Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 دکتر علی شریعتی - انسان http://old.n-sun.ir/ fa دکتر علی شریعتی - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine چهار زندان انسان (بخش 4 ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3354-چهار-زندان-انسان-(بخش-4-).html چهار زندان انسان (بخش 4 ) دکتر علی‌ شریعتی    پس، از زندان اول، زندان طبیعت، انسان خودآگاهی و اراده و آفرینندگی خودش را به وسیله شناخت طبیعت یعنی علم به دست می‌آورد. از زندان دوم، ایستوریسم، هم با شناخت فلسفه تاریخ و استخدام جبر تاریخ یعنی علم تاریخ، رهائی خودش را به دست می‌آورد. و از زندان سوم، سوسیولوژیسم و زندان نظام اجتماعی .... دکتر علی شریعتی Wed, 04 Mar 2015 08:48:52 +0330 چهار زندان انسان دکتر علی‌ شریعتی بخش 4    پس، از زندان اول، زندان طبیعت، انسان خودآگاهی و اراده و آفرینندگی خودش را به وسیله شناخت طبیعت یعنی علم به دست می‌آورد. از زندان دوم، ایستوریسم، هم با شناخت فلسفه تاریخ و استخدام جبر تاریخ یعنی علم تاریخ، رهائی خودش را به دست می‌آورد. و از زندان سوم، سوسیولوژیسم و زندان نظام اجتماعی نیز، افراد با علم، رهائی خودشان را به دست می‌آورند و سازنده نظام اجتماعیشان می‌شوند. زندان چهارم، بدترین زندان است و انسان در برابرش عاجزترین زندانی است. و آن زندان «خویشتن» است. و عجیب است که در طول تاریخ می‌بینیم که انساناز این زندان‌های سه‌گانه نجات خودش را بیشتر تأمین کرده و از همه وقت رهاتر از این سه جبر است و بیشتر از همیشه بر این سه جبر مسلط است، اما برعکس در برابر جبر چهارم، یعنی جبر «خود» و زندان خویشتن، از همه وقت، حتی از دوره‌ای که انسان تکنولوژی نداشته و علوم طبیعی را نمی‌دانسته، جامعه‌شناسی و فلسفه تاریخ را نمی‌فهمیده، عاجزتر است. و بعد، همین زندانی جبر چهارم بودن انسان امروز است که رهائی از زندان اول و دوم و سوم را پوچ و بیهوده و عبث نموده است. امروز، انسان رها شده از زندان طبیعت و تاریخ و جامعه، به پوچی می‌رسد. چرا؟ به خاطر این‌که انسانی که زندانی چهارمین زندان است، از سه زندان اول هم که نجات پیدا کند، اول بدبختی او است؛ زیرا به قول یک نویسنده، برایانسانی که در یک جبر خفته است، رنج «نمی‌دانم چه کنم» نیست، چون نمی‌تواند کاری کند، اما انسان امروزی که بیش از همیشه توانائی این را دارد که «چه کند»، کمتر از همیشه می‌داند که «چه باید بکند». زیرا آن کسی که باید از این سه زندان رها شود، بر طبیعت مسلط شده، بر تاریخ و سرنوشت و تقدیر آینده بشریت مسلط شده یا بر جامعه خودش مسلط شده- این انسان- ، عاجز و اسیر زندان خویشتن است. و چرا نمی‌تواند از زندان خویشتن بیرون بیاید؟ چون رهائی از این زندان مشکل است. به این علت مشکل است که سه زندان اول، چهار دیوار داشت در پیرامون وجود من، و من در آن زندانی بودم؛ و نسبت به زندانی بودن خودم، آگاهی داشتم. می‌دانستم که این نیروی جاذبه است و من نمی‌توانم بپرم- این را آگاه بودم؛ حتی موقعی که بدوی بودم این آگاهی را داشتم. می‌دانستم که این‌جا چون رودخانه است من مجبورم صیاد بشوم، این‌جا چون فقط جنگل دارد من مجبورم که شکار بکنم. این جبرها را من، در گذشته، احساس می‌کردم. اما جبر چهارم، دیواری در پیرامون وجود من نیست، زندانی است که من با خود حمل می‌کنم. اینست که خودآگاهی و شناخت نسبت به این زندان از همه مشکل‌تر است. در این‌جا خود زندانی و زندان یکی هستند، خود بیماری و خود انسان بیمار یکی شده‌اند. و به همین جهت است که شفا یافتن از این بیماری دشوار است. دشواری دیگر به خاطر اینست که انسان با علم می‌تواند از زندان تاریخ بیرون بیاید، با علم می‌تواند از زندان طبیعت بیرون بیاید، و با علم می‌تواند از زندان نظام حاکم بر اصول اجتماعی درآید، اما متأسفانه با علم نمی‌تواند از زندان خویشتن بیرون بیاید. چون این عالِم، خود، زندانی است. خود این علم، علم یک زندانی است. اینست که این «خود» که می‌گوید، احساس نمی‌کند که آن من آزادی است که در خودش مدفون است. او (خود را به عنوان یک خود و یک انسان مطلق احساس می‌کند.) می‌باید که از زندان طبیعت و جامعه و تاریخ رها شود، و رها می‌شود اما به پوچی می‌رسد. می‌خواهم این‌جا فرمولی را عرض کنم. قانونی وجود دارد که از اول خلقت آدم و در طول تاریخ بشر و تا همین الان صادق است. انسان در زندگی مادی خود، این طریق را می‌پیماید- فقط و فقط در زندگی مادی- ، و آن این است که انسان، اول نیاز دارد بعد به رفاه می‌رسد، سپس رفاه به پوچی، و پوچی به عصیان و سرانجام عصیان به زهدگرائی و ذهنیت‌گرائی می‌انجامد....  منبع : سایت شریعتی ادامه مطالب  : سایت مجله اینترنتی انسان   چهار زندان انسان (بخش 3 ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3336-چهار-زندان-انسان-(بخش-3-).html چهار زندان انسان (بخش 3 ) دکتر علی‌ شریعتی     اینها مال قرن نوزدهم بود. قرن نوزدهم قرن ماتریالیسم (مادیگری) و قرن (هجدهم، قرن) ناتورالیسم (طبیعت‌گرائی) بود. و قرون وسطی، قرن مشیت الهی و جبری بود که مسیحیت تبلیغ می‌کرد. بعد جبر مادی و جبر طبیعی آمد و آن جبر را از بین برد و جبر دیگری را جانشین کرد. کشیش‌ها در قرون وسطی می‌گفتند، ما طوری ساخته شده بودیم که خدا می‌خواسته، اراده‌ای از خودمان نداشتیم. حالا (قرن نوزدهم) این‌ها هم همان را می‌گویند، منتهی به جای خدا، طبیعت... دکتر علی شریعتی Tue, 04 Nov 2014 09:04:44 +0330 چهار زندان انسان دکتر علی‌ شریعتی بخش 3     اینها مال قرن نوزدهم بود. قرن نوزدهم قرن ماتریالیسم(مادیگری) و قرن (هجدهم، قرن) ناتورالیسم (طبیعت‌گرائی) بود. و قرون وسطی، قرن مشیت الهی و جبری بود که مسیحیت تبلیغ می‌کرد. بعد جبر مادی و جبر طبیعی آمد و آن جبر را از بین برد و جبر دیگری را جانشین کرد. کشیش‌ها در قرون وسطی می‌گفتند، ما طوری ساخته شده بودیم که خدا می‌خواسته، اراده‌ای از خودمان نداشتیم. حالا (قرن نوزدهم) این‌ها هم همان را می‌گویند، منتهی به جای خدا، طبیعت و ماده را گذاشته‌اند، یعنی اربابمان را عوض کرده و پائین‌تر آورده‌اند، یعنی به طبیعت و ماده نزول ارباب داده‌ایم! در قرن بیستم دیگر «مادیگری» به کلی لنگ است و نمی‌تواند از لحاظ علمی یک تکیه‌گاه باشد و «طبیعت‌گرائی» قبل از مادیگری به کلی مضمحل شده، چون متعلق به قرن هجدهم است. سه مکتب دیگر وجود دارد که باز انسان را به عنوان یک خودآگاه انتخاب‌کننده آگاه، نفی می‌کند. این سه مکتب عبارتند از: «بیولوژیسم»، که آخرین نظریه است، و پیش از آن «سوسیولوژیسم» و پیش از آن «ایستوریسم» یا تاریخیگری است. ایستوریسم به این معنی است که انسان و همه افراد انسانی- هر کس، هر «من»- عبارتست از کالائی که به وسیله تاریخ ساخته شده است. چگونه؟ آنچنان‌که تاریخ او، اقتضا می‌کرده است. پس من که این خصوصیات را دارم، به خاطر این تاریخی است که پشت سر من تا ابدیت امتداد دارد. تاریخ ایران و اسلام و تشیع به هم یک بافتی داده‌اند که تاریخ گذشته مرا ساخته و وارد این قرن شده؛ منهم که در انتهای این تاریخ به دنیا آمده‌ام و رشد و پرورش پیدا کرده‌ام، خصوصیاتی دارم که همه را تاریخ خودم به من داده که اگر به جای این‌که انتهای تاریخ ایران و اسلام- که الان قرار گرفته‌ام- ، در انتهای تاریخ انقلاب کبیر فرانسه، رنسانس، قرون وسطی، و یا امروز غرب قرار گرفته بودم، یک زبان دیگر، فکر و احساسات دیگر، و اخلاق و روش دیگری داشتم پس آن «من» و این «من»، دو انسانهستند؛ به خاطر این‌که دارای دو تاریخ هستند. پس باز خصوصیات من دست اراده‌ای به نام اصالت تاریخ افتاد، که دست من نیست. پس چگونه انتخاب می‌کنم؟ آنچنان‌که خودم می‌خواهم؟ نه، آنچنان‌که تاریخ در من انتخاب می‌کند. الان که من به فارسی حرف می‌زنم و شما به فارسی می‌شنوید- به عنوان زبان گفتگویمان- به عنوان این‌که جبر تاریخی است، قبول کردیم و بر اساس آن هم حرف می‌زنیم و نمی‌توانستیم حرف نزنیم. اسلامی را که گرفتیم، ما انتخاب نکرده‌ایم، تاریخ انتخاب کرده و ما در آن انتخاب شرکتی نداشته‌ایم. در محیطی پرورش پیدا می‌کنیم، زائیده می‌شویم و رشد می‌کنیم که تاریخ، ساخته و پرداخته. همان‌طوری که رنگ پوستمان را طبیعت می‌دهد و ما انتخاب نکرده‌ایم، رنگ روحمان را هم تاریخ می‌دهد و ما انتخاب نکرده‌ایم. جبر دیگر، سوسیولوژیسم است. سوسیولوژیسم یعنی مکتب اصالت سوسیته یا سوسیولوژی، جامعه‌گرایی. سوسیولوژیسم می‌گوید، درست است که طبیعت در ما مؤثر است، اما نه زیاد؛ درست است که تاریخ در انسان و ساختمانش مؤثر است، اما نه چندان. آنچه که واقعاً من را می‌سازد، محیط اجتماعی و نظام اجتماعی حاکم بر من است. من، اگر سخاوتمند هستم یا خیلی غیرتمند و خیلی پرحماسه، به خاطر این است که در نظام فئودالیته رشد کرده‌ام؛ اگر چهارپولی و دوپولی و شش‌پولی هستم، به خاطر این است که در یک نظام بورژوازی رشد پیدا کرده‌ام، اگر یک آدم اسب‌سوار و بزن‌بهادر هستم، به خاطر این است که در یک نظام ایلی زندگی کرده‌ام؛ و اگر طور دیگری هستم، به خاطر این است که در یک نظام دیگری بوده‌ام نظام اجتماعی یعنی روابط اجتماعی روابط تولیدی و نظام مالکیت و ابزار تولید و مجموعاً روابط طبقاتی و شکل و فرمالیته حاکم بر جامعه من که همه جامعه را می‌سازند، عواملی هستند که من فرد انسانیرا می‌سازند، آنچنان‌که خود تصمیم می‌گیرند. پس وقتی من بد می‌شوم، محیط اجتماعی است که بدی را در من می‌آفریند یا انتخاب می‌کند، و وقتی خوب می‌شوم، محیط اجتماعی است که در من، خوب بودن را خلق کرده و مرا بدان خوانده، مال من نیست. در سوسیولوژیسم، فرد وجود ندارد؛ در سوسیولوژیسمانسان به عنوان یک «من» انتخاب‌کننده نمی‌تواند باشد، هر کس طوری است که جامعه‌اش آن طور او را می‌سازد. پس هر کس انسان نیست، چون دیگر نمی‌تواند خودش انتخاب کند. انسان کسی است که بتواند بگوید «من»، «خودم». انسان کسی است که می‌تواند بگوید «من این را به خاطر این دلائل انتخاب کردم»، و با این‌که می‌تواند انتخاب نکند، باز انتخاب کند. این مرحله، مرحله انسان بودن است. مولوی می‌گوید: این که گوئی این کنم یا آن کنم          خود دلیل اختیار است ای صنم اما سوسیولوژیسم می‌گوید خود این تردید را هم جامعه در تو به وجود آورده است. بعضی از عوامل جامعه‌شناسی و اجتماعی تورا به انتخاب این می‌خوانند، و بعضی از عوامل دیگر محیط، تورا وادار می‌کنند که چیز دیگری را انتخاب کنی. و تو چون الان گرفتار دو دسته از عوامل اجتماعی هستی، تردید پیدا می‌کنی. الان یک عده تردید دارند که مذهبی باشند یا غیرمذهبی؛ کدام را انتخاب کنند؟ دین را یا بی‌دینی را؟ می‌گویند این تردید به خاطر این نیست که تو می‌توانی دین را انتخاب کنی یا بی‌دینی را، بلکه بدین خاطر است که یک عده از عوامل اجتماعی می‌خواهند تو را متدین بار بیاورند و یک عده دیگر از عوامل اجتماعی که به تازگی از غرب آمده و وارد نظام اجتماعی جامعه ما شده و در توهم وجود دارند، می‌خواهند تورا از دین دور کنند. و بنابراین تو الان عروسکی هستی در دست این عوامل؛ اگر دین را انتخاب کردی، معلوم می‌شود که عوامل اجتماعي ديني در تو پيروزشده و اگر بي‌ديني را انتخاب كردي، معلوم می‌شود که عوامل وارداتی بر عوامل سنتی فائق آمده. پس تو بازیچه تصمیمی هستی که نظام اجتماعی تو، در تو می‌گیرد. پس «تو» وجود ندارد، «من» وجود ندارد. و آخرین جبر، بیولوژیسم است، یعنی اصالت زیست‌شناسی، که کوشش می‌کند تا انسان را از چارچوب خشک و متحجر ماتریالیسم تا حدی بالا بیاورد و خود این نشان می‌دهد که دانشمندان قرن بیستم دیگر نمی‌توانند در تعریف خشک و تنگ ماتریالیسم قرن نوزدهم و هجدهم و هفدهم، انسان را بفهمند و توجیه کنند. بیولوژیسم عبارت است از اصالت مجموعه خصوصیات فیزیولوژیک (بدنی) و پسیکولوژیک (روانی) انسان، که در یک بافت پیچیده بسیار تکامل‌یافته، انسان را می‌سازند، و هر کسی بر اساس قوانینی که بیولوژی آن قوانین را می‌سازد، زندگی می‌کند. درست است که بیولوژیسم سطحش هم از ماتریالیسم و هم از ناتورالیسم بالاتر است و انسان را متعالی‌تر از یک پدیده معمولی طبیعی یا مادی تلقی می‌کند، ولی باز انسان را به عنوان یک خودآگاه آزاد نفی کرده است. وقتی می‌گویم «من»، من بازیچه ناخودآگاه و مجبور خصوصیات بیولوژیک خودم هستم؛ پس من، نیستم. می‌گوید، آدم‌ های مثلاً لاغر، آدم ‌های باهوشند، و آدم ‌های چاق، آدم ‌های مهربانند. پس معلوم می‌شود آن کسی که هوشیاری به خرج می‌دهد، مال خودش نیست، مال وزن بدنش است! و آن آدمی که مهربانی و لطف می‌کند، ما نباید از او ممنون باشیم، که مال شکمش می‌باشد، مال خود انسانیش نیست، شکل ساختمان بیولوژیکش اقتضا دارد و اصلاً نمی‌تواند نسبت به ما محبت نکند. می‌بینیم، بیولوژیسم در عین حالی که ادعا می‌کند برخلاف قرن نوزدهم انسان امروز را در حد بسیار بالائی تلقی کرده، باز می‌بینیم آن انسانخداگونه‌ای که هدف مذهب بوده و در آغاز گفتم، نفی شده. الان روشن است چهار زندانی که گفتم چیست. مجموعه این مکتبهای مختلف را می‌شود در چهار جبر خلاصه کرد: اول، انسان با اراده خودآگاه آفریننده، در جبر اول زندانی است: جبر طبیعت، همان که ناتورالیسم روی آن زیاد تکیه می‌کند که تا حد زیادی هم درست است. جبر دوم، جبر تاریخ است؛ همان که فلسفه تاریخ روی آن تکیه می‌کند. از امرسن می‌پرسند، «تاریخ چیست؟» می‌گوید «چه چیز تاریخ نیست؟- هر چه هست ساخته تاریخ است». اصالت تاریخ، عبارت از اینست که آفریننده چگونگی من و ماهیت من انسان، تاریخ من است. تاریخ من دست من نیست، پس من دست خودم نیستم. سوم، سوسیولوژیسم- اصالت جامعه- است. این بحث که فرد وجود ندارد و جامعه فرد را می‌سازد، نظریه سوسیولوژیسم است. اتفاقاً، من نه می‌خواهم ناتورالیسم را نفی کنم، نه سوسیولوژیسم را و نه ایستوریسم را؛ هر سه را قبول دارم. اما بدین معنی قبول دارم که انسان- اصل حرفم همین جا است- ، این موجود، می‌تواند انتخاب کند. این موجود در طول تکامل خودش، واقعاً پدیده‌ایست طبیعی و مادی، واقعاً پدیده‌ایست ساخته تاریخ، واقعاً پدیده‌ایست ساخته آنچه که محیط و جامعه‌اش او را ساخته؛ در یک جامعه ایلی، شکل زندگی ایلی یک خصوصیات روحی و فکری روی افراد گذاشته، و کسی که به شکل ایلی زندگی می‌کند، نه به خاطر اینست که این شکل زندگی را انتخاب کرده؛ هیچکس انتخاب نکرده، این نظام اجتماعی و تولیدی خاص بوده که آن‌ها را ناچار چادرنشین و بیابان‌گرد کرده، نظام تولیدیشان اقتضا دارد، و نظام طبیعی باعث شده که عده‌ای دیگر به صید و شکار بپردازند و شکارچی بشوند و در جنگلها زندگی کنند، یا ایلات خصوصیات دیگری پیدا کنند و بعد وارد مرحله کشاورزی بشوند و در مرحله کشاورزی اسکان یابند و وقتی که روستا نشین و شهرنشین شدند، دیگر خصوصیات، روابط، سنت، اخلاق و روحیاتشان فرق کند، و این فرق کردن‌ها به خاطر این نیست که انتخاب در کار بوده، به خاطر شکل نظام تولیدی است که این خصوصیات را در او اقتضا کرده. یعنی بشر واقعاً آنچنان ساخته شده که طبیعت او را ساخته و واقعاً آنچنان است که تاریخ او را می‌سازد و واقعاً آنچنان است که جامعه‌اش او را می‌سازد، و اگر محیط را عوض کنی انسان تغییر پیدا می‌کند. یکی از هنرمندان تهران که روی طرح نقاشی قالی کار می‌کند و هنرمند بسیار بزرگی است، می‌گفت از من دعوت کردند که بروم در زندان،آنجا به زندانیان قالی‌بافی تدریس کنم (درست دقت کنید، که چقدر انسان استعداد تربیتی دارد و چقدر عامل خارجی در چگونگی او مؤثر است). می‌گفت، من طی کردم که اگر به کسی قالی‌بافی ظریف هنرمندانه یاد دادم و او یک هنرمند خوب شد، برایش تقاضای بخشش می‌کنم و شما باید بپذیرید، قبول کردند. کسانی را که من تعلیم می‌دادم، بیشتر، مجرمین جنائی بودند که شرارت و خشونت از نگاه‌هایشان پیدا بود. این‌ها را آوردیم، شروع کردیم به تعلیم دادن قالی‌بافی. این ظرافت بافتن قالی که با چشم، با نوک انگشتان و با آن ظرافت که باید نقشی را ببافد، این لطافت شناختن رنگ‌ها که باید رنگ‌ها را خوب بشناسد وترکیب رنگ‌ها را حس کند و بفهمد، و این زیبائی که در این نقش ظریف و هنرمندانه قالی، او می‌شناخت و بعد می‌بافت و خودش خلق می‌کرد، روح را به قدری لطیف و رقیق می‌کرد و به قدری تلطیف می‌داد که همین آدمیکه شاید از خون و کشتن لذت می‌برد- همین آدم- ، بعد از مدتی که با هنر سر و کار داشت، یک لطافت روحی پیدا کرده بود که گاهی که ما دور هم می‌نشستیم و من شعر- مثلاً شعر عرفانی- می‌خواندم، می‌دیدم که قطرات اشک از گوشه چشمان همین آدم، یواش یواش می‌ریزد. روحی آنچنان خشن و سخت، این‌قدر نرم و این‌قدر لطیف می‌شود. عامل خارجی است که آن خشونت را به او تحمیل کرده، نظام اجتماعیش فرق داشته و الان که محیطش فرق کرده، این لطافت را در او پدید آورده. نه در این لطافت باید ممنونش بود و نه در آن خشونت باید محکومش کرد. این یعنی سوسیولوژیسم، و درست هم هست. اما حرف من اینست. نمی‌خواهم سوسیولوژیسم یا ماتریالیسم یا ناتورالیسم و یا اصالت تاریخ را در تأثیرش روی انسان نفی کنم، می‌خواهم تثبیت کنم، تأیید کنم، اما حرفم اینست که انسان، در طول تکامل «شدن»ش، در طول انتقال از بشر بودن به انسان شدنش، از این جبرها نجات پیدا می‌کند، رها می‌شود. مثلاً اصالت جغرافیا، (به این معنا) که حتی ابن‌خلدون می‌گفت هر جامعه‌ای و راست هم می‌گفت، در قرن نوزدهم آن‌همه اهمیت در جامعه‌شناسی پیدا کرد؛ اما امروز آن‌طور نیست. امروز به میزانی که انسان تکامل پیدا می‌کند، در آن بُعد، از این جبرها بیرون می‌آید. مقصودم این نیست که این جبرها وجود ندارد، یا این‌که اصلاً اثر ندارد و انسانهمیشه در طول تاریخ خودش، چنان‌که می‌خواسته است و انتخاب می‌کرده است و می‌ساخته است، زندگی می‌کرده، بلکه می‌خواهم بگویم انسان که به شکل حیوان، اسیر سوسیولوژیسم است، اسیر ناتورالیسم و ایستوریسم است، وقتی که در حال انسان شدن است، به تدریج از این جبرها آزاد می‌شود. خوب از ناتورالیسم چطور در می‌آید؟ این را از همه روشن‌تر می‌توانیم بفهمیم، برای این‌که الان در قرن نجات از ناتورالیسم هستیم. یکی از جبرهای طبیعت، بر ما، آب و هوا بوده. ما در کویر زندگی می‌کردیم، آب و هوای کویری ما را در خود می‌فشرد، در کنار دریا طور دیگر می‌شدیم، در شرق طور دیگر و در غرب طوری دیگر. شرايط کوهستانی با شرایط بری و دشت برای ما فرق داشت و ما را متفاوت بار می‌آورد. اما امروز می‌بینیم، صنعت و تمدن جدید، انسان را هر روز از تحمیل و از جبر پدیده‌ها و نیروهای طبیعت، بیشتر، رها می‌کند. امروز انسانی که در کویر و صحرای آفریقا زندگی می‌کند، می‌تواند علیرغم شرايط طبیعی که بر او جبراً تحمیل شده، شرايطی برای زندگی خودش مهیا کند و شهرهای مدرنی بسازد و مثل یک آمریکائی که در آمریکای شمالی زندگی می‌کند، زندگی کند. و این نشان می‌دهد که انسان می‌تواند از جبر جغرافیا، یا جبر طبیعت به معنای اعم، نجات یابد. یکی از جبرهای انسان، جاذبه زمین بوده که همیشه او را به زمین می‌چسبانده است. جاذبه زمین به قدری برای ما طبیعی بوده که ما آن جاذبه را جزء بدن خودمان حساب می‌کردیم. خیال می‌کردیم این خود ما هستیم که به زمین می‌چسبیم و به جهت وزنمان است، و وزن را هم جزء ذات خودمان می‌دانستیم. ولی امروز می‌بینیم که، این دیوار جبری که همواره مجال پرواز ما را تا سه چهار متر محدود کرده بود، به چه سادگی شکسته شد، و چگونه هر لحظه می‌شکنندش و ما دیگر اسیر جبر جاذبه زمین نیستیم. امروز اسیر جبر تولید کشاورزی اقلیمی نیستیم. می‌بینیم که پشت سر هم این دیوارها فرو می‌ریزد و به میزانی که تکامل و تمدن پیش می‌رود، از این جبرها بیشتر بیرون می‌آئیم. انسانی که تنها در یک شرایط خاص در کنار رودخانه و جنگل و امثال این‌ها که آب و همه شرایط برایش وجود داشت می‌توانست زندگی کند و اگر این شرایط نبود، می‌مرد، امروز می‌تواند در کویری که حتی گیاه از روئیدن می‌هراسد، تمدن عظیم صنعتی بنا کند. این، از جبر طبیعت بیرون آمدن است. به چه وسیلهانسان از جبر طبیعت بیرون می‌آید؟ به وسیله شناخت جبر طبیعت و قوانین حاکم بر طبیعت و تأثیر قوانین جبری طبیعی بر انسان. شناخت این‌ها علم است. و شناخت طبیعت یا علم، به انسان امکان داده که با استعداد آفرینندگی و شناخت علمی که او را هدایت می‌کند، تکنولوژی بسازد. تکنولوژی فقط یک کار دارد؛ انسان را از جبر طبیعت نجات دهد. به تکنولوژی و تکنیک این همه حمله می‌شود که انسان را مسخ کرده، قربانی کرده- و راست هم هست- اما این تکنیک می‌تواند نجات‌دهنده انسان باشد. انسانبرای تأمین غذایش، پوشاک اش و خانه‌اش مجبور بود در شبانه روز ده یا دوازده ساعت کار کند. جبراً باید کار می‌کرد، این جبر اول بود، جبر طبیعی. تکنولوژی میزان تولید را بالا می‌برد و ساعات کار او را از دوازده ساعت به یک ساعت تقلیل می‌دهد و یازده ساعتانسان را آزاد می‌کند. ولی اگر می‌بینیم باز هم انسان امروز با تکنولوژی‌ای که دارد بیش از انسان بی‌تکنیک گذشته کار می‌کند، این نه به خاطر صنعت است، به خاطر بورژوازی است که بیش از تولید صنعت، مصرف انسان را زیاد می‌کند و مرتباً (مصرف را)تصاعدی بر انسان تحمیل می‌کند. پس تکنیک دست نجات‌دهنده‌ای است کهانسان را به کمک علم از تمام عوامل بسیار فراوانی که به آزادی انسانفشار می‌آورند و او را در جبر قوانین جغرافیايی و قوانین علمی و قوانین طبیعت می‌فشرند، رها می‌کند. از جبر تاریخ چگونه می‌توان نجات پیدا کرد؟ اگر انسانبتواند بشناسد و حس کند که واقعاً بازیچه قدرت عظیمی به نام تاریخ است، و بتواند با علم تاریخ‌شناسی و یا فلسفه تاریخ، حرکت تاریخ و قوانین حاکم بر حرکت تاریخ را کشف کند، و اگر کشف کند که تاریخ چه عواملی دارد و چگونه این عوامل در ساختمان فکری، ارادی، احساسی و اخلاقی «من» انسان و ما انسان‌ها اثر دارد، می‌تواند راه نجات خودش را از زندان دوم که تاریخ است، بیابد. و الآن می‌بینیم انسان به این مرحله، بیش و کم، رسیده است. اکنون در آسیا و آفریقا و در آمریکای لاتین، جامعه‌هائی را می‌شناسیم که از نظر سیر حرکت تاریخی، چند مرحله را، بدون طی کردن آن و با یک پرش، پشت‌سر گذاشته‌اند. به این معنی که از نظر مراحل تاریخی، این جامعه طی قرون، از مرحله یک به مرحله دو می‌رسد، و جبراً بعد باید به مرحله سه برسد، و بعد جبراً به مرحله چهار می‌رسد، و جبراً به مرحله پنج خواهد رسید... این حرکت تاریخ جامعه است. مثلاً، این جامعه در چه مرحله است؟ در مرحله سه؛ بسیار خوب، پس معلوم می‌شود که جبراً باید به مرحله چهار برسد، بعد به مرحله پنج و بعد مرحله شش. اما همین جامعه، به میزانی که خودآگاهی تاریخی پیدا می‌کند و به میزانی که روشنفکران جامعه می‌دانند که این مرحله خاص تاریخی آن‌ها چگونه است که ساخت چه جبر تاریخی است، این جامعه می‌تواند از مرحله سوم جبر تاریخی، با یک پرش و بدون این‌که مرحله چهارم و پنجم را طی کند، به مرحله ششم منتقل شود. این، در آمدن و فرار کردن از سیر علت و معلولی جبری است که بر حرکت تاریخ در طول زندگی یک جامعه، حاکم است و همه جامعه‌ها جبراً باید همه این مراحل را طی می‌کردند تا می‌رسیدند به مرحله ششم. در طول تاریخ، و همیشه هم، جامعه‌ها همین‌طور بوده و بر اساس همین حرکت تاریخی، حرکت می‌کرده‌اند. اما انسان امروز به میزانی که خودآگاهی تاریخی پیدا می‌کند، تاریخ را می‌شناسد، حرکت تاریخ را کشف می‌کند، خودش را می‌تواند از این حرکت جبری تاریخ کنار بکشد و بعد یکی از این مراحل تاریخی را که می‌خواهد، انتخاب کند. این است که گاه در همین دنیای خودمان، جامعه‌هائی را می‌بینیم که در مرحله بدوی قبایلی چادرنشینی بودند، در مرحله بردگی بودند، و ناگهان با یک انقلاب علیه تاریخ، خودشان را به یک مرحله پیشرفته و بالاتر از مرحله بورژوازی رساندند. این عصیان علیه تاریخ است. این، رها شدن و رها کردن جامعه است از جبر تاریخ به وسیله شناخت جبر تاریخ، حرکت تاریخ و کشف قوانین جبری تاریخ. سوم، جبر سوسیولوژی است. باز شاهدیم که در گذشته هر فردی آنچنان پرورش پیدا می‌کرد که جامعه‌اش اقتضا داشت. اما امروز برعکس، به میزانی که جامعه‌شناسی وسعت پیدا می‌کند، به میزانی که روابط اجتماعی و روابط طبقاتی را کشف می‌کند، به اندازه‌ای که فلسفه سیاست و حکومت را می‌فهمد و به میزانی که خودآگاهی اجتماعی می‌یابد، به قول «یاسپرس»، انسان‌های ساخته‌شده جامعه‌ها، تبدیل می‌شوند به انسان‌های سازنده اجتماع‌ها. در گذشته وقتی شما یک جامعه ایلی، یا یک جامعه فئودالی و یا یک جامعه عقب‌مانده روستائی را نگاه می‌کردید، افراد آن جامعه، کوچکترین شکی درباره نظام حکومتشان، نظام مذهبیشان، اعتقاداتشان و سنت‌هاشان نداشتند و اصلاً نمی‌توانستند داشته باشند. این‌ها را چیزهای ابدی، چیزهای لایتغیر، لایزال و جبری و حاکم بر همه چیز، درست مثل آفتاب و مثل آسمان، می‌دانستند. اصلاً این‌که ممکن است این مذهبشان غلط باشد، پس مذهب دیگری را انتخاب کنند، یا ممکن است این نظام و این حقوقی که این خان دارد یا خان‌های دیگر دارند، درست نباشد و می‌شود علیه‌اش عصیان کرد، می‌شود قصر را گرفت، می‌شود یک جور دیگر زندگی کرد، اصلاً به فکرشان نمی‌توانست برسد، چون طوری ساخته شده بودند و جوری می‌اندیشیدند که نظام اجتماعی‌شان قالب‌ریزی کرده بود. اما انسان امروز می‌تواند آگاهانه مذهب خودش را انتخاب کند، هم‌چنان‌که می‌تواند آگاهانه آن را نفی کند. مذهب یکی از عوامل و از قدرتهائی است که جامعه به فرد، عرضه می‌کند یا بر او تحمیل می‌کند. اما انسان امروز نسبت به مذهب و نظام‌های اجتماعی که همیشه بر او حاکم بوده، در حال اختیار است، می‌تواند نفی کند، می‌تواند انتخاب کند یا در آن شک کند. نظام‌های تولیدی، نظام اقتصادی، نظام مالکیت، سنت‌ها، روابط اجتماعی، روابط طبقاتی، حقوق و مزایای خانوادگی و گروه‌های اجتماعی، همه در برابر انسانخودآگاه امروز به صورت گذشته نیستند که واقعیت‌های لایزال و ابدی و لایتغیر و حاکم و مقدس و آسمانی و نازل شده از عالم غیب باشند، نه، بلکه به صورت پدیده‌هائی در کنارآدم هستند که انسان می‌تواند درباره‌شان بیندیشد و تصمیم بگیرد، انتخاب کند یا نفی. و می‌بینیم که نفی می‌کنند و انتخاب دیگری می‌کنند و تغییر می‌دهند و اصلاح می‌کنند و انقلاب می‌کنند، تغییر تیپ می‌دهند، تغییر مذهب می‌دهند. و همه این‌ها نشان می‌دهد که انسان امروز آزادی خودش را از زندان سوم که زندان جامعه است، بیش و کم به دست آورده و هر روز دارد بیشتر به دست می‌آورد. و این رهائی از بند نظام اجتماعی حاکم بر خویش را انسان به وسیله جامعه‌شناسی و به وسیله علوم اجتماعی، مطالعه روی نظام‌ها و مقایسه نظام‌های اجتماعی به دست آورده است. و می‌بینیم که از سومین زندان نیز انسان به وسیله علم می‌تواند رها شود و با تکنیک مبارزه اجتماعی، درست مثل تکنولوژی و ماشین که وسیله مبارزه با طبیعت است؛ زیرا که ایدئولوژی هم تکنولوژی مبارزه با نظام‌های اجتماعی است، به وسیله و بر اساس علم جامعه‌شناسی. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی مطالب مرتبط : سایت مجله اینترنتی انسان چهار زندان انسان (بخش ۲ ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3313-چهار-زندان-انسان-(بخش-۲-).html چهار زندان انسان (بخش ۲ ) دکتر علی‌ شریعتی    چهار جبر است که انسانرا از خودآگاهی، از انتخاب و از آفرینندگی مانع می‌شوند. این جمله «دکارت» خیلی معروف است: «من فکر می‌کنم پس من هستم» این شک دکارت است. اول در همه چیز شک کرد، بعد گفت، اما در این که من دارم شک می‌کنم، نمی‌توانم شک کنم، پس من هستم که شک می‌کنم، پس من هستم. بعد روی این جمله‌اش معروف شد که «من فکر می‌کنم، پس من هستم»، و بر اساس این جمله، همه مکتبش را ... دکتر علی شریعتی Fri, 15 Aug 2014 21:00:54 +0430     چهار زندان انسان دکتر علی‌ شریعتی بخش ۲    چهار جبر است که انسانرا از خودآگاهی، از انتخاب و از آفرینندگی مانع می‌شوند. این جمله «دکارت» خیلی معروف است: «من فکر می‌کنم پس من هستم» این شک دکارت است. اول در همه چیز شک کرد، بعد گفت، اما در این که من دارم شک می‌کنم، نمی‌توانم شک کنم، پس من هستم که شک می‌کنم، پس من هستم. بعد روی این جمله‌اش معروف شد که «من فکر می‌کنم، پس من هستم»، و بر اساس این جمله، همه مکتبش را اثبات کرد. حرف دوم، حرف «ژید» است: «من احساس می‌کنم، پس من هستم». حرف سوم، حرف «آلبر کامو» است: «من عصیان می‌کنیم، پس من هستم» و این درست‌تر است. این سه ملاک «هست» بودن، هر سه درست است؛ او که فکر می‌کند، پس هست که فکر می‌کند؛ آن‌کسی که احساس می‌کند، پس هست که احساس می‌کند؛ و کسی که می‌شورد و عصیان می‌کند، پس هست که عصیان می‌کند، اما سه تا «بودن» وجود دارد، و عالی‌ترین هستنی که خاص انسان می‌باشد، «من عصیان می‌کنم پس من هستم» است. آدم تا وقتی که در بهشت بود و عصیان نکرده بود، آدم نبود، فرشته بود. اما انسان در بهشت و در زندگی مصرفی بهشت، عصیان می‌کند و بعد از خوردن آن میوه (میوه خرد و بینش و عصیان)، از آن بهشت طرد می‌شود که بهشت برخورداری از مصرف حیوانی بود، نه بهشت موعود (آن بهشت موعود، ضد بهشتی است که از آنجا طرد شده)، و بعد به زمین می‌آید و وظیفه دارد که با تلاش و با جهاد و با مبارزه و با کشمکش، زندگی خودش را تکفل بکند، همان‌طور که وقتی پدر و مادر بچه‌شان را عاق می‌کنند، یا از خانه بیرونش می‌کنند، علامت اینست که مسئولیت زندگی خودش را به خودش واگذاشته‌اند. این درست، ترجمه حرف سارتر، به نام«Délaissement»- اصل اگزیستانسیالیسم- (است)؛ یعنی انسان یک «به خود واگذاشته شده» است. یعنی مسئولیت زندگی خودش را در طبیعت، خودش دارد، برخلاف همه حیوانات که طبیعت غرایزی بر آن‌ها تحمیل کرده و آن‌ها(را) اداره می‌کند، و خودشان هرگز زندگی خودشان را نمی‌توانند انتخاب بکنند. انسانی که به خودآگاهی رسیده و به عصیان علیه بهشت و حتی به عصیان علیه اراده خداوندرسیده، موجود تازه‌ایست که در عالم خلق شده. و همین انسان است که بعد با عبادت و با اطاعت- که باز، آن عبادت و آن اطاعت، اطاعتی است که انتخاب کرده- می‌تواند به نجات برسد. اطاعت انسانی که از همان اول عابد عبد ناخودآگاه است، و مثل یک جانور نمی‌تواند عصیان کند، بی‌ارزش است. اطاعت انسانی که به عصیان رسیده، آن چیزی است که خواسته شده.  بنابراین انسان عبارتست از موجودی در طبیعت، که فقط و فقط اوست که می‌تواند انتخاب کند؛ عصیان که می‌کند، علامت اینست که می‌تواند انتخاب کند. حرف کامو که من«Révolte» می‌کنم و بر علیه نظام حاکم بر خودم، بر طبیعت و بر جامعه می‌شورم، و می‌توانم نفی کنم و به جایش چیز دیگری را انتخاب کنم، همین است. این، یعنی انسان «هست» شده. اما حرف دکارت که می‌گوید «من فکر می‌کنم پس من هستم»، یا حرف ژید که «من احساس می‌کنم، پس من هستم»، «هست» بودن را اثبات کرده، اما انسان بودن را هنوز اثبات نکرده است. انسان، موجودی خودآگاه است، بدین معنی که در تمام طبیعت تنها این موجود می‌باشد که به خودآگاهی رسیده است. تعریف خودآگاهی عبارتست از: ادراک کیفیت و سرشت خویش، کیفیت و سرشت ساختمان جهان، کیفیت و سرشت رابطه خویش با جهان. بشر به میزانی که به این سه اصل آگاهی پیدامی‌کند،انسان می‌شود. دوم، انتخاب‌کننده است؛ یعنی تنها موجودی (است) که می‌تواند در طبیعت بر خلاف طبیعت، برخلاف نظامی که بر او حاکم است و برخلاف حتی نیازها و ضرورت‌های بدنی و روانیش و نیازهای طبیعی و کشش‌های غریزیش، عصیان کند و می‌تواند چیزی را انتخاب کند که نه طبیعت مجبورش کرده و نه بدن و فیزیولوژی او اقتضای انتخاب چنین چیزی را دارد. و این عالیترین مرحله انسان شدن است. این، یک نوع کاریست که خاص خداونداست. حیوانات دیگر، درست دستگاه‌هائی هستند که گرایش غریزی که در درونشان نصب و خلق شده، آن‌ها را بدین طرف یا آن طرف می‌کشاند. درست سالی یک مرتبه شور جنسی در گوسفند پیدا می‌شود و نمی‌تواند پیدا نشود و بعد هم نمی‌تواند اعمال غریزه جنسیش را در آن فصل انجام ندهد، و بعد هم که از آن شور افتاد دیگر به کلی مسأله جنسی را فراموش می‌کند. عشق در گوسفند پیدا می‌شود، بعد ابراز می‌شود و بعد فروکش می‌کند، و این یک خصوصیت جبری تحمیلی طبیعت بر اندام گوسفند است. هر وقت طبیعت او خواست و اقتضا کرد، به وجود می‌آید و هر وقت اقتضا کرد که فروکش کند، فروکش می‌کند. اما انسان است که، نه تنها برخلاف طبیعت بلکه برخلاف طبیعت خودش عصیان می‌کند. برخلاف غریزه خودخواهی، به خودکشی دست می‌زند، بر خلاف غریزه طبیعی که او را به صیانت خودش و به حفظ بدن خودش و زندگی خودش می‌خواند، او به فداکاری دست می‌زند و خود را برای یک فکر یا دیگران نابود می‌کند. او انتخاب کرده، و بر خلاف همه خصوصیات طبیعی که او را به انتخاب رفاه و زندگی و خوراک و پوشاک و مصرف می‌خوانند، می‌تواند اعتراض و عصیان نماید و به زهدگرائی و پارسائی تن بدهد. این‌ها علامت اینست که تنها این موجود است که می‌تواند انتخاب کند، علیرغم همه عللی که او را به انتخاب چیزی دیگری می‌خوانند. سوم، انسان موجودی است که خلق می‌کند. خلق از کوچکترین شکل تا عظیم‌ترین صنایع و آثار هنری، تجلی قدرت آفریدگاری در فطرت آدمیاست. تنها انسان است که می‌سازد. اینست که بعضی از تعریف‌ها به این شکل در آمده که انسان، حیوانی است ابزارساز. ولی انسان، سازنده است، نه فقط ابزار، بلکه بیشتر از ابزار. سازندگی انسان بدین معنی است که او احساس می‌کند نیازهای او به میزانی تکامل پیدا کرده که چیزهائی می‌خواهد که در طبیعت نیست. این خودش، علامت اینست که انسان به وجود آمده. انسان تا وقتی که آنچه در پیرامونش هست، برایش کافی باشد، حیوانی است طبیعی، در جستجوی مائده‌هائی که طبیعت، روزمره در اختیارش قرار داده. از این‌جا منزلش با منزل حیوان ماقبل خودش در تکامل جدا می‌شود و به مرحله‌ای می‌رسد که می‌بیند برخلاف نیازهای طبیعیش، نیازهائی او را به دغدغه و حرکت و تلاش وا می‌دارند که مایحتاجش را برای رفع آن نیازها در طبیعت نمی‌یابد. یعنی نشان می‌دهد که این انسان به قدری تکامل پیدا کرده که از مجموعه امکانات طبیعت بیشتر شده؛ امکاناتش و احساس احتیاجش از مجموعه قدرت‌ها و آفرینندگی طبیعت مادی، گسترش و تکامل بیشتری پیدا کرده و در این جا است که به قول هایدگر، انسان به «تنهائی» می‌رسد. انسان وقتی به تنهائی می‌رسد که احساس می‌کند دیگر جنسش از جنس طبیعت مادی نیست و هنگامی احساس می‌کند که اینجائی نیست، که احساس کند نوع ساختمان فطری او با نوع ساختمان حیوانات دیگر اختلاف دارد و احساس کند، ایده‌آل‌هائی او را به طرف خودش می‌کشاند که آن ایده‌آل‌ها در طبیعت وجود ندارد. یکی از کارهائی که می‌کند اینست که به خلق دست می‌زند. از یک مقدمه کوچک شروع می‌کند، می‌خواهد روی پشت بام برود، می‌خواهد پرواز کند، اما طبیعت به او پر نداده، نردبان می‌سازد و روی پشت بام می‌رود. از این جا ابزارسازی شروع می‌شود تا کشتی، هواپیما و سفاین فضائی... یا امثال این‌ها در صنعت. صنعت، مجموعه آفرینندگی‌های انسانی است که می‌کوشد تا طبیعت را در مهمیز اراده خودش قرار بدهد و می‌کوشد تا با امکانات بیشتری که آفرینندگی او به او می‌دهد، به آنچه در طبیعت هست، ولی نمی‌تواند به آسانی در دسترس او قرار بگیرد، برسد: نفت در زمین است، اما، با امکاناتی که طبیعت به او داده نمی‌تواند از آن استفاده کند یا این‌که از این گیاه، به این شکل نمی‌تواند با امکاناتی که دارد استفاده کند؛ صنعت حفاری و تصفیه نفت یا صنعت کشاورزی به او امکانات تازه‌ای می‌دهند که طبیعت نداده. خلقت دوم، از نوع و جنس دیگری است. این خلقت هنری است و تعریف «انسان حیوان ابزارساز است» در این‌جا دیگر لنگ می‌ماند و این یکی از تجلیات خدائی و روح انسان است. هنر- درست مثل صنعت- عبارتست از تجلی استعداد خلاقیت آدمی، در طبیعت. صنعت عبارتست از آفرینندگی انسان برای این‌که انسان را به آنچه در طبیعت هست، برساند، در صورتی‌که هنر عبارتست از آفرینندگی انسان برای این‌که انساناز چیزهائی برخوردار بشود که به آن نیازمند است، اما در طبیعت نیست. پس هنر، یک نوع کار ماوراء صنعتی است که انسان می‌کند، تا طبیعت را، بر اساس آنچه که می‌خواهد ولی در طبیعت نیست، تزیین کند. و می‌کوشد تا نقصی را که در طبیعت می‌جوید و کمبودی را که در طول تکامل روح و نیاز خودش در طبیعت احساس می‌کند، به وسیله خلقت هنری جبران نماید. اینست که هنر، عبارتست از: ادامه کار طبیعت برای بخشیدن آن چیزی به طبیعت که باید برای انسان داشته باشد، و ندارد. پس سازندگی و هنرمندی یکی از خصوصیات انسان است که تجلی بعد سوم روح انسانی(آفرینندگی) اوست. پس به این تعریف رسیدیم: آن انسانی که از آن صحبت می‌شود (و باید همه بشویم و باید هرچه زودتر و هر روز بیشتر در انسان شدن تکامل بیابیم، و این، جهت کار ما را در تعلیم و تربیت، در جامعه، در زندگی فرهنگی و در روابط اجتماعی تعیین می‌کند)، عبارتست از: یک موجود سه‌بعدی، موجودی با سه استعداد؛ اول آگاهی نسبت به خود، جهان و رابطه خود و جهان (خود و جهان را حس کردن، وضع و جایگاه خود را در جهان یافتن و فقط انسان است که این آگاهی را دارد)؛ دوم، انتخاب کردن، آزاد بودن؛ سوم آفرینندگی است در صنعت یا هنر. پس، این خودآگاه آزاد آفریننده، انسان است. و می‌بینیم که این سه صفت، سه صفت خاص خداوند است.خداوند، وجود خودآگاه دارای اراده سازنده یا آفریننده است. آن انسانی هم که از او صحبت می‌کنند و شبیه خداوند است، همین‌طور است. به این اصطلاح مشبهه نمی‌خواهم صحبت کنم که شرک باشد، «شبیه» به این معنی است که انسان موجودی است که برخلاف طبیعت، استعداد این را دارد که صفات برجسته خداوند را در وجود خودش بکارد، پرورش بدهد، و تکامل پیدا کند. «و تخلقوا باخلاق الله» بدین معنی است که با خوی خداوند خو بگیرید. یعنی این‌که انسان در زمین جانشین خداوندمی‌شود؛ (البته) انسان، نه بشر. بشر که جانشین خداوندنمی‌شود، جانشین میمون می‌شود، دنبال او و به دنبال تکامل او است. این انساناست که می‌تواند برخلاف همه طبیعت، موجودی بشود که هم بتواند عصیان کند، هم انتخاب کند، هم آگاهی پیدا کند، و هم علیرغم طبیعت، خلق کند. این کار را خدا می‌کند در حد مطلق و انسان می‌کند در حد نسبی خودش. حال، این خودآگاه انتخاب‌کننده آفریننده را چهار جبر و چهار زندان در خود می‌فشرند و از خودآگاهی و از انتخاب کردن در زندگی و از آفرینندگی مانع می‌شوند. متأسفانه فاجعه بزرگ انسان امروز اینست که ایدئولوژی‌ها هم به میزانی که بسیاری از نیازهای انسان را برآورده می‌کنند، به انسان خودآگاهی‌های نسبی می‌دهند و به جامعه بشری تکامل و قدرت می‌دهند، خود انسان را فراموش می‌کنند، و این فاجعه بزرگی است. ایدئولوژی‌ها چگونه خود بشر را فراموش می‌کنند؟ در اروپا آقای «عبدالقادر مالک»ی هست که از نواده‌های همان «عبدالقادر» مجاهد معروف الجزایر است، منتهی این یک چیز مبتذلی است. او یک سخنرانی در «کلژدوفرانس» در پاریس کرد، به اسم «فاتالیسم اسلامی». و در آن، درباره تحقیر انسان در مکتب اسلام و عقیده اسلامی صحبت می‌کرد، که در آنجا انسانمبتذل و پست است و اصلاً موجودی منحط می‌شود. اعتقاد به مشیت، به قضا و قدر، اعتقاد به این‌که فقط با عبادت انسان می‌تواند نجات پیدا کند، نتیجه‌اش ذلت و امثال این‌هاست. بعد من در آنجا اعتراض کردم، گفتم که این فاتالیسم اسلامی که می‌گویی، فقط در مورد خودت صادق است، برای این‌که واقعاً ملاک و مظهر تمام صفاتی هستی که خودت گفتی! و الا اگر که مسأله منطق باشد، انساندر این تعریفی که کردم، جانشین خداوندمی‌شود و در این تعریفی که کردم، فرمان می‌یابد که صفات خداوند را به خودش بگیرد و با این تعریف، دعوت می‌شود به این‌که: می‌تواند خودآگاه انتخاب‌کننده آفریننده جهان بشود، در جهان. آیا در این‌جا انسان تحقیر می‌شود یا در این ایدئولوژی‌های مدرن که با وجود ابعاد مترقی و منطقی‌ای که دارند باز انسان را قربانی می‌کنند؟ ماتریالیسم «جنس و ذات انسانرا از جنس و ذات ماده می‌داند. در همین اول تعریف او را در چهارچوب تکاملی که در ماده بودن محدود است، حبس می‌کند. اگر انسان موجودی باشد فقط و فقط از جنس ماده، امکان ندارد بیش از آنچه که ابعاد ماده بودن گنجایش دارد، تکامل پیدا کند و این محدود کردن سیر تکاملی آدم است، در پدیده‌های مادی، در ابعاد ماده بودن. «ناتورالیسم» نیز قربانی‌کننده دیگری است که در قرن هجدهم و تا اوائل قرن نوزدهم خیلی رشد کرد. ناتورالیسم می‌گوید، اصالت متعلق به موجودی است زنده به نام طبیعت اما ناخودآگاه، و انسان هم یکی از کشت‌ها و کاشته‌ها و ساخته‌های ناخودآگاه طبیعت زنده است. و بنابراین انسان ساخته شده است، آنچنان‌که طبیعت او را می‌سازد، و بنابراین من اگر آزادم احساس می‌کنم، انتخاب می‌کنم و چیزی می‌سازم، طوری می‌سازم، طوری انتخاب می‌کنم و طوری می‌فهمم که طبیعت فهم مرا، انتخاب مرا و قدرت سازندگی مرا ساخته. پس باز آزادی انسانی را در مقدار امکاناتی که طبیعت به سرشت و استعداد آدم داده، محدود کرده‌اند. یعنی همواره انسان را به عنوان پدیده‌ای که در طبیعت روئیده، اما تکامل یافته‌تر از پدیده‌های دیگر، نه از نوع آن‌ها، می‌دانند. همین محدودیت است که آزادی «من» را به عنوان موجودی که می‌توانم آنچنان‌که می‌خواهم، بیندیشم و آنچنان‌که می‌خواهم، اختیار کنم و آنچنان‌که می‌خواهم، بسازم، قربانی می‌کند. اگزیستانسیالیسم «هایدگر» یا «کی‌یر که‌گارد» یا «سارتر»، با این‌که این‌ها، غیر از «کی‌یر که‌گارد»، غیرالهیهستند و با وجود این‌که مخالف با اعتقاد به متافیزیک هستند، چرا سارتر می‌گوید که انسان موجودی است دارای فطرت و ساختمانی مخالف و مغایر با همه موجودات طبیعت؟ این خیلی عجیب است که سارتر به خداو متافیزیک معتقد نباشد، و در عین حال، انسان را موجودی غیر از همه موجودات طبیعت بداند. نه تنها غیر موجودات طبیعت، بلکه ضد موجودات طبیعت می‌داند و می‌گوید، همه موجودات طبیعت اول ماهیتشان ساخته شده یا بوده و بعد وجود پیدا کرده‌اند، بر خلاف انسان، که اول وجود پیدا کرده بعد ماهیتش به وجود آمده. چرا این‌را می‌گوید؟ برای این‌که به قول خودش: «خدا را که برداشتیم ناچاریم انسان را در مادیت و در طبیعت طبیعی و یا طبیعت مادی بسازیم و بگنجانیم»؛ در نتیجه انسان را قربانی کرده‌ایم، انسان بودن را قربانی کرده‌ایم. ناچار یک چنین چیزی می‌سازد که، همه موجودات، ماهیتشان مقدم بر وجودشان است، برخلاف انسان که وجودش مقدم بر ماهیتش است. بدین معنی که وقتی یک نفر می‌خواهد صندلی بسازد، اول صندلی نیست. از نجار می‌پرسید «چه می‌خواهی بسازی؟» می‌گوید «صندلی»؛ می‌گوئید «صندلی چیست؟» او توضیح می‌دهد که «صندلی عبارتست از چنین چیزی، که چهار تا پایه دارد و یک پشتی و چوب و رنگش هم اینست». وقتی این حرف را می‌زند از ماهیت صندلی صحبت می‌کند، در حالی‌که هنوز صندلی وجود پیدا نکرده. بعد شروع می‌کند و با تیشه و اره و چوب، صندلی می‌سازد، و در این حال او دارد به آن ماهیت صندلی که وجود دارد- اما خود صندلی هنوز وجود ندارد- ، وجود می‌دهد. اما برای انسان برعکس اینست. اول وجودش پیدا شده؛ همین بشری که الان هست، چیست؟ هیچ! هنوز معلوم نیست! اما هست، وجود دارد! چگونه؟ چگونگیش بعد معلوم می‌شود؛ چه جور؟ بعد معلوم می‌شود؛ چگونگیش بسته به این است که خودش چگونه خودش را بسازد. پس برخلاف موجودات دیگر که اول معلومند که چه هستند و بعد وجود پیدا می‌کنند، انسان معلوم نیست که چیست؛ وجود پیدا کرده، اما دارای اراده‌ایست که خمیر بی‌شکل خویشتن را آنچنان‌که خود می‌خواهد بُعد می‌دهد و رنگ می‌زند و شکل و جنس، یعنی ماهیتش را، بعد از وجود خودش می‌سازد. اینست که طبیعت یا خدا، وجود ما را به ما داده، اما ماهیتمان را خودمان با اراده خودمان باید بسازیم؛ زیرا به قول سارتر، اگر اراده و انتخاب کردن را از انسان بگیریم، انسان را از انسان گرفته‌ایم، و بعد همه چیز او فرو می‌ریزد. ترس سارتر هم به خاطر همین است- و ترس درستی هم هست- که اگر ماتریالیسم را مبنا بگیریم و یا ناتورالیسم را- آن‌طوری که امروز گرفته شده- ، خود به خود انسان را در چهارچوب‌های بودن متحجر و محدود، همواره محبوس کرده‌ایم. و هر کس، تکامل انسانی را در حدی متوقف بداند، به انسان بودن خیانت کرده. «وحدت وجودی‌ها» هم انسان را قربانی می‌کنند، در صورتی‌که این، یک ایده‌آلیسمخدا پرستانه است. وحدت وجود یا جبر الهی(Providence) که بعضی از جبریون خود اسلام هم به آن معتقد شدند، جبری است که در فلسفه هند و بعضي فرق تصوف است و همچنین در مذهب کاتولیک که: خداوند آنچنان‌که خود، هستیش اقتضا کرده است هر کسی را ساخته و چگونگی او را و اراده او را و بدی و خوبی او را قبلاً مشخص کرده و در پیشانیش نوشته و وقتی انسان به دنیا می‌آید، جز آنچه که مشیتش بر او تعلق گرفته نمی‌تواند چیز دیگری بشود و باشد. این جا هم باز انسان را قربانی یک جبر پیش از انسان می‌کنند. وقتی که حافظمی‌گوید: چو قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضا است خرده مگیر یعنی ترا صدا نزدند که «آقا؛ این‌طور دوست داری یا آن‌طور!؟» خودش ما را درست کرده، همان‌طور که خودش خواسته، بعد هم ول داده روی زمین، حالا هر طور که هست، هست! از ما که اجازه نگرفته‌اند که چطور باشد! اختیار که به ما ندادند. به قول یکی دیگر از شعرا که آن شعر را تصحیحش می‌کرد، و اگر آن فلسفه درست باشد این درست‌تر است که: ... اگر «همه‌اش» نه به وفق رضا است، خرده مگیر! چون جبر است. در برابر جبر چه می‌توان؟ حتی معترض بودن غلط است، اعتراض غلط است. مثل اعتراض کامو می‌شود که می‌گوید «من اعتراض می‌کنم»؛ می‌گویند به کی؟ به خدا؟ مگر خدارا قبول داری؟ می‌گوید نه؛ می‌گویند پس به چه کسی اعتراض می‌کنی؟ اگر یک طبیعت ناخودآگاه وجود دارد و ما هم ناخودآگاه ساخته شده‌ایم و روئیده‌ایم، تو به کی اعتراض می‌کنی؟ فقط به انسان مسئول یا به یک مسئولیت باید اعتراض کرد، تو که آن مسئولیت را در جهان قبول نداری، همین‌طوری اعتراض می‌کنی؟! بعد یک چیز خنک‌تری می‌گوید: می‌گوید من اعتراض می‌کنم؛ می‌گویند برای چه و به چه کسی اعتراض می‌کنی؟ می‌گوید به هیچکس. مثل این می‌ماند که آدم در هوا همین‌طوری مشت بزند! بعد می‌گوید که «من اعتراض می‌کنم زیرا نمی‌توانم اعتراض نکنم»! وقتی مشیت الهیبدون اراده و انتخاب خود انسان باشد، انسان مسئول نیست. و انسانیکه مسئول نیست، انسان نیست. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی مطالب مرتبط : سایت مجله اینترنتی انسان چهار زندان انسان( بخش ۱ ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3287-چهار-زندان-انسان(-بخش-۱-).html چهار زندان انسان ( بخش ۱) دکتر علی‌ شریعتی    خانمها، آقایان، دانشجویان گرامی: بعد از عرض تبریک به همه شما به خاطر این مناسبت، آنچه را که می‌خواستم مقدمتاً عرض کنم اینست که سخنرانی امشب من در حقیقت یک سخنرانی نیست؛ به خاطر این‌که سخنرانی عبارتست از ملاک و مطلبی که یک سخنران دارد، تحقیقی کرده و نتیجه آن تحقیقش را برای حضار بیان می‌کند. آنچه که امشب می‌خواهم عرض کنم، یک طرح، یک تز و یک نظریه است. بدون این‌که به استدلالش بپردازم و بدون این‌که توضیح زیاد بدهم فقط اصل تز را طرح می‌کنم و اگر هم تشریحی می‌شود فقط به خاطر  ... دکتر علی شریعتی Thu, 01 May 2014 23:34:51 +0430 چهار زندان انسان دکتر علی‌ شریعتی بخش ۱    خانمها، آقایان، دانشجویان گرامی: بعد از عرض تبریک به همه شما به خاطر این مناسبت، آنچه را که می‌خواستم مقدمتاً عرض کنم اینست که سخنرانی امشب من در حقیقت یک سخنرانی نیست؛ به خاطر این‌که سخنرانی عبارتست از ملاک و مطلبی که یک سخنران دارد، تحقیقی کرده و نتیجه آن تحقیقش را برای حضار بیان می‌کند. آنچه که امشب می‌خواهم عرض کنم، یک طرح، یک تز و یک نظریه است. بدون این‌که به استدلالش بپردازم و بدون این‌که توضیح زیاد بدهم فقط اصل تز را طرح می‌کنم و اگر هم تشریحی می‌شود فقط به خاطر روشن شدن خود تز است و بعد عرضم را تمام می‌کنم و البته در خدمتتان خواهم بود که درباره خود این تز و این نظریه هرگونه سئوالی یا ابهام و ایرادی باشد، به هر حال جواب بدهم. ولی از اول طی کنم که این یک استدلال، یک تشریح و تحقیق نسبت به یک موضوع نیست، بلکه یک نظریه است و شما در حد یک نظریه می‌توانید تلقی‌اش کنید. جالب است که من در این دو سه مرتبه‌ای که به آبادان آمده‌ام و در این‌جا صحبت کرده‌ام، بیشتر مسائل روی خود انسان دور می‌زده و این امر تصادفی نیست، چون بزرگترین مشکل زندگی انسان امروز همین است و هر روز هم، به میزانی که زندگی روشن‌تر می‌شود و جهان آسان‌تر و انسان مسلط‌تر بر جهان می‌گردد و مشکلات بیشتر حل می‌شود، این مشکل، مشکل‌تر و مبهم‌تر می‌شود و حتی به صورت یک فاجعه در می‌آید. این مشکل، مشکل خود انسان است. و هر روز به وسیله علم به سئوال‌های زیادی پاسخ داده می‌شود. ولی این سئوال که «انسان چیست؟» بیشتر مطرح است و مسأله‌تر! چنان‌که امروز می‌بینیم در غرب که بیشتر از ما و زودتر از ما به این بحران رسیده‌اند، بیشتر از ما فاجعه «نمی‌دانم انسان کیست» را احساس می‌کنند که دامنه‌اش تا حدی روشنفکران ما را هم گرفته است. بنابراین، مسأله اساسی برای انسان امروز خود انسان است که چیست؟ و امکان ندارد قبل از این‌که ما به یک تعریف آگاهانه درست و منطقی از انسان رسیده باشیم، هیچ مسأله‌ای حل بشود. من در دانشکده‌ای درباره تعلیم و تربیت صحبت می‌کردم و (می‌گفتم) علت این‌که مکتب‌های مختلف تعلیم و تربیت که امروز مطرح است، همه به بن‌بست رسیده‌اند و همه نظام‌های آموزشی دنیا بر اساس فلسفه‌های مختلف، هیچ کدام نتوانسته‌اند موفق باشند و هرکدام اول شور و شر فراوانی برانگیختند و بعد عجز خودشان را نشان دادند، به خاطر نقصی که در این مکتب‌های تربیتی و آموزشی هست، نیست، (بلکه) به خاطر اینست که معلمین بزرگ امروز دنیا و بنیانگذاران نظام‌های تعلیم و تربیتی در سطح‌های مختلف بیش از آنکه به تکنیک آموزش و پرورش انسان بپردازند باید این مسأله را حل کنند که انسان چه چیز است؟ اگر ما نفهمیم که انسان چیست و چه باید باشد، یعنی اعتقاد روشن و مورد اتفاق، برای حقیقت انسان نداشته باشیم، همه تلاش‌های ما برای اصلاح فرهنگ، اصلاح آموزش، پرورش، اخلاق و روابط اجتماعی عبث و بیهوده است. باغبانی را می‌مانیم که تکنیک پیوند زدن، وجین کردن، باغداری و گیاهشناسی را به حد اعلای علم امروز می‌شناسد، اما به نوع درختی که غرس می‌کند نمی‌اندیشد و این موضوع را که جامعه او نیازمند چه میوه‌ای است، در نظر نمی‌گیرد. و درست امروز برای همه کسانی که می‌خواهند انسان و جامعه را اصلاح کنند می‌شود چنین تشبیهی را کرد. امکان ندارد تعلیم و تربیتی مترقی و موفق داشته باشیم قبل از این‌که مسأله انسان را حل کنیم. امکان ندارد که هیچ یک از نظام‌های اجتماعی جهان، از مارکسیسم و سوسیالیسم گرفته تا همه ایدئولوژی‌های دیگر، موفق بشوند، قبل از این‌که بگویند و اعلام کنند که انسان چیست، و قبل از این‌که به این اصل برسند که هدف‌های نهائی که انسان باید آن‌ها را بر اساس فطرت خودش تعقیب کند چه هدف‌هائی است؟ و اصولاً باید مشخص شود که از جامعه متعالی، از تمدن بزرگ و از نظام آموزش‌های سیاسی یا اقتصادی بسیار پیشرفته، چه جور انسانیرا می‌خواهیم بسازیم. بنابراین قبل از هر چیز باید مسأله انسان بودن و چگونه بودن انسان و چگونه شدن انسان حل بشود. این اساس هر مسأله‌ای است، چه خواسته باشیم بعداً مذهبی بمانیم چه غیرمذهبی، چه سوسیالیست چه ضد آن، چه مترقی چه مرتجع، هر شکلی را خواسته باشیم بعد تعقیب کنیم، باید قبلاً این مسأله برای همه‌مان حل بشود. متأسفانه من سالی یک‌مرتبه (آن‌هم مسلم نیست که بتوانم بیایم)، این‌جا می‌آیم، و همیشه در همان مرحله اول می‌مانم یعنی برای آنچه که بعد باید بنا کنم دیگر فرصت نیست، می‌ماند تا سال دیگر، که سال دیگر هم نسل عوض می‌شود. متأسفانه ما معلم‌ها زحمتمان روی آب جاری است، بر خلاف آنهائی که در بازار یا در اداره کار می‌کنند، این‌ها ده سال که کار می‌کنند سوابق این ده سال کار در محیطشان می‌ماند، اما ما زحماتمان روی جریان پیوسته‌ای است که مشتری‌هایمان حداکثر چهار سال دیگر در دانشکده هستند. همه کارهائی که می‌کنیم، به آخر که می‌خواهد برسد، می‌بینیم دانشجوها دارند می‌روند و باز نسل تازه‌ای می‌آیند و باز ما باید از صفر شروع کنیم. معلمی یک بدی که دارد این است، به خصوص در نظام تعلیم و تربیت جدید؛ برخلاف نظام تعلیم و تربیت قدیم، که شاگرد خودش می‌رفت در حوزه‌های مختلف می‌نشست و استادان مختلف را می‌دید یک نفر را انتخاب می‌کرد و بعد آن معلم این شاگردش را بر اساس مکتب خودش، پله‌پله می‌ساخت و تا مراحل نهائی می‌رساند و آخرین تحقیقاتش، آخرین نظریاتش را برای او می‌گفت و او را از ابتدا تا انتهای مکتبش می‌پروراند و هدایت می‌کرد. اما تعلیم و تربیت در نظام جدید این شکلی نیست. با شاگرد یک‌سال یک درس خاص داریم، مقدمه‌چینی می‌کنیم که بعد به نتیجه برسیم؛ بعد می‌بینیم سال تمام است، او رفته و عده‌ای دیگر آمده‌اند که باز از اول باید شروع کنیم. این است که همیشه در مقدمه می‌مانیم. معلمی به شاگردش می‌گفت: تنبل خجالت نمی‌کشی دو سال در یک کلاس مانده‌ای. گفت: خودت خجالت بکش که بیست و پنج سال است در همین کلاس مانده‌ای. این مجبور بودن معلم به ماندن در یک کلاس، که کلاسش از لحاظ اتاق و شماره ثابت است اما از لحاظ مشتری‌هایش همواره در حال حرکت، سبب می‌شود که هرچه می‌خواهد بسازد بعد از مدتی، جبراً، از زیر دستش رد شود و نتایج مقدماتش هیچ‌وقت به خودش و کار بعدیش نرسد. سخنرانی امروز من، باز هم درباره انسان است. زیرا همان‌طوری که گفتم، انسان امروز از هر روزی مجهول‌تر است. از اواخر قرن نوزدهم تا قرن بیستم- که الان هستیم- غالب فلاسفه و متفکرین و حتی نویسندگان و هنرمندان به مسأله انسان توجه فراوان کرده‌اند و هر کدام درباره انسانیک اثر، یک تحقیق و یا یک نظریه دارند. بدین علت است که انسان از هر روزی، امروز متزلزل‌تر است. اصل تز من اینست که انسان، دارای چهار جبر است؛ انسان، زندانی چهار زندان است. و طبیعتاً وقتی می‌تواند انسان باشد که از این چهار جبر رها بشود و وقتی انسان می‌تواند، به معنای واقعی، انسان باشد که از این چهار زندان آزادی خودش را به دست بیاورد. حالا اصل تز این است که اولاً این چهار زندان یا چهار جبر چیست؟ و ثانیاً چگونه انسان می‌تواند از این زندان‌های چهارگانه یا جبرهای چهارگانه‌اش رهائی پیدا کند؟ و قبل از این باید به این مسأله توجه کرد که وقتی می‌گوئیمانسان، مقصودمان چیست؟ چون با یک تعریف خاص از انسان است که می‌توان گفت این انسان، زندانی چهار زندان است. و این تعریف خاصی است که عرض می‌کنم: یکی از دوستان من که در قرآن تحقیق می‌کرد، می‌گفت دو کلمه راجع به انسان هست و وقتی از این نوع صحبت می‌کند دو کلمه را به کار می‌برد: یکی «بشر«، یکی «انسان». گاه «بشر» به کار می‌برد و می‌گوید: انا بشر مثلکم؛ گاه انسان به کار می‌برد:کان الانسان عجولا (مثلاً) یا ضعیفاً. و این اختلاف بین کلمه «بشر» و کلمه «انسان» در اینست، که وقتی می‌گوید «بشر»، مقصود همین نوع حیوان دوپائی است که در آخر سلسله تکاملی موجودات بر روی زمین آمده و الان دارد زندگی می‌کند، و سه میلیارد رأس از آن، الان در روی زمین حرکت می‌کنند. وقتی می‌گوید «انسان»، مقصود آن حقیقت متعالی غیرعادی و معماگونه‌ایست که تعریف خاصی دارد، و در آن تعریف، دیگر پدیده‌های طبیعت نمی‌گنجند. پس دو تا انسان وجود دارد: یکی انسانیکه بیولوژی از آن صحبت می‌کند، و دیگری انسانی که شاعر درباره‌اش حرف می‌زند، فیلسوف از آن سخن می‌گوید و مذهب با او کار دارد. نوع اول همان نوع خاصی است که دارای خصوصیات فیزیولوژی و بیولوژی و پسیکولوژی مشترک در میان همه افراد این نوع اعم از سیاه، سفید، زرد، شمالی، جنوبی، شرقی، غربی، مذهبی و غیرمذهبی است، و بر اساس این قوانین است که طب، داروسازی، داروشناسی، و همچنین تشریح، بیماری‌شناسی، پاتولوژی، علم بیولوژی و علم رواشناسی به وجود آمده است. اما انسان به معنی دومش عبارت از آن حقیقت انسانبودن است و دارای خصوصیات استثنائی است که سبب می‌شود هر یک از افراد نوع بشر به میزان خاصی انسان باشند. پس وقتی می‌گوئیم انسان، مقصودمان تعریفی نیست که همه افراد این نوع- که سه میلیارد آن الان روی زمین هستند- بطور مشترک شامل حالشان بشود. همه افراد این نوع، بشر هستند، بطور مشترک، اما همه آن‌ها انساننیستند. هر کسی به میزانی و تا اندازه‌ای توانسته است انسان بشود. پس بدین تعریف می‌رسیم که از میان افراد این نوع که همه‌شان بشرند، و هر کسی به اندازه دیگران بشر است، افرادی هستند که توانسته‌اند به مرحله انسان شدن برسند و در مرحله انسان شدن یا انسان بودن، درجات متعالی یا اندکی را طی کنند. اینست که نوع بشر در مسیر تحول و تکامل خودش به طرف انسان شدن گام بر می‌دارد. بشر یک «بودن» است، در صورتی‌که انسان یک «شدن» است. فرق انسان با بشر و همه پدیده‌های دیگر طبیعی از حیوان و نبات و جماد، این است که همه پدیده‌های طبیعت هر کدام یک «بودن»اند، و تنها انسان بدان معنای ویژه یک «شدن» است. یعنی چه؟ موریانه را در نظر می‌گیریم، از پانزده میلیون سال پیش در آفریقا آثاری از خانه‌سازی موریانه هست که می‌بینیم درست خانه و زندگیش را در آن دوره همان جور می‌ساخته و ترتیب می‌داده که الان. بنابراین موریانه یک «بودن»ی است که تا هر وقت هست و در هر کجا که هست، هر یک از افراد این نوع موریانه یک وجود ثابت لایتغیرند، همیشه یک تعریف ثابت دارند. همین‌طور کوه، ستاره، آب، جانور، اسب، شیر، پرنده، و همین‌طور هم بشر. بشر هم یک تعریف ثابت دارد. موجودی است که روی دو پایش راه می‌رود. تعریف ثابتش را یکی از نویسندگان بطور فانتزی، از قول دانشمند بزرگی که به کره مریخ رفته، نوشته است. به کره مریخ رفته است؛ آنجا پیاده شده و در خیابان‌های آنجا راه می‌رفته (توریست بوده و از زمین به مریخ رفته) و دیده که در دانشکده‌ای در آنجا در کنفرانسی اعلام شده که یکی از دانشمندان مریخ درباره آخرین سفری که به زمین کرده‌اند و کشف موجودات زنده در آنجا، سخنرانی خواهد کرد. این دانشمند زمینی هم می‌رود در آن کنفرانس شرکت می‌کند. می‌بیند یکی از دانشمندان کره مریخ پشت تریبون رفت و گفت که: بله، بالاخره نظریه علمائی که می‌گفتند در زمین حیات وجود دارد، ثابت شد. اخیراً تحقیقاتی نشان داده که موجودات خیلی پیشرفته‌ای از لحاظ حیات در آنجا وجود دارند، که یکی از آن‌ها اسمش بشر است. البته من نمی‌توانم برای شما درست روشن کنم که این بشر چگونه موجودی است چون حتی یک تصور ذهنی هم از آن ندارید، ولی به طوری خلاصه عرض می‌کنم خیکی است که دو تا سوراخ دارد، چهار دستک. این‌ها موسوم به بشرند و روی زمین از این‌طرف به آن طرف می‌خیزند، با تلاش عجیب و بسیار وحشیانه‌ای که در تمام منظومه‌ها شبیهش نیست. این‌ها یک جنون خاص همدیگرکشی دارند. گاهی دسته‌های بسیار زیادشان از نقطه‌های دور که هیچ ارتباطی به هم ندارند و هیچکدام همدیگر را نمی‌شناسند، با یک نقشه و طرح و هیجان و تحریک تجهیز می‌شوند و با سلاحهای خیلی مدرن و تجهیزات خیلی سطح بالا، راه می‌افتند و زندگی و کار و خانواده‌شان را می‌گذارند و می‌آیند کنار هم صف می‌بندند، بعد به جان هم می‌افتند. من فکر می‌کردم که این‌ها لابد به خاطر خوراک به همدیگر احتیاج دارند اما بعد می‌دیدم که این‌ها با یک زحمت عجیبی، همدیگر را قتل‌عام می‌کنند و می‌کشند و بعد هم بلند می‌شوند و می‌روند به خانه‌هاشان. باز دو مرتبه یکی می‌افتد جلو و باز یک عده‌ای را تحریک می‌کند و باز به جان عده دیگری می‌افتند. خلاصه این نوع، که اسمش بشر است، تاریخ خودآزاری و خودکشی دارد و تمام تجهیزاتشان صرف این می‌شود که وسائل کشتن یکدیگر را- بدون این‌که نسبت به هم کینه‌ای داشته باشند- فراهم کنند و بعد هم قتل‌عام‌های فراوان. و هیچکدام از گوشت همدیگر یا خون همدیگر نمی‌خورند که بگوئیم نیازی به همدیگرکشی دارند، غذاشان از جای دیگر فراهم می‌شود. و بعد از فراغت از کشت و کشتار و همدیگر را قتل‌عام کردن و سوزاندن خانه‌های یکدیگر، غرور و بادی این‌ها را می‌گیرد که ما نفهمیدیم این چه حالت روحی است. بعد هم حماسه‌ها درست می‌کنند. ولی خوراکشان بدین شکل است که توی زمین راه می‌روند و با یک حرص شدید هرچه گیرشان می‌آید با این دستکهائی که در اطرافشان هست جمع می‌کنند. اما این غذاهای بسیار لطیف، میوه‌های خیلی خوش‌عطر و خوش‌مزه و گلهای خیلی خوبی که در زمین می‌روید، این‌ها را که می‌گیرند، نمی‌خورند- این هم یکی از جنون‌های این موجود است که ما نفهمیدیم علتش چیست-؛ این‌ها را به زحمت از طبیعت می‌گیرند، غذاهای سالم، گوشت‌ها و میوه‌های سالم را به خانه می‌برند، آتش درست می‌کنند و آن‌ها را در ظرفهای خاصی می‌ریزند و یک مقدار ادویه بد رنگ و بد طعم و تند توی آن ریخته، بعد می‌جوشانند، می‌سوزانند و می‌خورند و بعد مریض می‌شوند و بعد التماس می‌کنند که دکتر به زور وسائل تکنیکی آن‌ها را از توی شکم‌هاشان در بیاورد، و آن‌ها (دکترها) به خاطر همین عمل اشخاص محترم و پر درآمدی در جامعه‌شان هستند. و این بیماری‌ها بیماری‌های بشر کره زمین است. در عین حال که بسیار پیشرفته است و بسیار مسلط بر زمین، یک چنین جنون‌هائی دارد که هیچ حیوانی تا حالا دچارش نشده است. این تعریف همان بشر است با تعبیراتی مستهجن، ولی واقعیت همین است. وقتی‌که شما تاریخ بشر را می‌خوانید، تاریخ حماقت‌های بشر همواره بیشتر و جالب‌تر از تاریخ شعور بشر است، همیشه بیشتر بوده و الان هم همین‌طور است. این بشر همیشه هم طبیعی است، همیشه هم ثابت است، تعریفش از میمونی که روی زمین در پنجاه هزار سال پیش پیدا شده تا الان فرقی نکرده. اسلحه‌اش فرق کرده، لباسش فرق کرده، خوراکش فرق کرده، اما نوعش و خصوصیاتش همان که بوده، هست. چنگیزی که بر یک قوم بدوی و وحشی حکومت می‌کرد یا امپراتوران بزرگی که در گذشته بر جامعه‌های بسیار متمدن حکومت می‌کردند با کسانی که بر نظام‌های بزرگ اقتصادی و رژیم‌های بزرگ و نیرومندی که تمدن امروز را می‌چرخانند حکومت می‌کنند، هیچ فرقی ندارند- هیچ. منتهی اختلاف او با آنهائی که بر بشر امروز حکومت می‌کنند اینست که او تجهیزات ندارد یعنی با نظام امروز تربیت نشده؛ اینست که صریح می‌گوید من آمده‌ام بکشم؛ اما این متمدن امروزی می‌آید، می‌کشد و می‌گوید «من آمده‌ام صلح برقرار کنم»! طرز حرف زدن، دروغ گفتن، و توجیه کردن است که تکامل پیدا کرده و الا نفاق، دروغ، آدمکشی و لذتی که انسان از کشتن دیگران و از غارت دیگران می‌برد همچنان است که بوده و بلکه شدیدتر هم شده. این انسان به این معنی همواره ثابت است و این همان بشر است. اما انسان به معنای آن حقیقت متعالی که ما بشرها همواره باید در تلاش رسیدن به آن باشیم، یعنی در تلاش «شدن»ش باشیم عبارتست از خصوصیاتی متعالی که ما باید به عنوان خصوصیات ایده‌آل به دست بیاوریم، عبارتست از خصوصیاتی که نیست، اما باید باشد. اینست که انسان، عبارتست از آن موجودی که نیست اما باید باشد، و بنابراین هدف بشر، انسان شدن است. و باز، انسانشدن یک مرحله ثابت نیست که وقتی رسید، به یک «بودن» رسیده باشد، نه، انسانهمواره در حال «شدن» است، همواره در تکامل دائمی و ابدی به طرف بی‌نهایت است. «انا لله و انا الیه راجعون»، یک فلسفه انسان‌شناسی است. «الیه راجعون» یعنیانسان به طرف خداوند برمی‌گردد. این کلمه «الیه» بحث مرا نشان می‌دهد. برخلاف تصوف که می‌گوید انسان به خدامی‌رسد و- (مثلاً)- حلاج به خدا رسید (خدا را یک جای ثابت می‌گیرد که وقتی انسانبه آنجا رسید دیگر انسان در خدامتوقف می‌شود)، «الیه» یعنی به سوی او، نه در او، نه به او، بلکه به سوی او. او کیست؟ خدا. به سوی خدا یعنی چه؟ خداکه در یک جای ثابت نیست که انسان آنجا که رسید، نهایت حرکتش باشد و آنجا متوقف بشود. خدا عبارتست از بی‌نهایت، ابدیت و مطلق. بنابراین حرکت انسان به سوی خدا، در یک معنای دیگر و در یک تعبیر دیگر، حرکت انسان، به طور ابدی و همیشگی و غیرقابل توقف، به طرف تکامل بی‌نهایت و به طرف تعالی بی‌نهایت است، هرگز توقف نیست. این، معنای «شدن» و معنای انسان است. این انسان آن انسانی که باید باشد و باید بشود  دارای سه خصوصیت است: اول، موجودی است خودآگاه؛ دوم، انتخاب کننده؛ و سوم، آفریننده، فقط و فقط... تمام خصوصیات دیگر انساناز این سه اصل منشعب می‌شود و آن انسان، خودآگاه، انتخاب‌کننده و آفریننده است. به میزانی که هر یک از ما به مرحله خودآگاهی می‌رسیم و به مرحله‌ای می‌رسیم که واقعاً می‌توانیم انتخاب کنیم و بعد به مرحله‌ای می‌رسیم که می‌توانیم آن چیزی را که طبیعت خلق نکرده و ندارد، خلق کنیم، انسانیم. پس وقتی خصوصیات آن انسانیکه باید باشد، روشن شد، عواملی که انسان را در طریق «شدنش» مانع هستند، باید بشناسیم تا با رفع آن‌ها حرکت خودمان را و هجرت فطری و ذاتی خودمان را در تکامل و در «شدن» انسان تعقیب کنیم.  ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی نیازهای انسان امروز( بخش 3 ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3266-نیازهای-انسان-امروز(-بخش-3-).html نیازهای انسان امروز دکتر علی‌ شریعتی     خوب چرا سارتری که خداپرست نیست و به متافیزیک عقیده ندارد، انسانرا در خلقت از همه مخلوقات دیگر جدا می‌کند؟ برای این‌که اگر انسان اعتقاد خود را به برتری ذاتی و آفرینش از دست بدهد، اعتقاد خودش را به انسانیت از دست می‌دهد؛ زیرا اعتقاد به انسانیت، اعتقاد به این است که انسانیت اساساً یک وجود استثنائی در طبیعت است و برای همین هم هست که مسئولیت استثنائی دارد و از ارزش‌های متعالی که طبیعت فاقد آن است برخوردار می‌باشد و برای همین هم هست که انسان نیازهائی را احساس می‌کند که طبیعت ... دکتر علی شریعتی Tue, 11 Mar 2014 11:50:52 +0330 نیازهای انسان امروز دکتر علی‌ شریعتی ( بخش 3 )     خوب چرا سارتری که خداپرست نیست و به متافیزیک عقیده ندارد، انسان را در خلقت از همه مخلوقات دیگر جدا می‌کند؟ برای این‌که اگر انسان اعتقاد خود را به برتری ذاتی و آفرینش از دست بدهد، اعتقاد خودش را به انسانیت از دست می‌دهد؛ زیرا اعتقاد به انسانیت، اعتقاد به این است که انسانیت اساساً یک وجود استثنائی در طبیعت است و برای همین هم هست که مسئولیت استثنائی دارد و از ارزش‌های متعالی که طبیعت فاقد آن است برخوردار می‌باشد و برای همین هم هست که انساننیازهائی را احساس می‌کند که طبیعت از برآوردنش عاجز است؛ چه، ما می‌بینیم که او برای کمبود طبیعت و پاسخ گفتن به نیازهای ماوراء طبیعی‌اش دست به هنر می‌زند، دست به خلق شعر می‌زند، به ادبیات و عرفان و مذهب می‌پردازد. ولی ماتریالیسم با اعتقاد به مادی بودن و بی‌شعور بودن ذاتانسانی و هماهنگی جنسی او با همه جنس‌هائی که طبیعت کور و ناخودآگاه و بی‌هدف و بی‌احساس را می‌سازد، عامل نفی ارزش انسانی می‌شود، و عجیب این‌که از «ژرژ پولیت سر» می‌پرسند: تو که ماتریالیست هستی چگونه می‌گوئی: ای انسان باید برای هدایت و آزادی بشریت فداکاری کنی؟ او جوابی می‌دهد که خیلی خوشمزه است و آن اینست که می‌گوید: ما در فلسفه، ماتریالیست هستیم، و در اخلاق، ایده‌آلیست! این جواب، مرا به یاد آن آقائی می‌اندازد که در پاریس زندگی می‌کرد و لباس و ریش و عصائی داشت، که دو بعدی بود: روزهای جمعه به درد روحانیت می‌خورد، و روزهای دیگر هم به درد کاباره‌ها! چطور می‌شود که در اخلاق، ایده‌آلیست باشد و در اعتقاد فلسفی و (در) جهان‌بینی، ضد ایده‌آلیست؟ مگر عمل جدا از عقیده، و رفتار جدا از جهان‌بینی، و اخلاق جدا از واقعیت ممکن است وجود داشته باشد؟ مذهب: یکی دیگر از دشمن‌های انسانیت، مذهب است؛ البته مذهب به صورت واقعیت موجود در تاریخ نه به معنای حقیقی آن. مذهب به این معنی در طول تاریخ، در نظام‌های اجتماعی، در سرزمین‌های مختلف، همواره ابزار دست عوامل ضدانسانبوده است و آن‌ها برای آن‌که از جهل و نادانی مردم تغذیه کنند، مذهب را به صورت یک عامل ضدانسانی در آوردند. دشمنان انسانیت بزرگترین عملی که انجام دادند این بود که مذهب را که یک احساس ماوراء انسانی و یک عامل ترقی و آگاهی و فخر و کمال بشری بود و عاملی بود که انسان را از این چهارچوب زندگی روزمره می‌توانست نجات بدهد، به صورت یک عامل تخدیر درآوردند و وسیله توجیه وضع موجود کردند. بدین ترتیب که مذهب را منحصر کردند به آخرت، بطوری‌که فقط به درد این می‌خورد که وقتی سرت را به قبر گذاشتی برایت فایده داشته باشد. خوب، ما قبل از آن‌که سرمان را به قبر بگذاریم چه کسی باید به دردمان بخورد؟! آخر این عمل چه فایده دارد؟ این سنت و این عقیده چه نتیجه‌ای می‌تواند داشته باشد؟ به هر حال وقتی که این طرف زندگی را از مذهب جدا کنند، آن را به عنوان یک عامل بیداری، از دست انسان می‌گیرند و همچنین رابطه انسانرا با ماوراءالطبیعت (با خدا) به شکلی در می‌آورند که انسان برای جلب نظر خدا، آنچنان‌که در زندگی جهان و در نظام‌های قدرت، افراد و توده‌ها با رعیت بودن و ذلت و تملق و چاپلوسی، باید جلب نظر قدرت‌ها را می‌کردند و اگر می‌خواستند در برابر قدرتی به شخصیت خود تکیه کنند مغضوب می‌شدند، رابطه‌اش با خدا هم اینچنین باشد تا به نام حقارت انساندر برابر خدا، بتوانند بر مردم تفاخر و چیره‌دستی کنند و او را به نام انسانی که در برابر خدا است به ذلت بکشند و به چاپلوسی عادت دهند، و به نفی ارزش، آگاهی،مشیت، اراده، شخصیت و آزادی خود کشند و قهراً چنین انسانی که به نام خدابه ذلت افتاده، برای خداوندان زمین بهترین وسیله سواری است و همان‌طور که چندین بار گفتم، چون مذهب همیشه بزرگترین نیرو در فطرت انسان‌ها بوده، وقتی وسیله‌ای می‌شود برای دشمنان انسان، بزرگترین بلا و فاجعه برای نفی ارزش انسانی می‌گردد. در یک سخنرانی به نام «مذهب علیه مذهب» گفتم که: انسان‌ها قربانی توجیه مذهبی و مذهب می‌شوند، و همواره زورپرستی و زرپرستی و فریب‌کاری به نام دین توجیه می‌شده و توده‌ها به نام دین به ذلت خوانده می‌شدند و همواره عاملی که انسان‌ها را به آگاهی، آزادی و عصیان علیه این نظام‌های ضدانسانیمی‌خوانده، باز هم مذهب بوده است. خلاصه، در طول تاریخ، جنگ‌های فکری همیشه جنگ مذهب علیه مذهب بوده است و به همین جهت است که می‌بینیم پیامبران ابراهیمی که چوپانان مبعوث از میان توده بوده‌اند، همواره وقتی عصیان می‌کردند و توده را به عصیان علیه نظام‌های ضدانسانی می‌خواندند، باز در برابر خودشان دشمنی به عنوان مذهب می‌دیدند و بزرگترین عاملی که با نهضت آن‌ها در می‌افتاد، باز مذهب بوده است. این انبیاء وقتی نهضت می‌کردند، مذهب‌های حاکم علیه آن‌ها برمی‌خاستند؛ اگر نابودش می‌کردند که خودشان روی کار بودند، و اگر این پیغمبر بر آن‌ها پیروز می‌شد و این‌ها شکست می‌خوردند، به او می‌گرویدند، ولی بعد جانشینش می‌شدند و به صورت سلسله جانشینان روحانی یا سیاسی آن پیغمبر نهضت او و ارزش‌های کار او و پیام او را مسخ می‌کردند و در خدمت خودشان قرار می‌دادند. چنان‌که وقتی پیغمبر اسلام سرش را بر زمین گذاشت، دشمنان حنین و احد و بدر و خندق که با او می‌جنگیدند، در همه جبهه‌ها، جانشین او شدند و به نام خلیفه رسول‌الله و به نام جهاد و زکات و مسجد باز به غارت توده‌ها ادامه دادند و باز به قربانی کردن رهبران مردم و مظاهر حقیقت و آزادی و عزت انسانپرداختند و بیشتر از همه، رهبران و مظاهر حقیقی خود آن مذهب را و خود آن انقلاب اولیه را نابود کردند و قتل‌عام نمودند. این واقعیت تاریخ حاکم بر همه است، چنان‌که موسی می‌آید با فرعون در می‌افتد و با او مبارزه می‌کند و بالاخره بر او پیروز می‌گردد؛ ولی وقتی موسی می‌میرد جانشینانش خاخام‌های یهودی می‌شوند. بعد مسیح می‌آید و با قلدرها و قیصرها مبارزه می‌کند، پیروز می‌شود و مردم نجات پیدا می‌کنند؛ ولی باز می‌بینیم کسانی ادعای جانشینی او را دارند که، در حقیقت، دشمنان او هستند. مصرف: یکی دیگر از دشمن‌های انسان، مصرف‌های تفننی است و آن چیزی است که امروز به جای علم‌پرستی، به جای دین، به جای عرفان، به جای ارزش‌هایانسانی و به جای اومانیسم نشسته است و همه به آن معتقدند. همه ما، مصرف‌پرست و قربانی معبد مصرف هستیم، مصرفی که فقط دستگاه‌های تولید جهانی جلو ما می‌ریزند و بودایی، مسلمان، مادی، معنوی، زردپوست و سیاه‌پوست برایشان فرق نمی‌کند. خلاصه همه فلسفه زندگیمان بدون این‌که بنشینیم و حل کنیم که اصلاً زندگی چیست، هدف انسانچیست، اصلاً رسالت بشری چیست، حقیقت حیات چیست، شده است مصرف. نظام‌های تولیدی به قدری ما را در مصرف بمباران کرده‌اند که اصلاً دیگر فرصتی برایمان نیست: کسی که می‌بیند در ۱۰، ۲۰ سال آینده قسط ابزار و کالاهایی را که قبلاً خریده و اکنون اثری از آن‌ها نیست، باید بدهد، محکوم به چپه زندگی کردن است! چپه زندگی کردن یعنی چه؟ یعنی آینده را برای گذشته زندگی کردن، برای مصرف‌ها و نیازهائی که زمان آن سپری شده و دیگر وجود ندارد کار کردن. وقتی مسأله به این شکل در می‌آید، باید برای چیزهائی که منتفی شده و مربوط به گذشته است کار کنیم و زمان و آینده و همه عمر و امکاناتمان را که سرمایه بشری است، پیش‌فروش نمائیم، و از طرفی مصرف، نیاز را در ما بوجود می‌آورد و چون تولید و درآمد بوجود نمی‌آید، ناچاریم زمان را در ازای آن بدهیم. ما معمولاً پنج برنامه [تلویزیون] را که تماشا کنیم، سه مصرف جدید وارد خانه‌مان می‌شود، و با این سیر تصاعدی مصرف وارد خانواده می‌شود؛ اما درآمد چه؟ هر سه چهار سال اگر واقعاً لطفی کردند و رتبه‌ای دادند، ۱۰۰تومان به حقوقمان اضافه می‌گردد و می‌بینید که در این فاصله انسان به کلی فلج می‌شود و نفی می‌گردد. بزرگترین نعمت و بزرگترین امکان در زندگی بشری و بزرگترین فرصت برای هر انسانی که انسان است، یعنی استراحت، زمان، تأمل، نشستن، اندیشیدن، و ارزیابی کردن، که نبوغ‌ها در آن می‌شکفد و انسان به تبلور جدید می‌رسد و به آگاهی‌های بزرگ دست می‌یابد، از او گرفته می‌شود. ماشین آمده ده ساعت کار قدیم را برای ما در دو ساعت انجام می‌دهد؛ ماشین هشت ساعت وقت آزاد برای ما می‌گذارد، اما سرمایه‌داری و تحمیل مصرف و اصالت مصرف جدید این هشت ساعت را به علاوه هشت ساعت دیگر که رویش می‌گذارد از ما می‌گیرد، و این به خاطر آن است که اصالت مصرف به صورت یک مذهب که عبادت و پرستش عملی انسان امروز است، در آمده، و نظام تولید است که هم علم را و هم انسانرا و هم تولید را و هم آزادی را و هم کار را و هم فراغت انسان را و همه را قربانی کرده است که هر چه بیشتر تولید کند؛ در اصالت مصرف، اصالت خود را از دست می‌دهد و حتی کوچکترین فرصت به خود اندیشیدن و یک‌بار به خود نگریستن را پیدا نمی‌کند، و او همچنان هست تا بمیرد. می‌گویند برای شخص تنبلی می‌خواستند زن بگیرند؛ اتفاقاً زن زیرکی برای این کار انتخاب کردند؛ این زن بعد از عروسی هر چند وقت به بهانه‌ای برای شوهر تنبلش کاری تراشید و سر او را به آن مشغول کرد، و بعد از مدتی چنان به کارهای مختلف مشغول شده بود که فرصت لحظه‌ای استراحت نداشت. یک روز که از گرفتاری‌های بی‌حد و حسابی که زنش برای او فراهم کرده بود، نزد کسی شکایت می‌کرد، آن شخص به او گفت که اگر چنین است، چرا او را طلاق نمی‌دهی؟ او در جواب گفت اگر حقیقتش را بخواهی حتی فرصت طلاق دادن هم ندارم! کتاب‌زدگی: دشمن دیگر انسان کتاب‌زدگی است، و این بیماری بیشتر مال روشنفکران است. کتاب‌زدگی ذهنی ایدئولوژیک می‌سازد، فلسفه می‌سازد، راه حل می‌سازد، توجیه می‌کند، برداشت می‌کند، تحلیل می‌کند، ولی همه‌اش پوچ است و اصلاً با واقعیت هیچ تماس ندارد. او چون تحصیل می‌کند، مطالعه کتاب‌های جامعه‌شناسی، فلسفی، اقتصادی، سیاسی، و تاریخی می‌کند، کم‌کم این مطالعات و مطالب ذهنی او را می‌کشاند به مطالب و تحلیل‌های ذهنی دیگر، و بعد راه حل نشان دادن، و بعد درمان نشان دادن و بعد ایدئولوژی ساختن و بعد ایمان ساختن و بعد اعتقاداتی به دست آوردن به نام علم، و بعد به جامعه که می‌آید، می‌بیند انباشته‌های ذهنی او هیچ ربطی به قضیه ندارد و تازه معلوم می‌شود که دچار کتاب‌زدگی شده است و یک مقدار مطالب ذهنی، عقایدش را ساخته و قضاوت‌های راجع به واقعیت‌های اجتماعی‌اش هیچ ربطی به یکدیگر ندارد. به خصوص روشنفکران شرقی نسبت به غرب یک کمی حالت ذهنیت‌گرا دارند، برای این‌که مسائل عینی ممکن است در یک جای دیگر مسائل ذهنی شود؛ یک مسأله در یک جا درست است و همان مسأله در جای دیگر نادرست. روشنفکران غربی بر اساس بینش و برداشت‌های واقعی تاریخی‌شان به ایدئولوژی‌ها و قضاوت‌هایی رسیده‌اند و چون آن‌ها برای روشنفکران غیرغربی الگو هستند، این‌ها همان قضاوت‌های آن‌ها و همان برداشت‌های فکری و ایدئولوژیک آن‌ها را تکرار و تحلیل می‌کنند، و بر اساس همان نسبت درباره جامعه‌شان، تاریخشان و مذهبشان قضاوت می‌کنند؛ در صورتی‌که آن قضاوت‌ها درست است و این قضاوت‌ها غلط است. و بعد می‌بینیم که غربی که می‌بیند تاریخ خودش پیش از قرون وسطی، روم و یونان متمدن و مترقی را داشته و مسیحیت که در اروپا آمد، آن‌جاها تاریک و ظلمانی و ذلیل شد، و بعد مذهب کنار زده شد و رنسانس به وجود آمد و تمدن برگشت، می‌گوید: بنابراین تاریخ ما نشان داد که اول که مذهب نداشتیم مترقی بوديم، بعد که مذهبی شدیم دچار انحطاط شدیم و بعد که مذهب رفت دوباره متمدن شدیم. روشنفکر شرقی هم می‌آید همین قضاوت را چون روشنفکر غربی امروز، حتی نسبت به مذهب خودش، تکرار می‌کند و بعد به این شکل در می‌آید که می‌بینید که مذهب خودش یا تاریخ خودش با رابطه مذهب با تمدن خودش را که اصلاً برعکس آن رابطه تمدنی غربی است، عامل انحطاط می‌بیند و بعد به شکلی در می‌آید که می‌بینید؛ و حال آنکه وقتی در همین منطقه مذهب وجود داشت، کتابخانه‌ها، تمدن‌ها، نظام‌های اجتماعی، و حتی نظام‌های حقوقی پیشرفته‌ای بود که امروز هنوز نیست؛ کتابخانه‌هائی که در قرن چهارم وجود داشت، همین امروز در دنیا وجود ندارد؛ کتابخانه اسمش دارالمکتب بود؛ اما ۵۰تا ۶۰دانشمند در آنجا ساکن بوده‌اند. از اطراف دنیا شاگردان می‌آمدند و در آنجا، خانه داشتند و زندگی می‌کردند و حتی بورس داشتند، و تا هر موقع که برای تحقیق آنجا می‌ماندند، تأمین بودند و تحت نظر استادانی که ساکن کتابخانه بودند کار می‌کردند؛ ولی الان فقط و فقط آدم‌هائی الگو شده و واکس زده و تحمیلی شده‌ایم و جز این‌که متاع غربی مصرف کنیم، مصرف دیگری نداریم؛ نه تولید ذهنی داریم، نه تولید عینی و معذالک می‌بینیم که تکرار مسائل عینی غرب برای ما مسأله ذهنی شده است. به همین جهت کسانی که اهل مطالعه و اهل تفکر مطلق هستند، همواره باید رابطه‌شان را با واقعیت زنده زندگی اجتماعی حفظ کنند، تا به کمک علم، واقعیت اجتماعی را روشن کنند و به کمک واقعیت اجتماعی، علم را از انحراف به ذهنیت‌گرائی مصون بدارند، وگرنه دچار انحراف ذهنی می‌شوند. یک نوع ذهنیت به نام علم، به نام فلسفه، به نام ایدئولوژی و به نام هنر هست، که اساساً نفی واقعیت موجود است، و این همان مسأله‌ای که در جامعه‌شناسی علمی قرن نوزدهم هم به نام الیناسیون فرهنگی و الیناسیون انتلکتوئل مطرح بود، و الان هم به شدت مطرح است. نظام طبقاتی: یکی دیگر از دشمن‌های انسان، نظام طبقاتی است. نظام طبقاتی آخرین و بزرگترین و نیرومندترین عامل ضدانسانی است، و این به صورت زیربنایی در می‌آید که فرهنگ، اندیشه، مذهب، و افراد و خلاصه همه را فاسد می‌کند؛ وقتی به تاریخ نگاه می‌کنیم، می‌بینیم برای اولین بار بشریت، که یک حقیقت جوهری ثابت است، تفکیک می‌شود به دو قطب متخاصم و در نتیجه آقا و برده و دارنده و نادار و برخوردار و محروم بوجود می‌آید، و قهراً دو جور انسان هم بوجود می‌آید: انسانیکه دارای شرافت‌هایی است که ندارد (اشراف) و انسانی که فاقد شرافت‌هایی است که دارد (توده). توده به صورتی در می‌آید که از ارزش‌های انسانی که هر انسانی دارد محروم می‌شود و اشرافیت به صورتی در می‌آید که دارای ارزش‌هایی می‌شود که اصلاً ارزش انسانی نیست. اینجاست که انسان به کلی نفی می‌شود. کدام انسان؟ من این حرف داستایوسکی را این‌جا تکرار می‌کنم که «وقتی کسی انسانیرا به قتل می‌رساند، همه متأسف بر مقتول‌اند که او زنده بود و اکنون مقتول است، در صورتی‌که باید بر کسی که او را به قتل رسانیده است متأسف بود زیرا که او انسانبود و اکنون قاتل است». و آلبر ممی در یک کتاب کوچک، اما بسیار پرمغز که یکی از بهترین کتاب‌هائی است که درباره رابطه علمی استعماری در جهان نوشته شده به نام «شمایل کشورهای استعمارگر و استعمارزده» می‌گوید که رابطه غرب و شرق رابطه غیرانسانینیست، رابطه استعماری است؛ همه کوشش کرده‌اند تا تحقیق کنند که انسانافریقائی و آسیائی و آمریکای لاتینی استعمارزده چه کمبودها و انحراف‌هائی دارد و هیچکس نیامده بگوید که دو کس قربانی نظام استعمار شد: یکی انسان آسیائی و آفریقائی که انسان آزاد بود و انسان استعمارزده شد، و یکی انساناروپائی که استعمار او را به صورت استعمارگر درآورد. اثر معروف «اوژن یونسکو» به نام «کرگدن» که الان هم به صورت تآتر در تهران نمایش داده می‌شود (البته تآترش طور دیگری است، ولی خود اثر بسیار اثر زیبائی است)، نیز می‌خواهد بگوید که در این نظام، انسان را می‌بینیم که باید برای این‌که بماند، یک شاخ مانند کرگدن بر روی وسط پیشانیش باشد که بزند و بکشد، بدود، برود وگرنه نابود می‌شود؛ اگر این کار را نکند چه می‌شود؟ قهرمان کافکا:«مسخ» (همانکه صادق هدایت ترجمه کرده است) خلاصه در این نظام، انسان از بین می‌رود، یعنی تبدیل می‌شود به دو پدیده غیرانسانی: یکی قاتل، یکی مقتول؛ یکی استعمارگر، یکی استعمارزده؛ یکی استثمارگر که زالوست، یکی استثمارشده که بیمار است. و این نظام طبقاتی در طول تاریخ فرم‌های مختلف، رژیم‌های مختلف و مراحل تاریخی مختلف پیدا می‌کند؛ اما نه تنها آن‌طوری‌که اوژن یونسکو می‌گوید و انسان را تبدیل می‌کند به کرگدن، و نه تنها آن‌طوری که کافکا می‌گوید و انسان را تبدیل می‌کند به مسخ؛ بلکه من لیست کاملش را عرض می‌کنم: نظام طبقاتی انسان را که یک حقیقت واحد است و همه افراد آن از یک جنسند، به چهار تیپ ضدانسانی، چهار حیوان، تبدیل می‌کند: یکی گرگ،  یکی روباه،  یکی موش، و بقیه میش. این است که می‌بینیم انسان به ماتریالیسم که بر می‌گردد به صورت یک پدیده مادی در می‌آید، به مذهب که بر می‌گردد (آنچنان‌که در تاریخ وجود داشته و حاکمیت داشته)، به صورت یک نفی مطلق در برابر متافیزیک در می‌آید، به علم که برمی‌گردد علم او را قربانی مفاهیم غیرعلمی و جهت‌های غیرعلمی و تحقق هدف‌های غیرعلمی می‌کند، به صنعت که رو می‌کند صنعت در آنجائی که در خدمت انسان و تولید نیازهای انسان می‌شود او را به صورت یک مهره در خودش جذب می‌کند و از او کار می‌کشد، به تخصص که رو می‌کند و تولید و پیشرفت را فراوان می‌کند بزرگترین قربانی این تولید بیشتر و پیشرفت بیشتر می‌شود. خلاصه به هر مذهب و نظام و ایدئولوژی‌یی که رو می‌کند، اسیر آن تضاد طبقاتی است؛ چون نظام طبقاتی او را به دو قطب غیرانسانی تبدیل کرده است و به همین جهت است که انسان در این قرن که قرن به خود آمدن انساناست، به صورت یک معمای بزرگ در پیشانی قرن ما و به صورت یک سئوال بزرگ بر پرده اندیشه‌های امروز نقش بسته است، که چیست؟! که کیست؟! و همه فلسفه‌ها و علوم و روشنفکرها باید یک نوع ایمان مشخص و شناخت دقیق از چگونه بودن انسان داشته باشند، برای این‌که هر ایدئولوژی‌ای، هر تمدنی و هر فلسفه تاریخی و هر نظام آموزش و پرورشی و هر شکل زندگی‌ئی، باید برای نجات باشد، برخلاف گذشته که انسانرا قربانی یا نفی می‌کرد و او را نادیده می‌گرفت. نجات انسان یعنی چه؟ نجات انسان یعنی قرار دادن او در وضعی که بتواند در نهایت کمال ممکن اش آزاد، آگاه و آفریننده باشد. البته الان هم آفریننده هست، اما آزاد نیست؛ به همین جهت ابزار دست تولید دیگری گشته است. آگاه است، اما آزاد نیست، و لذا عالمش به صورت برده برای خواجه بفروش می‌رسد. آگاه، آزاد، آفریننده، همان‌که خدا در خطاب خود او را به عنوان جانشین خویش در طبیعت معرفی کرده است، و خدا کیست؟ آگاه، آزاد و آفریننده است. این است که در قرن بیستم- در قرن نوزدهم که همه چیز حل شده بود- ، انسان به عنوان یک بحران و معما در می‌آید، و همه روشنفکران به دنبال ایجاد یک ایمان برای این انسان و یک راه نجات برای او هستند، که آزادی و آگاهی و آفرینندگی‌اش را از همه نظام‌های پلید، علم، قدرت و تضاد نجات دهند و به خصوص شرافت بالاتر از طبیعتش را به او پس بدهند- که مادیت، زندگی و آزادی را از او گرفته است. این است که امروز وجدان نسل جدید به دنبال مذهبی بالاتر از مذهبی که بر تاریخ حاکم است، می‌رود و در پی پیدا کردن تصویری روحانی از وجود است، یک عشقِ منطقیِ انسانی برای زیستن و یک ایده‌آل بزرگتر از چهارچوب نظام‌هایِ منحطِ صنعتیِ تکنیکی بر ما تحمیل شده را جستجو می‌کند، و در این کوشش است که ما نیز در جستجوی اسلام و در کاوش فرهنگ و مذهب اسلام و فرهنگ شرقی خودمان به دنبال ارزش‌هائی هستیم تا به این نیاز امروز وجدان بشری پاسخی بدهیم. برگرفته از انسان بی خود مجموعه آثار۲۵ منبع : سایت شریعتی نیازهای انسان امروز( بخش 2 ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3249-نیازهای-انسان-امروز(-بخش-2-).html نیازهای انسان امروز دکتر علی‌ شریعتی دشمنان انسان منظور از دشمنان انسان، عواملی است که انسان را در طول تاریخ نفی می‌کردند، عوامل و شرایط و علل مختلفی که همواره در نظام‌ها و بینش‌ها و طرز تفکرهای گوناگون به هر چه جز انسان می‌پرداخته و انسان را از خود مجهول و فارغ نگه می‌داشته و به چیزهای دیگر مشغول می‌کرده‌اند، عواملی که باعث سقوط، مسخ و ضعف حقیقت انسانی شدند، در حالی که ممکن است برای تمدن، برای پیشرفت، و برای قدرت، عوامل مثبتی بوده باشند؛ برای آنکه به قول «هایدگر» تمام این تمدن‌های عظیم به قیمت قربانی ... دکتر علی شریعتی Sat, 15 Feb 2014 08:32:53 +0330 نیازهای انسان امروز دکتر علی‌ شریعتی ( بخش 2 ) دشمنان انسان منظور از دشمنان انسان، عواملی است که انسان را در طول تاریخ نفی می‌کردند، عوامل و شرایط و علل مختلفی که همواره در نظام‌ها و بینش‌ها و طرز تفکرهای گوناگون به هر چه جز انسان می‌پرداخته و انسان را از خود مجهول و فارغ نگه می‌داشته و به چیزهای دیگر مشغول می‌کرده‌اند، عواملی که باعث سقوط، مسخ و ضعف حقیقت انسانی شدند، در حالی که ممکن است برای تمدن، برای پیشرفت، و برای قدرت، عوامل مثبتی بوده باشند؛ برای آنکه به قول «هایدگر» تمام این تمدن‌های عظیم به قیمت قربانی شدن حقیقت انسان برروی هم انباشته شده‌اند؛ زیرا انساندر نظام‌ها همچون اسیری ناچار بیش از آنچه که نیاز داشت کار می‌کرد؛ و او موقعی که کار جبری می‌کند، خودش را به عنوان انسان حس نمی‌کند، به عنوان ابزار حس می‌کند؛ و تمدن زائیده لحظات کاری جبری انسان‌ها در این شرایط است. بنابراین، همه آثار تمدن یادگار لحظاتی است که انسان نابود شده. این، انسان‌شناسی و اومانیسم خاص «هایدگر» استاد «سارتر» است.  