Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 پروین اعتصامی - انسان http://old.n-sun.ir/ fa پروین اعتصامی - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine سنگ مزار http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1620--.html سنگ مزار این قطعه را برای سنگ مزار خودم سروده‌ام اینکه خاک سیهش بالین است پروین اعتصامی Wed, 27 Apr 2011 03:35:25 +0430 سنگ مزار این قطعه را برای سنگ مزار خودم سروده‌ام اینکه خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب پروین است گر چه جز تلخی از ایام ندید هر چه خواهی سخنش شیرین است صاحب آنهمه گفتار امروز سائل فاتحه و یاسین است دوستان به که ز وی یاد کنند دل بی دوست دلی غمگین است خاک در دیده بسی جان فرساست سنگ بر سینه بسی سنگین است بیند این بستر و عبرت گیرد هر که را چشم حقیقت بین است هر که باشی و زهر جا برسی آخرین منزل هستی این است آدمی هر چه توانگر باشد چو بدین نقطه رسد مسکین است اندر آنجا که قضا حمله کند چاره تسلیم و ادب تمکین است زادن و کشتن و پنهان کردن دهر را رسم و ره دیرین است خرم آن کس که در این محنت‌گاه خاطری را سبب تسکین است منبع : پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعاتhttp://ganjoor.net// مادر دوراندیش http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1613--.html مادر دوراندیش با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان کای کودکان خرد، گه کارکردن است پروین اعتصامی Tue, 26 Apr 2011 02:10:42 +0430 مادر دوراندیش با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان کای کودکان خرد، گه کارکردن است روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد گر آب و دانه‌ایست، بخونابه خوردن است درمانده نیستید، شما را بقدر خویش هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است پنهان، ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای در قریه گفتگوست، که هنگام خرمن است فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته‌ایست گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است گیتی، دمی که رو بسیاهی نهد، شب است چشم، آنزمان که خسته شود، گاه خفتن است بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است از چشم طائران شکاری، نهان شوید گویند با قبیلهٔ ما، باز دشمن است جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد یا حرف سر بریدن و یا پوست کندن است نخجیرگاهها و کانها و تیرهاست سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است با طعمه‌ای ز جوی و جری، اکتفا کنید آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی رانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن است از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است از آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سود هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است پنهان هزار چشم بسوراخ و روزن است زینسان که حمله میکند این گنبد کبود افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است هر نقطه را، بدیدهٔ تحقیق بنگرید صیاد را علامت خونین بدامن است از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است بال و پر شما، نه برای پریدن است ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است گر به دام حیلهٔ مردم فتاده‌ایم ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است جائی که آب و دانه و گلزار و سبزه‌ایست آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است منبع : پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات http://ganjoor.net// گنج درویش http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1607--.html گنج درویش دزد عیاری، بفکر دستبرد گاه ره میزد، گهی ره میسپرد پروین اعتصامی Mon, 25 Apr 2011 03:03:51 +0430 گنج درویش دزد عیاری، بفکر دستبرد گاه ره میزد، گهی ره میسپرد در کمین رهنوردان مینشست هم کله میبرد و هم سر میشکست روز، میگردید از کوئی بکوی شب، بسوی خانه‌ها میکرد روی از طمع بودش بدست اندر، کمند بر همه دیوار و بامش میفکند قفل از صندوق آهن میگشود خفته را پیراهن از تن می‌ربود یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام جست ناگاه از یکی کوتاه بام باز در آن راه کج بنهاد پای رفت با اهریمن ناخوب رای این چنین رفتن، بچاه افتادن است سرنگون از پرتگاه افتادن است اندرین ره، گرگها