Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 فریدون مشیری - انسان http://old.n-sun.ir/ fa فریدون مشیری - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine گرگ درون http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/3338-گرگ-درون.html گرگ درون گفت دانایی که گرگی خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جاری است پیکاری سترگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره ... فریدون مشیری Thu, 13 Nov 2014 21:52:45 +0330     گرگ درون گفت دانایی که گرگی خیره سر  هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جاری است پیکاری سترگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست ای بسا انسان رنجور پریش سخت پیچیده گلوی گرگ خویش وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگال گرگ خود اسیر هر که گرگش را دراندازد به خاک رفته رفته می شود انسان پاک وانکه از گرگش خورد هردم شکست گرچه انسان مینماید گرگ هست وانکه با گرگش مدارا می کند خلق و خوی گرگ پیدا می کند در جوانی جان گرگت را بگیر وای اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیری گر تو باشی همچو شیر ناتوانی در مصاف گرگ پیر مردمان گر یکدگر را می درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند اینکه انسان هست اینسان دردمند گرگها فرمانروایی می کنند وان ستمکاران که با هم محرمند گرگهاشان آشنایان همند گرگها همراه و انسان ها غریب با که باید گفت این حال عجیب؟ منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيريدریافت فایل تصویری ما، همان جمع پراكنده http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/2599-ما،-همان-جمع-پراكنده.html همدردی و درخواست کمک به مسلمانان میانمار  ( برمه ) ما ، همان جمع پراكنده موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد ! از دل تيره امواج بلند ..... فریدون مشیری Sun, 22 Jul 2012 20:32:45 +0430     ما، همان جمع پراكنده ...  موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد !  از دل تيره امواج بلند آوا،  كه غريقي را در خويش فرو مي برد،  و غريوش را با مشت فرو مي كشت،  نعره اي خسته و خونين ، بشريت را،  به كمك مي طلبيد :   - « آي آدمها ... آي آدمها ... » ما شنيديم و به ياري نشتابيديم ! به خيالي كه قضا، به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند ! « دستي از غيب برون آيد و كاري بكند » هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم ! آستين ها را بالا نزديم دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم، تا از آن مهلكه - شايد - برهانيمش، به كناري برسانيمش ! ...   موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي ريخت . با غريوي، كه به خواموشي مي پيوست . با غريقي كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا چنگ مي زد، مي آويخت ...   ما نمي دانستيم اين كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ، اين نگونبخت كه اينگونه نگونسار شده است ، اين منم، اين تو، آن همسايه، آن انسان! اين مائيم ! ما، همان جمع پراكنده، همان تنها، آن تنها هائيم !   همه خاموش نشستيم و تماشا كرديم . آن صدا، اما خاموش نشد . - « ... آي آدم ها ... » « آي آدم ها ... » آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ، آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است ! تا به دنيا دلي از هول ستم مي لرزد، خاطري آشفته ست، ديده اي گريان است، هر كجا دست نياز بشري هست دراز؛ آن صدا در همه آفاق طنين انداز ست .   آه، اگر با دل وجان، گوش كنيم، آه اگر وسوسه نان را، يك لحظه فراموش كنيم، « آي آدم ها » را در همه جا مي شنويم .   در پي آن همه خون، كه بر اين خاك چكيد، ننگ مان باد اين جان ! شرم مان باد اين نان ! ما نشستيم و تماشا كرديم !   