خوب، آن عوامل که دشمن انسانهستند، چیستند؟ تمام کسانی که در جبهه‌های مختلف امروز می‌اندیشند- جبهه مارکسیسم، جبهه اگزیستانسیالیسم و جبهه مذهب که سه جبهه مشخص غرب می‌باشند- همه متفقند که، انسان، حقیقتش، جوهرش، هدفش، نیازش و ارزش‌هایش هرچه باشد، سه بعد اساسیِ حقیقت او را تشکیل می‌دهند که به قول «هایدگر» اول، «آگاهی» دوم، «آزادی» و سوم، «آفرینندگی» است. پس انسانهر حقیقت و جوهری که دارد عبارتست از وجودی که آگاه و آزاد و آفریننده است. تجلی آفرینندگی یکی «صنعت» است و یکی «هنر» است. تجلی آگاهیش «علم» و تجلی آزادیش «خلاقیت و تکامل» است، که می‌تواند اختیار و انتخاب کند. پس دشمنان انسانخیلی مشخص هستند: آن‌ها عواملی می‌باشند که انسان را از توجه به این سه بعد اساسی خودش فارغ می‌کنند و به چیزی دیگر مشغول می‌نمایند (ولو آن چیز مقدس‌ترین چیزها باشد).   البته همه‌شان را نمی‌شود تشریح کرد، و اگر بشود، کار یک جمله نیست و من فقط عنوان‌هاشان را می‌گویم و یک توضیح مختصر می‌دهم و شما در این‌جا خواهید دید که این عوامل، متضاد و مختلف هستند؛ حتی عواملی می‌باشند که یکدیگر را نفی می‌کنند و ضد هم‌اند؛ اما می‌بینیم هر دو عاملی که ضد هم‌اند، در نفی کردن انسان با هم شریکند. و این را باز توضیح دهیم که مقصودم از این اصطلاحات واقعیت این اصطلاحات است نه حقیقت آن‌ها؛ چون حقیقت یک چیز با واقعیت آن فرق دارد؛ زیرا حقیقت آن چیزی است که باید باشد یا منطقاً هست، و واقعیت چیزی است که در عالم خارج وجود خارجی عینی پیدا کرده. مثلاً اسلام به عنوان یک حقیقت، یک مذهب مترقی و آزادی‌بخش است، و اسلام به عنوان یک واقعیت، یک نظام ضد‌آزادی و ضدانسانی و ضد نژاد و عزت توده‌های بشری بوده است. اسلام به عنوان واقعیت آن قدرت و نیروئی است که به نام اسلام در تاریخ تحقق و واقعیت داشته و عمل می‌کرده، و اسلام به عنوان حقیقت آن ارزش‌هائی است که در کتاب، و در پیام، منعکس است و یک آدم محقق می‌تواند برود و تحقیق کند و آن را بفهمد. سوسیالیسم به صورت حقیقت یک نوع قضاوت درباره‌اش می‌شود کرد و به صورت واقعیت قضاوتی دیگر که شاید با هم متضاد باشند، مسیحیت حقیقت، مظهر دوست داشتن، گذشت و عشق است و مسیحیت واقعیت، بزرگترین دژخیم خونریزی است که هیچ چنگیزی به گردش نمی‌رسد و در یک روز ۳۰۰ هزار نفر را- از خود مسیحیت- در بارسلون قتل‌عام می‌کند. جنگ‌های صلیبی را نگاه کنید و ببینید در فلسطین چه کار کردند، و الان هم چه کار می‌کنند. به هر حال آن عوامل را بی‌ترتیب می‌گویم؛ خودتان در ذهنتان آن‌ها را مرتب کنید. علم، نفی‌کننده انسان: یکی خود علم است. باز تکرار می‌کنم که وقتی می‌گویم علم، یعنی واقعیت علم، آن چیزی که به نام علم در تاریخ واقعیت پیدا کرده، و آن علمی که الان هست و عبارتست از ابزار بردگی جدید، البته من می‌دانم که در بعضی نقاط آفریقا هنوز بردگی وجود دارد، که بعضی آدم‌ها را می‌فروشند؛ ولی به هرحال اگر بردگی هم وجود داشته باشد، در نقطه‌های عقب‌مانده‌ای است که آدم‌های خیلی منحط و خیلی وحشی را در تله خودشان دارند. اما، خودم به چشم خودم دیدم و بعضی از دوستانم که این‌جا تشریف دارند نیز دیده‌اند که بازار برده‌‌‌فروشی در آفریقا و در جنوب فلان جا نیست، بلکه بازار برده‌فروشی در کمبریج است، در دانشگاه هاروارد است و در دانشگاه سوربون است؛ آن هم نه عمله و نه کنیز، بلکه بزرگترین نبوغ‌های بشری. سرمایه‌دارها می‌آیند جلو کلاس، شاگرد اول‌ها، شاگرد دوم‌ها و شاگرد سوم‌ها را می‌گیرند و حراج می‌کنند. این می‌گوید «من ده هزار تومان می‌دهم»؛ آن می‌گوید «ما ۱۵ هزار تومان می‌دهیم یک اتومبیل هم می‌دهیم»؛ یکی دیگر می‌گوید «راننده هم می‌دهیم»؛ یکی دیگر می‌گوید «یک سکرتر هم می‌دهیم». و بالاخره آن کسی که پول بیشتری می‌دهد به مزایده، این آقای نابغه را بر می‌دارد و به کارخانه‌اش می‌برد، و می‌گوید «همین جا بایست و هر چه بتو گفتم بساز». او نیز می‌گوید «چشم»! پس فرق برده جدید با برده قدیم این است که برده قدیم اربابش را انتخاب نمی‌کرد، ولی برده جدید خودش اربابش را انتخاب می‌کند! ولی به هر حال ارباب را باید انتخاب کند، وگرنه عالم نیست و در دنیا پایگاه ندارد. اگر علم به فروش سرمایه‌داری نرود، فقط به درد سخنرانی می‌خورد. حقیقت این است که این قرن، قرن ازدواج علم و پول است. این دو که همیشه در تاریخ ضد هم بودند، حالا با هم ازدواج کرده‌اند و فرزند نامشروع آن‌ها ماشین است و مسلماً وقتی علم با پول ازدواج کرد، معلوم می‌شود که کدام آقاست، کدام عیال!- عیال، با آن تصور عینی که ما از آن داریم. در این‌جا هم می‌بینیم در نهایت موفقیت به صورت برنده‌ترین ابزار دست سرمایه‌داران است، بزرگترین عامل برای جنگ‌ها و حتی بدتر از همه این‌ها، بزرگترین ابزار توجیه نظام‌های کثیفی مانند فاشیسم است. هیتلر پانصد فیلسوف و دانشمند درجه یک آلمان را دور خودش اجیر کرده بود و دستور می‌داد هر چه من می‌گویم شما باید توجیه علمی کنید. برای این‌که ما نمی‌فهمیم علم چیست؛ یعنی ما چرت و پرت می‌گوئیم و شما باید توجیه علمی کنید! «موسولینی» بیست فیلسوف ایتالیائی را دعوت کرد و در یک اطاق نشاند. یک مرتبه وارد شد و گفت من تا پانزده روز دیگر می‌خواهم انتخاب شوم؛ شما باید یک ایدئولوژی درست کنید. آن‌ها گفتند «چشم قربان ما کارمان این است»! این علم بالاخره به فاشیسم منجر می‌شود. فاشیسم فقط آن چیزی که در چهره نهضت و نظام موسولینی یا هیتلر می‌بینیم نیست، بلکه در نظام‌های مختلف و به نام‌های مختلف، فاشیسم وجود دارد. نظامی که امروز بر تمدن بزرگ شرق و غرب حکومت می‌کند، اسمش هر چه باشد، رسمش فاشیسم است و نظامش هرچه باشد طبقه حاکمش تکنوکرات است، چه در نظام شرق، و چه در نظام غرب. آدم‌های ظاهربین فقط با علم قضاوت می‌کنند و حال آنکه این علم به قول «برشت» وقتی به فاشیسم منجر شد، شکست خورد، و در نتیجه انسان امروز ناامید از مذهب، که در قرون وسطی از آن خاطره بد دارد، و ناامید از علم، که در دوره فاشیسم از آن خاطره خونین دارد، نمی‌داند به چه چیز امید ببندد. در این حال علم به شکل عامل جهل در می‌آید، به این طریق که علم وقتی مزدور زر و زور می‌شود، هدف‌هائی که به آن توجه می‌کند، عبارتست از نقطه‌هائی‌که سرمایه‌داری و زور برایش تعیین می‌کنند، و علم که عبارت از چشم گشودن انسان و آگاه شدن و کشف است، برای انجام این مأموریتی که جهل بر گرده‌اش تحمیل کرده، متوجه غیرانسانمی‌شود و برای این‌که سفارش‌های اربابانش را انجام دهد، مشغول غیرانسان می‌شود و حتی در این مشغولیت غیرانسانی گاه به صورت نفی‌کننده انسان و قاتل او در می‌آید. حتی در آن جائی که علم به شکل فاشیسم در نمی‌آید و به صورت علم سالم است، چون مأموریت غیرعلمی دارد و هدف‌هایش را نظام‌های غیرعلمی و غیرعالم تعیین می‌کنند، باز انسان در پشت علم مجهول می‌ماند. این است که به قول «الکسیس کارل»، امروز انسان در ذره اتم، انرژی پروتون فرو رفته و در اعماق آسمان‌ها بالا رفته، اما برای خویشتن کمترین گامی برنداشته است. انسانامروز راجع به دورترین سیارات منظومه شمسی آگاهی دقیق دارد، اما راجع به ساده‌ترین مشکلات زندگی بشری کوچکترین راه حلی به ذهنش نمی‌آید؛ چون او در پشت این موفقیت‌های عظیم علم دارد فراموش می‌شود و از بین می‌رود. داستانی ساخته‌اند که اگر چه شوخی است، ولی نمایشگر یک حقیقت است، و آن این‌که موقعی که گاگارین به فضا رفته بود، خبرنگاری به در خانه‌اش می‌رود و از بچه‌اش می‌پرسد: بابا کجا است؟ بچه می‌گوید: رفته است به فضا. می‌پرسد: کی بر می‌گردد؟ می‌گوید: ساعت ۲ و ۳۵ دقیقه و ۷ ثانیه. بعد می‌پرسد: مامان کجاست؟ جواب می‌دهد: رفته است نان بخرد. می‌پرسد: کی برمی‌گردد؟ می‌گوید: معلوم نیست. آن پدر در این‌جا مظهر پیشرفت علمی است و آن مادر مظهر حقیقت انسان است که در روی زمین می‌ماند؛ و این بچه، انسان فردا است که از موفقیت پدرش جز پیشرفت علمی (البته علم به این معنی) چیزی به ارث نمی‌برد اما از رنج مادرش زندگی می‌کند. خلاصه، یعنی مقدس‌ترین چیزی که بشر را می‌توانست نجات دهد، امروز به صورت فاجعه‌آمیزترین و فاجعه‌آفرین‌ترین چیزها در آمده است. مذهب به انسان امید رستگاری می‌داد و امروز ندایش خاموش شده است، و علم در قرون ۱۷ و ۱۸ با هیاهوی بسیار جانشین مذهب شد و شعار نجات انسان را پیشه خود ساخت و وعده داد که «بهشتِ مذهب را در همین زمین برایتان می‌سازم»، ولی وقتی بهشت را ساخت، دیدیم که چه ساخت! آلمان هیتلری ساخت و آمریکایی مانند او. و می‌بینیم که جلوتر از همه و بیشتر از همه، انسان امروز را همین نظام‌هاست که رنج می‌دهد که او برای فراموش کردن فاجعه زندگی مدنی و تمدن بورژوازی پلید حتی به هروئین پناه می‌برد. این‌ها در این نظام‌ها جبری است، و با هدایت و نصیحت درست نمی‌شود. بیچاره‌ها را می‌بینیم که می‌آیند به مشرق‌زمین که به آن نور هدایت برسند: فیلم «یکشنبه‌ها هرگز» را نمی‌دانم دیده‌اید که وسوسه بازگشت به شرق، بازگشت به یونان، بازگشت به بهشت، آن‌ها را هم بیچاره و گرفتار کرده؛ برمی‌گردند و می‌بینند به جای عرفان، به بنگ و حشیش و مانند این‌ها مبتلا شده‌اند! مثل ما که وسوسه تمدن و علم امروز و فلسفه امروز ما را به غرب کشاند، و نقب زدیم؛ از این چهارچوب سنتیِ مان و چهارچوب فرهنگ و زندگیمان به دنیای خارج و به تمدن نقب زدیم، و متأسفانه به فاضلاب برخوردیم! تخصص: یکی دیگر از دشمن‌های انسان، تخصص است. هایدگر می‌گوید: تخصص به یک معنا دشمن انساناست؛ چون انسان عبارتست از موجودی دارای ابعاد و استعدادها و نیازهای گوناگون، که می‌تواند اعمال گوناگون انجام دهد: مثلاً احساس کند، تعقل کند، حرف بزند، به چیزی بیاندیشد و تخیل کند؛ در حالی‌که تخصص، نظام جبریی است که بر او تحمیل می‌شود، و این انسان چندبعدی را در یک نظام یک‌بعدی و یک کار تکراری همیشگی ثابت اسیر می‌کند و قهراً انسانی که در حال معمولی خودش را موجودی با نیازها، کشش‌ها، گرایش‌ها و استعدادهای گوناگون می‌بیند، در این نظام تخصص ریز می‌شود، کاسته و خلاصه می‌شود، یک‌بعدی می‌گردد. و در نتیجه می‌بینیم که آقا سی سال، چهل سال، یک عمل واحد را انجام می‌دهد و خودش هم نمی‌داند که برای چه آن عمل را انجام می‌دهد. در بوروکراسی کسی را می‌بینیم که فقط کارش این است که مقداری کاغذ جلویش می‌آورند و او روی هر کاغذی یک خط می‌گذارد و رد می‌کند و اگر از او بپرسیم که تعریفی که خودت از خودت می‌کنی چیست؟ به جای انسانی که هم بعد عرفانی دارد، هم بعد مادی دارد، هم بعد تخیلی دارد، هم بعد اخلاقی دارد، هم بعد شعوری دارد، هم بعد ذهنی دارد، می‌گوید «انسانیهستم که یک خط روی کاغذ می‌گذارم»!- دیگر هیچ. او حقوقی می‌گیرد و بعد بازنشسته می‌شود و مسأله خاتمه می‌پذیرد. او اصلاً متوجه نمی‌شود که برای چه آمد، چه کار کرد، چگونه زیست و چگونه بود؟ نظام بوروکراسی، نظام تفکیک مشاغل اداری است در حدی که هر فردی یک عمل تکراری کوچک انجام می‌دهد؛ و بعد هم می‌گویند ماشینی اختراع شده که این عمل را که یک انساناز صبح تا بعدازظهر ۱۰ مرتبه انجام می‌دهد در عرض یک ساعت ۷۰۰ مرتبه تکرار می‌کند، بدون آن‌که چیزی بخورد؛ و دیگر احتیاجی به من و شما نیست! خلاصه ما به وضعی در می‌آئیم که ماشین می‌تواند بسادگی جانشین بهتر ما بشود. در صورتی کهانسان به معنای حقیقی‌اش چیزی است که تمام طبیعت و هستی نمی‌تواند جانشین او گردد. در این نظام انسان به قدری حقیر می‌شود که او را می‌بینیم هر روز می‌رود روزنامه می‌خرد، و به سرمقاله و ته‌مقاله و اخبار کاری ندارد، بلکه فقط یکی از ستون‌های وسط را نگاه می‌کند و می‌بیند نوشته شده که ممکن است در کمیسیون سنا قانونی تصویب شود که طبق آن احتمالاً ماهی یک صد تومان به حقوقش اضافه خواهد گردید، و او از حالا با دمش گردو می‌شکند! و این آدم به شکلی در می‌آید که وقتی جلو لیست حقوقش قرار می‌گیرد و شماره لیست حقوقش را می‌بیند، بیشتر احساس وجود و شخصیت می‌کند تا وقتی که جلو آینه قرار می‌گیرد وخودش را می‌بیند. ماتریالیسم: دشمن دیگر انسان، ماتریالیسم است، ماتریالیسم گاه یک نوع نظام دشمن انساناست و گاه یک نوع طرز تفکر دشمن انسان؛ چون ماتریالیسم که به انسانمی‌گوید تو موجودی مادی و از جنس همین طبیعت هستی، بی‌آنکه هیچ خصوصیت خاص و ممتازی داشته باشی، در واقع نفی ارزش انسانی است و انسان وقتی به پستی ذاتش و به عادی بودن و طبیعی بودن و مادی بودن ریشه‌اش و به هماهنگی و هم‌جنسی خودش با همه موجودات دیگر معتقد شد به همه ارزش‌های ممتاز انسانیش بی‌اعتقاد می‌شود؛ و اصولاً ممکن نیست انسان خودش را از جنس پدیده‌های مادی که در طبیعت مثل گیاهان می‌رویند بداند، و در عین حال برای خودش یک رسالت خدائی و غیرعادی و استثنائی قائل شود- چنین چیزی ممکن نیست، برای همین هم هست که «سارتر» برای انسان تعریفی می‌کند که غیر از همه پدیده‌های مادی است: او می‌گوید «انسان، اول وجودش ساخته می‌شود و بعد ماهیتش را خودش می‌سازد؛ در صورتی‌که همه پدیده‌های دیگر مادی اول ماهیتشان در ذهن خدا یا طبیعت ساخته می‌شود و بعد وجود پیدا می‌کنند.». ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی نیازهای انسان امروز (بخش ۱ ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3231-نیازهای-انسان-امروز-(بخش-۱-)-قسمت-اول.html نیازهای انسان امروز  دکتر علی‌ شریعتی دانشجویان عزیز در اولین شبی که با شما صحبت می‌کنم، و اولین باری که این فرصت برای من هست تا با دوستانم در این نقطه به تبادل فکری بپردازم، می‌خواهم از اساسی‌ترین مسأله‌ای سخن بگویم، که همه مسائل دیگر، همه عقاید دیگر، همه ایدئولوژی‌های مختلف و متضادی که ممکن است شما داشته باشید، یا ممکن است بعد انتخاب کنید، و هر شیوه‌ای که برای اندیشیدن، ایمان داشتن، و یا زندگی کردن انتخاب می‌کنید، یا انتخاب کرده‌اید، مبتنی به آن مسأله اساسی است، مسأله‌ای که در قرن بیستم، و بالاخص بعد از پیروزی ... دکتر علی شریعتی Fri, 03 Jan 2014 22:24:35 +0330 نیازهای انسان امروز  دکتر علی‌ شریعتی (بخش ۱ ) دانشجویان عزیز در اولین شبی که با شما صحبت می‌کنم، و اولین باری که این فرصت برای من هست تا با دوستانم در این نقطه به تبادل فکری بپردازم، می‌خواهم از اساسی‌ترین مسأله‌ای سخن بگویم، که همه مسائل دیگر، همه عقاید دیگر، همه ایدئولوژی‌های مختلف و متضادی که ممکن است شما داشته باشید، یا ممکن است بعد انتخاب کنید، و هر شیوه‌ای که برای اندیشیدن، ایمان داشتن، و یا زندگی کردن انتخاب می‌کنید، یا انتخاب کرده‌اید، مبتنی به آن مسأله اساسی است، مسأله‌ای که در قرن بیستم، و بالاخص بعد از پیروزی فاشیسم بر تمدن کنونی و نیز شکست علم در تمدن علمی جدید، امروز به صورت بزرگترین معما در آمده و حساسترین بحران‌ها را بوجود آورده است، به طوری که قرن ما را، به نام قرن آن بحران می‌نامند و آن بحران، عبارتست از بحران انسانی، و این معما، عبارتست از خود انسان. و علم در دو سه قرن اخیر، بعد از پیروزیش بر قرون وسطی و دوره اسکولاستیک و مذهب حاکم بر قرون وسطی در غرب و پیروزی سیانتیسم، به خصوص در قرن نوزدهم، و پیروزی‌ها و موفقیت‌های چشمگیری که علم در کشف مجهولات بزرگ پیدا کرده- و هر روز می‌بینیم که دارد پیدا می‌کند- ، بزرگترین سئوال را و بزرگترین مجهول را بوجود آورده، و آن عبارتست از «مجهول خود انسان». اساساً بحران فلسفه جدید، بحران انسان‌شناسی است، و می‌بینیم که تصادفی نیست که در قرن نوزدهم ایدئولوژی‌های مختلف- که قرن نوزدهم، قرن ایدئولوژی‌هاست- همه بدنبال حل معماهای اجتماعی، ناهنجاری‌های اقتصادی، راه حل‌های سیاسی و طبقاتی، و به معنای اعم بدنبال طرح یک راه و برنامه برای چگونه زیستن بودند- و ایدئولوژی‌ها کارشان این است- ، اما در قرن بیستم می‌بینیم مسائل ایدئولوژی کنار می‌رود و بزرگترین مسأله‌ای که فلسفه این قرن را به خودش متوجه می‌کند، مسأله‌ای بالاتر از چگونه زیستن انسان است، و آن عبارتست از «چگونه بودن خود انسان». این است که می‌بینیم فلاسفه قرن بیستم چه کسانی هستند: هایدگر است، یاسپرس است، سارتر است، مارکوزه است، الکسیس کارل است. این‌ها چهره‌های بزرگ فلاسفه قرن بیستم هستند. و می‌بینیم اساسی‌ترین مسأله‌ای که فلسفه و مکتب فلسفی خودشان را بر اساس آن بنیاد کرده‌اند، مسأله کشف معمایی به نام انسان است. چرا در قرن بیستم، برخلاف قرون گذشته، حساس‌ترین مسأله تشریح و توصیف حقیقت انسان است؟ و چرا بزرگترین رمز و معمای قرن بیستم مجهول ماندن خود انسان است؟ چرا اگزیستانسیالیسم هایدگر و سارتر اساساً بر اساس توصیفی از معنای حقیقی انسان بنا شده، و چرا الکسیس کارل تمام کارش را برای شناختن انسان و وضع علمی به نام «انسان‌شناسی» صرف می‌کند و وقف، چنان‌که اثر بزرگش که خوشبختانه به فارسی ترجمه شده نامش «انسان، این مجهول» است- انسان، این «مجهول»، این «ناشناخته»- و این خیلی تأمل‌آور است، که الکسیس کارل، کسی که دو جایزه نوبل در فیزیولوژی و در پیوند رگ‌ها برده و کسی که برای اولین بار در دنیا، در مؤسسه راکفلر رشته «انسان‌شناسی» را وضع کرده، و کسی که واضع علم انسان است، نتیجه همه تحقیقات علمی و فلسفه‌اش به این شکل عنوان می‌شود که «انسان این موجود ناشناخته». من امشب می‌خواهم به این مسأله بپردازم- البته تا جایی که فرصت هست و زمینه- ، برای این‌که هم شما را، در حد امکانی که من دارم، در مسیر اساسی‌ترین مسأله قرن بیستم و حساس‌ترین بحران فکری حاکم بر ذهن امروز تمدن جدید بگذارم، و هم تشریح کنم که چگونه و چرا اساساً تاریخ تحولات فرهنگی، فکری و اجتماعی بشر در قرن بیستم به مجهول‌تر نمودن و معمایی‌تر شدن انسان منجر شده؟ و چرا امروز فلسفه و علم از انسان به عنوان معمای مجهول موهوم یا مبهم یاد می‌کند؟ در صورتی‌که فلسفه قرن نوزدهم، چقدر روشن و قاطع از انسان حرف می‌زند، و در قرن هجدهم، اساساً مسأله انسان مسأله روشن و مسلمی است، و در قرن هفدهم، قرن روشنفکرانی است که مذهب، فلسفه و همه مکتب‌های دیگر را نقض می‌کنند و بر اساس اصالت انسان مکتب زندگی وضع می‌کنند، و این نشان‌دهنده این است که برایشان مسأله «انسان» چگونه بدیهی بوده است، و نیز می‌بینیم در قرون وسطی تعریف جامع و مانعی از انسان می‌شود، و در یونان و رم قدیم قبل از قرون وسطی هم فلاسفه چنان انسان را تعریف می‌کنند، به همان سادگی و راحتی که یک طبیعی‌دان یا فیزیکدان یک موجود طبیعی را؛ و وقتی که ارسطو می‌گوید «انسان حیوانی است ناطق»، همه می‌پذیرند. پس با توجه به این‌که از ۲۴۰۰، ۲۳۰۰ سال پیش- از زمان ارسطو تاکنون- انسان‌شناسی به صورت علمی و فلسفی مطرح است، قاعدتاً باید انسان معروف و شناخته شده باشد، در صورتی‌که انسان هرچه به قرن بیستم نزدیکتر می‌شود معمائی‌تر و پیچیده‌تر می‌شود، تا به جائی می‌رسد که متفکرین بزرگ انسان‌شناسی امروز اساساً از شناخت حقیقت انسان اظهار عجز می‌کنند، و افرادی بودند که در جستجوی شناخت حقیقت انسان به چندین راه و چندین مکتب سر می‌زنند و در آخر، ناکام و ناامید، بدون آنکه تعریفی از انسان بدهند، می‌میرند. چرا امروز هنر جدید در جستجوی کشف درون مجهول انسان برآمده- در نقاشی، در موسیقی، در همه چیز- و می‌بینیم که در این جستجویش هرچه بیشتر پیش می‌رود، ناامیدتر و ناکام‌تر می‌شود؟ و چرا علم امروز اساساً دیگر از این‌که تعریفی علمی برای «انسان چگونه چیزی هست؟» بدهد، سر باز می‌زند؟ مردم آگاه قرن ما متوجه دو نکته شده‌اند- دو نکته‌ای که با هم متضاد است- : اول این‌که، قرن بیستم اعتراف به معما بودن و پیچیده بودن حقیقت انسان دارد، و دیگر این‌که همه متفکرین قرن بیستم، در تعلیم و تربیت، در سیاست، در جامعه‌شناسی و در طرح ایدئولوژی‌ها و مکتب‌ها، همه معتقدند که تا انسان شناخته نشود، هرگونه طرحی و هرگونه ایدئولوژی بی‌فایده و بیهوده است. این هر دو حرف درست. پس چه باید کرد؟ در گذشته، علمای مذهب، علمای تعلیم و تربیت، علمای اجتماع و رهبران مردم، رهبران سیاسی، مسئولین گروه‌ها و طبقات، تعریفی از انسان نداشتند، معنای انسان برایشان روشن بود، و بر اساس آن مفهومی که از انسان داشتند، یک نظام تعلیم و تربیت، یک فلسفه آموزش و پرورش، یک راه تربیتی و یک طرح برای زندگی اجتماعی، تمدن، خانواده، اجتماع و امثال این‌ها می‌ساختند؛ اما امروز مردم آگاهند، انسان امروز آگاه است به این‌که، تمدن عبارتست از شکلی از زندگی کردن انسان، و تعلیم و تربیت عبارتست از مجموعه ارزش‌هایی که در نظام تعلیم و تربیت باید به وسیله متخصص به نسل خام آینده انتقال پیدا کند. بنابراین، فلسفه تعلیم و تربیت- چه در سطح کودکستان، چه در سطح دانشگاه- بر اساس شناخت ساختمان و پرورش انسان است. ایدئولوژی، عبارتست از توجیه وضع موجود و طرح وضع مطلوب برای زندگی انسان یا برای نجات یک طبقه و یا برای نیل به هدف‌ها و آرزوهای یک گروه اجتماعی. مذهب، عبارتست از مجموعه عقاید و احکامی که انسان را به رستگاری می‌برد، به نجات می‌خواند و او را آن‌چنان‌که باید باشد، می‌سازد. اما مذهب، ایدئولوژی، تمدن، تعلیم و تربیت، با این تعریفاتی که از آن کردم، وقتی می‌تواند وجود داشته باشد، وقتی می‌تواند تحقق پیدا کند و وقتی می‌تواند اصلاً معنی داشته باشد، که قبلاً معنای انسان روشن بشود.  