حیران شدند شیرها بی ناخن و دندان شدند نفس یغماگر، چنان یغما کند که ترا در یک نفس، بی پا کند هر که شاگرد طمع شد، دزد شد این چنین مزدور، اینش مزد شد شد روان از کوچه‌ای، تاریک و تنگ تا کند با حیله، دستی چند رنگ دید اندر ره، دری را نیمه‌باز شد درون و کرد آن در را فراز شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش در عجب شد گربه از آهستگیش خانه‌ای ویرانتر از ویرانه دید فقر را در خانه، صاحبخانه دید وصلها را جانشین گشته فراق بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق قصه‌ای جز عجز و استیصال نه نامی از هستی بجز اطلاق نه در شکسته، حجره و ایوان سیاه نه چراغ و نه بساط و نه رفاه پایه و دیوار، از هم ریخته بام ویران گشته، سقف آویخته در کناری، رفته درویشی بخواب شب لحافش سایه و روز آفتاب بر کشیده فوطه‌ای پاره بسر هم ز دزد و هم ز خانه بی‌خبر خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک روح در تن، لیک از پندار پاک جسم خاکی بی‌نوا، جان بی‌نیاز راه دل روشن، در تحقیق باز خاطرش خالی ز چون و چندها فارغ از آلایش پیوندها نه سبوئی و نه آبی در سبو این چنین کس از چه میترسد، بگو حرص را در زیر پای افکنده بود کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت پا بدر بنهاد و بر دیوار شد در فتاد و خفته زان بیدار شد مشتها بر سر زد و برداشت بانگ که نماند از هستی من، نیم دانگ دزد آمد، خانه‌ام تاراج کرد تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد مایه را دزدید و نانم شد فطیر جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر هر چه عمری گرد کردم، دزد برد کارگر من بودم و او مزد برد هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس مرده بود امشب عسس، هنگام پاس ای خدا، بردند فرش و بسترم موزه از پا، بالش از زیر سرم لعل و مروارید دامن دامنم سیم از صندوقهای آهنم راه من بست، آن سیه کار لیم راه او بر بند، ای حی قدیم ای دریغا طاقهٔ کشمیریم برگ و ساز روزگار پیریم ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور که ز من فرسنگها گردید دور ای دریغا آن کلاه و پوستین ای دریغا آن کمربند و نگین سر بگردید از غم و دل شد تباه ای خدا، با سر دراندازش بچاه آنچه از من برد، ای حق مجیب میستان از او به دارو و طبیب دزد شد زان بوالفضولی خشمگین بازگشت و فوطه را زد بر زمین گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود تو چه داری غیر ادبار، ای دغل ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بغل چند میگوئی ز جاه و مال و گنج تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج دزدتر هستی تو از من، ای دنی رهزن صد ساله را، ره میزنی بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو آبرویم بردی، ای بی‌آبرو ای دروغ و شر و تهمت، دین تو بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو فقر میبارد همی زین سقف و بام نه حلال است اندر اینجا، نه حرام دزد گردون، پرده بردست از درت بخت، بنشاندست بر خاکسترت من چه بردم، زین سرای آه و سوز تو چه داری، ای گدای تیره‌روز گفت در ویرانهٔ دهر سپنج گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو ما همین داریم از زشت و نکو کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود عالم ما، اندرین یک گوشه بود هر چه هست، اینست در انبان ما گوی ازین بهتر نزد چوگان ما از قباهائی که اینجا دوختند غیر ازین، چیزی بما نفروختند داده زین یک فوطه ما را، روزگار هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار ساعتی فرش و زمانی بوریاست شب لحافست و سحرگاهان رداست گاه گردد ابره و گاه آستر گه ز بام آویزمش، گاهی ز در پوستینش میکنم فصل شتا سفره‌ام این است، هر صبح و مسا روزها، چون جبه‌اش در بر کنم شب ز اشکش غرق در گوهر کنم از برای ما، درین بحر عمیق غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق هر گهر خواهی، درین یک معدنست خرقه و پاتابه و پیراهن است ثروت من بود این خلقان، از آن اینهمه بر سر زدم، کردم فغان در ره ما گمرهان بی‌نوا هر زمان، ره میزند دزد هوی گر که نور خویش را افزون کنی تیرگی را از جهان بیرون کنی کار دیو نفس، دیگر گون شود زین بساط روشنی، بیرون شود گر سیاهی را کنی با خود شریک هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ کوش کاندر زیر چرخ نیلگون نور تو باشد ز هر ظلمت فزون آز دزد است و ربودن کار اوست چیره‌دستی، رونق بازار اوست او نشست آسوده و خفتیم ما او نهفت