Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 شهيد مرتضی مطهری ( انسان در قرآن ) - انسان http://old.n-sun.ir/ fa شهيد مرتضی مطهری ( انسان در قرآن ) - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم )89215 http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-3/413--89215.html انسان در قرآن (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم) اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری (قسمت چهارم )   . 6 خود آگاهی انسانی انتقاد از اگزيستانسياليسم و اومانيسم غربی . 7 خود آگاهی عرفانی . 8 خود آگاهی پيامبرانه شهيد مرتضی مطهری ( انسان در قرآن ) Thu, 06 May 2010 19:11:00 +0430 انسان در قرآن (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم) اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری (قسمت چهارم )    . 6 خود آگاهی انسانی    انتقاد از اگزيستانسياليسم و اومانيسم غربی   . 7 خود آگاهی عرفانی . 8 خود آگاهی پيامبرانه . 6 خودآگاهی انسانی خودآگاهی انسانی يعنی آگاهی به خود در رابطه با همه‏ء انسان ها خودآگاهی انسانی بر اين اصل و فلسفه استوار است كه انسان ها مجموعا يك‏ واحد واقعی به شمار می‏روند و از يك " وجدان مشترك انسانی " بهره‏مندند ، احساس انسان دوستی و انسان گرايی در همه‏ء افراد انسان موجود است . به‏ قول سعدی : بنی آدم اعضای يك پيكرند كه در آفرينش زيك گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو كز محنت ديگران بی غمی نشايد كه نامت نهند آدمی افرادی كه مانند " اگوست كنت " در جستجوی " دين انسانيت " بوده‏ و هستند ، اين انديشه را در مغز خود می‏پرورانند . اومانيسم كه كم و بيش‏ فلسفه‏ء رايج زمان ماست و غالبا مدعيان روشنفكری از آن دم می‏زنند ، همين‏ است . اومانيسم انسان را در ماورای طبقات ، مليتها ، فرهنگها ، مذهبها ، رنگها ، نژادها ، خونها به صورت يك واحد می‏بيند و هر گونه تبعيض و تفاوتی را نفی می‏كند . اعلاميه‏هايی كه به نام " حقوق بشر " در جهان‏ منتشر شده است بر اين فلسفه تكيه دارد و مبلغ اين نوع خودآگاهی در جهان‏ است . اگر اين نوع خودآگاهی در فردی پيدا شود ، دردش درد انسان ، آرزوهايش‏ آرزوهای انسان می‏شود و جهت گيری و تلاشش در جهت انسان صورت می‏گيرد و دوستيها و دشمنيهايش همه رنگ انسانی می‏يابد ، دوست دوستان انسان يعنی علم ، فرهنگ ، بهداشت ، رفاه‏ ، آزادی ، عدالت و محبت ، و دشمن دشمنهای او يعنی جهل ، فقر ، ظلم ، بيماری ، اختناق و تبعيض می‏گردد اين نوع از خودآگاهی اگر پيدا شود ، بر خلاف خود آگاهی ملی و خودآگاهی‏ طبقاتی ، جنبه اخلاقی خواهد داشت .   ولی اين خودآگاهی با اينكه بيش از همه صورت منطقی دارد و سر و صدای فراوان راه انداخته ، كمتر از همه‏ واقعيت يافته است . چرا ؟ راز مطلب در نحوه‏ء وجود و واقعيت انسان نهفته است . انسان در نحوه‏ء وجود و واقعيتش با همه‏ء موجودات ديگر اعم از جماد و نبات و حيوان‏ متفاوت است از اين نظر كه هر موجودی كه پا به جهان می‏گذارد و آفريده‏ می‏شود همان است كه آفريده شده است ، يعنی ماهيت و واقعيت و چگونگيهايش همان است كه به دست عوامل خلقت ساخته می‏شود ، اما انسان‏ پس از آفرينش ، تازه مرحله‏ء اينكه چه باشد و چگونه باشد آغاز می‏شود . انسان آن چيزی نيست كه آفريده شده است ، بلكه آن چيزی است كه خودش‏ بخواهد باشد ، آن چيزی است كه مجموع عوامل تربيتی و از آن جمله اراده و انتخاب خودش او را بسازد . به عبارت ديگر ، هر چيزی از نظر ماهيت كه چيست و از نظر كيفيت كه‏ چگونه باشد ، " بالفعل " آفريده شده ، اما انسان از اين نظر " بالقوه‏ " آفريده شده است ، يعنی بذر انسانيت در او به صورت امور بالقوه‏ موجود است كه اگر به آفتی برخورد نكند آن بذرها تدريجا از زمينه‏ء وجود انسان سر بر می‏آورد و همينها فطريات انسان‏اند و بعدها " وجدان " فطری‏ و انسانی او را می‏سازند . انسان ، بر خلاف جماد و نبات و حيوان ، شخصی دارد و شخصيتی . شخص انسان يعنی مجموعه‏ء جهازات بدنی او بالفعل به دنيا می‏آيد.    انسان در آغاز تولد از نظر جهازات بدنی مانند حيوانات ديگر بالفعل‏ است ، ولی از نظر جهازات روحی ، از نظر آنچه بعدا شخصيت انسانی او را می‏سازد ، موجودی بالقوه است ، ارزشهای انسانی او در زمينه‏ء وجودش‏ بالقوه موجود است و آماده‏ء روييدن و رشد يافتن ( تحقيق در مسأله فطرت ، به مفهوم اسلامی آن ، در رساله‏ای جداگانه ان‏ شاء الله منتشر خواهد شد . در اينجا همين قدر می‏خواهيم مطلب روشن شود كه‏ نظريه‏ء فطرت ، در مفهوم اسلامی آن ، بر خلاف مفهوم دكارتی و كانتی و غيره‏ به معنی اين نيست كه انسان از بدو تولد پاره‏ای از ادراكات يا گرايشها و خواستها را بالفعل دارد و به تعبير فلاسفه با عقل و اراده‏ء بالفعل متولد می‏شود ، همچنانكه درباره‏ء انسان نظريه‏ء منكران فطرت از قبيل ماركسيستها و اگزيستانسياليستها را نمی‏پذيريم كه انسان در آغاز تولد پذيرا و منفعل‏ محض است و هر نقشی به او داده شود بی تفاوت است نظير يك صفحه‏ء سفيد كه نسبتش با هر نقشی كه روی آن ثبت شود متساوی است ، بلكه انسان در آغاز تولد بالقوه و به نحو امكان استعدادی خواهان و متحرك به سوی يك‏ سلسله دريافتها و گرايشهاست و يك نيروی درونی او را به آن سو سوق می‏دهد با كمك شرايط بيرونی - و اگر به آنچه بالقوه دارد برسد ، به فعليتی كه‏ شايسته‏ء اوست و انسانيت ناميده می‏شود رسيده است و اگر فعليتی غير آن‏ فعليت در اثر قسر و جبر عوامل بيرونی بر او تحميل شود ، يك موجود " مسخ شده " خواهد بود . اين است كه مسخ انسان كه حتی ماركسيستها و اگزيستانسياليستها از آن سخن می‏گويند تنها با اين مكتب قابل توجيه است از نظر اين مكتب ، نسبت انسان در آغاز پيدايش با ارزشها و كمالات‏ انسانی ، از قبيل نسبت نهال گلابی با درخت گلابی است كه يك رابطه‏ء درونی به كمك عوامل بيرونی ، اولی را به صورت دومی در می‏آورد نه از قبيل تخته چوب و صندلی كه تنها عوامل بيرونی آن را به اين صورت در می‏آورند اركان شخصيتش در مرحله‏ء بعد از رحم بايد رشد داده شود و پايه گذاری گردد . از اين رو می‏گوييم هر كس خود بنا و معمار و مهندس شخصيت خود است ، قلم تصوير كننده و نقاش خلقت شخصيت انسان ( بر خلاف شخص او ) به دست‏ خودش داده شده است ) انسان از نظر روحی و معنوی يك مرحله از مرحله‏ء بدنی عقب‏تر است ، جهازات بدنی اش در رحم وسيله‏ء عوامل دست اندركار آفرينش ساخته و پرداخته می‏شود ، ولی جهازات روحی و معنوی و هر موجودی غير از انسان ، ميان خودش و ماهيتش تصور جدايی غير ممكن‏ است ، مثلا ميان سنگ و سنگی ، ميان درخت و درختی ، ميان سگ و سگی ، ميان گربه و گربه‏ای . انسان تنها موجودی است كه ميان خودش و ماهيتش‏ جدايی و فاصله است ، يعنی ميان انسان و انسانيت . ای بسا انسانها كه به‏ انسانيت نرسيده و در مرحله‏ء حيوانيت باقی مانده‏اند مانند برخی از انسانهای بدوی و وحشی ، و بسا انسانها كه مسخ شده و به ضد انسان تبديل‏ شده‏اند مانند اكثر متمدن نماها چگونه ممكن است ميان شی‏ء و ماهيت خودش جدايی بيفتد ؟ بديهی است كه‏ ماهيت لازمه‏ء وجود است و اگر وجودی بالفعل باشد ماهيتش به تبع بالفعل‏ است . وجود بالقوه است كه ماهيت شايسته‏ء خود را فاقد است . آنچه اگزيستانسياليسم به نام اصالت وجود می‏نامد و مدعی است كه انسان‏ يك وجود بی ماهيت است و خود با انتخاب راه خود ، به خود ماهيت‏ می‏بخشد ، توجيه صحيح فلسفی‏اش همين است . فلاسفه‏ء اسلامی ، بالخصوص صدر المتألهين ، تكيه فراوان بر همين مطلب دارد و از همين رو می‏گويد : انسان‏ نوع نيست ، انواع است ، بلكه هر فرد احيانا هر روز نوعی است غير روز ديگر از اينجا روشن می‏شود كه انسان زيست شناسی ، انسان بيولوژيكی ، ملاك انسانيت نيست ، انسان زيست شناسی تنها زمينه‏ء انسان‏ واقعی است و به تفسير فلاسفه : حامل استعداد انسانيت است نه خود انسانيت .    و هم روشن می‏شود كه بدون اصالت روح ، دم از انسانيت زدن‏ معنی و مفهوم ندارد . اكنون كه اين مقدمه را دانستيم ، می‏توانيم مفهوم " خودآگاهی انسانی " را دقيق تر درك كنيم . گفتيم خودآگاهی انسانی بر اين اصل استوار است كه‏ انسانها مجموعا يك " واحد " واقعی به شمار می‏روند و از يك وجدان‏ مشترك انسانی ، ما ورای وجدان طبقاتی ، مذهبی ، ملی ، نژادی بهره‏مندند . اكنون می‏گوييم اين مطلب نيازمند به توضيح است كه چه انسانهايی مجموعا يك " خود " دارند و روح واحد بر آنها حكمفرماست ؟ خودآگاهی انسانی در ميان چه انسان هايی رشد می‏يابد و نمو می‏كند و در آنها همدردی و هم پيكری‏ ايجاد می‏كند ؟ آيا تنها ميان انسانهای به انسانيت رسيده كه ارزشهای‏ انسانی و در حقيقت ماهيت واقعی انسانی در آنها به فعليت رسيده و تحقق‏ يافته است ، يا انسانهايی كه در حد بالقوه بودن باقی مانده‏اند ، يا انسانهای مسخ شده و تغيير ماهيت داده و تبديل به بدترين جانوران شده ؟ كداميك ؟ آيا همه‏ء اينها با هم ؟ بديهی است كه آنجا كه سخن از دردمندی متقابل است ، سخن در اين است‏ كه همه اعضای يك پيكرند و از درد يكديگر بی قرارند ، همه‏ء اينها نمی‏توانند اينچنين باشند . انسان بدوی وحشی كه در حد طفوليت باقی مانده‏ و فطرت انسانی‏اش هنوز خواب است و تحريك نشده است ، كی چنين احساس‏ دردمندی دارد ؟ كی چنين روح مشتركی بر او حاكم است ؟   تكليف انسان مسخ‏ شده كه كاملا روشن است . پس تنها انسان های به انسانيت رسيده ، انسانهای ماهيت انسانی يافته ، انسان های بارور شده از نظر فطريات انسانی هستند كه واقعا اعضای يك‏ پيكرند ، روح واحد بر آنها حكمفرماست ، و چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار چنين انسانهايی كه همه‏ء ارزشهای فطری در آنها روييده است همان‏ انسانهای " مؤمن " اند . زيرا ايمان در رأس فطريات و ارزشهای اصيل‏ انسانی واقع است . پس آنچه واقعا انسان ها را به صورت " ما " در می‏آورد ، روح واحد در آنها می‏دمد ، آنچه اينچنين معجزه‏ء اخلاقی و انسانی از او سر می‏زند ، " هم‏ ايمانی " است نه هم گوهری و همريشه‏ای و همزايشی كه در سخن سعدی آمده‏ است . آنچه سعدی گفته ايده‏آل است نه واقعيت ، بلكه ايده آل هم نيست . چه‏ جهتی دارد كه موسی هم پيكر فرعون ، ابوذر همدرد معاويه ، ولومومبابی قرار چومبه باشد ؟ آنچه هم واقعيت است و هم ايده آل ، وحدت انسانهای بالفعل يعنی‏ انسانهای به انسانيت رسيده و ارزش يافته است . اين است كه رسول اكرم‏ در سخن خود ، كه سعدی آن را اقتباس كرده و با تعميم غلط خرابش كرده‏ است ، به جای آنكه بگويد : بنی‏آدم اعضای يك پيكرند ، فرمود : مؤمنان اعضای يك اندام‏اند ، هرگاه عضوی به درد آيد ، با تب و بی‏ خوابی با او همدردی می‏كنند (تداعی له ساير أعضائه بالحمی و السهر »  ) . 1 مثل المؤمنين فی توادهم و تراحمهم كمثل الجسدإذا اشتكی بعض‏ شك نيست كه انسان به انسانيت رسيده ، نسبت به همه‏ء انسان ها بلكه‏ نسبت به همه‏ء اشياء مهر می‏ورزد ، حتی نسبت به انسان های مسخ شده و تغيير ماهيت داده ، لهذا خداوند پيامبر را " رحمة للعالمين " می‏خواند . اين‏ گونه انسان ها نسبت به كسانی كه به آنها دشمنی می‏كنند نيز مهر ورزند . علی ( ع ) در باره‏ء پسر ملجم مرادی می‏گفت : من زندگی او را دوست دارم و او قتل مرا . ولی سخن در " محبت متقابل " و " دردمندی متقابل " است‏ . محبت و مهرورزی متقابل تنها در ميان جامعه‏ء اهل ايمان تحقق پذير است‏ و بس . بديهی است كه لازمه‏ء محبت عمومی داشتن به همه‏ء انسان ها " صلح كلی " و مسؤوليت نداشتن ، كار به كار گمراه و ظالم نداشتن نيست ، بر عكس ، انسانگرايی واقعی شديدترين مسؤوليتها را در اين زمينه‏ها ايجاب می‏كند . در زمان ما " برتراند راسل " فيلسوف و رياضی دان معروف انگليسی و " ژان پل سارتر " فيلسوف اگزيستانسياليست فرانسوی دو چهره‏ء معروف و مشهور انسان مسلكی هستند . اتفاقا راسل فلسفه‏ء اخلاق خود را بر اساسی بنا نهاده است كه با انسان مسلكی‏اش در دو جهت متضاد است . فلسفه‏ء اخلاق‏ راسل بر اساس دورانديشی در منافع شخصی است ، يعنی مبنای اخلاق را تأمين‏ سود بيشتر و بهتر در پرتو اصول اخلاقی می‏داند و به فلسفه‏ء ديگری برای اخلاق‏ قائل نيست . بنابراين انسان مسلكی جناب راسل از سودپرستی سر در می‏آورد  . انسان گرايی ژان پل سارتر به قول يكی از نويسندگان معاصر (داريوش آشوری ، مجله‏ء جهان نو شماره‏ء شهريور 45 به نقل از كتاب‏ نيكنيازی ، صفحات 33 - . 35  ) مظهر اضطراب دنيای غرب از خالی شدن زير پايش است .   اين نويسنده تحت‏ عنوان دو چهره‏ء نيهيليزم امروز غرب می‏گويد : " . . . آن بورژروازی پر شوری كه " باستی " را فتح كرده و پرچم‏ ناسيوناليسم را برافراشت ، امروز چيزی ندارد كه بدان بينديشد مگر بی‏ انديشگی ! نسل جوان اروپايی بر نقطه‏ء پوچ ايستاده است . امروز غرب دارد صادراتش را تحويل می‏گيرد : آشوب اجتماعی ، نوميدی ، سرگردانی ، حس‏ حقارت ، نيهيليزم را . او همه‏ء اينها را به ملتها و تمدنهای ديگر تحميل‏ كرده بود . . . نيهيليست چنين می‏انديشد كه برای من نيست ، بگذار مال‏ هيچ كس نباشد . . . و بدين جهت به جانب انهدام خود ميل می‏كند . اما عكس العمل ديگر را در پيدايش نوعی فلسفه‏ء " بشر دوستانه‏ء رومانتيك " می‏بينيم كه در سطوح مختلفی روشنفكران غرب را به خود مشغول داشته است . يك سر آن راسل است با ديده‏ء ساده‏ء عملی و سر ديگر آن سارتر با ديد فلسفی پيچيده و سخت و بی آرام و در اين وسط روشنفكران سياست و اقتصاد مثل " تيبورمند " كه می‏كوشند راههای عملی برای مشكلات خود و ديگران‏ بيابند . اما سارتر . . . با آن مشرب عارفانه و آزادی‏اش از هر چه رنگ تعلق‏ پذيرد و آن تئوری پيچيده‏ء مسؤوليت و تعهدش ، نمودی ديگر از روح غربی‏ است كه با نوعی حس گناه می‏خواهد جبران ما فات كند . سارتر مانند رواقيها به برادری و برابری بشر معتقد است و به حكومت جهانی ، به آزادی‏ و اختيار و به پرهيزكاری و پارسايی . سارتر امروز نماينده‏ء آن تمايل‏ روشنفكرانه در غرب است كه می‏خواهد با افكندن خود به دامن " بشريتی كلی‏ " خود را از اضطراب خالی شدن زير پايش برهاند . . .   با جانشين كردن هومانيسم ( انسانگرايی ، انسان مسلكی ) به جای مذهب ، از خدای كلی بشريت كه جانشين خدای‏ كهن شده است ، برای خود و تمام غرب طلب آمرزش می‏كند " نتيجه‏ء بارز انسانگرايی سارتر ، همان است كه هر چندی يك بار او را می‏بينيم كه بر مظلوميت اسرائيل اشك تمساح می‏ريزد و از ستم اعراب ، بالخصوص آوارگان فلسطين ، ناله‏ها سر می‏دهد . جهان مظاهر عملی همه‏ء انسانگرايان غربی را كه اعلاميه‏های بلند بالای‏ جهانی حقوق بشر را امضاء كرده‏اند مرتب ديده و می‏بيند ، نيازی به شرح‏ نيست . خودآگاهيهای اجتماعی اعم از طبقاتی ، ملی ، انسانی در عصر ما عنوان‏ خودآگاهی روشنفكرانه يافته است . روشنفكر كسی است كه به يكی از اين‏ خودآگاهيها رسيده باشد و درد طبقاتی يا ملی يا انسانی يافته و در تلاش‏ رهايی طبقه‏اش يا ملتش يا همه‏ء انسانها باشد و می‏خواهد آگاهی خود را به‏ آنها منتقل نمايد و آنها را به حركت و تلاش برای رهايی از اسارتهای‏ اجتماعی درآورد . . 7 خودآگاهی عرفانی يا عارفانه خودآگاهی عارفانه آگاهی به خود است در رابطه‏اش با ذات حق . اين‏ رابطه از نظر اهل عرفان از نوع رابطه‏ء دو موجود كه در عرض يكديگر قرار گرفته‏اند ، مثل رابطه‏ء انسان با افراد اجتماع ، نيست بلكه از نوع رابطه‏ء فرع با اصل ، مجاز با حقيقت ، و به اصطلاح خود آنها از نوع رابطه‏ء مقيد با مطلق است . درد عارف ، بر خلاف درد روشنفكر ، انعكاس دردهای بيرونی در خودآگاهی‏ انسان نيست ، بلكه دردی درونی است ، يعنی دردی است كه از نيازی فطری‏ پيدا می‏شود . روشنفكر از نظر اينكه دردش درد اجتماعی است اول آگاه‏ می‏شود و آگاهی‏اش او را دردمند می‏سازد ، ولی درد عارف از آن نظر كه دردی‏ درونی است ، خود درد برای او آگاهی است ، نظير درد هر بيمار كه اعلام‏ طبيعت است بر وجود يك نياز حسرت و زاری كه در بيماری است وقت بيماری همه بيداری است هر كه او بيدارتر پر دردتر هر كه او آگاه‏تر رخ زردتر پس بدان اين اصل را ای اصلجو هر كه را درد است او برده است بو درد عارف با درد فيلسوف نيزيكی نيست . عارف و فيلسوف هر دو دردمند حقيقت‏اند ، اما درد فيلسوف درد دانستن و شناختن حقيقت است و درد عارف درد رسيدن و يكی شدن و محو شدن . درد فيلسوف او را از ساير فرزندان طبيعت ، از همه‏ء جمادات و نباتات و حيوانات متمايز می‏سازد در هيچ موجودی در طبيعت درد دانستن و شناختن نيست اما درد عارف درد عشق و جاذبه است ، آن چيزی است كه نه تنها در حيوان ، كه در فرشته نيز كه‏ جوهر ذاتش خودآگاهی و دانستن است وجود ندارد فرشته عشق ندانست چيست قصه مخوان بخواه جام و گلابی به خاك آدم ريز جلوه‏ای كرد رخش ديد ملك عشق نداشت خيمه در مزرعه‏ء آب و گل آدم زد درد فيلسوف ، اعلام نياز فطرت " دانستن " است كه انسان بالفطره می‏خواهد بداند ، و درد عارف اعلام نياز فطرت عشق است كه‏ می‏خواهد پرواز كند و تا حقيقت را به تمام وجود لمس نكرده آرام نمی‏گيرد . عارف خودآگاهی كامل را منحصرا در " خداآگاهی " می‏داند . از نظر عارف آنچه فيلسوف آن را " من " واقعی انسان می‏شناسد ، " من " واقعی‏ نيست ، روح است ، جان است ، يك تعين است . من واقعی ، خداست . با شكستن اين تعين ، انسان خود واقعی خويش را می‏يابد . محيی الدين عربی در فصوص الحكم ، فص شعيبی ، می‏گويد : حكما و متكلمين در باره‏ء خودشناسی‏ زياد سخن گفته‏اند ، اما معرفة النفس از اين راهها حاصل نمی‏شود ، هر كس‏ گمان برد آنچه حكما در باره‏ء خودشناسی دريافته‏اند حقيقت است ، آماس‏ كرده‏ای را فر به پنداشته است . يكی از پرسشهايی كه از شيخ محمود شبستری در مسائل عرفانی شد كه منظومه‏ء عرفانی كم نظير گلشن راز در پاسخ آنها به وجود آمد ، پرسش از " خود " و " من " بود كه چيست ؟ دگر كردی سؤال از من كه " من " چيست ؟ مرا از من خبر كن تا كه " من " كيست ؟ چو هست مطلق آمد در اسارت به لفظ " من " كنند از وی عبارت حقيقت كز تعين شد معين تو او را در عبارت گفته‏ای " من " من و تو عارض ذات وجوديم مشبكهای مشكوش وجوديم همه يك نوردان اشباح و ارواح گه از آيينه پيدا گه ز مصباح آنگاه سخنان فلاسفه را در مورد روح و " من " و خودشناسی اينچنين‏ انتقاد می‏كند : تو گويی لفظ من در هر عبارت به سوی روح می‏باشد اشارت   چو كردی پيشوای خود خرد را نمی‏دانی ز جزء خويش خود را برو ای خواجه خود را نيك بشناس كه نبود در بهی مانند آماس ( 1) من و تو برتر از جان و تن آمد كه اين هر دو ز اجزای من آمد به لفظ من نه انسان است مخصوص كه تا گويی بدان جان است مخصوص يكی ره برتر از كون و مكان شو جهان بگذار و خود در خود جهان شو   ( 1- اشاره به جمله‏ء معروف شيخ اكبر اهل عرفان ، محيی الدين عربی ، كه‏ قبلا نقل شد) مولوی گويد : ای كه در پيكار ، " خود " را باخته ديگران را توز " خود " نشناخته تو به هر صورت كه آيی بيستی كه منم اين و الله آن تو نيستی يك زمان تنها بمانی تو ز خلق در غم و انديشه مانی تا به حلق اين تو كی باشی كه تو آن اوحدی كه خوش و زيبا و سرمست خودی مرغ خويشی صيد خويشی ، دام خويش صدر خويشی ، فرش خويشی ، بام خويش گر تو آدمزاده‏ای چون او نشين جمله‏ء ذرات را در " خود " ببين پس از نظر عارف روح و جان " من " واقعی نيست ، آگاهی به روح يا جان خودآگاهی نيست ، روح و جان مظهری از خود و از من است ، من واقعی‏ خداست ، هر گاه انسان از خود فانی شد و تعينات را درهم شكست و نديد ، از روح و جان اثری باقی نماند ، آنگاه كه اين قطره‏ء جدا شده از دريا به‏ دريا بازگشت و محو شد ، انسان به خودآگاهی واقعی رسيده است ، آن وقت‏ است كه انسان خود را در همه‏ء اشياء و همه‏ء اشياء را در خود می‏بيند و تنها آن وقت است كه انسان از خود واقعی با خبر می‏شود .  . 8 خودآگاهی پيامبرانه خودآگاهی پيامبرانه با همه‏ء آنها متفاوت است . پيامبر هم خودآگاهی‏ خدايی دارد و هم خلقی ، هم درد خدا دارد و هم درد خلق خدا ، اما نه در شكل ثنويت و دوگانگی و دوگونگی و دو قطبی و دو قبله‏ای ، نه به اين صورت‏ كه نيمی از قلب پيامبر به سوی خداست و نيمی به سوی خلق ، يك چشمش به‏ حق است و يك چشمش به خ لق ، مهر و محبتش ، هدفها و آرزوهايش ميان‏ خدا و خلق خدا تقسيم شده است . ابدا قرآن كريم می‏فرمايد : خداوند در سينه‏ء بشر دو دل قرار نداده كه به دو جا بسپارد « ( ما جعل الله لرجل من قلبين فی جوفه ) »( احزاب /  4 ) با يك دل‏ دو دلبر نمی‏توان داشت . پيامبران قهرمانان توحيدند . در كار آنها كوچكترين شركی وجود ندارد : نه شرك در مبدأ و نه شرك در هدف و آرزو و نه شرك در دردمندی . پيامبران به ذره ذره‏ء جهان عشق می‏ورزند ، از آن‏ جهت كه همه از او و مظاهر اسماء و صفات اويند . به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست         عاشقم بر همه عالم كه همه‏ عالم از اوست  عشق اوليای حق به جهان ، پرتوی از عشق به حق است نه عشقی در برابر عشق‏ به حق . درد خلقی آنها منبعث از درد حقی آنهاست نه از يك ريشه و منبع‏ ديگر . هدفها و آرزوها و غايات آنها پله‏های بالا رفتن و بالا بردن مردم به‏ سوی غاية الغايات يعنی خداست . پيامبران كارشان از درد خدايی آغاز می‏شود كه آنها را به سوی قرب به‏ خداوند و وصول به بارگاه او می‏راند .   اين درد تازيانه‏ء تكامل آنهاست و محرك آنها در اين مسير و سفر است كه از آن به " سفر از خلق تا حق " تعبير می‏شود . اين درد يك لحظه آنان را آرام نمی‏گذارد تا به تعبير علی ( عليه‏السلام ) آنها را به " قرار امن " برساند . پايان اين سير و سفر ، آغاز سفر ديگر است كه از آن به " سفر در حق با حق " تعبير می‏شود . در اين سفر است كه ظرفشان پر و لبريز می‏شود و به‏ نوعی ديگر از تكامل نائل می‏گردند . پيامبر در اين مرحله نيز توقف نمی‏كند ، پس از آنكه از حقيقت لبريز شد ، دايره‏ء هستی را طی كرد ، راه و رسم منزلها را دريافت ، مبعوث‏ می‏شود و سفر سومش يعنی سفر از حق به خلق آغاز می‏گردد و بازگشت داده‏ می‏شود . اما اين بازگشت به معنی باز پس آمدن به نقطه‏ء اول و جدا شدن از آنچه دريافته ، نيست ، با تمام آنچه رسيده و دريافته باز می‏گردد و به‏ اصطلاح ، سفر از حق به خلق ، با حق است نه دور از او . و اين مرحله‏ء سوم‏ تكامل پيامبر است . بعثت و انگيزش كه در پايان سفر دوم پيدا می‏شود ، به منزله‏ء زايش‏ خودآگاهی خلقی از خودآگاهی حقی و زايش دردمندی خلقی از دردمندی حقی است‏ . با بازگشت به خلق سفر چهارم و دور چهارم تكامل او آغاز می‏گردد ، يعنی‏ سير در خلق با حق . سير در خلق برای حركت دادن آنها به سوی كمال‏ لايتناهای الهی از طريق شريعت ، يعنی از راه حق و عدل و ارزشهای انسانی و به فعليت رسانيدن استعدادهای نهفته‏ء بی‏نهايت بشری از اينجا معلوم می‏شود آنچه برای روشنفكر هدف است برای پيامبر منزلی از منازل است كه خلق را از آنجا عبور می‏دهد ، همچنانكه‏ آنچه عارف مدعی است ، در سر راه پيامبر قرار دارد . " اقبال " در مقام فرق ميان خودآگاهی پيامبرانه و خودآگاهی عارفانه‏ می‏گويد : " حضرت محمد ( ص ) به آسمان به معراج رفت و بازگشت . يكی از شيوخ‏ طريقت به نام عبد القدوس گنگهی را كلامی است بدين مضمون : سوگند به خدا كه اگر من به آن نقطه رسيده بودم هرگز به زمين باز نمی‏گشتم " . اقبال اضافه می‏كند : " شايد در سراسر ادبيات صوفيانه نتوان چند كلمه‏ء معدود را پيدا كرد كه در يك جمله ، اختلاف روان شناختی ميان دو نوع خودآگاهی پيغمبرانه و صوفيانه را به اين خوبی آشكار سازد . مرد باطنی ( عارف ) نمی‏خواهد كه‏ پس از آرامش و اطمينانی كه با تجربه‏ء اتحادی ( وصول به حق و خودآگاهی‏ عارفانه ) پيدا می‏كند به زندگی اينجهانی باز گردد . در آن هنگام كه بنابر ضرورت باز می‏گردد ، بازگشت او برای تمام بشريت سود چندانی ندارد . ولی‏ بازگشت پيغمبر جنبه‏ء خلاقيت و ثمر بخشی دارد ، باز می‏گردد و در جريان‏ زمان وارد می‏شود به اين قصد كه جريان تاريخ را تحت ضبط در آورد و از اين‏ راه جهان تازه‏ای از كمال مطلوبها خلق كند " (احيای فكر دينی در اسلام ، مقاله‏ء " روح فرهنگ و تمدن اسلامی " ، ص 143 و  144 ) ما فعلا به تعبيرها و تفسيرهای عرفانی كاری نداريم كه آيا درست است يا نا درست ؟ آنچه مسلم است اين است كه هر پيامبر در ابتدا درد خدا دارد ، دردی كه به جانش می‏افتد ، درد خداجويی است ، به سوی او عروج می‏كند و بالا می‏رود و از آن سر چشمه سيراب می‏شود . پس از آن درد خلق پيدا می‏كند .   درد خلقی يك پيامبر با درد خلقی يك به‏ اصطلاح روشنفكر متفاوت است از آن جهت كه درد يك روشنفكر ، يك عاطفه‏ء ساده‏ء بشری است ، يك انفعال و تأثر است و ای بسا كه از ديد افرادی‏ مانند " نيچه " يك ضعف تلقی شود ، اما درد يك پيامبر درد ديگری است‏ كه با هيچ يك از آنها شباهت ندارد ، همچنانكه نوع خودآگاهی خلقی آنها نيز متفاوت است . آتشی كه در جهان يك پيامبر شعله می‏كشد آتشی ديگر است . درست است كه پيامبر بيش از هر كس ديگر بسط شخصيت پيدا می‏كند ، نه‏ تنها جانش با جانها يكی می‏شود و همه را در بر می‏گيرد ، كه با جهان يكی‏ می‏شود و تمام جهان را در بر می‏گيرد ، و درست است كه از غم انسانها رنج‏ می‏برد ( « لقد جائكم رسول من أنفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم ( توبه /  128) رسولی شما را آمده است كه سختيهای شما بر او گران است ، برای نجات‏ شما حرص می‏ورزد ) تا جايی كه از غم مردم تا سرحد هلاكت پيش می‏رود ( « فلعلك باخع نفسك علی آثارهم‏إن لم يؤمنوا بهذا الحديث أسفا ») (كهف /  6  ) گويا تو می‏خواهی خود را از رنج و تأسف هلاك سازی اگر اينها به سخن خدا ايمان نياورند ) و درست است كه از گرسنگی ، برهنگی ، مظلوميت ، محروميت ، بيماری و فقر مردم رنج می‏برد و درد می‏كشد تا آنجا كه نمی‏تواند در بستر خود با شكم سير بخوابد به نگرانی اينكه مبادا در اقصی بلاد كشور شكم گرسنه‏ای باشد ( « هيهات أن يغلبنی هوای ، »«   و يقودنی جشعی‏إلی تخير الاطعمة ، و لعل بالحجاز أو اليمامة من لا طمع له‏ فی القرص و لا عهد له بالشبع ، أو أبيت مبطانا و حولی بطون غرثی و أكباد حری » (نهج البلاغة ، نامه‏ء 45 ، نامه‏ء علی ( عليه‏السلام ) به عثمان بن‏ حنيف ) . دور باد كه هوای نفس بر من غلبه كند و حرص جلوكش من‏ گردد كه به دنبال انتخاب طعام برود . آخر نكند كه در حجاز يا يمامه شكمی‏ باشد كه هرگز سيری نديده است . آيا شكم سير بسر برم در حالی كه در اطرافم شكمهای گرسنه و جگرهای سوخته هست ؟ ! ) اما اينها را نبايد به‏ يك ترحم ، رقت قلب ، دلسوزی ساده ، نازكدلی ، همدلی در سطح همدلی مردم‏ خوش قلب حمل كرد . پيامبر از آن جهت كه بشر است در آغاز كار و سلوك‏ خود همه‏ء مزايای بشری را در رنگ و شكل ساير بشرها دارد ، اما پس از آنكه وجودش يكسره مشتعل به شعله‏ء الهی گشت ، همه‏ء اينها رنگ و صبغه‏ای‏ ديگر می‏گيرد : رنگ و صبغه‏ء الهی دست پروردگان پيامبر و جامعه‏ای كه او می‏سازد ، با دست پروردگان و جامعه‏هايی كه وسيله‏ء روشنفكران بشری ساخته و پرداخته می‏شود ، از زمين تا آسمان فرق می‏كند اساسی ترين تفاوت در اين است كه پيامبر می‏كاود نيروهای فطری بشر را بيدار كند ، شعور مرموز و عشق پنهان وجود انسان ها را مشتعل نمايد پيامبر خود را مذكر ( يادآور = بيدار كننده ) می‏خواند ، حساسيتی در برابر كل هستی در انسان می‏آفريند ، خودآگاهی خود را نسبت به كل هستی به مردم‏ خود منتقل می‏سازد ، اما روشنفكر حد اكثر ، شعور اجتماعی افراد را بيدار و آنها را به مصالح ملی يا طبقاتی شان آگاه می‏سازد . (پایان ) منبع : http://www.ghadeer.org/author/motahary/18/pages/fehrest.html                             http://www.ghadeer.org/author/motahary/18/pages/1.html                                    http://www.ghadeer.org/author/motahary/18/pages/2.html (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم ) 89214 http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-3/411--89214.html انسان در قرآن (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم) اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری (قسمت سوم ) آگاهيهای انسان خود آگاهی و جهان آگاهی انواع خود آگاهی‏ها : . 1 خود آگاهی فطری . 2 خود آگاهی فلسفی . 3 خود آگاهی جهانی . 4 خود آگاهی طبقاتی . 5 خود آگاهی ملی شهيد مرتضی مطهری ( انسان در قرآن ) Tue, 04 May 2010 13:26:37 +0430                                             انسان در قرآن (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم) اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری (قسمت سوم ) آگاهيهای انسان خود آگاهی و جهان آگاهی انواع خود آگاهی‏ها : . 1 خود آگاهی فطری . 2 خود آگاهی فلسفی . 3 خود آگاهی جهانی . 4 خود آگاهی طبقاتی . 5 خود آگاهی ملی         v       آگاهيهای انسان انسان هم خود آگاه است و هم جهان آگاه ، و دوست می‏دارد از خود و از جهان آگاه‏تر گردد . تكامل و پيشرفت و سعادت او در گرو اين دو آگاهی‏ است . از اين دو آگاهی كدام از نظر اهميت در درجه‏ء اول است و كدام در درجه‏ء دوم ؟ داوری در اين موضوع چندان ساده نيست . برخی بيشتر به خود آگاهی‏ بها می‏دهند و برخی به جهان آگاهی . احتمالا يكی از وجوه اختلاف طرز تفكر شرقی و طرز تفكر غربی در نوع پاسخی است كه به اين پرسش می‏دهند ، همچنانكه يكی از وجوه تفاوتهای علم و ايمان در اين است كه علم وسيله‏ء جهان آگاهی و ايمان سرمايه‏ء خود آگاهی است . البته علم سعی دارد انسان را همان گونه كه به جهان آگاهی می‏رساند به‏ خود آگاهی نيز برساند . علم النفس‏ها چنين وظيفه‏ای بر عهده دارند . اما خود آگاهيهايی كه علم می‏دهد مرده و بيجان است ، شوری در دلها نمی‏افكند و نيروهای خفته‏ء انسان را بيدار نمی‏كند ، بر خلاف‏ خود آگاهيهايی كه از ناحيه‏ء دين و مذهب پيدا می‏شود كه با يك ايمان پی‏ ريزی می‏شود . خود آگاهی ايمانی ، سراسر وجود انسان را مشتعل می‏سازد . آن خودآگاهی كه خود واقعی انسان را به يادش می‏آورد ، غفلت را از او می‏زدايد ، آتش به جانش می‏افكند ، او را دردمند و درد آشنا می‏سازد كار علوم و فلسفه‏ها نيست . اين علوم و فلسفه‏ها احيانا غفلت زا هستند و انسان را ازياد خودش می‏برند ، از اين روبسا دانشمندان و فيلسوفان بی‏درد و سر در آخور و خود ناآگاه و بسا تحصيل ناكرده‏های خودآگاه دعوت به خودآگاهی و اينكه " خود را بشناس تا خدای خويش را بشناسی‏ " ، " خدای خويش را فراموش مكن كه خودت را فراموش می‏كنی " سر لوحه‏ء تعليمات مذهب است . قرآن كريم می‏فرمايد : « و لا تكونوا كالذين نسوا الله فأنسيهم أنفسهم اولئك هم الفاسقون (حشر / . 19  ) از آنان مباشيد كه خدا را فراموش كردند پس خدا آنها را از خودشان‏ فراموشانيد . آنان همان فاسقان‏اند ( از خود بدر رفتگان‏اند ) رسول اكرم فرمود : « من عرف نفسه عرف ربه » هر كه خود را بشناسد خدای خويش را می‏شناسد . علی ( ع ) فرمود : « معرفة النفس أنفع المعارف » خودشناسی سودمندترين شناساييهاست . و هم او فرمود : « عجبت لمن ينشد ضالته كيف لا ينشد نفسه » در شگفتم از كسی كه چيزی از خود گم می‏كند و در جستجويش بر می‏آيد ، و خود را گم كرده اما جستجو نمی‏كند . آگاهان جهان ، عيب اساسی كه بر فرهنگ و تمدن غربی گرفته‏اند اين است‏ كه اين فرهنگ ، فرهنگ جهان آگاهی و خود فراموشی است . انسان در اين‏ فرهنگ به جهان آگاه می‏گردد ، و هر چه بيشتر به جهان آگاه می‏گردد ، بيشتر خويشتن را از ياد می‏برد . راز اصلی سقوط انسانيت در غرب همين جاست . انسان آنگاه كه خود را ، به تعبير قرآن ، ببازد ( خسران نفس ) ، به دست‏ آوردن جهان به چه كارش می‏آيد ؟ فكر می‏كنم كسی كه بهتر از همه فرهنگ غرب را از اين نظر انتقاد كرده‏ است " مهاتما گاندی " رهبر فقيد هند است . گاندی می‏گويد : " غربی به كارهای بزرگی قادر است كه ملل ديگر آن را در قدرت خدا می‏دانند ، ليكن غربی از يك چيز عاجز است و آن تأمل در باطن خويش است‏ . تنها اين موضوع برای پوچی درخشندگی كاذب تمدن جديد كافی است . تمدن غربی اگر غربيان را مبتلا به خوردن مشروب و توجه به اعمال جنسی‏ نموده است ، به خاطر اين است كه غربی به جای " خويشتن جويی " در پی‏ نسيان و هدر ساختن " خويش " است . اغلب كارهای بزرگ و قهرمانی و حتی اعمال نيك غربی ، فراموشی ( فراموشی خود ) و بيهودگی است . قوه‏ء عملی او بر اكتشاف و اختراع و تهيه‏ء وسايل جنگی ، ناشی از فرار غربی از " خويشتن " است نه قدرت و تسلط استثنايی وی بر خود . وقتی انسان روح خود را از دست بدهد ، فتح دنيا به چه درد او می‏خورد ؟ " (مقدمه كتاب اين است مذهب من ) گاندی می‏گويد : " در دنيا فقط يك حقيقت وجود دارد و آن شناسايی ذات ( نفس = خود ) است . هر كس خود را شناخت ، خدا و ديگران را شناخته است ، هر كس خود را نشناخت ، هيچ چيز را نشناخته است . در دنيا فقط يك نيرو و يك‏ آزادی و يك عدالت وجود دارد و آن نيروی حكومت بر خويشتن است . هر كس‏ بر خود مسلط شد ، بر دنيا مسلط شده است . در دنيا فقط يك نيكی وجود دارد و آن دوست داشتن ديگران مانند دوست داشتن خويش است . به عبارت‏ ديگر ، ديگران را مانند خود انگاريم . باقی مسائل ، تصور و وهم و عدم‏ است " (مقدمه كتاب اين است مذهب من ) به هر حال ، خواه به خود آگاهی بهای بيشتر بدهيم و خواه به جهان آگاهی‏ ، و خواه بهای مساوی به آنها بدهيم ، آنچه مسلم است اين است كه توسعه‏ء آگاهی به معنی توسعه و بسط حيات انسان است . روح يا جان مساوی با خبر و آگاهی است و آگاهی و خبر مساوی با روح و جان است . آن كه آگاه‏تر است‏ جانش فزون‏تر است .                                  جان نباشد جز " خبر " در آزمون                                     هر كه را افزون " خبر " جانش‏ فزون جان ما از جان حيوان بيشتر از چه ؟ زان رو كه فزون دارد خبر پس فزون از جان ما جان ملك كو منزه شد ز حس مشترك وز ملك جان خداوندان دل باشد افزون تو تجبر را بهل زان سبب آدم بود مسجودشان جان او افزون‏تر است از بودشان   ورنه بهتر را سجود دون تری امر كردن هيچ نبود در خوری كی پسندد لطف و عدل كردگار كه گلی سجده كند در پيش خار جان چو افزون شد گذشت از انتها شد مطيعش جان جمله چيزها مرغ و ماهی و پری و آدمی زانكه او بيش است و ايشان دركمی جان چه باشد ؟ با خبر از خير و شر شاد از احسان و گريان از ضرر چون سر (مخفف سر = راز ) و ماهيت جان مخبر است هر كه او " آگاه‏تر " ، " با جان‏تر " است اقتضای جان چو ای دل آگهی است هر كه آگه تر بود جانش قوی است روح را تأثير آگاهی بود هر كه را اين بيش اللهی بود چون جهان جان سراسر آگهی است هر كه بيجان است ازدانش تهی است پس انسان به هر نسبت كه از خود و از جهان آگاه‏تر باشد ، جاندارتر است . جانداری ، به اصطلاح فلاسفه حقيقت مشككه است ، يعنی درجات و مراتب دارد ، تدريجا كه درجه‏ء آگاهی انسان بالا می‏رود ، درجه‏ء حيات و جانداری‏اش بالا می‏رود . بديهی است كه خود آگاهی مورد بحث ، خود آگاهی شناسنامه‏ای نيست كه‏ نامم چيست ؟ نام پدر و مادرم چيست ؟ در كجا زاده‏ام و در كجا سكونت‏ دارم ؟ و يا خود آگاهی بيولوژيكی نيست كه در شناخت حيوانی يك درجه‏ بالاتر از خرس و ميمون خلاصه می‏شود . برای اينكه منظور روشن شود ، به‏ انواع خود آگاهيها در اينجا به طور خلاصه اشاره می‏كنيم . از خود آگاهيهای‏ مجازی و غير واقعی نظير خود آگاهی شناسنامه‏ای كه بگذريم چند نوع خود آگاهی واقعی داريم : . 