Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 انسان در آثار اندیشمندان - انسان http://old.n-sun.ir/ fa انسان در آثار اندیشمندان - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine چهار زندان انسان (بخش 4 ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3354-چهار-زندان-انسان-(بخش-4-).html چهار زندان انسان (بخش 4 ) دکتر علی‌ شریعتی    پس، از زندان اول، زندان طبیعت، انسان خودآگاهی و اراده و آفرینندگی خودش را به وسیله شناخت طبیعت یعنی علم به دست می‌آورد. از زندان دوم، ایستوریسم، هم با شناخت فلسفه تاریخ و استخدام جبر تاریخ یعنی علم تاریخ، رهائی خودش را به دست می‌آورد. و از زندان سوم، سوسیولوژیسم و زندان نظام اجتماعی .... دکتر علی شریعتی Wed, 04 Mar 2015 08:48:52 +0330 چهار زندان انسان دکتر علی‌ شریعتی بخش 4    پس، از زندان اول، زندان طبیعت، انسان خودآگاهی و اراده و آفرینندگی خودش را به وسیله شناخت طبیعت یعنی علم به دست می‌آورد. از زندان دوم، ایستوریسم، هم با شناخت فلسفه تاریخ و استخدام جبر تاریخ یعنی علم تاریخ، رهائی خودش را به دست می‌آورد. و از زندان سوم، سوسیولوژیسم و زندان نظام اجتماعی نیز، افراد با علم، رهائی خودشان را به دست می‌آورند و سازنده نظام اجتماعیشان می‌شوند. زندان چهارم، بدترین زندان است و انسان در برابرش عاجزترین زندانی است. و آن زندان «خویشتن» است. و عجیب است که در طول تاریخ می‌بینیم که انساناز این زندان‌های سه‌گانه نجات خودش را بیشتر تأمین کرده و از همه وقت رهاتر از این سه جبر است و بیشتر از همیشه بر این سه جبر مسلط است، اما برعکس در برابر جبر چهارم، یعنی جبر «خود» و زندان خویشتن، از همه وقت، حتی از دوره‌ای که انسان تکنولوژی نداشته و علوم طبیعی را نمی‌دانسته، جامعه‌شناسی و فلسفه تاریخ را نمی‌فهمیده، عاجزتر است. و بعد، همین زندانی جبر چهارم بودن انسان امروز است که رهائی از زندان اول و دوم و سوم را پوچ و بیهوده و عبث نموده است. امروز، انسان رها شده از زندان طبیعت و تاریخ و جامعه، به پوچی می‌رسد. چرا؟ به خاطر این‌که انسانی که زندانی چهارمین زندان است، از سه زندان اول هم که نجات پیدا کند، اول بدبختی او است؛ زیرا به قول یک نویسنده، برایانسانی که در یک جبر خفته است، رنج «نمی‌دانم چه کنم» نیست، چون نمی‌تواند کاری کند، اما انسان امروزی که بیش از همیشه توانائی این را دارد که «چه کند»، کمتر از همیشه می‌داند که «چه باید بکند». زیرا آن کسی که باید از این سه زندان رها شود، بر طبیعت مسلط شده، بر تاریخ و سرنوشت و تقدیر آینده بشریت مسلط شده یا بر جامعه خودش مسلط شده- این انسان- ، عاجز و اسیر زندان خویشتن است. و چرا نمی‌تواند از زندان خویشتن بیرون بیاید؟ چون رهائی از این زندان مشکل است. به این علت مشکل است که سه زندان اول، چهار دیوار داشت در پیرامون وجود من، و من در آن زندانی بودم؛ و نسبت به زندانی بودن خودم، آگاهی داشتم. می‌دانستم که این نیروی جاذبه است و من نمی‌توانم بپرم- این را آگاه بودم؛ حتی موقعی که بدوی بودم این آگاهی را داشتم. می‌دانستم که این‌جا چون رودخانه است من مجبورم صیاد بشوم، این‌جا چون فقط جنگل دارد من مجبورم که شکار بکنم. این جبرها را من، در گذشته، احساس می‌کردم. اما جبر چهارم، دیواری در پیرامون وجود من نیست، زندانی است که من با خود حمل می‌کنم. اینست که خودآگاهی و شناخت نسبت به این زندان از همه مشکل‌تر است. در این‌جا خود زندانی و زندان یکی هستند، خود بیماری و خود انسان بیمار یکی شده‌اند. و به همین جهت است که شفا یافتن از این بیماری دشوار است. دشواری دیگر به خاطر اینست که انسان با علم می‌تواند از زندان تاریخ بیرون بیاید، با علم می‌تواند از زندان طبیعت بیرون بیاید، و با علم می‌تواند از زندان نظام حاکم بر اصول اجتماعی درآید، اما متأسفانه با علم نمی‌تواند از زندان خویشتن بیرون بیاید. چون این عالِم، خود، زندانی است. خود این علم، علم یک زندانی است. اینست که این «خود» که می‌گوید، احساس نمی‌کند که آن من آزادی است که در خودش مدفون است. او (خود را به عنوان یک خود و یک انسان مطلق احساس می‌کند.) می‌باید که از زندان طبیعت و جامعه و تاریخ رها شود، و رها می‌شود اما به پوچی می‌رسد. می‌خواهم این‌جا فرمولی را عرض کنم. قانونی وجود دارد که از اول خلقت آدم و در طول تاریخ بشر و تا همین الان صادق است. انسان در زندگی مادی خود، این طریق را می‌پیماید- فقط و فقط در زندگی مادی- ، و آن این است که انسان، اول نیاز دارد بعد به رفاه می‌رسد، سپس رفاه به پوچی، و پوچی به عصیان و سرانجام عصیان به زهدگرائی و ذهنیت‌گرائی می‌انجامد....  منبع : سایت شریعتی ادامه مطالب  : سایت مجله اینترنتی انسان   چرا برای انسان مرگ مقدر شده است http://old.n-sun.ir/andishmandan/prelection/3345-چرا-برای-انسان-مرگ-مقدر-شده-است.html موضوع : چرا برای انسان مرگ مقدر شده است سخنران : مرحومه بانو مجتهده نصرت الملوک امین نوع فایل : mp3 مدت : 11 دقیقه و 21 ثانیه  انسان در سخن سخنوران Tue, 30 Dec 2014 09:22:35 +0330       موضوع : چرا برای انسان مرگ مقدر شده است سخنران : مرحومه بانو مجتهده نصرت الملوک امین نوع فایل : mp3 مدت : 11 دقیقه و 21 ثانیه دریافت فایل  سخنرانی   آدمیت- دین و علم http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3341-آدمیت--دین-و-علم.html آدمیت- دین و علم 1. «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً اِلَی اللّهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ یُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أجْرُهُ عَلَی اللّهِ» . جلسه ی محترمی است به یادبود جوان مسلمانی كه طالب علم و دانش بوده و در حین انجام وظیفه ی دانشجویی دور از وطن و پدر و مادر در اثر یك حادثه ی پیش بینی نشده درگذشته است، پدر و مادر و خویشان و دوستان خود را داغدار نموده است. ما برای آن مرحوم از خداوندمتعال.... شهيد مرتضی مطهری Fri, 19 Dec 2014 18:11:06 +0330 آدمیت- دین و علم   1. «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً اِلَی اللّهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ یُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أجْرُهُ عَلَی اللّهِ» . جلسه ی محترمی است به یادبود جوان مسلمانی كه طالب علم و دانش بوده و در حین انجام وظیفه ی دانشجویی دور از وطن و پدر و مادر در اثر یك حادثه ی پیش بینی نشده درگذشته است، پدر و مادر و خویشان و دوستان خود را داغدار نموده است. ما برای آن مرحوم از خداوندمتعال طلب رحمت می كنیم و برای بازماندگان آن مرحوم نیز از خداوند صبر و اجر مسئلت می نماییم. این گونه حوادث كه انسان در نیمه راه زندگی به كام مرگ برود برای همه ی طبقات پیش می آید، ما خود در ده پانزده ساله ی طلبگی كه در حوزه ی علمیه ی قم تحصیل می كردیم چند حادثه نظیر این حادثه را مشاهده كردیم كه طلبه ی جوانی در دیار غربت و دور از پدر و مادر و خویشاوندان از دنیا می رفت و دوستانش ناراحت می شدند. ولی من همواره در آنجا در این گونه حوادث شاهد یك نوع احساسی بودم كه این گونه درگذشتها را قابل تحمل و احیاناً مطبوع و مغبوط می كرد. در چنین حوادثی آیه ی كریمه ای كه قرائت كردم زیاد به خاطرها می آمد، همه به هم می رسیدند و می گفتند: بلی، فلانی مصداق این آیه واقع شد: «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً اِلَی اللّهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ یُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أجْرُهُ عَلَی اللّهِ» . فلانی شهید از دنیا رفت، در نیمه راه حركت به سوی خدامرد، خداوند وعده داده است كه هركس به سوی خدا و رسول سفر كند و در نیمه راه، اجل او را دریابد، عهده دار اجر و پاداشش خداست.  در این آیه نكته ای است: نفرمود هركس به مدینه هجرت كند، فرمود هركس به سوی خدا هجرت كند، كسی كه هدف و مقصودش خدا باشد. در صدر اسلام كه تنها مدینه دارالاسلام بود و مسلمانان موظف بودند كه به آنجا مهاجرت كنند، مهاجرت می كردند، و برای هجرت اهمیت و منزلت فوق العاده ای قائل بودند، ولی رسول اكرم برای اینكه جمعیت را از اشتباه بیرون آورد و حساب معنوی دین را از حسابهای ظاهری دنیایی جدا كند، جمله ای فرمود كه مضمونش این است: «انّما الاعمال بالنّیّات، لكلّ امرئ ما نوی. فمن هاجر الی اللّه و رسوله فهجرته الی اللّه و رسوله، و من كان هجرته لدنیا یطلبها أوامرأة یزوّجها فهجرته الی ما هاجر الیه» . . لهذا كسانی بودند كه هجرت كرده و به مدینه آمده بودند و مهاجر شناخته نمی شدند و كسانی بودند كه نتوانستند به مدینه بیایند ولی نیت آنها این بود و مهاجر شناخته شدند. 2. هیچ گاه در حوزه های علوم دینی نسبت به جوانی كه در نیمه راه تحصیل علوم از دنیا می رود این فكر پیدا نمی شود كه بیچاره نفله شد، هدر رفت، بلكه این احساس به وجود می آید- و ما شاهد بودیم- كه نوعی توفیق شامل حالش شد، در حال انجام وظیفه ی مقدس از دنیا رفت. در عین اینكه از جنبه ی اجتماع اظهار تأسف می شد كه از وجود او محروم ماند، از جنبه ی خودش در عین اینكه مرگ بود و از بین رفتن، نوعی احساس جبران نیز در كار بود. چرا؟ آیا به جهت اینكه راه راه علم بود؟ نه. آیا از آن جهت كه علوم علوم دینی بود؟ باز هم نه. بلكه فقط به این تصور كه این انسان كه از خانه ی خود خارج شد هدف و منظور شخصی و مادی نداشت، نمی خواست با این وسیله جیبی پر كند، به مقام و شهرتی برسد. اولاً می خواست مراتب یقین و ایمان را طی كند.  یعنی خود هدایت بشود، ثانیاً می خواست واقعاً به دیگران خدمت كند، دیگران را هدایت نماید. سفر الی اللّه به این نیست كه انسان از شهری به شهر دیگر برود و از مكانی به مكان دیگر مثلاً به كره ی ماه سفر كند. سلوك راه عشق از خود رهایی استنه طی منزل و قطع مسافات [1] 3.گذشتگان ما مثلی آورده اند و گفته اند: «عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشكل» . كار نداریم به آسان بودن و مشكل بودن و آسانتر بودن و مشكلتر بودن عالم شدن و آدمشدن؛ سخن در تفكیك است میان ایندو. مگر آدم شدن غیر از عالم شدن است؟ مگر نه این است كه انسان هر اندازه عالمتر بشود آدمتر شده است؟ آدمشدن قطعاً به پول دارشدن و به زورمندشدن نیست، پس به عالم شدن است. جواب این است كه عالم شدن البته تاحدودی شرط آدمشدن هست ولی خود آدم شدن نیست، همچنانكه به قول سعدی سخن گفتن و خور و خواب و خشم و شهوت هیچ كدام آدمیت نیست: تن آدمی شریف است به جان آدمیت                                    نه همین لباس زیباست نشان آدمیت اگر آدمی به چشم است و زبان و گوش و بینی                           چه میان نقش دیوار و میان آدمیت خورو خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت                حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت به حقیقت آدمی باش و گرنه مرغ باشد                                   كه همی سخن بگوید به زبان آدمیت اگر آن درنده خویی ز طبیعتت بمیرد                                        همه عمر زنده باشی به روان آدمیت رسد آدمی به جایی كه به جز خدا نبیند                                 بنگر كه تا چه حد است مكان آدمیت طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت                                      بدر آی تا ببینی طیران آدمیت نه بیان فضل كردم كه نصیحت تو گفتم                                     هم از آدمیشنیدیم بیان آدمیت (طیبات، ص 561) . سعدی در این اشعار خود آدمیت را از اینكه كسی لباس زیبا داشته باشد و یا چشم و گوش و زبان و بینی داشته باشد، و یا سخن گفتن بداند، و یا خواب و خوراك و خشم و شهوت داشته باشد نفی می كند. اما ببینیم آدمیت را كه به اینها نمی داند به چه چیز می داند. در سه شعر ماقبل آخر بیان كرده است: درنده خویی از طبیعت انسان بمیرد، از پای بند شهوت آزاد شود و به اصطلاح آزادی معنوی پیدا كند. در یكی از این سه شعر نتیجه ی رهایی از درنده خویی و از پای بند شهوت را چنین توصیف می كند كه آدمی به جایی می رسد كه جز خدا نمی بیند، به این معنی كه جز خدا چیزی را لایق خدمت و فعالیت برای او نمی بیند. و باز به قول خود سعدی می رسد به جایی كه: همه هرچه هستند از آن كمترند             كه با هستی اش نام هستی برند. می گوید: ره عقل جز پیچ در پیچ نیست                 بر عارفان جز خدا هیچ نیست توان گفتن این با حقایق شناس              ولی خرده گیرند اهل قیاس كه پس آسمان و زمین چیستند؟            بنی آدم و دیو و دد كیستند؟ پسندیده پرسیدی ای هوشمند              جوابت بگویم كه آید پسند كه خورشید و صحرا و كوه و فلك             پری، آدمیزاد و دیو و ملك همه هرچه هستند از آن كمترند             كه با هستی اش نام هستی برند 4. وقتی كه سخن به اینجا رسید كه آدمیت به این است كه درنده خویی از طبیعت انسان بمیرد، انسان از پای بند شهوت آزاد گردد، این سخن به میان می آید كه عامل آدمیت، عامل و قدرتی كه درندگی و درنده خویی [را] از طبیعت انسان بگیرد چیست؟ اینجاست كه پای یگانه قدرتی به میان می آید كه فقط اوست چنین اعجازی را انجام دهد. همان طور كه در مقدمه ی كتاب (محمد خاتم پیامبران) گفته ایم همه ی دژها برای قدرت علمی و فنی بشر تسخیرپذیر است الاّ یك دژ. . . 