اندیشه و گفتیم ما آخر این طوفان، کروی جان برد آنچه در کیسه است در دامان برد آخر، این بیباک دزد کهنه‌کار از تو آن دزدد، که بیش آید بکار نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند جز ببام دل، نیندازد کمند تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای روشنی خواه از چراغ عقل و رای آدمیخوار است، حرص خودپرست دست او بر بند، تا دستیت هست گرگ راه است، این سیه دل رهنمای بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای هر که با اهریمنان دمساز شد در همه کردارشان انباز شد این پلنگ آنگه بیوبارد ترا که تن خاکی زبون دارد ترا منبع : پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعاتhttp://ganjoor.net// قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1601--.html قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ ای شده سوختهٔ آتش نفسانی سالها کرده تباهی و هوسرانی پروین اعتصامی Fri, 22 Apr 2011 02:43:19 +0430 قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ ای شده سوختهٔ آتش نفسانی سالها کرده تباهی و هوسرانی دزد ایام گرفتست گریبانت بس کن ای بیخودی و سربگریبانی صبح رحمت نگشاید همه تاریکی یوسف مصر نگردد همه زندانی راه پر خار مغیلان وتو بی موزه سفره بی توشه و شب تیره و بارانی ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو جز خدا را نسزد رتبت یزدانی تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان نتوانند زدن لاف سلیمانی تا بکی کودنی و مستی و خودرائی تا بکی کودکی و بازی و نادانی تو درین خاک سیه زر دل افروزی تو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانی پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری که بخندند چو بینند که گریانی عقل آموخت بهر کارگری کاری او چو استاد شد و ما چو دبستانی خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی که برد بار تو امروز که مسکینی که ترا نان دهد امروز که بی نانی دست تقوی بگشا، پای هوی بربند تا ببینند که از کرده پشیمانی گهریهای حقیقت گهر خود را نفروشند بدین هیچی و ارزانی دیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگه دامهائی که نهادند به پنهانی حیوان گشتن و تن پروری آسانست روح پرورده کن از لقمهٔ روحانی با خرد جان خود آن به که بیارائی با هنر عیب خود آن به که بپوشانی با خبر باش که بی مصلحت و قصدی آدمی را نبرد دیو به مهمانی نفس جو داد که گندم ز تو بستاند به که هرگز ندهی رشوت و نستانی دشمنانند ترا زرق و فساد، اما به گمان تو که در حلقهٔ یارانی تا زبون طمعی هیچ نمیارزی تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی خوشتر از دولت جم، دولت درویشی بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر نتوان کرد از آن خانه نگهبانی برو از ماه فراگیر دل افروزی برو از مهره بیاموز درخشانی پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه پیش خربنده مبر لعل بدخشانی گر که همصحبت تو دیو نبودستی ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی صفتی جوی که گویند نکوکاری سخنی گوی که گویند سخندانی بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش دهر دریا و تو چون موسی عمرانی اژدهای طمع و گرگ طبیعت را گر بترسی، نتوانی که بترسانی بفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری برکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی گر توانی، به دلی توش و توانی ده که مبادا رسد آنروز که نتوانی خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل مشتریهاست برای گهر کانی گر چه یونان وطن بس حکما بودست نیست آگاه ز حکمت همه یونانی کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست بر درش می‌نبود حاجت دربانی زنده با گفتن پندم نتوانی کرد که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی کینه می‌ورزی و در دائرهٔ صدقی رهزنی میکنی و در ره ایمانی تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی مقصد عافیت از گمشدگان پرسی رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند که شبانگاه تو در مکمن گرگانی گاه از رنگرزان خم تزویری گاه بر پشت خر وسوسه پالانی تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی دود آهست بنائی که تو میسازی چاه راهست کتابی که تو میخوانی دیده بگشای، نه اینست جهان بینی کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی چو نهالیست روان و تو کشاورزی چو جهانیست