Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 گلستان سعدی - انسان http://old.n-sun.ir/ fa گلستان سعدی - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine حکايت مال http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/713--.html حکايت مال مال از بهر آسايش عمر ست نه عمر از بهر گرد کردن مال ..... گلستان سعدی Fri, 30 Jul 2010 03:04:51 +0430 حکايت مال مال از بهر آسايش عمر ست نه عمر از بهر گرد کردن مال . عاقلی را پرسيدند نيکبخت کيست و بدبختی چيست ؟ گفت : نيکبخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت .   مكن نماز بر آن هيچ كس كه هيچ نكرد  كه عمر در سر تحصيل مال كرد و نخورد * * * *   حضرت موسى عليه السلام قارون را نصيحت کرد که احسن کما احسن الله اليک ، نشنيد و عاقبتش شنيدی . آنكس كه دينار و درم خير نيندوخت  سر عاقبت اندر سر دينار و درم كرد  خواهى كه ممتع شوى  از دين و عقبى  با خلق ، كرم كن چو خدا با تو كرم كرد  عرب مى گويد: جد ولا تمنن فان الفائدة اليك عائدة بخشش و منت نگذار كه نگذار كه نفع آن به تو باز مى گردد. درخت كرم هر كجا بيخ كرد  گذشت از فلك شاخ و بالاى او  گر اميدوارى كز او برخورى  به منت منه اره بر پاى او  شكر خداى كن كه موفق شدى به خير  ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت  كنت منه كه خدمت سلطان كنى همى  منت شناس از او كه به خدمت بداشتت   * * * * دو کس رنج بيهوده بردند و سعی بی فايده کردند : يکی آنکه اندوخت و نخورد و ديگر آنکه آموخت و نکرد . علم چندان که بيشتر خوانی چون عمل در تو نيست نادانی نه محق بود نه دانشمند چارپايی بر او کتابی چند آن تهی مغز را چه علم و خبر که بر او هيزم است يا دفتر * * * * علم از بهر دين پروردن است نه از بهر  دنيا خوردن . هرکه پرهيز و علم و زهد فروخت خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت * * * * سه چيز پايدار نماند : مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سياست . * * * * رحم آوردن بر بدان  ستم است بر نيکان . عفو کردن از ظالمان جورست بر درويشان. خبث را چو تعهد کنی و بنوازی به تولت تو گنه می کند به انبازی * * * * به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خيالی مبدل شود و اي« به خوابی متغير گردد. معشوق هزار دوست را دل ندهی ور می دهی آن به دل جدايی بدهی * * * * هرآن سری که داری با دوست در ميان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد ؛ و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود . رازی که نهان خواهی با کس در ميان منه وگرچه دوست مخلص باشد که مران دوست را نيز دوستان مخلص باشد ، همچنين مسلسل . خامشی به که ضمير دل خويش با کسی گفتن و گفتن که مگوی ای سليم آب زسرچشمه ببند که چو پر شد نتوان بست به جوی * * * * سخن ميان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی. ميان دوکس جنگ چون آتش است سخن چين بدبخت هيزم کش است کنند اين و آن خوش دگرباره دل وی اندر ميان کوربخت و خجل ميان دو تن آتش افروختن نه عقل است و خود در ميان سوختن در سخن با دوستان آهسته باش تا ندارد دشمن خونخوار گوش پيش ديوار آنچه گويی هوش دار تا نباشد در پس ديوار موش * * * * چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختيار کن که بی آزارتر برآيد . با مردم سهل خوی دشخوار مگوی با آنکه در صلح زند جنگ مجوی * * * * بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشايد . دشمن چو بينی ناتوان لاف از بروت خود مزن مغزيست در هر استخوان مرديست در هر پيرهن * * * * نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست . وليکن شنيدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که آن عين صواب است . حذر کن زانچه دشمن گويد آن کن که بر زانوو زنی دست تغابن گرت راهی مايد راست چون تير ازو برگرد و راه دست چپ گير * * * * دو کس دشمن ملک و دينند : پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم . بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده که خدا را نبود بنده فرمانبردار * * * * پادشه بايد که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند . آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد يا نرسد. نشايد بنی آدم خاکزاد که در سرکند کبر و تندی و باد تو را با چنين گرمی و سرکشی نپندارم از خاکی ، از آتشی * * * * بدخوی در دست دشمن گرفتار ست که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نيابد. اگر زدست بلا بر فلک رود بدخوی زدست خوی بد خويش در بلا باشد * * * * چو بينی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پريشانی انديشه کن. برو با دوستان آسوده بنشين چو بينی در ميان دشمنان جنگ وگر بينی که باهم يک زبان اند کمان را زه کن و بر باره بر سنگ * * * * سر مار به دست دشمن کوب که از احدی الحسنيين خالی نباشد ، اگر اين غالب آمد مار کشتی و گر آن ، از دشمن رستی. به روز معرکه ايمن مشو زخصم ضعيف که مغز شير برآرد چو دل زجان برداشت * * * * خبری که دانی که دلی بيازارد تو خاموش تا ديگری بيارد. بلبلا مژده