Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 انسان در آثار شعرای قرن11و 12 و 13 - انسان http://old.n-sun.ir/ fa انسان در آثار شعرای قرن11و 12 و 13 - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine خانۀ دل http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/molahadi/3053--.html خانۀ دل خانۀ دل حریم خلوت اوست جان کامل سریر حضرت اوست همه آینۀ رخ آدم حاج ملا هادی سبزواری Thu, 11 Jul 2013 23:29:28 +0430 خانۀ دل خانۀ دل حریم خلوت اوست جان کامل سریر حضرت اوست همه آینۀ رخ آدم آدم آیینه بهر طلعت اوست آدمی چونکه معرفت اندوخت قابل خلعت خلافت اوست نبود او ذات لیک نعت وی است نیست معنی ولیک صورت اوست در تک و پو همه سوی آدم آدم احرام بند خدمت اوست حق بود بود و کل نمودوی است اوست بحر و همه نداوت اوست کجی دال و راستی الف کج مبین جمله از مشیت اوست گل سرا پا نیازمند ویند بس حقیقت همین حقیقت اوست اوست ذات الذوات پس همه جا اصل هر حب همین محبت اوست حادث و در زوال مصنوعات دایم و لم یزل صنیعت اوست همت از مرد حق طلب میکن همت مرد حق ز همت اوست به حقارت بما مبین زاهد سر اسرار از سریرت اوست منبع : دیوان حاج ملا هادی سبزواری   انسان http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/shariati/3023-انسان.html  29 خرداد ، سالروز درگذشت زنده یاد دکتر علی شریعتی انسان خدایا کفر نمی‌گویم ،پریشانم ،چه می‌خواهی‌ تو از جانم ؟! مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی . خداوندا! اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی ، لباس فقر پوشی  ، غرورت را برای ‌تکه نانی‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ و شب آهسته و خسته تهی‌ دست و زبان بسته   ،به سوی ‌خانه باز آیی ، زمین و آسمان را کفر می‌گویی ، نمی‌گویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان ، تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی ، لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری ، و قدری آن طرف‌تر ، عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ .... دکتر علی شریعتی Thu, 13 Jun 2013 09:30:00 +0430   انسان خدایا کفر نمی‌گویم، پریشانم، چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. خداوندا! اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای ‌تکه نانی ‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ و شب آهسته و خسته تهی‌ دست و زبان بسته به سوی ‌خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف‌تر عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟! خداوندا! اگر روزی‌ بشر گردی‌ ز حال بندگانت با خبر گردی‌ پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است ، چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است… منبع : مجموعه اشعار دکتر علی شریعتی دريا http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/jebran/2391-دريا.html دريا   در سكون شب  آن هنگام كه آدمي به خواب ...   جبران خلیل جبران Mon, 16 Apr 2012 23:13:17 +0430       دريا   در سكون شب    آن هنگام كه آدمي به خواب رود و بيداري او درحجاب باشد جنگل فرياد زند: من همان عزمم كه توسط خورشيد در دل خاك روييد دريا به او چيزي نگفت ولي با خود چنين گفت: عزم، از آن من است سنگ گفت: روزگار در من رازي نهاد كه تا روز جزا مخفي است دريا به او چيزي نگفت ولي با خود چنين گفت‌: اسرار از آن من است باد گفت: شگفتي ها دارم زيرا مه و آسمان را ز هم جدا مي سازم دريا خاموش و ساكت شد اما با خود چنين گفت: باد از  آن من است رود گفت: چه گوارا هستم تشنگي زمين را برطرف مي سازم دريا ساكت و خاموش شد اما با خود چنين گفت: رود از آن من است كوه گفت: به مانند ستاره اي در سينه ي افلاك پابرجا و استوار هستم دريا آرام ماند ولي با خود چنين گفت: كوه ار آن من است انديشه گفت: من پادشاه هستم و در جهان پادشاهي مانند من نيست دريا بي حركت ماند اما در خواب به خود گفت: همه چيز از آن من است منبع : مجموعه اشعار جبران خليل جبران قصیدهٔ شمارهٔ ۲ http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/ghaani/2207-قصیدهٔ-شمارهٔ-۲.html قصیدهٔ شمارهٔ ۲ در مدح حضرت رضا علیه‌السلام به‌گردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز..... قاآنی Mon, 16 Jan 2012 15:23:02 +0330     قصیدهٔ شمارهٔ ۲ در مدح حضرت رضا علیه‌السلام به‌گردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره شده‌گفتی همه چیره به مغزش علت سودا شبه‌گون چون شب غاسق‌گرفته چون دل عاشق به اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا تنش با قیر آلوده دلش از شیر آموده برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا به دل‌گلشن به تن زندان‌گهی‌گریان‌گهی خندان چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا چو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفته زده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خارا و یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشن و یا روشن‌گهر بهمن شده درکام اژدرها لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله ز بس باران از آن ژاله به طرف‌گلشن و صحرا ز فیض او دمیده‌گل شمیده طرهٔ سنبل کشیده از طرب بلبل به شاخ سرخ‌گل آوا عذارگل خراشیده خط ریحان تراشیده ز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضا ازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستان وزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرا فکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایه چمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعنا ز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهره‌ها درد چو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آوا خروشد هردم ازگردون‌که پوشد برتن هامون ز سنبل‌کسوت اکسون ز لاله خلعت دیبا فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله چنان از دل‌کشد ناله‌که سعد از فرقت اسما کنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحان به رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حورا چمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمر دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغما ز بس‌گلهای‌گوناگون چمن چون صحف انگلیون توگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعی ز بس خوبان فرخ رخ‌گلستان غیرت خلخ همه‌چون نوش در پاسخ همه‌چون سیم‌در سیما ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین‌ ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان بلی نبود شگفت ارزان‌کساد عنبر سارا ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون دمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سینا چه درهامون چه دربستان‌صف‌اندرصف‌گل‌وریحان ز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلا توگویی اهل یک‌کشور برهنه پا برهنه سر چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا چمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چین که طوس از فر شاه دین برین نه‌گنبد خضرا هژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمان ولی ایزد منان علی عالی اعلا امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن زمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویا نهال باغ علیین بهار مرغزار دین نسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاها سحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لاله خرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدا رخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزنده ازآن جان خرد زنده ازین نطق سخن‌گویا ز جودش قطره‌یی قلزم ز رایش پرتوی انجم جنابش قبلهٔ مردم رواقش‌کعبهٔ دلها بهشت از خلق او بویی محیط از جود او جویی به جنب حشمتش گویی گرایان گنبد مینا ستاره‌گوی میدانش هلال عید چوگانش ز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبرا قمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارش بشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضا زمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمش اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یارا خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش به مهر چهر رخشانش ملک حیران‌تر از حربا نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر فروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهرا ابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانی به خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضا وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم حدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتا قضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستش چو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیها زمین‌گوییست در مشتش فلک مهری در انگشتش دوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا به‌سائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشد گرفتم‌کاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا ملک مست جمال او فلک محوکمال او ز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرا زمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخر زمان را او زمان‌پرور جهان را او جهان پیرا ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری به باغ شوکتش خاری ریاض جنت‌المأوی امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا رضای او رضای حق قضای او قضای حق دلش از ماسوای حق‌گزیده عزلت عنقا کواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانش به زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا رخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستی وجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبدا ملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویش به‌گردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصی جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر به امر او شود صادر ز دیوان قضا طغرا کند از یک شکرخنده هزاران مرده را زنده چنان‌کز چهر رخشنده جهان پیر را برنا ردای قدس پوشیده به حزم نفس‌کوشیده به بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لا می از مینای لاخورده سبق از ماسوا برده وزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الا زدو‌ده زنگ امکانی شده در نور حق فانی چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا زدف در دشت لاخرگه‌که لامعبود الا الله زکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنا شده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرق چنان با حق شده ملحق‌که استثنا به مستثنا روان راز پرورده سراید راز در پرده بلی‌گیرد خرد خرده به نااهل ار بری‌کالا رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما زهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانت خهی فتراک فرمانت جهان را عروه‌الوثقی ستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهت ز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا به سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجت بساط قرب معراجت فسبحان الذی اسری مهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالم چو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنی تویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهر تویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارا مسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیور محامد را تویی مظهر معارف را تویی منشا تو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدان چودر رگ‌خون چودر تن‌جان روان حکم‌تو در اشیا تویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهر تویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد دانا تو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانی توگنج‌کان یزدانی تو دانی سر ما اوحی تو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق را تو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّا ترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهی گر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروا زمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایش روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا به‌کلک قدرت داور تو بودی آفرین‌گستر نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا ز درعت حلقه‌یی‌گردون ز تیغت شعله‌یی‌کانون ز قهرت لطمه‌یی جیحون ز ملکت خطوه‌یی بیدا اگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبر ز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پا زهی ای نخل باغ دین‌کت اندر دیدهٔ حق‌بین نماید خوشهٔ پروین‌کم از یک خوشهٔ خرما در اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانی کند امروز دهقانی‌که تا حاصل برد فردا سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران فشاند دانه در میزان‌که چیند خوشه در جوزا تعالی‌الله‌گرش خوانی معاذالله‌گرش رانی به هر حالت‌که می‌دانی تویی مهتر تویی مولا گرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادل گرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسوا گرش خوانی عفاک‌الله ورش رانی حماک‌الله بهر صورت جزاک‌الله‌کما تبغی‌کما ترضی گرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگوید نترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیبا الا تا در مه نیسان دمد ازگل‌گل و ریحان بروید سنبل از بستان برآید لاله از خارا چو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأم چو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا منبع : قاآنی » قصاید http://ganjoor.net// قصیدهٔ ۶ http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/bahar/2199-قصیدهٔ-۶.html قصیدهٔ ۶ ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب بنمود جلوه‌ای و ز دانش ..... ملک الشعرای بهار Sat, 14 Jan 2012 14:15:35 +0330   قصیدهٔ ۶   ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب  کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب  بنمود جلوه‌ای و ز دانش فروخت نور  بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب  شمس رسل محمد مرسل که در ازل از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب تابنده بد ز روز ازل نور ذات او با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار بر او بخواند آیت والشمس در کتاب رویی که آفتاب فلک پیش نور او باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب شاهی که چون فراشت لوای پیمبری بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب با مهر اوست جنت و با حب او نعیم با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب با مهر او بود به گناه اندرون، نوید با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب شیطان به صلب آدم گر نور او بدید چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟ ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو جبریل، در شبیش سیه‌گون‌تر از غراب چندان برفت کش رهیان و ملازمان گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند احباب در تنعم و اعدا در اضطراب جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب منبع : ملک‌الشعرای بهار » گزیده اشعار » قصاید http://ganjoor.net   غزل شمارهٔ ۲۸ http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/bdel/2087-غزل-شمارهٔ-۲۸.html غزل شمارهٔ ۲۸ کو بقاگر نفست‌گشت مکرر پیدا پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا صفر اشکال فلک دوری .... بیدل دهلوی Mon, 19 Dec 2011 07:17:23 +0330           غزل شمارهٔ ۲۸ کو بقاگر نفست‌گشت مکرر پیدا پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود پوستینی‌که شد از پیکر اخگر پیدا جرم آدم چه اثر داشت‌که از منفعلی گشت در مزرع گندم همه دختر پید‌ا میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند چوب در دست شد از دور سر خر پیدا مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس نشئه مشکل‌که شود از خط ساغر پیدا قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا فقر درکسوت اظهار هنر رسوایی‌ست آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا شخص تمثال دمید از هوس خودبینی چه نمود آینه‌گرکرد سکندر پیدا خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا منبع : بیدل دهلوی » غزلیاتhttp://ganjoor.net// غزل شمارهٔ ۲۶ http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/foroghi/2078-غزل-شمارهٔ-۲۶.html غزل شمارهٔ ۲۶ ترک چشم تو بیارست صف مژگان را تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را فارغم در غم عشق تو ... فروغی بسطامی Fri, 16 Dec 2011 08:54:44 +0330         غزل شمارهٔ ۲۶ ترک چشم تو بیارست صف مژگان را تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را فارغم در غم عشق تو ز ویرانی دل که خرابی نرسد مملکت ویران را گر نبودی هوس نقطهٔ خالت بر سر پشت پایی زدمی دایرهٔ امکان را شد فزون بس که خریدار لبت می‌ترسم که نبندند به جان قیمت این مرجان را چارهٔ زلف زره ساز تو را نتوان کرد گرچه از آتش دل نرم کنی سندان را چون تو زنار سر زلف نهی بر سر دوش حق پرستان به سر کفر نهند ایمان را گر تو زیبا صنم از دیر درآیی به حرم کافر آن است که آتش نزند قرآن را دام آدم شد اگر دانهٔ خالت نه عجب که به یک غمزه زدی راه دو صد شیطان را دل من تاب سر زلف تو دارد آری کس بجز گوی تحمل نکند چوگان را خواجه مشفق اگر دست به شمشیر کند بنده آن است که از سر ببرد فرمان را زینهار از سرمیدان غمش زنده مرو سخت بر خویش مکن مرحله آسان را دستی از دامن آن ترک فروغی نکشم تا که آلوده به خونم نکند دامان را منبع : فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات http://ganjoor.net// من http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/jebran/2071-من.html من        من شكوفه ي بهارم و ميوه ي تابستان من زردي .... جبران خلیل جبران Thu, 15 Dec 2011 07:36:26 +0330 من         من شكوفه ي بهارم و ميوه ي تابستان من زردي خزانم و مرگ زمستان من قلب انسانم اندكي از عقل او من صداي ناآشناي طبيعت هستم هستي لبخند مي زند و شادي مي كند و انسان دوباره خوشبخت خواهد شد هستي در سراي زود رنج دنيا اندوهگين است و مرا بسان برگي مي بيني كه شاعران سروده هايشان را در آن نوشتند منبع : مجموعه اشعار جبران خليل جبران قصیدهٔ شمارهٔ ۳ http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/hatef/2054-قصیدهٔ-شمارهٔ-۳.html قصیدهٔ شمارهٔ ۳ زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها طفیلت در وجود ارض و سماء عالی ... هاتف اصفهانی Sat, 10 Dec 2011 21:08:03 +0330           قصیدهٔ شمارهٔ ۳ زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلی علم بگشاید از پرچم گره چون طرهٔ لیلا ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا که پیچد بره را بر پای، حبل کفهٔ میزان درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین یکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرها کنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دم کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا عیان در آتش تیغ تو ثعبان‌های برق افشان نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفان‌زا اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند که بر گوسالهٔ زرین خطاب ربی‌الاعلی من و اندیشهٔ مدح تو، باد از این هوس شرمم چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا به ادنی پایهٔ مدح و ثنایت کی رسد گرچه به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را امام و پیشوا و مقتدار و شافع و مولا شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا پی بازار فردای قیامت جز ولای تو متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا نپندارم که فردای قیامت تیره‌گون گردد محبان تو را از دود آتش غرهٔ غرا قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصهٔ محشر غلامان تو را اندیشهٔ دوزخ بود حاشا الا پیوسته تا احباب را از شوق می‌گردد ز دیدار رخ احباب روشن دیدهٔ بینا محبان تو را روشن ز رویت دیدهٔ حق بین حسودان تو را بی‌بهره زان رخ دیدهٔ اعمی منبع : هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید http://ganjoor.net// خودی http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/eghbal/2028-خودی.html در بیان اینکه خودی از سؤال ضعیف میگردد ای فراهم کرده از شیران خراج گشته ئی روبه مزاج از احتیاج خستگی های تو از .... اقبال لاهوری Sat, 03 Dec 2011 21:16:12 +0330         در بیان اینکه خودی از سؤال ضعیف میگردد ای فراهم کرده از شیران خراج گشته ئی روبه مزاج از احتیاج خستگی های تو از ناداری است اصل درد تو همین بیماری است می رباید رفعت از فکر بلند می کشد شمع خیال ارجمند از خم هستی می گلفام گیر نقد خود از کیسه ی ایام گیر خود فرود آ از شتر مثل عمر الحذر از منت غیر الحذر تابکی دریوزهٔ منصب کنی صورت طفلان ز نی مرکب کنی فطرتی کو بر فلک بندد نظر پست می گردد ز احسان دگر از سؤال ، افلاس گردد خوار تر از گدائی گدیه گر نادار تر از سؤال آشفته اجزای خودی بی تجلی نخل سینای خودی مشت خاک خویش را از هم مپاش مثل مه رزق خود از پهلو تراش گرچه باشی تنگ روز و تنگ بخت در ره سیل بلا افکنده رخت رزق خویش از نعمت دیگر مجو موج آب از چشمه ی خاور مجو تا نباشی پیش پیغمبر خجل روز فردائی که باشد جان گسل ماه را روزی رسد از خوان مهر داغ بر دل دارد از احسان مهر همت از حق خواه و با گردون ستیز آبروی ملت بیضا مریز آنکه خاشاک بتان از کعبه رفت مرد کاسب را «حبیب الله» گفت وای بر منت پذیر خوان غیر گردنش خم گشته ی احسان غیر خویش را از برق لطف غیر سوخت با پشیزی مایه ی غیرت فروخت ای خنک آن تشنه کاندر آفتاب می نخواهد از خضر یک جام آب تر جبین از خجلت سائل نشد شکل آدم ماند و مشت گل نشد زیر گردون آن جوان ارجمند می رود مثل صنوبر سر بلند در تهی دستی شود خود دار تر بخت او خوابیده ، او بیدار تر قلزم زنبیل سیل آتش است گر ز دست خود رسد شبنم ، خوشست چون حباب از غیرت مردانه باش هم به بحر اندر نگون پیمانه باش منبع : اقبال لاهوری » اسرار خودی http://ganjoor.net