وجود و تو جهانبانی تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی تو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانی تو درین بزم، چو افروخته قندیلی تو درین قصر، چو آراسته ایوانی تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی تو رسیدن نتوانی بسبکباران که برفتار نه مانندهٔ ایشانی فکر فردا نتوانی که کنی دیگر مگر امروز که در کشور امکانی عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی آخر کار شکار دی و آبانی هوشیاری و شب و روز بمیخانه همدم درد کشان همسر مستانی همچو برزیگر آفت زده محصولی همچو رزم آور و غارت شده خفتانی مار در لانه، ولی مور بافسونی گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی دل بیچاره و مسکین مخراش امروز رسد آنروز که بی ناخن و دندانی داستانت کند این چرخ کهن، هر چند نامجوینده‌تر از رستم دستانی روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی شام در خلوت آلودهٔ دیوانی دست مسکین نگرفتی و توانائی میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه روشنست این که برنجی چو برنجانی دیو بسیار بود در ره دل، پروین کوش تا سر ز ره راست نپیچانی منبع : پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصایدhttp://ganjoor.net// قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1594--.html قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان پروین اعتصامی Thu, 21 Apr 2011 02:38:40 +0430 قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان هیچگه نیست ره و رسم خردمندی گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران موج و طوفان و نهنگست درین دریا باید اندیشه کند زین همه کشتیبان هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان ای بسا خرمن امید که در یکدم کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان تکیه بر اختر فیروز مکن چندین ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر چو رود سر به چه کاریت خورد سامان تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی یابی آن گنج که جوئیش درین ویران چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش هیچ هشیار نساید بزبان سوهان تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین آمد آوای جرس، توشه چه داری هان رهرو گمشده و راهزنان در پیش شب تار و خر لنگ و ره بی پایان بکش این نفس حقیقت کش خود بین را این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب چه رسیدت که چنین کودنی و نادان تو شدی کاهل و از کاربری گشتی نه زمستان گنهی داشت نه تابستان بوستان بود وجود تو گه خلقت تخم کردار بدش کرد چو شورستان تو مپندار که عناب دهد علقم تو مپندار که عزت رسد از خذلان منشین با همه کس، کاز پی بد کاری آدمی روی توانند شدن دیوان گشت ابلیس چو غواص به بحر دل ماند بر جا شبه و رفت در غلطان پویه آسوده نکردست کسی زین ره لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان گر شوی باد بگردش نرسی هرگز طائر عمر چو از دام تو شد پران دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش کز پس مرده خردمند نکرد افغان خر تو میبرد این غول بیابانی آخر کار تو میمانی و این پالان شبرو دهر نگردد همه در یک راه گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان کامها تلخ شد از تلخی این حلوا عهدها سست شد از سستی این پیمان آنکه نشناخته از هم الف و با را زو چه داری طمع معرفت قرآن پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی همه از تست، نه از کجروی دوران نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان برو ای قطره در آغوش صدف بنشین روی بنمای چو گشتی گهر رخشان یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان همه زارع نبرد وقت درو خرمن همه غواص نیارد گهر از عمان زیب یابد سر و تن از ادب و دانش زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان عقل گنجست، نباید که برد دزدش علم نورست، نباید که شود پنهان هستی از بهر تن آسانی اگر بودی چه بدی برتری آدمی از حیوان گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان جامهٔ جان تو زیور علم آراست چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد سحر با آنکه بود چون پسر عمران چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب بزن آبی و ز جانی شرری بنشان به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان بینوا مرد بحسرت ز غم نانی خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان سوخت گر در دل شب خرمن پروانه شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد به پشیزی نخرندش چو شود عریان همه یاران تو از چستی و چالاکی پرنیان باف و تو در کارگه کتان آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز سنگ را با در شهوار بیک میزان ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری بامید ثمری کشت ترا دهقان هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان منبع : پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصایدhttp://ganjoor.net// قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1587--.html قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ دور از تو همرهان تو صد فرسنگ پروین اعتصامی Wed, 20 Apr 2011 05:17:20 +0430 قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ دور از تو همرهان تو صد فرسنگ در راه راست، کج چه روی چندین رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ رخسار خویش را نکنی روشن ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ چون گلشنی است دل که در آن روید از گلبنی هزار گل خوش رنگ در هر رهی فتاده و گمراهی تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ چشم تو خفته است، از آن هر کس زین باغ سیب میبرد و نارنگ این روبهک به نیت طاوسی افکنده دم خویش به خم رنگ بازیچه‌هاست گنبد گردان را نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ در دام بسته شبرو چرخت سخت در بر گرفته اژدر دهرت تنگ انجام کار در فکند ما را سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ خار جهان چه میشکنی در چشم بر چهره چند میفکنی آژنک سالک بهر قدم نفتد از پا عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ تو آدمی نگر که بدین رتبت بیخود ز باده است و خراب از بنگ گوهر فروش کان قضا، پروین یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ منبع : پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصایدhttp://ganjoor.net// نکوهش بی‌خبران http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1580--.html نکوهش بی‌خبران   همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت که این گروه، چه بی‌همت و تن آسانند پروین اعتصامی Tue, 19 Apr 2011 02:38:54 +0430 نکوهش بی‌خبران همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت که این گروه، چه بی‌همت و تن آسانند زبون مرغ شکاری و صید روباهند رهین منت گندم فروش و دهقانند چو طائران دگر، جمله را پر و بال است چرا برای رهائی، پری نیفشانند همی فتاده و مفتون دانه و آبند همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند جز این بساط، بساط دگر نمیدانند شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان عجب گرسنه و درمانده و پریشانند نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند نه زیر کند، از آن پای بند زندانند زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند هنوز بی‌خبرند از اساس نشو و نما هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند بگفت، این همه دانستی و ندانستی که این قبیله گرفتار دام انسانند شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست ز بستن ره ما، خلق در نمی‌مانند سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند درین حصار، ز درماندگان چه کار آید که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند چه حیله‌ها که درین دامهای تزویرند چه رنگها که درین نقشهای الوانند نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت خبر نداد، گرانند یا که ارزانند در آن زمان که نهادند پایهٔ هستی قرار شد که زبردست را نرجانند نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا که هر چه بیش بدانند، باز نادانند بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی مباشران قضا، میزنند و میرانند حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند چه آشیان شما و چه بام کوته ما همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال کمالها همه انجام کار، نقصانند به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم نوشته شد که چنین روزها فراوانند از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند درین سفینه، کسانی که ناخدا شده‌اند تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند ره وجود، بجز