بهار بيار خبر بد به بوم باز گذار * * * * پادشه را خيانت کسی واقف مگردان ، مگر آنکه بر قبول کلی واثق باشی وگرنه در هلاک خويش سعی می کنی. بسيج سخن گفتن آنگاه کن که د انی که در کار گيرد سخن * * * * فريب دشمن مخور و غرور مداح مخر که اين دام رزق نهاده است و آن دامن طمع گشاده . احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه که در کعبش دمی فربه نمايد . الا تانشنوی کمدح سخنگوی که اندکگ مايه نفعی از تو دارد که گر روزی مرادش برنياری دوصد چندان عيوبت برشمارد   * * * * متکلم را تا کسی عيب نگيرد ، سخنش صلاح نپذيرد . مشو غره بر حسن گفتار خويش به تحسين نادان و پندار خويش * * * *  همه کس را عقل خود به کمال نمايد و فرزند خود بجمال. يكى يهود و مسلمان نزاع مى كردند  چنانكه خنده گرفت از حديث ايشانم  به طيره گفت مسلمان : گرين قباله من  درست نيست خدايا يهود ميرانم  يهود گفت : به تورات مى خورم سوگند  وگر خلاف كنم ، همچو تو مسلمانم * * * * ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند . حريص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سير . حکما گفته اند : توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت. روده تنگ به يک نان تهی پر گردد نعمت روی زمين پر نکند ديده تنگ پدر چون دور عمرش منقضی گشت مرا اين يک نصيحت کرد و بگذشت که شهوت آتش است از وی بپرهيز به خود بر ، آتش دوزخ مکن تيز در آن آتش نداری طاقت سوز به صبر آبی برين آتش زن امروز * * * * هر که د رحال توانايی نکويی نکند در وقت ناتوانی سختی بيند . بد اختر تر از مردم آزار نيست که روز مصيبت کسش يار نيست * * * * هر آنچه زود برآيد ، دير نپايد . خاک مشرق شنيده ام که کنند به چهل سال کاسه ای چينی صد به روزی کنند در مردشت لاجرم قيمتش همی بينی مرغک از بيضه برون آيد و روزی طلبد و آدمی بچه ندارد خبر و عقل و تميز آنکه ناگاه کسی گشت به چيزی نرسيد وين به تمکين و فضيلت بگذشت از همه چيز آبگينه همه جا يابی ، از آن قدرش نيست لعل دشخوار بدست آيد ، از آن است عزيز * * * * کارها به صبر برآيد و مستعجل بسر درآيد . به چشم خويش ديدم در بيابان که آهسته سبق برد از شتابان سمند بادپای از تک فرو ماند شتربان همچنان آهسته می راند * * * * نادان را به از خاموشی نيست وگر اين مصلحت بدانستی نادان نبودی . چون نداری کمال فضل آن به که زبان در دهان نگه داری خری را ابلهی تعليم می داد بر او بر صرف کرده سعی دايم حکيمی گفتش ای نادان چه کوشی درين سودا بتر از لوم لايم نياموزد بهايم از تو گفتار تو خاموشی بياموز از بهايم هرکه تامل نکند در جواب بيشتر آيد سخنش ناصواب يا سخن آرای چو مردم بهوش يا بنشين چون حيوانان خموش * * * * هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست ، بدانند که نادان است . چون درآيد مه از تويی به سخن گرچه به دانی اعتراض مکن * * * * هر که با بدان نشيند نيکی نبيند . گر نشيند فرشته ای با ديو وحشت آموزد و خيانت و ريو از بدان نيکوی نياموزی نکند گرگ پوستين دوزی * * * * مردمان را عيب نهانی پيدا مکن که مرايشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد . هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نيفشاند . * * * * از تن بی دل طاعت نيايد و پوست بی مغز بضاعت را نشايد . * * * * نه هر که در مجادله چست در معامله درست . بس قامت خوش که زير چادر باشد چون باز کنی مادر مادر باشد * * * * اگر شبها همه قدر بودی ، شب قدر بی قدر بودی. گر سنگ همه لعل بدخشان بودی پس قيمت لعل و سنگ يکسان بودی * * * * نه هر که بصيرت نکوست سيرت زيبا دروست ، کار اندرون دارد نه پوست . توان شناخت به يک روز در شمايل مرد که تا کجاش رسيده است پايگاه علوم ولی ز باطنش ايمن مباش و غره مشو که خبث نفس ننگردد به سالها معلوم * * * * هر که با بزرگان ستيزد خون خود ريزد. خويشتن را بزرگ پنداری راست گفتند يک دوبيند لوچ زود بينی شکسته پيشانی تو که بازی کنی بسر با غوچ * * * * پنجه بر شير زدن و مشت بر شمشير کار خردمندان نيست . جنگ و زورآوری مکن با مست پيش سرپنجه در بغل نه دست * * * * ضعيفی که با قوی دلاوری کند يار دشمن است در هلاک خويش. سايه پرورده را چه طاقت آن که رود با مبارزان به قتال سست بازو بجهل می فکند پنجه با مرد آهنين چنگال * * * * گر جور شکم نيستی هيچ مرغ در دام صياد نيوفتادی بلکه صياد خود دام ننهادی . حکيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگيرند و پيران تا عرق بکنند . اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس. اسير بند شکم را دو شب نگيرد خواب : شبی زمعده سنگی ، شبی زدلتنگی * * * * مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه . خبيث را چو تعهد کنی و بنوازی به دولت تو گنه می کند به انبازی * * * * هر که دشمن پيش است اگر نکشد ، دشمن خويش است . سنگ بر دست و مار سر بر سنگ خيره رايی بود قياس و درنگ * * * * کشتن بنديان تامل اولی ترست بحکم آنکه اختيار باقيست توان کشت و توان بخشيد وگر بی تامل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد . نيک سهل است زنده بی جان کرد کشته را باز