1 خود آگاهی فطری انسان بالذات خودآگاه است ، يعنی جوهر ذات انسان ، آگاهی است . اينچنين نيست كه اول " من " انسان تكون می‏يابد و در مرحله‏ء بعد ، انسان به اين " من " آگاهی می‏يابد . پيدايش " من " انسان عين‏ پيدايش آگاهی به خود است . در آن مرحله " آگاه " ، " آگاهی " و " به آگاهی در آمده " يكی است . " من " ، واقعيتی است كه عين آگاهی به‏ خودش است . انسان در مراحل بعد ، يعنی پس از آنكه به اشياء ديگر كم و بيش آگاه‏ می‏گردد ، به خود نيز به همان صورت كه به اشياء ديگر آگاه می‏گردد ، آگاهی‏ می‏يابد ، يعنی صورتی از خود در " ذهن " خويش تصوير می‏كند و به اصطلاح‏ به علم حصولی به خود ، آگاه می‏گردد ، اما پيش از آنكه اين گونه به خود آگاه گردد ، بلكه پيش از آگاهی به هر چيز ديگر ، به خود به گونه‏ای كه‏ اشاره شد ، يعنی به نحو علم حضوری ، آگاه است . روانشناسان كه معمولا در باره‏ء خودآگاهی بحث می‏كنند ، به مرحله‏ء دوم‏ نظر دارند ، يعنی آگاهی به خود به نحو علم حصولی و ذهنی ، ولی فلاسفه‏ بيشتر توجهشان به مرحله‏ء علم حضوری غير ذهنی است . اين نوع از آگاهی‏ همان است كه يكی از ادله‏ء متقن تجرد نفس در فلسفه است . در اين نوع از خود آگاهی ، شك و ترديد كه آيا هستم يا نيستم و اگر هستم آيا كدامم و امثال اينها راه ندارد ، زيرا شك و ترديد آنجا راه‏ دارد كه علم و آگاهی از نوع علم حصولی باشد ، يعنی وجود عينی شی‏ء به آگاهی در آمده با وجود عينی آگاهی دو چيز باشد . اما آنجا كه آگاهی عين آگاه و به آگاهی درآمده است و از نوع آگاهی‏ حضوری است ، شك و ترديد فرض نمی‏شود ، يعنی امری محال است . اشتباه اساسی " دكارت " در همين جاست كه توجه نكرده بود كه " من‏ هستيم " شك بردار نيست تا از راه " من فكر می‏كنم " بخواهيم آن شك‏ را رفع كنيم (دكارت فيلسوف فرانسوی قرن هفدهم فلسفه‏ء خود را به اين ترتيب‏ آغاز كرد كه در همه چيز شك كرد حتی در بديهيات . سپس گفت من در همه‏ چيز نمی‏توانم شك كنم جز اينكه می‏انديشم و شك می‏كنم ، پس " فكر می‏كنم‏ " دليل است بر اينكه " هستم " . و آنگاه از هستی خود ، هستی خدا و اشياء ديگر را نتيجه گرفت ) خودآگاهی فطری ، هر چند واقعی است ، اما اكتسابی و تحصيلی نيست ، نحوه‏ء وجود " من " انسانی است ، از اين رو آن خود آگاهی كه به آن‏ دعوت شده ، اين درجه از خود آگاهی كه به طور قهری و تكوينی در اثر حركت‏ جوهری طبيعت پديد می‏آيد نيست . آنجا كه قرآن مجيد پس از اشاره به مراحل خلقت جنين در رحم ، به عنوان‏ آخرين مرحله می‏فرمايد :  " « ثم أنشأناه خلقا آخر »" (مؤمنون /  14  ) ( سپس ما او را چيز ديگر و خلقی ديگر كرديم ) اشاره به همين است كه ماده‏ء ناخود آگاه تبديل می‏شود به جوهر روحی‏ خودآگاه . . 2 خود آگاهی فلسفی فيلسوف كوشش دارد حقيقت " من " خودآگاه را بشناسد كه چيست ؟ آيا جوهر است يا عرض ؟ مجرد است يا مادی ؟ چه رابطه‏ای با بدن دارد ؟ آيا پيش از بدن موجود بوده يا با بدن موجود شده يا از بدن سر برآورده است ؟ آيا پس از بدن باقی است يا نه ؟ و امثال اينها در اين درجه از خود آگاهی ، آنچه مطرح است ، ماهيت و حقيقت خود است‏ كه چيست و از چه جنس است ؟ اگر فيلسوف مدعی خودآگاهی است به معنی‏ اين است كه می‏دانم ماهيت و جنس و جوهر من چيست ؟ . 3 خودآگاهی جهانی خودآگاهی جهانی يعنی آگاهی به خود در رابطه‏اش با جهان كه : از كجا آمده‏ام ؟ در كجا هستم ؟ به كجا می‏روم ؟ در اين خودآگاهی ، انسان كشف‏ می‏كند كه جزئی از يك " كل " است به نام جهان ، می‏داند يك جزيره‏ء مستقل نيست ، وابسته است ، به خود نيامده و به خود زيست نمی‏كند و به‏ خود نمی‏رود ، می‏خواهد وضع خود را در اين كل مشخص كند . سخن پر مغز علی ( عليه السلام ) ناظر به اين نوع از خودآگاهی است كه می‏گويد : « رحم الله امرء علم من أين ؟ و فی أين ؟ و الی أين ؟ » خدای رحمت كند آن كه را كه بداند از كجا آمده ؟ در كجاست ؟ به كجا می‏رود ؟ اين نوع از خودآگاهی يكی از لطيف‏ترين و عالی‏ترين دردمنديهای انسان را به وجود می‏آورد ، آن دردمندی كه در حيوان و هيچ‏ موجود ديگر در طبيعت وجود ندارد : درد حقيقت داشتن . اين خودآگاهی است‏ كه انسان را تشنه‏ء حقيقت ، جويای يقين ، می‏سازد ، در تلاش اطمينان و آرامش قرار می‏دهد ، آتش شعله ور شك و ترديد به جانش می‏افكند و او را از اين سو به آن سو می‏كشاند ، آن آتشی كه به جان غزالی‏ها می‏افتد ، خواب‏ و خوراك را از آنها می‏گيرد ، آنها را از مسند نظاميه‏ها به زير می‏آورد ، آواره‏ء بيابانهاشان می‏كند و سالها در ديار غربت سر در گريبانشان می‏سازد (داستان راستان ) ، همان آتشی كه " عنوان بصری‏ها " را از خانه و كاشانه شان كوبه‏ كو و شهر به شهر به دنبال حقيقت می‏كشاند (داستان راستان ) . اين نوع از خودآگاهی‏ است كه دغدغه‏ء سرنوشت را در انسان به وجود می‏آورد . . 4 خودآگاهی طبقاتی خودآگاهی طبقاتی يك شكل از اشكال مختلف خودآگاهی اجتماعی است . خودآگاهی طبقاتی ، يعنی آگاهی به خود در رابطه‏اش با طبقه‏ء اجتماعی كه با آنها زيست می‏كند . در جامعه‏های طبقاتی ، خواه ناخواه هر فرد در يك قشر خاص و يك طبقه‏ء خاص از نظر زندگی و برخورداريها و محروميتها قرار دارد . درك موضع‏ طبقاتی و مسؤوليت طبقاتی ، خودآگاهی طبقاتی است . بلكه بر اساس برخی نظريه‏ها انسان ما ورای طبقه‏ای كه در آن است ، " خود " ی ندارد ، خود هر كسی " وجدان " اوست ، مجموعه‏ء احساسها ، انديشه‏ها ، دردها و گرايشهای اوست ، و اينها همه در " طبقه‏ " شكل می‏گيرد . اين است كه به عقيده‏ء اين گروه ، انسان نوعی فاقد خود است ، يك موجود انتزاعی است نه عينی ، موجود عينی در طبقه تعين می‏يابد ، انسان وجود ندارد ، اشراف يا توده وجود دارد ، تنها در جامعه‏ء بی طبقه‏ است كه اگر واقعيت يابد ، انسان واقعيت پيدا می‏كند ، پس در جامعه‏ء طبقاتی ، خودآگاهی اجتماعی منحصر است به خودآگاهی طبقاتی خودآگاهی طبقاتی ، طبق اين بيان ، مساوی است با " سود آگاهی " ، زيرا بر اين فلسفه مبتنی است كه حاكم اصلی بر فرد و زير بنای شخصيت فرد ، منافع مادی است ، همچنانكه در ساختمان اجتماع ، نهاد اساسی و زير بنا نهاد اقتصادی است و آن چيزی كه به افراد يك طبقه " وجدان مشترك " ، " ذوق مشترك " ، " قضاوت مشترك " می‏دهد ، زندگی مادی مشترك و سود مشترك است . زندگی طبقاتی بينش طبقاتی می‏دهد و بينش طبقاتی سبب‏ می‏شود كه انسان ، جهان و جامعه را از آن دريچه‏ء خاص ببيند و با عينك‏ خاص مشاهده كند و از ديدگاه طبقاتی تفسير نمايد . درونش خواه ناخواه‏ درد طبقاتی و تلاش و جهت گيری اجتماعی‏اش طبقاتی خواهد بود . ماركسيسم‏ به چنين خودآگاهی‏ای معتقد است . اين نوع خودآگاهی را می‏توان خودآگاهی‏ ماركسيستی ناميد . . 5 خودآگاهی ملی خودآگاهی ملی يعنی خودآگاهی به خود در رابطه‏اش با مردمی كه با آنها پيوند قومی و نژادی دارد . انسان در اثر زندگی مشترك با گروهی از مردم‏ با قانون مشترك ، آداب و رسوم مشترك ، تاريخ مشترك ، پيروزيها و شكستهای تاريخی مشترك ، زبان مشترك ، ادبيات‏ مشترك ، و بالاخره فرهنگ مشترك ، نوعی يگانگی با آنها پيدا می‏كند ، بلكه همان طور كه يك فرد دارای يك " خود " است ، يك قوم و يك ملت‏ به علت داشتن فرهنگ ، يك " خود " ملی پيدا می‏كند ، هم فرهنگی از هم‏ نژادی شباهت و وحدت بيشتری ميان افراد انسانها ايجاد می‏كند ، مليت كه‏ پشتوانه‏ء فرهنگی داشته باشد ، از " من " ها يك " ما " می‏سازد ، احيانا برای اين " ما " فداكاری می‏كند ، از پيروزی " ما " احساس‏ غرور و از شكست آن احساس سرافكندگی می‏كند . خودآگاهی ملی يعنی آگاهی به فرهنگ ملی ، به " شخصيت ملی " ، به " ما " ی خاص ملی . اساسا در جهان " فرهنگ " وجود ندارد ، " فرهنگها " وجود دارد ، و هر فرهنگی دارای ماهيت و مميزات و خصلتهای مخصوص به‏ خود است ، به همين دليل فرهنگ يگانه مفهومی پوچ است . ناسيوناليسم كه‏ بالخصوص در قرن 19 مسيحی رواج فراوان يافت و هنوز هم كم و بيش تبليغ‏ می‏شود ، بر اين فلسفه استوار است . در اين نوع خودآگاهی ، برخلاف خودآگاهی طبقاتی كه همه چيز ارزيابيها ، احساسها ، داوريها ، جهت گيريها جنبه‏ء طبقاتی داشت ، جنبه‏ء ملی دارد و با عقربه‏ء مليت می‏چرخد . خودآگاهی ملی ، هر چند از مقوله‏ء سودآگاهی نيست ، ولی از مقوله‏ء خودخواهی بيرون نيست ، از همين خانواده است ، تمام عوارض خودخواهی را از تعصب ، حس جانبداری ، نديدن عيب خود ، عجب و خود پسندی دارد ، از اين رو مانند خود آگاهی طبقاتی به خودی خود فاقد جنبه‏ء اخلاقی است . (ادامه دارد )     منبع : http://www.ghadeer.org/author/motahary/18/pages/fehrest.html                             http://www.ghadeer.org/author/motahary/18/pages/1.html                                    http://www.ghadeer.org/author/motahary/18/pages/2.html                    (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم)89213 http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-3/409--89213.html انسان در قرآن (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم) اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری   (قسمت دوم ) نقش مؤثر انسان در ساختن آينده‏ء خويش انسان موجود بالقوه ميدان آزادی و اراده‏ء انسان محدوديتهای انسان . 1 وراثت . 2 محيط طبيعی و جغرافيايی . 3 محيط اجتماعی . 4 تاريخ و عوامل زمانی طغيان انسان عليه محدوديتها انسان و قضا و قدر الهی انسان و تكليف شرايط تكليف : . 1 بلوغ . 2 عقل . 3 اطلاع و آگاهی . 4 قدرت و توانايی . 5 آزادی و اختيار فرق اجبار ( اكراه ) با اضطرار شرايط صحت اعمال شهيد مرتضی مطهری ( انسان در قرآن ) Sun, 02 May 2010 20:31:52 +0430    انسان در قرآن (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم) اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری   (قسمت دوم ) نقش مؤثر انسان در ساختن آينده‏ء خويش    انسان موجود بالقوه    ميدان آزادی و اراده‏ء انسان   محدوديتهای انسان . 1 وراثت . 2 محيط طبيعی و جغرافيايی . 3 محيط اجتماعی . 4 تاريخ و عوامل زمانی طغيان انسان عليه محدوديتها انسان و قضا و قدر الهی انسان و تكليف شرايط تكليف : . 1 بلوغ . 2 عقل . 3 اطلاع و آگاهی . 4 قدرت و توانايی . 5 آزادی و اختيار فرق اجبار ( اكراه ) با اضطرار شرايط صحت اعمال v       نقش مؤثر انسان در ساختن آينده‏ء خويش موجودات جهان تقسيم می‏شوند به جاندار و بيجان . موجودات بيجان هيچ‏ گونه نقشی در ساختن خويش ندارند . آب و آتش و سنگ و خاك بی‏جان‏اند و هيچ نقشی در تكوين و يا تكميل خويش ندارند ، بلكه صرفا تحت تأثير عوامل‏ خارجی تكوين می‏يابند و تحت تأثير همان عوامل احيانا نوعی كمال كسب‏ می‏كنند . از اين موجودات هيچ گونه تلاشی و فعاليتی در جهت ساختن يا پرداختن به خود مشاهده نمی‏شود . ولی [ از ] جانداران ، مانند گياه و حيوان و انسان ، يك سلسله تلاشها در جهت حفظ و صيانت خود از آفات و در جهت جذب مواد ديگر و در جهت توليد مثل مشاهده می‏شود . در گياهان يك سلسله قوای طبيعی وجود دارد كه در ساختن آينده‏ء آنها مؤثر است . در گياه قوه يا قوه‏هايی است كه مواد را از زمين يا هوا جذب‏ می‏كند ، قوه يا قوه‏هايی است كه از درون به وسيله‏ء مواد جذب شده او را رشد می‏دهد و قوه يا قوه‏هايی است كه امكان توليد مثل را فراهم می‏كند . در حيوان همه‏ء اين قوه‏های طبيعی بعلاوه‏ء يك سلسله قوه‏های شعوری از قبيل‏ حس باصره ، سامعه ، لامسه و غيره و از قبيل ميلها - كه قبلا از آنها ياد شد - وجود دارد . حيوان به وسيله‏ء اين قوه‏ها از طرفی خويشتن را از گزند آفات حفظ می‏كند و از طرفی موجبات رشد فردی و بقای نوع خود را فراهم‏ می‏كند . در انسان همه قوای طبيعی و قوای شعوری كه در گياه و حيوان هست وجود دارد بعلاوه‏ء يك سلسله ميلهای اضافی - كه قبلا شرح داده شد - و بعلاوه‏ء نيروی خارق العاده‏ء عقل و اراده كه سرنوشت آينده‏ء او را با مقياس زيادی‏ به دست خودش می‏دهد و خودش آينده‏ء خويش را انتخاب می‏كند و می‏سازد . از آنچه گفته شد روشن گشت كه برخی موجودات هيچ گونه نقشی در ساختن‏ آينده خويش ندارند ( جمادات ) . برخی ديگر نقشی در ساختن آينده‏ء خويش‏ دارند اما اين نقش نه آگاهانه است و نه آزادانه بلكه طبيعت ، نيروهای‏ درونی آنها را به طور غير مستشعر و نا آگاهانه برای صيانت و بقای آنها و ساختن آنها در آينده استخدام كرده است ( نباتات ). برخی ديگر نقش‏ بيشتری دارند . اين نقش آگاهانه است هر چند آزادانه نيست ، يعنی با نوعی آگاهی از خود و محيط خود تحت تأثير جاذبه‏ء يك سلسله ميلهای شعوری‏ ، در راه صيانت خود برای آينده می‏كوشند ( حيوانات ) ولی انسان نقشی فعال‏تر و مؤثرتر و گسترده‏تر در ساختن آينده‏ء خويش دارد . نقش انسان ، هم آگاهانه است و هم آزادانه ، يعنی انسان ، هم به خود و محيط خود آگاه است و هم آنكه با توجه به آينده ، به حكم نيروی عقل و اراده می‏تواند آزادانه آينده‏ء خويش را به هر شكل كه خود بخواهد انتخاب‏ كند . ضمنا دايره‏ء ايفای نقش برای انسان نسبت به حيوان بسی وسيع‏تر و گسترده‏تر است . گستردگی دايره‏ء سازندگی انسان نسبت به آينده‏اش از سه و يژگی در انسان سر چشمه می‏گيرد : . 1  وسعت دايره‏ء بينش و آگاهی . انسان با نيروی علم ، دايره‏ء بينش و آگاهی خويش را از ظواهر و سطح طبيعت عبور می‏دهد و تا اعمال درون آن‏ گسترش می‏دهد و قوانين طبيعت را می‏شناسد . با شناختن قوانين طبيعت ، دست انسان برای ساختن طبيعت ، آنچنانكه با زندگی انسان سازگارتر باشد ، باز می‏شود . 2 وسعت دامنه‏ء خواستها كه در بخش " انسان و حيوان " (در كتاب اول اين مجموعه به نام " انسان و ايمان "  ) از آنها ياد شد ، و در مباحث اين بخش نيز تحت عنوان " موجود چند بعدی " به آنها اشاره شد . 3 استعداد خودساختگی ويژه‏ای كه در انسان است و هيچ موجود ديگر در اين جهت مانند او نيست توضيح اينكه اگر چه برخی جاندارهای ديگر نيز به مقياس كمی قابل " ساختن " هستند و می‏توان با " عوامل خاص تربيتی " تغييراتی در آنها به‏ وجود آورد - آنچنانكه در جهان نباتات و حيوانات مشاهده می‏شود - ولی اولا هيچ يك از آنها به دست خودشان ساخته نمی‏شوند و اين انسان است كه آنها را می‏سازد ، و ثانيا تغيير پذيری آنها نسبت به انسان بسيار اندك است انسان در ناحيه‏ء خصلتها و خويها يك موجود بالقوه است ، يعنی در آغاز تولد فاقد خوی و خصلت است ، بر خلاف حيوانات كه هر كدام با يك سلسله‏ خصلتهای ويژه متولد می‏شوند . انسان چون فاقد هرگونه خوی و خصلتی است ، و از طرفی خوی پذير و خصلت پذير است ، به وسيله‏ء خصلتها و خويهايی كه‏ تدريجا پيدا می‏كند يك سلسله " ابعاد ثانوی " علاوه بر ابعاد فطری برای‏ خويش می‏سازد . انسان يگانه موجودی است كه قانون خلقت ، قلم ترسيم چهره‏ء او را به‏ دست خودش داده است كه هر طور كه می‏خواهد ترسيم كند ، يعنی بر خلاف‏ اندامهای جسمانی‏اش كه كارش در مرحله‏ء رحم به پايان رسيده است و بر خلاف خصلتهای روحی و اندامهای روانی حيوانات كه آنها نيز در مرحله‏ء قبل‏ از توليد پايان گرفته است ، اندامهای روانی انسان - كه از آنها به‏ خصلتها و خويها و ملكات اخلاقی تعبير می‏شود - به مقياس بسيار وسيعی پس‏ از تولد ساخته می‏شود . اين است كه هر موجودی ، حتی حيوان ، آن چيزی است كه او را ساخته‏اند ، ولی انسان آن چيزی است كه بخواهد باشد . و به همين جهت است كه هر نوع‏ از انواع حيوانات همان طور كه اندام جسمانی همه‏ء افرادش شبيه يكديگر است ، اندامهای روانی و خصلتهای روانی افرادش نيز شبيه يكديگر است ، تمام افراد گربه يك نوع خصلت دارند و تمام افراد سگ يك نوع ديگر و تمام افراد مورچه يك نوع ديگر ، تفاوتی اگر باشد بسيار اندك است . ولی‏ تفاوت خصلتی و اخلاقی افراد انسان ، بی‏نهايت است . و اين است كه انسان‏ يگانه موجودی است كه خودش بايد "خويشتن" را انتخاب كند كه چه باشد . در آثار اسلامی رسيده است كه انسانها در قيامت بر طبق خصلتهای اكتسابی‏ روحی ، نه اندام ظاهری جسمانی ، محشور می‏گردند ، يعنی انسان ها از نظر اخلاق اكتسابی با هر نوع جانداری كه به او شبيه‏تر باشد ، به شكل او و اندام او محشور می‏گردند ، و تنها افرادی به شكل و صورت انسانی محشور می‏گردند كه اخلاق و خويهای اكتسابی و ابعاد ثانوی روح آنها متناسب با شأن‏ و كمالاتانسانی باشد و به عبارت ديگر ، اخلاقشان اخلاق انسانی باشد . انسان به حكم قدرت علمی ، بر طبيعت مسلط می‏گردد و طبيعت را آنچنانكه‏ می‏خواهد منطبق بر نيازهای خويش می‏سازد و به حكم نيروی خودسازی و خودساختگی ، خود را آنچنانكه می‏خواهد می‏سازد و به اين وسيله سرنوشت‏ آينده خويش را به دست می‏گيرد . تمام تأسيسات تربيتی ، مكتبهای اخلاقی و تعليمات دينی و مذهبی برای‏ راهنمايی انسان است كه آينده‏ء خودش را چگونه بسازد و چگونه شكل بدهد . راه راست آن راهی است كه انسان را به سوی آينده‏ای سعادت بخش می‏رساند ، و راههای كج و انحرافها آنهاست كه انسان را به سوی آينده‏ای تباه و شقاوت آلود می‏كشاند . خداوند در قرآن كريم می‏فرمايد : " ما راه را به انسان ( اين موجود آزاد خودساز ) نموديم تا او خود چه‏ بخواهد و چه انتخاب كند . ( از دو راه يكی را انتخاب خواهد كرد . ) يا راهی كه ما نموده‏ايم و سپاسگزار ما خواهد بود و يا راه ديگر كه راه‏ ناسپاسی است " . (دهر / . 4) از بحثهای گذشته دانستيم كه علم و ايمان هر كدام نقشی متفاوت در سازندگی آينده‏ء انسان دارند . نقش علم اين است كه راه ساختن را به‏ انسان ارائه می‏دهد . علم انسان را توانا می‏كند كه هرگونه " بخواهد " آينده را همان گونه بسازد . و اما نقش ايمان اين است كه انسان را به‏ سوی اينكه خود را و آينده را " چگونه " بسازد كه برای خويشتن و برای‏ جامعه بهتر باشد می‏كشاند . ايمان مانع آن می‏گردد كه انسان آينده را بر محور مادی و فردی بسازد . ايمان به خواست انسان جهت می‏دهد ، آن را از انحصار ماديات خارج می‏كند و معنويات را نيز جزء خواستها قرار می‏دهد علم مانند ابزاری در اختيار خواست انسان قرار می‏گيرد و طبيعت را آنچنانكه انسان بخواهد و فرمان دهد می‏سازد . اما اينكه طبيعت را چگونه‏ بسازد ، آيا از طبيعت مصنوعاتی بسازد به سود جامعه‏ء انسانی و يا نيروهای‏ مخرب برای مزيد توسعه طلبی افرادی مخصوص ، اين ديگر به اين ابزار كه‏ نامش علم است مربوط نيست ، اين بسته به اين است كه انسان هايی كه علم‏ در فرمان آنهاست چگونه انسان هايی بوده باشند . اما ايمان مانند قدرتی حاكم بر انسان عمل می‏كند و خواست او را در اختيار می‏گيرد و در مسير حق و اخلاق سوق می‏دهد . ايمان انسان را می‏سازد و انسان با نيروی علم ، جهان را . آنجا كه علم و ايمان توأم گردند ، هم‏ انسان سامان می‏يابد و هم جهان v       ميدان آزادی و اراده‏ء انسان بديهی است كه انسان در عين آزادی برای ساختن اندامهای روانی خويش و تبديل محيط طبيعی به صورت مطلوب خود و ساختن آينده‏ء خويش آنچنانكه خود می‏خواهد ، محدوديتهای فراوانی دارد و آزادی‏اش آزادی نسبی است ، يعنی‏ آزادی در داخل يك دايره‏ء محدود است ، در داخل همين دايره‏ء محدود است‏ كه [ هم ] می‏تواند آينده‏ء سعادت بخش برای خود انتخاب كند و هم آينده‏ء شقاوت آلود محدوديتهای انسان از چند ناحيه است : 1 وراثت انسان با طبيعت انسانی به دنيا می‏آيد . از آن جهت كه پدر و مادرش‏ انسان بوده‏اند ، او هم قهرا و جبرا مانند يك فرد انسان به دنيا می‏آيد . و از طرف ديگر ، پدر و مادرش انسان بوده‏اند ، او هم قهرا و جبرا مانند يك فرد انسان به دنيا می‏آيد . و از طرف ديگر ، پدر و مادرش يك سلسله‏ صفات موروثی خود را در فرزندشان به يادگار می‏گذارند كه اينها نيز قهرا و جبرا همراه اين افراد هست ، مانند رنگ پوست ، رنگ چشم ، خصوصيتهای‏ جسمی كه احيانا از چند پشت به ارث می‏رسد . انسان هيچ يك از اينها را برای خود " انتخاب " نكرده است بلكه جبرا وراثت اينها را به او داده‏ است 2 محيط طبيعی و جغرافيايی محيط طبيعی و جغرافيايی انسان و منطقه‏ای كه در آن منطقه رشد و نما می‏كند ، خواه ناخواه يك سلسله آثار قهری بر روی اندام و روحيه‏ء انسان‏ می‏گذارد . منطقه‏های سردسير و منطقه‏های گرمسير و منطقه‏های معتدله هر كدام‏ نوعی روحيه و اخلاق را ايجاب می‏كند ، همچنين منطقه‏ء كوهستانی يا منطقه‏ء صحرايی و غيره 3 محيط اجتماعی محيط اجتماعی انسان عامل مهمی است در تكوين خصوصيات روحی و اخلاقی‏ انسان . زبان انسان ، آداب عرفی و اجتماعی ، دين و مذهب ، غالبا همان‏ چيزی است كه محيط اجتماعی بر انسان تحميل می‏كند 4 تاريخ و عوامل زمانی انسان از نظر محيط اجتماعی تنها تحت تأثير زمان حال نيست ، زمان‏ گذشته و وقايع و حوادثی كه در گذشته رخ داده است نيز در ساختن او تأثير بسزايی دارد . به طور كلی ميان گذشته و آينده هر موجودی رابطه‏ء قطعی و مسلم بر قرار است . گذشته و آينده مانند دو نقطه‏ء جدا از يكديگر نيستند ، بلكه مانند دو قطعه از يك جريان مداوم‏اند . گذشته نطفه و هسته‏ء آينده‏ است v       طغيان انسان عليه محدوديتها انسان در عين اينكه نمی‏تواند رابطه‏اش را با وراثت ، محيط طبيعی ، محيط اجتماعی و تاريخ و زمان بكلی قطع كند ، می‏تواند تا حدود زيادی عليه‏ اين محدوديتها طغيان نموده ، خود را از قيد حكومت اين عوامل آزاد سازد انسان به حكم نيروی عقل و علم از يك طرف ، و نيروی اراده و ايمان از طرف ديگر تغييراتی در اين عوامل ايجاد می‏كند و آنها را با خواستهای‏ عاملی برای محدود كردن آزادی انسان نام نبرديم . چرا ؟ آيا قضا و قدر الهی وجود ندارد و يا قضا و قدر عامل محدود كردن نيست ؟ قضا و قدر الهی‏ امری قطعی و مسلم است ، ولی عامل محدود كردن انسان نيست . قضای الهی‏ عبارت است از حكم قطعی الهی درباره‏ء جريانات و حوادث ، و قدر الهی‏ عبارت است از اندازه گيری پديده‏ها و حوادث از نظر علوم الهی مسلم است كه قضای الهی به هيچ حادثه‏ای مستقيما و بلا واسطه تعلق نمی‏گيرد ، بلكه هر حادثه را تنها و تنها از راه علل و اسباب‏ خودش ايجاب می‏كند . قضای الهی ايجاب می‏كند كه نظام جهان نظام اسباب و مسببات باشد . انسان هر اندازه آزادی از ناحيه‏ء عقل و اراده دارد و هر اندازه محدوديت كه از ناحيه‏ء عوامل موروثی و محيطی و تاريخی دارد ، به‏ حكم قضای الهی و نظام قطعی سببی و مسببی جهان است (برای اطلاع بيشتر در اين باره رجوع شود به كتاب انسان و سرنوشت ، از همين نويسنده ) بنابراين خود قضای الهی يك عامل برای محدوديت انسان به شمار نمی‏رود . محدوديتی كه به حكم قضای الهی نصيب انسان شده است همان محدوديت ناشی‏ از شرايط موروثی و شرايط محيطی و شرايط تاريخی است نه محدوديت ديگر ، همچنانكه آزادی ای هم كه نصيب انسان شده به حكم قضای الهی است ولی به‏ اين صورت كه قضای الهی ايجاب كرده انسان موجودی صاحب عقل و اراده باشد و در دايره‏ء محدود شرايط طبيعی و اجتماعی بتواند خود را به مقياس و سيعی‏ از قيد تسليم به آن شرايط آزاد سازد و سرنوشت و آينده‏ء خويش را در دست‏ گيرد . v       انسان و تكليف از جمله‏ء استعدادهای انسان همچنانكه قبلا اشاره شد استعداد تكليف پذيری‏ است . انسان می‏تواند در چهار چوب قوانينی كه برايش وضع شده است ، زندگی كند . هر موجود ديگر غير از انسان جز از قوانين جبری طبيعی از قانون ديگر نمی‏تواند پيروی كند . مثلا نمی‏توان برای سنگها و چوبها يا برای‏ درختان و گلها و يا برای اسب و گاو و گوسفند قانون وضع كرد و به آنها ابلاغ كرد و آنها را مكلف ساخت كه در چار چوب قوانين و مقرراتی كه برای‏ آنها و به مصلحت آنها وضع شده است رفتار نمايند . اين موجودات ، فرضا در جهت حفظ و مصلحت آنها اقدامی بشود ، بايد به صورت اجبار و الزام‏ عمل شود . ولی انسان يگانه موجود ممتازی است كه اين " امكان " و " توانايی " شگفت را دارد كه در چهار چوب يك سلسله قوانين قراردادی رفتار نمايد . اين قوانين قراردادی از آن نظر كه از طرف يك مقام صلاحيتدار وضع می‏شود و به انسان تحميل می‏شود و تحمل قانون از نوعی زحمت و مشقت خالی نيست ، به نام " تكليف " خوانده می‏شود . قانونگذار برای اينكه انسان را به تكليف خاصی مكلف سازد چند شرط را بايد رعايت كند . به عبارت ديگر ، انسان با واجد بودن چند شرط می‏تواند انجام تكاليفی را بر عهده بگيرد .  شرايط تكليف كه در همه تكاليف بايد وجود داشته باشد امور ذيل است : 1 بلوغ انسان به يك مرحله از سن كه می‏رسد ، تغييراتی ناگهانی و تغييری شبيه‏ نوعی جهش در اندامش و احساساتش و انديشه‏اش پيدا می‏شود كه بلوغ ناميده‏ می‏شود . هر كسی در حقيقت يك بلوغ طبيعی دارد . به طور دقيق نمی‏توان يك زمان معين را مرحله‏ء بلوغ برای همه‏ء افراد معين كرد . ممكن است بعضی افراد از بعضی ديگر زودتر به مرحله‏ء بلوغ‏ طبيعی برسند . خصوصيت فردی افراد و همچنين خصوصيات منطقه‏ای و محيطی در تسريع يا تأخير بلوغ طبيعی تأثير دارد . آنچه مسلم است اين است كه جنس زن از جنس مرد زودتر به مرحله‏ء بلوغ‏ طبيعی می‏رسد . از نظر قانونی لازم است يك سن معين كه سن متوسط عموم است‏ و يا سنی كه حد اقل سن بلوغ است ( بعلاوه‏ء شرطی ديگر مانند رشد ، در فقه‏ اسلامی ) در نظر گرفته شود تا همه‏ء افراد يك ضابطه داشته باشند . بنابراين ممكن است افرادی به بلوغ طبيعی رسيده باشند ، ولی هنوز به سن‏ بلوغ قانونی نرسيده باشند . در اسلام طبق نظر اكثريت علمای شيعه بلوغ قانونی مرد از نظر سن ، تمام‏ شدن پانزده سالگی - به سال قمری - و ورود در شانزده سالگی تعيين شده است‏ ، و بلوغ قانونی زن تمام شدن نه سالگی و ورود در ده سالگی تعيين شده است‏ . بلوغ قانونی يكی از شرايط تكليف است ، يعنی فردی كه به مرحله‏ء قانونی‏ نرسيده باشد مكلف نيست مگر با دليل ثابت شود كه به مرحله‏ء بلوغ طبيعی‏ قبل از بلوغ قانونی   2  عقل    يكی ديگر از شرايط تكليف ، عاقل بودن است ، ديوانه كه فاقد عقل است‏ مكلف نيست و تكاليف از او ساقط است . همان طوری كه نا بالغ در زمان‏ عدم بلوغ به هيچ وجه تكليفی متوجه او نيست ، در زمان بلوغ نيز مكلف‏ نيست كه آنچه را كه در زمان عدم بلوغ انجام نداده است ، جبران كند ، مثلا شخص بالغ وظيفه ندارد نمازهايی كه در زمان عدم بلوغ نخوانده قضا كند ، زيرا تكليفی متوجه او نبوده است . شخص ديوانه نيز در حال ديوانگی‏ مكلف نيست . بنابراين اگر ديوانه‏ای پس از چندی عاقل شد مكلف نيست‏ تكاليفی را كه در ايام ديوانگی انجام نداده قضا كند ، مثلا لازم نيست كه‏ نمازها و روزه‏های آن زمان را قضا نمايد بلی ، برخی تكاليف است كه به دارايی و اموال كودك يا ديوانه تعلق‏ می‏گيرد و كودك يا ديوانه در حال كودكی يا ديوانگی موظف نيستند آن را انجام دهند ، ولی پس از آنكه كودك بالغ شد و يا ديوانه عاقل شد بايد انجام دهند ، مانند زكات يا خمسی كه به مال كودك و يا مال ديوانه تعلق‏ می‏گيرد كه اگر ولی شرعی آنها ادا نكرده باشد خودشان پس از رسيدن به‏ مرحله‏ء مكلف بودن بايد انجام دهند .  3 اطلاع و آگاهی بديهی است كه انسان آنگاه قادر است تكليفی را انجام دهد كه از وجود آن تكليف آگاه باشد و به عبارت ديگر به او ابلاغ شده باشد . فرضا قانونگذاری قانونی را وضع كند ولی به اطلاع مكلف نرساند ، مكلف ملزم نيست و بلكه قادر نيست آن را به مرحله‏ء اجرا درآورد و اگر عملا بر خلاف رفتار نمايد قانونگذار نمی‏تواند او را مجازات نمايد . علمای‏ علم اصول می‏گويند مجازات كسی كه از تكليف آگاه نيست و تقصيری در كسب‏ اطلاع ندارد زشت است و نام اين اصل را " قبح عقاب بلا بيان " می‏گذارند . قرآن كريم مكرر اين حقيقت را بيان كرده است كه هيچ قومی را به جرم‏ تخلف از يك قانون عذاب نمی‏كنيم مگر آنكه حجت بر آن مردم تمام شده‏ باشد ، يعنی هيچ قومی را " عقاب بلا بيان " نمی‏كنيم . البته شرط بودن علم و آگاهی برای تكليف به نحوی كه گفته شد مستلزم اين‏ نيست كه انسان بتواند عملا خود را در بی خبری نگه دارد و آن را عذری برای‏ خويش بپندارد . انسان مكلف است كه تحصيل علم و آگاهی كند و سپس بر طبق آگاهی خويش عمل و فعاليت كند . در حديث است كه روز قيامت برخی‏ گنهكاران را در محكمه‏ء عدل الهی حاضر می‏كنند و درباره‏ء برخی كوتاهيها در انجام مسؤوليتهايشان آنها را مورد مؤاخذه قرار می‏دهند . به گناهكار گفته‏ می‏شود : چرا ندانستی و چرا در پی تحصيل آگاهی نبودی ؟ پس منظور از اينكه می‏گوييم علم و آگاهی شرط تكليف است ، اين است كه‏ اگر تكليفی به مكلف ابلاغ نشده باشد و مكلف در اين جهت تقصيری نداشته‏ باشد ، يعنی او كوشش لازم را برای تحصيل آگاهی كرده و در عين حال بدان‏ دست نيافته است ، چنين مكلفی نزد خدا معذور است .  4 قدرت و توانايی كاری مورد وظيفه و تكليف انسان قرار می‏گيرد كه انسان توانايی انجام آن‏ را داشته باشد ، اما كاری كه انسان قادر به انجام آن نيست هرگز مورد تعلق تكليف واقع نمی‏شود . شك نيست كه توانايی انسان محدود است ، نامحدود نيست . چون توانايی محدود است ، تكاليف بايد در محدوده‏ء تواناييها صورت گيرد . مثلا انسان توانايی تحصيل علم و دانش دارد اما در محدوده‏ء معين از نظر زمان و از نظر اندازه‏ء معلومات . يك فرد انسان هر اندازه نابغه باشد بالاخرش بايد تدريجا و در طول زمان مدارج علم و دانش‏ را طی كند . حالا اگر يك فرد را مجبور كنند كه يك شبه تحصيلات چند ساله‏ را انجام دهد ، به اصطلاح تكليف " بما لا يطاق " يعنی تكليف به كاری كه‏ فوق طاقت و قدرت است كرده‏اند و اما اگر انسانی را مجبور كنند كه همه‏ء علوم جهان را فرا گيرد ، باز هم تكليف به غير مقدور است و صحيح نيست و هرگز از طرف يك مقام حكيم عادل چنين حكمی صادر نمی‏شود . خداوند در قرآن‏ كريم می‏فرمايد : « لا يكلف الله نفساإلا وسعها .....»( بقره / 286  ) خداوند هيچ كس را جز به اندازه‏ء توانايی اش مكلف نمی‏سازد . اگر شخصی در حال غرق شدن است و ما قدرت داريم كه او را نجات دهيم بر ما واجب است كه او را نجات دهيم ، ولی اگر مثلا هواپيمايی در حال سقوط است و ما به هيچ وجه قادر نيستيم جلوی سقوط آن را بگيريم تكليف از ما ساقط است ، يعنی خداوند ما را به‏ خاطر كمك نكردن به جلوگيری از سقوط هواپيما مؤاخذه نمی‏كند . اينجا يك نكته هست و آن اينكه همچنانكه در مورد اطلاع و آگاهی گفتيم‏ كه مشروط بودن تكليف به اطلاع و آگاهی مستلزم اين نيست كه ما موظف و مكلف به تحصيل اطلاع و آگاهی نباشيم ، مشروط بودن تكليف به قدرت و توانايی نيز مستلزم اين نيست كه ما مكلف به كسب و تحصيل قدرت نباشيم‏ . در مواردی تفويت قدرت حرام است و تحصيل آن واجب . فرض كنيم در مقابل دشمنی سرسخت و قوی و مقتدر قرار گرفته ايم كه قصد تهاجم به حقوق‏ ما و يا قصد تهاجم به حوزه‏ء اسلام دارد و ما در حال حاضر قدرت مقابله با آن را نداريم و هر گونه مقابله‏ای ، از دست دادن نيروهاست بدون آنكه‏ نتيجه‏ای در حال حاضر يا در آينده از اين كار خود بگيرم . بديهی است كه‏ در اين صورت ما مكلف به مقابله و جلوگيری نيستيم ، ولی همواره مكلف‏ بوده و هستيم كه تحصيل قدرت و توانايی كنيم تا در چنين شرايطی دست روی‏ دست نگذاريم . قرآن كريم می‏فرمايد : « و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم........ » ( انفال /  60  ) تا آنجا كه ممكن است نيرو و اسبان آماده تهيه كنيد تا بدين وسيله‏ دشمنان شما و دشمنان خدا از شما حساب ببرند و قصد تجاوز به شما را از دماغ خود بيرون كنند . همان طوری كه يك فرد و يا يك جامعه‏ء ناآگاه كه در تحصيل آگاهی كوتاهی كرده است مورد مؤاخذه‏ء الهی قرار می‏گيرد و ناآگاهی‏ برای او عذری محسوب نمی‏شود ، همچنين يك فرد و يا يك جامعه‏ء ناتوان نيز كه در تحصيل قدرت و توانايی كوتاهی كرده است مورد مؤاخذه الهی قرار می‏گيرد كه چرا كسب قدرت و توانايی نكرده است ، ناتوانی او عذری برای‏ او محسوب نمی‏شود .  5 آزادی و اختيار آزادی و اختيار يكی ديگر از شرايط تكليف است . يعنی انسان آنگاه‏ مكلف است به انجام يك وظيفه كه اجبار و يا اضطراری در كار نباشد ، اگر اجبار ( اكراه ) يا اضطرار در كار باشد ، تكليف ساقط می‏گردد . اجبار ( اكراه ) مانند اينكه يك قوه‏ء جابره شخصی را تهديد كند به‏ اينكه حتما روزه‏ء خود را بخورد بطوريكه اگر نخورد ، جانش در خطر قرار خواهد گرفت . بديهی است كه در چنين مورد تكليف روزه ساقط می‏شود ، يا اگر كسی مستطيع شود و يك شخص جابر او را تهديد كند كه اگر به حج برود به جان او يا كسانش صدمه وارد خواهد آورد . پيغمبر اكرم فرمود : « رفع ما استكرهوا عليه » آنجا كه اكراه و اجبار به ميان آيد تكليف ساقط است . اضطرار آن است كه انسان از طرف شخصی مورد تهديد قرار نمی‏گيرد بلكه‏ اين خود اوست كه انتخاب می‏كند ، ولی اين انتخاب معلول شرايط سختی است‏ كه پيش آمده است ، مانند كسی كه در بيابانی درمانده و گرسنه است و جز مردار غذايی كه سد جوع كند نمی‏يابد ، در چنين موارد تكليف حرمت خوردن‏ مردار ساقط می‏شود . پس فرق اجبار و اكراه با اضطرار آن است كه در مورد اجبار و اكراه‏ انسان از طرف يك قوه‏ء جائر و جابر مورد تهديد قرار می‏گيرد كه فلان عمل‏ خلاف را بايد انجام دهی و اگر انجام ندهی فلان صدمه را به تو خواهم زد ، و انسان برای آنكه صدمه و ضرری را از خود " دفع " كند يعنی نگذارد وارد شود نا چار بر خلاف وظيفه‏ء خود عمل می‏كند ، ولی در اضطرار پای تهديد در كار نيست ، بلكه مجموع شرايط طوری پيش آمده كه وضع نامطلوبی را بر او تحميل كرده است و او برای آنكه آن وضع را " رفع " كند يعنی آنچه وجود دارد مرتفع سازد ناچار است بر خلاف وظيفه‏ء اصلی خود عمل كند . پس تفاوت اكراه و اجبار با اضطرار در دو جهت است : . 1 در اكراه و اجبار پای تهديد انسان در ميان است ، بر خلاف اضطرار . 2 در مورد اكراه و اجبار انسان برای " دفع " يك وضع نامطلوب چاره‏ جويی می‏كند ، و در مورد اضطرار برای " رفع " چنان وضعی چاره جويی‏ می‏نمايد . ولی اكراه و اجبار و همچنين اضطرار را از شرايط عمومی تكليف نمی‏توان‏ به حساب آورد ، يعنی كليت و عموميت ندارد ، اولا بستگی دارد به درجه‏ء صدمه و ضرری كه بناست دفع و يا رفع شود ، و ثانيا بستگی دارد به اهميت‏ آن تكليفی كه انسان می‏خواهد به علت اكراه يا اضطرار انجام ندهد . بديهی است كه هيچ گاه به بهانه‏ء اكراه يا اضطرار نتوان به زيان ديگران‏ و به ضرر اجتماع و يا به زيان خود دين اقدامی كرد . برخی تكاليف است كه‏ هر ضرر و صدمه‏ای را به خاطر آنها بايد تحمل كرد . v       شرايط صحت آنچه تا كنون گفتيم مربوط بود به شرايط تكليف ، يعنی شرايط مكلف بودن‏ ، كه تنها با بودن آن شرايط انسان موظف به انجام كاری می‏شود . پس شرط تكليف عبارت است از شرطی كه اگر نباشد انسان وظيفه و تكليفی ندارد ولی يك سلسله شرايط ديگر داريم كه " شرايط صحت " ناميده می‏شود . چنانكه می‏دانيم موضوعات شرعی ، اعم از عبادات و معاملات ، بايد مقرون‏ به يك سلسله شرايط و خصوصيات باشد تا صحيح و درست انجام يابد . پس‏ شرط صحت عبارت است از شرطی كه اگر آن شرط نباشد انسان تكليف خود را درست انجام نداده است ، آنچه انجام داده كان لم يكن و باطل بايد فرض‏ شود . شرايط صحت نيز مانند شرايط تكليف زياد است ، ولی همچنانكه شرايط تكليف به شرايط عمومی و شرايط خصوصی تقسيم می‏شود ، شرايط صحت نيز بر دو قسم است : شرايط خصوصی و شرايط عمومی . شرايط خصوصی هر عملی مخصوص خود آن عمل است و ضمن ياد گرفتن خود آن عمل شناخته می‏شوند ، شرايط عمومی چند چيز است كه اكنون به آنها اشاره می‏كنيم . ميان شرايط عمومی تكليف و شرايط عمومی صحت به اصطلاح منطقيين " عموم‏ و خصوص من وجه " (مثلا بين سكه و پول ، عموم و خصوص من وجه است . بعضی سكه‏ها پول‏اند و بعضی سكه‏ها پول نيستند، بعضی پولها سكه نيستند و بعضی پولها سكه هستند  ) بر قرار است ، يعنی برخی ، هم شرط تكليف است و هم شرط صحت ، برخی شرط تكليف است و شرط صحت نيست ، و برخی شرط صحت هست و شرط تكليف نيست . البته شرط صحت نيز به نوبه‏ء خود بر سه قسم است : برخی ، هم شرط صحت‏ عبادات است و هم شرط صحت معاملات ، برخی فقط شرط صحت عبادات است و برخی فقط شرط صحت معاملات آن چيزی كه هم شرط تكليف است و هم شرط صحت ، عقل است .   