از تمدن سخن گفتن در حالی که از انسان سخنی نمی‌گوئیم و نمی‌دانیم که چگونه حقیقتی است، مثل این است که معماری بر اساس بهترین تکنیک خانه‌یی مسکونی بسازد، بی‌آنکه قبلاً بداند که خانواده یا فردی که در این خانه می‌خواهد زندگی کند، چگونه چیزی است. ایدئولوژی و راه حل نشان دادن برای انسان، در حالی که انسان خودش مجهول است، مثل این است که برای نجات، یا هدایت یا موفقیت افرادی کوشش کنیم که آن افراد را نمی‌دانیم چه کسانی هستند،چه کمبودهایی دارند، از چه رنج می‌برند و چه نیازهای واقعی دارند. در راه تمدن و صنعت همواره کوشش کردن- همچنان‌که می‌کنیم- ، برای انسانی که نمی‌دانیم چگونه چیزی و چگونه حقیقتی است، درست مثل این است که برای کسی که نمی‌دانیم کیست، راه حل، طرح و آینده‌بینی و مداوا و درمان تعیین کنیم. باری به خاطر همین است که امروز می‌‌بینیم همه چیز به بن‌بست می‌رسد و قرن ما، قرن بن‌بست همه چیز است. این یأس، یأس فلسفی، یأس اعتقادی، یأس اجتماعی، آنچه که در ادبیات جدید، در هنر جدید، در فلسفه جدید و حتی در روش زندگی جدید منعکس است، مربوط به همین بن‌بست است. در گذشته هیچ گاه بشر به این بن‌بست نرسیده است؛ به سد رسیده، به مانع رسیده، به مهلکه رسیده، اما می‌دانسته است که راه فرارش چیست و برای آن تلاش می‌کرده، برای این‌که می‌دانسته که خودش کیست، و بر اساس شناختی که از خودش داشته، عمل می‌کرده. اما امروز وقتی که انسان برای خود انسان مجهول می‌شود، هرگونه کاری و قدمی را- مثبت یا منفی- بیهوده و پوچ می‌بیند. این است که می‌بینیم فلسفه به پوچی می‌رسد، هنر به صورت هنر پوچ در می‌آید و اساساً به قول سارتر زندگی «احمق، در جهانی خالی و برای انسانی فاقد معنی» تلقی می‌شود. «ابسوردیته» را فارسی‌زبانان پوچی ترجمه کرده‌اند، در صورتی‌که اصطلاح فنی‌اش پوچی نیست، «عبث» است، «احمقانه» است. تآتر پوچ وجود ندارد- نمی‌دانم چرا این را در فارسی این‌طور ترجمه کرده‌اند-؛ تآتر ابسورد است، فلسفه ابسورد است. ابسوردیته یعنی بِلافهم، بیهودگی، عبث. همه چیز به بیهودگی منجر می‌شود، و این طبیعی است که منجر شود، چون همه چیز برای انسان است و انسان نمی‌دانیم که برای چیست، برای این‌که نمی‌دانیم که کیست. چه عواملی انسان را به بحران کنونی کشانده است؟ این را عرض کنم که در عین حال که فاجعه قرن بیستم، فاجعه یأس فلسفی، بحران انسانی، بیهودگی و عبث است، فلسفه، هنر و ادبیات بر پایه ابسوردیته و عبث شکل می‌گیرد، و آنچه که فکر نو و فکر مد مربوط به برچسب قرن بیستم دارد، عبث بودن آن است. حتی در ادبیات رگریه می‌گوید: «هیچ چیز معنی ندارد، هیچ چیز؛ این نویسنده است، این انسان است، که در گذرش و تلقی‌اش و نگرشش نسبت به اشیاء معنی می‌دهد، و آن کلمه‌ای است که خودش دارد. بنابراین هیچ چیز معنی ندارد، هیچ چیز جهت ندارد، هیچ چیز محتوی و مسئولیت و رسالت و هدف و فلسفه وجودی ندارد.» چرا به این صورت است؟ این فاجعه است، در تفکر، در هنر، در زندگی، در تمدن و در علم؛ اما همین فاجعه که بزرگترین رنج قرن بیستم است، بزرگترین مایه امید برای آینده بشریت هم هست، زیرا نشانه یک خودآگاهی پاک و عمیق در انسان است. از شما می‌پرسم «آیا امیدوار بودن یک احمق بیشتر مقبول است یا ناامید بودن یک آگاه؟ آیا خوشبختی که زاییده بی‌شعوری است ارزش بیشتر دارد یا بدبختی که ناشی از شعور است؟» این را عرض کنم که اساساً خوشبختی، فرزند نامشروع حماقت است. همه کسانی که در جستجوی خوشبخت بودن هستند، بی‌خود تلاشی در بیرون از خویش نکنند؛ اگر بتوانند نفهمند، می‌توانند خوشبخت باشند! همچنان‌که یک‌مرتبه در دانشکده نفت آبادان در فلسفه هبوط آدم گفتم: آدم در بهشت راحت و شاد است و هرچه می‌خواهد در دسترسش است، و از نعمت، از آسایش و از برخورداری‌ها لذت می‌برد؛ فقط این میوه ممنوع را نباید بخورد. ولی متأسفانه می‌خورد؛ بعد، از بهشت رانده می‌شود و به کویر رنج و تلاش و مبارزه و ناکامی هبوط می‌کند. این هبوط، هبوط آگاهی است. رنجی که بعد آدم پیدا می‌کند- از محرومیت، از تلاش، از غربت، از بیماری- ، رنج آگاه شدن است. آن میوه ممنوع، میوه بینایی است، میوه بیداری است- هم از قرآن برمی‌آید و هم در تورات تصریح دارد- ، بدین معنی که آدم پیش از این‌که به آگاهی برسد، خودش را در بهشت احساس می‌کرده، ولی بعد که آن میوه ممنوع را می‌خورد به آگاهی و بینایی انسانی می‌رسد و بعد می‌بیند که آن بهشت حماقت بوده و دیگر هیچ چنگ بدلش نمی‌زند. همین الان می‌بینیم برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن. و یأس انسان امروز یأسی است ناشی از آگاهی‌اش به خویش، و خوش‌بینی انسان در تاریخ زائیده جهلش نسبت به خویش است. در گذشته انسان‌ها با چند تا تعریف- ۴×۶- راضی بودند: هر فیلسوفی مباهات می‌کرد که انسان را، از روی تعریفی که ارسطو کرده- انسان حیوانی است ناطق- شناخته است. مذهبی‌ها، زهاد، پارسایان، شعرا، ادبا، مردم سیاسی، مردم اقتصادی، کسانی که در زندگی اجتماعی کار می‌کردند، مسأله برایشان حل بوده؛ فقط و فقط به بیرون از خودشان می‌اندیشیدند، که خبری را فرا بگیرند یا با خودشان جنگ کنند؛ شناخت خودشان برایشان مسأله‌ای نبوده است. اما امروز است که انسان برای اولین بار بعد از این‌که از جاذبه دروغین یا فریبنده زندگی بیرون فارغ می‌شود، برمی‌گردد به درون خویش- نه آن درون صوفیانه‌اش، درون ذاتی و جوهری، حقیقت انسانی خودش. برای اولین بار که به خودش برمی‌گردد، می‌بیند بزرگترین مجهول خودش است و تا وقتی که خودش مشخص نشود که کیست، هرگونه زندگی، راه حل، و هرگونه فرم و یا راه حل هدایت، بی‌معنی است. این است که بیش از آنکه معلوم شود که انسان کیست، تعلیم و تربیت بی‌معنی است. وضع ایدئولوژی‌ها و مکتب‌های فلسفی و همه اعتقادها نیز این‌چنین است؛ اخلاق را نیز که امروز به صورت مجموعه‌ای از ارزش‌هائی شده که زیربنا ندارد، می‌بینیم که چنین است؛ چون هر اخلاقی مجموعه ارزش‌هایی است مبتنی بر حقیقت انسانی، و وقتی حقیقت انسان مجهول است، همه ارزش‌های اخلاقی نیز نامعلوم، و بی‌پایه و بی‌ضمانت خواهد بود. و این است که بحران سقوط اخلاقی که بحران بزرگ امروز است، و یکی از جبهه‌های بحران انسانی است، باز زائیده مجهول بودن آدمی است. چرا انسان به این یأس، این نفی، این سیاهی، این تلخی و این بی‌ایمانی نسبت به خویش رسیده است و همه چیز را پوچ می‌بیند؟ همان‌طور که گفتم این فاجعه بزرگ زائیده آگاهی است، و آگاهی اگر چه به رنج، ناکامی و بدبختی منجر شود؛ طلیعه راه و طلیعه روشنائی و طلیعه نجات بشریت است زیرا آگاهی است که می‌تواند انسان را به جائی برساند؛ از جهلی که خوشبختی، آرامش، یقین و قاطعیت می‌آورد، هیچ چیز ساخته نیست. یکی از فرق‌هائی که بینش غربی با بینش شرقی دارد این است که بینش غربی دنبال خوشبخت بودن می‌گردد و بینش شرقی دنبال کمال؛ شرقی دنبال کمال می‌گردد ولو با رنج، اما غربی دنبال خوشبخت بودن می‌گردد. خوشبخت بودن یک حالت است، و ثبوتی است؛ ولی کمال یک حرکت و دینامیک تکاملی است، رفتن است، بودن نیست؛ «خوشبختی» می‌خواهد انسان را در «بودن» خوب کند، «کمال» می‌خواهد انسان را در «رفتن» خوب بسازد؛ کمال، «شدن» است و خوشبختی، «بودن» است. این است که به جای اصطلاحی که در فرهنگ شرقی وجود دارد که کمال است، در فرهنگ غربی می‌بینیم «بونور» (bonheur) است. «بونور» یعنی خوشبختی‌.  ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی   على ، انسان تمام( بخش 6 ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3211-على-،-انسان-تمام(-بخش-6-).html على ، انسان تمام اثر : دکتر علی‌ شریعتی    برنامه‌های وسیع- که متأسفانه فرصت و مجال نیست برای این‌که یکی‌یکی نام ببرم و شرح بدهم- از قرن نوزدهم بالاخص در همه جامعه‌های اسلامی به وسیله جامعه‌شناسان تیزبین و هوشیار طرح شد که، این مردم از گذشته خود باید ببرند؛ روح نیرومندی که به افراد شرقی مسلمان شخصیت و قدرت و شهامت و استقلال می‌دهد، باید بمیرد؛ همه سخنان و همه اندیشه‌هائی که از گذشته خطاب به نسل حاضر است و نسل حاضر را می‌سازد باید خاموش بشود و در مشرق و در کشورهای اسلامی نسلی باید بسازیم که خودش را نشناسد ... دکتر علی شریعتی Sun, 08 Dec 2013 21:30:25 +0330 على ، انسان تمام اثر : دکتر علی‌ شریعتی ( بخش 6 )    برنامه‌های وسیع- که متأسفانه فرصت و مجال نیست برای این‌که یکی‌یکی نام ببرم و شرح بدهم- از قرن نوزدهم بالاخص در همه جامعه‌های اسلامی به وسیله جامعه‌شناسان تیزبین و هوشیار طرح شد که، این مردم از گذشته خود باید ببرند؛ روح نیرومندی که به افراد شرقی مسلمان شخصیت و قدرت و شهامت و استقلال می‌دهد، باید بمیرد؛ همه سخنان و همه اندیشه‌هائی که از گذشته خطاب به نسل حاضر است و نسل حاضر را می‌سازد باید خاموش بشود و در مشرق و در کشورهای اسلامی نسلی باید بسازیم که خودش را نشناسد خودش را نخواند، و خودش را احساس نکند. چگونه می‌شود نسلی خودش را احساس نکند؟ مگر نگفتیم، خودش عبارت است از شخصیتش، یعنی گذشته‌اش و فرهنگش؛ بنابراین اگر فردی را در یک جامعه جوری ساختیم که درون او از آنچه ما خواستیم پر شد و از آنچه در محیط و تاریخ و فرهنگ و مذهب اوست خالی ماند، این فرد دیگر یک انسان مستقلی که خودش حرکت و انتخاب دارد، نیست (بلکه) ظرف خالی‌یی است که درونش را از آنچه ما می‌خواهیم پر می‌کنیم و هر جور او را بخواهیم می‌سازیم. اگر یک نسلی را از گذشته‌اش ببریم (مقصودم از گذشته، تمام معنویتی است که این جامعه دارد)، انسانی می‌شود فقط دارای وجود، (بنابراین) ماهیتش را هر جور که ما بخواهیم، خواهیم ساخت. و معلوم است که او به چگونه ماهیتی در ما نیازمند است: ذلیل بودن، خیره بودن به او، برده او بودن و خود را حقیر حس کردن و او را برتر از ما در همه جلوه‌هایش یافتن. (در نتیجه) نسلی بوجود می‌آید که زیبائی‌ها و فضائلی را که خودش دارد زشت و منفور حس می‌کند و زشتی‌ها و نفرت‌هایی را که بیگانه دارد زیبا و قابل تقلید می‌یابد؛ نسلی به وجود می‌آید که با خودش بریده، به وسیله بیگانه و فرهنگ بیگانه الینه شده؛ نسلی بوجود می‌آید واکس‌زده، تر و تمیز، خیلی آلامد، و درست شبیه اروپائی. شبیه اروپائی که می‌گویم ترجمه اصطلاحی است که خود اروپائی‌ها برای ما روشنفکرها وضع کردند: ما خودمان را تحصیل‌کرده و متجدد می‌خوانیم، (اما) او که نمی‌خواند؛ او ما را «اسیمیله» (Assimilé) می‌گوید. اسیمیله یعنی عده‌ای از کسانی که اروپائی نیستند، وابسته به فرهنگ دیگری، مذهب دیگری، تاریخ دیگری و نژاد دیگری هستند، اما ما آن‌ها را به شکل خودمان در آوردیم، ادای ما را در می‌آورند، از ما تقلید می‌کنند، مثل ما راه می‌روند، لباس می‌پوشند، حرف می‌زنند، زندگی می‌کنند و شبیه ما مصرف می‌کنند، (اما همه این‌ها) در شکل است؛ محتوی چی؟ محتوای آن‌ها هیچ است، پوک است، هیچ کس را نمی‌شناسد جز آن کسانی که ما می‌خواهیم، خودش را نمی‌‌شناسد و از خودش هیچ نمی‌داند جز آن‌جوری که ما می‌خواستیم بداند. اما کاش! کاش (فقط) این‌کار را می‌کردند و فقط و فقط رابطه این نسل ما را با گذشته‌اش می‌بریدند، با خودش می‌بریدند، با همه زیبائی‌ها و معنویت‌ها و مذهبش می‌بریدند؛ اما نبریدند: می‌بینیم شرق‌شناس کار می‌کند، می‌بینیم اسلام‌شناس در اروپا کار می‌کند و می‌بینیم که گذشته ما، فرهنگ ما و مذهب ما به وسیله اروپائی‌ها احیاء می‌شود. پس نمی‌خواهند که ما با گذشته‌مان واقعاً ببریم؛ چگونه می‌خواهند؟ اگر ما با گذشته‌مان فقط ببریم، آدم‌ هائی می‌شویم نسبت به گذشته‌مان بی‌طرف، و نسبت به مذهبمان بی‌تفاوت؛ اما نمی‌خواهند چنین باشد: باید ما نسبت به خودمان بیزار باشیم، باید نسبت به آنچه که به ما شخصیت انسانی و مستقل از اروپائی می‌دهد دشمن کینه‌توز باشیم، باید وقتی مذهبمان را، گذشته‌مان را، تاریخمان را، مفاخرمان را، هنرمان را، زیبائی و ذوق خاص خودمان را، حس می‌کنیم احساس حقارت کنیم؛ چرا؟ وقتی من از خودم، از نژادم، از ملتم و مذهبم و جامعه‌ام و تاریخم احساس حقارت و پستی کردم، در صدد می‌آیم که به هر شکلی که شده، و به هر وضعی که شده، خودم را از همه این پیوندها ببرم و به هر وضعی که شده- ولو مضحک‌ترین وضع- تظاهر به تشبه به او بکنم، در اختیار او قرار بگیرم و حتی بردگی او را- که انسان برتری است- بر مستقل بودن در زندگی خودم- که وابسته به انسان پست‌تری هستم- ترجیح می‌دهم. و می‌بینیم که می‌دهند: می‌بینیم انسان‌های روشنفکر یا تحصیل‌کرده‌ای را که از آشنائی با یک اروپائی و وابستگی به او در خودش احساس افتخار و تفاخر می‌کند؛ از این‌که زبان خودش را فراموش کرده، از این‌که مثلاً اسم امام را نمی‌تواند درست ببرد، از این‌که اصلاً نمی‌داند قرآن، دعا و پیغمبر یعنی چه، از این‌که الحمدلله هیچی نمی‌داند و نمی‌فهمد، و از این‌که شش ماه از بیست سال عمرش را رفته اروپا و زبان فارسی یادش رفته احساس تفاخر می‌کند؛ از ندانستن و از نفهمیدن، از این‌قدر بی‌استعداد و بی‌شعور بودن- که زبان بیست ساله در ظرف شش ماه یادش می‌رود- احساس تفاخر می‌کند. انسان پوک و انسان بیزار از خویش، به قدری بی‌شخصیت می‌شود که نه تنها یک دین را نمی‌تواند بپذیرد، نه تنها یک مکتب را خودش تشخیص نمی‌دهد، نه تنها هیچ چیز را جرأت ندارد انتخاب کند، (بلکه) هیچ نویسنده‌ای را حق ندارد بگوید بد است یا خوب است و هیچ کتابی را حق ندارد بگوید بهتر است یا بد(تر) است. همه این قضاوت‌های فکری و اعتقادی ما هم، چنان‌که کالاهای مصرفی کاغذ پیچیده از خارج می‌آید، باید کاغذ پیچیده از خارج بیاید و ما مصرف کنیم- چنان‌که کالاهای مادی را مصرف می‌کنیم. ما نه تنها اندیشه‌مان جرأت برای تشخیص ندارد، نه تنها شخصیت این را نداریم که اگر یک نبوغی در میان خود ما بود، و اگر یک متفکری از میان خودمان حرفی زد، تشخیص بدهیم بلکه به جرم این‌که از خود ما هست، هر چه گفت، محکوم می‌کنیم. و مبتذل‌ترین سخن را به خاطر این‌که فقط و فقط ترجمه از «او»ست، تفاخر به تکرار، نقل و دانستنش می‌کنیم. انسان پوک و خالی از خویش نه تنها احساس، دل، مغز و اندیشه‌اش، قدرت انتخاب ندارد (بلکه) ذائقه یعنی زبان و لبش هم جرأت انتخاب ندارد. نمی‌بینید آدم‌هایی را که جرأت ندارند بگویند «من این مشروب را دوست دارم یا دوست ندارم»، «این شربت را می‌پسندم یا این شربت را نمی‌پسندم». چرا (این‌طورند)؟ برای این‌که ذائقه او چون ذائقه یک انسان دست دوم است، حق ندارد بگوید «من از این شربت خوشم می‌آید یا از این شربت بدم می‌آید»؛ این، ذائقه فرنگی است، ذائقه بهتر از ماست، و ذائقه انسان برتر است. انسانی که ما را از محتوای خود خالی کرده است، ذائقه ما را تعیین می‌کند. آیا تمام این شیشه‌هائی که شربت‌های مختلف دارند، و مایعات مختلفی که ما به صورت نوشیدنی الان می‌نوشیم، کدامیک از این‌ها را ذائقه خود ما انتخاب کرد؟ کدامیک از این‌ها حتی انتخاب ذائقه ماست؟ کدام طرح از لباسمان، از مبلمان خانه‌مان، از دکور خانه‌مان، از آرایش‌مان، از روابط اجتماعی‌مان، از اتیکت‌های اجتماعی و از آداب و رسوممان و حتی از غذاهائی که می‌خوریم و از مزه‌هائی که می‌پسندیم، انتخاب خودمان است؟ این است که یک انسانی که در گذشته دارای چنین شخصیت و عظمتی بوده، امروز به صورتی در می‌آید که حتی نوشیدنی و طعم نوشیدنی روزمره خودش را خودش جرأت ندارد انتخاب کند. من در یک جا از مسأله این که چگونه یک روشنفکر و یک تحصیل‌کرده غیراروپائی مجذوب، عبید و عاجز از قضاوت در برابر یک اروپائی است، صحبت می‌کردم که چه جور خودش را کوچک می‌بیند: یک تحصیل‌کرده و آدم باسواد و دانشمند ایرانی است، (اما) در برابر یک فرنگی کوچکتر و پست‌تر از خودش احساس حقارت می‌کند؛ تمام هدفش این است که یک کاری بکند که فقط شبیه به او بشود که او متوجه نشود که این اصلاً اروپائی نیست یا این‌جور غذا خوردن را نمی‌فهمد، این جور لباس پوشیدن را نمی‌داند، و این‌جور سلیقه را هنوز یاد ندارد؛ تمام هدفش این است که خودش را شبیه به او بکند تا او احساس نکند که این وابسته به یک نژاد دیگر، به یک وضع دیگر، و به یک مذهب دیگر است؛ به تشبه به او حتی تظاهر می‌کند. این بی‌شخصیتی معلول این است که آن آدم این را از خودش خالی کرده و بنابراین این خودش را در برابر او هیچ و پوچ احساس می‌کند (یک «هیچ»ی که هست؛ وزن و هیکل دارد اما هیچ است). یکی از دانشجویان من به من یک تذکری داد که بی‌نهایت ممنونش هستم و چقدر برای من باارزش بود؛ وقتی که من بی‌شخصیتی تحصیل‌کرده‌ها و تصدیق‌دارهای خودمان را در برابر یک تصدیق‌دار فرنگی، یک شخصیت و یک آدم معمولی، یک توریست معمولی و حتی یک بیتل معمولی فرنگی می‌دیدم و تشریح می‌کردم و می‌گفتم که، این خودش را هیچ حساب می‌کند به خاطر این‌که ثروتی یا سرمایه‌ای برای خودش حساب نمی‌کند، و خالی از محتوی شده، اصلاً خودش را فقیر حساب می‌کند، وابسته به یک گذشته زشت، به یک مذهب منحط، به یک جامعه پست و به یک نژاد حقیر خودش را احساس می‌کند، چون این‌جور، خودش را نشانش داده‌اند، همیشه از خودش هراس دارد، از خودش می‌گریزد و خودش را به او وصل می‌کند که نژاد برتر است، او به من گفت که: «بله نمونه‌اش هم اینست که فقط متجددین ما (خواهش می‌کنم این را دقت بکنید، ببینید واقعاً این‌جور است؟ من این یادآوری بی‌نهایت برایم باارزش بود برای این‌که یک نمونه عکس این است که باز این حرف را تأیید می‌کند)، فرنگی‌مآب‌ها و اروپاشناس‌ها هستند که این جور احساس پوچی، بی‌شخصیتی و حقارت در برابر اروپائی می‌کنند؛ اما آدم‌هائی که متجدد نیستند، آدم‌هائی که بومی‌اند، آدم‌هائی که قدیمی‌اند و وابسته به آن شخصیت و تیپ قدیمی خودشان هستند، این‌ها چنین احساس حقارتی در برابر خارجی نمی‌کنند بلکه نسبت به خارجی احساس تفوق می‌کنند، خارجی را کوچک و ساده و معمولی حساب می‌کنند و خودشان را هوشیار و وابسته به یک فرهنگ بزرگ و یک عظمت و مفاخر زیاد و خودشان را قرص‌تر و محکم‌تر و برتر از این فرنگی می‌بینند»؛ چرا؟ برای این‌که آن‌ها خالی از محتوای بومی و محتوای اصیل خودشان نشده و شخصیت‌زده نشده‌اند، (ولی) این متجدد تصدیق‌دار است که شخصیت‌زده شده. و می‌دیدم کسانی را که از همین مشرق‌زمین و از توی جامعه‌های اسلامی به اروپا می‌آمدند، یا اروپائی در همین جا پیششان می‌آمد: علامه طباطبائی یکی از همین کسان- که من همیشه حس می‌کردم- است؛ یک مدرس بزرگ، یک فیلسوف و یک مرد متفکر بزرگ اسلامی است؛ در قم هم هست؛ یک آدم منفرد هم هست؛ دم و دستگاه و هیچی هم ندارد؛ این، در برابر شخصیت‌های بزرگی مثل «هانری کروبن» (یا) استادان بزرگ و شرق‌شناس و کرسی‌دار سوربن که قرار می‌گیرد، روح موفق و مسلط خودش را بر آن خارجی کاملاً نشان می‌دهد. چرا؟ برای این‌که این آقا خالی از محتوای خودش نشده؛ این آقای طباطبائی یا امثال او که دچار شخصیت‌زدگی نشدند؛ پرند؛ از چی؟ از همه تاریخ خودش؛ آنجا که نشسته همه فرهنگ اسلامی در درون او موج می‌زند، همه نوابغ فلسفه و عرفان و کلام و ادب اسلام در اندیشه او به صورت خودآگاه وجود دارد، دریائی از چهارده قرن تفکر و علم و ذوق و ایمان و فداکاری و حماسه و معنویت- که در این فرهنگ و تاریخ عظیم اسلام است- در دون او منعکس است؛ آن‌وقت او با این عظمت و با این وقار و سنگینی خودش را می‌یابد و بنابراین در برابر یک فرنگی که قرار می‌گیرد، می‌بیند این فرنگی همه‌اش سیصد سال تاریخ دارد، همه‌اش چهارصد سال ادبیات دارد، و هنوز تازه به دوران رسیده- از سه قرن پیش- است؛ این است که احساس تفوق انسانی بر او می‌کند. اما تصدیق‌دار متجددی که از خودش فارغ شده، اسلام را همان مزخرفاتی می‌داند که وقتی کوچک بوده مامانش به او گفته؛ بعد که دیگر بزرگ شده، از آن هیچ نمی‌داند؛ بعد که دکتر شده مذهب اسلام (را) به همان اندازه‌ای (می‌شناسد) که وقتی قنداق بوده، یا وقتی که خودش را نمی‌توانسته جمع کند، یک چیزهائی (درباره اسلام) به او گفته‌اند، و یا آدم‌های بی‌استعدادی که اصلاً صلاحیت این‌که درباره اسلام صحبت بکنند نداشتند، مسائلی را به نام تعلیمات دین به او یاد دادند؛ وقتی بچه بوده در آن سطح چیزهائی از دین یاد گرفته، بعد هم فراموش کرده؛ چیزی هم نبوده؛ تازه اغلبش هم منحرف بوده؛ بعد که رشد کرده و تحصیلات عالی کرده، این تحصیلات عالیش را همه از اروپائی گرفته؛ راجع به خودش هیچی نمی‌شناسد؛ از اسلام یک دین کلی می‌شناسد و مجموعه فحش‌هائی که اروپائی‌ها می‌دهند؛ از گذشته تاریخ خودش چند خواجه می‌شناسد (خواجه نظام‌الملک، خواجه رشیدالدین فضل‌الله...!)؛ (در این صورت) از دین بیزار می‌شود، از تاریخش بیزار می‌شود، از فرهنگش بیزار می‌شود، از ادبیاتش بیزار می‌شود. ادبیاتش چیست؟ مجموعه شعرهائی که تملقی است برای گدائی در برابر یک پادشاه ترک یا مغول. کی اسلام را به او این‌جور معرفی می‌کند؟ کی گذشته را به او این‌جور معرفی می‌کند؟ کی فرهنگ و ادب ما را به او این‌جور معرفی می‌کند؟ همان کسی که نه تنها می‌خواهد او را از خودش ببرد، قطع کند بلکه می‌کوشد تا درون او را پر از نفرت از خویش کند. برای این‌که یک انسانی پر از نفرت از خویش بشود، باید آنچه که مربوط به اوست در برابر سیمایش زشت و منفور رسم کرد. این است که به جای آن‌همه عظمت و زیبائی که در تاریخ ما هست، فقط زشتی‌های نفرت‌انگیزش را به خورد ما (داده) و به رخ ما کشیده شد؛ از آن‌همه معنویت و زیبائی که در عرفان و ادب ما هست، تملق‌های گدایانه و انحراف‌های صوفی‌مآبانه به رخ ما کشیده شد؛ و آن‌همه عوامل مترقی انسان‌ساز نو و عقلی و منطقی که می‌تواند ملتی را امروز احیاء کند و انسانی را مواج از شخصیت و نیرو و قدرت سازندگی بکند- که در اسلام هست-، به صورت مجموعه‌ای از تعلیمات خشک و جامد به رخ او و به مغز او وارد شده نه برای این‌که او آن‌ها را بشناسد برای این‌که از آن‌ها بیزار بشود. (بنابراین) او از همه توشه‌های خودش فرار می‌کند و دست به دامن دیگری می‌زند. آن دیگری کیست؟ همان کسی است که چنین فراری را از قبل عمداً برای او تهیه دیده. آنچه که امروز به عنوان بزرگترین و نخستین قدمی که روشنفکران خودآگاه ما باید بردارند تا به عنوان نخستین گام برای هرگونه اصلاح معنوی و فکری و به عنوان مقدمه‌ای و زمینه‌ای برای بنیاد هرگونه فرهنگی و هرگونه تربیتی و اصلاحی در فرد و جامعه تلقی بشود، این است که: همان‌گونه هوشیارانه و طبق برنامه علمی و منطقی‌یی که آن‌ها ما را از خویش بیگانه کردند و نسبت به معنویت و مذهب خود نه تنها ناآشنا که دشمن کردند تا شیفته خود کنند و خود را در برابر آن‌ها حقیر، ذلیل و پست حس کنیم و هرچه را به خود منسوب است محکوم بدانیم و هرچه را که به او منسوب است مورد تقلید قرار بدهیم (این موجبات موجب شده است که ما- چنان‌که می‌خواست- تبدیل به یک انسان دست دوم بشویم که فقط به دردِ رنج بردن و مصرف کردن آنچه او تولید می‌کند- هم کالای معنوی و هم کالای مادی- (دچار شویم) و به این صورت در بیائیم)، (ما هم) بیاندیشیم تا همان‌گونه ، همه این عوامل، همه این اصول و همه این راه‌هائی را که آن‌ها طرح کردند و برنامه‌هائی را که عنوان کردند تا ما را از خود بیگانه و از خود منسلخ و از خود گریزان و منفور کنند، (بشناسیم و) از همان راه‌ها برگردیم. به کجا؟ به خویش؛ به کدام خویش؟ به آن خویشی که در گذشته تجربه کرد، که انسانِ مستقلِ سازنده تمدن و کمال و فضیلت و جامعه متمدن نسبت به زمان خودش می‌ساخت، و به مکتبی که تجربه کرد، که مظاهرِ متعالیِ انسان‌هائی که برای همه وقت زنده‌اند و زیبایند، می‌سازد؛ به آن خویش برگردیم؛ آن خویش الگو می‌خواهد؛ چگونه؟ چنان‌که علی بود! برگرفته از انسان بى خود مجموعه آثار ۲۵ منبع : سایت شریعتی على ، انسان تمام( بخش ۵ ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3197-على-،-انسان-تمام.html على ، انسان تمام اثر : دکتر علی‌ شریعتی    تا این‌جا بحث درباره تمدن جدید و ماشین و زهدگرائی قرون وسطائی کاتولیکی و پول‌زدگی اروپای قرن نوزدهم و بیستم و ماشینیسم و تأثیر بوروکراسی روی مسخ شدن و الینه شدن و از خود بیگانه شدن انسان را- همه را- گفتیم، اما یک بحث مهم‌تر از همه این‌ها می‌ماند و آن خود ما هستیم؛ خود ما آدم‌های عینی واقعی که در زیر این آسمان‌های غیراروپائی زندگی می‌کنیم، انسان آسیائی و آفریقائی هستیم، انسان مسلمان هستیم و، دارای شرایط خاص، الینه ... دکتر علی شریعتی Sun, 17 Nov 2013 14:47:14 +0330 على ، انسان تمام اثر : دکتر علی‌ شریعتی ( بخش ۵ )    تا این‌جا بحث درباره تمدن جدید و ماشین و زهدگرائی قرون وسطائی کاتولیکی و پول‌زدگی اروپای قرن نوزدهم و بیستم و ماشینیسم و تأثیر بوروکراسی روی مسخ شدن و الینه شدن و از خود بیگانه شدن انسان را- همه را- گفتیم، اما یک بحث مهم‌تر از همه این‌ها می‌ماند و آن خود ما هستیم؛ خود ما آدم‌های عینی واقعی که در زیر این آسمان‌های غیراروپائی زندگی می‌کنیم، انسان آسیائی و آفریقائی هستیم، انسان مسلمان هستیم و، دارای شرایط خاص، الینه شدن خاص، و بیماری‌های خاص خودمان هستیم که تنها همه این خصوصیاتی که تا کنون راجع به انسان غربی گفتم، واقعیت و عینیت حقیقی ما را کاملاً توجیه نمی‌کند. این، مسأله‌ای است که من بارها تکرار کردم و هرجا به هر مناسبت همواره تکرار خواهم کرد، به خاطر این‌که اساسی‌ترین مسأله‌ای است که هرگونه تعلیمی و هرگونه اصلاحی مبتنی بر این است و آن (اینکه) غیر از ماشین، غیر از زهدپرستی، غیر از پول‌زدگی، غیر از سیستم اداری و بوروکراسی پیچیده کور و جبری بر انسان، و غیر از همه این عوامل- که انسان امروز را از خودش بیگانه کرده و انسان کسر شده ساخته- یک‌جور دیگر هم انسان الینه می‌شود و آن جوری است که ما الینه شدیم، ما از خود بیگانه شدیم و خودمان را حس نمی‌کنیم: گاه یک طبقه، یک فرد، یا یک ملت به وسیله فرد دیگر، طبقه دیگر و ملت دیگر الینه می‌شود. چگونه؟ اول باید این مسأله را طرح کنم که یک انسان حقیقی ساخته چیست؟ یک فرد انسانی، یک فرد فلسفی ذهنی نیست؛ یک انسانی است عینی دارای یک اندام، دارای چند سال عمر، و شرایط خانوادگی، اقتصادی، اجتماعی خاص محیطش که او را بار آورده. این انسان عینی (فرد عینی؛ انسان مطلق ذهنی، و نوع کلی انسان را نمی‌گویم؛ این فرد واقعی انسان را می‌گویم)، این فرد، این ایرانی، مسلمان، هندی، شرقی، آفریقائی، آسیائی، سامی، آریائی- هرچه- چه جوری ساخته شده؟ وقتی که ما از شخصیت یک انسان (از خصوصیاتش، از معنویاتش، از ارزش‌های انسانیش، فضائلش، رذائلش، نقطه‌های ضعف و قوتش) صحبت می‌کنیم و، به تعبیر کلی‌تر، محتوای این انسان را مورد مطالعه قرار می‌دهیم، باید بدانیم که این محتوا، این روح و این خصوصیات چگونه شکل گرفته؟ هر فرد انسانی، به تعبیر کلی‌تر- چنان‌که فلاسفه اگزیستانسیالیسم معتقدند- ساخته تاریخش هست. من مطلقاً منحصر نمی‌کنم به تاریخ، ولی معتقدم که هر کسی ساخته شده تاریخش و محیط فرهنگی‌اش هست. مرا گذشته من و فرهنگ من می‌سازد. گذشته من یعنی چه؟ من اگر سی، چهل یا پنجاه سال دارم، عمر حقیقی من این سی، چهل سال نیست؛ من در این سی، چهل سال عمرم، تمام گذشته تاریخ ملت و جامعه خودم را در خودم متجلی می‌کنم. یعنی من در این سی یا چهل سال عمرم ساخته نشدم؛ عوامل ساختمان من، شکل گرفتن روح من و بینش و اعتقاد من در طول تاریخ دو- سه- چهار هزار ساله من موجود است و همه این حوادث تاریخ، همه پدیده‌های تاریخ گذشته ما (مثلاً ما مسلمان‌ها، ما ایرانی‌ها) در ساختن من فردی مؤثر و دست‌اندرکارند. حمله‌های بزرگی که به این سرزمین شده، جنگ‌ها و حوادث بزرگ، مکتب‌های فکری، مذاهب گوناگون، موج‌های معنوی و حوادث نیک و بدی که بر سرنوشت و سرگذشت ملت من و جامعه من در طی قرن‌های متمادی گذشته، در ساختمان معنوی و اخلاقی و انسانی من دست‌اندر کارند. بنابراین هر فرد کتابی است که در سی سال، چهل سال، یا پنجاه سال نوشته شده، و در عمر بدنی و اندامی‌اش نوشته شده، اما تویش چه نوشتند؟ این کتاب، کتاب تاریخ جامعه اوست. بنابراین هر فرد انعکاس، برآیند و در یک تعبیر ساده‌تر، نتیجه تمام تاریخ گذشته جامعه اوست و نیز محتوای انسانی هر فرد هیچ نیست (اکثریت انسان این‌طور است) جز انعکاس فرهنگ او. فرهنگ چیست؟ مجموعه اخلاقیات، عقاید، ادب، مذهب و معنویاتی که گذشته و جامعه او و زمان او فراهم آورده‌اند. این فرهنگ در روح فرد از کودکی به تدریج حلول می‌کند و محتویات یک فرد انسانی را مثلاً در جامعه ایرانی، در جامعه اسلامی، یا در جامعه آفریقائی می‌سازد (اگر این مسأله روشن بشود، اساسی‌ترین بحث من امشب کاملاً روشن شده). بنابراین شخصیت انسانی هر فرد و همچنین شخصیت اجتماعی هر جامعه عبارت است از ارزش فرهنگی، معنوی و مذهبی آن جامعه. مفاخر مذهب من، شخصیت‌های مذهب من، سخنان مقدسین مذهب من، پیشوایان دین من و حوادثی که در تاریخ مذهب من پیش آمده است و همچنین همه ساخته‌های معنوی‌یی که نوابغ گذشته ما و تاریخ ما ساخته‌اند، همه این‌ها در من فرد حلول می‌کند و ارزش انسانی مرا می‌سازد و به روح من رنگ می‌زند و بینش و عقیده و گرایش و قدرت انسانی مرا شکل می‌دهد. پس به این معنا هر کس ساخته معنویت فرهنگی، ارزش‌های فرهنگی جامعه خودش و مذهبش و تاریخش هست. سارتر می‌گوید که: «انسان هیچ چیز نیست و یک وجود خالی از هر گونه صفت و هرگونه کیفیت و چگونگی است، (ولی) در طول تاریخ معنی پیدا می‌کند، شکل پیدا می‌کند، و از لحاظ معنوی کیفیت می‌یابد». بنابراین تاریخ ماهیت انسان را می‌سازد در صورتی‌که خدا- از نظر آن‌هائی که در این کتب به خدا معتقدند- یا طبیعت- از نظر آن‌هایی که معتقد نیستند- وجود بی‌ماهیت و بی‌صفت انسان را ساخته و این وجود خالی و خمیره بی‌شکل، در طول تاریخ شکل این‌جور آدم پیدا کرده. بنابراین چگونگی ما عبارت است از صفتی که در طول (تاریخ) گذشته به وسیله مذهب و فرهنگ و معنویاتی که در میان ما پدید آمده است، شکل گرفته، پدید آمده و ساخته شده. بسیار خوب، این فرهنگ چیست؟ اساس و روح فرهنگ در جامعه‌های ما مذهب ماست؛ بطوری که وقتی می‌خواهیم بگوئیم فرهنگ هند، خودبه‌خود از مذاهب هند شروع می‌کنیم؛ وقتی که می‌گوئیم فرهنگ ایران، مسلماً ادبیات فارسی جزء فرهنگ ماست. اما می‌بینیم روح ادبیات فارسی، روح مذهب و روح اسلام است و اسلام را نشناخته، نمی‌شود ادبیات فارسی را شناخت- امکان ندارد. اگر روح و بینش مذهبی را از ادبیات فارسی برداریم جز چند تغزل و تشبیب و تشبیه چیز دیگری نمی‌ماند؛ تمام مثنوی فرو می‌ریزد، تمام ساختمان هنری سعدی فرو می‌ریزد برای این‌که بینش اخلاقی‌اش مبتنی بر اصول مذهب و مذهب اسلام است. بنابراین روح اساسی و جان فرهنگ در جامعه‌های ما و در همه جامعه‌های انسانی از گذشته تا کنون مذهب بوده. یکی از عوامل سازنده و اثرگذارنده در فرهنگ هر قوم، نیازها، احتیاجات معنوی و روحیش و حتی احتیاجات اجتماعی و مادیش است و همچنین رنج‌ها و دردهایش است. هر فرهنگی نشان می‌دهد که یک ملتی چه چیزها آرزو می‌کند و از چه چیزها رنج می‌برد. بنابراین من که عضو این جامعه خودم هستم وقتی سالمم، وقتی الینه نشدم و وقتی از خودم بیگانه نشدم که خودم را حس کنم؛ کی خودم را حس می‌کنم؟ وقتی که جامعه خودم و فرهنگم را حس کنم، زیرا من ساخته جامعه خودم، ساخته فرهنگ و مذهب خودم هستم. من از نظر واقعیت خودم وابسته به این مذهب، به این جامعه و فرهنگ هستم و باید دردهای این جامعه را حس کنم، آرزوهای مشابه با آرزوهای این جامعه داشته باشم و این حساسیت و این گرایش عمومی فرهنگ و مذهب خودم را داشته باشم- که عضو این‌جا هستم و سلولی از این اندام هستم- ، اما وسائل مختلف و علل مختلف موجب می‌شوند که به جای ایده‌آل‌ها، حساسیت‌ها، نیازها و دردهای خودمان- یعنی خودم- حساسیت‌ها، آرزوها و دردهای متعلق به یک فرهنگ دیگر، مذهب دیگر و جامعه دیگر را در خودم به نام دردهای خودم حس کنم. چگونه؟ فرض می‌کنم من از بیماری دندان رنج می‌برم و درد دندان دارم، اما کس دیگری که من شیفته او هستم و به شدت محو شخصیت او هستم و به وسیله او الینه شده‌ام، از این درد رنج نمی‌برد؛ رنج او رنج خویشاوندانش است، رنج شهرش است، یا مثلاً حساسیتی راجع به ایجاد شعر نو و از بین رفتن شعر کهنه دارد؛ ولی من چنین حساسیتی ندارم و در جامعه من مطرح نیست و چنین پدیده‌ای اصلاً وجود ندارد و رنجی که من دارم مال این عضو خاصم است، اما چون به وسیله آن عوامل مختلف، من شخصیت خودم را گم کردم و شخصیت آن فرد در من حلول کرده، آن وقت من درد او را به نام درد خودم حس می‌کنم و از آن واقعاً رنج می‌برم- چنان‌که آن انسانی که دیشب گفتم، از بی‌بنزینی و پنچر شدن رنج می‌برد، چون اتومبیل را به جای خودش حس می‌کرد. درد و نیاز و ایده‌آل چیست؟ مجموعه این‌ها که یک نوع فرهنگ را، یکی از ابعاد فرهنگ ما را، یا روح جامعه ما را می‌سازد- چنان‌که جامعه‌شناسی معتقد است- عبارت است از انعکاسی و روبنائی از شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص جامعه خود ما. یعنی تاریخ ما، مرحله‌ای که از نظر اقتصادی در آن هستیم، روابط طبقاتی و اجتماعی‌یی که بر ما حکومت می‌کند، شرایط زندگی خانوادگی و اجتماعی‌یی که داریم، گذشته‌ای که داریم، مذهبی که داریم و کمبودهائی که داریم، همه این‌ها شرایطی را بوجود می‌آورند که آن شرایط و عوامل، این دردها، آرزوها، عشق‌ها، هوس‌ها، حساسیت‌ها و آمال را در ما بوجود می‌آورد. بنابراین آمال و آرزو و درد هر جامعه‌ای ناشی می‌شود از شرایط خاص آن اجتماع؛ اما این جامعه یا فردی از این جامعه به وسیله جامعه دیگری از خود بیگانه می‌شود، یعنی آن جامعه دیگر را به جای خودش حس می‌کند، آن جامعه دیگر در شخصیت او به جای شخصیت خودش حلول می‌کند و آن وقت این آدم درد خودش را دیگر حس نمی‌کند، چون خودش را حس نمی‌کند (آدم الینه یعنی خودش را حس نمی‌کند، خودش را نمی‌شناسد، و بیگانه است با خودش) و به جای خودش و دردها و رنج‌ها و آمال و ایده‌آل‌های خودش، دردها و رنج‌های آن ملت و جامعه‌ای را که در این حلول کرده، حس می‌کند. این است که دردهای مضحک، رنج‌ها و غم‌های خنده‌آور و در عین حال گریه‌آور بوجود می‌آید: انسانی از گرسنگی شکمش خالی است، پوست شکمش به پشتش چسبیده، آثار کمبود غذائی در چشم‌هایش کاملاً نمایان است، وسیله تحصیل فرزندانش را ندارد، و در شهر و جامعه‌ای که زندگی می‌کند از بسیاری از مواهب مادی اولیه در زندگی محروم است، اما رنج‌ها و حساسیت‌ها و تفکری که دارد و دنیا و جوّی که در آن دنیا و در آن جوّ می‌اندیشد، جوِّ دردها و رنج‌هائی است که دیگری دارد. آن دیگری کیست و رنج‌هایش چیست؟ رنج‌ها و بیماری‌های کسی است که از شدت پرخوری بیمار شده! بنابراین می‌بینیم فردی را که گرسنه است، اما کم‌حوصلگی‌ها و دل‌زدگی‌ها و جهان‌بینی خاص و سلیقه آدم سیر را دارد؛ نه تنها سیر (بلکه) آدمی که از سیری بیمار شده، و از فراوانی و برخورداری از همه چیز طغیان می‌کند! این‌ها دردهای عینی روزمره جامعه‌های غیراروپائی است. نسل جدید و جوان اروپا و به خصوص آمریکا از این‌که همه چیزش از زادن تا مرگ تعیین شده و معین و مشخص و پیش‌بینی شده است، رنج می‌برد. روح انسان، روحی است که نمی‌تواند یک نظامی را که از اول تا آخر بر او مسلط شده، تحمل کند ولو هم به نفعش باشد، ولو هم آن را بیمه کند. روح، این روح، همواره دنبال آزادی می‌گردد، همواره می‌خواهد از قیدهای موجود خودش را نجات بدهد- ولو به قید دیگر بیافتد. یک جوان مثلاً آمریکائی وابسته به یک خانواده بورژوا یا یک خانواده مرفه، می‌بیند که تا چند سالگی به «کرش» می‌برندش، بعد به «ماترنیته» می‌‌برندش، بعد به کودکستان می‌برندش، بعد به دبستان می‌برندش، و بعد به دبیرستان و بعد به دانشگاه (می‌رود)؛ آنجا بورس به او می‌دهند، بعد تحصیلاتش را تمام می‌کند؛ تحصیلاتش را که تمام کرد، می‌داند کجا استخدام می‌شود، حتماً می‌داند چقدر حقوق به او می‌دهند، می‌داند چند سال باید این‌جا کار کند، در این چند سال هر سال چقدر به او اضافه خواهند داد و می‌داند بیمه‌های اجتماعی (Sécurité Sociale) وجود دارد که از همه حوادث گوناگون در زندگی خانوادگی، اجتماعی، تصادفات، بیماری، سکته- همه چیز- او را بیمه می‌کند و آینده او را تأمین می‌کند و حتی مرگ او و کفن و دفن و غسل و محل دفنش، همه معین است، (زیرا) سازمان‌های خاصی همه این‌ها را تکفل کرده و همه چیز در آینده تا لحظه مرگ برایش معین است، (اما با این وجود) این جوان وابسته به این طبقه مرفه طغیان می‌کند. چرا؟ برای این‌که مشکلات او تنها این(ها) نیست: وقتی که انسان این مشکلات را- که ما از (عدم) آن‌ها رنج می‌بریم- داشت، دیگر مشکلات و رنج‌هایش چیز دیگر می‌شود. رنج‌های خاص طبقه مرفه، رنج‌هائی است زائیده عصیان علیه این که، همه چیز پیش‌بینی شده است، همه چیز تعیین شده است، همه چیز منظم است و (چون) او از اول تا آخر عمرش در یک سلسله مراتب منظمِ معینِ غیرقابل تغییر گرفتار می‌شود تا بمیرد، عصیان می‌کند. نسل جوان دیگری در جامعه دیگر (به جای) این‌که از تحصیلش که معلوم نیست چه خواهد شد، از این‌که تحصیل که کرد بعد سرنوشت شغلش معلوم نیست، شغل را که گرفت آینده شغل مشخص نیست، زندگیش مشخص نیست، و وسائل زندگی و برخورداری از زندگی مادی و معمولیش کاملاً بیمه نیست، رنج ببرد، از بسیاری از نداشتن‌ها رنج می‌برد که آن جوان اروپائی و آمریکائی داشتنش را حس نمی‌کند چون قرن‌هاست دارد و دیگر اصلاً مسأله کمبود آن برایش مطرح نیست. آن وقت این جوان که رنج بی‌آبی، بی‌اسفالتی، بی‌سوادی و حتی فقر را در جامعه خودش بطور عینی می‌یابد، از این چیزها رنج نمی‌برد، (بلکه) رنج‌هائی می‌برد که اروپائی سیر و اروپائی بیمه‌شده می‌برد- گرسنه‌ای است که بیماری‌های پرخوری را در خودش حس می‌کند! یکی از همین روشنفکران تحصیلکرده در شهر ما، وضع مادی فقیری داشت و دارد؛ در یک محله بسیار عقب‌مانده‌ای زندگی می‌کند؛ هنوز در آن خیابان اسفالت نیامده؛ هنوز وضع بهداشت معمولیش فراهم نیست؛ هنوز وضع خانوادگیش در مرحله‌ای است که از بسیاری از نعمت‌های معمولی محروم است و شاید هنوز کمبود غذائی دارد؛ (آن‌وقت) او با یک التهاب خاصی از من می‌پرسید: آیا واقعاً وجود انسان بر ماهیتش مقدم است- آن‌طور که سارتر و اگزیستانسیالیست‌ها می‌گویند- یا ماهیت انسان بر وجودش؟ و می‌گفت این مسأله خیلی مرا رنج داده و مدت‌هاست مرا از خواب و کارم انداخته و واقعاً این مسئله برای من حل نشده! گفتم: این‌که آن خیابان خانه شما را اسفالت بکنند، هم بر وجود مقدم است و هم بر ماهیت! به تو چه مربوط است!؟ تو سارتر نیستی که چنین تزلزلی داشته باشی؛ تو آدمی هستی که در سیصد سال پیش از سارتر زندگی می‌کنی؛ درد خودت را داشته باش، رنج و کمبود خودت را حس کن؛ یک بچه فرانسوی یا یک تحصیل‌کرده آمریکایی چنین تزلزلی باید داشته باشد؛ ما که شرایط اجتماعیمان، شرایط تربیتی‌مان، شرایط خانوادگی‌مان و- به قول جامعه‌شناسی- «ما»ی ما (یعنی آن «ما»ئی که من وابسته به آن «ما» هستم) هیچ شباهتی به «ما»ی اروپائی ندارد. (بنابراین) چگونه من که وابسته به این جمعم، و دارای چنین دردها و نیازها و رنج‌هائی (هستم، این‌ها را) حس نمی‌کنم، (ولی) خودم را به جای یک روشنفکر مرفه کشور صنعتی فرانسه و آمریکای بعد از جنگ بین‌الملل دوم حس می‌کنم که هیچ شباهتی میان من و او نیست؟ این، الینه شدن و مسخ شدن انسانی است در شرایط دیگری، وابسته به جامعه، به تاریخ، مذهب و فرهنگ دیگری که حساسیت‌ها، خصوصیت‌ها، فرهنگ، کیفیت روحی و اخلاقی انسان وابسته به فرهنگ و شرایط اقتصادی و اجتماعی دیگری را در خود به جای خود حس می‌کند. اما این الینه شدن انسان شرقی، و انسان مسلمان در مشرق‌زمین، بر اساس یک برنامه علمی بسیار دقیق و پیش‌بینی شده انجام شد که روشنفکری که در مشرق- در کشورهای اسلامی- این مسأله را نداند، هیچ چیز ندانسته؛ جاهل مرکب محض است و هر حرفی را بزند، ولو همه مکتب‌های اجتماعی دنیا را هم حفظ باشد، بی‌ثمر است و بیهوده حرف زده، و حق حرف زدن به نام یک روشنفکر، به نام ملت خودش، و به نام انسان ندارد چون الان می‌گویم که، چنین آدمی خالی از محتویات انسانی است. همان‌طور که گفتم، هر فردی وابسته به یک «ما»، به یک جامعه، به یک محتویات فرهنگی، به یک تاریخ و به یک مذهب است و همه شخصیت انسانی او عبارت است از مجموعه اندوخته‌های معنوی او که به نام مذهب و به نام اخلاق در تاریخ او و در جامعه او فراهم آمده. این، شخصیت چنین انسانی را می‌سازد. اروپائی اول که خواست در این جامعه نفوذ کند، باید این انسانی را که در این سرزمین‌های پرثروت زندگی می‌کرد، (از محتوای تاریخی و فرهنگیش خالی می‌نمود)، اما وقتی که با انسان جامعه‌های اسلامی در آفریقا و در آسیا برخورد کرد، در برابر یک دیوار عظیم نفوذ ناپذیر ایستاد: آن دیوار عبارت بود از اتکاء افراد مسلمان و فردهای وابسته به جامعه شرقی اسلامی، که این افراد برای خود شخصیت بسیار محکم و شریف و مستقل و ثروتمند قائل بودند، (زیرا) آشنائی آن‌ها با مذهب، با فرهنگ مذهبی، با اخلاق، با گذشته پرشکوه، و با نبوغ و سرمایه‌های معنوی وابسته به جامعه خودشان، آن‌ها را دارای شخصیتی انسانی کرده بود و این شخصیت عظیم و محکم انسانی را حس می‌کردند. و چنین انسانی که به خود و به مجموعه اندوخته‌های معنوی و انسانی خود، آگاهی دارد هرگز ذلیل دیگری نمی‌شود ولو از گرسنگی بمیرد، ولو از نظر اقتصادی نیازمند دیگری بشود. در افراد می‌بینیم: یک فرد که وابسته به یک خانواده اصیل و به یک گذشته اصیل و شریف- به معنای واقعی انسانی می‌گویم- و افتخارآمیز و انسانی هست و این وابستگی را حس می‌کند و خودش را نماینده چنین خاندانی و چنین جایگاهی می‌بیند و خودش را از یک شجره طیبه و دارای یک ذات شریف انسانی احساس می‌کند، اگر در اثر بد روزگار محتاج یک انسان پولداری بشود (چون فقیر شده محتاج او شده)، که فقط و فقط دارای امکانات مادی و پول است، در عین حال که این فرد به چنان شخص ثروتمندی احتیاج پیدا می‌کند، در عین حال شخصیت خودش را حفظ می‌کند، برای رفع احتیاجش به هر پستی ممکن نیست تن بدهد، به صورت ابزار دست او برای انجام هر کاری ممکن نیست در بیاید، بنده رام او ممکن نیست بشود، همواره خودش را دارای یک فضیلت و شخصیتی ممتاز احساس می‌کند، فقر او را از انسان بودن منسلخ نمی‌کند و اگر هم همواره در دام و در بند او هست چون به شرافت و فضیلت ذاتی خودش آگاهی دارد همواره در آرزوی نجات است و همواره دنبال فرصت مستقل شدن و آزاد شدن می‌گردد. اما چه کسی رامِ نرمِ تابع کس دیگر می‌شود؟ کسی که برای خود و همچنین برای آن «ما»- که این فرد وابسته به آن هست- شرافتی، اصالتی، و ارزش انسانی، قائل نیست؛ معتقد است که اصولاً خودش و اجدادش همه نوکر و برده، پست، زیردست و بی‌سر و پا بودند؛ تمکین کردن به این فکر اصلاً در او رسوخ کرده و دیگر معتقد شده به این‌که آدم بی‌شخصیتی است، اصولاً باید زیر دست باشد، و اصولاً این نوکر خوبی است. همان‌طور که آن فرد دیگر همواره رنج می‌برد از این بندگی، از این بردگی، از این احتیاج و همواره دنبال فرصت نجات می‌گردد که مستقل بشود، این برعکس، همواره دنبال فرصت می‌گردد که ذلت و بردگی و اطاعت بیشتر خودش را نسبت به این ارباب برساند و از این‌که ارباب بیشتر به او فرمان می‌دهد و او را نوکر مطیع‌تری می‌خواند بیشتر لذت می‌برد. این تجربه در روان‌شناسی فردی است که: تا وقتی یک فرد خالی از محتویات انسانی و اصالت شخصی‌اش نشده است، ابزار دست و غلام رام آدمی نمی‌شود و اگر به جبر شد، همواره در فرصت و در صدد طغیان و در صدد استقلال است و اصولاً تا وقتی هم که برای اطاعت مجبور هست، باز هم مطیع خوبی نیست. آدم با شخصیت، ولو هم ضعیف باشد و محتاج، باز شخصیت خودش را در برابر دیگری همیشه حفظ می‌کند و چنین کسی امکان ندارد مرکب رهوار یک سوارکار دیگری که مقتدر است بشود. برای این‌کار باید این جامعه و افراد وابسته به این جامعه خالی از محتوای انسانی‌شان بشوند، و باید پوک و پوچ بشوند. پوک و پوچ بشوند، یعنی چه؟ یعنی «خود» را حس نکند، یعنی گذشته و افتخارات و معنویات خود را حس نکند، یعنی مجموعه ثروت‌ها و اندوخته‌های معنوی را که خود او- یعنی تاریخ، نژاد، ملت و جامعه او- ساخته است حس نکند و نشناسد، یعنی از خودش بیگانه بشود، یعنی دیگری را به جای خودش حس کند.  ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی                                                     على ، انسان تمام( بخش 4 ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3176--4-.html على ، انسان تمام اثر : دکتر علی‌ شریعتی   تحت عنوان «علی انسان تمام» بحث کردم که، چه عواملی انسان را ناقص و اندک و گاه بیمار می‌کند. و ابتدا عرض کردم که چگونه بشر از آغاز یعنی از هنگامی‌که می‌اندیشیده و در مرحله‌ای از قدرت فکری قرار گرفته- که راجع به انسان و نوع انسان می‌توانسته بیاندیشید- همواره در جستجوی انسان تمام و انسان تام بوده و همواره رنج دائمیش و جستجوی دائمیش نقص‌ها کمبودها و انحراف‌های انسان موجود ... دکتر علی شریعتی Fri, 01 Nov 2013 00:00:00 +0330 على ، انسان تمام اثر : دکتر علی‌ شریعتی ( بخش 4 )     تحت عنوان «علی انسان تمام» بحث کردم که، چه عواملی انسان را ناقص و اندک و گاه بیمار می‌کند. و ابتدا عرض کردم که چگونه بشر از آغاز یعنی از هنگامی‌که می‌اندیشیده و در مرحله‌ای از قدرت فکری قرار گرفته- که راجع به انسان و نوع انسان می‌توانسته بیاندیشید- همواره در جستجوی انسان تمام و انسان تام بوده و همواره رنج دائمیش و جستجوی دائمیش نقص‌ها کمبودها و انحراف‌های انسان موجود بوده است. و گفتم که مذاهب بزرگ، قبل از این‌که مکتب هدایتی خودشان را اعلام بکنند، همواره (با فلسفه خلقت انسان شروع می‌شوند) برای این‌که هر مکتب تربیتی، خواه ناخواه، باید موکول به شناختن انسان تام و تمام و کامل باشد زیرا تربیت یعنی این‌که انسان ناقص، انسان بیمار و منحرف و اندک را به وسیله یک سلسله احکام و ورزش‌های تربیتی تبدیل بکنیم به نوع کامل و مطلق و ایده‌آل انسانی که می‌شناسیم؛ یعنی انسانی را که «هست» تبدیل کنیم به انسانی که «باید باشد»- اما نیست. این، اصل مشترک همه مذاهب عالم است که برای تربیت انسان عنوان کردند- حالا چه موفق شدند و چه موفق نشدند بحث ثانوی است. و گفتم که چگونه انسان، برخلاف آنچه که در اولین مرحله به نظر می‌آید، در طول تکامل تمدن و فرهنگش، از آغاز تاکنون، به میزانی که در علم، تکنیک و تسلط بر طبیعت و، به معنی امروز، تمدن، پیشرفت کرده، به همین میزان بسیاری از استعدادها و ابعاد اصیل انسانی خودش را که جزء ذات و جوهر بشری این نوع است، از دست داده یا به فترت و رکود دچار کرده و، به تعبیر دیگر، انسانی را که دارای ابعاد گوناگون و خصائل و گرایش‌های متنوع است، تبدیل به انسانی دارای یک جهت و یک هدف کرده. و نشان دادم که چگونه انسان به میزانی که مقتدرتر می‌شود- به قول یک نویسنده فرانسوی- ، به صورت کرم پیله‌ای در می‌آید که هرچه در بافتن پیله‌اش موفق‌تر می‌شود در آن خفه‌تر، مقیدتر و زندانی‌تر می‌شود؛ بطوری که این خطر را از زمان لائوتسو در دو هزار و ششصد سال پیش تا زمان روسو و ولتر علناً و رسماً اعلام می‌کردند و این خطر بعد از روسو و ولتر تاکنون شدیدتر و مهیب‌تر است. مارکوزه اصولاً بحثی به نام «انسان یک‌بعدی» دارد؛ متأسفانه من خود بحث او را هرچه گشتم، نیافتم؛ شنیدم و کیفیت استدلال او را بطور مجمل می‌دانم. در همان اوقات- یک‌سال پیش‌تر از آن- من تصادفاً درباره رابطه انسان و تمدن جدید، و به عبارت دیگر، انسان در تمدن جدید، کار می‌کردم و تاریخ تمدن درسم بود و روی تحقیقات و تفکر خودم رسیدم به این مسئله که انسان، امروز دارد به طرف یک جهته شدن و یک طرفه شدن می‌رود. من که در مسائل مختلف و وجوه گوناگون رابطه انسان با تمدن کنونی و ماشین و مصرف- که فلسفه اساسی تمدن فعلی بشر است و مبنای اخلاق امروز، فلسفه اصالت مصرف است- (مطالعه می‌کردم)، به این نتیجه رسیدم که انسان به طرف یک جهته شدن و یک طرفه شدن می‌رود و در یک جهت نیرومند می‌شود و بیشتر از هر دوره دیگر نیرومند شده اما در جهات دیگر انسانی معطل مانده و دیدم که درست همین فکر است که مارکوزه به نام انسان یک بعدی اعلام می‌کند. این اصطلاح است وگرنه بسیاری از روشنفکران و نویسندگان بزرگ دنیا به این نتیجه رسیدند و با وحشت و هراس این بحث را مطرح کردند که، انسان در این راهی که می‌رود و با این سرعت سرسام‌آور و با این موفقیت‌های درخشانی که در این مسیر پیدا می‌کند، یک نقص بزرگ پیدا می‌کند و آن یک جانبه شدن انسان است؛ به طوری‌که برده اصالت مصرف می‌شود. اساس زندگی امروز مبتنی بر فلسفه اصالت مصرف است و فلسفه اصالت مصرف یعنی این‌که، زندگی کنیم، بیاندیشیم، اختراع کنیم، کار و تلاش کنیم برای ساختن وسایل آسایش خودمان، و در عین حال، می‌بینیم که (برای) ساختن وسائل آسایش- که هدف اساسی تمدن عملی فعلی بشر است- ، آسایش و فراغت و اوقات آسودگی- که در جامعه‌شناسی به نام «Loisir»( لوآزير) بی‌نهایت رویش تکیه می‌کنند- قربانی شده. «Loisir» یعنی اوقات فراغت یک انسان در یک شبانه‌روز، در یک هفته، در یک ماه، یا در یک سال؛ یعنی میزانی از زمان که یک فرد در اختیار دارد و در آن زمان فارغ از کار، تلاش و تولید است؛ یعنی اوقاتی که خودش می‌تواند آزادانه طرز گذراندن آن اوقات را انتخاب کند؛ زیرا انسان اوقات کارش را خودش انتخاب نمی‌کند بلکه جبر سازمان اداری او، سیستم اجتماعی او و شکل کار اوست که چگونه گذراندن ساعات کار را بر انسان تحمیل می‌کند.زندگی حقیقی هر فرد (و به تعبیر درست‌تر) عمر واقعی هر فرد، تنها و تنها عبارت است از ساعات آزاد او؛ ساعاتی که در آن می‌تواند آزاد باشد، آزاد بیاندیشد، تفریح کند، فکر کند، مطالعه کند و هر جور خواست بگذراند. این اوقات فراغت است که در آن انسان می‌تواند خود را بکاود، خود را بسازد، به تأمل در خویش و در آفرینش (خویش) مشغول باشد، صنعت، ماشین و تمدن جدید این اوقات فراغت را بیشتر می‌کند؛ زیرا ماشین کار پانزده ساعت را به یک ساعت تقلیل می‌دهد و بنابراین چهارده ساعت از وقت انسان را از قید کار آزاد می‌کند و در اختیار خودش می‌گذارد. اما سیستمی که این جبر را بر ماشین تحمیل کرده است- یعنی ماشین‌دار- ، باز آن چهارده ساعت را که ماشین به ما بخشیده، از ما می‌گیرد. چطور؟ وقتی که پنج قلم، مصرف انسان بود، برای این پنج قلم مصرف، انسان ده ساعت در گذشته کار می‌کرد، اما حالا برای بدست آوردن آن پنج قلم مصرف، ماشین یک ساعت فقط کار می‌کند و نُه ساعت دیگر را از ده ساعت در اختیار انسان قرار می‌دهد، ولی این نه ساعتی که من در اختیار دارم، باز ماشین‌دار (آن کسی که سرنوشت ماشین، سرنوشت تولید و فلسفه مصرف در دست اوست؛ آن گروه و طبقه دارنده سرمایه و ماشین و سازنده فلسفه مصرف در جهان امروز) بدین گونه پس می‌گیرد که مصرف‌های تازه متصاعد و هر روز بیشتر بر انسان تحمیل می‌کند. بنابراین مصرف‌های واقعی ما بگونه‌ای بود که ماشین امروز می‌تواند با یک‌ساعت کار ما با ماشین تعهد و تأمین کند، اما سازندگان مصرف جدید- که برای سود و رقابت، مصرف بیشتر و کالای بیشتر باید تولید کنند- ناچار مصرف‌های تازه، نیازهای مصنوعی تازه و ذائقه‌های تفننی مصنوعی تازه در انسان هر روز بوجود می‌آورند، به طوری که هر چه ماشین بیشتر اوقات فراغت انسان را زیاد می‌کند، باز تصاعد مصرف آن اوقات را پس می‌گیرد و بعد که هرچه ماشین بیشتر ترقی می‌کند، و خواه ناخواه فرصت آزاد آدمی باید بیشتر بشود، می‌بینیم فرصت آزاد انسان امروزی کمتر از انسان گذشته- که حتی برای بدست آوردن نان، شش ماه از سال را باید کار می‌کرد تا فقط نان سالش را بدست بیاورد- است. اما این مصرف‌هائی که هر روز تحمیل بر انسان امروز می‌شود، ناچار انسان امروز برای تأمینش، هی باید کار کند و هی بیشتر کار کند؛ بطوری که انسان دیروز بدون ماشین ده ساعت کار می‌کرد و مصرفش را تأمین می‌کرد و انسان امروز با ماشین که ده برابر انسان گذشته تولید می‌کند، باید بیشتر از انسان گذشته کار کند و از اوقات فراغتش صرف‌نظر کند. این غرق شدن در مصرف، غرق شدن در یک سیستم جبری‌یی که در آن انسان آزاد نیست، اوقات فراغت ندارد، قدرت انتخاب ندارد، قدرت تشخیص ندارد، و آزادی‌یی که چنین باشد یا چنان ندارد، انسان را از خودش بیگانه می‌کند؛ زیرا انسان به میزانی که می‌تواند انتخاب کند انسان است. این، شاید بزرگترین و ارزشمندترین سخنی باشد که طرفداران اگزیستانسیالیسم در دنیای امروز می‌گویند ولی این حرف تازگی نداد، (زیرا) در فرهنگ خود ما، یکی از مبانی بدیهی فرهنگ ما و مذهب ما همین است: «انسان یعنی موجودی که می‌تواند انتخاب کند؛ در حالات و ساعاتی که این قدرت از او سلب می‌شود انسان بودنش تعطیل است». و می‌بینیم که انسان به میزانی که در این تمدن جدید رشد می‌کند، قدرت انتخاب از او سلب می‌شود و به شدت و هرچه بیشتر، و هر روز بیشتر و شدیدتر، تابع جبری است که اختیار او را قربانی می‌کند. و این، یکی از عوامل بیگانه شدن انسان امروز است از خویشتن. دیشب گفتم که جامعه‌شناسان قرن نوزدهم و قرن بیستم، (یکی از) عوامل بیگانه شدن انسان را از خود (یعنی این حقیقت را که انسان به میزانی که در مسئله مصرف و تسلطش بر طبیعت و پیشرفتش در علوم مقتدرتر می‌شود- در این بعد-، از نظر سایر ابعاد حقیقی انسانی خودش بیگانه می‌شود)، و یکی از عللی که موجب کاسته شدن، کسر شدن، و ناقص شدن انسان امروز می‌شود، پول ذکر کردم که پول‌زدگی بوجود می‌آورد، و ما می‌توانیم در تیپ‌هائی که تمام زندگیشان را در نزول‌خواری گذرانده‌اند، بیماری پول‌زدگی را در رفتارشان، گفتارشان، زندگیشان، طرز تفکرشان، سلسله اعصابشان و حساسیت‌هاشان کاملاً تحقیق کنیم. بیماری پول‌زدگی- چنان‌که سوسیالیست‌های اخلاقی قرن نوزدهم می‌گفتند- به گونه‌ای در انسان بوجود می‌آید که انسان پول را به جای خودش حس می‌کند و ارزش‌های انسانی را منسوب به خودش، نه، بلکه منسوب به پول می‌کند و خصائص عظیم و شریف انسانی و اختیار و قدرت و انتخاب و امکاناتی را که انسان دارد و خاص انسان است و از صفات ممتاز نوع انسان در عالم است- و جز خداوند هیچ کس ندارد-، به پول منسوب می‌کند نه به خود و نه به نوع انسان، و در یک تعبیر دیگر، همه ارزش‌های خاص بشری، همه فضائل و امتیازات خاص این نوع منسوب به پول می‌شود، یعنی پول جانشین آدم می‌شود. این، معنی پول‌زدگی انسان است، و به تعبیری که دیشب تعریف کردم، بیماری الینه شدن نوع انسان است به وسیله پول. در این تیپ‌هائی که عرض کردم، ما می‌توانیم یک فرد پول‌زده را کاملاً بشناسیم، ببینیم و، چگونگی احساس، چگونگی شناخت، جهان‌بینی، روابط اجتماعی و انسانی بیمار پول‌زدگی را- یعنی کسی که به وسیله پول الینه شده- با دیگران بررسی کنیم. این مسأله‌ای نیست که عرفا، اخلاقیون یا زهاد گفته باشند، بحثی است که سوسیالیست‌های اخلاقی قرن نوزدهم برای اولین بار در جامعه‌شناسی اعلام کردند؛ کسانی که به اصالت اقتصاد در جامعه معتقدند. دیگری زهدپرستی انحرافی منفی افراطی است که هم مسیحیت دچارش شد و هم مذهب بودا و مذاهب ودائی دچارش هستند و آثار منفی و ضعیف‌کننده و از خود بیگانگی انسان را در این نوع از گرایش‌های مذهبی و معنوی می‌توانیم ببینیم. و چنان‌که مثال زدم، ما می‌توانیم در فرهنگ خودمان از وقتی که زهدپرستی، علیرغم کوشش‌های پیغمبر اسلام، باز در تمام ما رسوخ کرد و صوفی‌زدگی افراطی رسوخ کرد، ببینیم که چگونه فرد انسانی به وسیله این فکر، این نوع کار و راه و این عشق الینه می‌شود. و گفتم که چگونه زهد، از این نظر که بسیاری از خصوصیات اصیل و فطری آدمی را در آدمی می‌کشد، آدم یک‌بعدی می‌سازد و آدم یک‌بعدی یعنی آدمی که به هر حال ناقص است. اگر یک فرد انسان فقط و فقط سرش بی‌نهایت رشد کند (ده هزار برابر سر طبیعی رشد کند)، اما قلبش، سینه‌اش، و اندام‌های دیگرش ضعیف، بیمار و منحط بماند، این انسان در عین حال که سرش رشد کرده، به هر حال یک انسان کاسته شده، یک انسان جزئی و یک انسان معیوب است. و گفتم که وحدت وجود یکی از گرایش‌های اخلاقی است که انسان را الینه می‌کند؛ یک حالت الینه شدن فرد است در برابر یک اعتقاد یک‌بعدی.غیر از زهدپرستی و پول‌پرستی، یکی از عوامل مسخ‌کننده، کاسته‌کننده و کسرکننده انسان کامل، ماشین- بالاخص در مرحله دوم ماشین- است که دیشب گفتم و تشریح کردم که چگونه. این است که یک مرتبه اوژن یونسکو- نویسنده معاصر فرانسه- می‌گوید که: «انسان امروز یا باید مسخ، ذلیل، زبون، برده، بی‌اراده، بی‌قدرت تشخیص و انتخاب و توانائی خلق و یک ابزار ساده مصرف بشود- مسخ- ، یا کرگدن». کتاب کافکا به نام «مسخ» را که صادق هدایت ترجمه کرده، شاید اغلب خوانده باشید، این قهرمان کافکا کیست که مسخ شده و کافکا از او به عنوان یک انسانی که مسخ شده حکایت می‌کند؟  این، انسان امروز است که مسخ شده- این اعتقاد کافکا است. اوژن یونسکو کتابی دارد به نام «کرگدن»، و (در این کتاب) در جواب کافکا می‌گوید: «انسان یا باید در شرایط کنونی بشریت مانند قهرمان کافکا، مسخ بشود، یا باید مثل یک کرگدن شاخی جلوی کله‌اش باشد که بزند و بسوزاند و بکشد و جلو برود». جز این دو حالت، حالت سالم طبیعی برای رشد انسان امروز در غرب وجود ندارد. به قول سارتر «یا باید دست را به گناه آلود و دژخیم شد، یا باید به بردگی افتاد»؛ چرا؟ چون جبری که امروز بر تولید و مصرف و به تعبیر بهتر، جبر تولید و مصرف، که بر ماشین و بر آدمی تحمیل شده است، ناچار آدمی را وادار می‌کند که یا برای موفق بودنش یک شاخ مثل کرگدن داشته باشد، یا- به قول سارتر- دستش به گناه آلوده شود و جلادی پیشه گیرد و یا مسخ، ذلیل و زبون بشود و سرنوشتش دست کرگدن باشد. یک‌بار دیگر گویا فکر می‌کنم این‌جا گفتم و مثال زدم که سمبل‌های امروزی که نقاشان و هنرمندان و جامعه‌شناسان و روان‌شناسان و انسان‌شناسان و تمدن‌شناسان امروز از انسان امروز دارند، همه حکایت از این می‌کند که انسان امروز مسخ شده است. «آلبر ممی»- یکی از جامعه‌شناسان مشهوری است که چون مال آفریقای شمالی است شرق را هم می‌شناخته- در کتابی بنام  "Portrait du Colonisé precede de Portrait du Colonisateur" ( شمایل انسان استعمارگر و شمایل انسان استعمار شده)، دو تصویر انسان امروز را ترسیم می‌کند. ما چنین می‌پنداریم که تنها ملت‌های استثمار و استعمار شده از انسان بودن منسلخ شدند، مسخ شدند، یا زبون و ذلیل شدند، در صورتی که «آلبر ممی» ثابت می‌کند که تصویر سیمای حقیقی انسانی که استعمار می‌کند هم دیگر تصویر انسان نیست، زیرا انسان در موقعی که یک انسان را می‌کشد، (در همان حال که) آن انسان مقتول شده، حیات و خصوصیات انسانی‌اش از دست رفته و تبدیل به یک جنازه شده، در آن حال خودش هم از انسان بودن منسلخ شده و تبدیل به یک گرگ و یک کرگدن شده و دیگر یک آدم‌کش و یک جلاد است و نه دیگر آدم. این است که سارتر، در موقعی که از کتاب فانون- یکی از نویسندگان بزرگ دنیای سوم- صحبت می‌شود، به مردم فرانسه خطاب می‌کند که، «ای مردم فرانسه! ای پاریس! همیشه آدم غیراروپائی (انسان آسیائی و انسان آفریقائی) بلندگوی ما بود، آب انبار ما بود، و وقتی ما داد می‌زدیم، شعاری می‌دادیم، و یک حرفی می‌زدیم، عین همان داد ما، همان کلمه ما و همان حرف ما در اقصای آفریقا و در اقصای آسیا از دهان روشنفکرانی که خودمان در لندن و پاریس و آمستردام و بلژیک ساخته بودیم، طنین می‌انداخت و به طرف خودمان برمی‌گشت، و وقتی ما ساکت بودیم، آن‌ها هم ساکت بودند، اما حالا کار به جائی رسیده که انسان دست دوم- آدم غیراروپائی- و انسان دنیای سوم- که ما خیال می‌کردیم حق ندارد حرف بزند- بی‌اجازه ما حرف می‌زند و بمبی ساخته به نام این کتاب و من این بمب را در قلب پلید تمدن جدید منفجر می‌کنم». چرا؟ برای این‌که در همان حال که فانون و امثال مردم روشنفکر آسیا و آفریقا و کشورهای عقب‌افتاده، مشغول ساختن خودشان هستند و با ما مبارزه می‌کنند و دست ما را از تسلط بر خودشان قطع می‌کنند، در همان حال که کوشش می‌کنند تا خود را انسان درست و سالم و مستقل بسازند، این کوشش در وجهه دیگرش کوششی است برای سالم کردن و انسان ساختن اروپائی؛ زیرا اروپائی از وقتی که به استعمار انسان‌های غیراروپائی پرداخت، به میزانی که تمام فضائل انسانی و ارزش‌های اخلاقی و فرهنگی و مذهبی را در آن انسان‌های غیراروپائی کشت، به همان میزان هم خودش را از صورت یک انسان آزاد و سالم دور کرد، و در خودش هم بیماری جنایت، خون‌خواری و آدم‌خواری رشد کرد. بنابراین همان‌طور که استعمار شدن بیماری است، استعمار کردن هم بیماری است؛ زیرا انسان در مرحله درندگی و آدم‌خواری و خونخواری و غارت دیگران و ستم‌کاری دیگر انسان نیست و مسخ شده؛ گرچه مقتدر شده و گرچه برخوردار شده، ولی انسانی که از این طریق اقتدار و قدرت و برخورداریش را بدست می‌آورد، انسان نیست. فانون، خطاب می‌کند به همه مردم دنیای غیراروپائی و غیرغربی که، «بیائید برای این‌که یک انسان نو بسازیم تسلط فرهنگی، معنوی، فکری و مادی اروپا را از سرزمین‌های خود برانیم تا هم خود را انسان بسازیم و هم اروپائی را از بیماری درندگی شفا بدهیم». این است که قدرت و برخورداری انسان اروپائی نباید پوششی باشد که ضعف و بیماری‌های درون او- که برخی از این بیماری‌ها مستقیماً ناشی از این برخورداری‌ها و قدرت‌هایش هم هست- از چشممان پوشیده بماند. بنابراین انسان امروزه، در همه مظاهری که ادبیات و هنر و جامعه‌شناسی و نقاشی امروز دنیا مطرح می‌کنند، انسان مسخ شده است؛ انسان مقتدر ولی از درون پوک، از درون بیمار، از درون کرگدن و از درون مسخ است. « ترزیا» قهرمان «الیوت» است؛ این قهرمان الیات یکی از رب‌النوع‌های یونان قدیم است که هم زن و هم مرد- خنثی- است. این، باز سمبل و مظهر انسان غربی امروز است که الیوت- بزرگترین نویسنده و تأترنویس امروز دنیا- معتقد است که گرچه دو برابر انسان گذشته مقتدر شده، اما یک‌جور «دو برابر شدنی شده که یک آدم خنثی است». یک آدم خنثی دو برابر یک آدم معمولی و سالم است، اما یک نوع دو برابری است که ناقص، معیوب، عقیم و بیمار است؛ این‌جور دو برابری است. بنابراین رنجی که تمام متفکرین مادی و غیرمادی، ماتریالیست و ایده‌آلیست، طرفداران تمدن جدید و مخالفان تمدن جدید، مذهبی‌ها و حتی ضد مذهبی‌ها، سوسیالیست‌ها و غیرسوسیالیست‌ها جامعه‌شناسان قرن نوزدهم و جامعه‌شناسانی که امروز هم به جامعه‌شناسی قرن نوزدهم معتقدند و هم جامعه‌شناسان قرن بیستم که جامعه‌شناسان قرن نوزدهم را قبول ندارند- همه و همه- ، (می‌برند، این است که) معتقدند که انسان امروز در زیر موفقیت‌های درخشانش و در مسیر برخورداری فراوان از طبیعت، همواره درونش رو به نقصان می‌رود و بال‌های گوناگونش فرو می‌افتد و تبدیل به یک حرکت یک‌جانبه می‌شود: انسانی با یک چشم، با یک جهت. در یکی از کارهای پیکاسو چهره انسانی را می‌بینیم که این چهره انسان یک چشم در وسط پیشانی دارد و این چشم بطوری کشیده شده که مثل چراغ اتومبیل است؛ برخلاف چشم انسانی که الان هست، دوران ندارد، نمی‌تواند اطراف و جوانب محیط خودش را همواره ببیند و بپاید؛ درست مثل چراغ اتومبیل یک خط را، یک مسیر را- البته به شعاع ده کیلومتر، بیست کیلومتر- هر روز بیشتر می‌بیند، اما روی یک جاده؛ تنها و عاجز است از این‌که اطراف و جوانب را ببیند، عاجز است از این‌که با دو چشم ببیند. این، باز یک نوع یک‌بعدی شدن انسان امروز است. زیرا این یک‌بعدی شدن از خصوصیات ماشین و زندگی مصرفی است که فقط در یک جهت (است)، تمام حرکات ماشین متوجه به تولید یک کالاست، تمام نظم‌ها همه سر به هم می‌دهد برای این‌که به یک نتیجه برسد. و این جبر و این زمان و این سیستم و نظام بر انسان هم تحمیل می‌شود و انسان هم به همین صورت یک‌بعدی می‌شود. این است که پل سیمون در یک تعبیر بسیار زیبا، و بسیار پرمعنا (من این جمله را تفسیر نمی‌کنم، چون هم وقتش نیست، هم فکر می‌کنم برای چنین مجلسی لزوم ندارد و هم با توجیه و تفسیرش از لطفش کاسته می‌شود. این، از آن تعبیراتی است که آدم باید بشنود و بعد خودش مدت‌ها درباره‌اش بیاندیشد و معنی‌اش و عمقش را و حتی معانی گوناگونش را خودش کشف کند)، می‌گوید: «انسان این مراحل را گذراند، این خصوصیات را در تمدن جدید دارد، به مراحل مختلف رسید و بالاخره و بالاخره و بالاخره به جائی رسید که دیگر امروز در انتظار هیچ چیز نیست، در آرزوی هیچ حادثه‌ای و هیچ ایده‌آلی نیست و چشم به راه هیچ چیز نیست جز رسیدن اتوبوس».    ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی