Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 انسان در آثار شعرای قرن 9و 10 - انسان http://old.n-sun.ir/ fa انسان در آثار شعرای قرن 9و 10 - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine صورت انسان http://old.n-sun.ir/shoara-9-10/fyzkashany/3251-صورت-انسان.html صورت انسان صورت انسان مس و معنی انسان زرست این مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست هر که درو عشق نیست کفر درو مضمرست در ره اطوار صنع راهرو  و رهبرست از رشحات یمی این سخنم زوترست تا به عیان آورم آنچه بغیب .... فیض کاشانی Tue, 18 Feb 2014 20:13:04 +0330         صورت انسان صورت انسان مس و معنی انسان زرست این مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست هر که درو عشق نیست کفر درو مضمرست در ره اطوار صنع راهرو  و رهبرست از رشحات یمی این سخنم زوترست تا به عیان آورم آنچه بغیب اندرست جنت به قالب کنم گوئی که اینمحشراست نیست مکرر ستخیز ورنه چه شور و شرست شرح صدورست این از همه بالاترست حامله بار افکند مرضعه کور و کرست نزد  من  آو ببین کز دل و جان  خوشتر است صورت انسان دگر معنی آن دیگر است مس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشق دوست عشق بود روح دین چشم و چراغ یقین عشق رساند ترا تا به جناب خدا سوی من آئی دمی بر تو ببارم نمی کاش ترا جای آن باشد و گنجای آن ظرف تو از حرف عشق جام لبا لب کنم مست شوی کف زنان شور بر آری که این شور نشور است این بعث قبور است این این اثر طاعت است زلزلة ساعت است بر تو عذابست این زانکه همین صورتی فيض بهل صوت و حرف بحر مپیما بحرف غرقة   این   بحر  را  دم   نزدن   بهتر   است منبع : دیوان اشعار ملاّ محسن فیض کاشانی    قصیدهٔ شمارهٔ ۱ http://old.n-sun.ir/shoara-9-10/vahshi/2191-قصیدهٔ-شمارهٔ-۱.html قصیدهٔ شمارهٔ ۱ به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را پر از دود سپند جان من کن دور میدان را بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل.... وحشی بافقی Wed, 11 Jan 2012 07:47:13 +0330           قصیدهٔ شمارهٔ ۱  به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را  پر از دود سپند جان من کن دور میدان را  بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش  که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را  کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیدادش که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را شه والا گهر بحر کرم شهزادهٔ اعظم که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را ز صلب بحر این در کوچو زد یک جنبش موجه توان دادن به هر یک قطره‌اش سد غوطه عمان را غیاث الدین محمد آنکه جود باد دست او به ذلت خانه موری نهد تخت سلیمان را نمک سالم برون آید ز آب و موم از آتش چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را به دست عالم افتاده است از او سررشته کاری که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را نکردی بی‌اجازت سیل سر در خانه موری خواص عدل او همراه اگر می‌بود باران را بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش سر اندر دیدهٔ خورشید بودی چوب دربان را اگر می‌بود حفظ او حصار عصمت آدم نبودی رخنهٔ آمد شدن وسواس شیطان را مگر کش آز را سر پر کند از پنبهٔ مرهم چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را سوار عرصهٔ دولت که در جولان اقبالش نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را جناب عالی جودش بلند افتاده تا حدی که آنجا کس به سقایی ندارد ابر نیسان را به جای دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه ز آب جود اگر یک رشحه بخشد کشت دهقان را اگر اینست جذب همت امید بخش او به زور دست جود از کوه بیرون می‌کشد کان را برآوردی ز توفان دود با یک شعلهٔ قهرش تنوری کو به عهد نوح شد فواره توفان را عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصیت همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عریان را زهی جایی رسیدهٔ پایه قدر تو کز عزت بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را برای دار عبرت نخل عمر دشمنت جوید اجل چون آزماید