سنگلاخ عبرت نیست فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند منبع : پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعاتhttp://ganjoor.net// گفتار و کردار http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1574--.html گفتار و کردار به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان پروین اعتصامی Mon, 18 Apr 2011 03:10:59 +0430 گفتار و کردار به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی قضا به پیرزن آنرا فروختست گران بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شده‌ای بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم بوقت کار، توان کرد این خطا جبران چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ چنین زنند ره خفتگان شب، دزدان گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی بدست راهزنی، گشت رهروی عریان شغال پیر، بامید خوردن انگور بجست بر سر دیوار کوته بستان خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر زدند تا که در انبار، موشکان جولان ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم ز جای جست که بگریزد و شود پنهان ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان نمود آرزوی شهر و در امید فرار دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران گذشت گربگی و روزگار شیری شد ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت بدین طریق بمیرند مردم نادان بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم خیال بیهده بین، باختم درین ره جان ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار بنای سست بریزد، چو سخت شد باران گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد چرا که با نظر پست، برتری نتوان حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران بدان خیال که قصری بنا کنی روزی به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو طبیب عقل ، کند درد آز را درمان ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان چگونه رام کنی توسن حوادث را تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان منه، گرت بصری هست، پای در آتش مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان منبع : پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعاتhttp://ganjoor.net// قصيده (19) http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1092--19-.html قصيده (19)  اي دوست، دزد حاجب و دربان نمي شود گرگ سيه درون، سگ چوپان نمي شود ويرانه تن از چه ره.... پروین اعتصامی Mon, 01 Nov 2010 04:20:47 +0330 قصيده (19)  اي دوست، دزد حاجب و دربان نمي شود گرگ سيه درون، سگ چوپان نمي شود ويرانه تن از چه ره آباد مي كني معموره دلست كه ويران نمي شود درزي شو و بدوز ز پرهيز پوششي كاين جامه جامه اي است كه خلقان نمي شود دانش چو گوهري است كه عمرش بود بها بايد گران خريد كه ارزان نمي شود روشندل آن كه بيم پراكندگيش نيست وز گردش زمانه پريشان نمي شود درياست دهر، كشتي خويش استوار دار دريا تهي ز فتنه طوفان نمي شود دشواري حوادث هستي چو بنگري جز در نقاب نيستي آسان نمي شود آن مكتبي كه اهرمن بدمنش گشود از بهر طفل روح دبستان نمي شود همّت كن و ره كاري ازين نيكتر گراي دكّان آز بهر تو دكان نمي شود تا ز آتش عناد تو گرم است ديگ جهل هرگز خرد بخوان تو مهمان نمي شود گر شمع صد هزار بود، شمع تن دل است تن گر هزار جلوه كند جان نمي شود تا ديده ات ز پرتو اخلاص روشن است انوار حقّ ز چشم تو پنهان نمي شود دزد طمع چو خاتم تدبير ما ربود خنديد و گفت : ديو سليمان نمي شود افسانه اي كه دست هوي مي نويسدش ديباچه رساله ايمان نمي شود سر سبز آن درخت كه از تيشه ايمن است فرخنده آن اميد كه حرمان نمي شود هر رهنورد را نبود پاي راه شوق هر دست دستِ موسي عمران نمي شود كشت دروغ، بار حقيقت نمي دهد اين خشك رود، چشمه حيوان نمي شود جز در نخيل خوشه خرما كسي نيافت جز بر خليل، شعله گلستان نمي شود كارآگهي كه نور معانيش رهبر است بازارگان رسته عنوان نمي شود آز و هوي كه راه بهر خانه كرد سوخت از بهر خانه تو نگهبان نمي شود اندرز كرد مورچه فرزند خويش را گفت اين بدان كه مور تن آسان نمي شود آن كس كه همنشين خرد شد، ز هر نسيم چون پر كاه بي سر و سامان نمي شود دين از تو كار خواهد و كار از تو راستي اين درد با مباحثه درمان نمي شد آن كاو شناخت كعبه تحقيق را كه چيست در راه خلق خار مغيلان نمي شود ظلمي كه عجب كرد