Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 شهيد مرتضی مطهری - انسان http://old.n-sun.ir/ fa شهيد مرتضی مطهری - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine آدمیت- دین و علم http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3341-آدمیت--دین-و-علم.html آدمیت- دین و علم 1. «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً اِلَی اللّهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ یُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أجْرُهُ عَلَی اللّهِ» . جلسه ی محترمی است به یادبود جوان مسلمانی كه طالب علم و دانش بوده و در حین انجام وظیفه ی دانشجویی دور از وطن و پدر و مادر در اثر یك حادثه ی پیش بینی نشده درگذشته است، پدر و مادر و خویشان و دوستان خود را داغدار نموده است. ما برای آن مرحوم از خداوندمتعال.... شهيد مرتضی مطهری Fri, 19 Dec 2014 18:11:06 +0330 آدمیت- دین و علم   1. «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً اِلَی اللّهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ یُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أجْرُهُ عَلَی اللّهِ» . جلسه ی محترمی است به یادبود جوان مسلمانی كه طالب علم و دانش بوده و در حین انجام وظیفه ی دانشجویی دور از وطن و پدر و مادر در اثر یك حادثه ی پیش بینی نشده درگذشته است، پدر و مادر و خویشان و دوستان خود را داغدار نموده است. ما برای آن مرحوم از خداوندمتعال طلب رحمت می كنیم و برای بازماندگان آن مرحوم نیز از خداوند صبر و اجر مسئلت می نماییم. این گونه حوادث كه انسان در نیمه راه زندگی به كام مرگ برود برای همه ی طبقات پیش می آید، ما خود در ده پانزده ساله ی طلبگی كه در حوزه ی علمیه ی قم تحصیل می كردیم چند حادثه نظیر این حادثه را مشاهده كردیم كه طلبه ی جوانی در دیار غربت و دور از پدر و مادر و خویشاوندان از دنیا می رفت و دوستانش ناراحت می شدند. ولی من همواره در آنجا در این گونه حوادث شاهد یك نوع احساسی بودم كه این گونه درگذشتها را قابل تحمل و احیاناً مطبوع و مغبوط می كرد. در چنین حوادثی آیه ی كریمه ای كه قرائت كردم زیاد به خاطرها می آمد، همه به هم می رسیدند و می گفتند: بلی، فلانی مصداق این آیه واقع شد: «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً اِلَی اللّهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ یُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أجْرُهُ عَلَی اللّهِ» . فلانی شهید از دنیا رفت، در نیمه راه حركت به سوی خدامرد، خداوند وعده داده است كه هركس به سوی خدا و رسول سفر كند و در نیمه راه، اجل او را دریابد، عهده دار اجر و پاداشش خداست.  در این آیه نكته ای است: نفرمود هركس به مدینه هجرت كند، فرمود هركس به سوی خدا هجرت كند، كسی كه هدف و مقصودش خدا باشد. در صدر اسلام كه تنها مدینه دارالاسلام بود و مسلمانان موظف بودند كه به آنجا مهاجرت كنند، مهاجرت می كردند، و برای هجرت اهمیت و منزلت فوق العاده ای قائل بودند، ولی رسول اكرم برای اینكه جمعیت را از اشتباه بیرون آورد و حساب معنوی دین را از حسابهای ظاهری دنیایی جدا كند، جمله ای فرمود كه مضمونش این است: «انّما الاعمال بالنّیّات، لكلّ امرئ ما نوی. فمن هاجر الی اللّه و رسوله فهجرته الی اللّه و رسوله، و من كان هجرته لدنیا یطلبها أوامرأة یزوّجها فهجرته الی ما هاجر الیه» . . لهذا كسانی بودند كه هجرت كرده و به مدینه آمده بودند و مهاجر شناخته نمی شدند و كسانی بودند كه نتوانستند به مدینه بیایند ولی نیت آنها این بود و مهاجر شناخته شدند. 2. هیچ گاه در حوزه های علوم دینی نسبت به جوانی كه در نیمه راه تحصیل علوم از دنیا می رود این فكر پیدا نمی شود كه بیچاره نفله شد، هدر رفت، بلكه این احساس به وجود می آید- و ما شاهد بودیم- كه نوعی توفیق شامل حالش شد، در حال انجام وظیفه ی مقدس از دنیا رفت. در عین اینكه از جنبه ی اجتماع اظهار تأسف می شد كه از وجود او محروم ماند، از جنبه ی خودش در عین اینكه مرگ بود و از بین رفتن، نوعی احساس جبران نیز در كار بود. چرا؟ آیا به جهت اینكه راه راه علم بود؟ نه. آیا از آن جهت كه علوم علوم دینی بود؟ باز هم نه. بلكه فقط به این تصور كه این انسان كه از خانه ی خود خارج شد هدف و منظور شخصی و مادی نداشت، نمی خواست با این وسیله جیبی پر كند، به مقام و شهرتی برسد. اولاً می خواست مراتب یقین و ایمان را طی كند.  یعنی خود هدایت بشود، ثانیاً می خواست واقعاً به دیگران خدمت كند، دیگران را هدایت نماید. سفر الی اللّه به این نیست كه انسان از شهری به شهر دیگر برود و از مكانی به مكان دیگر مثلاً به كره ی ماه سفر كند. سلوك راه عشق از خود رهایی استنه طی منزل و قطع مسافات [1] 3.گذشتگان ما مثلی آورده اند و گفته اند: «عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشكل» . كار نداریم به آسان بودن و مشكل بودن و آسانتر بودن و مشكلتر بودن عالم شدن و آدمشدن؛ سخن در تفكیك است میان ایندو. مگر آدم شدن غیر از عالم شدن است؟ مگر نه این است كه انسان هر اندازه عالمتر بشود آدمتر شده است؟ آدمشدن قطعاً به پول دارشدن و به زورمندشدن نیست، پس به عالم شدن است. جواب این است كه عالم شدن البته تاحدودی شرط آدمشدن هست ولی خود آدم شدن نیست، همچنانكه به قول سعدی سخن گفتن و خور و خواب و خشم و شهوت هیچ كدام آدمیت نیست: تن آدمی شریف است به جان آدمیت                                    نه همین لباس زیباست نشان آدمیت اگر آدمی به چشم است و زبان و گوش و بینی                           چه میان نقش دیوار و میان آدمیت خورو خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت                حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت به حقیقت آدمی باش و گرنه مرغ باشد                                   كه همی سخن بگوید به زبان آدمیت اگر آن درنده خویی ز طبیعتت بمیرد                                        همه عمر زنده باشی به روان آدمیت رسد آدمی به جایی كه به جز خدا نبیند                                 بنگر كه تا چه حد است مكان آدمیت طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت                                      بدر آی تا ببینی طیران آدمیت نه بیان فضل كردم كه نصیحت تو گفتم                                     هم از آدمیشنیدیم بیان آدمیت (طیبات، ص 561) . سعدی در این اشعار خود آدمیت را از اینكه كسی لباس زیبا داشته باشد و یا چشم و گوش و زبان و بینی داشته باشد، و یا سخن گفتن بداند، و یا خواب و خوراك و خشم و شهوت داشته باشد نفی می كند. اما ببینیم آدمیت را كه به اینها نمی داند به چه چیز می داند. در سه شعر ماقبل آخر بیان كرده است: درنده خویی از طبیعت انسان بمیرد، از پای بند شهوت آزاد شود و به اصطلاح آزادی معنوی پیدا كند. در یكی از این سه شعر نتیجه ی رهایی از درنده خویی و از پای بند شهوت را چنین توصیف می كند كه آدمی به جایی می رسد كه جز خدا نمی بیند، به این معنی كه جز خدا چیزی را لایق خدمت و فعالیت برای او نمی بیند. و باز به قول خود سعدی می رسد به جایی كه: همه هرچه هستند از آن كمترند             كه با هستی اش نام هستی برند. می گوید: ره عقل جز پیچ در پیچ نیست                 بر عارفان جز خدا هیچ نیست توان گفتن این با حقایق شناس              ولی خرده گیرند اهل قیاس كه پس آسمان و زمین چیستند؟            بنی آدم و دیو و دد كیستند؟ پسندیده پرسیدی ای هوشمند              جوابت بگویم كه آید پسند كه خورشید و صحرا و كوه و فلك             پری، آدمیزاد و دیو و ملك همه هرچه هستند از آن كمترند             كه با هستی اش نام هستی برند 4. وقتی كه سخن به اینجا رسید كه آدمیت به این است كه درنده خویی از طبیعت انسان بمیرد، انسان از پای بند شهوت آزاد گردد، این سخن به میان می آید كه عامل آدمیت، عامل و قدرتی كه درندگی و درنده خویی [را] از طبیعت انسان بگیرد چیست؟ اینجاست كه پای یگانه قدرتی به میان می آید كه فقط اوست چنین اعجازی را انجام دهد. همان طور كه در مقدمه ی كتاب (محمد خاتم پیامبران) گفته ایم همه ی دژها برای قدرت علمی و فنی بشر تسخیرپذیر است الاّ یك دژ. . . 5. راجع به آدمیت كه به چی است، همچنین باید بحث كنیم كه آیا انسان آن چیزی است كه می داند یا آن چیزی است كه می خواهد. آیا شخصیت واقعی انسان بیشتر بستگی دارد به چیزهایی كه می خواهد یا به چیزهایی كه می داند؟ آیا انسان تابع آن چیزی است كه می داند و به سوی چیزهایی كشیده می شود كه می داند و یا به سوی چیزهایی كشیده می شود كه می خواهد؟ سوم اینكه آیا سعادت انسان بستگی دارد به اینكه چه چیز بخواهد و یا چه چیز بداند؟ . شك ندارد كه انسان، هم باید بداند و خوب و زیاد بداند و هم باید خوب و عالی بخواهد، اما سخن در این است كه جوهر شخصیت انسانعلم است یا اراده؟ . در این زمینه هر دو نوع سخن در زبان عرفای ما آمده است. از طرفی گفته اند: هر چیز بود فكر تو، جان تو همان است           هر نقش گمان تو روان تو همان است  و هم گفته اند: ای برادر تو همه اندیشه ای                        مابقی تو استخوان و ریشه ای گر بود اندیشه ات گل گلشنی                    ور بود خاری تو هیمه ی گلخنی از طرف دیگر گفته اند: تا در طلب گوهر كانی كانی                 تا در پی جستجوی جانی جانی    من فاش كنم حقیقت مطلب را             هر چیز كه در جستن آنی آنی و هم گفته اند: ده بود آن نه دل كه اندر وی                 گاو و خر باشد و ضیاع و عقار ایضاً: لقد صار قلبی قابلاً كل صورة                فمرعی لغزلان و دیر لرهبان    منسوب به مولوی است (شعر اول در (مثنوی) پیدا نشد) : حالتی گرگی درآید در بشر                     حالتی یوسف رخی همچون قمر گاه خورشیدی و گه صحرا شوی              گاه كوه قاف و گه عنقا شوی اما مولوی اضافه می كند: تو نه این باش نه آن در ذات خویش          ای برون از وهمها وز بیش بیش 6. رابطه ای هست میان علم و اراده. آنگاه كه علم، صرف انبار معلومات و اطلاعات باشد ماهیت انسان را عوض نمی كند. علمی كه ماهیت انسانرا عوض می كند یاد گرفتن فرمولها و خبرها و قضایا نیست، تغییر طرز تفكرها و داوریها و معیارها و ارزشهاست. 7. انسانماهیتش همان چیزی است كه می خواهد. خانه اش و به تعبیر قرآن بیتش محدوده ی خواسته هایش می باشد نه محدوده ی اطلاعات و معلوماتش. انسان مادامی كه در یك محدوده ی [2]معین از خواسته ها باشد هر اندازه دایره ی علم و اطلاعش وسعت یابد همان خانه ی او كه در آن بوده وسیع تر می شود. چراغی به دست دارد و در حدود همان خانه كه بوده است و برای آن خانه فعالیت می كند، برج و باروی او را محكمتر می كند، پاسبانها و پاسدارهای بیشتری بر آن می گمارد، ولی اگر از آن محدوده خارج شد به اینكه خواسته هایش تغییر كرد و به جای دیگر منتقل شد، خانه و بیتش عوض شده است [3] امروز همه می نالند كه علم اطراف انسان را عوض كرده خودش را عوض نكرده است. می گویند ما از لحاظ ماشین توانگر و از نظر غایات و مقاصد فقیر هستیم ویل دورانت در مقدمه ی (لذات فلسفه) . می گویند علم ترقی كرده و اخلاق و انسانیت ترقی نكرده بلكه تنزل كرده است. همه، دلیل بر مدعای من است كه خروج از بیت حیوانیت و رسیدن به شهر آدمیتتنها با علم میسر نیست. اینجاست كه لزوم ایمان و نقش اساسی دین روشن می شود. بشر بدون دین نمی تواند سیر معنوی كند و تغییر منزل دهد از حیوانیت و سبعیت و به قول سعدی درنده خویی به آدمیت و انسانیت و مهر وشفقت و عدل و احسان و جانبداری از خیر و خوبی و سعادت خواهی واقعی برای بشریت و اینكه مصداق این آیه باشد: «لَقَدْ جائَكُمْ رَسولٌ مِنْ أنْفُسِكُمْ عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیْكُمْ. . . » . . 8. چه بدبخت است بشر كه همیشه در منزل خودخواهی باشد و چه بدبخت تر آن كه عالم باشد ولی خودپرست و حیوان و اسیر پول و قدرت و زور.  چه بدبخت است انسان كه در این جهان زندگی كند و با اینكه خود را عالم و عاقل می داند جهان را ابله و احمق و خطاكار بداند، به نظام احسن و اكمل و اتقنی قائل نباشد، مصداق «اَلَّذینَ اِذا اَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ. . . » نباشد، زبان حالش «فَصَبْرٌ جَمیلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلی ما تَصِفونَ»نباشد. 9. خلاصه ی سخن: رجوع شود به ورقه ی «هجرت معنوی» -------------- 1 . اینجا این بحث پیش می آید كه معلوم می شود غیر از سیر و حركت انتقالی و مكانی نوعی سیر و حركت معنوی هم هست كه به تعبیر قرآن مهاجرت الی اللّهشمرده می شود. این سفر معنوی با چه پایی و با چه كیفیتی است؟ به عبارت دیگر این «بیت» كدام بیت است و مقصد چیست؟ مقصد اللّه (خدا) است ولی خود نیست. ممكن است بگوییم خانه ی جهل است؛ انساندر سیر علمی خود از خانه ی ظلمت جهل خارج می شود. اما به كجا می رود، معلوم و مشخص نیست. ممكن است این خانه خانه ی خودخواهی و خودپرستی باشد؛ از خودپرستی است كه اگرانسان خارج شد به خداپرستی می رسد. مسلّماً مقصد همان است كه نام آن را آدمیتگذاشته اند. اكنون باید ببینیم علم است كه ما را به آدمیت می رساند یا چیز دیگر. 2 . عرفای ما بر وفق تغییر خواسته ها و حالات، منازل سیر و سلوك را تنظیم كرده اند نه بر طبق مراحل علم و معلومات. 3. اساساً بیت در این آیه ی قرآن یعنی محدوده ی روحی. انسان دارای دو نوع محدوده ی روحی است: محدوده ی علمی و اطلاعاتی، و محدوده ی خواسته ها و تمایلات. سخنرانی در كوی امیرآباد در 27/8/47 به مناسبت درگذشت یك دانشجو به نام. . . غروی كه در رشته. . . در سال. . . دانشكده ی حقوق تحصیل می كرده است ایراد شد. منبع : یادداشتهای استاد مطهری جلد یك‏ مكتب انسانیت http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3319-مكتب-انسانیت.html مكتب انسانیت موضوع بحث مكتب انسانیت است. انسانی كه خود یگانه موجود كاوشگر و محقق جهانی است كه ما می شناسیم، همیشه خودش یكی از موضوعات بحث و تحقیق خودش بوده است؛ یعنی پیوسته یكی از مسائل مورد بحث انسان، خود او بوده است. مفهوم كلمه ی «انسانیت» همواره با نوعی قدس و تعالی همراه بوده است، چنانكه شئون خاص مافوق حیوان انسان نظیر دانش، عدالت، آزادی و وجدان اخلاقی به عنوان مقدسات شناخته می شوند. پس انسان و انسانیت اجمالاً به عنوان یك امر مقدس شناخته شده و می شود؛ یعنی با آنكه درباره ی بسیاری از مقدسات بشر تردید شده و حتی برخی از آنها مورد انكار قرار گرفته اند، ظاهراً هنوز مكتبی ...  