زنده نتوان کرد شرط عقل است صبر تيرانداز که چو رفت از کمان نيابد باز * * * * جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفيس است و غبار اگر به فکل رسد همان خسيس . استعداد بی تربيت دريغ است و تربيت نامستعد ، ضايع . خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علويست وليکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قيمت شکر نه از نی است که آن خود خاصيت وی است . چو کنعان را طبيعت بی هنر بود پيمبرزادگی قدرش نيفزود هنر بنمای اگر داری نه گوهر گل از خارست و ابرهيم از آزر * * * * مشک آن است که ببويد نه آنکه عطار بگويد . دانا چو طبله عطار است خاموش و هنرنمای و نادان خود طبل غازی بلند آواز و ميان تهی . عالم اندر ميان جاهل را مثلی گفته اند صديقان شاهدی در ميان کوران است مصحفی در سرای زنديقان * * * * دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشايد که به يک دم بيازارند . سنگی به چند سال شود لعل پاره ای زنهار تا به يک نفسش نشکنی به سنگ عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز رای . رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای ، جهل و جنون . تميز بايد و تدبير و عقل وانگه ملک که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست * * * * جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد . هر که ترک شهوت از بهر خلق داده است از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است . عابد که نه از بهر خدا گوشه نشيند بيچاره در آيينه تاريک چه بيند ؟ * * * * اندک اندک خيلی شود و قطره قطره سيلی گردد يعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند . و قطر علی قطر اذا اتفقت نهر ونهر علی نهر اذا اجتمعت بحر * * * * عالم را نشايد که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دوطرف را زيان دارد : هيبت اين کم شود و جهل آن مستحکم . چو با سفله گويی بلطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردنکشی * * * * معصيت از هر که صادر شود ناپسنديده است و از علما ناخوب تر که علم سلاح جنگ شيطان است و خداوند سلاح را چون به اسيری برند شرمساری بيش برد . عام نادان پريشان روزگار به ز دانشمند ناپرهزيرگار کان به نابينايی از راه اوفتاد وين دوچشمش بود و در چاه اوفتاد * * * * جان در حمايت يک دم است و دنيا وجودی ميان دو عدم . دين به دنيافروشان خرند ، يوسف بفروشند تا چه خرند ؟ الم اعهد اليکم يا بنی آدم ان لاتعبدوا الشيطان . به قول دشمن ، پيمان دوستی بشکستی ببين که از که بريدی و با که پيوستی ؟ * * * * شيطان با مخلصان بر نمی آيد و سلطان با مفلسان . وامش مده آنکه بی نمازست گر چه دهنش زفاقه بازست کو فرض خدا نمی گزارد از قرض تو نيز غم ندارد  * * * * هر که در زندگانی نانش نخورند چون بميرد نامش نبرند . لذت انگور بيوه داند نه خداوند ميوه . يوسف صديق عليه السلام در خشک سال مصر سير نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند . آنکه در راحت و تنعم زيست او چه داند که حال گرسنه چيست حال درماندگان کسی داند که به احوال خويش درماند ای که بر مرکب تازنده سواری ، هشدار که خر خارکش مسکين در آب و گل است آتش از خانه همسايه درويش مخواه کانچه بر روزن او می گذرد دود دل است * * * * درويش ضعيف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی الا بشرط آنکه مرهم ريشش بنهی و معلومی پيشش . خری که بينی و باری به گل درافتاده به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش کنون که رفتی و پرسيديش که چون افتاد ميان ببند و چو مردان بگير دمب خرش * * * * دو چيز محال عقل است : خوردن بيش از رزق مقسوم و مردن پيش از وقت معلوم . قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه بکفر يا بشکايت برآيد از دهنی فرشته ای که وکيل است برخزاين باد چه غم خورد که بميرد چراغ پيرزنی ؟ * * * * ای طالب روزی بنشين که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری . جهد رزق ارکنی وگر نکنی برساند خدای عزوجل ور روی در دهان شير و پلنگ نخوردت مگر به زور اجل به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست برسد . شنيده ای که سکندر برفت تا ظلمات به چند محنت و خورد آنکه خورد آب حيات * * * * صياد بی روزی ماهی در دجله نگيرد و ماهی بی اجل در خشک نميرد . مسکين حريص در همه عالم همی رود او در قفای رزق و اجل در قفای او * * * * حسود از نعمت حق بخيل است و بنده بی گناه را دشمن می دارد . مردکی خشک مغز را ديدم رفته در پوستين صاحب جاه گفتم ای خواجه گر تو بدبختی مردم نيکبخت را چه گناه ؟ الا تا نخواهی بلا بر حسود که آن بخت برگشته خود در بلاست چه حاجت که با او کنی دشمنی که او را چنين دشمنی در قفاست * * * * تلميذ بی ارادت ، عاشق بی زر است و رنده بی معرفت ، مرغ بی پر و عالم بی عمل ، درخت بی بر است و زاهد بی علم ، خانه بی در . مراد از نزول قرآن ، تحصيل سيرت خوب است نه ترتيل سورت مکتوب . عامی متعبد پياده رفته است و عالم متهاون سوار خفته . عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد . سرهنگ لطيف خوی دلدار بهتر زفقيه مردم آزار * * * * يکی را گفتند : عالم بی عمل به چه ماند ؟ گفت به زنبور بی عسل . زنبور درشت بی مروت راگوی باری چو عسل نمی دهی نيش مزن * * * * مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن . ای بناموس کرده جامه سپيد بهر پندار خلق و نامه سياه دست کوتاه بايد از دنيا آستين خود دراز و خود کوتاه * * * * دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنيايد : تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران  نشسته . پيش درويشان بود خونت مباح گر نباشد در ميان مالت سبيل يا مرو با يار ازرق پيرهن يا بکش بر خان  و مان انگشت نيل دوستی با پيلبانان يا مکن يا طلب کن خانه ای درخورد پيل * * * * خلعت سلطان اگر چه عزيز است جامه خلقان خود بعزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذيذست خرده انبان خود بلذت تر . سرکه از دسترنج خويش و تره بهتر از نان دهخدا و بره * * * * خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب ، دارو بگمان خوردن و راه ناديده بی کاروان رفتن . امام مرشد محمد غزالی را رحمه الله عليه پرسيدند : چگونه رسيدی بدين منزلت در علوم ؟ گفت : بدانکه هرچه ندانستم از پرسيدن آن ننگ نداشتم . اميد عافيت آنگه بود موافق عقل که نبض را به طبيعت شناس بنمايی   بپرس از هر چه ندانی که ذل پرسيدن دليل راه تو باشد به عز دانايی * * * * هر آنچه دانی که هر آينه معلوم تو گردد. به پرسيدن آن تعجيل مکن که هيبت سلطنت را زيان دارد . چو لقمان ديد کاندر دست داوود همی آهن به معجز موم گردد نپرسيدش چه می سازی که دانست که بی پرسيدنش معلوم گردد * * * * هر که با بدان نشيند اگر نيز طبيعت ايشان در او اثر نکند به طريقت ايشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن ، منسوب شود به خمر خوردن. رقم بر خود به نادانی کشيدی که نادان را به صحبت برگزيدی طلب کردم ز دانايی يکی پند مرا فرمود با نادان مپيوند که گر دانای دهری خر بباشی وگر نادانی ابله تر بباشی * * * * ريشی درون جامه داشتم و شيخ از آن هر روز بپرسيدی که چون است و نپرسيدی کجاست . داسنتم از آن احتراز می کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته اند : هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد . تا نيک ندانی که سخن عين صواب است بايد که به گفتن دهن از هم نگشايی گر راست سخن گويی و در بند بمانی به زانکه دروغت دهد از بند رهايی * * * * در انجيل آمده است که ای فرزند آدم گر توانگری دهمت مشتغل شوی به مال از من وگر درويش کنمت تنگدل نشينی ، پس حلاوت ذکر من کجا دريابی و به عبادت من کی شتابی ؟ گه اندر نعمتی ، مغرور و غافل گه اندر تنگدستی ، خسته و ريش چو در سرا و ضرا حالت اين است ندانم کی به حق پردازی از خويش * * * * ارادت بی چون يکی را از تخت شاهی فرو آرد و ديگری را در شکم ماهی نکو دارد . وقتيست خوش آن را که بود ذکر تو مونس ور خود بود اندر شکم حوت چو يویس * * * * زمين را ز آسمان نثار است و آسمان را از زمين غبار ، کل اناء يترشح بما فيه . گرت خوی من آمد ناسزاوار تو خوی نيک خويش از دست مگذار * * * * حق جل و علا می بيند و می پوشد و همسايه نمی بيند و می خروشد . نعوذ بالله اگر خلق غيب دان بودی کسی به حال خود از دست کس نياسودی * * * * هر که بر زير دستان نبخشايد به جور زيردستان گرفتار آيد . نه هر بازو که در وی قوتی هست به مردی عاجزان را بشکند دست ضعيفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی * * * * نصيحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بيم سر ندارد يا اميد زر . موحد چه در پای ريزد زرش چه شمشير هندی نهی بر سرش اميد و هراسش نباشد ز کس بر اين است بنياد توحيد و بس منبع :  باب هشتم  در آداب صحبت و همنشنى  گلستان سعدی     حکايت بزرگی http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/701--.html حکايت بزرگی  بزرگی را پرسيدم در معنی اين حديث که.... گلستان سعدی Sun, 25 Jul 2010 21:04:13 +0430 حکايت بزرگی  بزرگی را پرسيدم در معنی اين حديث که اعدی عدوک نفسک التی بين جنبيک . گفت : بحکم آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بيش کنی مخالفت زيادت کند . فرشته خوى شود آدمى به كم خوردن  وگر خورد چو بهائم  بيوفتد چو جماد  مراد هركه برآرى مريد امر تو گشت  خلاف نفس كه فرمان دهد چو يافت مراد منبع :  باب هفتم  در تاءثير تربيت  گلستان سعدی   حکايت طفل http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/688--.html حکايت طفل  طفل بودم که بزرگی را پرسيدم از بلوغ ...... گلستان سعدی Wed, 21 Jul 2010 19:29:43 +0430 حکايت طفل  طفل بودم که بزرگی را پرسيدم از بلوغ . گفت : در مسطور آمده است که سه نشان دارد : يکی پانزده سالگی و ديگر احتلام و سيم برآمدن موی پيش ، اما در حقيقت يک نشان دارد و بس : آنکه در بند رضای حق جل و علابيش از آن باشی که در بند حظ نفس خويش و هرآنکه در او اين صفت موجود نيست به نزد محققان بالغ نشمارندش . به صورت آدمى شد قطره آب  كه چل روزش قرار اندر رحم ماند  وگر چل ساله را عقل و ادب نيست  به تحقيقش نشايد آدمى خواند  جوانمردى و لطفست آدميت  همين نقش هيولايى مپندار  هنر بايد، به صورت مى توان كرد  به ايوانها در، از شنگرف و زنگار  چو انسان را نباشد فضل و احسان  چه فرق از آدمى با نقش ديوار  بدست آوردن دنيا هنر نيست  يكى را گر توانى دل به دست آر منبع :  باب هفتم  در تاءثير تربيت  گلستان سعدی   حکايت پيران مربی http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/681--.html حکايت پيران مربی يکی را شنيدم از پيران مربی که مريدی را... گلستان سعدی Tue, 20 Jul 2010 19:52:01 +0430 حکايت پيران مربی يکی را شنيدم از پيران مربی که مريدی را همی گفت : ای پسر ، چندانکه تعلق خاطر آدميزاد به  روزيست اگر به روزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی . فراموشت نكرد ايزد در آن حال كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش  روانت داد و طبع و عقل و ادراك  جمال و نطق و راءى و فكرت و هوش  ده انگشت مرتب كرد بر كف  دو بازويت مركب ساخت بر دوش  كنون پندارى از ناچيز همت  كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟ منبع :  باب هفتم  در تاءثير تربيت  گلستان سعدی   حکايت يکی از ملوک عرب http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/676--.html حکايت يکی از ملوک عرب   يکی را از ملوک عرب حديث مجنون و ليلی و... گلستان سعدی Mon, 19 Jul 2010 19:51:59 +0430 حکايت يکی از ملوک عرب   يکی را از ملوک عرب حديث مجنون و ليلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است و زمام عقل از دست داده . بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل ديدی که خوی بهايم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت : كاش آنانكه عيب من جستند  رويت اى دلستان ، بديدنى  تا به جاى ترنج  در نظرت  بى خبر دستها بريدندى  تا حقيقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی . فذلكن الذى لمتننى فيه . ملک را در دل آمد جمال ليلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندين فتنه ، بفرمودش طلب کردن . در احياء عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيش ملک در صحن سراچه بداشتند . ملک در هيات او نظر کرد ، شخصی ديد سيه فام ، باريک اندام . در نظرش حقير آمد ، بحکم آنکه کمترين خدام حرم او بجمال ازو در پيش بودند و بزينت بيش . مجنون بفراست دريافت ، گفت : از دريچه چشم مجنون بايد در جمال ليلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند. تندر ستانرا نباشد درد ريش  جز به هم دردى  نگويم درد خويش  گفتن از زنبور بى حاصل بود  با يكى در عمر خود ناخورده نيش  تا تو را حالى نباشد همچو ما  حال ما باشد تو را افسانه پيش  سوز من با ديگرى نسبت نكن  او نمك بر دست و من بر عضو ريش منبع :  باب پنجم  در عشق و جوانى  گلستان سعدی  حکايت محمد خوارزمشاه http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/670--.html حکايت  محمد خوارزمشاه   در سالى محمد خوارزمشاه ، رحمه الله عليه با ختا برای.... گلستان سعدی Sun, 18 Jul 2010 20:00:08 +0430 حکايت  محمد خوارزمشاه   در سالى محمد خوارزمشاه ، رحمه الله عليه با ختا برای مصلحتی صلح اختيار کرد . به جامع کاشغر درآمدم ، پسری ديدم نحوی بغايت اعتدال و نهايت جمال چنانکه در امثال او گويند. معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت  جفا و عتاب و ستمگرى آموخت  من آدمى به چنين شكل و خوى و قد و روش  نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت  مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند : ضرب زيد عمروا و کان المتعدی عمروا . گفتم : ای پسر ، خوارزم و ختا صلح کردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقيست ؟ بخنديد و مولدم پرسيد. گفتم : خاک شيراز . گفت : از سخنان سعدی چه داری ؟ گفتم : بليت بنحوی يصول مغاضبا علی کزيد فی مقابله العمرو علی جر ذيل يرفع راسه و هل یستقيم الرفع من عامل الجر لختی به انديشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درين زمين به زبان پارسيست ، اگر بگويی بفهم نزديکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم. گفتم : طبع تو را تا هوس نحو كرد  صورت صبر از دل ما محو كرد  اى دل عشاق به دام تو صيد  ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد  بامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعديست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندين مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را ميان بخدمت ببستمی .گفتم : با وجودت زمن آواز نيايد که منم. گفتا : چه شود گر درين خطه چندين بر آسايی تا بخدمت مستفيد گرديم؟ گفتم : نتوانم بحکم اين حکايت : بزرگى ديدم اندر كوهسارى  قناعت كرده از دنيا به غارى  چرا گفتم : به شهر اندر نيايى  كه بارى ، بندى از دل برگشايى  بگفت : آنجا پريرويان نغزند  چو گل بسيار شد پيلان بلغزند  اين را بگفتم و بوسه بر سر و روی يکديگر داديم و وداع کرديم. بوسه دادن به روى دوست چه سود؟  