون سرو چه سود مر تو را بالا؟ دانا ز تو چون چرا و چون پرسد بالات سخن نگوید، ای برنا شاید که ز بیم شرم و رسوائی در جستن علم دل کنی یکتا ناموخت خدای ما مر آدم را چون عور برهنه گشت جز کاسما بنگر که چه بود نیک آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا تا نام کسی نخست ناموزی در مجمع خلق چون کنیش آوا از نام به نامدار ره یابد چون عاقل و تیزهش بود جویا خرسند مشو به نام بی معنی نامی تهی است زی خرد عنقا این عالم مرده سوی من نام است آن عالم زنده ذات او والا سوی همه خیر راه بنماید این نام رونده بر زبان ما دو نام دگر نهاد روم و هند این را که تو خوانیش همی خرما بوی است نه عین و نون و با و را نام معروف عنبر سارا چندین عجبی ز چه پدید آمد از خاک به زیر گنبد خضرا؟ این رستنی است و ناروان هرسو وان بی‌سخن است و این سیم گویا این زشت سپید و آن سیه نیکو آن گنده و تلخ وین خوش و بویا از چشمهٔ چشم و از یکی صانع یاقوت چراست آن و این مینا؟ این جزو کهاست چونش بشناسی بر کل دلیل گرددت اجزا از علت بودش جهان بررس بفگن به زبان دهریان سودا انگار که روز آخر است امروز زیرا که هنوز نامده‌است فردا چون آخر عمر این جهان آمد امروز، ببایدش یکی مبدا کشتی خرد است دست در وی زن تا غرقه نگردی اندر این دریا گر با خردی چرا نپرهیزی ای خواجه از این خورنده اژدرها؟ با طاعت و ترس باش همواره تا از تو به دل حسد برد ترسا پرهیز به طاعت و به دانش کن بر خیره مده به جاهلان لالا تا بسته نگیردت یکی جاهل هر روز به سان گاوک دوشا از طاعت و علم نردبانی کن وانگه برشو به کوکب جوزا زین چرخ برون، خرد همی گوید، صحراست یکی و بی‌کران صحرا زانجا همی آید اندر این گنبد از بهر من و تو این همه نعما هرگز نشده است خلق از این زندان جز کز ره نردبان علم آنجا چون جانت به علم شد بر آن معدن سرما ز تو دور ماند و هم گرما بپرست خدای را و تو بشناس از با صفت و ز بی‌صفت تنها وان را که فلک به امر او گردد ایزدش مگوی خیره، ای شیدا کان بندهٔ ایزد است و فرمان بر مولای خدای را مدان مولا وز راز خدای اگر نه‌ای آگه بر حجت دین چرا کنی صفرا؟ منبع : دیوان اشعار ناصرخسرو )  قصاید )  http://ganjoor.net قصیدهٔ شمارهٔ ۱ http://old.n-sun.ir/shoara3-4/naser/1782--.html قصیدهٔ شمارهٔ ۱ ای قبهٔ گردندهٔ بی‌روزن خضرا با قامت فرتوتی و با قوت برنا ناصرخسرو قبادیانی Thu, 06 Oct 2011 00:07:35 +0330                                 قصیدهٔ شمارهٔ ۱ ای قبهٔ گردندهٔ بی‌روزن خضرا با قامت فرتوتی و با قوت برنا فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟ فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا تن خانهٔ این گوهر والای شریف است تو مادر این خانهٔ این گوهر والا چون کار خود امروز در این خانه بسازم مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا این بند نبینی که خداوند نهاده‌است بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟ در بند مدارا کن و دربند میان را در بند مکن خیره طلب ملکت دارا گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا به شکیب ازیرا که همی دست نیابد بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا ورت آرزوی لذت حسی بشتابد پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا آزار مگیر از کس و بر خیره میازار کس را مگر از روی مکافات مساوا پر کینه مباش از همگان دایم چون خار نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا با هر کس منشین و مبر از همگان نیز بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا چون یار موافق نبود تنها بهتر تنها به صد بار چو با نادان همتا خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل با دهر مدارا کن و با خلق مواسا احوال جهان گذرنده گذرنده است سرما ز پس گرما سرا پس ضرا ناجسته به آن چیز که او با تو نماند بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور چه زیر کریجی و چه در خانهٔ خضرا با آنکه برآورد به صنعا در غمدان بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را هشیار و خردمند نجسته است همانا گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار چون مست مرو بر اثر او به تمنا آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در زنهار که تیره نکنی جان مصفا جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند از راه سخن بر شود از چاه به جوزا فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد فخر آنکه نماند از پس او ناقهٔ عضبا زنده به سخن باید گشتنت ازیراک مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا پیدا به سخن باید ماندن که نمانده‌است در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک ناگفته سخن به بود از گفتهٔ رسوا چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک والا به سخن گردد مردم نه به بالا بادام به از بید و سپیدار به بار است هرچند فزون کرد سپیدار درازا بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا دریای سخن‌ها سخن خوب خدای است پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل تاویل چو لؤلؤست سوی مردم دانا اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟ اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است چندین گهر و للوء، دارندهٔ دنیا؟ از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت: «تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا» غواص تو را جز گل و شورابه نداده‌است زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم خرسند مشو همچو خر از قول به آوا قندیل فروزی به شب قدر به مسجد مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا قندیل میفروز بیاموز که قندیل بیرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما در زهد نه‌ای بینا لیکن به طمع در برخوانی در چاه به شب خط معما گر مار نه‌ای دایم از بهر چرایند مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه زیرا که نشد وقف تو این کرهٔ غبرا آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها بازی است رباینده زمانه که نیابند زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا روزی است از آن پس که در آن روز نیابد خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا آن روز بیابند همه خلق مکافات هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع پیش شهدا دست من و دامن زهرا تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد به تمام ایزد دادار تعالی منبع : دیوان اشعار ناصرخسرو )  قصاید )  http://ganjoor.net