اره‌های تیز دندان را کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوی اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه میزان را ز بیم آنکه جودت قفلش از گنجینه نگشاید کلید گنج اندر زیر دندانست ثعبان را چنان پیشش کشی کش بشکند سد جای پیشانی کنی چون بر میان کوه محکم دست فرمان را سخندان داورا وحشی که خضر طبع جانبخشش ز رشک خامه دارد در سیاهی آب حیوان را فکنده کشتیش در قلزم فیض ثنای تو که سازد موجهٔ او کان گوهر جیب و دامان را چه گوهرها که گردون را اگر درجی ازین بودی مرصع ساختی تاج زر خورشید تابان را سزد در موقف ایثار او درهای پر قیمت اگر لطف تو در زر گیرد این طبع درافشان را الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و دیدن کند خاطرنشان خویش سد لطف نمایان را سپهرت عاشقی بادا که گر چشمت بر او افتد نویسد در حساب خویشتن سد لطف پنهان را منبع : وحشی » گزیده اشعار » قصاید http://ganjoor.net غزل شمارهٔ ۱۹ http://old.n-sun.ir/shoara-9-10/orfi/2173-ساقی‌نامه(-قسمت-دوم-).html غزل شمارهٔ ۱۹    تا به کی معبچه ی می نوش و بیارا ایمان را تا به کی پیش بری لعمه ی شادروان را این مزاری است که صد چون..... عرفی شیرازی Sat, 07 Jan 2012 22:54:52 +0330         غزل شمارهٔ ۱۹   تا به کی معبچه ی می نوش و بیارا ایمان را  تا به کی پیش بری لعمه ی شادروان را  این مزاری است که صد چون تو در و مدفون است  که تو امروز بر و طرح کنی ایوان را  جمله در کشتی نوح اند حریفان در خواب  ورنه هرگز ننشانید قضا توفان را بحث با رد و قبول بت ترسا بچه است ور نه از کفر زبونی نبود ایمان را چون اثر در تو کند عشق؟ که اعجاز مسیح مرده را جان دهد، آدم نکند حیوان را جنس دین را چه کساد آمده عرفی در پیش؟ که به جز مرده ز حافظ نخرد قرآن را منبع : عرفی شیرازی » غزلها  http://ganjoor.net   ساقی‌نامه http://old.n-sun.ir/shoara-9-10/artimani/2165-ساقی‌نامه.html ساقی‌نامه الهی به مستان میخانه‌ات بعقل آفرینان دیوانه‌ات به دردی کش .... رضی الدین آرتیمانی Wed, 04 Jan 2012 07:57:49 +0330        ساقی‌نامه الهی به مستان میخانه‌ات بعقل آفرینان دیوانه‌ات به دردی کش لجهٔ کبریا که آمد به شأنش فرود انّما به درّی که عرش است او را صدف به ساقی کوثر، به شاه نجف به نور دل صبح خیزان عشق ز شادی به انده گریزان عشق به رندان سر مست آگاه دل که هرگز نرفتند جز راه دل به انده‌پرستان بی پا و سر به شادی فروشان بی شور و شر کزان خوبرو، چشم بد دور باد غلط دور گفتم که خود کور باد به مستان افتاده در پای خم به مخمور با مرگ با اشتلم بشام غریبان، به جام صبوح کز ایشانست شام و سحر را فتوح که خاکم گل از آب انگور کن سرا پای من آتش طور کن خدا را بجان خراباتیان کزین تهمت هستیم وارهان به میخانهٔ وحدتم راه ده دل زنده و جان آگاه ده که از کثرت خلق تنگ آمدم به هر جا شدم سر به سنگ آمدم بیا ساقیا می بگردش در آر که دلگیرم از گردش روزگار مئی ده که چون ریزیش در سبو بر ‌آرد سبو از دل آواز هو از آن می که در دل چو منزل کند بدن را فروزان‌تر از دل کند از آن می که گر عکسش افتد بباغ کند غنچه را گوهر شبچراغ از آن می که گر شب ببیند بخواب چو روز از دلش سر زند آفتاب از آن می که گر عکسش افتد بجان توانی بجان دید حق را عیان از آن می که چون شیشه بر لب زند لب شیشه تبخاله از تب زند از آن می که گر عکسش افتد به آب بر آن آب تبخاله افتد جباب از آن می که چون ریزیش در سبو بر آرد سبو از دل آواز هو از آن می که که در خم چو گیرد قرار بر آرد خم آتش ز دل همچو نار می صاف ز آلودگی بشر مبدل به خیر اندر او جمله شر می معنی افروز صورت گداز مئی گشته معجون راز و نیاز از آن آب، کاتش بجان افکند اگر پیر باشد جوان افکند مئی را کزو جسم جانی کند بباده، زمین آسمانی کند مئی از منی و توئی گشته پاک شود جان، چکد قطره‌ای گر به خاک به انوار میخانه ره پوی، آه چه میخواهی از مسجد و خانقاه بیا تا سری در سر خم کنیم من و تو، تو و من، همه گم کنیم بیک قطره می آبم از سر گذشت به یک آه، بیمار ما درگذشت بزن هر قدر خواهیم، پا به سر سر مست از پا ندارد خبر چشی گر از این باده، کو کو زنی شوی چون ازو مست هو هو زنی مئی سر بسر مایهٔ عقل و هوش مئی بی خم و شیشه، در ذوق و جوش دماغم