هم در اين لحظه كردنش به درود  سيب گويى وداع بستان كرد  روى از اين نيمه سرخ ، و زان سو زرد منبع :  باب پنجم  در عشق و جوانى  گلستان سعدی حکايت شاعر http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/663--.html حکايت   شاعر   شاعرى پيش امير دزدان رفت و ثنايی بر او بگفت... گلستان سعدی Sat, 17 Jul 2010 18:54:34 +0430   حکايت   شاعر   شاعرى پيش امير دزدان رفت و ثنايی بر او بگفت . فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکن برهنه به سرما همی رفت.. سگان در قفای وی افتادند . خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع کند ، در زمين يخ گرفته بود ، عاجز شد ، گفت : اين چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته . امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد ، گفت : ای حکيم ، از من چيزی بخواه . گفت : جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمايی . رضينا من نوالک بالرحيل. اميدوار بود آدمى به خير كسان  مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستينی برو مزيد کرد و درمی چند. منبع :  باب چهارم در فوايد خاموشى  گلستان سعدی حکايت مشت زن http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/658--.html حکايت  مشت زن   مشت زنی را حکايت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده.... گلستان سعدی Fri, 16 Jul 2010 20:06:51 +0430 حکايت  مشت زن   مشت زنی را حکايت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسيده . شکايت پيش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم . فضل و هنر ضايع است تا ننمايد  عود بر آتش نهند و مشك بشايند  پدر گفت : اى پسر!خيال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش  که بزرگان گفته اند : دولت نه کوشيدن است ، چاره کم جوشيدن است . كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور  كوشش بى فايده است ، وسمه بر ابروى كور  اگر به هر مويت دو صد هنر باشد  هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد  پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جر منافع و ديدن عجائب و شنيدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصيل جاه و ادب و مزيد مال و مکتسب و معرفت ياران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طريقت گفته اند : تا به دكان و خانه در گروى  هرگز اى خام ! آدم نشوى  برو اندر جهان تفرج كن  پيش از آن روز كه ، كز جهان بروى  پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنين که گفتی بی شمار است وليکن مسلم پنج طايفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت ، غلامان و کنيزان دارد دلاويز و شاگردان چابک . هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعيم دنيا متمتع . منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست  هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت  آن را كه بر مراد جهان نيست دسترس  در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناخت  دومی عالمی که به منطق شيرين و قوت فصاحت و مايه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمايند و اکرام کنند . وجود مردم دانا مثال زر طلى  است  كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند  بزرگ زاده نادان به شهر واماند  كه در ديار غريبش به هيچ نستانند   سيم خوبريويی که درون صاحبدلان به مخالطت او ميل کند که بزرگان گفته اند : اندکی جمال به از بسياری مال و گويند روی زيبا مرهم دلهای خسته است و کليد درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنيمت شناسند و خدمتش منت دانند . شاهد آنجا كه رود، حرمت و عزت بيند  ور برانند به قهرش ، پدر و مادر خويش  پر طاووس در اوراق مصاحفديدم  هر كجا پاى نهد دست ندارندش پيش  چو در پسر موافقى و دلبرى بود  انديشه نيست گر پدر از وى برى بود  او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش  در يتيم را همه كس مشترى بود  چهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد . پس بوسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت  کنند . چه خوش باشد آهنگ نرم حزين  به گوش حريفان مست صبوح  به از روى زيباست آواز خوش كه آن حظ نفس است و اين قوت روح  يا کمينه پيشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ريخته نگردد ، چنانکه خردمندان گفته اند : گر به غريبى رود از شهر خويش  سختى و محنت نبرد پنبه دوز  ور به خرابى فتد ار مملكت  گرسنه خفتد ملك نيم روز  چنين صفتها که بيان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعيت خاطر ست و داعيه طيب عيش و آنکه ازين جمله بی بهره است به خيال باطل در جهان برود و ديگر کسش نام و نشان نشنود. هر آنكه گردش گيتى به كين او برخاست  به غير مصلحتش رهبرى كند ايام  كبوترى كه دگر آشيان نخواهد ديد  قضا همى بردش تا به سوى دانه دام  پسر گفت : ای پدر ، قول حما را چگونه مخالفت کنيم که گفته اند : رزق ار چه مقسوم است ، به اسباب حصول تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب . رزق اگر چند بى گمان برسد  شرط عقل است جستن از درها  ورچه كس بى اجل