و زياني كه تن رساند جز با صفاي روح تو جبران نمي شود ما آدمي نييم، از ايراك آدمي           دردي كش پياله شيطان نمي شود  پروين، خيال عشرت و آرام و خورد و خواب از بهر عمر گم شده تاوان نمي شود منبع : مجموعه اشعار پروين اعتصامي قصيده (11) http://old.n-sun.ir/shoara-11-12-13/parvin/1069--11-.html قصيده (11)  آن كس كه چو سيمرغ بي نشان است از رهزن ايام در امان است ايمن نشد از دزد پروین اعتصامی Wed, 27 Oct 2010 02:58:53 +0330 قصيده (11)  آن كس كه چو سيمرغ بي نشان است از رهزن ايام در امان است ايمن نشد از دزد جز سبكبار بر دوش او اين باز بس گران است اسبي كه تو را مي برد بيك عمر بنگر كه بدست كه اش عِنان است مردُم كشي دهر، بي سلاح است غارتگري چرخ، ناگهان است خود كامي افلاك آشكار است از ديده ما خفتگان نهان است افسانه گيتي نگفته پيداست افسونگريش روشن و عيان است هر غار و شكافي به دامن كوه با عبرت اگر بنگري دهانست بازيچه اين پرده، سحر بازيست بي باكي اين دست، داستان است دي جغد به ويرانه اي بخنديد كاين قصر ز شاهان باستان است تو از پي گوري دوان چو بهرام آگه نه كه گور از پيت دوانست شمشير جهان كند مي نمايد تا مستي و خواب تو آش فسان است بس قافله گم گشته است از آن روز كاين گم شده، سالار كاروان است بس آدميان پاي بند ديوند بسيار سر اين جا بر آستان است از پاي در افتد به نيمه راه آن رفته كه بي توشه و توان است زين تيره تن، اميد روشني نيست جان است چراغ وجود،‌جان است شادابي شاخ و شكوفه در باغ هنگام گل از سعي باغبان است دل را ز چه رو شوره زار كردي خارش بكن ايدوست، بوستان است خون خورده و رخسار كرده رنگين اين لعل كه اندر حصار كان است آري، سمن و لاله رويد از خاك تا ابر بهاري گهر فشان است در كيسه خود بين كه تا چه داري گيرم كه فلان گنج از فلان است ز اسرار حقيقت مپرس كاين راز بالاتر از انديشه و گمان است اين چشمه كوچك بچشم فكرت بحري است كه بي كُنه و بي كران است اين جا نرسد كشتيي به ساحل گر ز آن كه هزارانش بادبان است بَر پر كه نگردد بلند پرواز مرغي كه درين پست خاكدان است گرگ فلك آهوي وقت را خورد در مطبخ ما مشتي استخوان است انديشه كن از باز، اي كبوتر هر چند تو را عرصه آسمان است جز گرد نكويي مگرد هرگز نيكي است كه پاينده در جهان است گر عمر گذاري به نيكنامي آن گاه تو را عمر جاودان است در ملك سليمان چرا شب و روز ديوت به سر سفره ميهمان است پيوند كسي جوي كاشنايي است اندوه كسي خود كه مهربان است مگذار كه ميرد ز ناشتايي جان را هنر و علم همچو نان است فضل است چراغي كه دلفروز است علم است بهاري كه بي خزان است چوگان زن، تا بدستت افتد اين گوي سعادت كه در ميان است چون چيره بدين چار ديو گردد آن كس كه چنين بيدل و جبان است گر پنبه شوي، آتشت زمين است ور مرغ شوي، روبهت زمان است بس تير زنان را نشانه كرد است اين تير كه در چلّه كمان است در لقمه هر كس نهفته سنگي بر خوان قضا آنكه ميزبان است يكرنگي ناپايدار گردون كم عمر تر از صرصر و دخان است فرصت چو يكي قلعه اي است ستوار عقل تو بر اين قلعه مرزبان است كالا مخر از اهرمن ازيراك هر چند كه ارزان بود گران است آن زنده كه دانست و زندگي كرد در پيش خردمند، زنده آن است آن كاو بره راست مي زند گام هر جا كه برد رخت، كامران است بازيچه طفلان خانه گردد آن مرغ كه بي پر چو ماكيان است آلوده كني خاطر و نداني كالايش دل، پستي روان است هيزم كش ديوان شدن، زبوني است روزي خور دونان شدن هوان است ننگ است به خواري طفيل بودن مانند مگس هر كجا كه خوان است اين سيل كه با كوه مي سيتزد بيخ افكن بسيار خانمان است بنديش ز ديوي كه آدمي روست بگريز ز نقشي كه دلستان است در نيمه شب، ناله شباويز كي چون نفس مرغ صبح خوان است از منقبت و علم، نيم ارزن ارزنده تر از گنج شايگان است كردار تو را سعي رهنمون است گفتار تو را عقل ترجمان است عطّار سپهرت زرير بفروخت بگرفتي و گفتي كه زعفران است در قيمت جان از تو كار خواهند اين گنج مپندار رايگان است اطلس نتوان كرد ريسمان را اين پنبه كه رشتي تو، ريسمان است ز اندام خود اين تيرگي فرو شوي در جوي تو اين آب تا روان است پژمان نشود ز آفتاب هرگز تا بر سر اين غنچه سايبان است بر ديگري آموختي و كشتي اين دانه زماني كه مهرگان است مسپار به تن كارهاي جان را اين بي هنر از دور پهلوان است ياري نكند با تو خُسرو عقل تا جهل به ملك تو حكمران است مزروع تو، گر تلخ يا كه شيرين هنگام درو، حاصلت همان است  هر نكته كه داني بگوي،‌پروين تا نيروي گفتار در زبان است منبع : مجموعه اشعار پروين اعتصامي