در شب تار جهان در گذركاهي، تا اين حد ظلماني و توفاني ! در دل اين همه آشوب و پريشاني اين از پاي فرو مي افتد، اين كه بردار نگونسار شده ست، اين كه با مرگ درافتاده است، اين هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛ اين منم، اين تو، آن همسايه ! آن انسان، اين مائيم . ما، همان جمع پراكنده، همان تنها، آن تنها هائيم ! اينهمه موج بلا در همه جا  مي بينيم، « آي آدم ها » را مي شنويم، نيك مي دانيم، دستي از غيب نخواهد آمد هيچ يك حتي يكبار نمي گوئيم با ستمكاري ناداني، اينگونه مدارا نكنيم آستين ها را بالا بزنيم دست در دست هم از پهنه آفاق برانيمش مهرباني را، دانائي را، بر بلنداي جهان، بنشانيمش ... !   - « آي آدم ها ... ! موج مي آيد ... »   با ياد نيما، سراينده « اي آدم ها » منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيري نهاد هر بشر http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/2381-نهاد-هر-بشر.html نهاد هر بشر گفت دانايي که: گرگي خيره سر، هست پنهان در نهاد هر بشر!... هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته مي شود انسان .... فریدون مشیری Sun, 08 Apr 2012 22:12:29 +0430       نهاد هر بشر  گفت دانايي که: گرگي خيره سر، هست پنهان در نهاد هر بشر!... هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته مي شود انسان پاک وآن که با گرگش مدارا مي کند خلق و خوي گرگ پيدا مي کند در جواني جان گرگت را بگير! واي اگر اين گرگ گردد با تو پير روز پيري، گر که باشي هم چو شير ناتواني در مصاف گرگ پير مردمان گر يکدگر را مي درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند... وآن ستمکاران که با هم محرم اند گرگ هاشان آشنايان هم اند گرگ ها همراه و انسان ها غريب با که بايد گفت اين حال عجيب؟   منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيري فریاد های سوخته http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/1168--.html فریاد های سوخته من با کدام دل به تماشا نشسته ام آسوده مرگ آب و هوا.... فریدون مشیری Wed, 24 Nov 2010 03:03:26 +0330 فریاد های سوخته من با کدام دل به تماشا نشسته ام آسوده مرگ آب و هوا و نبات را مرگ حیات را ؟ من با کدام یارا در این غبار سنگین مرگ پرنده ها را خاموش مانده ام ؟ در انهدام جنگل در انقراض دریا در قتل عام ماهی من با کدام مایه صبوری فریاد برنداشته ام ای!....؟ پیکار خیر و شر کز بامداد روز نخستین آغاز گشته بود در این شب بلند به پایان رسیده است خیر از زمین به عالم دیگر گریخته ست وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم بر خاک ریخته ست در تنگنای دلهره اینک خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟ فریاد های سوخته مان را در غربت کدام بیابان از سینه های خسته برآریم ؟ ای کودک نیامده ! ای آرزوی دور کی چهره می نمایی؟ ای نور مبهمی که نمی بینمت درست کی پرده می گشایی ؟ امروز دست گیر که فردا از دست رفته است انسان خسته ای که نجاتش به دست تست منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيري يك گل بهار نيست http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/1153--.html يك گل بهار نيست                      يك گل بهار نيست، صد گل بهار نيست، حتي هزار باغِ پُر از گل، بهار نيست، وقتي پرنده ها... فریدون مشیری Mon, 22 Nov 2010 03:05:24 +0330 يك گل بهار نيست                      يك گل بهار نيست، صد گل بهار نيست، حتي هزار باغِ پُر از گل، بهار نيست، وقتي پرنده ها همه خونين بال، وقتي ترانه ها همه اشك آلود، وقتي ستاره ها همه خاموشند. وقتي كه دست ها، با قلب خونچكان، در چار سوي گيتي، هر جا به استغاثه بلند است، آيا كسي طلوع شقايق را در دشتِ شب گرفته تواند ديد؟ وقتي بنفشه هاي بهاري در چار سوي گيتي بوي غبارِ وحشت و باروت مي دهند، آيا كسي صفاي بهاران را هرگز گلي به كام تواند چيد؟ وقتي كه لوله هاي بلند توپ در چار سوي گيتي در استتارِ شاخه و برگ درخت هاست، اين قمري غريب روي  كدام شاخه بخواند؟ وقتي كه دشت ها درياي پر تلاطمِ خون است، ديگر نسيم، زورق زرينِ صبح را روي كدام بركه براند؟ اكنون كه آدمي از بامِ هفت گنبد گردون گذشته است، گردونه زمين را از اوج بنگريم. از اوج بنگريم: ذرّاتِ دل به دشمني و كينه داده را وز جان و دل به جان و دلِ هم فتاده را! از اوج بنگريم و ببينيم، در اين فضاي لايتناهي از ذره كمترانيم، غرقِ هزار گونه تباهي. از اوج بنگريم و ببينيم، آخر چرا به سينه انسانِ ديگري شمشير مي زنيم؟ ما ذره هاي پوچ، در گيرو دار هيچ، در روي كوره راه سياهي كه انتهاش گودال نيستي است، آخر چگونه تشنه به خونِ برادريم؟ از اوج بنگريم! انبوه كشتگان را، خيل گرسنگان را، انباشته به كشتي بي لنگرِ زمين، سوي كدام ساحل تا كهكشانِ دور سوقات مي بريم؟ آيا رهائيِ بشريت را در چارسوي گيتي، در كائنات، يك دل اميدوار نيست؟ آيا درخت خشك محبت را يك برگِ سبز در همه شاخسار نيست؟ دستي برآوريم، باشد كزين گذرگه اندوه بگذريم. روزي كه آدمي، خورشيدِ دوستي را در قلب خويش يافت، راه رهائي از دل اين شام تار هست! و آنجا كه مهرباني لبخند مي زند، در يك جوانه نيز شكوه بهار هست!   منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيري پشت اين در http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/1063--.html پشت اين در صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي از در تنگ قفس چنگ خون آلوده ي خود را... فریدون مشیری Tue, 26 Oct 2010 03:12:45 +0330 پشت اين در صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي از در تنگ قفس چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد مرغكان را يك به يك مي كشت و در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد *** بسته بالان قفس بي خيال بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند تا برون آرند چشم يكدگر را بر سر هم خيز بر مي داشتند *** گفتم: اي بيچاره انسان! حال اينان حال توست! چنگ بيداد اجل، در پشت در، دنبال توست پشت اين در، داس خونين، دست اوست تا گريبان تو را آرد به چنگ دست خون آلود او در جست و جوست بر سر يك لقمه يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ اين چنين دشمن چرايي؟ مي تواني بود دوست ***** منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيري در هاله شرم http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/996--.html در هاله شرم ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان چشم وا مي كرد و - شايد - جاي پاها را، نخستين... فریدون مشیری Fri, 08 Oct 2010 02:29:46 +0330 در هاله شرم ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان چشم وا مي كرد و - شايد - جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد ! ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم . *** آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار، با خورشيد ! آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟ *** بر لب دريا در بهشت بيكران صبحگاهان، ما چشم و دل، در هاله شرم نخسين ! آدم و حوا ! منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيري سپیدار http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/944--.html سپیدار این سپیدار کهن سالی که هیچ از قیل و قال ما نمی آسود این حیاط مدرسه  این کبوترهای معصومی که.... فریدون مشیری Sat, 25 Sep 2010 04:13:52 +0330 سپیدار این سپیدار کهن سالی که هیچ از قیل و قال ما نمی آسود این حیاط مدرسه  این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم این همان کوچه همان بن بست این همان خانه همان درگاه این همان ایوان همان در .......آه از بیابانهای خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ در غروبی ارغوانی رنگ با نشانی های گنگ و دور آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را بشنوم شاید از اشارت های یک در از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار در حرم در کوچه در بازار آمدم خود را مگر پیدا کنم کیف زرد کوچکی بر پشت نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت گوش ها از سوز سرما سرخ رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه چشم در چشمان مادر واکنم های های اشتیاق سالها را سردهیم وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم هیچ در میان ازدحام زائران پای تا سر گوش شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد مانند باشد در فضا هرچند نامفهوم در رواق سرد و ساکت می دویدم در نگاه صد هزار آیینه کوچک شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر مانده باشدی سایه ای هر چند نامعلوم هیچ هیچ غیر از بغض تاریک ضریح هیچ غیر از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک هیچ غیر از بهت محراب آه  هیچ غیر از انتظار کفش کن باز میگشتم زخم کاری خورده ای تا جاودان دلتنگ ز بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد خود نمی دانم موجی از نفرین این بیچاره آدم بود و در چشمان کور آسمان می ریخت یا که باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه خدا می برد خاک خواهی شد از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيري مرگ انسانيت http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/931--.html مرگ انسانيت از همان روزي که دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل از همان روزي که ...... فریدون مشیری Thu, 23 Sep 2010 02:38:55 +0330               مرگ انسانيت از همان روزي که دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل از همان روزي که فرزندان آدم صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد آدميت مرده بود گرچه آدم زنده بود. از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزي که با شلاق و خون، ديوار چين را ساختند آدميت مرده بود بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب گشت و گشت قرن ها از مرگ آدم هم گذشت اي دريغ، آدميت بر نگشت قرن ما روزگار مرگ انسانيت است سينه ي دنيا ز خوبي ها تهي است صحبت از آزادگي، پاکي، مروت ابلهي است صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست من که از پژمردن يک شاخه گل از نگاه ساکت يک کودک بيمار از فغان يک قناري در قفس از غم يک مرد، در زنجير حتي قاتلي بر دار! اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرين ايام، زهرم در پياله  اشک و خونم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم؟ صحبت از پژمردن يک برگ نيست واي! جنگل را بيابان مي کنند دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنند هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند صحبت از پژمردن يک برگ نيست فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست در کويري سوت و کور در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانيت است.. منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيري ما، همان جمع پراكنده http://old.n-sun.ir/shoara-14/moshiry/903--.html  همدردی و درخواست کمک به سیل زدگان پاکستان  ( تصاویر در ادامه مطب ) ما، همان جمع پراكنده ...    با ياد نيما، سراينده « اي آدم ها »   *** موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد ! از دل تيره.... فریدون مشیری Thu, 16 Sep 2010 03:23:55 +0430   ما، همان جمع پراكنده ...     با ياد نيما، سراينده « اي آدم ها »    *** موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد ! از دل تيره امواج بلند آوا، كه غريقي را در خويش فرو مي برد، و غريوش را با مشت فرو مي كشت، نعره اي خسته و خونين ، بشريت را، به كمك مي طلبيد :   - « آي آدمها ... آي آدمها ... » ما شنيديم و به ياري نشتابيديم ! به خيالي كه قضا، به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند ! « دستي از غيب برون آيد و كاري بكند » هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم ! آستين ها را بالا نزديم دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم، تا از آن مهلكه - شايد - برهانيمش، به كناري برسانيمش ! ...    موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي ريخت . با غريوي، كه به خواموشي مي پيوست . با غريقي كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا چنگ مي زد، مي آويخت ...   ما نمي دانستيم اين كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ، اين نگونبخت كه اينگونه نگونسار شده است ، اين منم، اين تو، آن همسايه، آن انسان! اين مائيم ! ما، همان جمع پراكنده، همان تنها، آن تنها هائيم !   همه خاموش نشستيم و تماشا كرديم . آن صدا، اما خاموش نشد . - « ... آي آدم ها ... » « آي آدم ها ... » آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ، آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است ! تا به دنيا دلي از هول ستم مي لرزد، خاطري آشفته ست، ديده اي گريان است، هر كجا دست نياز بشري هست دراز؛ آن صدا در همه آفاق طنين انداز ست .   آه، اگر با دل وجان، گوش كنيم، آه اگر وسوسه نان را، يك لحظه فراموش كنيم، « آي آدم ها » را در همه جا مي شنويم .   در پي آن همه خون، كه بر اين خاك چكيد، ننگ مان باد اين جان ! شرم مان باد اين نان ! ما نشستيم و تماشا كرديم !   در شب تار جهان در گذركاهي، تا اين حد ظلماني و توفاني ! در دل اين همه آشوب و پريشاني اين از پاي فرو مي افتد، اين كه بردار نگونسار شده ست، اين كه با مرگ درافتاده است، اين هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛ اين منم، اين تو، آن همسايه ! آن انسان، اين مائيم . ما، همان جمع پراكنده، همان تنها، آن تنها هائيم ! اينهمه موج بلا در همه جا  مي بينيم، « آي آدم ها » را مي شنويم، نيك مي دانيم، دشتي از غيب نخواهد آمد هيچ يك حتي يكبار نمي گوئيم با ستمكاري ناداني، اينگونه مدارا نكنيم آستين ها را بالا بزنيم دست در دست هم از پهنه آفاق برانيمش مهرباني را، دانائي را، بر بلنداي جهان، بنشانيمش ... !   - « آي آدم ها ... ! موج مي آيد ... » ***** منبع : مجموعه اشعار فريدون مشيري    موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد ! از دل تيره امواج بلند آوا، كه غريقي را در خويش فرو مي برد، و غريوش را با مشت فرو مي كشت، نعره اي خسته و خونين ، بشريت را، به كمك مي طلبيد :     « آي آدمها ... آي آدمها ... » ما شنيديم و به ياري نشتابيديم ! به خيالي كه قضا، به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند ! « دستي از غيب برون آيد و كاري بكند » هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم ! آستين ها را بالا نزديم دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم، تا از آن مهلكه - شايد - برهانيمش، به كناري برسانيمش ! ...  موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي ريخت . با غريوي، كه به خواموشي مي پيوست . با غريقي كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا چنگ مي زد، مي آويخت ...   ما نمي دانستيم اين كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ، اين نگونبخت كه اينگونه نگونسار شده است ، اين منم، اين تو، آن همسايه، آن انسان! اين مائيم ! ما، همان جمع پراكنده، همان تنها، آن تنها هائيم    همه خاموش نشستيم و تماشا كرديم . آن صدا، اما خاموش نشد . - « ... آي آدم ها ... » « آي آدم ها ... » آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ، آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است ! تا به دنيا دلي از هول ستم مي لرزد، خاطري آشفته ست، ديده اي گريان است، هر كجا دست نياز بشري هست دراز؛ آن صدا در همه آفاق طنين انداز ست .   آه، اگر با دل وجان، گوش كنيم، آه اگر وسوسه نان را، يك لحظه فراموش كنيم، « آي آدم ها » را در همه جا مي شنويم . در پي آن همه خون، كه بر اين خاك چكيد، ننگ مان باد اين جان ! شرم مان باد اين نان ! ما نشستيم و تماشا كرديم !   در گذركاهي، تا اين حد ظلماني و توفاني ! در دل اين همه آشوب و پريشاني اين از پاي فرو مي افتد، اين كه بردار نگونسار شده ست، اين كه با مرگ درافتاده است، اين هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛ اين منم، اين تو، آن همسايه ! آن انسان، اين مائيم . ما، همان جمع پراكنده، همان تنها، آن تنها هائيم ! اينهمه موج بلا در همه جا  مي بينيم، « آي آدم ها » را مي شنويم، نيك مي دانيم، دشتي از غيب نخواهد آمد هيچ يك حتي يكبار نمي گوئيم با ستمكاري ناداني، اينگونه مدارا نكنيم آستين ها را بالا بزنيم دست در دست هم از پهنه آفاق برانيمش مهرباني را، دانائي را، بر بلنداي جهان، بنشانيمش ... « آي آدم ها ... ! موج مي آيد ... » *****