شهيد مرتضی مطهری Fri, 05 Sep 2014 23:18:11 +0430 مكتب انسانیت موضوع بحث مكتب انسانیت است. انسانی كه خود یگانه موجود كاوشگر و محقق جهانی است كه ما می شناسیم، همیشه خودش یكی از موضوعات بحث و تحقیق خودش بوده است؛ یعنی پیوسته یكی از مسائل مورد بحث انسان، خود او بوده است. مفهوم كلمه ی «انسانیت» همواره با نوعی قدس و تعالی همراه بوده است، چنانكه شئون خاص مافوق حیوان انسان نظیر دانش، عدالت، آزادی و وجدان اخلاقی به عنوان مقدسات شناخته می شوند. پس انسان و انسانیتاجمالاً به عنوان یك امر مقدس شناخته شده و می شود؛ یعنی با آنكه درباره ی بسیاری از مقدسات بشر تردید شده و حتی برخی از آنها مورد انكار قرار گرفته اند، ظاهراً هنوز مكتبی در جهان پیدا نشده است كه عملاً شئون خاص انسانیت را، جنبه های مافوق حیوانیت انسان را تحقیر كند و آنها را تقدیس نكند. مولوی خودمان غزل معروفی دارد كه ذكر آن مناسب است: بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب كه قند فراوانم آرزوست یعقوب وار وا اسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف كنعانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتم كه یافت می نشود گشته ایم ما گفت آن كه یافت می نشود آنم آرزوست و سعدی در «طیّبات» [ غزلیات عرفانی سعدی  ]خودش خواسته استقبالی كرده باشد یا جوابی داده باشد؛ می گوید: از جان برون نیامده جانانت آرزوست زُنّار نابریده و ایمانت آرزوست مردی نه ای و همت مردی نكرده ای وانگاه حق سفره ی مردانت آرزوست فرعون وار لاف انا الحق همی زنی آنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست به هرحال قسمتی از ادبیات عمده ی بشر را (چه ادبیات دینی و چه ادبیات غیردینی) مسئله ی انسانیت و تجلیل از آن تشكیل می دهد. مخصوصاً در ادبیات اسلامی كه ما از آن اطلاع داریم (چه در چهره ی عربی و چه در چهره ی فارسی آن) در این زمینه مطالب زیادی موجود است. سقوط انسانیت از مقام خود در قرون اخیردر قرون اخیر با پیشرفت عظیمی كه علم كرد، انسانیت از آن مقام قداستی كه بشر سابق برای آن قائل بود یكمرتبه سقوط كرد، سقوط بسیاربسیار خردكننده ای؛ چون یك موجود هرقدر بالاتر رفته باشد، وقتی سقوط كند قهراً سقوطش خردكننده تر است. انسان درست به یك مقام نیمه خدایی رسیده بود. چقدر در ادبیات خودمان از این مقام نیمه خداییانسان سخن رفته است: طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق كه در این دامگه حادثه چون افتادم و حافظ می گوید: تو را ز كنگره ی عرش می زنند صفیر ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است در دو سه قرن اخیر، انسان از این مقام شامخ و عالی كه خود برای خود فرض كرده بود، یكمرتبه سقوط كرد، سقوط بسیار خردكننده ای. اولین اكتشافاتی كه بشر كرد مسئله ی هیئت عالم بود كه آنچه كه سابق درباره ی زمین فكر می كرد و زمین را مركز جهان می دانست و افلاك و ستارگان را سیار به دور زمین، یكمرتبه عوض شد و زمین به صورت ستاره ی كوچكی درآمد كه گرد خورشید باید بچرخد، و تازه خود خورشید اهمیت زیادی در جهان ستارگان ندارد. آن وقت اینكه انسان مركز دایره ی امكان و هدف خلقت است، سخت مورد تردید و انكار واقع شد و دیگر كسی جرأت نكرد از این حرفها بگوید: «ای مركز دایره ی امكان وای زبده ی عالم كون و مكان! تو شاه جواهر ناسوتی، خورشید مظاهر لاهوتی. » گفتند: نه، پس آن جورها كه ما درباره ی انسان خیال می كردیم، نیست. انسان آن فكر مركزیت خودش در جهان را كه با فكر مركزیت زمین برای ستارگان و افلاك توأم كرده بود، با این .... منبع : مجموعه آثار شهید مطهری کتاب آزادى معنوى‏ متن کامل : مجله اینترنتی انسان معیار انسانیت چیست ؟ http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3296-معیار-انسانیت-چیست-؟.html معیار انسانیت چیست ؟ گرچه وقت من خیلی گرفته است و بیش از اندازه ی ظرفیت و توانایی ام برای خودم كارهایی درست كرده ام یا شرایط بر من تحمیل كرده است، در عین حال وقتی دوستان از من تقاضای بحثی در اینجا كردند چاره ای جز این ندیدم كه موافقت كنم، برای اینكه نشستن و صحبت كردن و مسائل اسلامی را با شما دانشجویان عزیز در میان گذاشتن برای من از مهمترین مسائل است. ترجیح می دهم كه مسئله ای را طرح كنم كه ذهن شما را برانگیزد تا درباره ی آن فكر كنید و با یكدیگر به مذاكره بپردازیم. لذا بحث من بیشتر جنبه ی طرح و سؤال دارد. موضوع بحث «معیار انسانیت» است، یعنی می خواهیم بدانیم معیار و میزان انسانیت چیست... شهيد مرتضی مطهری Tue, 20 May 2014 19:03:51 +0430 معیار انسانیت چیست ؟ گرچه وقت من خیلی گرفته است و بیش از اندازه ی ظرفیت و توانایی ام برای خودم كارهایی درست كرده ام یا شرایط بر من تحمیل كرده است، در عین حال وقتی دوستان از من تقاضای بحثی در اینجا كردند چاره ای جز این ندیدم كه موافقت كنم، برای اینكه نشستن و صحبت كردن و مسائل اسلامی را با شما دانشجویان عزیز در میان گذاشتن برای من از مهمترین مسائل است. ترجیح می دهم كه مسئله ای را طرح كنم كه ذهن شما را برانگیزد تا درباره ی آن فكر كنید و با یكدیگر به مذاكره بپردازیم. لذا بحث من بیشتر جنبه ی طرح و سؤال دارد. موضوع بحث «معیار انسانیت» است، یعنی می خواهیم بدانیم معیار و میزان انسانیت چیست. اگر از نظر زیست شناسی بخواهیم معیار انسانیت را به دست بدهیم، كار ساده و آسانی است. در زیست شناسی فقط جسم انسان مطرح است. در آنجا بحث می كنند كه انسان در میان رده های مختلف حیوانات در چه رده ای است. مثلاً پستاندار است و. . . بالاخره یك نوع از انواع جانداران را «انسان» می نامند در مقابل انواع دیگر جانداران نظیر پرندگان، خزندگان، چارپایان، حشرات و غیره. با مقیاس زیست شناسی، همه ی افراد بشر كه بر روی زمین هستند، با دو پا راه می روند، پهن ناخن هستند و حرف می زنند، انسانند، و با این معیار هیچ تفاوتی میان انسان ها در انسانیت زیست شناسی نیست. فی المثل با مقیاس زیست شناسی و یا با مقیاس پزشكی و حتی با مقیاس روانشناسی، موسی چومبه همان مقدار انسان است كه لومومبا؛ یعنی از جنبه ی زیست شناسی، از نظر یك پزشك و حتی از نظر یك روانشناس كه درباره ی جهازات بدنی یا جهازات روانی انسان گفتگو می كنند، بین این دو نفر نمی توان فرقی گذاشت همچنان كه میان امام حسین علیه السلام و یزید نمی توان فرقی گذاشت، هر دو از نظر زیست شناسی و پزشكی و حتی روانشناسی انسان هستند. ولی آیا انسانیتانسان، آنچه كه شرافت و كمال انسانی نامیده می شود، به همین است؟ انسان كامل و انسان ناقص در علوم انسانی می بینیم سخن از انسان كامل و انسان ناقص است، سخن از انسان پایین افتاده و انسان مترقی و متعالی است. آن انسانی كه از نظر علوم انسانی، از نظر علوم اخلاقی، از نظر علوم اجتماعی ممكن است كامل باشد و ممكن است ناقص، قابل ستایش و تقدیر و تكریم باشد و یا به هیچ وجه قابل ستایش و تعظیم نباشد بلكه شایسته ی تحقیر باشد، كدام انسان است؟ معیار انسانیت چیست و در كجاست؟ این چگونه است كه میان مثلاً چومبه و لومومبا فرق می گذاریم؟ در چه چیزِ آنها فرق می گذاریم؟ چه چیز، یكی را انسان منحطّ قابل نكوهش و حتی مستحق اعدام قرار داده است و دیگری را انسانی قابل ستایش؛ با اینكه از جنبه های زیست شناسی اگر هر دو را كالبدشكافی كنند شبیه یكدیگرند، حتی جهازات روانی شان هم شبیه یكدیگر است: هر دو دارای قلب، سلسله اعصاب، كبد، كلیه، ماهیچه ها، معده و. . . هستند و چه بسا كه اعضای بدن انسان قابل نكوهش از اعضای بدن انسان متعالی بهتر كار كند. پس چه چیز در این است و چه چیز در آن كه باعث تفاوت ایندو شده است؟ . این همان مسئله ی بسیار بسیار مهمی است كه از قدیم در علومانسانی و نیز در ادیان و مذاهب مطرح بوده است. مثلاً قرآن انسانهایی را برتر و بالاتر از فرشته و شایسته ی مسجودیت ملائك می داند، چنانكه می گوید: ما به فرشتگان گفتیم به آدم سجده كنید. ولی در مورد انسانهایی نیز می گوید كه چهارپایان بر اینها برتری دارند.  چه مقیاسها و معیارهایی است كه این مقدار تفاوت را به وجود آورده است؟ این امر به دین و مذهب هم ارتباط ندارد و حتی مسئله ی انسان در سطحی قرار گرفته است كه با موضوع خدا هم صددرصد بستگی ندارد؛ یعنی فیلسوفان مادی جهان هم كه به خدا و دین و مذهب اعتقاد ندارند، باز مسئله ی انسان و انسانیت و مسئله ی انسان برتر وانسان فروتر را مطرح كرده اند. در اینجا این سؤال مطرح می شود كه از نظر مكاتب مادی، انسان برتر و انسان فروتر چگونه انسانهایی هستند و ملاك برتری و ملاك فروتری چیست؟ این سؤال بود، حال ببینیم جواب چیست.  نظریات مختلف درباره ی معیار انسانیت: 1علم . آیا ما می توانیم علم را ملاك و معیار انسانیت قرار بدهیم و بگوییم كه انسانها از نظر زیست شناسی با یكدیگر مساوی هستند ولی یك چیز هست كه اكتسابی یعنی به دست آوردنی است و با آن معیار، انسانیت با غیرانسانیتتفاوت می كند؛ مرزی است میان انسان برتر و انسان فروتر، و آن دانش است؟ هر اندازه كه انسان آگاهی و دانش بیشتری پیدا كند، انسانتر است و هر اندازه كه از علم و دانش بی بهره تر باشد، از انسانیت بی بهره تر است. بنابراین دانش آموز كلاس اول از كسی كه هنوز به مدرسه نرفته انسانتر است. دانش آموز كلاس دوم از دانش آموز كلاس اول انسانتر است و همین طور. . . در دوره ی دانشگاه هم دانشجویی كه سال آخر را طی می كند از دانشجویی كه سال ماقبل آخر را طی می كند انسانتر است. در میان علما و دانشمندان نیز هركدام كه معلوماتش بیشتر است انسانتر است. آیا اینكه علم و دانش معیار انسانیت است و تنها معیار هم هست، می تواند مورد قبول واقع شود؟ آیا شما انسانها را براساس دانششان ستایش یا نكوهش می كنید؟ ابوذر را كه شما ستایش می كنید آیا به دلیل این است كه دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسانهای زمان خودش بیشتر بوده است؟ اینكه معاویه مورد نكوهش و در مقابل، ابوذر مورد ستایش شماست آیا به این دلیل است كه شما حساب كرده اید و دیده اید معلومات ابوذر از معاویه بیشتر است؟ در مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمی كنم كه تنها علم و دانش معیار انسانیتباشد و هر كه عالمتر است انسانتر باشد. با این مقیاس باید بگوییم كه در زمان ما اینشتین- كه از همه ی دانشمندان عالَم شهرتش بیشتر است و واقعاً هم شاید از همه ی دانشمندان عالَم عالِمتر بود- انسانترینانسانهای زمان ما بوده است.  2خلق و خوی . نظریه ی دیگر این است كه انسانیت به دانش نیست. دانش البته شرطی است برای انسانیت. آگاهی و باخبربودن، روشن بودن به جهان، به خود و به اجتماع را نمی شود نفی كرد اما این مسلّماً كافی نیست. اگر هم دخالتی دارد، یكی از پایه های انسانیت است. تازه در اصلِ پایه بودنش هم حرف است كه بعد عرض می كنم. این نظریه می گوید انسانیت به خلق و خوی است نه به دانش. خلق و خوی یك مسئله است و آگاهی مسئله ی دیگر. ممكن است انسان، آگاه و دانا باشد و همه چیز را بداند ولی خلق و خوی او خلق و خوی انسانی نباشد، بلكه خلق و خوی حیوانی باشد، چطور؟ یك حیوان از نظر خلق و خوی تابع غرایزی است كه با آن غرایز آفریده شده است، جبر غرایز بر او حكومت می كند؛ یعنی در مقابل غریزه اش یك اراده ی حاكم ندارد و حتی او همان غریزه ی خودش است و غیر از غریزه چیزی نیست. اگر می گوییم سگ یك حیوان درنده و در عین حال باوفاست، درندگی و وفا برای این حیوان غریزه است. اگر می گوییم مورچه یك حیوان حریص یا مآل اندیش است، حرص یا مآل اندیشی برای این حیوان یك غریزه است. جبر غریزه بر او حكومت می كند و بس. انسانهایی در جهان هستند كه همان خلق و خوی حیوان را دارند یا به عبارت دیگر همان خلق و خوی اوّلی طبیعی را دارند، خودشان را بر اساس طرح انسانی نساخته اند، خودشان را تربیت نكرده اند، انسانطبیعی هستند، یك انسان صددرصد موافق طبیعت، انسانی كه در درون خودش محكوم طبیعت خودش است. علم او چطور؟ علم، آگاهی و چراغ است. او در حالی كه محكوم طبیعتش است، چراغ علم را در دست دارد. آن وقت تفاوتش با حیوان در این جهت می شود كه شعاع آگاهی حیوان برای تأمین غرایزش ضعیف و محدود به زمان و مكان خودش است ولی آگاهی به انسان قدرت می دهد به طوری كه بر زمان گذشته اطلاع پیدا می كند، زمان آینده را پیش بینی می كند، از منطقه ی خودش خارج می شود و به منطقه های دیگر می رود تا آنجا كه از كره ی خودش هم خارج می شود و به كره ی دیگر می رود. ولی مسئله ی خلق و خوی یك امر دیگر است، غیر از مسئله ی آگاهی است. به عبارت دیگر آگاهی، به آموزشهای انسان ارتباط پیدا می كند و خلق و خوی به پرورشهای انسان. اگر بخواهند به انسان آگاهی بدهند باید او را آموزش بدهند و اگر بخواهند به انسان خلق و خوی خاص بدهند، باید او را همان گونه تربیت كنند، عادت و پرورش دهند و این، یك سلسله عوامل غیر از عامل آموزش می خواهد، به این معنی كه عامل آموزش، شرط پرورش هست ولی شرط لازم است نه شرط كافی. نظریه ی اول كه معیار انسانیت را تنها دانش می دانست، خیال نمی كنم كه چندان قابل قبول باشد. بعد عرض می كنم كه چه اشخاصی همین نظریه را دنبال كرده اند. ولی نظریه ی دوم كه سراغ خلق و خوی می رود، طرفداران بیشتری دارد. اما تازه این مسئله مطرح است كه كدام خلق و خوی معیار انسانیتاست؟ در اینجا هم چند نظریه است: انساندوستی یكی اینكه آن خویی كه معیار انسانیت است محبت است، انساندوستی است و مادر همه ی خویهای خوب دیگر، محبت است. پس اگر كسی خلق و خوی اش براساس انساندوستی بود و انساندوست بود انسان است: به سرنوشت دیگران همان قدر اندیشیدن كه به سرنوشت خود و بلكه به سرنوشت دیگران بیشتر از سرنوشت خود اندیشیدن. در منطق دین اسم این را «ایثار» می گذارند. در كتابی نوشته بود: یك دستور كه در تمام ادیان جهان یافت می شود این است: برای دیگران همان را دوست بدار كه برای خود دوست می داری و برای دیگران همان را مپسند كه برای خود نمی پسندی. در احادیث ما به این عبارت است: اَحْبِبْ لِغَیْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اكْرَهْ لَهُ ما تَكْرَهُ لَها [ نهج البلاغه فیض الاسلام، نامه ی 31 ]برای دیگری همان را بخواه كه برای خود می خواهی و برای او همان را نپسند كه برای خود نمی پسندی. این منطق، منطق محبت است. چنانكه می دانید در مكتب هندو و هم در مكتب مسیحیت روی كلمه ی «محبت» زیاد تكیه می شود؛ می گویند در همه ی موارد محبت كنید. اصلاً غیر از محبت مسئله ی دیگری مطرح نیست. البته در این دو مكتب یك انحرافی هست؛ یعنی آنها می گویند محبت، ولی محبتی كه آنها می گویند نوعی تخدیر است. این هم نظریه ای است و بعد باید درباره ی آن صحبت كنیم كه آیا محبت به تنهایی برای معیار انسانیت بودن كافی است یا نه؟ . گفتیم در نظریه ی خلق و خوی، اولین حرفی كه در معیار انسانیتمطرح است انساندوستی است. انسان اخلاقی یا انسان بالاتر، انسانفراتر، انسانی است كه انساندوست باشد. با این معیار یك مقدار از مشكلاتمان حل می شود. اگر از ما بپرسند: ابوذر را كه شما بر معاویه ترجیح می دهید، برای چه ترجیح می دهید؟ دیدیم با معیار اول یعنی ملاك برتری را دانش و آگاهی صِرف دانستن، این ترجیح ما جور درنمی آمد ولی با معیار دوم یك مقدار این مسئله حل می شود. می گوییم: معاویه انسانی بود فقط در فكر خودش و برای خودش، و انسانهای دیگر را برای اشباع جاه طلبی های خود به زور استثمار كرده بود. پس او یك موجود خودخواه، خودپسند و خودپرست بود. ولی ابوذر برعكس، با اینكه همه ی امكانات برایش فراهم بود و همین معاویه حاضر بود بهترین شرایط زندگی را برای او فراهم كند، به خاطر اینكه معاویه حقوق مردم را پایمال كرده بود و برای اینكه به سرنوشت دیگران می اندیشید، با همین معاویه ی جبّار مبارزه كرد تا آنجا كه جانش را بر سر این كار گذاشت و در تبعیدگاه رَبَذه در غربت جان داد. پس اینكه ما ابوذر را انسانمی دانیم و معاویه را انسان نمی دانیم بلكه یك حیوان می دانیم، به خاطر این است كه معاویه فقط در فكر آخور خودش بود و ابوذر در فكر انسانهای دیگر. ما چرا علی علیه السلام را یك انسان كامل می دانیم؟ برای اینكه درد اجتماع را حس می كرده، برای اینكه «من» او تبدیل به «ما» شده بود، برای اینكه «خود» او خودی بود كه همه ی انسانها را جذب می كرد. او به صورت یك فرد مجزّا از انسانهای دیگر نبود بلكه واقعاً خودش را به منزله ی یك عنصر، یك انگشت، یك عصب در یك بدن احساس می كرد كه وقتی ناراحتی ای در یك جای بدن پیدا می شود، این عضو ناآرام و بی قرار می گردد. و اصلاً این تعبیرات مال خود اوست؛ قبل از اینكه در قرن بیستم فلسفه های اومانیستی این حرفها را بیاورند علی علیه السلام اینها را گفته است. وقتی كه خبردار می شود كه عامل او (فرمانداری كه از ناحیه ی او منصوب است) در یك مهمانی شركت كرده است، نامه ی عتاب آمیزی به او می نویسد كه در نهج البلاغه هست. حال چه مهمانی ای بوده است؟ آیا آن فرماندار در مهمانی ای شركت كرده بود كه در سر سفره ی آن مشروب بوده است؟ نه. در آنجا قمار بوده؟ نه. در آنجا مثلاً زنهایی را آورده و رقصانده بودند؟ نه. در آنجا كار حرام دیگری انجام داده بودند؟ نه، پس چرا آن مهمانی مورد ملامت قرار می گیرد و نامه ی تند نوشته می شود؟ می گوید: وَ ما ظَنَنْتُ اَنَّكَ تُجیبُ اِلی طَعامِ قَوْمٍ عائِلُهُمُ مَجْفُوٌّ وَ غَنِیُّهُمْ مَدْعُوٌّ [ همان، نامه ی 45 ]. گناه فرماندارش این بوده كه بر سر سفره ای شركت كرده است كه صرفاً اشرافی بوده، یعنی طبقه ی اغنیا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند. علی علیه السلام می گوید: من باور نمی كردم كه فرماندار من، نماینده ی من پای در مجلسی بگذارد كه صرفاً از اشراف تشكیل شده است. بعد راجع به خودش و زندگی خودش برای آن فرماندار شرح می دهد. درباره ی خود می گوید درد مردم را از درد خودش بیشتر احساس می كرد؛ درد آنها سبب شده بود كه اساساً درد خود را احساس نكند. سخنان علی علیه السلام نشان داده كه او واقعاً دانا و دانشمند و حكیم بوده است. اما علی را كه اینقدر ستایش می كنیم نه فقط به خاطر این است كه باب علم پیغمبر بوده كه پیامبر فرمود: اَنَا مَدینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلیٌّ بابُها [ غایة المرام ، باب 29 ]؛ بیشتر از این جهت ستایش می كنیم كه انسانبود، این ركن از انسانیت را داشت كه به سرنوشت انسانهای محروم می اندیشید، غافل نبود، درد دیگران را احساس می كرد، چنانكه سایر اركان انسانیترا هم داشت. 3 اراده . مكتب دیگر می گوید: معیار انسانیت «اراده» است، اراده ی مسلط كننده ی انسانبر نفس خود. به عبارت دیگر معیار انسانیت، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرایز خود، بر شهوات خود، به طوری كه هر كاری كه از انسانصادر می شود به حكم عقل و اراده باشد نه به حكم میل. فرق است میان میل و اراده. میل در انسان یك كشش و جاذبه است، جنبه ی بیرونی دارد، یعنی رابطه ای است بین انسان و شئ خارجی كه آن شئ انسان را به سوی خودش می كشد. مثل آدم گرسنه كه میل به غذا دارد. این میل یك جاذبه است كه انسان را به طرف خودمی كشد. یا مثلاً تمایل جنسی یك جاذبه است، یك میل است كه انسانرا به سوی خود می كشد. حتی خواب هم همین طور است؛ خواب انسان را به سوی خودش می كشاند، انسان به سوی آن حالتی كه نامش «خواب» است كشیده می شود. میل به جاه و مقام، شهوت جاه و مقام، انسان را به سوی خودش می كشاند و امثال اینها. ولی اراده بیشتر جنبه ی درونی دارد، برعكسِ میل است، انسانرا از كشش امیال آزاد می كند یعنی امیال را دراختیار انسان قرار می دهد. هرطور كه اراده می كند كار می كند نه هرطور كه میلش بكشد. تابع تصمیم و فكر بودن غیر از تابع میل بودن است؛ نوعی تسلط بر امیال است. اگر توجه كرده باشید علمای اخلاق، اخلاقیون قدیم ما بیشتر تكیه شان روی مسئله ی اراده بوده است، اراده ی حاكم بر میلهای انسان.  می گفتند معیار و میزان انسانیت، اراده است. حیوان موجودی است تابع جبر غریزه كه همان میلها باشد ولی انسانموجودی است كه می تواند به حكم اراده و به حكم اختیار از جبر غریزه آزاد باشد، می تواند اراده كند كه بر ضد میل خودش رفتار و عمل كند. پس آن كسی انسان است كه بر خودش مسلط باشد و به هر اندازه كه انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانیتبدور است. درباره ی تسلط بر نفس امّاره، در اسلام تأكید فراوان شده است. داستان كوچكی را در این زمینه- كه شاید شنیده باشید- نقل می كنم: . نوشته اند پیغمبر اكرم در مدینه از محلی عبور می كرد. گروهی از جوانان مشغول زورآزمایی بودند به این ترتیب كه سنگ بزرگی را بلند می كردند (مثل اینهایی كه هالتر برمی دارند) تا ببینند چه كسی بهتر می تواند آن را بلند كند. این هم مثل همه ی مسابقات احتیاج به داور دارد، چون گاهی دو نفر وزنه را نزدیك به یكدیگر برمی دارند. وقتی پیغمبر اكرم آمد از آنجا بگذرد، جوانان گفتند هیچ داوری بهتر از پیغمبر نیست: یا رسول اللّه! شما اینجا بایستید و میان ما داوری كنید كه كدامیك از ما بهتر وزنه را بلند می كنیم. پیامبر صلی الله علیه و آله قبول كرد. آنها مشغول شدند. آخر كار، پیغمبر فرمود:می خواهید بگویم از همه ی شما قویتر و نیرومندتر كیست؟ بله یا رسول اللّه! فرمود: از همه قویتر و نیرومندتر آن كسی است كه وقتی به خشم می آید، خشم بر او غلبه نكند بلكه او بر خشمش غلبه كند، و خشمْ او را در راهی كه رضای خدا نیست نیندازد، بر خشم خودش مسلط شود؛ و آنگاه كه از چیزی خوشش می آید، آن خوش آمدنْ او را به غیر رضای خدا نیندازد و بتواند بر رضایخودش، بر میل و رغبت خودش مسلط شود. یعنی پیامبر آن زورآزمایی بدنی را فوراً تحلیل و تبدیل به یك مسابقه ی روحی كرد و مسئله ی قوّت بازو را روی قوّت اراده [تحلیل نمود، ] گفت البته این هم یك كاری است؛ آن كه بازویش قویتر است مردتر است اما مردی فقط به زور بازو نیست، زور بازو یكی از نشانه های كوچك آن است. اساس مردی در قوّت اراده است. ملاّی رومی می گوید: وقت خشم و وقت شهوت مرد كو                طالب مردی چنینم كو به كو ما علی علیه السلام را كه شیر خدامی دانیم، مرد خدا می دانیم، چون در دو جبهه از همه مردتر بود: یكی جبهه ی بیرونی، اجتماعی، میدانهای مبارزه كه هر پهلوانی را به خاك می افكند و از آن مهمتر، جبهه ی درون خودش كه بر خودش مسلط بود؛ اراده اش بر هر میلی، بر هر شهوتی، بر هر اندیشه ای حاكم بود. این داستان كه مولوی آن را در مثنوی آورده، چقدر از نظر مردی و قوّت اراده، فوق العاده است! چه تابلوی عالی و لطیفی است كه یك جوان بیست و چهار پنج ساله، دشمن بسیار نیرومند خودش را به خاك افكنده است، می رود روی سینه اش می نشیند تا سرش را از بدن جدا كند. او به صورت علی علیه السلام تف می اندازد. طبعاً علی ناراحت می شود. موقتاً از بریدن سر او صرف نظر می كند. چند لحظه ای قدم می زند، بعد برمی گردد. دشمن می گوید: چرا رفتی؟ می گوید: برای اینكه اگر در آن حال سر تو را بریده بودم، به حكم خشم خودم بریده بودم نه برای انجام وظیفه ام و در راه هدفم و در راه خدا. اینقدر آدم بر خودش، بر اعصاب خودش، بر خشم خودش، بر رضای خودش مسلط باشد! .  این هم یك نظر و یك معیار برای انسانیت است. 4 آزادی . معیار دیگر برای انسانیت انسان، آزادی است. یعنی چه؟ یعنی انسان آن اندازه انسان است كه هیچ جبری را تحمل نكند، محكوم و اسیر هیچ قدرتی نباشد، همه چیز را خودش آزادانه انتخاب كند. می دانید كه در مكتبهای جدید روی آزادی به عنوان معیاری از معیارهای انسانی، بیشتر تكیه می شود؛ یعنی به هر اندازه كه فرد بتواند آزاد زیست كند، به همان اندازه انساناست. پس آزادی معیار انسانیت است. این نظریه چطور است؟ آیا درست است یا نه؟ این نظریه هم مثل نظریات پیش، هم درست است و هم نادرست؛ یعنی به عنوان جزئی از انسانیت انسان، درست است ولی به عنوان اینكه تمام معیار انسانیت باشد، درست نیست. از نظر اسلام همان طور كه محبت انسانها نسبت به یكدیگر تشویق و ترغیب و تقدیس و به آن دعوت شده است و همان طور كه تسلط انسانبر نفس خود تقدیس و به آن دعوت شده است، حریت و آزادی هم تقدیس شده است .   اسلام عجیب است! .....نام کتاب : آزادى معنوى‏ منبع : مجموعه آثار شهید مطهری    متن کامل «انسان فطری» و «انسان مكتسب» http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3274-«انسان-فطری»-و-«انسان-مكتسب».html «انسان فطری» و «انسان مكتسب» یك مسأله ی دیگر هم هست كه این را هم طرح می كنم و اگر لازم بود در جلسه ی بعد هر دوی اینها را بیشتر توضیح می دهم. می گویند: عمل (یعنی كار) نه تنها معیار شناخت است، نه تنها كلید شناخت است و نه تنها عمل باید عمل اجتماعی باشد، بلكه اساساً «كار» آفریننده است، خلاّق است؛ كار است كه انسان را می سازد و ساخته است، و كار است كه تاریخ را ساخته و به وجود آورده است. مقصود اینها از «كار» كار عملی و كار اجتماعی عینی است. چه چیز انسان را انسان كرده است؟ می گویند: «كار» . انسان با كار خودش انسان شد نه با چیز دیگر. تاریخ را چه چیز به وجود آورده است؟ كار. ابزار تولید را [چه چیز به وجود آورده است؟ ] ابزار تولید همان كار است كه تجسّم یافته است. شهيد مرتضی مطهری Tue, 25 Mar 2014 17:32:28 +0430 «انسان فطری» و «انسان مكتسب» یك مسأله ی دیگر هم هست كه این را هم طرح می كنم و اگر لازم بود در جلسه ی بعد هر دوی اینها را بیشتر توضیح می دهم. می گویند: عمل (یعنی كار) نه تنها معیار شناخت است، نه تنها كلید شناخت است و نه تنها عمل باید عمل اجتماعی باشد، بلكه اساساً «كار» آفریننده است، خلاّق است؛ كار است كه انسانرا می سازد و ساخته است، و كار است كه تاریخ را ساخته و به وجود آورده است. مقصود اینها از «كار» كار عملی و كار اجتماعی عینی است. چه چیز انسان را انسانكرده است؟ می گویند: «كار» . انسان با كار خودش انسان شد نه با چیز دیگر. تاریخ را چه چیز به وجود آورده است؟ كار. ابزار تولید را [چه چیز به وجود آورده است؟ ] ابزار تولید همان كار است كه تجسّم یافته است. این در مقابل چه اندیشه ای است؟ دیگران در اینجا چه فكری دارند؟ دیگران می گویند این مطلب كه كار سازنده ی انسان است در حدّ زیادی درست است ولی اینكه انسان همه چیز خودش را از كار دارد و حتی تمام «وجدان انسان» ساخته ی كار است، درست نیست. مسئله ی «فطرت» از نظر اسلام در اینجا مطرح است. یك اختلاف نظر اساسی كه میان اسلام و مكتبهای مادی در مسئله ی عوامل سازنده ی تاریخ وجود دارد، در همین جاست. اسلام برای انسان، یعنی برای انسان نوعی، برای نوعیّت انسان، برای هر موجودی كه به صورت انسان آفریده می شود، هر موجودی كه از نظر زیست شناسی انسان است، فطرت قائل است؛ وجدانی كه لازمه ی خلقت اوست و تاریخش را همان وجدان او یعنی همان فطرتش جلو برده است؛ كارش معلول همان وجدان است؛ تكاملش را همان وجدان به وجود آورده است. اسلام می گوید: كار انسانزاییده ی وجدان اوست؛ ولی مكتب مادی می گوید: وجدان انسان زاییده ی كار اوست. اسلام می گوید: ما دو انسان داریم: یك انسانفطری كه هر كسی بالفطره انسان متولّد می شود همراه یك سلسله ارزشهای عالی و متعالی بالقوّه. وقتی انسان متولد می شود، بالقوه اخلاقی است، بالقوه متدیّن است، بالقوه حقیقت جوست، بالقوه زیبایی دوست است، بالقوه آزاد است؛ تمام ارزشها را بالقوه در خودش دارد؛ مثل درختی است كه باید به او آب و نور و لوازم دیگر رساند تا رشد كند و اینها در او به وجود آید. این «انسان فطری» است. «انسانمكتسب» هم داریم (این از اصول معارف اسلام است) . انسان مكتسب چیست؟ انسانساخته شده با عمل خودش. انسان بعد از آن ارزشهای اولی خلقتی كه دارد، در مرحله ی دوم با عمل خودش ساخته می شود؛ منتها دو نوع ساخته می شود: یك وقت آنچنان ساخته می شود كه هماهنگ با ارزشهای فطری است، این می شود انسان راستین؛ و یك وقت ساخته می شود بر ضدّ ارزشهای فطری، این می شود انسان مسخ شده. ما در اینجا دو مكتب مادی در مقابل خود داریم، یكی مكتب ماتریالیسم دیالكتیك [dialectic materialism]، و دیگر مكتب اگزیستانسیالیسم[existentialism]. اینها هر دو در این نظر با اسلام مخالفند یعنی به انسان فطری قائل نیستند. اگزیستانسیالیسم به حكم اینكه اصلا فطرت را مخالف «آزادی» می داند، با هر نوع امر سرشتی مخالف است و فكر می كند هر نوع امر سرشتی بر ضد آزادی انسان است، پس انسان فاقد طبیعت و ماهیّت است، انسانفاقد فطرت است؛ پس انسان وجود دارد و هیچ سرشت و ماهیّتی و حتی هیچ فطرتی ندارد؛ هرچه كه انسان انجام می دهد به حكم انتخاب خودش انجام می دهد. ماركسیسماینطور نمی گوید. او به چنین آزادی ای اعتقاد ندارد. ماركسیسم حرف دیگری می زند، می گوید: «انسان در ابتدا هیچ چیز نیست، انسان نوعی یك انسانانتزاعی است» ، آن انسانی را كه اسلام می گوید: «كلّ مولود یولد علی الفطرة» [نهایه ابن اثیر، ج /3ص 457 (حدیث نبوی)] (هر كسی كه از مادر متولد می شود یك انسان فطری متولد می شود) [قبول ندارد] ، می گوید هر كسی كه از مادر متولد می شود، از نظر انسان بودن «هیچ چیز» است، همه چیز را كار به او می دهد، وجدانش را كار به او می دهد، هرچه به او داده می شود كار به او می دهد (مسئله ی «زیربنا» و «روبنا» در اینجا پیش می آید) ؛ كار هم اعمّ از كار تولیدی و كار غیر تولیدی است. بنابراین كار است كه وجدان انسان را می سازد. انسان دارای وجدان می شود ولی وجدانش را كار به او می دهد. انسان در هر طبقه ای كه باشد و هر نوع كاری كه داشته باشد جبرا وجدانش تابع وضع طبقاتی و نوع كار او می شود. ولی اسلام این را نمی گوید. اسلام می گوید: همه ی مردم علی السّویّه یك وجدان فطری دارند، و یك وجدان ثانوی هم به خاطر عمل پیدا می شود. عمل هم انسان را می سازد ولی انسان ثانوی را می سازد. ان شاء اللّه در هفته ی آینده درباره ی اینها توضیح بیشتری می دهم و وارد مطلب دیگری می شوم [درسهای استاد در كانون توحید تحت عنوان «مسأله ی شناخت» به سبب دستگیری ایشان توسط رژیم طاغوت، در همین جا پایان می پذیرد [.  و صلّی اللّه علی محمّد و اله الطاهرین منبع : مجموعه آثار شهید مطهری . ج13 کتاب  مسئلهء شناخت داستان آدم http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3254-داستان-آدم.html داستان آدم استاد شهید مرتضی مطهری :  اگر مى‏خواهى شناخت داشته باشى، شرط شناخت صحیح داشتن ،  آدم بودن است... «قد افلح من زكّیها و قد خاب من دسّیها» زیان آورترین تحریف تاریخ در تورات، تحریفی واقع شده است كه من خیال نمی كنم در جهان تحریفی به اندازه ی این تحریف به بشریّت زیان وارد كرده باشد. می دانیم كه هم در قرآن و هم در تورات، داستان آدم و بهشت به این صورت مطرح است كه آدم و همسرش در بهشت حق دارند از نعمتها و ثمرات آن استفاده كنند و یك درخت هست ... شهيد مرتضی مطهری Thu, 20 Feb 2014 16:39:20 +0330 داستان آدم استاد شهید مرتضی مطهری : </:  اگر مى‏خواهى شناخت داشته باشى، شرط شناخت صحیح داشتن ،   آدم بودن است... «قد افلح من زكّیها و قد خاب من دسّیها» زیان آورترین تحریف تاریخ در تورات، تحریفی واقع شده است كه من خیال نمی كنم در جهان تحریفی به اندازه ی این تحریف به بشریّت زیان وارد كرده باشد. می دانیم كه هم در قرآن و هم در تورات، داستان آدم و بهشت به این صورت مطرح است كه آدم و همسرش در بهشت حق دارند از نعمتها و ثمرات آن استفاده كنند و یك درخت هست كه نباید به آن درخت نزدیك شوند و از میوه ی آن بخورند؛ آدم از میوه ی آن درخت خورد و به همین دلیل از بهشت رانده شد. این مقدار در قرآن و تورات هست. مسئله این است كه آن درخت چگونه درختی است؟ از خود قرآن و قرائن قرآنی و از مسلّمات روایات اسلامی برمی آید كه آن میوه ی ممنوع، به جنبه ی حیوانیّت انسان مربوط می شود نه به جنبه ی انسانیّت انسان، یعنی یك امری بوده از مقوله ی شهوات، از مقوله ی حرص، از مقوله ی حسد و به اصطلاح از مقوله ی ضد انسانی. به درخت طمع نزدیك مشو، یعنی اهل طمع نباش؛ به درخت حرص نزدیك مشو، یعنی حریص نباش؛ به درخت حسد نزدیك مشو، یعنی حسادت نورز؛ ولی آدم از آدمیّت خودش تنزل كرد و به آنها نزدیك شد؛ به حرص، به طمع، به حسد، به تكبّر، به این چیزهایی كه تسفّل و سقوط انسانیت است نزدیك شد؛ به او گفتند باید بروی بیرون، بعد از آنكه «عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها» [بقره/31.]همه ی حقایق به او آموخته شده است؛[گفتند اینجا] جای تو نیست، برو بیرون! در تورات، دست جنایتكاران تحریف، آمده است قضیه را به این شكل جلوه داده است كه آن درختی كه خدابه آدم دستور داد كه نزدیك آن نشو، مربوط است به جنبه ی انسانیّت آدم نه جنبه ی حیوانیّت آدم، به جنبه ی اعتلای آدم نه جنبه ی تسفّل آدم؛ دو كمال برای آدم وجود داشت و خدامی خواست آن دو كمال را از او دریغ كند؛ یكی كمال معرفت و دیگری كمال جاودانه بودن؛ خدانمی خواست ایندو را به آدم بدهد؛ آدم از «درخت» یعنی درخت شناسایی (درخت شناخت) چشید و چشمش باز شد [و با خود گفت ] تا به حال كور بودیم، تازه چشممان باز شد، تازه می فهمیم خوب یعنی چه، بد یعنی چه؛ خدابه فرشتگان گفت: دیدید! ما نمی خواستیم او از شجره ی معرفت و شناخت بهره مند شودامّا خورد و چشمش باز شد، حالا كه چشمهایش باز شد خطر اینكه از درخت جاودانگی هم بخورد و جاودانه نیز بماند هست، پس بهتر است او را از بهشت بیرون كنیم. این فكر و این تحریف برای دین و مذهب به طور عموم بسیار گران تمام شد (مذهب یعنی دین خدا، یعنی دستور خدا) ؛ گفتند: پس معلوم می شود میان دین و معرفت تضادّ است: یا آدم باید دین داشته باشد امر خدارا بپذیرد، و یا باید از درخت معرفت بخورد چشمهایش باز شود؛ یا باید دین و مذهب داشت، امر خدارا پذیرفت و كور بود و نشناخت، و یا باید شناخت، عصیان كرد، زیر امر خدازد، دین را كنار گذاشت و رفت این معصیت را مرتكب شد تا چشمها باز شود. كم كم مثلهایی در اروپا رایج شد كه می گفت: «انسان اگر سقراطی باشد مفلوك و گرسنه، بهتر از این است كه خوكی باشد برده» ، «من یك روز زندگی كنم چشمهایم باز باشد بهتر است از اینكه یك عمر چشمهایم بسته باشد و كور باشم كه بعد می خواهم در بهشت زندگی كنم» ، «من جهنّم با چشم باز را ترجیح می دهم بر بهشت با چشم بسته» . این است كه شما می بینید در دنیای اروپا یك مسئله ی فوق العاده مهم، مسئله ی تضاد علم و دین است. خیال نكنید كه این مسئله، مسئله ای بوده كه چهار تا دانشمند از خود درآورده اند، ریشه ی آن در عقاید مذهبی مسیحیّت و یهودیّت- كه هر دو تورات را به عنوان عهد عتیق كتاب آسمانی می دانند- وجود دارد كه یا باید دین داشت و به بهشت نعمتها رفت، خورد، خوابید، شلنگ انداخت، از این سر تاخت به آن سر و از آن سر به این سر، اما چشمهایت بسته باشد، و یا اگر چشمهایت باز شد باید بروی در فلاكت زندگی كنی و مفلوك بار بیایی. قرآن و داستان آدم اما قرآن هرگز چنین حرفی نمی زند. قرآن داستان نزدیك شدن آدم به آن درخت را بعد از داستان «وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَی اَلْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِی بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِینَ» [بقره/31]ذكر كرده است؛ یعنی آدم پیش از آن كه به بهشت برود و به او بگوینداینجا بمان، چشمش باز شده بود و همه ی حقایق عالم را آموخته بود، آدم بود و در بهشت بود نه یك حیوان چشم بسته ای در بهشت بود كه با خوردن آن میوه چشمش باز شد، آدم بود كه رفت به بهشت؛ چون آدم بود، عارف بود، شناخت داشت، شناسایی داشت و حقایق را می دانست. آدمرا از این جهت بیرون كردند كه از آدمیّت خارج شد، با آن همه علم و معرفت اسیر هوی و هوسش شد، اسیر یك حرص شد، اسیر یك وسوسه و طمع شد. به او گفتند اینجا جای آدم است. آدم ناآدم شد كه از بهشت سقوط كرد. آدم به لوازم شناخت خود، به لوازم شناسایی خود عمل نكرد. شناخت، جهان بینی می دهد؛ جهان بینی ایدئولوژی می دهد و ایدئولوژی عمل می خواهد. من آدم هستم، همه ی حقایق را می دانم، این «می دانم» به من جهان را به شكل خاص نشان می دهد، و چون جهان را این گونه می بینم پس «باید و نباید» دارم. ولی من به باید و نباید نگاه نكنم، مسؤولیّت احساس نكنم، یك وسوسه گر بیاید و بگوید «آن درخت، درخت جاودانگی است، خداحسودیش شد كه به تو گفت نخور، نه، برو از این درخت بخور» (آنها گفته اند آدم به این صورت وسوسه شد) و من بخورم ولی بعد آن درخت، درخت معرفت از كار درآید. نه، ای آدم! تو آدمی، تو شناخت داری، تو جهان بینی داری، تو ایدئولوژی داری؛ ایدئولوژی در نهایت امر عمل می خواهد (عمل هم دو جنبه دارد: جنبه ی منفی و جنبه ی مثبت) ، تقوا و خودنگهداری می خواهد؛ مگر می شود انسان ایدئولوژی داشته باشد ولی تاب تحمّل كوچك ترین محرومیّت را نداشته باشد؟ ! هم ایدئولوژی داشته باشم و هم هر جا هر چه دیدم [دنبالش بروم ] ، مثلاً چشمم به یك خوراكی بیفتد، آب دهانم راه بیفتد و دیگر نتوانم نخورم! آدم بودن تقوا و خودنگهداری می خواهد. این است كه در منطق اسلام آدم به این دلیل از بهشت رانده شد كه به آن درجه ی چهارم شناخت خود عمل نكرد؛ یعنی شناخت، بعد جهان بینی پیدا كرد، بعد ایدئولوژی پیدا كرد و بعد ایدئولوژی، او را به عمل ملتزم كرد؛ به اینجا كه رسید، پایش لغزید، گفتند: برو بیرون. ولی تورات می گوید از اول به او گفتند شناخت پیدا نكن، چون شناخت پیدا كرد و چشمهایش باز شد به او گفتند برو بیرون، و آن درخت، درخت معرفت بود. این است كه عرض می كنم كمتر اندیشه ای، فكری، نظریه ی تحریف شده ای، به اندازه ی این تحریفی كه در تورات وارد شده است به بشریّت و به عالم دین ضرر زده است. هنوز كه هنوز است، در دنیا این موج مطرح است كه یا علم یا دین، یكی از اینها. پس قرآن قائل به ممنوعیت شناخت نیست بلكه قائل به امكان شناخت است. به چه دلیل قرآن قائل به امكان شناخت است؟ واضح است: وقتی قرآن دعوت به شناخت می كند، دعوت به یك امر ناممكن نمی كند. وقتی كه قرآن راجع به آدم اول، درجه ی شناختش را تا حدّ بی نهایت بالا می برد چه می خواهد بگوید؟ می خواهد بگوید: ای بشر! تو امكان شناخت بی نهایت داری(وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها) . امام صادق روی یك تخته پوستی نشسته بودند؛ دست زدند به آن و فرمودند: «و حتی این كه زیر پای من است» یعنی چنین شناخت بی نهایتی برای آدم [حاصل شد[ . پس قرآن قائل به امكان شناخت است. داستان آدم پر از حكمت است. یكی از حكمتها و درسها و رمزهای داستان آدم مسئله امكان شناخت است؛ یعنی می خواهد به همه ی ما بگوید: ای انسانها! شما بچه ی آن آدمی هستید كه شناختش تا این حد بود، «بچّه آدم» هستید، بچه ی آدمی هستید كه شناخت بی نهایت پیدا كرد، پس به سوی شناخت بی نهایت بروید. بچّه ی آدم بودن از نظر قرآن مساوی است با بچه ی شناسا بودن؛ شما بچه ی شناخت هستید. منبع : مجموعه آثار شهید مطهری . ج13 ص: 350 تا 352 کتاب  مسئلهء شناخت   ارتباط انسان با جهان ... ( قسمت دوم ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3237-ارتباط-انسان-با-جهان-----(-قسمت-دوم-).html ارتباط انسان با جهان از جنبه ی انسانیت اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری تفسیر سوره ی الحاقّه (بخش یک(    این بزرگان گفته اند كه تمام عالم حكم یك اندام را دارد.  میرفندرسكی در زمان صفویه بوده و معاصر میرداماد است. مرد حكیم فیلسوفی است و بعلاوه مرد وارسته ای بوده كه اغلب در زیّ علما و متشخّصین در نمی آمده و خیلی آزادمنش زندگی می كرده است. با یك لباس ساده ای هر جا می خواست می رفت. ولی در عین حال مرد بسیار فاضلی است. هندوستان هم رفته بود، با فلسفه ی هند هم آشنا بوده و گویا كتابهایی هم در فلسفه ی هند ترجمه ... شهيد مرتضی مطهری Sat, 11 Jan 2014 12:54:27 +0330 ارتباط انسان با جهان از جنبه ی انسانیت اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری تفسیر سوره ی الحاقّه (بخش یک( ( قسمت دوم ) این بزرگان گفته اند كه تمام عالم حكم یك اندام را دارد.  میرفندرسكی در زمان صفویه بوده و معاصر میرداماد است. مرد حكیم فیلسوفی است و بعلاوه مرد وارسته ای بوده كه اغلب در زیّ علما و متشخّصین در نمی آمده و خیلی آزادمنش زندگی می كرده است. با یك لباس ساده ای هر جا می خواست می رفت. ولی در عین حال مرد بسیار فاضلی است. هندوستان هم رفته بود، با فلسفه ی هند هم آشنا بوده و گویا كتابهایی هم در فلسفه ی هند ترجمه كرده است. اهل ریاضیات و فلسفه بوده، مرد عارف مشربی بوده است. آدم عجیبی بوده كه شاه عباس از این جهتش رنج می برد و از طرفی می خواست میر بیاید در محضر او ولی می خواست میر تعیّن خودش را حفظ كند. اما به او می گفتند ما میر را در فلان كوچه دیدیم كه سر فلان معركه ایستاده بود و معركه را تماشا می كرد. می گویند روزی شاه عباس خواست به كنایه منعش كند، به او گفت عجیب است از بعضی علما كه ما می شنویم می روند آنجا كه مركز اراذل و اوباش است می ایستند.  (خواست به میر بفهماند. ) میر گفت: نه، من هر روز آنجا هستم هیچ كدام از علما را آنجا ندیده ام (خنده ی حضار) . شاه عباس سكوت كرد، دید با این نمی شود حرف زد.  این گونه مردی بوده است. یك رباعی دارد، می گوید: حق، جان جهان است و جهان همچو بدن            اصناف ملائك چو قوای این تن افلاك و عناصر و موالید، اعضا                            توحید همین است و دگرها همه تن حال برای علمای امروز، بالخصوص از صد سال پیش به این طرف، این اصل جلب نظر كرده است به طوری كه در فیلسوفان عصر ما هگل بالخصوص روی این  اصل تكیه كرد و بعد شاگردهایش و از آن جمله ماركس، كه یكی از اصول فلسفه ی ماركسیسم همین اصل تأثیر متقابل است. مقصودشان از این اصل این است كه همه ی اشیاء در یكدیگر تأثیر دارند، به معنی اصل وابستگی اشیاء به یكدیگر. تا اینجا علم بشر آمده است. فقط یك مسأله مطرح است كه در اینجا قرآن پیش است و هنوز علم بشر به آن نرسیده و قطعاً خواهد رسید و آن این است: ارتباط انسان با جهان از جنبه ی انسانیت آیا ما كه به عنوان یك موجود در این عالم با همه ی عالم بستگی داریم و همه ی عالم به ما بستگی دارد و هركار ظاهری و مادی كه ما بكنیم روی همه ی اشیاء اثر می گذارد، مثلاً اگر در اینجا یك چكش بزنیم موج آن تا آخرین كهكشانهای عالم خواهد رسید، آیا انسان از جنبه ی انسانیتش هم با عالم ارتباط دارد یا از جنبه ی انسانیتش با عالم ارتباط ندارد فقط از جنبه ی مادی و حیوانیت بلكه از جنبه ی جمادی و نباتی با عالم ارتباط دارد؟ یعنی چه از جنبه ی انسانی؟ جنبه ی انسانی قضیه این است: انسان كاری را انجام می دهد، مثلاً حرف می زند. حرف زدن یك كار تقریباً مكانیكی است. از آن جهت كه صوتی هست [چندان مهم نیست. ] دو تا سنگ را هم به یكدیگر بزنند صوت هست، حیوان هم صوت دارد. اینكه انسان بتواند حروفی را ایجاد كند مسأله ی خیلی مهمی نیست. حرف زدن از آن جهت كه صوت است جنبه ی انسانی ندارد ولی همین حرف زدن وقتی كه به انسانیت انسان ارتباط پیدا می كند یعنی از آن جهت كه من دارم یك معنی به شما القاء می كنم كه این معنی می تواند راست باشد می تواند دروغ باشد یعنی من می توانم شما را با این حرف خودم به یك حقیقت هدایت كنم و می توانم شما را گمراه كنم، نیت من در این سخن گفتن ممكن است نیك باشد و ممكن است بد باشد، [جنبه ی انسانی پیدا می كند. ] این چیزهاست كه جنبه ی انسانی و معنوی به كارهای انسان می دهد؛ به عبارت دیگر خوبیها و بدیها، تقواها و فجورها. حال كه ما رسیدیم به این حرف كه ما در كارهای مادّیمان مانند یك جزء از اجزاء عالم مثلاً یك سنگ هستیم كه با تمام جهان وابستگی دارد یعنی هر كاری كه این سنگ انجام بدهد عكس العمل در همه ی جهان صورت می گیرد و هرچه در همه ی جهان است در این سنگ عكس العمل دارد؛ آیا ما كه در كارهای مادّیمان این جور هستیم، در كارهای معنویمان هم این گونه هستیم؟ یعنی آیا این كه ما باتقوا و پاك  باشیم یا بی تقوا و فاسق و فاجر، عادل باشیم یا ظالم، مهربان باشیم یا قسیّ القب، صادق باشیم یا كاذب، امین باشیم یا خائن و بالاخره انسان واقعی باشیم یا انسان واقعی نباشیم، آیا این جهت هم در عالم اثری می گذارد؟ عالم در مقابل كارهای مادی ما قطعاً عكس العمل دارد. مثلاً سخن من از آن جهت كه یك صوت است با نعره ای كه یك حیوان بكشد فرق نمی كند و این كار من به عنوان یك صوت در عالم اثر می گذارد. آیا كار من به عنوان یك كار انسانی، به عنوان صداقت و تقوا و پاكی یا به عنوان فسق و ناپاكی و خیانت هم در عالم اثر می گذارد یا نه؟ آیا عالم از این جهت هم عكس العمل دارد یا نه؟ فلسفه ی بزرگ این است كه ای انسان ها! اگر شما در مسیر انسانیت، در مسیر خلقت قرار بگیرید كه همان مسیر تكامل است (چون اساس خلقت بر تكامل است) ، اگر شما در مسیر كمال خودتان قرار بگیرید آنوقت شما می شوید اجزائی هماهنگ با سایر اجزاء عالم، توافق و تطابق با عالم پیدا می كنید، آنگاه جزئی هستید كه با كل خودتان متطابق هستید، در آن وقت است كه عالم هم با شما تطابق دارد. این است كه قرآن می فرماید: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْقُری آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ اَلسَّماءِ وَ اَلْأَرْضِ [ اعراف / 96 ]. اگر مردم اهل ایمان و تقوا باشند آنوقت فرزندان صالح این عالم و جهان می شوند، آنگاه جهان هم خیر خودش را به سوی این فرزند صالح خودش روانه می كند. یك وقت انسان می خواهد از جهان بگیرد، این وظیفه ی انسان است. یك حالت هم جهان دارد كه می خواهد آماده باشد برای خیر رساندن. كسانی كه مثل من در دهات بزرگ شده باشند این را تجربه كرده اند. می بینید یك حیوان مثلاً گاو پستانش شیر ندارد. همین قدر كه بچه ی این حیوان خودش را زیر این پستان می اندازد و به بدن این مادر می مالد كه حس عطوفت این مادر هم تحریك می شود، به اصطلاح می گویند پستان این حیوان رگ می كند، یعنی شروع می كند به سرعت شیر تولید كردن و دادن؛ و لهذا مادامی كه بچه ی حیوان از او شیر می خورد حیوان شیرش را خشك نمی كند، اگر بخواهیم شیرش را خشك كند باید مدتی بچه اش را از او بگیریم تا او شیرش خشك شود. بچه ی انسان هم همین جور است. این یك تطابقی است میان جزء و كل كه یك وقت «كل» به اصطلاح شیرش  را بالا می كشد و یك وقت پایین می دهد. و گاهی هم همان طور كه یك مادر به بچه ی خودش لگد می زند این عالم به بچه ی خودش كه انسان است لگد می زند. این رابطه میان [رفتار جهان با انسان و] اینكه انسان به حقیقت و حاقّه ایمان داشته باشد، به فرستادگان خدای خودش ایمان داشته باشد، به تقوا ایمان داشته باشد و عمل كند، به كار خیر ایمان داشته باشد یا در نقطه ی مقابل اینها باشد [وجود دارد. ] نگوییم چه فرق می كند، بشر در دنیا هر راهی كه برود، طبیعت همین طبیعت است، هوا همین هواست، دریا همین دریاست، زمین همین زمین است، آسمان همین آسمان است، خورشید همین خورشید است. اینها مهلتهاست، به مهلتها نباید مغرور شد. ماهیت نزول عذابها در [زمان ] انبیای گذشته چنین چیزی است. البته در این میان دعا و نفرین یك انسان كامل هم خودش عامل بسیار مؤثری است. پیغمبری می آید مبعوث می شود، رنجها می برد، زحمتها می كشد و بعد با آن عكس العمل شدید مواجه می شود، آنگاه نفرین می كند؛ این هم خودش یك عاملی است. بعد از آن است كه شما می بینید تمام عالم تبدیل به لشگرهایی علیه انسان می شود: فَأَمّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطّاغِیَةِ. `وَ أَمّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ. `سَخَّرَها عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیالٍ وَ ثَمانِیَةَ أَیّامٍ حُسُوماً فَتَرَی اَلْقَوْمَ فِیها صَرْعی كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَةٍ. `فَهَلْ تَری لَهُمْ مِنْ باقِیَةٍ.  این همان حالت قهر كردن و خشم گرفتن این مادر با این فرزند است. نقطه ی مقابل (آشتی بودن) آن است كه قرآن ذكرمی كند: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْقُری آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ اَلسَّماءِ وَ اَلْأَرْضِ و یك سلسله آیات دیگر. رفتار مساعد طبیعت با انسان در دولت مهدی علیه السلام در موضوع دولت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه) مسائل زیادی مطرح است و احتیاج به بحثهای زیادی است. (من حدود هشت جلسه در این زمینه بحث كرده ام،  بلكه یك وقتی موفق بشوم آنهارا چاپ كنم [این بحثها پس از شهادت استاد متأسفانه در میان نوارهای سخنرانی و نوشته ها و یادداشتهای ایشان پیدا نشد]. ) یكی از مسائل این است كه بعد از آنكه صلاح و تقوا به نحو كامل در میان بشر راه پیدا كرد، عدالت كامل و صلح و صفای كامل و مساوات واقعی و تقوا به تمام معنا برقرار شد، آنوقت است كه یكمرتبه چهره ی طبیعت با بشر عوض می شود و طبیعت یك چهره ی خندان تری با بشر به خود می گیرد یعنی طبیعت آنچه در درون خودش دارد در اختیار انسان قرار می دهد، نقطه ی مقابل [مفاد این آیات. ] همین طور كه وقتی بشر ایمان و تقوا ندارد و فساد و ظلم می كند و ستم رایج می شود خشم الهی به صورتهای مختلف بر انسان نازل می شود، نعمتهای الهی از انسان گرفته می شود و عذابها و نقمتهای الهی بر انسانها وارد می شود، در جهت مقابلْ كار به عكس می شود. حدیث است كه: و یخرج الارض ا فلاذ كبدها زمین آن پاره های جگر خودش را بیرون می آورد. وقتی شیئی را بخواهند بگویند كه خیلی دوست داشتنی است كه انسان آن را چنان مخفی می كند كه برای احدی آشكار نمی كند تعبیر «پاره ی جگر» را به كار می برند. كأنه در زمین ذخایری وجود دارد كه تا آن وقت زمین این ذخایر را بیرون نیاورده است، آن وقت است كه از آن سرِّ سرّ خودش آن پاره های جگر خود را بیرون می آورد. دیگر از نوعی بی نظمی ها- كه به علت اینكه معلول یك نوع طغیانهای بشر است خودش نوعی نظم است ولی وقتی كه این طغیانها نبود آن بی نظمی ها هم نخواهد بود- اثری نیست. مثلاً آسمان خیر خودش را به طور مرتب و منظم می ریزد، دیگر از زلزله ها و طوفانها و خشكسالیها خبری نخواهد بود، همچنان كه از جنگ خبری نخواهد بود. دیگر بشر وقتش صرف این جور كارها كه چگونه در مقابل بشر دیگری از خودش دفاع كند و اكثریت ثروت بشر صرف مسابقه های تسلیحاتی و امثال اینها بشود به هیچ وجه خبری نخواهد بود. كمال یافتن عقلها در زمان ظهور و عمده این است كه عقلهای مردم در آن زمان كمال می یابد. تعبیری است كه به صورت رمز گفته شده است كه وقتی امام ظهور می فرماید به سر مردم دست می كشد و عقل مردم كامل می شود، دیگر این كارهایی كه سراسر بی عقلی و جهالت است [از آنها سر نمی زند. ] هر بی عقلی و جهالتی را انسان تا در آن واقع است حس نمی كند، وقتی كه از آن بیرون می آید حس می كند. وقتی كه مثلاً كارهای وحشیهای چندهزارسال پیش را برای ما نقل می كنند به نظرمان می آید عجب مردمی بودند! چرا اینها چنین كاری می كردند؟ ! خیال می كنیم لابد مغز آنها با مغز ما فرق داشته. ولی این طور نیست؛ انسان هر كاری را تا در آن كار هست حس نمی كند، از بیرون كه می آید آن را احساس می كند. كارهای جاهلانه ای كه همین بشر متمدن امروز- كه خیال كرده اندكی كه علوم ریاضی و فیزیكی اش زیاد شده دیگر واقعاً انسان شده در صورتی كه هنوز هیچ انسان نشده است- انجام می دهد آنقدر جاهلانه و احمقانه است كه فقط از بیرون می شود آن را تماشا كرد. و چه تعبیر رسایی دارد امیرالمؤمنین علی علیه السلام! در نهج البلاغه می فرماید: و یغبقون كأس الحكمة بعد الصبوح [نهج البلاغه، خطبه ی 148]. تعبیر شاعرانه و تشبیه است. صبوح، جام به اصطلاح بامدادی را می گویند و غبوق جامِ شامگاهانه را. آن جامی را كه صبح می نوشیدند صبوح می گفتند و جامی را كه شب می نوشیدند غبوق. حافظ هم می گوید: می صبوح و شِكر خواب صبحدم تا چند         به عذر نیم شبی خیز و گریه ی سحری امیرالمؤمنین می فرماید صبوح و غبوق اینها جامهای حكمت است. حكمت یعنی دریافت حقیقت. در مرحله ی حقیقت یافتن و كشف كردن و حقایق را درك كردن پیش می روند و برایشان تكرار می شود [به طوری كه ] جامی از حكمت صبح می نوشند و جامی از حكمت شب؛ این جامهای پیاپی همه از حكمت بر آنها پر می شوند. از خداوند متعال مسئلت می كنیم كه به همه ی ما قابلیت عنایت بفرماید، قلبهای ما را، سینه های ما را برای اسلام مُنشرح بفرماید. خدایا نیتهای ما را خالص بگردان، ما را از شُرور نفسهای خودمان نگهداری بفرما. خدایا قلب مقدس امام زمان (عجّل اللّه تعالی فرجه) را از ما راضی بگردان، به ما توفیق آن نوع رفتاری را عنایت بفرما كه مورد رضایت آن وجود مقدس بوده باشد، اموات ما را غریق رحمت خودت بفرما. منبع : کتاب  " آشنايی با قرآن ( جلد 9 ) تفسیر سوره ی الحاقّه ( 1 ) " اثر متفكر شهيد استاد مطهری                                                       ارتباط انسان با جهان ...( قسمت اول ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3216-ارتباط-انسان-با-جهان----.html ارتباط انسان با جهان از جنبه ی انسانیت اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری تفسیر سوره ی الحاقّه (بخش یک( بسم اللّه الرحمن الرحیم اَلْحَاقَّةُ. `مَا اَلْحَاقَّةُ. `وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْحَاقَّةُ. `كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ. `فَأَمّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطّاغِیَةِ. `وَ أَمّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ. `سَخَّرَها عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیالٍ وَ ثَمانِیَةَ أَیّامٍ حُسُوماً فَتَرَی اَلْقَوْمَ فِیها صَرْعی كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَةٍ. `فَهَلْ تَری لَهُمْ مِنْ باقِیَةٍ. `وَ جاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ اَلْمُؤْتَفِكاتُ بِالْخاطِئَةِ  .( الحاقه / 1- 9 ) شهيد مرتضی مطهری Wed, 18 Dec 2013 07:09:09 +0330 ارتباط انسان با جهان از جنبه ی انسانیت اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری تفسیر سوره ی الحاقّه (بخش یک) ( قسمت اول ) بسم اللّه الرحمن الرحیم اَلْحَاقَّةُ. `مَا اَلْحَاقَّةُ. `وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْحَاقَّةُ. `كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ. `فَأَمّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطّاغِیَةِ. `وَ أَمّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ. `سَخَّرَها عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیالٍ وَ ثَمانِیَةَ أَیّامٍ حُسُوماً فَتَرَی اَلْقَوْمَ فِیها صَرْعی كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَةٍ. `فَهَلْ تَری لَهُمْ مِنْ باقِیَةٍ. `وَ جاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ اَلْمُؤْتَفِكاتُ بِالْخاطِئَةِ  .( الحاقه / 1- 9 ) . . . .   ( اندكی از ابتدای بحث روی نوار ضبط نشده است ) اصلاً ماهیت حركت طلب است. طلب وقتی كه برای مطلوبی باشد حقانیت پیدا می كند اما اگرطلبی باشد بلا مطلوب، این مساوی است با پوچ بودن و عبث بودن. شما هركسی كه كاری می كند- چون كار حركت است- می گویید برای چه؟ اگر بگوید برای هیچ چیز، می گویید پس تو دیوانه ای؛ كارَت پوچ و عبث است. ماهیت دنیا حركت است. امروز همه قبول دارند كه ماهیت این عالم حركت است. اگر ماهیت این عالم سراسر حركت است باید قبول كنیم كه ماهیت عالم سراسر طلب است، یعنی جهان دنیا مساوی است با جهان طلب، نه اینكه یك شی ء طلب است و یك شی ء از همان دنیا مطلوب، یك جزئش طلب است و یك جزئش مطلوب؛ همان مطلوبش هم طلب است؛ یعنی طلب و مطلوب ها در دنیا نسبی است: تمام دنیا و تمام جهان طبیعت یكسره یك واحد طلب است. پس اگر جهان طبیعت یكسره حركت است پس یكسره طلب است و اگر یكسره طلب است طلبِ بدون مطلوب فی حدّ ذاته محال است. معنی حاقّه اگر فرض كنیم كه خداوند این طلب را بدون مطلوب خلق كرده، یك كار پوچ و عبث است. در طلبها، در آنچه كه طلب است، در این جهان، به طور نسبی، احیاناً یك كار باطل و پوچ صورت می گیرد، كاری كه به مقصد نمی رسد به علت اینكه یك تزاحمی میان علل و اسباب رخ می دهد؛ مثل اینكه انسان برای مقصدی حركت می كند بعد به موانعی برخورد می كند و كارش پوچ از آب در می آید. در مجموعِ كارهای دنیا می تواند در كنار حقها و حقیقتها و رسیدن به مقصدها یك نرسیدنِ به مقصدهایی هم وجود داشته باشد، اما اگر همه ی عالمِ دنیا را در نظر بگیریم دیگر نرسیدن به مقصدی وجود ندارد؛ رسیدن به مقصد وجود دارد و آن همان است كه به آن قیامت می گوییم، همان كه او حق و حاقّه است. كلمه ی حق و حقیقت و تحقق و حاقّه و از این قبیل همه از یك ماده است و یك مقصود را می فهماند. عرض كردم كه [ اَلْحَاقَّةُ*] یك كلمه است و هم یك آیه است و هم در عین حال نیم جمله نیست و حتی یك جمله به صورت آن یك جمله ها نیست، تمام هست ولی جمله نیست كه از جنبه ی ادبی بگوییم یك چیزی در تقدیر است، این خبر است از برای مبتدای محذوف. سبك سخن قرآن این گونه است؛ از اول می آید در عالم وحیِ بر پیغمبر، و بعد كه پیغمبر بر مردم القاء می كند- در هر دو مرحله- شما می بینید كه این كلمه، این حقیقت یكدفعه نمودار می شود: اَلْحَاقَّةُ*. جز اینكه این كلمه این تصور را در ذهنها ایجاد كند هدف دیگری ندارد. حال چه؟ كمی با زبان ساده به زبان ادبی بحث می كنیم. جمله برای این است كه تصدیق به وجود بیاورد. مثل اینكه می گویید من اینجا هستم؛ من فردا می خواهم چنین كاری را بكنم. جمله برای این است كه طرف به مطلبی تصدیق كند. این است كه در جمله باید مفردهایی به كار برده شوند كه این مفردها تصورها هستند و تصورها را كه با یكدیگر به نوعی تركیب می كنند تصدیق به وجود می آید. ولی گاهی هدف از اول این است كه تصورِ یك مطلب در ذهن طرف بیاید؛ مسأله، مسأله ی تصدیق نیست؛ اول القاءِ نفس آن تصور و خود آن تصوّر است. یك وقت بر قلب مبارك پیغمبر روشن [و پدیدار] می شود به آن گونه ای كه ما نمی دانیم حقیقتش به چه شكل است. اَلْحَاقَّةُ*: فقط توجه دادن به این حقیقت، مجسم كردن این حقیقت، ایجاد این تصور- كه آن مافوق تصور است- در ذهن او. یا وقتی كه خود پیغمبر كلام را بر مردم القاء می كند می گوید: اَلْحَاقَّةُ* آن حقیقت ثابت؛ آن حقی، آن تحققی و آن واقعیتی كه هیچ گونه بطلان و پوچی ولو به طور نسبی در او راه ندارد، آن حقیقتی كه این دنیا حقانیت خودش را از او كسب كرده است. همین قدر می گوید: اَلْحَاقَّةُ *حقیقت. ذهنها متوجه حقیقت، حاقّه و حق می شود. وقتی كه این تصور را در اذهان ایجاد كند- كه من الآن كلمه ای ندارم كه بخواهم به جای كلمه ی حاقه بگذارم جز همان كلمه ی حق، ثابت، حقیقت- فوراً برای آن كسی كه به او القاء شده است، این سؤال مطرح می شود: او چیست؟ این است كه پشت سرش می فرماید: مَا اَلْحَاقَّةُ* آن چیست؟ منطقیین می گویند «ما» سؤال از حقیقت شی ء است: اُسُّ المَطالبِ ثَلاثَةٌ عُلِم  مَطْلَبُ ما مَطْلَبُ هَل مَطْلَبُ لِم  سؤال این است كه حقیقتش چیست؟ آن چیست؟ به دنبالش می آید: وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْحَاقَّةُ تو چه می دانی چیست؟ مگر تعریف شدنی است؟ مگر می شود برای آن جنس و فصل ذكر كرد و حد و رسم بیان كرد و با تعریف آن را ذكر كرد؟ تو چه می دانی؟ مطلب بالاتر و عظیم تر و فخیم تر است از اینكه درباره ی چیستی و به اصطلاح «مطلب ما» ی آن صحبت بشود. پس سخن باید درباره ی «مطلب هَل» آن باشد یعنی این كه وجود دارد. حال ما یك اثر وجودیش را بیان می كنیم، كوچكترین اثرش و اثر پیش از خودش را. (یك وقت خود شی ء هست بعد اثرش را ایجاد می كند؛ و یك وقت یك شی ء كه می خواهد بیاید پیشاپیش آثارش آشكار می شود. ) چه اثری؟ می فرماید سرنوشت قومی كه این حاقّه را- كه به تعبیر دیگر به آن قارعه می گوییم- تكذیب كردند؛ ببینید مردمی با تكذیب این حاقه چه سرنوشتی پیدا كردند! وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْحَاقَّةُ از این چیستها چیزی به دست شما نمی آید چون او مافوق این چیستی هاست؛ اما شما به این مطلب توجه كنید كه چگونه اقوامی در اثر تكذیب این حقیقت به سرنوشتهای شومی گرفتار شدند، یعنی هر قومی كه این حقیقت را انكار كند سرنوشتهای شومی خواهد داشت. سرنوشت انسان در نهایت امر بستگی به قبول این حقیقت و ایمان به این حقیقت و تسلیم در برابر این حقیقت دارد. این حقیقت همان حقیقتی است كه ایمان به آن سرنوشت انسان است. بعد كه می فرماید: وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْحَاقَّةُ، می فرماید: كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ. معنایش این است كه این حاقّه و این حقیقت همان است كه ایمان به او سرنوشت انسان است یعنی سرنوشت انسان بستگی دارد به اینكه به آن ایمان داشته باشد یا ایمان نداشته باشد. سرنوشت قوم ثمود و عاد و بعد قرآن مطلبی را نه به صورت نقل حكایت [ذكر می كند. ] گاهی قرآن قصص را كه ذكر می كند كمی به تفصیل ذكر می كند مانند اینكه می خواهد قصه را بیان كرده باشد و گاهی به یك قصه اشاره ای می كند فقط برای آنكه انذاری شده باشد و تنبّه و تذكّری پیدا بشود. داستان ثمود و عاد و قوم فرعون و مؤتفكات را به طور اشاره ذكر می كند و رد می شود (بعد توضیحی در این جهت عرض می كنیم) آنگاه می فرماید: فَأَمّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطّاغِیَةِ این حاقّه كه نام دیگرش قارعه (كوبنده) است، این اقوام او را تكذیب كردند. ثمود به وسیله ی یك طاغیه هلاك شد. طاغیه یعنی یك حقیقت سركش، یك بلای سركش تسخیرناپذیر. بدون اینكه قرآن اشاره كند آن بلای سركش تسخیرناپذیر چیست، همین قدر اشاره می كند و رد می شود. بعضی از مفسرین احتمال داده اند- ولی دیگران رد كرده اند و بحق هم رد كرده اند- كه مقصود از طاغیه در اینجا خود طغیان است؛ مقصود این است كه آنها به سبب طغیانشان هلاك شدند. البته این نظر فی حد ذاته می تواند درست باشد ولی به چند دلیل درست نیست كه دو دلیلش را مفسرین ذكر كرده اند، یكی هم علاوه من عرض می كنم. یكی اینكه به قرینه ی آیه ی بعد كه «وَ أَمّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ» قهراً بالطاغیه هم باید ردیف آن باشد یعنی باید عذابی باشد كه موجب هلاكت آن قوم آن عذاب باشد نه عمل آنها. دیگر اینكه اگر مقصود از طاغیه طغیان خود آنها می بود باید با «لام» ذكر می شد (لِلطّاغیه) كه این را هم بعضی مفسرین گفته اند. سوم - كه من عرض می كنم- این است كه جلوتر خود قرآن مطلب را ذكر كرد كه منشأ هلاكت آنها تكذیب قیامت بود. دیگر دلیل ندارد كه بعد چیز دیگری ذكر بشود.  عرض كردیم اینجا چون در مقام نقل قصه و حكایت نیست فقط آن جنبه های تكان دهنده ی مطلب را ذكر می كند و به اجمال می گذرد. وَ أَمّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ و اما عاد با یك باد بسیار تند و سركش، غیرقابل كنترل و غیرقابل تسخیر هلاك شدند. خدای متعال آن باد را هفت شب و هشت روز بر آنها مسلط كرد، یعنی از صبح یك روز كه بعد هفت شب فاصله شد تا پایان روز آخر كه می شود هشت روز و هفت شب، پی درپی حُسُوماً یعنی آن باد مرتب- مثل اینكه شدت و ضعف پیدا می كرده- اینها را درهم می كوبید. تو قوم را می دیدی در حالی كه صرعی و افكنده شده بودند، یا مانند مصروعها و دیوانه ها اصلاً نمی فهمیدند كه در این بلای شدید چه بكنند. كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَةٍ. برخی گفته اند اشاره است به هیكلها و اندامهای درشت اینها: در آخر كه هیكلهای اینها را می دیدی مانند تنه های درخت خرما می دیدی كه به زمین افكنده شده است. فَهَلْ تَری لَهُمْ مِنْ باقِیَةٍ آیا از اینها دیگر اثری می بینی؟ بقایی می بینی؟ یا آیا بقیه ای از اینها می بینی؟ چگونه اینها كن فیكون شدند! هلاكت یك قوم در اثر گناه اینجا بحثی است بسیار عالی و اتفاقاً با این ایام و موضوع حضرت حجت عجّل اللّه تعالی فرجه تناسب دارد و آن بحث این است: بسیاری از مردم، مشكل و حتی بعید به نظرشان می رسد كه یك وقت قومی در اثر گناه هلاك بشوند، به تعبیر قرآن با یك طاغیه یا با یك باد صرصر یا به شكل دیگر هلاك بشوند. شاید این مطلب به نظر بعضی از افراد عجیب بیاید. ولی قرآن یك اصلی دارد كه ما این اصل قرآن را توضیح می دهیم با توجه به آنچه كه بشر با علم ضعیف و ناقص خودش و با فلسفه های خودش تا عصر ما به این مطلب بسیار نزدیك شده است. اول من این سؤال را طرح بكنم: خدا اگر بخواهد مردمی را معذب كند چه احتیاجی هست كه بادی یا آبی یا زمینی و امثال اینها را مسلط كند؟ مگر خدای متعال احتیاج [به اینها] دارد؟ نه، مسأله مسأله ی احتیاج نیست. این مثل آن است كه ما بگوییم خداوند اگر می خواهد به انسان روزی بدهد آیا احتیاجی هست كه زمینی باشد، بذری باشد، زمین شخم زده شود، بارانی باشد، هوایی باشد و نوری باشد؟ نه، مسأله ی احتیاج مطرح نیست. (در تعلیم و تعلّم و امثال اینها [نیز این سؤال ] هست. ) ولی مسأله ی نظام عالم مطرح است كه خدای متعال عالم را بر یك نظام حكیمانه خلق كرده است و تخلف از این نظام برخلاف حكمت پروردگار است نه اینكه مسأله ی عجز و ضعف و ناتوانی و امثال اینها در كار است، كه این خودش داستان مفصلی دارد. حالا این را عجالتاً به طور اجمال در نظر بگیرید. اصل وابستگی اجزاء جهان به یكدیگر مسأله ای از قدیم الایام در میان مفكّرین بشر مطرح بوده است و آن اینكه آیا اجزاء این عالم با یكدیگر پیوند و وابستگی دارند یا از یكدیگر گسسته هستند؟ اگر ما ظاهر را نگاه كنیم اشیاء از یكدیگر گسسته هستند. مثلاً زمین وجود دارد، فلان ستاره هم در فلان كهكشان وجود دارد. این برای خودش یك چیزی است، آن هم برای خودش یك چیزی. در زمین ما كوه و دریا وجود دارد، آب و هوا وجود دارد، انسان وجود دارد، گیاه و حیوان و معدن وجود دارد؛ آیا اینها یك سلسله امور از هم گسسته و متفرق هستند و به یكدیگر وابستگی ندارند یا به یكدیگر وابستگی دارند؟ ظاهر این است كه به یكدیگر وابستگی ندارند. ولی این جور نیست. آنچه كه علم بشر تدریجاً جلو آمده [و به آن نزدیك شده ] است این است كه اجزاء عالم ما همه به یكدیگر وابسته و پیوسته هستند به طوری كه اگر در یك جای عالم حادثه ای پیش بیاید، در همه ی عالم به نوعی اثر می گذارد. این را اصل وابستگی می گویند. حتی ارسطو كه یك فیلسوف خیلی قدیمی است و در دو هزار و چند صد سال پیش بوده است، این اصل را در كتابهای خودش به طور اجمال ذكر كرده است و بعد در دنیای اسلام هم فلاسفه ی اسلامی روی آن خیلی تكیه كرده اند به عنوان اینكه تمام عالم ما حكم یك واحد و یك اندام واحد را دارد. اگر شما اندام یك انسان را در نظر بگیرید، در اندام او مثلاً مو وجود دارد، استخوان و دندان وجود دارد، رگ و عصب وجود دارد، خون وجود دارد، اعضای بزرگ و رئیس وجود دارد، قلب و كبد وجود دارد، ناخن وجود دارد. درباره ی اینها انسان خودش این را می تواند درك كند كه همه ی اینها به یكدیگر به نوعی وابسته و پیوسته هستند و از یكدیگر جدا نیستند. یك مو كه در بدن انسان هست و یك رگ كه در بدن انسان هست، به یكدیگر متصل و مرتبطند و بی ارتباط با یكدیگر نیستند. اما اگر فرض كنید ما به جای یكی از سلولهای خون می بودیم، یكی از گلبولهای سفید یا قرمز خون می بودیم آیا می توانستیم تصور كنیم كه جزء یك اندام بزرگ هستیم كه همه ی اجزاء این اندام با یكدیگر وابسته هستند؟ نه. اما حالا ما می توانیم این را بفهمیم. یك سلول در داخل بدن اگر عقل و شعورش از یك انسان هم بیشتر باشد برای او چنین مطلبی قابل تصور نیست، اما این اصل وابستگی در واقع هست. ( ادامه دارد ) منبع : کتاب  " آشنايی با قرآن ( جلد 9 ) تفسیر سوره ی الحاقّه ( 1 ) " اثر متفكر شهيد استاد مطهری                               قيامت ، نتيجه ملكات انسان http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3201-قيامت-،-نتيجه-ملكات-انسان-(-قسمت-اول-).html قيامت ، نتيجه ملكات انسان اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری تفسير سوره قلم ( بخش چهارم ) اعوذ بالله من الشيطان الرجيم « أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ کَالُْمجْرِمِينَ «35» ما لَکُمْ کَيْفَ تَحْکُمُونَ «36» أَمْ لَکُمْ کِتابٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ «37» إِنَّ لَکُمْ فِيهِ لَما تَخَيَّرُونَ «38» أَمْ لَکُمْ أَيْمانٌ عَلَيْنا بالِغَةٌ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ إِنَّ لَکُمْ لَما تَحْکُمُونَ «39» سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذلِکَ زَعِيمٌ «40» أَمْ لَهُمْ شُرَکاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَکائِهِمْ إِنْ کانُوا صادِقِينَ «41» يَوْمَ يُکْشَفُ عَنْ ساقٍ... شهيد مرتضی مطهری Fri, 22 Nov 2013 20:04:41 +0330 قيامت ، نتيجه ملكات انسان اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری تفسير سوره قلم ( بخش چهارم ) اعوذ بالله من الشيطان الرجيم« أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ کَالُْمجْرِمِينَ «35» ما لَکُمْ کَيْفَ تَحْکُمُونَ «36» أَمْ لَکُمْ کِتابٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ «37» إِنَّ لَکُمْ فِيهِ لَما تَخَيَّرُونَ «38» أَمْ لَکُمْ أَيْمانٌ عَلَيْنا بالِغَةٌ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ إِنَّ لَکُمْ لَما تَحْکُمُونَ «39» سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذلِکَ زَعِيمٌ «40» أَمْ لَهُمْ شُرَکاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَکائِهِمْ إِنْ کانُوا صادِقِينَ «41» يَوْمَ يُکْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ «42» خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَ قَدْ کانُوا يُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ «43» فَذَرْنِي وَ مَنْ يُکَذِّبُ بِهذَا الْحَدِيثِ سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ «44» وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ کَيْدِي مَتِينٌ «45» »  ( قلم / 35 -  45  )   ). . . اينها سبب چنين روحيه‏های پليدی در او شده است . اين‏ آياتی كه الان خوانديم همان‏طور كه مفسرين گفته‏اند جواب به يك سوال مقدر و غيرمذكور است ، يعنی در آيات ذكر نشده است ولی چنين مطلبی را عرضه‏ می‏داشته‏اند . قياس كردن وضع آخرت با وضع دنيا آن مردم به واسطه همان ترف يعنی مترف‏بودن و متنعم بودن به نعمتها ، كم‏كم اين خيال برايشان پيدا شده بود كه اساسا يك نوع امتياز ذاتی از ديگران دارند ، [ لذا ] يك نوع عزت بلاجهت برای خود قائل بودند ، و از جمله حرفهايی كه اينها می‏زدند اين است كه به اصطلاح معروف می‏گفتند سالی‏ كه نكوست از بهارش پيداست . دنيا و آخرت نمونه‏های يكديگرند . همين‏طور كه خدا در دنيا ما را عزيز داشته است حتما در آخرت هم ما را عزيز خواهد داشت . همين وضع فعلی دنيای ما قرينه است بر اينكه در آخرت هم وضع‏ همين‏طور خواهد بود . اگر آخرتی باشد ( ما نمی‏دانيم آيا دنيای ديگری هست‏ يا نيست ، ولی شما مسلمانها كه می‏گوييد دنيای ديگری هست ، فرضا دنيای‏ ديگری هم باشد ) باز وضع ما از شما بهتر خواهد بود ، به دليل دنيای فعلی‏ . همين‏طور كه در اينجا وضع ما از شما بهتر است و شما يك عده مردم فقير محروم مفلوكی هستيد ، در آنجا هم حتما وضع ما بهتر خواهد بود . اين يك خيالی است كه به شكلهای مختلف برای افراد بشر پيدا می‏شود ، يعنی يك تخيل شيطانی است و يك مايه فريبی است كه به عناوين‏ مختلف در اذهان پيدا می‏شود . قرآن اين مطلب را در سوره ياسين و در جاهای ديگر نيز يادآوری فرموده است . از آن جمله اين است كه وقتی دستور می‏رسيد كه بر فقرا انفاق كنيد ، عده‏ای انفاق را محكوم می‏كردند و می‏گفتند به مثل امروز فارسی ما خدا مورچه را ديده كه كمرش را اينقدر باريك كرده‏ است . خدا اينها را می‏شناخته كه چه آدم های بدی هستند و لايق و شايسته‏ نيستند كه اينها را گرسنه و برهنه نگه داشته است . اگر اينها چنين‏ لياقتی می‏داشتند خدا خودش می‏داد ، چرا ما بدهيم ، مگر از خزانه خدا كم‏ می‏آمد كه به اينها بدهد ، چرا ما بدهيم ؟ ( « و إذا قيل لهم أنفقوا مما رزقكم الله قال الذين كفروا للذين امنوا أنطعم من لو يشاء الله أطعمه إن‏ أنتم الا فی ضلال مبين ») (يس / . 47   ) . خلاصه اينها ملاكات مادی دنيوی را كافی‏ برای ملاكات اخروی می‏گرفتند . بهره‏مند بودن هرچه بيشتر از ماديات را دليل بر اين می‏گرفتند كه اگر جهان ديگری هم باشد ، اگر معنويتی باشد و اگر تقربی به خدا باشد ، در آنجا هم باز همين اشخاص پيشتر و جلوتر خواهند بود . اصلا اينكه خدا اينقدر به ما داده دليل بر اين است كه خدا ما را بيشتر دوست دارد و ما در نزد او مقربتر هستيم و بنابراين اگر دنيای ديگری هم باشد مطلب از همين قرار خواهد بود . پاسخ قرآن حال ، قرآن جواب اين مطلب را می‏دهد ، می‏فرمايد : " « أفنجعل « المسلمين كالمجرمين »" اينها نزد خودشان چه خيال كرده‏اند ؟ ما مسلم و مجرم را در يك درجه قرار خواهيم داد ؟ آنجا كه حساب حساب تسليم امر خدا بودن است ، آن‏كه مسلم است و تسليم امر خداست ، خدای خود را می‏شناسد و خود را تسليم امر خدا كرده است با آن‏كه مجرم است و متخلف و عاصی ، [ در يك درجه قرار می‏گيرد ؟ ] قرآن مسائلی را كه فطرت هر كسی‏ بدون اينكه نيازی به استدلال داشته باشد آن مسائل را می‏فهمد ، به صورت‏ سوال مطرح می‏كند ، يعنی اين را وجدان خودتان درك می‏كند و ديگر دليل‏ نمی‏خواهد . " « افنجعل المسلمين كالمجرمين »" ما ، خدای عالم ، خدای‏ حكيم و عليم و عادل ، مسلم و مجرم را در يك درجه قرار می‏دهيم ؟ چنين‏ چيزی ممكن است ؟ ! عقلتان كجا رفته است ؟ " « ما لكم كيف تحكمون »" چه می‏شود شما را ؟ چگونه قضاوتی است كه می‏كنيد ؟ صددرصد جنبه عقلی دارد ( همين‏طور كه بعضی مفسرين گفته‏اند ) يعنی عقل شما كجا رفته است ؟  يك‏ وقت شما قائل به خدايی نيستيد ، به يك سلسله عوامل مادی كور و كر طبيعی‏ قائل هستيد و چنين فرض می‏كنيد كه همان عواملی كه در دنيا ما را جلو انداخته است در آخرت هم ما را جلو خواهد انداخت ، و يك وقت صحبت‏ خدا را می‏كنيد ، خدای عادل و حكيم ، در اين صورت عقلتان كجا رفته است‏ كه خدای عادل و عليم و حكيم ، مسلم و مجرم را در يك پايه و درجه قرار دهد ؟ چه می‏شود شما را ؟ اين چه حكم و قضاوتی است كه می‏كنيد ؟ اين چگونه‏ فكر كردنی است ؟ اين چگونه قضاوت‏كردنی است ؟ بعد می‏فرمايد : « ام لكم كتاب فيه تدرسون ». ممكن است يك كسی بگويد اين استدلال كه شما می‏كنيد استدلال عقلی و متكلمانه و فيلسوفانه است ، درست است ، اگر ما باشيم و ملاكها و معيارهای عقلی ، اينها جور درنمی‏آيد ، ولی ما به منقول استناد می‏كنيم نه به معقول ، يعنی‏ می‏گوييم در كتابهای دينی ، در كتابها و سنتهای گذشته چنين آمده است . قرآن می‏گويد حال حكم عقل به كنار ، آيا چنين سندی داريد ؟ " « ام لكم‏ كتاب فيه تدرسون »" آيا يك كتاب آسمانی در نزد شماست كه آن كتاب‏ را قرائت می‏كنيد و با استناد به آن كه در فلان آيه يا حديث يا سنت چنين‏ چيزی آمده است اين سخن را می‏گوييد ؟ ( يعنی چنين چيزی نيست ، اين حرف‏ مفت چيست كه از خودتان درآورده‏ايد ؟! ) " « ام لكم كتاب فيه تدرسون " آيا كتابی برايتان هست كه در آن كتاب اين حرفها را می‏خوانيد و به‏ استناد آنها اين حرفها را می‏زنيد كه " « ان لكم فيه لما تخيرون »" خدا شما را سوگلی انتخاب كرده است ؟ ( داستان گوساله حاج ميرزا آغاسی كه‏ آزادی مطلق داشت و وقتی كه در باغها و مزرعه‏های شهر می‏رفت كسی جرات‏ نمی‏كرد مزاحمش بشود . ) آيا در يك جايی چنين سند كتبی و منقولی داريد كه گفته‏اند اختيار مطلق با شماست ، هر كاری كه دلتان می‏خواهد انتخاب‏ كنيد و هر نعمتی هم كه انتخاب كنيد مال شما ، آيا چنين چيزی است ؟ " « ان لكم فيه لما تخيرون »" در يك كتابی شما می‏خوانيد كه هرچه را كه‏ خودتان انتخاب و اختيار كنيد آن ديگر مال شماست ؟ ممكن است شما حرف سومی بگوييد و آن اين است كه دليل عقلی وجود ندارد ، در كتاب آسمانی هم چيزی نيامده است ، ولی يك قول خصوصی توام با يك‏ قسمتهای غلاظ و شداد موكد [ دركار است ، ] خدا به طور خصوصی به شما قول‏ داده و رويش هم قسم خورده است ، و قسم خورده است كه تا روز قيامت از اين قسم خودش برنگردد ، آيا شما يك چنين قسمی داريد ؟ " « ام لكم ايمان علينا بالغه الی يوم القيامه " يا شما بر عهده ما يك قسمی داريد ، يعنی ما را قسم داده‏ايد و ما قسم‏ خورده‏ايم كه استثنائا برخلاف همه كتابهای آسمانی و همه دليلهای عقلی ، ما برای شما چنين كاری بكنيم كه " « ان لكم لما تحكمون »" برای شما همان‏ چيزی است كه شما حكم كنيد و هر چه دل شما بخواهد؟ همه عطف به آن گذشته‏ است : " « ان كان ذا مال و بنين »" يعنی اين دارم‏دارم‏ها ، كار را به‏ جايی می‏رساند كه انسان خيال می‏كند كه آنچه دل او بخواهد همان است كه‏ بايد بشود، هر چه او حكم كند همان خواهد بود، هر چه او دلش بخواهد همان‏ می‏شود. چون ديده كه در دنيا هر چه خواسته، شده است، اين برايش يك اصل‏ كلی شده است . بعد قرآن می‏گويد كه ای بدبخت بيچاره ! اينكه هر چه از ماديات خواستی‏ ، شده است ، همين برای تو عقوبت الهی بوده است كه آن را برای خودت‏ يك اصل قرار داده‏ای ، و اگر تو استحقاق لطف و عنايت خدا را می‏داشتی ، در يك‏جا آن چيزی كه می‏خواستی نمی‏شد تا تو بيدار شوی . موفقيتها عيب‏ بزرگش اين است كه انسان را بيهوش می‏كند ، و شكستها حسن بزرگش اين‏ است كه انسان را به هوش می‏آورد . موفقيتها غالبا انسان را مغرور ، غافل‏ و از خود بی‏خبر می‏كند ، و برعكس ، شكستهاست كه انسان را بيشتر به فكر وادار می‏كند و پرده غفلت را از جلوی چشم انسان برمی‏دارد . دوست داشتن‏های خدا بی‏منطق نيست در آيات بعد می‏خوانيم خيلی افراد هستند كه هر چه بيشتر موفقيت پيدا می‏كنند بيشتر شاكر و ذاكر خدا می‏شوند ( و بايد هم چنين‏ باشند ) ، يك ذره سبب غفلت آنها نمی‏شود ، ولی بعضی از مردم برعكس ، كارشان به جايی می‏رسد كه واقعا اين توهم برايشان پيدا می‏شود كه آنچه در دنيا هست دليل بر تقرب ما نزد خدای متعال است و اينكه خدا ما را دوست‏ دارد . ديده‏ايد بعضی اشخاص می‏گويند اصلا خدا مرا دوست دارد . خيال كرده‏ كه‏خدا يك كسی را [ به گزاف دوست می‏دارد ] مثل اينكه انسانی گاهی به‏ طور دلبخواهی كسی را دوست دارد و درباره او هرگونه تبعيض و بی‏عدالتی را نسبت به افراد ديگر روا می‏دارد . خدا هيچ‏كسی را جز بر قانون خودش دوست‏ نمی‏دارد . نه تنها خدا چنين است ، شما انسان های حكيم را در نظر بگيريد ، هر انسانی به هر اندازه كه از حكمت بيشتر برخوردار باشد دوست داشتنش‏ افراد و اشيا را ، از بی‏ضابطه‏بودن خارج می‏شود و تحت ضابطه درمی‏آيد ، و هرچه انسان ها از حكمت دورتر باشند دوستيهايشان هم بی‏منطق‏تر است . خدای متعال كه حكيم علی‏الاطلاق است ، محال است كه به طور بی‏منطق انسانی‏ يا گروهی را دوست داشته باشد ، همان ادعايی كه يهوديها می‏كردند : « لن تمسنا النار الا اياما معدوده » (بقره / . 80) . منطقی‏ترين كارها كار خداست و منطقی‏ترين عنايتها عنايتهای خداست و منطقی‏ترين دوست داشتن‏ها دوست‏ داشتن‏های خداست . " « ام لكم ايمان علينا بالغه الی يوم القيامه »" يا اينها برعهده‏ ما قسمهايی دارند ، ما را قسم داده‏اند و ما قبول كرده‏ايم و ما درگير قسمی‏ هستيم كه خورده‏ايم و نمی‏توانيم قسم خودمان را نقض كنيم ، و اين قسم را هم تا روز قيامت امتداد دادند و مدتش يك سال و دو سال و پنج سال نيست ، قسمی‏ است كه برای يك مدت طولانی است كه تا قيامت بكشد و در قيامت تكليفش‏ روشن شود ، آيا چنين چيزی در كار بوده است؟ " « سلهم ايهم بذلك زعيم "گويی قرآن به صورت استهزا می‏گويد از اينها بپرس آن قائد و رهبر اينها كه آمده با ما سوگندنامه امضا كرده است كيست ؟ يعنی اين خيالات و اوهام‏ چيست كه اينها به همديگر می‏بافند ؟ ! يا مطلب چيز ديگری است و آن اين است : اگر مساله ، خدايی بود مطلب‏ همين بود كه قرآن گفته است ، كار خدا همين است ، ولی غيرخدا هم هست ، يك دست‏اندركارهای ديگری در خلقت در مقابل خدا وجود دارد كه آنها هم‏ می‏توانند عليرغم خواسته و رضای الهی كارهايی را انجام دهند . اينها همان‏ معبودها و شركايی هستند كه اينان آنها را می‏پرستند . پس ممكن است اينها اين خيالی كه پيدا كرده‏اند كه ما هر كاری كه بخواهيم می‏كنيم ، در قيامت‏ هم وضع ما از شما بهتر است ، اعتمادشان به آن شركاست ، آنهايی كه اين‏ افراد آنان را شريك خدا قرار داده‏اند . " « ام لهم شركاء »" يا برای‏ اينها شركايی است ( يعنی شريكهای خدا كه اينها برای خود فرض كرده‏اند ، چون آن شريكها كه واقعا شريك خدا نيستند ، شريكهايی هستند كه اينها پيش‏ خودشان فرض كرده‏اند ) ، يا به نفع اينها يك عده شركايی برای خدا در كار است . " « فلياتوا بشركائهم ان كانوا صادقين »" اگر راست می‏گويند معرفی كنند . " « يوم يكشف عن ساق و يدعون الی السجود فلا يستطيعون »" شركای خودشان را در آن روز حاضر كنند ، آن روزی كه پرده‏ها برداشته می‏شود . " « يكشف عن ساق »" را چند جور تفسير كرده‏اند . روزی كه ساقهای‏ پاها كشف می‏شود . اين جمله در زبان عربی همين‏طور كه كشاف و ديگران‏ گفته‏اند كنايه است ، يعنی روزی كه كار در نهايت درجه شدت پيدا می‏كند . مثل آنچه ما می‏گوييم " آن روزی كه پاچه‏ها را بايد بالا زد " كه وقتی‏ انسان پاچه را بالا می‏زند ساق پا معلوم است . آن روزی كه پاچه‏های پاها بايد بالا زده شود ، كنايه از اين است : روزی كه هر كسی جز با نيروی عمل‏ خودش كاری نمی‏تواند انجام دهد ، روزی كه اين خيالات و اوهام بايد دور ريخته شود . قيامت ، نتيجه ملكات انسان و در آن روز مردم خوانده می‏شوند به سجده كردن ولی اينها ديگر قدرت‏ سجده‏كردن ندارند . مكرر گفته‏ايم آنچه در قيامت ظهور می‏كند نتيجه ملكاتی‏ است كه انسان ها در دنيا كسب می‏كنند ، با اين تفاوت كه ملكاتی كه انسان‏ در دنيا كسب می‏كند اگرچه عمل به خلافش خيلی دشوار است ولی انسان تا در دنيا هست باز امكان اينكه برخلاف ملكات خودش عمل كند برايش وجود دارد ، چون دار ، دار عمل است ، دار قوه و استعداد است ، دار فعليت محض‏ نيست . به هر اندازه كه ملكات خوب انسان در اين دنيا فعليت پيدا كند امكان اينكه كار بد از انسان سر بزند ضعيفتر است ولی امر ناممكنی نيست‏ . آن عادلترين عادلها هم امكان اينكه يك معصيت از او سر بزند هست . فقط مقام عصمت يك مقام بالاتری است كه ديگر روی آن نمی‏شود حرف زد و الا عادلترين عادلها هم امكان لغزش در آنها هست . سخن مرحوم مقدس اردبيلی در ميان علما چند نفر هستند كه به زهد و ورع و تقوا و عدالت بی‏خدشه‏ ضرب‏المثل‏اند . يكی از اينها .... متن کامل امام حسين (ع ) و ... http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3180--.html امام حسين (ع) و انسانيت  كمال عالى انسانيت  پيغمبر يعنى انسان كامل ، على يعنى انسان كامل ، حسين يعنى انسان كامل ، زهرا يعنى انسان كامل ، يعنى مشخصات بشريت را دارند با كمال عالى مافوق ملكى ، يعنى مانند يك بشر گرسنه مى شوند، غذا مى خورند، تشنه مى شوند، آب مى خورند، احتياج به خواب پيدا مى كنند، بچه هاى خودشان را دوست دارند، غريزه جنسى دارند،؛ لهذا مى توانند مقتدا باشند، اگر اين جور نبودند امام و پيشوا ... شهيد مرتضی مطهری Tue, 05 Nov 2013 00:00:00 +0330 امام حسين (ع) و انسانيت  كمال عالى انسانيت  پيغمبر يعنى انسان كامل ، على يعنى انسان كامل ، حسين يعنى انسان كامل ، زهرا يعنى انسان كامل ، يعنى مشخصات بشريت را دارند با كمال عالى مافوق ملكى ، يعنى مانند يك بشر گرسنه مى شوند، غذا مى خورند، تشنه مى شوند، آب مى خورند، احتياج به خواب پيدا مى كنند، بچه هاى خودشان را دوست دارند، غريزه جنسى دارند،؛ لهذا مى توانند مقتدا باشند، اگر اين جور نبودند امام و پيشوا نبودند. عظمت شخصيت هاى سازنده حادثه عاشورا حادثه عاشورا مثل بسيارى از حقايق اين عالم است كه در زمان خودشان بسا هست آنچنان كه بايد شناخته نمى شود و بلكه فلاسفه تاريخ مدعى هستند كه شايد هيچ حادثه تاريخى را نتوان در زمان خودش آنچنان كه هست ، ارزيابى كرد. بعد از آنكه زمان زيادى گذشت و تمام عكس العمل ها و جريانات مربوط به يك حادثه ، خود را بروز دادند، آنگاه آن حادثه غالبا در زمان خودشان آن موجى كه شايسته وجود آنهاست ، پيدا نمى شود؛ بعد از مرگشان تدريجا شخصيتشان بهتر شناخته مى شود؛ بعد از ده ها سال كه از مرگشان مى گذرد، تدريجا شناخته مى شوند و معمولا افرادى كه در زمان خودشان خيلى شاخصند بعد از فوتشان فراموش مى شوند، و بسا افرادى كه در زمان خودشان آنقدرها شاخص نيستند ولى بعد از مرگشان تدريجا شخصيت آنها گسترش پيدا مى كند و بهتر شناخته مى شوند. انواع شخصيت  شخصيتها هم اقسامى دارند، بعضى از شخصيتها، شخصيت حماسى هستند و روحشان حماسه است ، بعضى روحشان غنايى است ، بعضى روحشان اساسا رثايى است ، آه و ناله است ، بعضى شكل روحشان شكل پند و اندرز و موعظه است . (حماسه حسينى ، ج 1، ص 118) شخصيت حماسى حضرت سيد الشهداء  آيا حسين بن على حادثه حماسى دارد يا ندارد؟ آيا شخصيت حسین بن على يك شخصيت حماسى هست يا نيست ؟ ما بايد شخصيت حسين بن على را كه براى ما يك شخصيت انسانى است بشناسيم اين مرد كه هر سال به نام او وقتها صرف ميكنيم ، پولها خرج مى كنيم ، روزها تعطيل مى كنيم ، بايد خصوصياتش براى ما شناخته شود و از جمله خصوصيات او همين است كه آيا حسين عليه السلام يك شخصيت حماسى هست يا نه ؟ آيا ما بايد با وجود حسين و سرگذشت او يك احساس حماسى داشته باشيم ، يا يك احساس تراژدى ، مصيبت ، رثا و نفله شدن ؟ (حماسه حسينى ، ج 1، ص 118) حسین (ع ) سرود انسانيت است !  حسين بن على عليه السلام شخصيت حماسى است ، اما نه آنطور كه جلال الدين خوارزمشاه يك شخصيت حماسى است و نه آنطور كه رستم افسانه اى يك شخصيت حماسى است . حسين يك شخصيت حماسى است ، اما حماسه انسانيت ، حماسه بشريت ، نه حماسه قوميت ، سخن حسين ، عمل حسين ، حادثه حسين ، روح حسين ، همه چيز حسين هيجان است ، تحريك است ، درس است ، القاء نيروست ، اما چه طور القاء نيرويى ؟ چه جور درسى ؟ آيا از آن جهت كه مثلا به يك قوم به خصوصى منتسب است ؟! يا از آن جهت كه شرقى است ؟ يا از آن جهت كه مثلا عرب است و غير عرب نيست ؟! يا به قول بعضى از ايرانى ها از آن جهت كه مثلا زنش ‍ ايرانى است ؟! اساسا در وجود حسين يك چنين حماسه هايى نمى تواند وجود داشته باشد و علت شناخته نشدن حسين هم همين است . چون حماسه او بالاتر و مافوق اينگونه حماسه هاست ، كمتر افراد مى توانند او را بشناسند، حالا ببينيم كه واقعا چطور است ؟ شما در جهان يك شخصيت حماسى مانند شخصيت حسين بن على از نظر شدن حماسى بودن و از نظر علو و ارتفاع حماسه يعنى جنبه هاى انسانى نه جنبه قومى و ملى پيدا نخواهيد كرد. حسين سرود انسانيت است ، نشيد انسانيت است و به همين دليل نظير ندارد، و به جرأت  عرض مى كنم كه نظير ندارد. شما در دنيا حماسه اى مانند حماسه حسين بن على پيدا نخواهيد كرد، چه از نظر قدرت و قوت حماسه و چه از نظر علو و ارتفاع و انسانى بودن آن . و متاءسفانه ما مردم اين حماسه را نشناخته ايم .(حماسه حسينى ، ج 1، ص 121) توسعه شخصيت انسانى  توسعه شخصيت انسانى همان بود كه على عليه السلام داشت و مى فرمود: و حسبك داء ان تبيت ببطنه و حولك لكباد تحن الى القد يا مى گفت : و هذا اخو غامد و قد ورد خيله الانبار... و او ان امرءا مسلما مات على هذا اسفا... توسعه شخصيت اين است كه واقعا انسان بگويد: من از بينوايى نيم روى زرد غم بينوايان رخم زرد كرد توسعه شخصيت اين است كه حسين عليه السلام فرمود: انى لم اخرج اشرا و لا بطرا...يا گفت : من راى سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ... .(حماسه حسينى ، ج 3، ص 69و70 )  هر چه روح بزرگ تر، قوى تر است  از كلمات امام حسين عليه السلام است كه : القدره تذهب الحفيظه ؛يعنى قدرت و توانايى و نيرومندى ، خشم و كينه و حقد را را از بين مى برد.ولهذا انسان ها به هر اندازه از نظر روحى قوى تر باشند، عقده كمترى دارند، و هر چه انسان از نظر روحى ضعيف تر باشد و در خودش در مقابل ديگران بيشتر احساس ضعف كند، عقده بيشترى در روحش هست . (آشنايى با قرآن ، ج 8، ص 330)  تاكتيك تبليغى مروت و انسانيت  تاكتيك تبليغاتى ابا عبدالله نشان دادن مروت و انسانيت در همه خلال حادثه بود - از بين راه تا دهم محرم - از قبيل آب دادن به دشمن و ابتدا به جنگ نكردن .(حماسه حسينى ، ج 3، ص 340 ) آزاد مرد و انسان باشيد!  يكى از سخنان امام همان جمله اى است كه امام در واپسين لحظات حياتش ‍ گفت خيلى هم شنيده ايد، پس از آنكه آن جنگ ها را كرده است ؛ حمله كرده است ، جنگ تن به تن كرده است ، فوق العاده خسته شده است و به واسطه ضربات تيرها روى زمين افتاده و خون زيادى از بدنش آمده و ديگر قدرت روى پا ايستادن ندارد. حداكثر اين است كه مى تواند خودش را روى كنده هاى زانو بلند كند و به شمشيرى تكيه بدهد. ديگر رمق در وجودش نيست . متوجه مى شود كه گويا مى خواهند بروند خيمه هاى حرم را غارت كنند. به هر زحمتى هست بلند مى شود و فريادش ‍ را بلند مى كند :  يا شيعه آل ابى سفيان ! اى خود فروختگان اى شيعيان آل ابى سفيان ! اى كسانى كه خودتان را به نوكرى اينها پست كرده ايد! واى بر شما ان لم يكن لكن دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم ؛ اگر مسلمان نيستيد، انسان باشيد، يك ذره حريت در وجود شما باشد، آزاد مرد باشيد. گيرم به خدا و قيامت معتقد نيستيد، ولى اين مقدار احساس شرافت در خودتان بكنيد؛ يك انسان شريف يك كسى كه بويى از انسانيت برده باشد، دست به چنين كارى كه شما زديد نمى زند. گفتند: چه مى گويى فرزند فاطمه ؟! ما چه كارى بر خلاف حريت كرديم ؟ فرمود: انا اقاتلكم و انتم تقاتلوننى و النساء ليس عليهم جناح(گفتارهاى معنوى ، ص 189و190)  فدايى انسانيت  وقتى انسان حسين را با اين صفات و خصايل مى شناسد، مى بيند حق است و سزاوار است كه نام او تا ابد زنده بماند، چون حين مال خود نبود، خودش ‍ را فداى انسان كرد، فداى اجتماع انسانى كرد، فداى توحيد كرد، فداى عدالت كرد، فداى انسانيت كرد. از اين جهت افراد بشر همه او را دوست مى دارند. وقتى انسان ، ديگرى را مى بيند كه در او هيچ چيزى از خود فردى وجود ندارد و هر چه هست شرافت و انسانيت است ، او را با خودش متحد و يكى مى بيند. پيوند انسان هاى مؤ من با حسين  ما چرا امروز فدايى حسين هستيم ؟ چون آنچه را پيغمبر فرمود كه : حسين منى و انا من حسين همه ما در خودمان احساس مى كنيم ؛ يعنى حسين را از خود و خود را از حسين جدا نمى بينيم . ما حسين را به صورت يك فرد كه منظورش انجام تقاضاهاى شخصى خود است نمى بينيم . ما او را يك روح كلى مى بينيم كه قبل از وقت در فكر ما بوده ، پس او از ما است و ما از او هستيم ، او از بشريت است و بشريت از اوست ، او با روح ما و سرنوشت ما آميخته است . ما از او و او از ما است .(حماسه حسينى ، ج 3، ص 69) ريشه حب و بغض  نمونه هاى مختلف انسان ها را مورد نظر قرار مى دهيم . نسبت به بعضى افراد نظير شمر و يزيد در گذشته و موسى در حال احساس تنفر مى كنيم و نسبت به بعضى ديگر شهيدان كربلا در گذشته و لوموميا در عصر حاضر احساس ‍ تحسين و همدردى مى كنيم ، چرا؟ آيا اين نوعى جانشين سازى است ؟ و چون خود را به جاى شهيدان كربلا و يا لومومبا كه فكر مى كنيم هم طبقه ما هستند مى گذاريم به حال خودمان وقت مى كنيم و شمر و يزيد و چومبه را به جاى دشمنان ستمگر خود مى گذاريم احساس تنفر مى كنيم ؟ يا اينكه در اينجا خود را به كنارى كشيده ايم و از دريچه انسانيت مى نگريم و مساءله جانشين سازى به هيچ وجه ندارد. اگر شق اول است ، پس آن كه در طبقه شمر و يزيد و چومبه است و دستش مى رسد كه بزند كه بكشد و به مسلسل ببندد و با ستمگر احساس همدردى و همدلى مى كند با آن كه با ستمكشان احساس همدردى مى كند هيچ تفاوتى ندارد، همدردى هر دوشان ناشى از جانشين سازى و غريزه حب ذات است . يا انسان دوست يا انسانيت دوست  يا بايد انسان دوست بود و يا انسانيت دوست . لومومبا و چومبه هر دو انسانند، يزيد و امام حسين هر دو انسانند، ولى دو قطب مخالف قرار گرفته اند. اگر اين دو قطب را دوست داشته باشيم معنى اش اين است : ما نسبت به انسانيت و ضد انسانيت بى تفاوتيم ، پس انسانيت دوست نيستيم . اين است درد انسانيت!  بوعلى در اشارات درباره اين مسئله كه گاهى يك چيز درد هست ، ولى در عين اينكه درد است لذيذ است ، مثال مى آورد.( خود بوعلى مى گويد كه اين مثال ، مثال دورى است) مى گويد اين نوع درد نظير خارش بدن است كه بدن خارش مى كند و سوزش دارد و انسان وقتى خارش مى دهد، محل خارش درد ميكند و در عين اينكه درد مى كند، خودش مى آيد، اين درد، درد تلخى نيست . اين درد، دردى است كه جان را مى سوزاند، اشك را جارى مى كند اما غم محبوب است ، غم مطلوب است ، غم مطلوب است . انسان از يك سلسله غمها هميشه فرار مى كند، ولى چطور مى شود كه اگر به ما بگويند: مجلس ‍ ذكر مصيبت امام حسين عليه السلام برقرار است و مجلس خيلى با حالى است مى خواهيم به آنجا برويم ؟ انسان تا دلش مى خواهد به اين مجلس با حال بود، اين درد را احساس كند و اين اشك را بريزد، وقتى اين قطرات اشك مى ريزد، انسان صفايى را احساس ميكند كه آن درد، ديگر در مقابل اين چيزى نيست ، اين است درد انسانيت ! (انسان كامل ، ص 86) مكتب انسان ساز  اگر گفتند اين عزا را احياء كنيد، زنده نگهداريد، براى اين است كه اين نكته ها را بفهميم و دريابيم ، براى اينكه عظمت حسين را درك كنيم ، براى اينكه اگر اشكى مى ريزيم از روى معرفت باشد. معرفت حسين ما را بالا مى برد، ما را انسان مى كند، ما را آزادمرد مى كند، ما را اهل حق و حقيقت مى كند، اهل عدالت مى كند، يك مسلمان واقعى مى كند. مكتب حسين ، مكتب انسان سازى است ، نه مكتب گنهكار سازى .حسين سنگر عمل صالح است ، نه سنگر گناهكارى . (حماسه حسينى ، ج 1، ص 85) منبع : ( منتخب ) کتاب امام حسين(ع) از زبان شهيد مطهرى ، نويسنده : عباس عزيزى انسان از نظر خلق ... ( قسمت دوم ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-5/3163--.html انسان از نظر خلق ، بالقوه به دنيا می‏آيد اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری تفسير سوره قلم  ( بخش اول )( قسمت دوم ) اجر و پاداش بی‏نهايت اين خودش به‏طوركلی يك حسابی است كه چطور می‏شود اجر و پاداشی‏ بی‏نهايت باشد و يا اجر و پاداشی محدود باشد . انسان گاهی يك عمل فردی‏ انجام می‏دهد ، فقط خودش است و برای خودش . اين عمل به همان جا كارش‏ تمام می‏شود . بسياری از مردم وقتی كه بميرند دفتر عملشان هم با خودشان‏ بسته می‏شود : " اذا مات ابن ادم انقطع عنه عمله "فرزند آدم ... شهيد مرتضی مطهری Tue, 22 Oct 2013 00:00:00 +0330 انسان از نظر خلق ، بالقوه به دنيا می‏آيد اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری تفسير سوره قلم  ( بخش اول )( قسمت دوم ) اجر و پاداش بی‏نهايت اين خودش به‏طوركلی يك حسابی است كه چطور می‏شود اجر و پاداشی‏بی‏نهايت باشد و يا اجر و پاداشی محدود باشد . انسان گاهی يك عمل فردی‏انجام می‏دهد ، فقط خودش است و برای خودش . اين عمل به همان جا كارش‏تمام می‏شود . بسياری از مردم وقتی كه بميرند دفتر عملشان هم با خودشان‏بسته می‏شود : " اذا مات ابن ادم انقطع عنه عمله "فرزند آدم كه بميردعملش از او بريده می‏شود ،يعنی دفتر عملش بكلی بسته می‏شود " الا عن‏ثلاث "مگر از سه چيز ( درواقع سه گروه مردم ) : " صدقه جاريه " كارخيری انجام بدهد كه بعد از مردن او هم آن كار خير جريان دارد . برای خدامدرسه‏ای يا مسجدی و يا درمانگاهی تاسيس می‏كند ، هر كار خيری ، كه بعد ازمردنش خودش رفته است ولی كارش دارد كار می‏كند ، پس اجرش تا آن هست‏قطع نمی‏شود . " او ورقه علم ينتفع بها "يك برگ دانش مفيد( گفته‏انديك برگ حداقل است ، چون يك كتاب مشتمل بر برگهای متعدد است ) ، اگراز كسی فقط به اندازه يك ورق دانش بماند كه بعد از او مردم منتفع شوند، تا اين برگ دانش و كتاب و ورقه وجود دارد و تا مردم از آن استفاده‏می‏كنند اجر اين آدمقطع نمی‏شود . " او ولد صالح يستغفر له " فرزند صالحی را به دنيا آورده‏و تربيت كرده كه بعد از او برای او استغفار می‏كند( يا به موجب روايات‏، منحصر به استغفار نيست ، بعد از او كار خيری انجام می‏دهد.) در حديث است : عيسی بن مريم از قبرستانی می‏گذشت ، با چشم غيبی وملكوتی احساس كرد كه شخصی معذب است . بار ديگر از آنجا گذشت و ديدعذاب از او برداشته شده است . از خدای متعال رازش را خواست ، به اوگفتند اين فرزندی از خود باقی گذاشته است كه او در اين خلال « " اوی‏يتيما و اصلح طريقا " »دو كار خير كرد ، يكی اينكه يتيم و بی‏پناهی راجا داد ، ديگر اينكه راهی را اصلاح كرد ،يك راه خرابه‏ای بود كه مردم‏ناراحت بودند ، جاده و راهی را اصلاح كرد ، خداوند به موجب عمل فرزندش‏به اين شخص پاداش داد كه آن فرزند را او اين‏طور ساخته بوده است . وقتی كه يك انسان عادی مثلا كسی كه يك كتاب مفيد تاليف كرده است كه‏سالها در ميان مردم باقی می‏ماند هنوز نزد خدا دفترش باز است ، به يقين‏پيغمبر كه نه يك نفر ، نه دو نفر ، نه هزار نفر ، نه يك ميليون نفر ، نه صد ميليون نفر ، نه يك قرن و نه دو قرن سرچشمه تمام خيرات و بركات‏است ، از او قطع شدن [ اجر ] معنی ندارد ، تا دنيا دنياست [ اجر وپاداش دارد . ] آن وقت انسان اجر دارد كه كار او از روی كمال عقل ودانايی و اختيار باشد ، چون شرط تكليف اين است كه انسان عاقل و مختار وبا اراده باشد ( و بالغ بودن كه يك امر مفروض و مسلمی است).  " « و انك لعلی خلق عظيم »" همانا تو بر خلقی عظيم هستی .اولامعنايش اين است كه تو دارای خلق عظيم هستی ، چرا " « علی خلق عظيم " گفتهاست ؟ انسان از نظر خلق ، بالقوه به دنيا می‏آيد خلق كه اصطلاح " اخلاق " هم در ميان علمای اسلامی از همين جا پديد آمده‏است در مقابل خلق است ، خلق داريم و خلق . خلق به صورت و بدن اطلاق‏می‏شود و خلق به خصلتها و كيفيتهای روحی . انسان از نظر خلق ، بالفعل به‏دنيا آمده ، يعنی در عالم رحم بدون اختيار او خلقش تمام می‏شود ، ولی‏انسان از نظر خلق ، بالقوه به دنيا می‏آيد و خودش است كه بايد برای‏خودش خلق بسازد و به عبارت ديگر اين خود انسان است كه بايد خودش رااز نظر درون و روح و اندامهای روحی بيافريند . يك تفاوت حيوانات باانسان اين است كه حيوان وقتی كه به دنيا می‏آيد ، چه از نظر جسمی و چه ازنظر خصلتهای روحی ، بالفعل به دنيا می‏آيد ، يعنی حيوان با يك سلسله‏غرايز به دنيا می‏آيد و تا آخر هم همين‏طور است ، تغييرپذير هم نيست مگردر سطح بسيار كم ، يعنی همين‏طور كه بدن حيوان را می‏شود با تربيت‏فی‏الجمله تغيير داد ، مثلا يك اسب را در اثر تربيت ، كمی اندامش راتغيير داد ، خلق حيوان را هم می‏توان فی‏الجمله و به مقدار كم تغيير داد . هر حيوانی با هر صفتی كه [ به دنيا ] می‏آيد ، [ به آن صفت باقی است . ] مثلا اگر می‏گوييم سگ به حسب غريزه وفادار است و گربه به حسب غريزه‏بی‏وفا ، آن ديگر غريزه‏اش وفاداری است و اين هم غريزه‏اش بی‏وفايی است . تغيير دادن آن صفت ، اگر هم بشود ، بسيار بسيار كم است . روح و جسم درحيوان هماهنگ‏اند . ولی انسان از نظر جسم ، كامل ( يعنی تمام‏شده ) به دنيا می‏آيد ، يك عضوناتمام از او باقی نيست كه در دنيا بخواهد تمام شود ، مثلا قلبش ، كبدش‏، روده‏اش ، چشمهايش ، دستهايش ، لبش ، در عالم رحم تمام نشده باشد ، بعد در دنيا بخواهد تمام شود ، به او بگويند ديگر چشم و ابرويت را خودت‏درست كن ، تا اينجا خلق شده‏ای ، از اين به بعد اختيارش با خودت كه‏چشمت را هر طور می‏خواهی بساز ، می‏خواهی مشكی باشد يا ميشی يا آبی ، ابرويت هم می‏خواهی كج باشد يا راست . اما انسان از نظر روح يك منزل‏نسبت به جسم عقب است ، يعنی جسمش در مرحله رحم تمام می‏شود و روحش دردنيا بايد تمام شود . اين است كه دنيا رحم جان انسان است . از نظر جسم‏، خودش در رحم خودش را نساخته است ، او را تمام كرده‏اند ، از نظر روح‏، در عالم دنيا خودش بايد خودش را تمام كند و بسازد . اين است كه قلم قضا و قدر را در دنيا به دست خود انسان داده‏اند ، نقاشی و رسم و طراحی و مهندسی ساختمان روحی انسان را در دنيا به خودانسان داده‏اند . مدلها را هم به انسان معرفی كرده‏اند ، انسانهای كامل ، انسانهای شرور ، گفته‏اند می‏خواهی خودت را مطابق اين مدل بساز ، اين‏پيغمبر است ، اين علی است ، اين امام حسن است ، اين امام حسين است ، اين سلمان است ، اين ابوذر است ، آن ديگری فرعون است ، هامان است ، نمرود است ، اختيار باتوست ، می‏خواهی چشم روحت را مثل آن بساز يا مثل‏اين ، ابروی روحت را مثل آن بساز يا مثل اين ، رنگ روحت را مثل آن‏بساز يا مثل اين . اين را می‏گويند " خلق " . حالات روحی انسان وقتی كه‏به صورت ملكه دربيايد " خلق " گفته می‏شود . سخن روانشناسان روانشناسان حرف خوبی می‏گويند ، همان كه حكما به اين تعبير گفته‏اند كه‏انسان از نظر روحی بالقوه به دنيا می‏آيد . می‏گويند انسان وقتی كه به دنيامی‏آيد ، از نظر حالات روانی حكم ماده شلی را دارد كه قابل سفت شدن است‏، آن را در هر قالبی بريزيد مطابق همان قالب سفت و محكم می‏شود ، مثل گچ‏ . گچی كه روی آن آب ريخته‏اند ابتدا يك ماده شل است . اين ماده شل رادر هر قالبی بريزيد ظرف نيم ساعت به شكل آن قالب درمی‏آيد . اگربخواهيد از آن يك سر انسان بسازيد ، چنانچه قبلا قالب سر يك انسان راريخته باشيد و اين ماده را در آن بريزيد و بعد از مدتی بيرون بياوريد ، می‏بينيد مثلا سر سقراط از آن بيرون می‏آيد . اگر آن را در قالب موش‏بريزيد موش بيرون می‏آيد . انسان در ابتدا همان حالت ماده شل را داردولی تدريجا تغييرشكل پيدا می‏كند ، البته نه به آن سرعتی كه ماده گچ تغييرشكل پيدا می‏كند ، و هر چه عمر انسان به پايان خود نزديكتر می‏شود قابليت‏دگرگونی او كمتر می‏شود ، يعنی برای يك بچه شيرخوار كه تازه پدر و مادررا تشخيص می‏دهد ، اين ماده شلتر و قابل انعطاف‏تر است ، سه ساله كه‏می‏شود قابليت انعطافش كمتر است چون اندكی شكل می‏گيرد ، پنج ساله كه شدكمتر است ، پانزده ساله از آن كمتر ، سی ساله از آن كمتر ، شصت ساله ازآن كمتر ، هشتاد ساله از آن كمتر ، آن آخرها باز هم قابليت هست ، امكان‏توبه كردن برای انسان هست ، اما خيلی نيرو می‏خواهد ، يعنی اين ماده‏بسيار سفت شده است ( مثل شی‏ء آهنی كه اگر بخواهند آن را تغيير بدهندبايد يك حرارت مثلا پنج هزار درجه‏ای به آن بدهند ذوبش كنند و آن را به‏قالب ديگری برگردانند ) . حال چنين نيرويی پيدا بشود يانشود با خداست ، و سعدی چه تشبيه خوبی می‏كند ! انسان را تشبيه می‏كند به‏شاخه تر كه تا وقتی كه تر است آن را به هر شكلی كه بخواهی درمی‏آوری ، اما وقتی كه خشك شد ديگر به هيچ شكلی نمی‏توان درآورد : هر كه در خردی‏اش ادب نكنند          در بزرگی صلاح از او برخاست  چوب تر را چنانكه خواهی پيچ          نشود خشك جز به آتش راست  صفات در انسان استحكام و رسوخ پيدا می‏كند . يك وقت صفت بد در انسان‏استحكام و رسوخ پيدا می‏كند ، قهرا زوالش مشكل است ، و يك وقت صفت‏خوب در انسان رسوخ پيدا می‏كند ، آن هم زوالش مشكل است . اصلا ما به چه‏كسی می‏گوييم " عادل " ؟ كسی كه دارای ملكه تقوا باشد كه می‏شود به اواعتماد كرد ، يعنی كسی كه تقوا در روحش رسوخ كرده و روحش بر تقوااستحكام و استقرار پيدا كرده است و لهذا منحرف شدنش خيلی بعيد است . قرآن به پيغمبر می‏فرمايد تو بر خلق بسيار عظيمی استقرار پيدا كرده‏ای . در اينجا خلق پيغمبر اكرم به عظمت ياد شده است . همين‏طور كه بعضی ازمفسرين فرموده‏اند ، اين آيه بيشتر ناظر به اخلاق اجتماعی پيغمبر است ، يعنی تو از نظر اخلاق اجتماعی فوق‏العاده اخلاق عظيمی داری . آن اخلاقی را كه‏ناشی از عظمت روح باشد می‏گويند " اخلاق عظيم " ، يعنی استقامتها ، تحمل‏شدايد ها ، صبرها ، حلمها ، گذشتها . خدا پيغمبر را به خلق عظيم يادمی‏كند ، در عكس‏العمل‏هايی كه پيغمبر در مقابل كفار و مشركين از خود بروزمی‏داد . آزمايشگاه زمان اينها گفتند كه پيغمبر ديوانه است ، خدای پيغمبر می‏گويد خير ، ديوانه‏نيست . كفار می‏گويند بسيار خوب ، ما كه اين خدا را قبول نداريم ، مااگر خدا و وحی را قبول می‏داشتيم كه اين حرف را نمی‏زديم . همان كسی كه] از سوی او ] به تو وحی می‏شود به تو می‏گويد كه تو ديوانه نيستی ، مامی‏گوييم همين هم منشاش ديوانگی است . جوابش چيست ؟ محك و تجربهزمان برای حوادث تاريخی ، بهترين لابراتوارها و آزمايشگاههاست . قرآن‏می‏گويد عن قريب تو خواهی ديد يعنی تو نخواهی مرد و خواهی ديد و آنها هم‏نخواهند مرد و خواهند ديد كه ديوانه كيست: " « و لتعلمن نباه بعد حين"( ص / . 88)خبرش را عن قريب خواهيد شنيد، همين چيزی كه شما آن را حرفهای يك‏آدم ديوانه می‏دانيد، اثرش را روی دنيا عن قريب خواهيد ديد ، خواهيد ديدكه چگونه قلمها، نوشته‏ها، فيلسوفها، عالمها، داناها، عاقلهای درجه اول دراين آستان خضوع خواهند كرد. شما چند آدم مشرك بت‏پرستی كه همه كارهايتان‏جنون آميز است بياييد اين حرفها را بزنيد، ولی زمان ثابت خواهد كرد. " « فستبصر و يبصرون »" يعنی به بعد از مرگ تو هم نمی‏رسد . ابوسفيان هنوز نمرده بود و اتفاقا در دربار قيصر بود . مقارن بودن اودر دربار قيصر نامه پيغمبر اكرم به قيصر رسيد كه او را به نبوت و رسالت‏خودش دعوت كرد . او جلو ايستاده بود و عده ديگری پشت سرش ايستاده‏بودند ، هيبت قيصر هم او را گرفته بود و می‏ترسيد كهدروغی درباره پيغمبر بگويد ، مبادا كسی اطلاعی داشته باشد بگويد در حضورقيصر دروغ می‏گويی ؟ و همان جا گردنش را بزنند . غرق در تعجب شده بود كه‏كار اين مرد به كجا رسيده كه حالا يكی از دو قدرت بزرگ دنيا را دارددعوت می‏كند كه بيا اگر سعادت می‏خواهی نزد من است . تازه اين هم به‏ترديد افتاده ، می‏گويد ببينيد چه می‏گويد . قيصر گفت : آيا اهل منطقه‏شماست ؟ بله ، اهل منطقه ماست . از احوال او چيزی می‏دانی ؟ بله ، می‏دانم . بگو ، ولی راست بگو ، يك كلمه دروغ نگو . ابوسفيان مثل يك‏دستگاه ضبطصوت [ سخن گفت و ] اصلا جرات نكرد يك كلمه خلاف بگويد ، عليرغم عقيده خودش مجبور شد كه آنچه در پيغمبر اكرم از حقيقت هست بيان‏كند كه در كودكی چگونه بوده ، در جوانی چگونه بوده ، ما او را با چه صفتی‏می‏شناختيم و چه می‏گويد ، عين حقيقت را گفت . اين همان " « فستبصر ويبصرون باييكم المفتون »" است . [ گويی ابوسفيان با خود گفت : ] عجب‏ديوانه‏ای بود ! ما نمرديم و ديديم كارش به كجاها رسيد ! اين به اصطلاح آزمايش عملی است ، زمان مطلب را ثابت می‏كند ، از اين‏اتهامات ، از اين حرفها هرچه می‏خواهند بگويند ، عن قريب آزمايشگاه زمان‏مطلب را به ثبوت می‏رساند . درد واقعی كفار قريش   بعد قرآن می‏خواهد بفرمايد كه حال ، درد واقعی اينها چيست ؟ اين بشر كه‏ اينقدر می‏آيد روی نيات خودش پرده می‏كشد [ و ] حرفهايی می‏زند كه خودش‏ هم به آن حرفها معتقد نيست ، قرآن می‏خواهد بگويد كه اينها خودشان هم به‏ اين حرف معتقد نيستند . يك وقت واقعا برای اينها يك چنين خيال و توهمی پيدا شده بود كه العياذ بالله اين شخص‏ ديوانه است ، كه بايد از آنها رفع توهم شود ، و يك وقت مساله چيز ديگری است و مساله دو راه مختلف است .   اينها منافع خودشان را در گمراهی بشر تشخيص داده‏اند و تو راه راست را نشان می‏دهی . مساله مساله‏ دو راه و مساله هدايت و ضلالت است نه مساله عقل و جنون ، حقيقت اين‏ است . آنها واقعا در عمق دلشان دچار چنين شبهه‏ای نيستند ، مساله اين‏ است كه اينها می‏خواهند راه تو را به هر شكل و عنوان كه هست تخطئه كنند ، خدا كه خودش می‏داند كه حقيقت چيست ، اينها در زير اين پرده‏ها بر مردم بتوانند تعميه كنند ، بر خدا كه تعميه نمی‏شود .   " مفتون " به معنی گرفتارشده است ، يعنی مجنون . اغلب ، مفسرين‏ گفته‏اند كه " ب ، " در " « باييكم المفتون »" " ب ، " زائده است‏ ، يعنی " فستبصر و يبصرون ايكم المفتون " . ولی بعضی ديگر از مفسرين‏ گفته‏اند دليل ندارد بگوييم زائده است ، اما آنها مفتون را مصدر به معنای‏ خود فتنه گرفته‏اند ، چون در زبان عربی مفعول به معنای مصدر زياد آمده ، مثل ميسور كه به معنای يسر آمده است . ولی من از اين مطلب تعجب كردم و نرسيدم كه همه تفاسير را ببينم كه اساسا كلمه " ابصر " در لغت عرب ، مكرر و شايد بيشتر با " ب ، " استعمال می‏شود و اين يك امر استثنائی‏ نيست ، يعنی " ابصرته " در زبان عرب داريم و " ابصرت به " هم زياد داريم كه همان معنی ابصرته را می‏دهد و به اصطلاح با تقويه است . اين يك‏ امری نيست كه بگوييم استثنائا در اين مورد آمده است كه بعد بگوييم آيا " ب ، " زائد است يا زائد نيست ، مثل " اعلم به " است كه در آيه‏ بعد آمده است . " علمته " و " علمت به " هر دو در زبان عرب‏ استعمال شده است. بنابراين دليل ندارد كه ما " ب ،" را زائده بگيريم ، مفتون را به‏ همان معنی مجنون می‏گيريم و " ب ، " را هم زائد نمی‏گيريم .   " « ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين » " پروردگار تو خودش داناتر است ، بهتر می‏شناسد كه چه كسی از راه منحرف‏ است و چه كسی راه را يافته است ، يعنی مساله مساله گمراهی و هدايت‏ است ، مساله دو راه است ، طرح مساله عقل و جنون يك پرده فريبكارانه‏ است كه اينها كشيده‏اند برای اينكه از اين طريق راه را تخطئه كنند .   بعد قرآن به شكل ديگری اينها را رسوا می‏كند ، پوچی و غيرجدی بودن ادعای‏ اينها را ثابت می‏كند و آن اين است كه می‏فرمايد: « فلا تطع المكذبين ودوا لو تدهن فيدهنون و لا تطع كل حلاف مهين »الی آخر . آدمی كه راهش راه حقيقت نيست قهرا به درهای مختلف می‏زند .   می‏گويند روزی پيغمبر اكرم در ميان اصحاب نشسته بودند . يك خط مستقيم از طرف‏ خودشان به يك نقطه معين كشيدند ، بعد چند خط منحنی و كج كشيدند . سپس‏ آن خط مستقيم را نشان دادند و فرمودند اين راه من است ، يعنی يك راه حق‏ بيشتر نيست ، آن راههای كج همه راههای ديگری است ، يعنی راه كج زياد است و راه راست يكی بيشتر نيست ، كه قرآن روی اين مطلب خيلی تكيه‏ دارد . آدمی كه حرف حق می‏زند يك راه بيشتر نمی‏رود ، ولی آدمی كه حرف‏ باطل می‏زند از راههای متضاد و متناقض می‏رود ، مثل همين كفار قريش ، گاهی می‏گفتند او ( پيغمبر ) يك شاعر است مثل همه شاعرها ، گاهی می‏گفتند ديوانه است و گاهی چيز ديگر .   از يك طرف می‏آمدند تبليغ می‏كردند كه اين‏ بيچاره حالش بهم خورده ، گاهی محرمانه می‏آمدند پيش پيغمبر ، می‏گفتند حالا بياييم يك جوری با هم كنار بياييم ( با ديوانه كه كسی كنار نمی‏آيد ، كنار آمدن معنی ندارد ، اين ضد همان ادعاست ) ، تو راه خودت‏ را برو ، به اين بتهای ما جسارت و اهانت نكن ، ما را به حال خود بگذار ، بگذار ما كار خودمان را بكنيم ، تو هم كار خودت را بكن ، بياييم با همديگر كنار بياييم . اين با همان ادعای ديوانه بودن هم جور درنمی‏آيد .   خودشان حس می‏كردند كه اين به تنهايی به شكل يك قدرت درآمده و مجبورند با او سازش كنند ، چون انسان وقتی مطمئن است كه حريف از بين می‏رود يا می‏تواند او را از بين ببرد پيشنهاد سازش به او نمی‏دهد ، اين پيشنهاد سازش دادن دليل بر اين است كه او را به صورت يك قدرت خيلی جدی درك‏ كرده‏اند .   ادهان و مصانعه   قرآن اين [ كار ] را تعبير به " ادهان " می‏كند . ادهان و مداهنه در زبان عربی همان معنايی را می‏دهد كه ما در فارسی به آن می‏گوييم ماست‏مالی‏ ، عرب می‏گويد روغن‏مالی . سروته كاری را بهم آوردن ، صورتی برايش ساختن‏ ، مقداری از آن را كنار زدن و مقداری را گرفتن ، امروز می‏گويند سمبل كردن‏ . مصانعه تعبير ديگر آن است . مصانعه درست همين مفهوم سازشكاری را دارد . دو فكر كه در دو قطب متضاد قرار گرفته‏اند امكان ندارد كه با يكديگر كنار بيايند مگر اينكه اين فكر مقداری از حرفهايش را حذف كند ، آن هم‏ مقداری از حرفهايش را ، تا بشود اينها را در كنار همديگر قرار داد و الا او بخواهد روی همه حرفهای خودش ايستادگی داشته باشد ، آن هم روی همه‏ حرفهای خودش ، محال است كه با هم كنار بيايند . پيشنهاد همزيستی‏ مسالمت‏آميز می‏دادند ، همان چيزی كه خروشچف پيشنهاد كرد .   خلاصه با همديگر بسازيم دنيا را بچاپيم ( آنها داشتند می‏چاپيدند ) ، تو از قدرت ما استفاده كن ، ما هم از قدرت تو استفاده می‏كنيم . قرآن می‏گويد كه دو فكر صددرصد متضاد و دو قطب متضاد با همديگر سازش‏ ندارند . ولی دنيای امروز نشان داد كه چنين كاری می‏شود كرد ، منتها شدن‏ از قبيل همان داستان كه شخصی به ديگری گفت اين كار نمی‏شود [ و حرام است‏ ، [ گفت ما كرديم شد ! اينها هم يك چنين كاری كردند . هنوز هم از اينكه‏ كاپيتاليسم و كمونيسم دو قطب صددرصد متضادند دم می‏زنند . آخر در چه‏ متضادند ؟ در آنچه كه مربوط به مردم هست كه نهايت سازش را كردند .   ناسازگاری‏شان از قبيل همان ناسازگاری عسل و خربزه است كه طبيبی به شخصی‏ گفت ايندو را با هم نخور ، نمی‏سازند ، خورد و دل درد گرفت . طبيب گفت‏ : نگفتم با هم نمی‏سازند ؟ ! گفت : اتفاقا با همديگر خوب ساخته‏اند ولی‏ پدر مرا دارند درمی‏آورند !   " « ودوا لو تدهن فيدهنون »" قرآن ته قلب اينها را می‏شكافد : خيلی‏ دوست دارند كه تو مداهنه و مصانعه و سازشكاری كنی ، حرفها را سمبل كنی ، ] بپذيری كه ] به ظاهر مخالف يكديگر باشيم ، تو عليه ما بگو و ما عليه‏ تو ، ولی باطنا با همديگر بسازيم . قرآن می‏گويد آنها آماده‏اند برای ادهان‏ و سازشكاری ، دوست دارند تو هم اين كار را بكنی . قرآن اين [ كار ] را تعبير به " اطاعت " كرده است ، چون واقعا هم اطاعت است ، يعنی‏ خواسته آنها را پذيرفتن : " « فلا تطع المكذبين »" اين تكذيب كنندگان‏ تو و حقيقتی كه عرضه داشته‏ای حرفشان را گوش نكن " « ودوا لو تدهن‏ فيدهنون »" آنها دوست می‏دارند تو كمی مداهنه و مصانعه كنی كه آنها هم‏ اين كار بكنند ، يعنی تو امتياز بدهی و آنها هم بدهند، آماده‏اند برای امتياز دادن اما به شرط اينكه تو هم امتياز بدهی... (مقدار كمی از آخر بيانات استاد شهيد روی نوار ضبط نشده است )   منبع : کتاب " آشنايی با قرآن ( جلد 8 ) تفسير سوره قلم ( 1 ) " اثر متفكر شهيد استاد مطهری