5. راجع به آدمیت كه به چی است، همچنین باید بحث كنیم كه آیا انسان آن چیزی است كه می داند یا آن چیزی است كه می خواهد. آیا شخصیت واقعی انسان بیشتر بستگی دارد به چیزهایی كه می خواهد یا به چیزهایی كه می داند؟ آیا انسان تابع آن چیزی است كه می داند و به سوی چیزهایی كشیده می شود كه می داند و یا به سوی چیزهایی كشیده می شود كه می خواهد؟ سوم اینكه آیا سعادت انسان بستگی دارد به اینكه چه چیز بخواهد و یا چه چیز بداند؟ . شك ندارد كه انسان، هم باید بداند و خوب و زیاد بداند و هم باید خوب و عالی بخواهد، اما سخن در این است كه جوهر شخصیت انسانعلم است یا اراده؟ . در این زمینه هر دو نوع سخن در زبان عرفای ما آمده است. از طرفی گفته اند: هر چیز بود فكر تو، جان تو همان است           هر نقش گمان تو روان تو همان است  و هم گفته اند: ای برادر تو همه اندیشه ای                        مابقی تو استخوان و ریشه ای گر بود اندیشه ات گل گلشنی                    ور بود خاری تو هیمه ی گلخنی از طرف دیگر گفته اند: تا در طلب گوهر كانی كانی                 تا در پی جستجوی جانی جانی    من فاش كنم حقیقت مطلب را             هر چیز كه در جستن آنی آنی و هم گفته اند: ده بود آن نه دل كه اندر وی                 گاو و خر باشد و ضیاع و عقار ایضاً: لقد صار قلبی قابلاً كل صورة                فمرعی لغزلان و دیر لرهبان    منسوب به مولوی است (شعر اول در (مثنوی) پیدا نشد) : حالتی گرگی درآید در بشر                     حالتی یوسف رخی همچون قمر گاه خورشیدی و گه صحرا شوی              گاه كوه قاف و گه عنقا شوی اما مولوی اضافه می كند: تو نه این باش نه آن در ذات خویش          ای برون از وهمها وز بیش بیش 6. رابطه ای هست میان علم و اراده. آنگاه كه علم، صرف انبار معلومات و اطلاعات باشد ماهیت انسان را عوض نمی كند. علمی كه ماهیت انسانرا عوض می كند یاد گرفتن فرمولها و خبرها و قضایا نیست، تغییر طرز تفكرها و داوریها و معیارها و ارزشهاست. 7. انسانماهیتش همان چیزی است كه می خواهد. خانه اش و به تعبیر قرآن بیتش محدوده ی خواسته هایش می باشد نه محدوده ی اطلاعات و معلوماتش. انسان مادامی كه در یك محدوده ی [2]معین از خواسته ها باشد هر اندازه دایره ی علم و اطلاعش وسعت یابد همان خانه ی او كه در آن بوده وسیع تر می شود. چراغی به دست دارد و در حدود همان خانه كه بوده است و برای آن خانه فعالیت می كند، برج و باروی او را محكمتر می كند، پاسبانها و پاسدارهای بیشتری بر آن می گمارد، ولی اگر از آن محدوده خارج شد به اینكه خواسته هایش تغییر كرد و به جای دیگر منتقل شد، خانه و بیتش عوض شده است [3] امروز همه می نالند كه علم اطراف انسان را عوض كرده خودش را عوض نكرده است. می گویند ما از لحاظ ماشین توانگر و از نظر غایات و مقاصد فقیر هستیم ویل دورانت در مقدمه ی (لذات فلسفه) . می گویند علم ترقی كرده و اخلاق و انسانیت ترقی نكرده بلكه تنزل كرده است. همه، دلیل بر مدعای من است كه خروج از بیت حیوانیت و رسیدن به شهر آدمیتتنها با علم میسر نیست. اینجاست كه لزوم ایمان و نقش اساسی دین روشن می شود. بشر بدون دین نمی تواند سیر معنوی كند و تغییر منزل دهد از حیوانیت و سبعیت و به قول سعدی درنده خویی به آدمیت و انسانیت و مهر وشفقت و عدل و احسان و جانبداری از خیر و خوبی و سعادت خواهی واقعی برای بشریت و اینكه مصداق این آیه باشد: «لَقَدْ جائَكُمْ رَسولٌ مِنْ أنْفُسِكُمْ عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیْكُمْ. . . » . . 8. چه بدبخت است بشر كه همیشه در منزل خودخواهی باشد و چه بدبخت تر آن كه عالم باشد ولی خودپرست و حیوان و اسیر پول و قدرت و زور.  چه بدبخت است انسان كه در این جهان زندگی كند و با اینكه خود را عالم و عاقل می داند جهان را ابله و احمق و خطاكار بداند، به نظام احسن و اكمل و اتقنی قائل نباشد، مصداق «اَلَّذینَ اِذا اَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ. . . » نباشد، زبان حالش «فَصَبْرٌ جَمیلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلی ما تَصِفونَ»نباشد. 9. خلاصه ی سخن: رجوع شود به ورقه ی «هجرت معنوی» -------------- 1 . اینجا این بحث پیش می آید كه معلوم می شود غیر از سیر و حركت انتقالی و مكانی نوعی سیر و حركت معنوی هم هست كه به تعبیر قرآن مهاجرت الی اللّهشمرده می شود. این سفر معنوی با چه پایی و با چه كیفیتی است؟ به عبارت دیگر این «بیت» كدام بیت است و مقصد چیست؟ مقصد اللّه (خدا) است ولی خود نیست. ممكن است بگوییم خانه ی جهل است؛ انساندر سیر علمی خود از خانه ی ظلمت جهل خارج می شود. اما به كجا می رود، معلوم و مشخص نیست. ممكن است این خانه خانه ی خودخواهی و خودپرستی باشد؛ از خودپرستی است كه اگرانسان خارج شد به خداپرستی می رسد. مسلّماً مقصد همان است كه نام آن را آدمیتگذاشته اند. اكنون باید ببینیم علم است كه ما را به آدمیت می رساند یا چیز دیگر. 2 . عرفای ما بر وفق تغییر خواسته ها و حالات، منازل سیر و سلوك را تنظیم كرده اند نه بر طبق مراحل علم و معلومات. 3. اساساً بیت در این آیه ی قرآن یعنی محدوده ی روحی. انسان دارای دو نوع محدوده ی روحی است: محدوده ی علمی و اطلاعاتی، و محدوده ی خواسته ها و تمایلات. سخنرانی در كوی امیرآباد در 27/8/47 به مناسبت درگذشت یك دانشجو به نام. . . غروی كه در رشته. . . در سال. . . دانشكده ی حقوق تحصیل می كرده است ایراد شد. منبع : یادداشتهای استاد مطهری جلد یك‏ چهار زندان انسان (بخش 3 ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3336-چهار-زندان-انسان-(بخش-3-).html چهار زندان انسان (بخش 3 ) دکتر علی‌ شریعتی     اینها مال قرن نوزدهم بود. قرن نوزدهم قرن ماتریالیسم (مادیگری) و قرن (هجدهم، قرن) ناتورالیسم (طبیعت‌گرائی) بود. و قرون وسطی، قرن مشیت الهی و جبری بود که مسیحیت تبلیغ می‌کرد. بعد جبر مادی و جبر طبیعی آمد و آن جبر را از بین برد و جبر دیگری را جانشین کرد. کشیش‌ها در قرون وسطی می‌گفتند، ما طوری ساخته شده بودیم که خدا می‌خواسته، اراده‌ای از خودمان نداشتیم. حالا (قرن نوزدهم) این‌ها هم همان را می‌گویند، منتهی به جای خدا، طبیعت... دکتر علی شریعتی Tue, 04 Nov 2014 09:04:44 +0330 چهار زندان انسان دکتر علی‌ شریعتی بخش 3     اینها مال قرن نوزدهم بود. قرن نوزدهم قرن ماتریالیسم(مادیگری) و قرن (هجدهم، قرن) ناتورالیسم (طبیعت‌گرائی) بود. و قرون وسطی، قرن مشیت الهی و جبری بود که مسیحیت تبلیغ می‌کرد. بعد جبر مادی و جبر طبیعی آمد و آن جبر را از بین برد و جبر دیگری را جانشین کرد. کشیش‌ها در قرون وسطی می‌گفتند، ما طوری ساخته شده بودیم که خدا می‌خواسته، اراده‌ای از خودمان نداشتیم. حالا (قرن نوزدهم) این‌ها هم همان را می‌گویند، منتهی به جای خدا، طبیعت و ماده را گذاشته‌اند، یعنی اربابمان را عوض کرده و پائین‌تر آورده‌اند، یعنی به طبیعت و ماده نزول ارباب داده‌ایم! در قرن بیستم دیگر «مادیگری» به کلی لنگ است و نمی‌تواند از لحاظ علمی یک تکیه‌گاه باشد و «طبیعت‌گرائی» قبل از مادیگری به کلی مضمحل شده، چون متعلق به قرن هجدهم است. سه مکتب دیگر وجود دارد که باز انسان را به عنوان یک خودآگاه انتخاب‌کننده آگاه، نفی می‌کند. این سه مکتب عبارتند از: «بیولوژیسم»، که آخرین نظریه است، و پیش از آن «سوسیولوژیسم» و پیش از آن «ایستوریسم» یا تاریخیگری است. ایستوریسم به این معنی است که انسان و همه افراد انسانی- هر کس، هر «من»- عبارتست از کالائی که به وسیله تاریخ ساخته شده است. چگونه؟ آنچنان‌که تاریخ او، اقتضا می‌کرده است. پس من که این خصوصیات را دارم، به خاطر این تاریخی است که پشت سر من تا ابدیت امتداد دارد. تاریخ ایران و اسلام و تشیع به هم یک بافتی داده‌اند که تاریخ گذشته مرا ساخته و وارد این قرن شده؛ منهم که در انتهای این تاریخ به دنیا آمده‌ام و رشد و پرورش پیدا کرده‌ام، خصوصیاتی دارم که همه را تاریخ خودم به من داده که اگر به جای این‌که انتهای تاریخ ایران و اسلام- که الان قرار گرفته‌ام- ، در انتهای تاریخ انقلاب کبیر فرانسه، رنسانس، قرون وسطی، و یا امروز غرب قرار گرفته بودم، یک زبان دیگر، فکر و احساسات دیگر، و اخلاق و روش دیگری داشتم پس آن «من» و این «من»، دو انسانهستند؛ به خاطر این‌که دارای دو تاریخ هستند. پس باز خصوصیات من دست اراده‌ای به نام اصالت تاریخ افتاد، که دست من نیست. پس چگونه انتخاب می‌کنم؟ آنچنان‌که خودم می‌خواهم؟ نه، آنچنان‌که تاریخ در من انتخاب می‌کند. الان که من به فارسی حرف می‌زنم و شما به فارسی می‌شنوید- به عنوان زبان گفتگویمان- به عنوان این‌که جبر تاریخی است، قبول کردیم و بر اساس آن هم حرف می‌زنیم و نمی‌توانستیم حرف نزنیم. اسلامی را که گرفتیم، ما انتخاب نکرده‌ایم، تاریخ انتخاب کرده و ما در آن انتخاب شرکتی نداشته‌ایم. در محیطی پرورش پیدا می‌کنیم، زائیده می‌شویم و رشد می‌کنیم که تاریخ، ساخته و پرداخته. همان‌طوری که رنگ پوستمان را طبیعت می‌دهد و ما انتخاب نکرده‌ایم، رنگ روحمان را هم تاریخ می‌دهد و ما انتخاب نکرده‌ایم. جبر دیگر، سوسیولوژیسم است. سوسیولوژیسم یعنی مکتب اصالت سوسیته یا سوسیولوژی، جامعه‌گرایی. سوسیولوژیسم می‌گوید، درست است که طبیعت در ما مؤثر است، اما نه زیاد؛ درست است که تاریخ در انسان و ساختمانش مؤثر است، اما نه چندان. آنچه که واقعاً من را می‌سازد، محیط اجتماعی و نظام اجتماعی حاکم بر من است. من، اگر سخاوتمند هستم یا خیلی غیرتمند و خیلی پرحماسه، به خاطر این است که در نظام فئودالیته رشد کرده‌ام؛ اگر چهارپولی و دوپولی و شش‌پولی هستم، به خاطر این است که در یک نظام بورژوازی رشد پیدا کرده‌ام، اگر یک آدم اسب‌سوار و بزن‌بهادر هستم، به خاطر این است که در یک نظام ایلی زندگی کرده‌ام؛ و اگر طور دیگری هستم، به خاطر این است که در یک نظام دیگری بوده‌ام نظام اجتماعی یعنی روابط اجتماعی روابط تولیدی و نظام مالکیت و ابزار تولید و مجموعاً روابط طبقاتی و شکل و فرمالیته حاکم بر جامعه من که همه جامعه را می‌سازند، عواملی هستند که من فرد انسانیرا می‌سازند، آنچنان‌که خود تصمیم می‌گیرند. پس وقتی من بد می‌شوم، محیط اجتماعی است که بدی را در من می‌آفریند یا انتخاب می‌کند، و وقتی خوب می‌شوم، محیط اجتماعی است که در من، خوب بودن را خلق کرده و مرا بدان خوانده، مال من نیست. در سوسیولوژیسم، فرد وجود ندارد؛ در سوسیولوژیسمانسان به عنوان یک «من» انتخاب‌کننده نمی‌تواند باشد، هر کس طوری است که جامعه‌اش آن طور او را می‌سازد. پس هر کس انسان نیست، چون دیگر نمی‌تواند خودش انتخاب کند. انسان کسی است که بتواند بگوید «من»، «خودم». انسان کسی است که می‌تواند بگوید «من این را به خاطر این دلائل انتخاب کردم»، و با این‌که می‌تواند انتخاب نکند، باز انتخاب کند. این مرحله، مرحله انسان بودن است. مولوی می‌گوید: این که گوئی این کنم یا آن کنم          خود دلیل اختیار است ای صنم اما سوسیولوژیسم می‌گوید خود این تردید را هم جامعه در تو به وجود آورده است. بعضی از عوامل جامعه‌شناسی و اجتماعی تورا به انتخاب این می‌خوانند، و بعضی از عوامل دیگر محیط، تورا وادار می‌کنند که چیز دیگری را انتخاب کنی. و تو چون الان گرفتار دو دسته از عوامل اجتماعی هستی، تردید پیدا می‌کنی. الان یک عده تردید دارند که مذهبی باشند یا غیرمذهبی؛ کدام را انتخاب کنند؟ دین را یا بی‌دینی را؟ می‌گویند این تردید به خاطر این نیست که تو می‌توانی دین را انتخاب کنی یا بی‌دینی را، بلکه بدین خاطر است که یک عده از عوامل اجتماعی می‌خواهند تو را متدین بار بیاورند و یک عده دیگر از عوامل اجتماعی که به تازگی از غرب آمده و وارد نظام اجتماعی جامعه ما شده و در توهم وجود دارند، می‌خواهند تورا از دین دور کنند. و بنابراین تو الان عروسکی هستی در دست این عوامل؛ اگر دین را انتخاب کردی، معلوم می‌شود که عوامل اجتماعي ديني در تو پيروزشده و اگر بي‌ديني را انتخاب كردي، معلوم می‌شود که عوامل وارداتی بر عوامل سنتی فائق آمده. پس تو بازیچه تصمیمی هستی که نظام اجتماعی تو، در تو می‌گیرد. پس «تو» وجود ندارد، «من» وجود ندارد. و آخرین جبر، بیولوژیسم است، یعنی اصالت زیست‌شناسی، که کوشش می‌کند تا انسان را از چارچوب خشک و متحجر ماتریالیسم تا حدی بالا بیاورد و خود این نشان می‌دهد که دانشمندان قرن بیستم دیگر نمی‌توانند در تعریف خشک و تنگ ماتریالیسم قرن نوزدهم و هجدهم و هفدهم، انسان را بفهمند و توجیه کنند. بیولوژیسم عبارت است از اصالت مجموعه خصوصیات فیزیولوژیک (بدنی) و پسیکولوژیک (روانی) انسان، که در یک بافت پیچیده بسیار تکامل‌یافته، انسان را می‌سازند، و هر کسی بر اساس قوانینی که بیولوژی آن قوانین را می‌سازد، زندگی می‌کند. درست است که بیولوژیسم سطحش هم از ماتریالیسم و هم از ناتورالیسم بالاتر است و انسان را متعالی‌تر از یک پدیده معمولی طبیعی یا مادی تلقی می‌کند، ولی باز انسان را به عنوان یک خودآگاه آزاد نفی کرده است. وقتی می‌گویم «من»، من بازیچه ناخودآگاه و مجبور خصوصیات بیولوژیک خودم هستم؛ پس من، نیستم. می‌گوید، آدم‌ های مثلاً لاغر، آدم ‌های باهوشند، و آدم ‌های چاق، آدم ‌های مهربانند. پس معلوم می‌شود آن کسی که هوشیاری به خرج می‌دهد، مال خودش نیست، مال وزن بدنش است! و آن آدمی که مهربانی و لطف می‌کند، ما نباید از او ممنون باشیم، که مال شکمش می‌باشد، مال خود انسانیش نیست، شکل ساختمان بیولوژیکش اقتضا دارد و اصلاً نمی‌تواند نسبت به ما محبت نکند. می‌بینیم، بیولوژیسم در عین حالی که ادعا می‌کند برخلاف قرن نوزدهم انسان امروز را در حد بسیار بالائی تلقی کرده، باز می‌بینیم آن انسانخداگونه‌ای که هدف مذهب بوده و در آغاز گفتم، نفی شده. الان روشن است چهار زندانی که گفتم چیست. مجموعه این مکتبهای مختلف را می‌شود در چهار جبر خلاصه کرد: اول، انسان با اراده خودآگاه آفریننده، در جبر اول زندانی است: جبر طبیعت، همان که ناتورالیسم روی آن زیاد تکیه می‌کند که تا حد زیادی هم درست است. جبر دوم، جبر تاریخ است؛ همان که فلسفه تاریخ روی آن تکیه می‌کند. از امرسن می‌پرسند، «تاریخ چیست؟» می‌گوید «چه چیز تاریخ نیست؟