ز میخانه بویی کشید حذر کن که دیوانه، هویی کشید بگیرید زنجیرم ای دوستان که پیلم کند یاد هندوستان دلا خیز و پائی به میخانه نه صلائی به مستان دیوانه ده خدا را ز میخانه گر آگهی به مخمور بیچاره، بنما رَهی دلم خون شد از کلفت مدرسه خدا را خلاصم کن از وسوسه چو ساقی همه چشم فتان نمود به یک نازم، از خویش عریان نمود پریشان دماغیم، ساقی کجاست شراب ز شب مانده باقی کجاست بیا ساقیا، می بگردش در آر که می خوش بود خاصه در بزم یار مئی بس فروزان‌تر از شمع و روز می و ساقی و بادهٔ جام سوز می صاف ز الایش ما سوی ازو یک نفس تا بعرش خدا مئی کو مرا وارهاند ز من ز آئین و کیفیت ما و من از آن می حلال است در کیش ما که هستی وبال است در پیش ما از آن می حرام است بر غیر ما که خارج مقام است در سیر ما مئی را که باشد در او این صفت نباشد بغیر از می معرفت به این عالم ار آشنائی کنی ز خود بگذری و خدائی کنی کنی خاک میخانه گر توتیا خدا را ببینی بچشم خدا به میخانه آی و صفا را ببین ببین خویشتن را خدا را ببین تودر حلقهٔ می‌پرستان در آ که چیزی نبینی بغیر خدا بگویم که از خود فنا چون شوی ز یک قطره زین باده مجنون شوی بشوریدگان گر شبی سر کنی از آن می که مستند لب تر کنی جمال محالی که حاشا کنی ببندی دو چشم و تماشا کنی نیاری تو چون تاب دیدار او ز دیدار رو کن به دیوار او قمر درد نوش است از جام ما سحر خوشه چین است از شام ما مغنی نوای دگر ساز کن دلم تنگ شد مطرب آواز کن بگو زاهدان اینقدر تن زنند که آهن ربائی بر آهن زنند بس آلوده‌ام آتش می کجاست پر آسوده‌ام نالهٔ نی کجاست به پیمانه، پاک از پلیدم کنید همه دانش و داد و دیدم کنید چو پیمانه از باده خالی شود مرا حالت مرگ حالی شود همه مستی و شور و حالیم ما نه چون تو همه قیل و قالیم ما خرابات را گر زیارت کنی تجلی بخروار غارت کنی چه افسرده‌ای رنگ رندان بگیر چرا مرده‌ای آب حیوان بگیر زنی در سماعی، ز می سرخوشی سزد گر ازین غصه خود را کشی توانی اگر دل، دریا کنی تو آن دُر یکتای پیدا کنی ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه بیابی اگر لذت اشک و آه بیا تا بساقی کنیم اتفاق درونها مصفا کنیم از نفاق بیائید تا جمله مستان شویم ز مجموع هستی پریشان شویم چو مستان بهم مهربانی کنیم دمی بی‌ریا زندگانی کنیم بگرییم یکدم چو باران بهم که اینک فتادیم یاران زهم جهان منزل راحت اندیش نیست ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست سراسر جهان گیرم از توست بس چه میخواهی آخر از این یکنفس فلک بین که با ما جفا میکند چها کرده است و چها میکند برآورد از خاک ما گرد و دود چه میخواهد از ما سپهر کبود نمیگردد این آسیا جز بخون الهی که برگردد این سرنگون من آن بینوایم که تا بوده‌ام نیاسایم ار یکدم آسوده‌ام رسد هر دم از همدمانم غمی نبودم غمی گر بدم همدمی در این عالم تنگ‌تر از قفس به آسودگی کس نزد یک نفس مرا چشم ساقی چو از هوش برد چه کارم به صاف و چه کارم به درد نه در مسجدم ره، نه در خانقاه از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه نمانده است در هیچکس مردمی گریزان شده آدم از آدمی گروهی همه مکر و زرق و حیل همه مهربان، بهر جنگ و جدل همه متفق با هم اندر نفاق به بدخوئی اندر جهان جمله طاق همه گرگ مانا همه میش پوست همه دشمنی کرده در کار دوست شب آلودگی، روز شرمندگی معاذ الله از اینچنین زندگی اگر مرد راهی؟ ز دانش مگو که او را نداند کسی غیر او برو کفر و دین را وداعی بکن به وجد اندر آ و سماعی بکن مکن منعم از باده ای محتسب که مستم من از جام لا یحتسب چو ما زین می، ار مست و نادان شوی ز دانائی خود پشیمان شوی خوری باده، خورشید رخشان شوی چه دنبال لعل بدخشان سوی صبوح است ساقی برو می بیار فتوح است مطرب دف و نی بیار از ان می که در دل اثر چون کند قلندر بیک خرقه قارون کند نوای مغنی چه تأثیر داشت که دیوانه نتوان به زنجیر داشت مغنی سحر شد خروشی بر آر ز خامان افسرده جوشی بر آر که افسردهٔ صحبت زاهدم خراب می و ساغر و شاهدم سرم در سر می‌پرستان مست که جزمی فراموششان هر چه هست به می گرم کن جان افسرده را که می زنده دارد تن مرده را مگو تلخ و شور آب انگور را که روشن کند دیدهٔ کور را بده ساقی آن آب آتش خواص که از هستیم زود سازد خلاص بمن عشوه چشم ساقی فروخت که دین و دل و عقل را جمله سوخت ازین دین به دنیا فروشان مباش بجز بندهٔ باده‌نوشان مباش کدورت کشی از کف کوفیان صفا خواهی، اینک صف صوفیان چو گرم سماعند هر سو صفی حریفان اصولی ندیمان کفی چه درماندهٔ دلق و سجاده‌ای مکش بار محنت، بکش باده‌ای ز قطره سخن پیش دریا مکن حدیث فقیهان بر ما مکن مکن قصهٔ زاهدان هیچ گوش قدح تا توانی بنوشان و نوش سحر چون نبردی به میخانه راه چراغی به مسجد مبر شامگاه خراباتیا، سوی منبر مشو بهشتی، بدوزخ برابر مشو بزن ناخن و نغمه‌ای بر دلم دمار کدورت بر آر از گلم بکش باده تلخ و شیرین بخند فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند که نور یقین در دلم جوش زد جنون آمد و بر صف هوش زد قلم بشکن و دور افکن سبق بسوزان کتاب و بشویان ورق تعالی اللّه از جلوهٔ آن شراب که بر جملگی تافت چون آفتاب تو زین جلوه از جا نرفتی که‌ای تو سنگی، کلوخی، جمادی، چه‌ای رخ ای زاهد از می پرستان متاب تو در آتش افتاده‌ای من در آب که گفته است چندین ورق را ببین بگردان ورق را و حق را ببین مگو هیچ با ما ز آئین عقل که کفر است در کیش ما دین و عقل ز ما دست ای شیخ مسجد بدار خراباتیان را به مسجد چکار ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای بینداز دورش که یخ بسته‌ای فزون از دو عالم تو در عالمی بدینسان چرا کوتهی و کمی تو شادی بدین زندگی عار کو گشودند گیرم درت بار کو؟ نماز ار نه از روی مستی کنی به مسجد درون بت‌پرستی کنی به مسجد رو و قتل و غارت ببین به میخاه آی و فراغت ببین به میخانه آی و حضوری بکن سیه کاسه‌ای کسب نوری بکن چو من گر ازین می تو بی من شوی بگلخن درون رشک گلشن شوی چه میخواهد از مسجد و خانقاه هر آنکو به میخانه برده است راه نه سودای کفر و نه پروای دین نه ذوقی به آن و نه شوقی به این برونها سفید و درونها سیاه فغان از چنین زندگی آه، آه همه سر برون کرده از جیب هم هنرمند گردیده در عیب هم خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ همه آشتیهای بدتر ز جنگ فرو رفته اشک و فرا رفته آه که باشند بر دعوی ما گواه بفرمای گور و بیاور کفن که افتاده‌ام از دل مرد و زن دلم گه از آن گه ازین جویدش ببین کاسمان از زمین جویدش به می هستی خود فنا کرده‌ایم نکرده کسی آنچه ما کرده‌ایم دگر طعنهٔ باده بر ما مزن که صد بار زن بهتر از طعنه زن نبردست گویا به میخانه راه که مسجد بنا کرده و خانقاه چه میخواهد از مسجد و خانقاه هر آنکو به میخانه بردست راه روان پاک سازیم از آب تاک که آلودهٔ کفر و دین است پاک ندانم چه گرمیست با این شراب که آتش خورم گویی از جام آب به می صاحب تخت و تاجم کنید پریشان دماغم، علاجم کنید جسد دادم و جان گرفتم ازو چه میخواستم، آن گرفتم ازو بینداز این جسم و جان شو همه جسد چیست؟ روح روان شو همه گدائی کن و پادشاهی ببین رهاکن خودی و خدائی ببین تکلف بود مست از می شدن خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن درون خرابات ما شاهدیست که بدنام ازو هر کجا زاهدیست بخور می که در دور عباس شاه به کاهی ببخشند کوهی گناه سکندر توان و سلیمان شدن ولی شاه عباس نتوان شدن که آئین شاهی از آن ارجمند نشسته است برطرف طاق بلند یکی از سواران رزمش هزار یکی از گدایان بزمش بهار سگش بر شهان دارد از آن شرف که باشد سگ آستان نجف الهی به آنان که در تو گمند نهان از دل و دیدهٔ مردمند نگهدار این دولت از چشم بد بکش مد اقبال او تا ابد همیشه چو خور گیتی افروز باد همه روز او عید نوروز باد شراب شهادت بکامش رسان بجد علیه السلامش رسان رضی روز محشر علی ساقی است مکن ترک می تا نفس باقی است منبع : رضی‌الدین آرتیمانی » ساقی‌نامه http://ganjoor.net   غزل شمارهٔ ۶۵ http://old.n-sun.ir/shoara-9-10/saab/2157-غزل-شمارهٔ-۶۵.html غزل شمارهٔ ۶۵ از جلوهٔ تو برگ ز پیوند بگسلد نشو و نما ز نخل برومند بگسلد طفل از نظارهٔ تو ز مادر .... صائب تبریزی Sun, 01 Jan 2012 08:31:11 +0330           غزل شمارهٔ ۶۵ از جلوهٔ تو برگ ز پیوند بگسلد نشو و نما ز نخل برومند بگسلد طفل از نظارهٔ تو ز مادر شود جدا مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد دامن کشان ز هر در باغی که بگذری از ریشه سرو رشتهٔ پیوند بگسلد چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا زان پیشتر که بند من از بند بگسلد این رشتهٔ حیات که آخر گسستنی است تا کی گره به هم زنم و چند بگسلد؟ در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟ دیوانه‌ای که فصل خزان بند بگسلد آدم به اختیار نیامد برون ز خلد صائب چگونه از دل خرسند بگسلد؟ منبع : صائب تبریزی » گزیده اشعار » غزلیات http://ganjoor.net باز این چه شورش است که در خلق عالم است http://old.n-sun.ir/shoara-9-10/mohtasham/2150-باز-این-چه-شورش-است-که-در-خلق-عالم-است.html باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ........   محتشم کاشانی Tue, 27 Dec 2011 22:15:44 +0330   باز این چه شورش است که در خلق عالم است   باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است این صبح تیره باز دمید از کجا کزو کار جهان و خلق جهان جمله در هم است گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب کاشوب در تمامی ذرات عالم است گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست این رستخیز عام که نامش محرم است در بارگاه قدس که جای ملال نیست سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند گویا عزای اشرف اولاد آدم است خورشید آسمان و زمین نور مشرقین پروردهٔ کنار رسول خدا حسین کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا در خاک و خون طپیده میدان کربلا گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد فریاد العطش ز بیابان کربلا آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک جان جهانیان همه از تن برون شدی کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست عالم تمام غرقه دریای خون شدی گر انتقام آن نفتادی بروز حشر با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی آل نبی چو دست تظلم برآورند ارکان عرش را به تلاطم درآورند برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند آن در که جبرئیل امین بود خادمش اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند پس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها افروختند و در حسن مجتبی زدند وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود کندند از مدینه و در کربلا زدند وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند اهل حرم دریده گریبان گشوده مو فریاد بر در حرم کبریا زدند روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید جوش از زمین بذروه عرش برین رسید نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب از بس شکستها که به ارکان دین رسید نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید باد آن غبار چون به مزار نبی رساند گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید یکباره جامه در خم گردون به نیل زد چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار تا دامن جلال جهان آفرین رسید هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر دارند شرم کز گنه خلق دم زنند دست عتاب حق به در آید ز آستین چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند از صاحب حرم چه توقع کنند باز آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه ابری به بارش آمد و بگریست زار زار گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر افتاد در گمان که قیامت شد آشکار آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بی‌عماری و محمل شتر سوار با آن که سر زد آن عمل از امت نبی روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید هرجا که بود طایری از آشیان فتاد شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان بر پیکر شریف امام زمان فتاد بی‌اختیار نعرهٔ هذا حسین او سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست وین صید دست و پا زده در خون حسین توست این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی دود از زمین رسانده به گردون حسین توست این ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست این غرقه محیط شهادت که روی دشت از موج خون او شده گلگون حسین توست این خشک لب فتاده دور از لب فرات کز خون او زمین شده جیحون حسین توست این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست این قالب طپان که چنین مانده بر زمین شاه شهید ناشده مدفون حسین توست چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد کای مونس شکسته دلان حال ما ببین ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین اولاد خویش را که شفیعان محشرند در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین آن تن که بود پرورشش در کنار تو غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد خاموش محتشم که دل سنگ آب شد بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد خاموش محتشم که از این حرف سوزناک مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد خاموش محتشم که از این شعر خونچکان در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد خاموش محتشم که از این نظم گریه‌خیز روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای وز کین چها درین ستم آباد کرده‌ای بر طعنت این بس است که با عترت رسول بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای ای زادهٔ زیاد نکرده‌ست هیچ گه نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای کام یزید داده‌ای از کشتن حسین بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای بهر خسی که بار درخت شقاوتست در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای ترسم تو را دمی که به محشر برآورند از آتش تو دود به محشر درآورند منبع : محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها http://ganjoor.net انسان http://old.n-sun.ir/shoara-9-10/fyzkashany/2141-انسان.html انسان هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالها افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین بیهوش شد هر مرضعه از شدت .... فیض کاشانی Sun, 25 Dec 2011 11:16:27 +0330         انسان هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالها افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه انسان چو دید این حالها گفت از تعجب مالها گفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارها درامتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان تن را حیاه از جان بود جان زنده از جانان بود ابدان زجان عمران شود وز رفتنش ویران شود زآمدشد این جسم و جان نگسست یکدم کاروان افکند تن اثقالها بگشود جانرا بالها گشتند مست اینچنین انداختند احمالها دست از رضاعت بازداشت بیخود شد از اهوالها گفتند از ارض بدن بیرون فتاد اثقالها از ربک اوحی لها کرد او عیان احوالها کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها جان او بدن عریان شود تا گستراند بالها جان از بدن عریان شود تا گستراند بالها افتاد  شوری  در  جهان   زین  حلّ  و زین ترحالها  پرشد دل فيض از انین زان میکند چندان چنین تا  از  دلش  چون  از  زمین  بیرون   فتد  اثقالها منبع : دیوان اشعار ملاّ محسن فیض کاشانی http://ganjoor.net رباعی شمارهٔ ۸ http://old.n-sun.ir/shoara-9-10/helali/2095-رباعی-شمارهٔ-۸.html رباعی شمارهٔ ۸ در عالم بی‌وفا کسی خرم نیست شادی و نشاط در بنی‌آدم نیست آن کس که درین زمانه .... هلالی جغتائی Wed, 21 Dec 2011 06:51:01 +0330           رباعی شمارهٔ ۸ در عالم بی‌وفا کسی خرم نیست شادی و نشاط در بنی‌آدم نیست آن کس که درین زمانه او را غم نیست یا آدم نیست، یا از این عالم نیست منبع : هلالی جغتایی » رباعیات http://ganjoor.net شیخ بهائی 220389 http://old.n-sun.ir/shoara-9-10/sheikhbahae/499--220389.html انسان در رباعیات شیخ بهایی    تا منزل آدمی سرای دنیاست                 کارش همه ...... شیخ بهائی Fri, 11 Jun 2010 19:33:52 +0430 انسان در رباعیات شیخ بهایی    تا منزل آدمی سرای دنیاست                 کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود                        سالی که نکوست، از بهارش پیداست   *****                                      تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!                                    دوری کن و در دامن عزلت آویز! انسان مجازیند این نسناسان                                   پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!