نخواهد مرد  تو مرو در دهان اژدرها  درين صورت که منم با پيل دمان بزنم و با شير ژيان پنجه درافکنم . پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزين پيش طاقت بينوايی نمی آرم. چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خويش  ديگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است  شب هر توانگرى به سرايى همى روند  درويش هر كجا كه شب آمد سراى او است  اين بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همی گفت : هنرور چو بختش نباشد به كام  به جايى رود كش ندانند نام  همچنين تا برسيد به کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش به فرسنگ رفت . سهمگين آبى كه مرغابى در او ايمن نبود  كمترين اوج ، آسيا سنگ از كنارش در ربود  گروهی مردمان را ديد هر يک به قراضه ای د رمعبر نشسته و رخت سفر بسته . جوان را دست عطا بسته بود ، زبان ثنا برگشود . چندانکه زاری کرد ياری نکردند . ملاح بی مروت بخنده برگرديد و گفت : زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا  زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار  جوان را دل از طعنه ملاح بهم آمد . خواست که ازو انتقام کشد ، کشته رفته بود . آواز داد و گفت : اگر بدين جامه که پوشيده دارم قناعت کنی دريغ نيست . ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانيد . بدوزد شره  ديده هوشمند  در آرد طمع ، مرغ و ماهى ببند  چندانکه ريش و گريبان به دست جوان افتاد به خود درکشيد و ببی محابا کوفتن گرفت . يارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنين درشتی ديد و پشت بداد . جز اين چاره نداشتند که با  او به مصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمايند ، کل مداره صدقه . چو پرخاش بينى تحمل بيار  كه سهلى ببندد در كار زار  به شيرين زبانى و لطف و خوشى  توانى كه پيلى به مويى كشى  به عذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه ی چندی به نفاق بر سو چشمش دادند . پس به کشتی درآوردند و روان شدند . تا برسيدند به ستونی از عمارت يونان در آب ايستاده . ملاح گفت : کشتی را خلل هست ، يکی از شما که دلاور تر است بايد که بدين ستون برود و خطام کشتی بگيرد تا عمارت کنيم . جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نينديشيد و قول حکما که گفته اند : هر که را رنجی به دل رسانيدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن يک رنجش ايمن مباش که پيکان از جراحت بدر آيد و آزار در دل بماند . چو خوش گفت بكتاش با خيل تاش  چو دشمن خراشيدى ايمن مباش  مشو ايمن كه تنگ دل گردى  چون ز دستت دلى به تنگ آيد  سنگ بر باره حصار  مزن كه بود از حصار سنگ آيد چندانکه مقود کشتی به ساعد برپيچيد و بالای ستون رفت ، ملاح زمام از کفش درگسلانيد و کشتی براند. بيچاره متحير بماند ، روزی دوبلا و محنت کشيد و سختی ديد . سيم خوابش گريبان گرفت و به آب انداخت . بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حياتش رمقی مانده . برگ درختان خوردن گرفت و بيخ گياهان برآوردن تا اندکی قوت يافت . سر دربيابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر به چاهی رسيد ، قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشيزی همی آشاميدند. جوان را پشيزی نبود ، طلب کرد و بيچارگی نمود رحمت نياوردند . دست تعدی دراز کرد ميسر نشد . بضرورت تنی چند را فرو کوفت ، مرداتن غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد . پشه چو پر شد بزند پيل را  با همه تندى و صلابت كه او است  مورچگان را چو بود اتفاق  شير ژيان را بدرانند پوست  بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسيدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : انديشه مداريد که منم درين ميان که بتنها پنجاه مرد را جواب می دهم و ديگران جوانان هم ياری کنند . اين بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگيری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت . پيرمردی جهان ديده در آن ميان بود ، گفت : ای ياران ، من ازين بدرقه شما انديشناکم نه چندانکه از دزدان . چنانکه حکايت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمی برد . يکی از دوستان را پيش خود آورد . تا وحشت تنهايی به ديدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهايش اطلاع يافت ، ببرد و بخورد و سفر کرد . بامدادان ديدند عرب را گريانن و عريان . گفتند : حال چيست مگر آن درمهای تو را دزد برد ؟ گفت : لا والله بدرقه برد. هرگز ايمن ز مار ننشستم  كه بدانستم آنچه خصلت او است  زخم دندان دشمنى بتر است  كه نمايد به چشم مردم دوست  چه مى دانيد؟ اگر اين هم از جمله دزدان باشد که بعغياری در ميان ما تعبيه شده است . تا به وقت فرصت يارا ن را خبر دهد . مصلحت آن بينم که مر او را خفته بمانيم و برانيم . جوانان را تدبير پير استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند . آنگه خبر يافت که آفتاب در کف تافت . سر برآورد و کاروان رفته ديد. بيچاره بسی بگرديد و ره بجايی نبرد . تشنه و بينوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت : درشتى كند با غريبان كسى  كه نابود باشد به غربت بسى  مسکين درين سخن بود که پادشه پسری بصيد از لشکريان دور افتاده بود ، بالای سرش ايستاده همی شنيد و در هياتش نگه می کرد. صورت ظاهرش پاکيزه و صورت حالش پريشان . پرسيد : از کجايی وبدين جايگه چون افتادی ؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد . ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد ، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خويش آمد . پدر به ديدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت . شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستايان بر سر چاه و غدر کاروانيان با پدر می گفت . پد رگفت : ای پسر ، نگفتمت هنگام رفتن که تهيدستان را دست دليری بسته است و پنجه شيری شکسته ؟ چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور  جوى زر  بهتر از پنجاه من زور  پسر گفت : ای پدر هر آينه تا رنج نبری گنج نبری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نيابی و تا دانه پريشان نکنی خرمن برنگيری. نبينی به اندک مايه رنجی که بردم چه تحصيل راحت کردم و به نيشی که خوردم چه مايه عسل آوردم. گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد  در طلب كاهلى نشايد كرد  غواص اگر انديشه كند كام نهنگ هرگز نكند در گرانمايه به چنگ  آسيا سنگ زيرين متحرک نيست لاجرم تحمل بار گران همی کند. چو خورد شير شرزه در بن غار؟  باز افتاده را چه قوت بود  تا تو در خانه صيد خواهى كرد  دست و پايت چو عنكبوت بود  پدر گفت : ای پسر ، تو را درين نوبت فلک ياوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسيد و بر تو ببخشاييد و کسر حالت را به تفقدی جبر کرد و چنين اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد . زنهار تا بدين طمع دگر باره گرد ولع نگردی . صياد نه هر بار شگالى ببرد  افتد كه يكى روز پلنگى بخورد  چنانكه يکی از ملوک پارس نگينی گرانمايه بر انگشتری بود . باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شيراز برون رفت . فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تير از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد . اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازيچه تير از هر طرفی می انداخت . باد صبا تير او را به حلقه انگشتری در بگذرانيد . و خلعت و نعمت يافت و خاتم به وی ارزانی داشتند . پسر تير و کمان را بسوخت. گفتند : چرا کردی ؟ گفت : تا رونق نخستين بر جای بماند . گه بود از حكيم روشن رايى  بر نيايد درست تدبيرى  گاه باشد كه كودكى نادان  به غلط بر هدف زند تيرى منبع :  باب سوم  در فضيلت قناعت گلستان سعدی   حکايت ابله http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/650--.html حکايت ابله ابلهی ديدم سمين ، خلعتی ثمين بر بر و مرکبی .... گلستان سعدی Thu, 15 Jul 2010 20:59:21 +0430 حکايت ابله ابلهی ديدم سمين ، خلعتی ثمين بر بر و مرکبی تازی در زير و قصبی مصری بر سر کسی گفت : سعدی چگونه همی بينی اين ديبای معلم برين حيوان لايعلم ؟ گفتم : قد شابه بالوری حمار عجلا جسدا له خوار يک خلقت زيبا به از هزار خلعت ديبا. به آدمى نتوان گفت ماند اين حيوان مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش بگرد در همه اسباب و ملك و هستى او كه هيچ چيز نبينى حلال جز خونش منبع :  باب سوم  در فضيلت قناعت گلستان سعدی   حکايت خشکسالی در اسکندريه http://old.n-sun.ir/minitext/golestan/640--.html حکايت  خشکسالی در اسکندريه خشکسالی در اسکندريه عنان طاقت درويش از دست رفته بود .... گلستان سعدی Tue, 13 Jul 2010 18:23:15 +0430 حکايت  خشکسالی در اسکندريه خشکسالی در اسکندريه عنان طاقت درويش از دست رفته بود . درهای آسمان بر زمين بسته و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته . نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور  كه بر فلك نشد از بى مرادى افغانش  عجب كه دو دل خلق جمع مى نشود  كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش  در چنين سال مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است ، خاصه در حضرت بزرگان و بطريق اهمال از آن در گذشتن هم نشايد که طايفه ای بر عجز گوينده حمل کنند . برين دو بيت اقتصار کنيم که اندک ، دليل بسياری باشد و مشتی نمودار خرواری . اگر تتر بكشد اين مهنث را  تترى را دگر نبايد كشت  چند باشد چو جسر بغدادش  آب در زير و آدمى در پشت  چنين شخصى كه يک طرف از نعمت او شنيدی درين سال نعمتی بی کران داشت ، تنگدستان را سيم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی . گروهی درويشان از جور فاقه بطاقت رسيده بودند ، آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند . سر از موافقت باز زدم و گفتم . نخورد شير نيم خورده سگ  ور بمير به سختى اندر غار  تن به بيچارگى و گرسنگى  بنه و دست پيش سفله مدار  گر فريدون شود به نعمت و ملك  بى هنر را به هيچ كس مشمار  پرنيان و نسيج ، بر نااهل  لاجورد و طلاست بر ديوار  منبع :  باب سوم  در فضيلت قناعت گلستان سعدی