- هر چه هست ساخته تاریخ است». اصالت تاریخ، عبارت از اینست که آفریننده چگونگی من و ماهیت من انسان، تاریخ من است. تاریخ من دست من نیست، پس من دست خودم نیستم. سوم، سوسیولوژیسم- اصالت جامعه- است. این بحث که فرد وجود ندارد و جامعه فرد را می‌سازد، نظریه سوسیولوژیسم است. اتفاقاً، من نه می‌خواهم ناتورالیسم را نفی کنم، نه سوسیولوژیسم را و نه ایستوریسم را؛ هر سه را قبول دارم. اما بدین معنی قبول دارم که انسان- اصل حرفم همین جا است- ، این موجود، می‌تواند انتخاب کند. این موجود در طول تکامل خودش، واقعاً پدیده‌ایست طبیعی و مادی، واقعاً پدیده‌ایست ساخته تاریخ، واقعاً پدیده‌ایست ساخته آنچه که محیط و جامعه‌اش او را ساخته؛ در یک جامعه ایلی، شکل زندگی ایلی یک خصوصیات روحی و فکری روی افراد گذاشته، و کسی که به شکل ایلی زندگی می‌کند، نه به خاطر اینست که این شکل زندگی را انتخاب کرده؛ هیچکس انتخاب نکرده، این نظام اجتماعی و تولیدی خاص بوده که آن‌ها را ناچار چادرنشین و بیابان‌گرد کرده، نظام تولیدیشان اقتضا دارد، و نظام طبیعی باعث شده که عده‌ای دیگر به صید و شکار بپردازند و شکارچی بشوند و در جنگلها زندگی کنند، یا ایلات خصوصیات دیگری پیدا کنند و بعد وارد مرحله کشاورزی بشوند و در مرحله کشاورزی اسکان یابند و وقتی که روستا نشین و شهرنشین شدند، دیگر خصوصیات، روابط، سنت، اخلاق و روحیاتشان فرق کند، و این فرق کردن‌ها به خاطر این نیست که انتخاب در کار بوده، به خاطر شکل نظام تولیدی است که این خصوصیات را در او اقتضا کرده. یعنی بشر واقعاً آنچنان ساخته شده که طبیعت او را ساخته و واقعاً آنچنان است که تاریخ او را می‌سازد و واقعاً آنچنان است که جامعه‌اش او را می‌سازد، و اگر محیط را عوض کنی انسان تغییر پیدا می‌کند. یکی از هنرمندان تهران که روی طرح نقاشی قالی کار می‌کند و هنرمند بسیار بزرگی است، می‌گفت از من دعوت کردند که بروم در زندان،آنجا به زندانیان قالی‌بافی تدریس کنم (درست دقت کنید، که چقدر انسان استعداد تربیتی دارد و چقدر عامل خارجی در چگونگی او مؤثر است). می‌گفت، من طی کردم که اگر به کسی قالی‌بافی ظریف هنرمندانه یاد دادم و او یک هنرمند خوب شد، برایش تقاضای بخشش می‌کنم و شما باید بپذیرید، قبول کردند. کسانی را که من تعلیم می‌دادم، بیشتر، مجرمین جنائی بودند که شرارت و خشونت از نگاه‌هایشان پیدا بود. این‌ها را آوردیم، شروع کردیم به تعلیم دادن قالی‌بافی. این ظرافت بافتن قالی که با چشم، با نوک انگشتان و با آن ظرافت که باید نقشی را ببافد، این لطافت شناختن رنگ‌ها که باید رنگ‌ها را خوب بشناسد وترکیب رنگ‌ها را حس کند و بفهمد، و این زیبائی که در این نقش ظریف و هنرمندانه قالی، او می‌شناخت و بعد می‌بافت و خودش خلق می‌کرد، روح را به قدری لطیف و رقیق می‌کرد و به قدری تلطیف می‌داد که همین آدمیکه شاید از خون و کشتن لذت می‌برد- همین آدم- ، بعد از مدتی که با هنر سر و کار داشت، یک لطافت روحی پیدا کرده بود که گاهی که ما دور هم می‌نشستیم و من شعر- مثلاً شعر عرفانی- می‌خواندم، می‌دیدم که قطرات اشک از گوشه چشمان همین آدم، یواش یواش می‌ریزد. روحی آنچنان خشن و سخت، این‌قدر نرم و این‌قدر لطیف می‌شود. عامل خارجی است که آن خشونت را به او تحمیل کرده، نظام اجتماعیش فرق داشته و الان که محیطش فرق کرده، این لطافت را در او پدید آورده. نه در این لطافت باید ممنونش بود و نه در آن خشونت باید محکومش کرد. این یعنی سوسیولوژیسم، و درست هم هست. اما حرف من اینست. نمی‌خواهم سوسیولوژیسم یا ماتریالیسم یا ناتورالیسم و یا اصالت تاریخ را در تأثیرش روی انسان نفی کنم، می‌خواهم تثبیت کنم، تأیید کنم، اما حرفم اینست که انسان، در طول تکامل «شدن»ش، در طول انتقال از بشر بودن به انسان شدنش، از این جبرها نجات پیدا می‌کند، رها می‌شود. مثلاً اصالت جغرافیا، (به این معنا) که حتی ابن‌خلدون می‌گفت هر جامعه‌ای و راست هم می‌گفت، در قرن نوزدهم آن‌همه اهمیت در جامعه‌شناسی پیدا کرد؛ اما امروز آن‌طور نیست. امروز به میزانی که انسان تکامل پیدا می‌کند، در آن بُعد، از این جبرها بیرون می‌آید. مقصودم این نیست که این جبرها وجود ندارد، یا این‌که اصلاً اثر ندارد و انسانهمیشه در طول تاریخ خودش، چنان‌که می‌خواسته است و انتخاب می‌کرده است و می‌ساخته است، زندگی می‌کرده، بلکه می‌خواهم بگویم انسان که به شکل حیوان، اسیر سوسیولوژیسم است، اسیر ناتورالیسم و ایستوریسم است، وقتی که در حال انسان شدن است، به تدریج از این جبرها آزاد می‌شود. خوب از ناتورالیسم چطور در می‌آید؟ این را از همه روشن‌تر می‌توانیم بفهمیم، برای این‌که الان در قرن نجات از ناتورالیسم هستیم. یکی از جبرهای طبیعت، بر ما، آب و هوا بوده. ما در کویر زندگی می‌کردیم، آب و هوای کویری ما را در خود می‌فشرد، در کنار دریا طور دیگر می‌شدیم، در شرق طور دیگر و در غرب طوری دیگر. شرايط کوهستانی با شرایط بری و دشت برای ما فرق داشت و ما را متفاوت بار می‌آورد. اما امروز می‌بینیم، صنعت و تمدن جدید، انسان را هر روز از تحمیل و از جبر پدیده‌ها و نیروهای طبیعت، بیشتر، رها می‌کند. امروز انسانی که در کویر و صحرای آفریقا زندگی می‌کند، می‌تواند علیرغم شرايط طبیعی که بر او جبراً تحمیل شده، شرايطی برای زندگی خودش مهیا کند و شهرهای مدرنی بسازد و مثل یک آمریکائی که در آمریکای شمالی زندگی می‌کند، زندگی کند. و این نشان می‌دهد که انسان می‌تواند از جبر جغرافیا، یا جبر طبیعت به معنای اعم، نجات یابد. یکی از جبرهای انسان، جاذبه زمین بوده که همیشه او را به زمین می‌چسبانده است. جاذبه زمین به قدری برای ما طبیعی بوده که ما آن جاذبه را جزء بدن خودمان حساب می‌کردیم. خیال می‌کردیم این خود ما هستیم که به زمین می‌چسبیم و به جهت وزنمان است، و وزن را هم جزء ذات خودمان می‌دانستیم. ولی امروز می‌بینیم که، این دیوار جبری که همواره مجال پرواز ما را تا سه چهار متر محدود کرده بود، به چه سادگی شکسته شد، و چگونه هر لحظه می‌شکنندش و ما دیگر اسیر جبر جاذبه زمین نیستیم. امروز اسیر جبر تولید کشاورزی اقلیمی نیستیم. می‌بینیم که پشت سر هم این دیوارها فرو می‌ریزد و به میزانی که تکامل و تمدن پیش می‌رود، از این جبرها بیشتر بیرون می‌آئیم. انسانی که تنها در یک شرایط خاص در کنار رودخانه و جنگل و امثال این‌ها که آب و همه شرایط برایش وجود داشت می‌توانست زندگی کند و اگر این شرایط نبود، می‌مرد، امروز می‌تواند در کویری که حتی گیاه از روئیدن می‌هراسد، تمدن عظیم صنعتی بنا کند. این، از جبر طبیعت بیرون آمدن است. به چه وسیلهانسان از جبر طبیعت بیرون می‌آید؟ به وسیله شناخت جبر طبیعت و قوانین حاکم بر طبیعت و تأثیر قوانین جبری طبیعی بر انسان. شناخت این‌ها علم است. و شناخت طبیعت یا علم، به انسان امکان داده که با استعداد آفرینندگی و شناخت علمی که او را هدایت می‌کند، تکنولوژی بسازد. تکنولوژی فقط یک کار دارد؛ انسان را از جبر طبیعت نجات دهد. به تکنولوژی و تکنیک این همه حمله می‌شود که انسان را مسخ کرده، قربانی کرده- و راست هم هست- اما این تکنیک می‌تواند نجات‌دهنده انسان باشد. انسانبرای تأمین غذایش، پوشاک اش و خانه‌اش مجبور بود در شبانه روز ده یا دوازده ساعت کار کند. جبراً باید کار می‌کرد، این جبر اول بود، جبر طبیعی. تکنولوژی میزان تولید را بالا می‌برد و ساعات کار او را از دوازده ساعت به یک ساعت تقلیل می‌دهد و یازده ساعتانسان را آزاد می‌کند. ولی اگر می‌بینیم باز هم انسان امروز با تکنولوژی‌ای که دارد بیش از انسان بی‌تکنیک گذشته کار می‌کند، این نه به خاطر صنعت است، به خاطر بورژوازی است که بیش از تولید صنعت، مصرف انسان را زیاد می‌کند و مرتباً (مصرف را)تصاعدی بر انسان تحمیل می‌کند. پس تکنیک دست نجات‌دهنده‌ای است کهانسان را به کمک علم از تمام عوامل بسیار فراوانی که به آزادی انسانفشار می‌آورند و او را در جبر قوانین جغرافیايی و قوانین علمی و قوانین طبیعت می‌فشرند، رها می‌کند. از جبر تاریخ چگونه می‌توان نجات پیدا کرد؟ اگر انسانبتواند بشناسد و حس کند که واقعاً بازیچه قدرت عظیمی به نام تاریخ است، و بتواند با علم تاریخ‌شناسی و یا فلسفه تاریخ، حرکت تاریخ و قوانین حاکم بر حرکت تاریخ را کشف کند، و اگر کشف کند که تاریخ چه عواملی دارد و چگونه این عوامل در ساختمان فکری، ارادی، احساسی و اخلاقی «من» انسان و ما انسان‌ها اثر دارد، می‌تواند راه نجات خودش را از زندان دوم که تاریخ است، بیابد. و الآن می‌بینیم انسان به این مرحله، بیش و کم، رسیده است. اکنون در آسیا و آفریقا و در آمریکای لاتین، جامعه‌هائی را می‌شناسیم که از نظر سیر حرکت تاریخی، چند مرحله را، بدون طی کردن آن و با یک پرش، پشت‌سر گذاشته‌اند. به این معنی که از نظر مراحل تاریخی، این جامعه طی قرون، از مرحله یک به مرحله دو می‌رسد، و جبراً بعد باید به مرحله سه برسد، و بعد جبراً به مرحله چهار می‌رسد، و جبراً به مرحله پنج خواهد رسید... این حرکت تاریخ جامعه است. مثلاً، این جامعه در چه مرحله است؟ در مرحله سه؛ بسیار خوب، پس معلوم می‌شود که جبراً باید به مرحله چهار برسد، بعد به مرحله پنج و بعد مرحله شش. اما همین جامعه، به میزانی که خودآگاهی تاریخی پیدا می‌کند و به میزانی که روشنفکران جامعه می‌دانند که این مرحله خاص تاریخی آن‌ها چگونه است که ساخت چه جبر تاریخی است، این جامعه می‌تواند از مرحله سوم جبر تاریخی، با یک پرش و بدون این‌که مرحله چهارم و پنجم را طی کند، به مرحله ششم منتقل شود. این، در آمدن و فرار کردن از سیر علت و معلولی جبری است که بر حرکت تاریخ در طول زندگی یک جامعه، حاکم است و همه جامعه‌ها جبراً باید همه این مراحل را طی می‌کردند تا می‌رسیدند به مرحله ششم. در طول تاریخ، و همیشه هم، جامعه‌ها همین‌طور بوده و بر اساس همین حرکت تاریخی، حرکت می‌کرده‌اند. اما انسان امروز به میزانی که خودآگاهی تاریخی پیدا می‌کند، تاریخ را می‌شناسد، حرکت تاریخ را کشف می‌کند، خودش را می‌تواند از این حرکت جبری تاریخ کنار بکشد و بعد یکی از این مراحل تاریخی را که می‌خواهد، انتخاب کند. این است که گاه در همین دنیای خودمان، جامعه‌هائی را می‌بینیم که در مرحله بدوی قبایلی چادرنشینی بودند، در مرحله بردگی بودند، و ناگهان با یک انقلاب علیه تاریخ، خودشان را به یک مرحله پیشرفته و بالاتر از مرحله بورژوازی رساندند. این عصیان علیه تاریخ است. این، رها شدن و رها کردن جامعه است از جبر تاریخ به وسیله شناخت جبر تاریخ، حرکت تاریخ و کشف قوانین جبری تاریخ. سوم، جبر سوسیولوژی است. باز شاهدیم که در گذشته هر فردی آنچنان پرورش پیدا می‌کرد که جامعه‌اش اقتضا داشت. اما امروز برعکس، به میزانی که جامعه‌شناسی وسعت پیدا می‌کند، به میزانی که روابط اجتماعی و روابط طبقاتی را کشف می‌کند، به اندازه‌ای که فلسفه سیاست و حکومت را می‌فهمد و به میزانی که خودآگاهی اجتماعی می‌یابد، به قول «یاسپرس»، انسان‌های ساخته‌شده جامعه‌ها، تبدیل می‌شوند به انسان‌های سازنده اجتماع‌ها. در گذشته وقتی شما یک جامعه ایلی، یا یک جامعه فئودالی و یا یک جامعه عقب‌مانده روستائی را نگاه می‌کردید، افراد آن جامعه، کوچکترین شکی درباره نظام حکومتشان، نظام مذهبیشان، اعتقاداتشان و سنت‌هاشان نداشتند و اصلاً نمی‌توانستند داشته باشند. این‌ها را چیزهای ابدی، چیزهای لایتغیر، لایزال و جبری و حاکم بر همه چیز، درست مثل آفتاب و مثل آسمان، می‌دانستند. اصلاً این‌که ممکن است این مذهبشان غلط باشد، پس مذهب دیگری را انتخاب کنند، یا ممکن است این نظام و این حقوقی که این خان دارد یا خان‌های دیگر دارند، درست نباشد و می‌شود علیه‌اش عصیان کرد، می‌شود قصر را گرفت، می‌شود یک جور دیگر زندگی کرد، اصلاً به فکرشان نمی‌توانست برسد، چون طوری ساخته شده بودند و جوری می‌اندیشیدند که نظام اجتماعی‌شان قالب‌ریزی کرده بود. اما انسان امروز می‌تواند آگاهانه مذهب خودش را انتخاب کند، هم‌چنان‌که می‌تواند آگاهانه آن را نفی کند. مذهب یکی از عوامل و از قدرتهائی است که جامعه به فرد، عرضه می‌کند یا بر او تحمیل می‌کند. اما انسان امروز نسبت به مذهب و نظام‌های اجتماعی که همیشه بر او حاکم بوده، در حال اختیار است، می‌تواند نفی کند، می‌تواند انتخاب کند یا در آن شک کند. نظام‌های تولیدی، نظام اقتصادی، نظام مالکیت، سنت‌ها، روابط اجتماعی، روابط طبقاتی، حقوق و مزایای خانوادگی و گروه‌های اجتماعی، همه در برابر انسانخودآگاه امروز به صورت گذشته نیستند که واقعیت‌های لایزال و ابدی و لایتغیر و حاکم و مقدس و آسمانی و نازل شده از عالم غیب باشند، نه، بلکه به صورت پدیده‌هائی در کنارآدم هستند که انسان می‌تواند درباره‌شان بیندیشد و تصمیم بگیرد، انتخاب کند یا نفی. و می‌بینیم که نفی می‌کنند و انتخاب دیگری می‌کنند و تغییر می‌دهند و اصلاح می‌کنند و انقلاب می‌کنند، تغییر تیپ می‌دهند، تغییر مذهب می‌دهند. و همه این‌ها نشان می‌دهد که انسان امروز آزادی خودش را از زندان سوم که زندان جامعه است، بیش و کم به دست آورده و هر روز دارد بیشتر به دست می‌آورد. و این رهائی از بند نظام اجتماعی حاکم بر خویش را انسان به وسیله جامعه‌شناسی و به وسیله علوم اجتماعی، مطالعه روی نظام‌ها و مقایسه نظام‌های اجتماعی به دست آورده است. و می‌بینیم که از سومین زندان نیز انسان به وسیله علم می‌تواند رها شود و با تکنیک مبارزه اجتماعی، درست مثل تکنولوژی و ماشین که وسیله مبارزه با طبیعت است؛ زیرا که ایدئولوژی هم تکنولوژی مبارزه با نظام‌های اجتماعی است، به وسیله و بر اساس علم جامعه‌شناسی. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی مطالب مرتبط : سایت مجله اینترنتی انسان نقش انسان در تقدیرات شب قدر http://old.n-sun.ir/andishmandan/prelection/3322-نقش-انسان-در-تقدیرات-شب-قدر.html موضوع سخنرانی  : نقش انسان در تقدیرات شب قدر  سخنران :  استاد شجاعی میانگین حجم هر فایل : 35 مگابایت نوع فایل : صوتی انسان در سخن سخنوران Sun, 21 Sep 2014 22:10:17 +0430     موضوع سخنرانی  : نقش انسان در تقدیرات شب قدر  سخنران :  استاد شجاعی میانگین حجم هر فایل : 35 مگابایت نوع فایل : صوتی منبع : سالار شهیدان دریافت فایل های قسمت اول تا هشتم مكتب انسانیت http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3319-مكتب-انسانیت.html مكتب انسانیت موضوع بحث مكتب انسانیت است. انسانی كه خود یگانه موجود كاوشگر و محقق جهانی است كه ما می شناسیم، همیشه خودش یكی از موضوعات بحث و تحقیق خودش بوده است؛ یعنی پیوسته یكی از مسائل مورد بحث انسان، خود او بوده است. مفهوم كلمه ی «انسانیت» همواره با نوعی قدس و تعالی همراه بوده است، چنانكه شئون خاص مافوق حیوان انسان نظیر دانش، عدالت، آزادی و وجدان اخلاقی به عنوان مقدسات شناخته می شوند. پس انسان و انسانیت اجمالاً به عنوان یك امر مقدس شناخته شده و می شود؛ یعنی با آنكه درباره ی بسیاری از مقدسات بشر تردید شده و حتی برخی از آنها مورد انكار قرار گرفته اند، ظاهراً هنوز مكتبی ...  شهيد مرتضی مطهری Fri, 05 Sep 2014 23:18:11 +0430 مكتب انسانیت موضوع بحث مكتب انسانیت است. انسانی كه خود یگانه موجود كاوشگر و محقق جهانی است كه ما می شناسیم، همیشه خودش یكی از موضوعات بحث و تحقیق خودش بوده است؛ یعنی پیوسته یكی از مسائل مورد بحث انسان، خود او بوده است. مفهوم كلمه ی «انسانیت» همواره با نوعی قدس و تعالی همراه بوده است، چنانكه شئون خاص مافوق حیوان انسان نظیر دانش، عدالت، آزادی و وجدان اخلاقی به عنوان مقدسات شناخته می شوند. پس انسان و انسانیتاجمالاً به عنوان یك امر مقدس شناخته شده و می شود؛ یعنی با آنكه درباره ی بسیاری از مقدسات بشر تردید شده و حتی برخی از آنها مورد انكار قرار گرفته اند، ظاهراً هنوز مكتبی در جهان پیدا نشده است كه عملاً شئون خاص انسانیت را، جنبه های مافوق حیوانیت انسان را تحقیر كند و آنها را تقدیس نكند. مولوی خودمان غزل معروفی دارد كه ذكر آن مناسب است: بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب كه قند فراوانم آرزوست یعقوب وار وا اسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف كنعانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتم كه یافت می نشود گشته ایم ما گفت آن كه یافت می نشود آنم آرزوست و سعدی در «طیّبات» [ غزلیات عرفانی سعدی  ]خودش خواسته استقبالی كرده باشد یا جوابی داده باشد؛ می گوید: از جان برون نیامده جانانت آرزوست زُنّار نابریده و ایمانت آرزوست مردی نه ای و همت مردی نكرده ای وانگاه حق سفره ی مردانت آرزوست فرعون وار لاف انا الحق همی زنی آنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست به هرحال قسمتی از ادبیات عمده ی بشر را (چه ادبیات دینی و چه ادبیات غیردینی) مسئله ی انسانیت و تجلیل از آن تشكیل می دهد. مخصوصاً در ادبیات اسلامی كه ما از آن اطلاع داریم (چه در چهره ی عربی و چه در چهره ی فارسی آن) در این زمینه مطالب زیادی موجود است. سقوط انسانیت از مقام خود در قرون اخیردر قرون اخیر با پیشرفت عظیمی كه علم كرد، انسانیت از آن مقام قداستی كه بشر سابق برای آن قائل بود یكمرتبه سقوط كرد، سقوط بسیاربسیار خردكننده ای؛ چون یك موجود هرقدر بالاتر رفته باشد، وقتی سقوط كند قهراً سقوطش خردكننده تر است. انسان درست به یك مقام نیمه خدایی رسیده بود. چقدر در ادبیات خودمان از این مقام نیمه خداییانسان سخن رفته است: طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق كه در این دامگه حادثه چون افتادم و حافظ می گوید: تو را ز كنگره ی عرش می زنند صفیر ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است در دو سه قرن اخیر، انسان از این مقام شامخ و عالی كه خود برای خود فرض كرده بود، یكمرتبه سقوط كرد، سقوط بسیار خردكننده ای. اولین اكتشافاتی كه بشر كرد مسئله ی هیئت عالم بود كه آنچه كه سابق درباره ی زمین فكر می كرد و زمین را مركز جهان می دانست و افلاك و ستارگان را سیار به دور زمین، یكمرتبه عوض شد و زمین به صورت ستاره ی كوچكی درآمد كه گرد خورشید باید بچرخد، و تازه خود خورشید اهمیت زیادی در جهان ستارگان ندارد. آن وقت اینكه انسان مركز دایره ی امكان و هدف خلقت است، سخت مورد تردید و انكار واقع شد و دیگر كسی جرأت نكرد از این حرفها بگوید: «ای مركز دایره ی امكان وای زبده ی عالم كون و مكان! تو شاه جواهر ناسوتی، خورشید مظاهر لاهوتی. » گفتند: نه، پس آن جورها كه ما درباره ی انسان خیال می كردیم، نیست. انسان آن فكر مركزیت خودش در جهان را كه با فكر مركزیت زمین برای ستارگان و افلاك توأم كرده بود، با این .... منبع : مجموعه آثار شهید مطهری کتاب آزادى معنوى‏ متن کامل : مجله اینترنتی انسان چهار زندان انسان (بخش ۲ ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3313-چهار-زندان-انسان-(بخش-۲-).html چهار زندان انسان (بخش ۲ ) دکتر علی‌ شریعتی    چهار جبر است که انسانرا از خودآگاهی، از انتخاب و از آفرینندگی مانع می‌شوند. این جمله «دکارت» خیلی معروف است: «من فکر می‌کنم پس من هستم» این شک دکارت است. اول در همه چیز شک کرد، بعد گفت، اما در این که من دارم شک می‌کنم، نمی‌توانم شک کنم، پس من هستم که شک می‌کنم، پس من هستم. بعد روی این جمله‌اش معروف شد که «من فکر می‌کنم، پس من هستم»، و بر اساس این جمله، همه مکتبش را ... دکتر علی شریعتی Fri, 15 Aug 2014 21:00:54 +0430     چهار زندان انسان دکتر علی‌ شریعتی بخش ۲    چهار جبر است که انسانرا از خودآگاهی، از انتخاب و از آفرینندگی مانع می‌شوند. این جمله «دکارت» خیلی معروف است: «من فکر می‌کنم پس من هستم» این شک دکارت است. اول در همه چیز شک کرد، بعد گفت، اما در این که من دارم شک می‌کنم، نمی‌توانم شک کنم، پس من هستم که شک می‌کنم، پس من هستم. بعد روی این جمله‌اش معروف شد که «من فکر می‌کنم، پس من هستم»، و بر اساس این جمله، همه مکتبش را اثبات کرد. حرف دوم، حرف «ژید» است: «من احساس می‌کنم، پس من هستم». حرف سوم، حرف «آلبر کامو» است: «من عصیان می‌کنیم، پس من هستم» و این درست‌تر است. این سه ملاک «هست» بودن، هر سه درست است؛ او که فکر می‌کند، پس هست که فکر می‌کند؛ آن‌کسی که احساس می‌کند، پس هست که احساس می‌کند؛ و کسی که می‌شورد و عصیان می‌کند، پس هست که عصیان می‌کند، اما سه تا «بودن» وجود دارد، و عالی‌ترین هستنی که خاص انسان می‌باشد، «من عصیان می‌کنم پس من هستم» است. آدم تا وقتی که در بهشت بود و عصیان نکرده بود، آدم نبود، فرشته بود. اما انسان در بهشت و در زندگی مصرفی بهشت، عصیان می‌کند و بعد از خوردن آن میوه (میوه خرد و بینش و عصیان)، از آن بهشت طرد می‌شود که بهشت برخورداری از مصرف حیوانی بود، نه بهشت موعود (آن بهشت موعود، ضد بهشتی است که از آنجا طرد شده)، و بعد به زمین می‌آید و وظیفه دارد که با تلاش و با جهاد و با مبارزه و با کشمکش، زندگی خودش را تکفل بکند، همان‌طور که وقتی پدر و مادر بچه‌شان را عاق می‌کنند، یا از خانه بیرونش می‌کنند، علامت اینست که مسئولیت زندگی خودش را به خودش واگذاشته‌اند. این درست، ترجمه حرف سارتر، به نام«Délaissement»- اصل اگزیستانسیالیسم- (است)؛ یعنی انسان یک «به خود واگذاشته شده» است. یعنی مسئولیت زندگی خودش را در طبیعت، خودش دارد، برخلاف همه حیوانات که طبیعت غرایزی بر آن‌ها تحمیل کرده و آن‌ها(را) اداره می‌کند، و خودشان هرگز زندگی خودشان را نمی‌توانند انتخاب بکنند. انسانی که به خودآگاهی رسیده و به عصیان علیه بهشت و حتی به عصیان علیه اراده خداوندرسیده، موجود تازه‌ایست که در عالم خلق شده. و همین انسان است که بعد با عبادت و با اطاعت- که باز، آن عبادت و آن اطاعت، اطاعتی است که انتخاب کرده- می‌تواند به نجات برسد. اطاعت انسانی که از همان اول عابد عبد ناخودآگاه است، و مثل یک جانور نمی‌تواند عصیان کند، بی‌ارزش است. اطاعت انسانی که به عصیان رسیده، آن چیزی است که خواسته شده.  بنابراین انسان عبارتست از موجودی در طبیعت، که فقط و فقط اوست که می‌تواند انتخاب کند؛ عصیان که می‌کند، علامت اینست که می‌تواند انتخاب کند. حرف کامو که من«Révolte» می‌کنم و بر علیه نظام حاکم بر خودم، بر طبیعت و بر جامعه می‌شورم، و می‌توانم نفی کنم و به جایش چیز دیگری را انتخاب کنم، همین است. این، یعنی انسان «هست» شده. اما حرف دکارت که می‌گوید «من فکر می‌کنم پس من هستم»، یا حرف ژید که «من احساس می‌کنم، پس من هستم»، «هست» بودن را اثبات کرده، اما انسان بودن را هنوز اثبات نکرده است. انسان، موجودی خودآگاه است، بدین معنی که در تمام طبیعت تنها این موجود می‌باشد که به خودآگاهی رسیده است. تعریف خودآگاهی عبارتست از: ادراک کیفیت و سرشت خویش، کیفیت و سرشت ساختمان جهان، کیفیت و سرشت رابطه خویش با جهان. بشر به میزانی که به این سه اصل آگاهی پیدامی‌کند،انسان می‌شود. دوم، انتخاب‌کننده است؛ یعنی تنها موجودی (است) که می‌تواند در طبیعت بر خلاف طبیعت، برخلاف نظامی که بر او حاکم است و برخلاف حتی نیازها و ضرورت‌های بدنی و روانیش و نیازهای طبیعی و کشش‌های غریزیش، عصیان کند و می‌تواند چیزی را انتخاب کند که نه طبیعت مجبورش کرده و نه بدن و فیزیولوژی او اقتضای انتخاب چنین چیزی را دارد. و این عالیترین مرحله انسان شدن است. این، یک نوع کاریست که خاص خداونداست. حیوانات دیگر، درست دستگاه‌هائی هستند که گرایش غریزی که در درونشان نصب و خلق شده، آن‌ها را بدین طرف یا آن طرف می‌کشاند. درست سالی یک مرتبه شور جنسی در گوسفند پیدا می‌شود و نمی‌تواند پیدا نشود و بعد هم نمی‌تواند اعمال غریزه جنسیش را در آن فصل انجام ندهد، و بعد هم که از آن شور افتاد دیگر به کلی مسأله جنسی را فراموش می‌کند. عشق در گوسفند پیدا می‌شود، بعد ابراز می‌شود و بعد فروکش می‌کند، و این یک خصوصیت جبری تحمیلی طبیعت بر اندام گوسفند است. هر وقت طبیعت او خواست و اقتضا کرد، به وجود می‌آید و هر وقت اقتضا کرد که فروکش کند، فروکش می‌کند. اما انسان است که، نه تنها برخلاف طبیعت بلکه برخلاف طبیعت خودش عصیان می‌کند. برخلاف غریزه خودخواهی، به خودکشی دست می‌زند، بر خلاف غریزه طبیعی که او را به صیانت خودش و به حفظ بدن خودش و زندگی خودش می‌خواند، او به فداکاری دست می‌زند و خود را برای یک فکر یا دیگران نابود می‌کند. او انتخاب کرده، و بر خلاف همه خصوصیات طبیعی که او را به انتخاب رفاه و زندگی و خوراک و پوشاک و مصرف می‌خوانند، می‌تواند اعتراض و عصیان نماید و به زهدگرائی و پارسائی تن بدهد. این‌ها علامت اینست که تنها این موجود است که می‌تواند انتخاب کند، علیرغم همه عللی که او را به انتخاب چیزی دیگری می‌خوانند. سوم، انسان موجودی است که خلق می‌کند. خلق از کوچکترین شکل تا عظیم‌ترین صنایع و آثار هنری، تجلی قدرت آفریدگاری در فطرت آدمیاست. تنها انسان است که می‌سازد. اینست که بعضی از تعریف‌ها به این شکل در آمده که انسان، حیوانی است ابزارساز. ولی انسان، سازنده است، نه فقط ابزار، بلکه بیشتر از ابزار. سازندگی انسان بدین معنی است که او احساس می‌کند نیازهای او به میزانی تکامل پیدا کرده که چیزهائی می‌خواهد که در طبیعت نیست. این خودش، علامت اینست که انسان به وجود آمده. انسان تا وقتی که آنچه در پیرامونش هست، برایش کافی باشد، حیوانی است طبیعی، در جستجوی مائده‌هائی که طبیعت، روزمره در اختیارش قرار داده. از این‌جا منزلش با منزل حیوان ماقبل خودش در تکامل جدا می‌شود و به مرحله‌ای می‌رسد که می‌بیند برخلاف نیازهای طبیعیش، نیازهائی او را به دغدغه و حرکت و تلاش وا می‌دارند که مایحتاجش را برای رفع آن نیازها در طبیعت نمی‌یابد. یعنی نشان می‌دهد که این انسان به قدری تکامل پیدا کرده که از مجموعه امکانات طبیعت بیشتر شده؛ امکاناتش و احساس احتیاجش از مجموعه قدرت‌ها و آفرینندگی طبیعت مادی، گسترش و تکامل بیشتری پیدا کرده و در این جا است که به قول هایدگر، انسان به «تنهائی» می‌رسد. انسان وقتی به تنهائی می‌رسد که احساس می‌کند دیگر جنسش از جنس طبیعت مادی نیست و هنگامی احساس می‌کند که اینجائی نیست، که احساس کند نوع ساختمان فطری او با نوع ساختمان حیوانات دیگر اختلاف دارد و احساس کند، ایده‌آل‌هائی او را به طرف خودش می‌کشاند که آن ایده‌آل‌ها در طبیعت وجود ندارد. یکی از کارهائی که می‌کند اینست که به خلق دست می‌زند. از یک مقدمه کوچک شروع می‌کند، می‌خواهد روی پشت بام برود، می‌خواهد پرواز کند، اما طبیعت به او پر نداده، نردبان می‌سازد و روی پشت بام می‌رود. از این جا ابزارسازی شروع می‌شود تا کشتی، هواپیما و سفاین فضائی... یا امثال این‌ها در صنعت. صنعت، مجموعه آفرینندگی‌های انسانی است که می‌کوشد تا طبیعت را در مهمیز اراده خودش قرار بدهد و می‌کوشد تا با امکانات بیشتری که آفرینندگی او به او می‌دهد، به آنچه در طبیعت هست، ولی نمی‌تواند به آسانی در دسترس او قرار بگیرد، برسد: نفت در زمین است، اما، با امکاناتی که طبیعت به او داده نمی‌تواند از آن استفاده کند یا این‌که از این گیاه، به این شکل نمی‌تواند با امکاناتی که دارد استفاده کند؛ صنعت حفاری و تصفیه نفت یا صنعت کشاورزی به او امکانات تازه‌ای می‌دهند که طبیعت نداده. خلقت دوم، از نوع و جنس دیگری است. این خلقت هنری است و تعریف «انسان حیوان ابزارساز است» در این‌جا دیگر لنگ می‌ماند و این یکی از تجلیات خدائی و روح انسان است. هنر- درست مثل صنعت- عبارتست از تجلی استعداد خلاقیت آدمی، در طبیعت. صنعت عبارتست از آفرینندگی انسان برای این‌که انسان را به آنچه در طبیعت هست، برساند، در صورتی‌که هنر عبارتست از آفرینندگی انسان برای این‌که انساناز چیزهائی برخوردار بشود که به آن نیازمند است، اما در طبیعت نیست. پس هنر، یک نوع کار ماوراء صنعتی است که انسان می‌کند، تا طبیعت را، بر اساس آنچه که می‌خواهد ولی در طبیعت نیست، تزیین کند. و می‌کوشد تا نقصی را که در طبیعت می‌جوید و کمبودی را که در طول تکامل روح و نیاز خودش در طبیعت احساس می‌کند، به وسیله خلقت هنری جبران نماید. اینست که هنر، عبارتست از: ادامه کار طبیعت برای بخشیدن آن چیزی به طبیعت که باید برای انسان داشته باشد، و ندارد. پس سازندگی و هنرمندی یکی از خصوصیات انسان است که تجلی بعد سوم روح انسانی(آفرینندگی) اوست. پس به این تعریف رسیدیم: آن انسانی که از آن صحبت می‌شود (و باید همه بشویم و باید هرچه زودتر و هر روز بیشتر در انسان شدن تکامل بیابیم، و این، جهت کار ما را در تعلیم و تربیت، در جامعه، در زندگی فرهنگی و در روابط اجتماعی تعیین می‌کند)، عبارتست از: یک موجود سه‌بعدی، موجودی با سه استعداد؛ اول آگاهی نسبت به خود، جهان و رابطه خود و جهان (خود و جهان را حس کردن، وضع و جایگاه خود را در جهان یافتن و فقط انسان است که این آگاهی را دارد)؛ دوم، انتخاب کردن، آزاد بودن؛ سوم آفرینندگی است در صنعت یا هنر. پس، این خودآگاه آزاد آفریننده، انسان است. و می‌بینیم که این سه صفت، سه صفت خاص خداوند است.خداوند، وجود خودآگاه دارای اراده سازنده یا آفریننده است. آن انسانی هم که از او صحبت می‌کنند و شبیه خداوند است، همین‌طور است. به این اصطلاح مشبهه نمی‌خواهم صحبت کنم که شرک باشد، «شبیه» به این معنی است که انسان موجودی است که برخلاف طبیعت، استعداد این را دارد که صفات برجسته خداوند را در وجود خودش بکارد، پرورش بدهد، و تکامل پیدا کند. «و تخلقوا باخلاق الله» بدین معنی است که با خوی خداوند خو بگیرید. یعنی این‌که انسان در زمین جانشین خداوندمی‌شود؛ (البته) انسان، نه بشر. بشر که جانشین خداوندنمی‌شود، جانشین میمون می‌شود، دنبال او و به دنبال تکامل او است. این انساناست که می‌تواند برخلاف همه طبیعت، موجودی بشود که هم بتواند عصیان کند، هم انتخاب کند، هم آگاهی پیدا کند، و هم علیرغم طبیعت، خلق کند. این کار را خدا می‌کند در حد مطلق و انسان می‌کند در حد نسبی خودش. حال، این خودآگاه انتخاب‌کننده آفریننده را چهار جبر و چهار زندان در خود می‌فشرند و از خودآگاهی و از انتخاب کردن در زندگی و از آفرینندگی مانع می‌شوند. متأسفانه فاجعه بزرگ انسان امروز اینست که ایدئولوژی‌ها هم به میزانی که بسیاری از نیازهای انسان را برآورده می‌کنند، به انسان خودآگاهی‌های نسبی می‌دهند و به جامعه بشری تکامل و قدرت می‌دهند، خود انسان را فراموش می‌کنند، و این فاجعه بزرگی است. ایدئولوژی‌ها چگونه خود بشر را فراموش می‌کنند؟ در اروپا آقای «عبدالقادر مالک»ی هست که از نواده‌های همان «عبدالقادر» مجاهد معروف الجزایر است، منتهی این یک چیز مبتذلی است. او یک سخنرانی در «کلژدوفرانس» در پاریس کرد، به اسم «فاتالیسم اسلامی». و در آن، درباره تحقیر انسان در مکتب اسلام و عقیده اسلامی صحبت می‌کرد، که در آنجا انسانمبتذل و پست است و اصلاً موجودی منحط می‌شود. اعتقاد به مشیت، به قضا و قدر، اعتقاد به این‌که فقط با عبادت انسان می‌تواند نجات پیدا کند، نتیجه‌اش ذلت و امثال این‌هاست. بعد من در آنجا اعتراض کردم، گفتم که این فاتالیسم اسلامی که می‌گویی، فقط در مورد خودت صادق است، برای این‌که واقعاً ملاک و مظهر تمام صفاتی هستی که خودت گفتی! و الا اگر که مسأله منطق باشد، انساندر این تعریفی که کردم، جانشین خداوندمی‌شود و در این تعریفی که کردم، فرمان می‌یابد که صفات خداوند را به خودش بگیرد و با این تعریف، دعوت می‌شود به این‌که: می‌تواند خودآگاه انتخاب‌کننده آفریننده جهان بشود، در جهان. آیا در این‌جا انسان تحقیر می‌شود یا در این ایدئولوژی‌های مدرن که با وجود ابعاد مترقی و منطقی‌ای که دارند باز انسان را قربانی می‌کنند؟ ماتریالیسم «جنس و ذات انسانرا از جنس و ذات ماده می‌داند. در همین اول تعریف او را در چهارچوب تکاملی که در ماده بودن محدود است، حبس می‌کند. اگر انسان موجودی باشد فقط و فقط از جنس ماده، امکان ندارد بیش از آنچه که ابعاد ماده بودن گنجایش دارد، تکامل پیدا کند و این محدود کردن سیر تکاملی آدم است، در پدیده‌های مادی، در ابعاد ماده بودن. «ناتورالیسم» نیز قربانی‌کننده دیگری است که در قرن هجدهم و تا اوائل قرن نوزدهم خیلی رشد کرد. ناتورالیسم می‌گوید، اصالت متعلق به موجودی است زنده به نام طبیعت اما ناخودآگاه، و انسان هم یکی از کشت‌ها و کاشته‌ها و ساخته‌های ناخودآگاه طبیعت زنده است. و بنابراین انسان ساخته شده است، آنچنان‌که طبیعت او را می‌سازد، و بنابراین من اگر آزادم احساس می‌کنم، انتخاب می‌کنم و چیزی می‌سازم، طوری می‌سازم، طوری انتخاب می‌کنم و طوری می‌فهمم که طبیعت فهم مرا، انتخاب مرا و قدرت سازندگی مرا ساخته. پس باز آزادی انسانی را در مقدار امکاناتی که طبیعت به سرشت و استعداد آدم داده، محدود کرده‌اند. یعنی همواره انسان را به عنوان پدیده‌ای که در طبیعت روئیده، اما تکامل یافته‌تر از پدیده‌های دیگر، نه از نوع آن‌ها، می‌دانند. همین محدودیت است که آزادی «من» را به عنوان موجودی که می‌توانم آنچنان‌که می‌خواهم، بیندیشم و آنچنان‌که می‌خواهم، اختیار کنم و آنچنان‌که می‌خواهم، بسازم، قربانی می‌کند. اگزیستانسیالیسم «هایدگر» یا «کی‌یر که‌گارد» یا «سارتر»، با این‌که این‌ها، غیر از «کی‌یر که‌گارد»، غیرالهیهستند و با وجود این‌که مخالف با اعتقاد به متافیزیک هستند، چرا سارتر می‌گوید که انسان موجودی است دارای فطرت و ساختمانی مخالف و مغایر با همه موجودات طبیعت؟ این خیلی عجیب است که سارتر به خداو متافیزیک معتقد نباشد، و در عین حال، انسان را موجودی غیر از همه موجودات طبیعت بداند. نه تنها غیر موجودات طبیعت، بلکه ضد موجودات طبیعت می‌داند و می‌گوید، همه موجودات طبیعت اول ماهیتشان ساخته شده یا بوده و بعد وجود پیدا کرده‌اند، بر خلاف انسان، که اول وجود پیدا کرده بعد ماهیتش به وجود آمده. چرا این‌را می‌گوید؟ برای این‌که به قول خودش: «خدا را که برداشتیم ناچاریم انسان را در مادیت و در طبیعت طبیعی و یا طبیعت مادی بسازیم و بگنجانیم»؛ در نتیجه انسان را قربانی کرده‌ایم، انسان بودن را قربانی کرده‌ایم. ناچار یک چنین چیزی می‌سازد که، همه موجودات، ماهیتشان مقدم بر وجودشان است، برخلاف انسان که وجودش مقدم بر ماهیتش است. بدین معنی که وقتی یک نفر می‌خواهد صندلی بسازد، اول صندلی نیست. از نجار می‌پرسید «چه می‌خواهی بسازی؟» می‌گوید «صندلی»؛ می‌گوئید «صندلی چیست؟» او توضیح می‌دهد که «صندلی عبارتست از چنین چیزی، که چهار تا پایه دارد و یک پشتی و چوب و رنگش هم اینست». وقتی این حرف را می‌زند از ماهیت صندلی صحبت می‌کند، در حالی‌که هنوز صندلی وجود پیدا نکرده. بعد شروع می‌کند و با تیشه و اره و چوب، صندلی می‌سازد، و در این حال او دارد به آن ماهیت صندلی که وجود دارد- اما خود صندلی هنوز وجود ندارد- ، وجود می‌دهد. اما برای انسان برعکس اینست. اول وجودش پیدا شده؛ همین بشری که الان هست، چیست؟ هیچ! هنوز معلوم نیست! اما هست، وجود دارد! چگونه؟ چگونگیش بعد معلوم می‌شود؛ چه جور؟ بعد معلوم می‌شود؛ چگونگیش بسته به این است که خودش چگونه خودش را بسازد. پس برخلاف موجودات دیگر که اول معلومند که چه هستند و بعد وجود پیدا می‌کنند، انسان معلوم نیست که چیست؛ وجود پیدا کرده، اما دارای اراده‌ایست که خمیر بی‌شکل خویشتن را آنچنان‌که خود می‌خواهد بُعد می‌دهد و رنگ می‌زند و شکل و جنس، یعنی ماهیتش را، بعد از وجود خودش می‌سازد. اینست که طبیعت یا خدا، وجود ما را به ما داده، اما ماهیتمان را خودمان با اراده خودمان باید بسازیم؛ زیرا به قول سارتر، اگر اراده و انتخاب کردن را از انسان بگیریم، انسان را از انسان گرفته‌ایم، و بعد همه چیز او فرو می‌ریزد. ترس سارتر هم به خاطر همین است- و ترس درستی هم هست- که اگر ماتریالیسم را مبنا بگیریم و یا ناتورالیسم را- آن‌طوری که امروز گرفته شده- ، خود به خود انسان را در چهارچوب‌های بودن متحجر و محدود، همواره محبوس کرده‌ایم. و هر کس، تکامل انسانی را در حدی متوقف بداند، به انسان بودن خیانت کرده. «وحدت وجودی‌ها» هم انسان را قربانی می‌کنند، در صورتی‌که این، یک ایده‌آلیسمخدا پرستانه است. وحدت وجود یا جبر الهی(Providence) که بعضی از جبریون خود اسلام هم به آن معتقد شدند، جبری است که در فلسفه هند و بعضي فرق تصوف است و همچنین در مذهب کاتولیک که: خداوند آنچنان‌که خود، هستیش اقتضا کرده است هر کسی را ساخته و چگونگی او را و اراده او را و بدی و خوبی او را قبلاً مشخص کرده و در پیشانیش نوشته و وقتی انسان به دنیا می‌آید، جز آنچه که مشیتش بر او تعلق گرفته نمی‌تواند چیز دیگری بشود و باشد. این جا هم باز انسان را قربانی یک جبر پیش از انسان می‌کنند. وقتی که حافظمی‌گوید: چو قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضا است خرده مگیر یعنی ترا صدا نزدند که «آقا؛ این‌طور دوست داری یا آن‌طور!؟» خودش ما را درست کرده، همان‌طور که خودش خواسته، بعد هم ول داده روی زمین، حالا هر طور که هست، هست! از ما که اجازه نگرفته‌اند که چطور باشد! اختیار که به ما ندادند. به قول یکی دیگر از شعرا که آن شعر را تصحیحش می‌کرد، و اگر آن فلسفه درست باشد این درست‌تر است که: ... اگر «همه‌اش» نه به وفق رضا است، خرده مگیر! چون جبر است. در برابر جبر چه می‌توان؟ حتی معترض بودن غلط است، اعتراض غلط است. مثل اعتراض کامو می‌شود که می‌گوید «من اعتراض می‌کنم»؛ می‌گویند به کی؟ به خدا؟ مگر خدارا قبول داری؟ می‌گوید نه؛ می‌گویند پس به چه کسی اعتراض می‌کنی؟ اگر یک طبیعت ناخودآگاه وجود دارد و ما هم ناخودآگاه ساخته شده‌ایم و روئیده‌ایم، تو به کی اعتراض می‌کنی؟ فقط به انسان مسئول یا به یک مسئولیت باید اعتراض کرد، تو که آن مسئولیت را در جهان قبول نداری، همین‌طوری اعتراض می‌کنی؟! بعد یک چیز خنک‌تری می‌گوید: می‌گوید من اعتراض می‌کنم؛ می‌گویند برای چه و به چه کسی اعتراض می‌کنی؟ می‌گوید به هیچکس. مثل این می‌ماند که آدم در هوا همین‌طوری مشت بزند! بعد می‌گوید که «من اعتراض می‌کنم زیرا نمی‌توانم اعتراض نکنم»! وقتی مشیت الهیبدون اراده و انتخاب خود انسان باشد، انسان مسئول نیست. و انسانیکه مسئول نیست، انسان نیست. ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی مطالب مرتبط : سایت مجله اینترنتی انسان امام حسین(ع) ؛ انسان ضدّ غرور http://old.n-sun.ir/andishmandan/prelection/3301-امام-حسین(ع)-؛-انسان-ضدّ-غرور.html موضوع   : امام حسین(ع) ؛ انسان ضدّ غرور   سخنران :  آیت الله شیخ مجتبی تهرانی   دریافت فایل تصویری :   امام حسین(ع) ؛ انسان ضدّ غرور  قسمت اول تا دوازدهم در ادامه مطلب  انسان در سخن سخنوران Sat, 07 Jun 2014 10:45:59 +0430     موضوع   : امام حسین(ع) ؛ انسان ضدّ غرور   سخنران :  آیت الله شیخ مجتبی تهرانی   دریافت فایل تصویری :   1.      امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور  قسمت اول   2.      امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت دوم   3.     امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت سوم   4.     امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت چهارم   5.     امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت پنجم   6.     امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت ششم   7.     امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت هفتم   8.     امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت هشتم   9.     امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت نهم   10.  امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت دهم   11.  امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت یازدهم   12.  امام حسین(ع)؛ انسان ضدّ غرور قسمت دوازدهم  مشاهده قسمت دوازدهم معیار انسانیت چیست ؟ http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3296-معیار-انسانیت-چیست-؟.html معیار انسانیت چیست ؟ گرچه وقت من خیلی گرفته است و بیش از اندازه ی ظرفیت و توانایی ام برای خودم كارهایی درست كرده ام یا شرایط بر من تحمیل كرده است، در عین حال وقتی دوستان از من تقاضای بحثی در اینجا كردند چاره ای جز این ندیدم كه موافقت كنم، برای اینكه نشستن و صحبت كردن و مسائل اسلامی را با شما دانشجویان عزیز در میان گذاشتن برای من از مهمترین مسائل است. ترجیح می دهم كه مسئله ای را طرح كنم كه ذهن شما را برانگیزد تا درباره ی آن فكر كنید و با یكدیگر به مذاكره بپردازیم. لذا بحث من بیشتر جنبه ی طرح و سؤال دارد. موضوع بحث «معیار انسانیت» است، یعنی می خواهیم بدانیم معیار و میزان انسانیت چیست... شهيد مرتضی مطهری Tue, 20 May 2014 19:03:51 +0430 معیار انسانیت چیست ؟ گرچه وقت من خیلی گرفته است و بیش از اندازه ی ظرفیت و توانایی ام برای خودم كارهایی درست كرده ام یا شرایط بر من تحمیل كرده است، در عین حال وقتی دوستان از من تقاضای بحثی در اینجا كردند چاره ای جز این ندیدم كه موافقت كنم، برای اینكه نشستن و صحبت كردن و مسائل اسلامی را با شما دانشجویان عزیز در میان گذاشتن برای من از مهمترین مسائل است. ترجیح می دهم كه مسئله ای را طرح كنم كه ذهن شما را برانگیزد تا درباره ی آن فكر كنید و با یكدیگر به مذاكره بپردازیم. لذا بحث من بیشتر جنبه ی طرح و سؤال دارد. موضوع بحث «معیار انسانیت» است، یعنی می خواهیم بدانیم معیار و میزان انسانیت چیست. اگر از نظر زیست شناسی بخواهیم معیار انسانیت را به دست بدهیم، كار ساده و آسانی است. در زیست شناسی فقط جسم انسان مطرح است. در آنجا بحث می كنند كه انسان در میان رده های مختلف حیوانات در چه رده ای است. مثلاً پستاندار است و. . . بالاخره یك نوع از انواع جانداران را «انسان» می نامند در مقابل انواع دیگر جانداران نظیر پرندگان، خزندگان، چارپایان، حشرات و غیره. با مقیاس زیست شناسی، همه ی افراد بشر كه بر روی زمین هستند، با دو پا راه می روند، پهن ناخن هستند و حرف می زنند، انسانند، و با این معیار هیچ تفاوتی میان انسان ها در انسانیت زیست شناسی نیست. فی المثل با مقیاس زیست شناسی و یا با مقیاس پزشكی و حتی با مقیاس روانشناسی، موسی چومبه همان مقدار انسان است كه لومومبا؛ یعنی از جنبه ی زیست شناسی، از نظر یك پزشك و حتی از نظر یك روانشناس كه درباره ی جهازات بدنی یا جهازات روانی انسان گفتگو می كنند، بین این دو نفر نمی توان فرقی گذاشت همچنان كه میان امام حسین علیه السلام و یزید نمی توان فرقی گذاشت، هر دو از نظر زیست شناسی و پزشكی و حتی روانشناسی انسان هستند. ولی آیا انسانیتانسان، آنچه كه شرافت و كمال انسانی نامیده می شود، به همین است؟ انسان كامل و انسان ناقص در علوم انسانی می بینیم سخن از انسان كامل و انسان ناقص است، سخن از انسان پایین افتاده و انسان مترقی و متعالی است. آن انسانی كه از نظر علوم انسانی، از نظر علوم اخلاقی، از نظر علوم اجتماعی ممكن است كامل باشد و ممكن است ناقص، قابل ستایش و تقدیر و تكریم باشد و یا به هیچ وجه قابل ستایش و تعظیم نباشد بلكه شایسته ی تحقیر باشد، كدام انسان است؟ معیار انسانیت چیست و در كجاست؟ این چگونه است كه میان مثلاً چومبه و لومومبا فرق می گذاریم؟ در چه چیزِ آنها فرق می گذاریم؟ چه چیز، یكی را انسان منحطّ قابل نكوهش و حتی مستحق اعدام قرار داده است و دیگری را انسانی قابل ستایش؛ با اینكه از جنبه های زیست شناسی اگر هر دو را كالبدشكافی كنند شبیه یكدیگرند، حتی جهازات روانی شان هم شبیه یكدیگر است: هر دو دارای قلب، سلسله اعصاب، كبد، كلیه، ماهیچه ها، معده و. . . هستند و چه بسا كه اعضای بدن انسان قابل نكوهش از اعضای بدن انسان متعالی بهتر كار كند. پس چه چیز در این است و چه چیز در آن كه باعث تفاوت ایندو شده است؟ . این همان مسئله ی بسیار بسیار مهمی است كه از قدیم در علومانسانی و نیز در ادیان و مذاهب مطرح بوده است. مثلاً قرآن انسانهایی را برتر و بالاتر از فرشته و شایسته ی مسجودیت ملائك می داند، چنانكه می گوید: ما به فرشتگان گفتیم به آدم سجده كنید. ولی در مورد انسانهایی نیز می گوید كه چهارپایان بر اینها برتری دارند.  چه مقیاسها و معیارهایی است كه این مقدار تفاوت را به وجود آورده است؟ این امر به دین و مذهب هم ارتباط ندارد و حتی مسئله ی انسان در سطحی قرار گرفته است كه با موضوع خدا هم صددرصد بستگی ندارد؛ یعنی فیلسوفان مادی جهان هم كه به خدا و دین و مذهب اعتقاد ندارند، باز مسئله ی انسان و انسانیت و مسئله ی انسان برتر وانسان فروتر را مطرح كرده اند. در اینجا این سؤال مطرح می شود كه از نظر مكاتب مادی، انسان برتر و انسان فروتر چگونه انسانهایی هستند و ملاك برتری و ملاك فروتری چیست؟ این سؤال بود، حال ببینیم جواب چیست.  نظریات مختلف درباره ی معیار انسانیت: 1علم . آیا ما می توانیم علم را ملاك و معیار انسانیت قرار بدهیم و بگوییم كه انسانها از نظر زیست شناسی با یكدیگر مساوی هستند ولی یك چیز هست كه اكتسابی یعنی به دست آوردنی است و با آن معیار، انسانیت با غیرانسانیتتفاوت می كند؛ مرزی است میان انسان برتر و انسان فروتر، و آن دانش است؟ هر اندازه كه انسان آگاهی و دانش بیشتری پیدا كند، انسانتر است و هر اندازه كه از علم و دانش بی بهره تر باشد، از انسانیت بی بهره تر است. بنابراین دانش آموز كلاس اول از كسی كه هنوز به مدرسه نرفته انسانتر است. دانش آموز كلاس دوم از دانش آموز كلاس اول انسانتر است و همین طور. . . در دوره ی دانشگاه هم دانشجویی كه سال آخر را طی می كند از دانشجویی كه سال ماقبل آخر را طی می كند انسانتر است. در میان علما و دانشمندان نیز هركدام كه معلوماتش بیشتر است انسانتر است. آیا اینكه علم و دانش معیار انسانیت است و تنها معیار هم هست، می تواند مورد قبول واقع شود؟ آیا شما انسانها را براساس دانششان ستایش یا نكوهش می كنید؟ ابوذر را كه شما ستایش می كنید آیا به دلیل این است كه دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسانهای زمان خودش بیشتر بوده است؟ اینكه معاویه مورد نكوهش و در مقابل، ابوذر مورد ستایش شماست آیا به این دلیل است كه شما حساب كرده اید و دیده اید معلومات ابوذر از معاویه بیشتر است؟ در مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمی كنم كه تنها علم و دانش معیار انسانیتباشد و هر كه عالمتر است انسانتر باشد. با این مقیاس باید بگوییم كه در زمان ما اینشتین- كه از همه ی دانشمندان عالَم شهرتش بیشتر است و واقعاً هم شاید از همه ی دانشمندان عالَم عالِمتر بود- انسانترینانسانهای زمان ما بوده است.  2خلق و خوی . نظریه ی دیگر این است كه انسانیت به دانش نیست. دانش البته شرطی است برای انسانیت. آگاهی و باخبربودن، روشن بودن به جهان، به خود و به اجتماع را نمی شود نفی كرد اما این مسلّماً كافی نیست. اگر هم دخالتی دارد، یكی از پایه های انسانیت است. تازه در اصلِ پایه بودنش هم حرف است كه بعد عرض می كنم. این نظریه می گوید انسانیت به خلق و خوی است نه به دانش. خلق و خوی یك مسئله است و آگاهی مسئله ی دیگر. ممكن است انسان، آگاه و دانا باشد و همه چیز را بداند ولی خلق و خوی او خلق و خوی انسانی نباشد، بلكه خلق و خوی حیوانی باشد، چطور؟ یك حیوان از نظر خلق و خوی تابع غرایزی است كه با آن غرایز آفریده شده است، جبر غرایز بر او حكومت می كند؛ یعنی در مقابل غریزه اش یك اراده ی حاكم ندارد و حتی او همان غریزه ی خودش است و غیر از غریزه چیزی نیست. اگر می گوییم سگ یك حیوان درنده و در عین حال باوفاست، درندگی و وفا برای این حیوان غریزه است. اگر می گوییم مورچه یك حیوان حریص یا مآل اندیش است، حرص یا مآل اندیشی برای این حیوان یك غریزه است. جبر غریزه بر او حكومت می كند و بس. انسانهایی در جهان هستند كه همان خلق و خوی حیوان را دارند یا به عبارت دیگر همان خلق و خوی اوّلی طبیعی را دارند، خودشان را بر اساس طرح انسانی نساخته اند، خودشان را تربیت نكرده اند، انسانطبیعی هستند، یك انسان صددرصد موافق طبیعت، انسانی كه در درون خودش محكوم طبیعت خودش است. علم او چطور؟ علم، آگاهی و چراغ است. او در حالی كه محكوم طبیعتش است، چراغ علم را در دست دارد. آن وقت تفاوتش با حیوان در این جهت می شود كه شعاع آگاهی حیوان برای تأمین غرایزش ضعیف و محدود به زمان و مكان خودش است ولی آگاهی به انسان قدرت می دهد به طوری كه بر زمان گذشته اطلاع پیدا می كند، زمان آینده را پیش بینی می كند، از منطقه ی خودش خارج می شود و به منطقه های دیگر می رود تا آنجا كه از كره ی خودش هم خارج می شود و به كره ی دیگر می رود. ولی مسئله ی خلق و خوی یك امر دیگر است، غیر از مسئله ی آگاهی است. به عبارت دیگر آگاهی، به آموزشهای انسان ارتباط پیدا می كند و خلق و خوی به پرورشهای انسان. اگر بخواهند به انسان آگاهی بدهند باید او را آموزش بدهند و اگر بخواهند به انسان خلق و خوی خاص بدهند، باید او را همان گونه تربیت كنند، عادت و پرورش دهند و این، یك سلسله عوامل غیر از عامل آموزش می خواهد، به این معنی كه عامل آموزش، شرط پرورش هست ولی شرط لازم است نه شرط كافی. نظریه ی اول كه معیار انسانیت را تنها دانش می دانست، خیال نمی كنم كه چندان قابل قبول باشد. بعد عرض می كنم كه چه اشخاصی همین نظریه را دنبال كرده اند. ولی نظریه ی دوم كه سراغ خلق و خوی می رود، طرفداران بیشتری دارد. اما تازه این مسئله مطرح است كه كدام خلق و خوی معیار انسانیتاست؟ در اینجا هم چند نظریه است: انساندوستی یكی اینكه آن خویی كه معیار انسانیت است محبت است، انساندوستی است و مادر همه ی خویهای خوب دیگر، محبت است. پس اگر كسی خلق و خوی اش براساس انساندوستی بود و انساندوست بود انسان است: به سرنوشت دیگران همان قدر اندیشیدن كه به سرنوشت خود و بلكه به سرنوشت دیگران بیشتر از سرنوشت خود اندیشیدن. در منطق دین اسم این را «ایثار» می گذارند. در كتابی نوشته بود: یك دستور كه در تمام ادیان جهان یافت می شود این است: برای دیگران همان را دوست بدار كه برای خود دوست می داری و برای دیگران همان را مپسند كه برای خود نمی پسندی. در احادیث ما به این عبارت است: اَحْبِبْ لِغَیْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اكْرَهْ لَهُ ما تَكْرَهُ لَها [ نهج البلاغه فیض الاسلام، نامه ی 31 ]برای دیگری همان را بخواه كه برای خود می خواهی و برای او همان را نپسند كه برای خود نمی پسندی. این منطق، منطق محبت است. چنانكه می دانید در مكتب هندو و هم در مكتب مسیحیت روی كلمه ی «محبت» زیاد تكیه می شود؛ می گویند در همه ی موارد محبت كنید. اصلاً غیر از محبت مسئله ی دیگری مطرح نیست. البته در این دو مكتب یك انحرافی هست؛ یعنی آنها می گویند محبت، ولی محبتی كه آنها می گویند نوعی تخدیر است. این هم نظریه ای است و بعد باید درباره ی آن صحبت كنیم كه آیا محبت به تنهایی برای معیار انسانیت بودن كافی است یا نه؟ . گفتیم در نظریه ی خلق و خوی، اولین حرفی كه در معیار انسانیتمطرح است انساندوستی است. انسان اخلاقی یا انسان بالاتر، انسانفراتر، انسانی است كه انساندوست باشد. با این معیار یك مقدار از مشكلاتمان حل می شود. اگر از ما بپرسند: ابوذر را كه شما بر معاویه ترجیح می دهید، برای چه ترجیح می دهید؟ دیدیم با معیار اول یعنی ملاك برتری را دانش و آگاهی صِرف دانستن، این ترجیح ما جور درنمی آمد ولی با معیار دوم یك مقدار این مسئله حل می شود. می گوییم: معاویه انسانی بود فقط در فكر خودش و برای خودش، و انسانهای دیگر را برای اشباع جاه طلبی های خود به زور استثمار كرده بود. پس او یك موجود خودخواه، خودپسند و خودپرست بود. ولی ابوذر برعكس، با اینكه همه ی امكانات برایش فراهم بود و همین معاویه حاضر بود بهترین شرایط زندگی را برای او فراهم كند، به خاطر اینكه معاویه حقوق مردم را پایمال كرده بود و برای اینكه به سرنوشت دیگران می اندیشید، با همین معاویه ی جبّار مبارزه كرد تا آنجا كه جانش را بر سر این كار گذاشت و در تبعیدگاه رَبَذه در غربت جان داد. پس اینكه ما ابوذر را انسانمی دانیم و معاویه را انسان نمی دانیم بلكه یك حیوان می دانیم، به خاطر این است كه معاویه فقط در فكر آخور خودش بود و ابوذر در فكر انسانهای دیگر. ما چرا علی علیه السلام را یك انسان كامل می دانیم؟ برای اینكه درد اجتماع را حس می كرده، برای اینكه «من» او تبدیل به «ما» شده بود، برای اینكه «خود» او خودی بود كه همه ی انسانها را جذب می كرد. او به صورت یك فرد مجزّا از انسانهای دیگر نبود بلكه واقعاً خودش را به منزله ی یك عنصر، یك انگشت، یك عصب در یك بدن احساس می كرد كه وقتی ناراحتی ای در یك جای بدن پیدا می شود، این عضو ناآرام و بی قرار می گردد. و اصلاً این تعبیرات مال خود اوست؛ قبل از اینكه در قرن بیستم فلسفه های اومانیستی این حرفها را بیاورند علی علیه السلام اینها را گفته است. وقتی كه خبردار می شود كه عامل او (فرمانداری كه از ناحیه ی او منصوب است) در یك مهمانی شركت كرده است، نامه ی عتاب آمیزی به او می نویسد كه در نهج البلاغه هست. حال چه مهمانی ای بوده است؟ آیا آن فرماندار در مهمانی ای شركت كرده بود كه در سر سفره ی آن مشروب بوده است؟ نه. در آنجا قمار بوده؟ نه. در آنجا مثلاً زنهایی را آورده و رقصانده بودند؟ نه. در آنجا كار حرام دیگری انجام داده بودند؟ نه، پس چرا آن مهمانی مورد ملامت قرار می گیرد و نامه ی تند نوشته می شود؟ می گوید: وَ ما ظَنَنْتُ اَنَّكَ تُجیبُ اِلی طَعامِ قَوْمٍ عائِلُهُمُ مَجْفُوٌّ وَ غَنِیُّهُمْ مَدْعُوٌّ [ همان، نامه ی 45 ]. گناه فرماندارش این بوده كه بر سر سفره ای شركت كرده است كه صرفاً اشرافی بوده، یعنی طبقه ی اغنیا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند. علی علیه السلام می گوید: من باور نمی كردم كه فرماندار من، نماینده ی من پای در مجلسی بگذارد كه صرفاً از اشراف تشكیل شده است. بعد راجع به خودش و زندگی خودش برای آن فرماندار شرح می دهد. درباره ی خود می گوید درد مردم را از درد خودش بیشتر احساس می كرد؛ درد آنها سبب شده بود كه اساساً درد خود را احساس نكند. سخنان علی علیه السلام نشان داده كه او واقعاً دانا و دانشمند و حكیم بوده است. اما علی را كه اینقدر ستایش می كنیم نه فقط به خاطر این است كه باب علم پیغمبر بوده كه پیامبر فرمود: اَنَا مَدینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلیٌّ بابُها [ غایة المرام ، باب 29 ]؛ بیشتر از این جهت ستایش می كنیم كه انسانبود، این ركن از انسانیت را داشت كه به سرنوشت انسانهای محروم می اندیشید، غافل نبود، درد دیگران را احساس می كرد، چنانكه سایر اركان انسانیترا هم داشت. 3 اراده . مكتب دیگر می گوید: معیار انسانیت «اراده» است، اراده ی مسلط كننده ی انسانبر نفس خود. به عبارت دیگر معیار انسانیت، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرایز خود، بر شهوات خود، به طوری كه هر كاری كه از انسانصادر می شود به حكم عقل و اراده باشد نه به حكم میل. فرق است میان میل و اراده. میل در انسان یك كشش و جاذبه است، جنبه ی بیرونی دارد، یعنی رابطه ای است بین انسان و شئ خارجی كه آن شئ انسان را به سوی خودش می كشد. مثل آدم گرسنه كه میل به غذا دارد. این میل یك جاذبه است كه انسان را به طرف خودمی كشد. یا مثلاً تمایل جنسی یك جاذبه است، یك میل است كه انسانرا به سوی خود می كشد. حتی خواب هم همین طور است؛ خواب انسان را به سوی خودش می كشاند، انسان به سوی آن حالتی كه نامش «خواب» است كشیده می شود. میل به جاه و مقام، شهوت جاه و مقام، انسان را به سوی خودش می كشاند و امثال اینها. ولی اراده بیشتر جنبه ی درونی دارد، برعكسِ میل است، انسانرا از كشش امیال آزاد می كند یعنی امیال را دراختیار انسان قرار می دهد. هرطور كه اراده می كند كار می كند نه هرطور كه میلش بكشد. تابع تصمیم و فكر بودن غیر از تابع میل بودن است؛ نوعی تسلط بر امیال است. اگر توجه كرده باشید علمای اخلاق، اخلاقیون قدیم ما بیشتر تكیه شان روی مسئله ی اراده بوده است، اراده ی حاكم بر میلهای انسان.  می گفتند معیار و میزان انسانیت، اراده است. حیوان موجودی است تابع جبر غریزه كه همان میلها باشد ولی انسانموجودی است كه می تواند به حكم اراده و به حكم اختیار از جبر غریزه آزاد باشد، می تواند اراده كند كه بر ضد میل خودش رفتار و عمل كند. پس آن كسی انسان است كه بر خودش مسلط باشد و به هر اندازه كه انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانیتبدور است. درباره ی تسلط بر نفس امّاره، در اسلام تأكید فراوان شده است. داستان كوچكی را در این زمینه- كه شاید شنیده باشید- نقل می كنم: . نوشته اند پیغمبر اكرم در مدینه از محلی عبور می كرد. گروهی از جوانان مشغول زورآزمایی بودند به این ترتیب كه سنگ بزرگی را بلند می كردند (مثل اینهایی كه هالتر برمی دارند) تا ببینند چه كسی بهتر می تواند آن را بلند كند. این هم مثل همه ی مسابقات احتیاج به داور دارد، چون گاهی دو نفر وزنه را نزدیك به یكدیگر برمی دارند. وقتی پیغمبر اكرم آمد از آنجا بگذرد، جوانان گفتند هیچ داوری بهتر از پیغمبر نیست: یا رسول اللّه! شما اینجا بایستید و میان ما داوری كنید كه كدامیك از ما بهتر وزنه را بلند می كنیم. پیامبر صلی الله علیه و آله قبول كرد. آنها مشغول شدند. آخر كار، پیغمبر فرمود:می خواهید بگویم از همه ی شما قویتر و نیرومندتر كیست؟ بله یا رسول اللّه! فرمود: از همه قویتر و نیرومندتر آن كسی است كه وقتی به خشم می آید، خشم بر او غلبه نكند بلكه او بر خشمش غلبه كند، و خشمْ او را در راهی كه رضای خدا نیست نیندازد، بر خشم خودش مسلط شود؛ و آنگاه كه از چیزی خوشش می آید، آن خوش آمدنْ او را به غیر رضای خدا نیندازد و بتواند بر رضایخودش، بر میل و رغبت خودش مسلط شود. یعنی پیامبر آن زورآزمایی بدنی را فوراً تحلیل و تبدیل به یك مسابقه ی روحی كرد و مسئله ی قوّت بازو را روی قوّت اراده [تحلیل نمود، ] گفت البته این هم یك كاری است؛ آن كه بازویش قویتر است مردتر است اما مردی فقط به زور بازو نیست، زور بازو یكی از نشانه های كوچك آن است. اساس مردی در قوّت اراده است. ملاّی رومی می گوید: وقت خشم و وقت شهوت مرد كو                طالب مردی چنینم كو به كو ما علی علیه السلام را كه شیر خدامی دانیم، مرد خدا می دانیم، چون در دو جبهه از همه مردتر بود: یكی جبهه ی بیرونی، اجتماعی، میدانهای مبارزه كه هر پهلوانی را به خاك می افكند و از آن مهمتر، جبهه ی درون خودش كه بر خودش مسلط بود؛ اراده اش بر هر میلی، بر هر شهوتی، بر هر اندیشه ای حاكم بود. این داستان كه مولوی آن را در مثنوی آورده، چقدر از نظر مردی و قوّت اراده، فوق العاده است! چه تابلوی عالی و لطیفی است كه یك جوان بیست و چهار پنج ساله، دشمن بسیار نیرومند خودش را به خاك افكنده است، می رود روی سینه اش می نشیند تا سرش را از بدن جدا كند. او به صورت علی علیه السلام تف می اندازد. طبعاً علی ناراحت می شود. موقتاً از بریدن سر او صرف نظر می كند. چند لحظه ای قدم می زند، بعد برمی گردد. دشمن می گوید: چرا رفتی؟ می گوید: برای اینكه اگر در آن حال سر تو را بریده بودم، به حكم خشم خودم بریده بودم نه برای انجام وظیفه ام و در راه هدفم و در راه خدا. اینقدر آدم بر خودش، بر اعصاب خودش، بر خشم خودش، بر رضای خودش مسلط باشد! .  این هم یك نظر و یك معیار برای انسانیت است. 4 آزادی . معیار دیگر برای انسانیت انسان، آزادی است. یعنی چه؟ یعنی انسان آن اندازه انسان است كه هیچ جبری را تحمل نكند، محكوم و اسیر هیچ قدرتی نباشد، همه چیز را خودش آزادانه انتخاب كند. می دانید كه در مكتبهای جدید روی آزادی به عنوان معیاری از معیارهای انسانی، بیشتر تكیه می شود؛ یعنی به هر اندازه كه فرد بتواند آزاد زیست كند، به همان اندازه انساناست. پس آزادی معیار انسانیت است. این نظریه چطور است؟ آیا درست است یا نه؟ این نظریه هم مثل نظریات پیش، هم درست است و هم نادرست؛ یعنی به عنوان جزئی از انسانیت انسان، درست است ولی به عنوان اینكه تمام معیار انسانیت باشد، درست نیست. از نظر اسلام همان طور كه محبت انسانها نسبت به یكدیگر تشویق و ترغیب و تقدیس و به آن دعوت شده است و همان طور كه تسلط انسانبر نفس خود تقدیس و به آن دعوت شده است، حریت و آزادی هم تقدیس شده است .   اسلام عجیب است! .....نام کتاب : آزادى معنوى‏ منبع : مجموعه آثار شهید مطهری    متن کامل چهار زندان انسان( بخش ۱ ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/shariaty/3287-چهار-زندان-انسان(-بخش-۱-).html چهار زندان انسان ( بخش ۱) دکتر علی‌ شریعتی    خانمها، آقایان، دانشجویان گرامی: بعد از عرض تبریک به همه شما به خاطر این مناسبت، آنچه را که می‌خواستم مقدمتاً عرض کنم اینست که سخنرانی امشب من در حقیقت یک سخنرانی نیست؛ به خاطر این‌که سخنرانی عبارتست از ملاک و مطلبی که یک سخنران دارد، تحقیقی کرده و نتیجه آن تحقیقش را برای حضار بیان می‌کند. آنچه که امشب می‌خواهم عرض کنم، یک طرح، یک تز و یک نظریه است. بدون این‌که به استدلالش بپردازم و بدون این‌که توضیح زیاد بدهم فقط اصل تز را طرح می‌کنم و اگر هم تشریحی می‌شود فقط به خاطر  ... دکتر علی شریعتی Thu, 01 May 2014 23:34:51 +0430 چهار زندان انسان دکتر علی‌ شریعتی بخش ۱    خانمها، آقایان، دانشجویان گرامی: بعد از عرض تبریک به همه شما به خاطر این مناسبت، آنچه را که می‌خواستم مقدمتاً عرض کنم اینست که سخنرانی امشب من در حقیقت یک سخنرانی نیست؛ به خاطر این‌که سخنرانی عبارتست از ملاک و مطلبی که یک سخنران دارد، تحقیقی کرده و نتیجه آن تحقیقش را برای حضار بیان می‌کند. آنچه که امشب می‌خواهم عرض کنم، یک طرح، یک تز و یک نظریه است. بدون این‌که به استدلالش بپردازم و بدون این‌که توضیح زیاد بدهم فقط اصل تز را طرح می‌کنم و اگر هم تشریحی می‌شود فقط به خاطر روشن شدن خود تز است و بعد عرضم را تمام می‌کنم و البته در خدمتتان خواهم بود که درباره خود این تز و این نظریه هرگونه سئوالی یا ابهام و ایرادی باشد، به هر حال جواب بدهم. ولی از اول طی کنم که این یک استدلال، یک تشریح و تحقیق نسبت به یک موضوع نیست، بلکه یک نظریه است و شما در حد یک نظریه می‌توانید تلقی‌اش کنید. جالب است که من در این دو سه مرتبه‌ای که به آبادان آمده‌ام و در این‌جا صحبت کرده‌ام، بیشتر مسائل روی خود انسان دور می‌زده و این امر تصادفی نیست، چون بزرگترین مشکل زندگی انسان امروز همین است و هر روز هم، به میزانی که زندگی روشن‌تر می‌شود و جهان آسان‌تر و انسان مسلط‌تر بر جهان می‌گردد و مشکلات بیشتر حل می‌شود، این مشکل، مشکل‌تر و مبهم‌تر می‌شود و حتی به صورت یک فاجعه در می‌آید. این مشکل، مشکل خود انسان است. و هر روز به وسیله علم به سئوال‌های زیادی پاسخ داده می‌شود. ولی این سئوال که «انسان چیست؟» بیشتر مطرح است و مسأله‌تر! چنان‌که امروز می‌بینیم در غرب که بیشتر از ما و زودتر از ما به این بحران رسیده‌اند، بیشتر از ما فاجعه «نمی‌دانم انسان کیست» را احساس می‌کنند که دامنه‌اش تا حدی روشنفکران ما را هم گرفته است. بنابراین، مسأله اساسی برای انسان امروز خود انسان است که چیست؟ و امکان ندارد قبل از این‌که ما به یک تعریف آگاهانه درست و منطقی از انسان رسیده باشیم، هیچ مسأله‌ای حل بشود. من در دانشکده‌ای درباره تعلیم و تربیت صحبت می‌کردم و (می‌گفتم) علت این‌که مکتب‌های مختلف تعلیم و تربیت که امروز مطرح است، همه به بن‌بست رسیده‌اند و همه نظام‌های آموزشی دنیا بر اساس فلسفه‌های مختلف، هیچ کدام نتوانسته‌اند موفق باشند و هرکدام اول شور و شر فراوانی برانگیختند و بعد عجز خودشان را نشان دادند، به خاطر نقصی که در این مکتب‌های تربیتی و آموزشی هست، نیست، (بلکه) به خاطر اینست که معلمین بزرگ امروز دنیا و بنیانگذاران نظام‌های تعلیم و تربیتی در سطح‌های مختلف بیش از آنکه به تکنیک آموزش و پرورش انسان بپردازند باید این مسأله را حل کنند که انسان چه چیز است؟ اگر ما نفهمیم که انسان چیست و چه باید باشد، یعنی اعتقاد روشن و مورد اتفاق، برای حقیقت انسان نداشته باشیم، همه تلاش‌های ما برای اصلاح فرهنگ، اصلاح آموزش، پرورش، اخلاق و روابط اجتماعی عبث و بیهوده است. باغبانی را می‌مانیم که تکنیک پیوند زدن، وجین کردن، باغداری و گیاهشناسی را به حد اعلای علم امروز می‌شناسد، اما به نوع درختی که غرس می‌کند نمی‌اندیشد و این موضوع را که جامعه او نیازمند چه میوه‌ای است، در نظر نمی‌گیرد. و درست امروز برای همه کسانی که می‌خواهند انسان و جامعه را اصلاح کنند می‌شود چنین تشبیهی را کرد. امکان ندارد تعلیم و تربیتی مترقی و موفق داشته باشیم قبل از این‌که مسأله انسان را حل کنیم. امکان ندارد که هیچ یک از نظام‌های اجتماعی جهان، از مارکسیسم و سوسیالیسم گرفته تا همه ایدئولوژی‌های دیگر، موفق بشوند، قبل از این‌که بگویند و اعلام کنند که انسان چیست، و قبل از این‌که به این اصل برسند که هدف‌های نهائی که انسان باید آن‌ها را بر اساس فطرت خودش تعقیب کند چه هدف‌هائی است؟ و اصولاً باید مشخص شود که از جامعه متعالی، از تمدن بزرگ و از نظام آموزش‌های سیاسی یا اقتصادی بسیار پیشرفته، چه جور انسانیرا می‌خواهیم بسازیم. بنابراین قبل از هر چیز باید مسأله انسان بودن و چگونه بودن انسان و چگونه شدن انسان حل بشود. این اساس هر مسأله‌ای است، چه خواسته باشیم بعداً مذهبی بمانیم چه غیرمذهبی، چه سوسیالیست چه ضد آن، چه مترقی چه مرتجع، هر شکلی را خواسته باشیم بعد تعقیب کنیم، باید قبلاً این مسأله برای همه‌مان حل بشود. متأسفانه من سالی یک‌مرتبه (آن‌هم مسلم نیست که بتوانم بیایم)، این‌جا می‌آیم، و همیشه در همان مرحله اول می‌مانم یعنی برای آنچه که بعد باید بنا کنم دیگر فرصت نیست، می‌ماند تا سال دیگر، که سال دیگر هم نسل عوض می‌شود. متأسفانه ما معلم‌ها زحمتمان روی آب جاری است، بر خلاف آنهائی که در بازار یا در اداره کار می‌کنند، این‌ها ده سال که کار می‌کنند سوابق این ده سال کار در محیطشان می‌ماند، اما ما زحماتمان روی جریان پیوسته‌ای است که مشتری‌هایمان حداکثر چهار سال دیگر در دانشکده هستند. همه کارهائی که می‌کنیم، به آخر که می‌خواهد برسد، می‌بینیم دانشجوها دارند می‌روند و باز نسل تازه‌ای می‌آیند و باز ما باید از صفر شروع کنیم. معلمی یک بدی که دارد این است، به خصوص در نظام تعلیم و تربیت جدید؛ برخلاف نظام تعلیم و تربیت قدیم، که شاگرد خودش می‌رفت در حوزه‌های مختلف می‌نشست و استادان مختلف را می‌دید یک نفر را انتخاب می‌کرد و بعد آن معلم این شاگردش را بر اساس مکتب خودش، پله‌پله می‌ساخت و تا مراحل نهائی می‌رساند و آخرین تحقیقاتش، آخرین نظریاتش را برای او می‌گفت و او را از ابتدا تا انتهای مکتبش می‌پروراند و هدایت می‌کرد. اما تعلیم و تربیت در نظام جدید این شکلی نیست. با شاگرد یک‌سال یک درس خاص داریم، مقدمه‌چینی می‌کنیم که بعد به نتیجه برسیم؛ بعد می‌بینیم سال تمام است، او رفته و عده‌ای دیگر آمده‌اند که باز از اول باید شروع کنیم. این است که همیشه در مقدمه می‌مانیم. معلمی به شاگردش می‌گفت: تنبل خجالت نمی‌کشی دو سال در یک کلاس مانده‌ای. گفت: خودت خجالت بکش که بیست و پنج سال است در همین کلاس مانده‌ای. این مجبور بودن معلم به ماندن در یک کلاس، که کلاسش از لحاظ اتاق و شماره ثابت است اما از لحاظ مشتری‌هایش همواره در حال حرکت، سبب می‌شود که هرچه می‌خواهد بسازد بعد از مدتی، جبراً، از زیر دستش رد شود و نتایج مقدماتش هیچ‌وقت به خودش و کار بعدیش نرسد. سخنرانی امروز من، باز هم درباره انسان است. زیرا همان‌طوری که گفتم، انسان امروز از هر روزی مجهول‌تر است. از اواخر قرن نوزدهم تا قرن بیستم- که الان هستیم- غالب فلاسفه و متفکرین و حتی نویسندگان و هنرمندان به مسأله انسان توجه فراوان کرده‌اند و هر کدام درباره انسانیک اثر، یک تحقیق و یا یک نظریه دارند. بدین علت است که انسان از هر روزی، امروز متزلزل‌تر است. اصل تز من اینست که انسان، دارای چهار جبر است؛ انسان، زندانی چهار زندان است. و طبیعتاً وقتی می‌تواند انسان باشد که از این چهار جبر رها بشود و وقتی انسان می‌تواند، به معنای واقعی، انسان باشد که از این چهار زندان آزادی خودش را به دست بیاورد. حالا اصل تز این است که اولاً این چهار زندان یا چهار جبر چیست؟ و ثانیاً چگونه انسان می‌تواند از این زندان‌های چهارگانه یا جبرهای چهارگانه‌اش رهائی پیدا کند؟ و قبل از این باید به این مسأله توجه کرد که وقتی می‌گوئیمانسان، مقصودمان چیست؟ چون با یک تعریف خاص از انسان است که می‌توان گفت این انسان، زندانی چهار زندان است. و این تعریف خاصی است که عرض می‌کنم: یکی از دوستان من که در قرآن تحقیق می‌کرد، می‌گفت دو کلمه راجع به انسان هست و وقتی از این نوع صحبت می‌کند دو کلمه را به کار می‌برد: یکی «بشر«، یکی «انسان». گاه «بشر» به کار می‌برد و می‌گوید: انا بشر مثلکم؛ گاه انسان به کار می‌برد:کان الانسان عجولا (مثلاً) یا ضعیفاً. و این اختلاف بین کلمه «بشر» و کلمه «انسان» در اینست، که وقتی می‌گوید «بشر»، مقصود همین نوع حیوان دوپائی است که در آخر سلسله تکاملی موجودات بر روی زمین آمده و الان دارد زندگی می‌کند، و سه میلیارد رأس از آن، الان در روی زمین حرکت می‌کنند. وقتی می‌گوید «انسان»، مقصود آن حقیقت متعالی غیرعادی و معماگونه‌ایست که تعریف خاصی دارد، و در آن تعریف، دیگر پدیده‌های طبیعت نمی‌گنجند. پس دو تا انسان وجود دارد: یکی انسانیکه بیولوژی از آن صحبت می‌کند، و دیگری انسانی که شاعر درباره‌اش حرف می‌زند، فیلسوف از آن سخن می‌گوید و مذهب با او کار دارد. نوع اول همان نوع خاصی است که دارای خصوصیات فیزیولوژی و بیولوژی و پسیکولوژی مشترک در میان همه افراد این نوع اعم از سیاه، سفید، زرد، شمالی، جنوبی، شرقی، غربی، مذهبی و غیرمذهبی است، و بر اساس این قوانین است که طب، داروسازی، داروشناسی، و همچنین تشریح، بیماری‌شناسی، پاتولوژی، علم بیولوژی و علم رواشناسی به وجود آمده است. اما انسان به معنی دومش عبارت از آن حقیقت انسانبودن است و دارای خصوصیات استثنائی است که سبب می‌شود هر یک از افراد نوع بشر به میزان خاصی انسان باشند. پس وقتی می‌گوئیم انسان، مقصودمان تعریفی نیست که همه افراد این نوع- که سه میلیارد آن الان روی زمین هستند- بطور مشترک شامل حالشان بشود. همه افراد این نوع، بشر هستند، بطور مشترک، اما همه آن‌ها انساننیستند. هر کسی به میزانی و تا اندازه‌ای توانسته است انسان بشود. پس بدین تعریف می‌رسیم که از میان افراد این نوع که همه‌شان بشرند، و هر کسی به اندازه دیگران بشر است، افرادی هستند که توانسته‌اند به مرحله انسان شدن برسند و در مرحله انسان شدن یا انسان بودن، درجات متعالی یا اندکی را طی کنند. اینست که نوع بشر در مسیر تحول و تکامل خودش به طرف انسان شدن گام بر می‌دارد. بشر یک «بودن» است، در صورتی‌که انسان یک «شدن» است. فرق انسان با بشر و همه پدیده‌های دیگر طبیعی از حیوان و نبات و جماد، این است که همه پدیده‌های طبیعت هر کدام یک «بودن»اند، و تنها انسان بدان معنای ویژه یک «شدن» است. یعنی چه؟ موریانه را در نظر می‌گیریم، از پانزده میلیون سال پیش در آفریقا آثاری از خانه‌سازی موریانه هست که می‌بینیم درست خانه و زندگیش را در آن دوره همان جور می‌ساخته و ترتیب می‌داده که الان. بنابراین موریانه یک «بودن»ی است که تا هر وقت هست و در هر کجا که هست، هر یک از افراد این نوع موریانه یک وجود ثابت لایتغیرند، همیشه یک تعریف ثابت دارند. همین‌طور کوه، ستاره، آب، جانور، اسب، شیر، پرنده، و همین‌طور هم بشر. بشر هم یک تعریف ثابت دارد. موجودی است که روی دو پایش راه می‌رود. تعریف ثابتش را یکی از نویسندگان بطور فانتزی، از قول دانشمند بزرگی که به کره مریخ رفته، نوشته است. به کره مریخ رفته است؛ آنجا پیاده شده و در خیابان‌های آنجا راه می‌رفته (توریست بوده و از زمین به مریخ رفته) و دیده که در دانشکده‌ای در آنجا در کنفرانسی اعلام شده که یکی از دانشمندان مریخ درباره آخرین سفری که به زمین کرده‌اند و کشف موجودات زنده در آنجا، سخنرانی خواهد کرد. این دانشمند زمینی هم می‌رود در آن کنفرانس شرکت می‌کند. می‌بیند یکی از دانشمندان کره مریخ پشت تریبون رفت و گفت که: بله، بالاخره نظریه علمائی که می‌گفتند در زمین حیات وجود دارد، ثابت شد. اخیراً تحقیقاتی نشان داده که موجودات خیلی پیشرفته‌ای از لحاظ حیات در آنجا وجود دارند، که یکی از آن‌ها اسمش بشر است. البته من نمی‌توانم برای شما درست روشن کنم که این بشر چگونه موجودی است چون حتی یک تصور ذهنی هم از آن ندارید، ولی به طوری خلاصه عرض می‌کنم خیکی است که دو تا سوراخ دارد، چهار دستک. این‌ها موسوم به بشرند و روی زمین از این‌طرف به آن طرف می‌خیزند، با تلاش عجیب و بسیار وحشیانه‌ای که در تمام منظومه‌ها شبیهش نیست. این‌ها یک جنون خاص همدیگرکشی دارند. گاهی دسته‌های بسیار زیادشان از نقطه‌های دور که هیچ ارتباطی به هم ندارند و هیچکدام همدیگر را نمی‌شناسند، با یک نقشه و طرح و هیجان و تحریک تجهیز می‌شوند و با سلاحهای خیلی مدرن و تجهیزات خیلی سطح بالا، راه می‌افتند و زندگی و کار و خانواده‌شان را می‌گذارند و می‌آیند کنار هم صف می‌بندند، بعد به جان هم می‌افتند. من فکر می‌کردم که این‌ها لابد به خاطر خوراک به همدیگر احتیاج دارند اما بعد می‌دیدم که این‌ها با یک زحمت عجیبی، همدیگر را قتل‌عام می‌کنند و می‌کشند و بعد هم بلند می‌شوند و می‌روند به خانه‌هاشان. باز دو مرتبه یکی می‌افتد جلو و باز یک عده‌ای را تحریک می‌کند و باز به جان عده دیگری می‌افتند. خلاصه این نوع، که اسمش بشر است، تاریخ خودآزاری و خودکشی دارد و تمام تجهیزاتشان صرف این می‌شود که وسائل کشتن یکدیگر را- بدون این‌که نسبت به هم کینه‌ای داشته باشند- فراهم کنند و بعد هم قتل‌عام‌های فراوان. و هیچکدام از گوشت همدیگر یا خون همدیگر نمی‌خورند که بگوئیم نیازی به همدیگرکشی دارند، غذاشان از جای دیگر فراهم می‌شود. و بعد از فراغت از کشت و کشتار و همدیگر را قتل‌عام کردن و سوزاندن خانه‌های یکدیگر، غرور و بادی این‌ها را می‌گیرد که ما نفهمیدیم این چه حالت روحی است. بعد هم حماسه‌ها درست می‌کنند. ولی خوراکشان بدین شکل است که توی زمین راه می‌روند و با یک حرص شدید هرچه گیرشان می‌آید با این دستکهائی که در اطرافشان هست جمع می‌کنند. اما این غذاهای بسیار لطیف، میوه‌های خیلی خوش‌عطر و خوش‌مزه و گلهای خیلی خوبی که در زمین می‌روید، این‌ها را که می‌گیرند، نمی‌خورند- این هم یکی از جنون‌های این موجود است که ما نفهمیدیم علتش چیست-؛ این‌ها را به زحمت از طبیعت می‌گیرند، غذاهای سالم، گوشت‌ها و میوه‌های سالم را به خانه می‌برند، آتش درست می‌کنند و آن‌ها را در ظرفهای خاصی می‌ریزند و یک مقدار ادویه بد رنگ و بد طعم و تند توی آن ریخته، بعد می‌جوشانند، می‌سوزانند و می‌خورند و بعد مریض می‌شوند و بعد التماس می‌کنند که دکتر به زور وسائل تکنیکی آن‌ها را از توی شکم‌هاشان در بیاورد، و آن‌ها (دکترها) به خاطر همین عمل اشخاص محترم و پر درآمدی در جامعه‌شان هستند. و این بیماری‌ها بیماری‌های بشر کره زمین است. در عین حال که بسیار پیشرفته است و بسیار مسلط بر زمین، یک چنین جنون‌هائی دارد که هیچ حیوانی تا حالا دچارش نشده است. این تعریف همان بشر است با تعبیراتی مستهجن، ولی واقعیت همین است. وقتی‌که شما تاریخ بشر را می‌خوانید، تاریخ حماقت‌های بشر همواره بیشتر و جالب‌تر از تاریخ شعور بشر است، همیشه بیشتر بوده و الان هم همین‌طور است. این بشر همیشه هم طبیعی است، همیشه هم ثابت است، تعریفش از میمونی که روی زمین در پنجاه هزار سال پیش پیدا شده تا الان فرقی نکرده. اسلحه‌اش فرق کرده، لباسش فرق کرده، خوراکش فرق کرده، اما نوعش و خصوصیاتش همان که بوده، هست. چنگیزی که بر یک قوم بدوی و وحشی حکومت می‌کرد یا امپراتوران بزرگی که در گذشته بر جامعه‌های بسیار متمدن حکومت می‌کردند با کسانی که بر نظام‌های بزرگ اقتصادی و رژیم‌های بزرگ و نیرومندی که تمدن امروز را می‌چرخانند حکومت می‌کنند، هیچ فرقی ندارند- هیچ. منتهی اختلاف او با آنهائی که بر بشر امروز حکومت می‌کنند اینست که او تجهیزات ندارد یعنی با نظام امروز تربیت نشده؛ اینست که صریح می‌گوید من آمده‌ام بکشم؛ اما این متمدن امروزی می‌آید، می‌کشد و می‌گوید «من آمده‌ام صلح برقرار کنم»! طرز حرف زدن، دروغ گفتن، و توجیه کردن است که تکامل پیدا کرده و الا نفاق، دروغ، آدمکشی و لذتی که انسان از کشتن دیگران و از غارت دیگران می‌برد همچنان است که بوده و بلکه شدیدتر هم شده. این انسان به این معنی همواره ثابت است و این همان بشر است. اما انسان به معنای آن حقیقت متعالی که ما بشرها همواره باید در تلاش رسیدن به آن باشیم، یعنی در تلاش «شدن»ش باشیم عبارتست از خصوصیاتی متعالی که ما باید به عنوان خصوصیات ایده‌آل به دست بیاوریم، عبارتست از خصوصیاتی که نیست، اما باید باشد. اینست که انسان، عبارتست از آن موجودی که نیست اما باید باشد، و بنابراین هدف بشر، انسان شدن است. و باز، انسانشدن یک مرحله ثابت نیست که وقتی رسید، به یک «بودن» رسیده باشد، نه، انسانهمواره در حال «شدن» است، همواره در تکامل دائمی و ابدی به طرف بی‌نهایت است. «انا لله و انا الیه راجعون»، یک فلسفه انسان‌شناسی است. «الیه راجعون» یعنیانسان به طرف خداوند برمی‌گردد. این کلمه «الیه» بحث مرا نشان می‌دهد. برخلاف تصوف که می‌گوید انسان به خدامی‌رسد و- (مثلاً)- حلاج به خدا رسید (خدا را یک جای ثابت می‌گیرد که وقتی انسانبه آنجا رسید دیگر انسان در خدامتوقف می‌شود)، «الیه» یعنی به سوی او، نه در او، نه به او، بلکه به سوی او. او کیست؟ خدا. به سوی خدا یعنی چه؟ خداکه در یک جای ثابت نیست که انسان آنجا که رسید، نهایت حرکتش باشد و آنجا متوقف بشود. خدا عبارتست از بی‌نهایت، ابدیت و مطلق. بنابراین حرکت انسان به سوی خدا، در یک معنای دیگر و در یک تعبیر دیگر، حرکت انسان، به طور ابدی و همیشگی و غیرقابل توقف، به طرف تکامل بی‌نهایت و به طرف تعالی بی‌نهایت است، هرگز توقف نیست. این، معنای «شدن» و معنای انسان است. این انسان آن انسانی که باید باشد و باید بشود  دارای سه خصوصیت است: اول، موجودی است خودآگاه؛ دوم، انتخاب کننده؛ و سوم، آفریننده، فقط و فقط... تمام خصوصیات دیگر انساناز این سه اصل منشعب می‌شود و آن انسان، خودآگاه، انتخاب‌کننده و آفریننده است. به میزانی که هر یک از ما به مرحله خودآگاهی می‌رسیم و به مرحله‌ای می‌رسیم که واقعاً می‌توانیم انتخاب کنیم و بعد به مرحله‌ای می‌رسیم که می‌توانیم آن چیزی را که طبیعت خلق نکرده و ندارد، خلق کنیم، انسانیم. پس وقتی خصوصیات آن انسانیکه باید باشد، روشن شد، عواملی که انسان را در طریق «شدنش» مانع هستند، باید بشناسیم تا با رفع آن‌ها حرکت خودمان را و هجرت فطری و ذاتی خودمان را در تکامل و در «شدن» انسان تعقیب کنیم.  ( ادامه دارد ) منبع : سایت شریعتی