انسان غير عاقل همان طوری كه تكليف ندارد ، اعمالش اعم از عبادات و يا معاملات‏ صحيح نيست . مثلا اگر ديوانه‏ای بخواهد به نيابت از ديگری حج كند كافی‏ نيست و يا اگر بخواهد به نيابت از ديگری نماز بخواند و يا روزه بگيرد كافی نيست و همچنين در نماز جماعت اگر ديوانه‏ای رابط ميان امام و مأموم‏ و يا رابط ميان مأمومها باشد كافی نيست . قدرت نيز مانند عقل ، هم شرط تكليف است و هم شرط صحت ، همچنانكه‏ عدم اكراه نيز چنين است ، يعنی شخص مجبور همان طور كه در شرايط خاصی‏ تكليفش ساقط می‏گردد ، اگر معامله‏ای از راه اكراه و اجبار انجام دهد و يا ازدواجی از روی اكراه و اجبار انجام دهد صحيح نيست و بلكه باطل است . آن چيزی كه شرط تكليف هست و شرط صحت نيست ، بلوغ است . كودك نا بالغ خودش مكلف نيست ولی اگر به حد تمييز رسيده باشد كه مانند يك‏ بالغ بتواند عملی را درست انجام دهد ، عملش صحيح است . بنابراين يك‏ كودك می‏تواند رابط ميان امام و مأموم و يا رابط ميان مأمومها در نماز جماعت واقع شود ، همچنانكه می‏تواند در عبادات از ديگران نيابت كند . و آنچه مسلم است اين است كه بلوغ شرط صحت عبادات نيست ، اما در معاملات چطور ؟ برخی از علما معتقدند كه بلوغ در معاملات شرط صحت است و كودك مميز كه خوب و بد را بفهمد ، نه می‏تواند مستقلا و برای خود و نه به نيابت از غير ، معامله‏ای را انجام دهد ، مثلا خريد و فروش كند يا اجاره بدهد يا اجرای‏ صيغه‏ء نكاح نمايد . و برخی ديگر معتقدند كه كودك مميز مستقلا و برای خود نمی‏تواند معامله‏ای را انجام دهد ، ولی می‏تواند از طرف ديگران نيابت و وكالت كند . اطلاع و آگاهی و همچنين عدم اضطرار از اموری هستند كه شرط تكليف هستند ولی شرط صحت نيستند ، عليهذا اگر عملی - اعم از عبادت و معامله از نظر شرايط ديگر كامل صورت گيرد ولی عمل كننده نمی‏دانسته است و تصادفا عملش‏ جامع شرايط از آب درآمد ه ، عملش صحيح است ، همچنانكه اگر انسان‏ اضطرارا معامله يا ازدواج بكند صحيح است . مثلا اگر شخصی خانه‏ای دارد كه‏ فوق العاده مورد علاقه‏ء اوست و مايل به فروشش نيست ، ولی ناگهان يك‏ حادثه برايش پيش می‏آيد كه نياز شديد به پول پيدا می‏كند و اضطرارا خانه‏ء مورد علاقه‏اش را به فروش می‏رساند ، معامله‏اش صحيح است ، و يا اگر مرد و يا زنی به هيچ وجه مايل به ازدواج نيست ، ولی بيماری ای پيدا می‏كند كه‏ پزشك ازدواج را برايش لازم تشخيص می‏دهد و او به حكم اضطرار ازدواج‏ می‏كند ، ازدواجش صحيح است . از اينجا معلوم می‏شود معامله‏ء اكراهی و اجباری با معامله‏ء اضطراری از نظر صحت متفاوت است . معامله‏ء اكراهی و اجباری صحيح نيست ، ولی‏ معامله‏ء اضطراری صحيح است . اينجا لازم است توضيح داده شود كه چرا معامله‏ء اكراهی صحيح نيست و معامله‏ء اضطراری صحيح است . ممكن است گفته شود كه " مكره " و " مضطر " هر دو در اينكه رضايت واقعی ندارند يكسان‏اند . همان طوری كه اگر كسی مورد تهديد قرار بگيرد برای فروش خانه‏ يا كارش و او برای " دفع " شر آن تهديد بخواهد خانه يا كار خود را بفروشد در اعماق قلبش ناراضی است ، كسی هم كه شرايط زندگی برای " رفع‏ " يك شر " مثلا هزينه‏ء معالجه‏ء بيماری ) او را مجبور می‏كند به فروش‏ خانه يا كارش نيز در اعماق قلبش ناراضی است . اگر كسی فرزندش بيمار است و برای معالجه‏ء فرزندش اضطرار ، خانه‏اش را می‏فروشد در اعماق قلبش‏ به اين فروش رضايت ندارد ، بلكه فوق العاده برای از دست دادن خانه‏ مورد علاقه‏اش متأثر و متأسف است . اينكه مكره می‏خواهد با كار اكراهی‏ ضرری را " دفع " كند و مضطر می‏خواهد ضرری را " رفع " كند ، تأثيری در اصل موضوع ندارد ، همچنين اينكه در معاملات اكراهی مستقيما انسانی دخالت‏ دارد ( به عنوان جابر و زورگو ) و در معاملات اضطراری مستقيما انسانی‏ دخالت ندارد ، تأثيری در اصل موضوع ندارد . بعلاوه غالبا اضطرارها نيز در اثر دخالت غير مستقيم انسان ها ( به صورت استثمار و استعمار ) صورت‏ می‏گيرد . پاسخ اين است كه تفاوت حال " مكره " و " مضطر " كه شارع اسلام‏ معاملات اولی را باطل می‏داند و معاملات دومی را صحيح ، در جای ديگری است‏ . مكره در اثر اكراه ، نياز فوری پيدا می‏كند و مضطر هم نيازی فوری ، ولی‏ نياز مكره به دفع شر ظالم است و دفع شر ظالم با اقدام مكره به معامله‏ صورت می‏پذيرد . در اينجا قانون به حمايت مكره بر می‏خيزد و علی رغم‏ اجبار اجبار كننده ، معامله را غير قانونی و كان لم يكن اعلام می‏كند . اما نياز فوری مضطر مستقيما به پولی است كه از معامله‏ء اضطراری می‏خواهد تحصيل كند . در اينجا اگر قانون بخواهد به حمايت مضطر برخيزد بايد صحت و قانونی بودن معامله‏ را اعلام كند ، زيرا اگر چنين معامله‏ای را غير قانونی اعلام كند نتيجه‏اش‏ زيان بيشتر مضطر است . مثلا اگر در مثال بالا غير قانونی بودن معامله‏ء خانه را اعلام كند و معامله را كان لم يكن بشمرد ، نتيجه‏اش اين است كه‏ نه خريدار مالك خانه می‏شود و نه فروشنده مالك پول ، و دست مضطر برای‏ معالجه‏ء فرزندش بسته می‏ماند . اين است كه فقها می‏گويند غير قانونی‏ شناختن معامله‏ء اكراهی " منت " است ، يعنی به سود مكره است ، ولی‏ غير قانونی شناختن معاملات اضطراری " منت " و به سود مضطر نيست . در عين حال جای يك بحث ديگر باز است و آن اينكه آيا افراد ديگر می‏توانند از اضطرار و بيچارگی مضطر استفاده كنند و كالای او را نه به‏ قيمت عادلانه بلكه به ميزانی خيلی كمتر بخرند و آن را امری بازيافته و مشروع تلقی كنند ؟ البته نه . آيا اين كار كه نامشروع است صرفا حرمت‏ تكليفی دارد اما معامله همچنانكه به سود مضطر صحيح است به سود استفاده‏ چی هم صحيح است ، و يا مانعی ندارد كه از يك طرف صحيح باشد و از طرف‏ ديگر ناصحيح و يا از دو طرف صحيح باشد و استفاده چی ملزم باشد قيمت‏ واقعی را جبران نمايد ؟ در هر حال جای سخن باقی است . آن چيزی كه شرط صحت هست ولی شرط تكليف نيست " رشد " است . در قانونگذاری اسلام برای كسی كه می‏خواهد يك كار اجتماعی را عهده‏دار شود مثلا می‏خواهد ازدواج كند يا می‏خواهد مستقلا معامله‏ای انجام دهد ، يعنی می‏خواهد در مال و ثروت شخصی خود تصرف كند لازم است كه علاوه بر ساير شرايط عمومی‏ يعنی بلوغ و عقل و قدرت و اختيار ، " رشد " هم داشته باشد . رشد يعنی لياقت و شايستگی اداره‏ء آن كاری كه می‏خواهد به عهده بگيرد . به‏ اين جهت در قانون اسلام عاقل بودن و بالغ بودن و مختار بودن كافی نيست‏ كه شخص بتواند در باره‏ء ازدواج تصميم بگيرد و يا در مال و ثروت خود تصرف كند . پسر يا دختری كه می‏خواهند ازدواج كنند آنگاه ازدواجشان صحيح‏ است كه رشد عقلانی داشته باشند ، يعنی مفهوم ا (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم)89212 http://old.n-sun.ir/andishmandan/motahari-3/408--89212.html انسان در قرآن (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم) اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری   (قسمت اول ) انسان در جهان بينی اسلامی ارزشهای انسان( ارزشهای مثبت ) ضد ارزشها در انسان انسان قرآن ( زشت يا زيبا ) موجود چند بعدی بعد ادراك و آگاهی جاذبه‏های معنوی انسان : . 1 علم و دانايی . 2 خير اخلاقی . 3 جمال و زيبايی . 4 تقديس و پرستش تواناييهای گوناگون انسان خودشناسی پرورش استعدادها :   پرورش جسم پرورش روح شهيد مرتضی مطهری ( انسان در قرآن ) Sat, 01 May 2010 20:55:29 +0430 انسان در قرآن (مقدمه‏ای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم) اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری   (قسمت اول )  انسان در جهان بينی اسلامی ارزشهای انسان( ارزشهای مثبت ) ضد ارزشها در انسان انسان قرآن ( زشت يا زيبا ) موجود چند بعدی بعد ادراك و آگاهی جاذبه‏های معنوی انسان : . 1 علم و دانايی . 2 خير اخلاقی . 3 جمال و زيبايی . 4 تقديس و پرستش تواناييهای گوناگون انسان خودشناسی پرورش استعدادها :   پرورش جسم پرورش روح v       انسان در جهان بينی اسلامی انسان در جهان بينی اسلامی داستانی شگفت دارد . انسان اسلام تنها يك‏ حيوان مستقيم القامه كه ناخنی پهن دارد و با دو پا راه می‏رود و سخن‏ می‏گويد نيست ، اين موجود از نظر قرآن ژرف‏تر و مرموزتر از اين است كه‏ بتوان آن را با اين چند كلمه تعريف كرد قرآن انسان را مدحها و ستايشها كرده و هم مذمتها و نكوهشها نموده است‏ . عالی‏ترين مدحها و بزرگترين مذمتهای قرآن درباره‏ء انسان است ، او را از آسمان و زمين و از فرشته برتر و در همان حال از ديو و جار پايان پست‏تر شمرده است . از نظر قرآن انسان موجودی است كه توانايی دارد جهان را مسخر خويش سازد و فرشتگان را به خدمت خويش بگمارد ، و هم می‏تواند به‏ " اسفل سافلين " سقوط كند . اين خود انسان است كه بايد در باره‏ء خود تصميم بگيرد و سرنوشت نهايی خويش را تعيين نمايد سخن خويش را از ستايشهای انسان در قرآن تحت عنوان " ارزشهای انسان‏ " آغاز می‏كنيم v       ارزشهای انسان . 1 انسان خليفه‏ء خدا در زمين است " روزی كه خواست او را بيافريند ، اراده خويش را به فرشتگان اعلام‏ كرد . آنها گفتند : آيا موجودی می‏آفرينی كه در زمين تباهی خواهد كرد و خون خواهد ريخت ؟ او گفت : من چيزی می‏دانم كه شما نمی‏دانيد " ) بقره /  30  ( " اوست كه شما انسانها را جانشينهای خود در زمين قرار داده تا شما را در مورد سرمايه‏هايی كه داده است در معرض آزمايش قرار دهد " ) انعام /  165  ( . 2 ظرفيت علمی انسان بزرگترين ظرفيتهايی است كه يك مخلوق ممكن است‏ داشته باشد " تمام اسماء را به آدم آموخت ) او را به همه‏ء حقايق آشنا ساخت ( آنگاه از فرشتگان ( موجودات ملكوتی ) پرسيد : نامهای اينها را بگوييد چيست . گفتند : ما جز آنچه تو مستقيما به ما آموخته‏ای نمی‏دانيم ) آنچه‏ را تو مستقيما به ما نياموخته باشی ما از راه كسب نتوانيم آموخت ( خدا به آدم گفت : ای آدم ! تو به اينها بياموز و اينها را آگاهی ده . همينكه آدم فرشتگان را آموزانيد و آگاهی داد ، خدا به فرشتگان گفت : نگفتم كه من از نهانهای آسمانها و زمين آگاهم ( می‏دانم چيزی را كه حتما نمی‏دانيد ) و هم می‏دانم آنچه را شما اظهار می‏كنيد و آنچه را پنهان‏ می‏داريد ؟ " (بقره / 31 -  33  ) . 3 او فطرتی خدا آشنا دارد ، به خدای خويش در عمق وجدان خويش آگاهی‏ دارد . همه‏ء انكارها و ترديدها ، بيماريها و انحرافهايی است از سرشت‏ اصلی انسان " هنوز كه فرزندان آدم در پشت پدران خويش بوده ( و هستند و خواهند بود ) خداوند ( با زبان آفرينش ) آنها را بر وجود خودش گواه گرفت و آنها گواهی دادند " (اعراف /  172  ) " چهره‏ء خود را به سوی دين نگه‏دار ، همان كه سرشت خدايی است و همه‏ء مردم را بر آن سرشته است " (روم /43 ) . 4 در سرشت انسان علاوه بر عناصر مادی كه در جماد و گياه و حيوان وجود دارد ، عنصری ملكوتی و الهی وجود دارد . انسان تركيبی است از طبيعت و ماورای طبيعت ، از ماده و معنی ، از جسم و جان " آن كه هر چه را آفريد نيكو آفريد و آفرينش انسان را از گل آغاز كرد ، سپس نسل او را از شيره‏ء كشيده‏ای كه آبی پست است قرارداد ، آنگاه او را بياراست و از روح خويش در او دميد " (الم /7 - سجده /  9 ) . 5 آفرينش انسان ، آفرينشی حساب شده است ، تصادفی نيست . انسان‏ موجودی انتخاب شده و برگزيده است " خداوند آدم را بر گزيد و توبه‏اش را پذيرفت و او را هدايت كرد " (طه /  121  ) 6 او شخصيتی مستقل و آزاد دارد ، امانتدار خداست ، رسالت و مسؤوليت دارد ، از او خواسته شده است با كار و ابتكار خود زمين را آباد سازد و با انتخاب خود يكی از دو راه سعادت و شقاوت را اختيار كند " همانا امانت خويش را بر آسمان و زمين و كوه‏ها عرضه كرديم ، همه از پذيرش آن امتناع ورزيدند و از قبول آن ترسيدند ، اما انسان بار امانت‏ را به دوش كشيد و آن را پذيرفت . همانا او ستمگر و نادان بود " ( احزاب / 72 ) " ما انسان را از نطفه‏ای مركب و ممزوج آفريديم تا او را مورد آزمايش‏ قرار دهيم ، پس او را شنوا و بينا قرار داديم . همانا راه را به او نموديم ، او خود يا سپاسگزار است و يا كافر نعمت . ( يا راه راست را كه نموديم خواهد رفت و به سعادت خواهد رسيد و يا كفران نعمت كرده ، منحرف می‏گردد " (دهر / . 3  ) . 7 او ازيك كرامت ذاتی و شرافت ذاتی بر خوردار است ، خدا او را بر بسياری از مخلوقات خويش برتری داده است . او آنگاه خويشتن واقعی خود را درك و احساس‏می‏كند كه اين كرامت و شرافت را در خود درك كند و خود را برتر از پستيها و دنائتها و اسارتها و شهوترانيها بشمارد " همانا ما بنی آدم را كرامت بخشيديم و آنان را بر صحرا و دريا ( خشك و تر ) مسلط كرديم و بر بسياری از مخلوقات خويش برتری داديم " (اسراء /  70 ) . 8 او از وجدانی اخلاقی برخوردار است ، به حكم الهامی فطری زشت و زيبا را درك می‏كند " سوگند به نفس انسان و اعتدال آن ، كه ناپاكيها و پاكيها را به او الهام كرد " (شمس / 8 و  9  ) . 9 او جز با ياد خدا با چيز ديگر آرام نمی‏گيرد . خواستهای او بی‏ نهايت است ، به هر چه برسد از آن سير و دلزده می‏شود مگر آنكه به ذات‏ بی حد و نهايت ( خدا ) بپيوندد " هماناتنها باياد او دلها آرام می‏گيرد " (رعد /  28  ) " ای انسان ! توبه سوی پرورد گار خويش بسيار كوشنده هستی و عاقبت او را ديدار خواهی كرد " (انشقاق /  6) . 10 نعمتهای زمين برای انسان آفريده شده است " همانا اوست كه آنچه در زمين است برای شما آفريد " (بقرش /  29 ) " آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است مسخر او قرار داده است  پس‏ او حق بهره‏گيری مشروع همه‏ء اينها را دارد" (جاثية/13  ) . 11 او را برای اين آفريد كه تنها خدای خويش را پرستش كند و فرمان‏ او را بپذيرد . پس او وظيفه‏اش اطاعت امر خداست " همانا جن و انس را نيافريديم مگر برای اينكه مرا پرستش كنند "  (ذاريات /  56) . 12 او جز در راه پرستش خدای خويش و جزبا ياد او خود را نمی‏يابد ، و اگر خدای خويش را فراموش كند خود را فراموش می‏كند و نمی‏داند كه‏ كيست و برای چيست و چه بايد كند و كجا بايد برود " همانا از آنان مباشيد كه خدا را فراموش كردند و خداوند خودشان را ازياد خودشان برد " (حشر /  18  ) . 13 او همينكه از اين جهان برود و پرده‏ء تن كه حجاب چهره‏ء جان است‏ دور افكنده شود ، بسی حقايق پوشيده كه امروز بر او نهان است بروی آشكار گردد " همانا پرده را كنار زديم ، اكنون ديده‏ات تيز است " (ق /  22  ) . 14 او تنها برای مسائل مادی كار نمی‏كند ، يگانه محرك او حوايج مادی‏ زندگی نيست . او احيانا برای هدفها و آرمانهايی بس علی می‏جنبد و می‏جوشد . او ممكن است كه از حركت و تلاش خود جزر رضای آفريننده ، مطلوبی ديگر نداشته باشد " ای نفس آرامش يافته ! همانا به سوی پرورد گارت باز گرد با خشنودی‏ متقابل : تو از او و او از تو خشنود " (فجر /  28 ) " خداوند به مردان و زنان با ايمان باغها و عده كرده است كه در آنها نهرها جاری است ، جاويدان در آنجا خواهند بود و هم مسكنهای پاكيزه ، اما خشنودی خدا از همه‏ء اينها برتر و بالاتر است . آن است رستگاری بزرگ " (توبه / 72 ) بنابر آنچه گفته شد از نظر قرآن انسان موجودی است برگزيده از طرف‏ خداوند ، خليفه و جانشين او در زمين ، نيمه ملكوتی و نيمه مادی ، دارای فطرتی خدا آشنا ، آزاد ، مستقل ، امانتدار خدا و مسؤول خويشتن و جهان ، مسلط بر طبيعت و زمين و آسمان ، ملهم به خير و شر ، و جودش از ضعف و ناتوانی آغاز می‏شود و به سوی قوت و كمال سير می‏كند و بالا می‏رود اما جز در بارگاه الهی و جز با ياد او آرام نمی‏گيرد ، ظرفيت‏ علمی و عملی‏اش نا محدود است ، از شرافت و كرامتی ذاتی بر خوردار است‏ ، احيانا انگيزه هايش هيچ گونه رنگ مادی و طبيعی ندارد ، حق بهره گيری‏ مشروع از نعمتهای خدا به او داده شده است ولی در برابر خدای خودش و ظيفه دار است . v       ضد ارزشها در عين حال ، همين موجود در قرآن مورد بزرگترين نكوهشها و ملامتها قرار گرفته است . " او بسيار ستمگر و بسيار نادان است " (احزاب / 72 ) " او نسبت به پروردگارش بسيار ناسپاس است " (حج / 66  ) " او آنگاه كه خود را مستغنی می‏بيند طغيان می‏كند " (علق / 7 ) " او عجول و شتابگر است " (اسراء / 11 ) " او هرگاه به سختی بيفتد و خود را گرفتار ببيند ، ما را در هر حال ( به يك پهلو افتاده و يا نشسته و يا ايستاده ) می‏خواند . همينكه گرفتاری‏ را از او بر طرف كنيم گويی چنين حادثه‏ای پيش نيامده است " (يونس /  12  ) " او تنگ چشم و ممسك است " (اسراء /  100  ) " او مجادله گرترين مخلوق است " (كهف /  54 ) " او حريص آفريده شده است " (معارج /  19  ) " اگر بدی به او رسد ، جزع كننده است و اگر نعمت به او رسد بخل‏ كننده است " (معارج /  19  ) v       زشت يا زيبا ؟ چگونه است ؟ آيا انسان از نظر قرآن يك موجود زشت و زيباست ، آن هم‏ زشت زشت و زيبای زيبا ؟ آيا انسان يك موجود دو سرشتی است : نيمی از سرشتش نور است و نيمی‏ ظلمت ؟ چگونه است كه قرآن ، هم او را منتها درجه مدح می‏كند و هم منتها درجه مذمت ؟ ! حقيقت اين است كه اين مدح و ذم ، از آن نيست كه انسان يك موجود دو سرشتی است : نيمی از سرشتش ستودنی است و نيم ديگر نكوهيدنی ، نظر قرآن‏ به اين است كه انسان همه‏ء كمالات را بالقوه دارد و بايد آنها را به‏ فعليت برساند ، و اين خود اوست كه بايد سازنده و معمار خويشتن باشد شرط اصلی وصول انسان به كمالاتی ك ه بالقوه دارد " ايمان " است . از ايمان ، تقوا و عمل صالح و كوشش در راه خدا بر می‏خيزد ، به وسيله‏ء ايمان‏ است كه علم از صورت يك ابزار ناروا در دست نفس اماره خارج می‏شود و به صورت يك ابزار مفيد در می‏آيد پس انسان حقيقی كه خليفة الله است ، مسجود ملائكه است ، همه چيز برای‏ اوست و بالاخرش دارنده‏ء همه‏ء كمالات انسانی است ، انسان بعلاوه‏ء ايمان‏ است ، نه انسان منهای ايمان . انسان منهای ايمان ، كاستی گرفته و ناقص‏ است . چنين انسانی حريص است ، خونريز است ، بخيل و ممسك است ، كافر است ، از حيوان پست‏تر است در قرآن آياتی آمده است كه روشن می‏كند انسان ممدوح چه انسانی است و انسان مذموم چه انسانی است . از اين آيات استنباط می‏شود كه انسان فاقد ايمان وجدا از خدا انسان واقعی نيست . انسان اگر به يگانه حقيقتی كه با ايمان به او وياد او آرام می‏گيرد بپيوندد ، دارنده‏ء همه‏ء كمالات است و اگر از آن حقيقت - يعنی خدا - جدا بماند ، درختی را ماند كه از ريشه‏ء خويشتن جدا شده است . ما به عنوان نمونه دو آيه را ذكر می‏كنيم :  « و العصر 0 إن الانسان لفی خسر 0 إلا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر »  (  سوره‏ء عصر ) سوگند به عصر ، همانا انسان در زيان است ، مگر آنان كه ايمان آورده و شايسته عمل كرده و يكديگر را به حق و صبر و مقاومت توصيه كرده‏اند . ²ولقد ذرأنا لجهنم كثيرا من الجن و الانس ، لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم‏ أعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها أولئك كالانعام بل هم أضل (اعراف /  179 ) " همانا بسياری از جنيان و آدميان را برای جهنم آفريده‏ايم ( پايان‏ كارشان جهنم است ) ، زيرا دلها دارند و با آنها فهم نمی‏كنند ، چشمها دارند و با آنها نمی‏بينند ، گوشها دارند و با آنها نمی‏شنوند . اينها مانند چهار پايان بلكه راه گم كرده‏ترند " v       موجود چند بعدی از آنچه گفته شد معلوم شد كه انسان با همه‏ء وجوه مشتركی كه با ساير جاندارها دارد ، فاصله‏ء عظيمی با آنها پيدا كرده است. انسان موجودی‏ مادی - معنوی است . انسان با همه‏ء وجوه مشتركی كه با جاندارهای ديگر دارد ، يك سلسله تفاوتهای اصيل و عميق با آنها دارد كه هريك از آنها بعدی جدا گانه به او می‏بخشد و رشته‏ای جدا گانه در بافت هستی او به شمار می‏رود . اين تفاوتها در سه ناحيه است : . 1  ناحيه‏ء ادراك و كشف خود و جهان .2 ناحيه‏ء جاذبه‏هايی كه بر انسان احاطه دارد .3 ناحيه‏ء جاذبه كيفيت قرار گرفتن تحت تأثير جاذبه‏ها و انتخاب آنها اما در ناحيه‏ء ادراك و كشف و جهان . حواس حيوان راهی و وسيله‏ای است‏ برای آگاهی حيوان به جهان . انسان در اين جهت با حيوانهای ديگر شريك‏ است و احيانا برخی حيوانات از انسان در اين ناحيه قوی ترند . آگاهی و شناختی كه حواس به حيوان و يا انسان می‏دهد سطحی و ظاهری است ، به عمق‏ ماهيت و ذات اشياء و روابط منطقی آنها نفوذ ندارد . ولی در انسان نيروی‏ ديگری برای درك و كشف خود و جهان وجود دارد كه در جانداران ديگر وجود ندارد و آن نيروی مرموز تعقل است . انسان با نيروی تعقل ، قوانين كلی‏ جهان را كشف می‏كند و براساس شناخت كلی جهان و كشف قوانين كلی طبيعت‏ ، طبيعت را عملا استخدام می‏كند و در اختيار خويش قرار می‏دهد . در بحثهای‏ گذشته نيز اشاره به اين نوع شناخت كه مخصوص انسان است كرديم و گفتيم‏ مكانيسم شناخت تعقلی از پيچيده‏ترين مكانيسمهای وجود انسان است . همين‏ مكانيسم پيچيده اگر درست مورد دقت قرار گيرد ، دروازه‏ء شگفتی است برای‏ شناخت خود انسان . انسان با اين نوع شناخت ، بسياری از حقايق را كه‏ مستقيما از راه حواس با آنها تماس ندارد كشف می‏كند . شناخت انسان ما ورای محسوسات را ، بالاخص شناخت فلسفی خداوند ، وسيله‏ء اين استعداد مرموز و مخصوص آدمی صورت می‏گيرد اما در ناحيه‏ء جاذبه‏ها . انسان مانند جانداران ديگر تحت تأثير جاذبه‏ها و كششهای مادی و طبيعی است ، ميل به غذا ، ميل به خواب ، ميل به امور جنسی ، ميل به استراحت و آسايش و امثال اينها او را به سوی ماده و طبيعت می‏كشد . اما جاذبه‏هايی كه انسان را به خود می‏كشد منحصر به اينها نيست ، جاذبه‏ها و كششهای ديگر انسان را به سوی كانونهای غير مادی ، يعنی‏ اموری كه نه حجم دارد و نه سنگينی و نتوان آنها را با امور مادی سنجيد ، می‏كشاند . . 1 علم و دانايی انسان ، دانش و آگاهی را تنها از آن جهت كه او را بر طبيعت مسلط می‏كند و به سود زندگی مادی اوست ، نمی‏خواهد . در اصول جاذبه‏های معنوی كه تا امروز شناخته شده و مورد قبول است‏ امور ذيل است : انسان غريزه‏ء حقيقت جويی و تحقيق وجود دارد ، نفس دانايی و آگاهی برای‏ انسان مطلوب و لذت بخش است . علم گذشته از اينكه وسيله‏ای است برای‏ بهتر زيستن و برای خوب از عهده‏ء مسؤوليت برآمدن ، فی حد نفسه نيز مطلوب بشر است . انسان اگر بداند رازی در ورای كهكشانها وجود دارد و دانستن و ندانستن آن تأثيری در زندگی او ندارد ، باز هم ترجيح می‏دهد كه‏ آن را بداند . انسان طبعا از جهل فرار می‏كند و به سوی علم می‏شتابد . بنابراين ، علم و آگاهی يكی از ابعاد معنوی وجود انسان است . 2 خير اخلاقی پاره‏ای از كارها را انسان انجام می‏دهد نه به منظور سودی از آنها و يا دفع زيانی به وسيله‏ء آنها ، بلكه صرفا تحت تأثير يك سلسله عواطف كه‏ عواطف اخلاقی ناميده می‏شود ، از آن جهت انجام می‏دهد كه معتقد است‏ انسانيت چنين حكم می‏كند . فرض كنيد انسانی در شرايطی سخت ، در بيابانی‏ و حشتناك قرار گرفته است ، بی آذوقه و بی وسيله ، و هر لحظه خطر مرگ‏ او را تهديد می‏كند . در اين بين ، انسانی ديگر پيدا می‏شود و به او كمك‏ می‏كند و او را از چنگال مرگ قطعی نجات می‏بخشد . بعد اين دو انسان از يكديگر جدا می‏شوند و يكديگر را نمی‏بينند . سالها بعد آن فردی كه روزی‏ گرفتار شده بود ، نجات دهنده‏ء قديمی خود را می‏بيند كه به حال نزاری‏ افتاده است ، به يادش می‏افتد كه روزی همين شخص او را نجات داده است‏ .  آيا وجدان اين فرد در اينجا هيچ فرمانی نمی‏دهد ؟ آيا به او نمی‏گويد كه‏ ياداش نيكی ، نيكی است ؟  آيا نمی‏گويد سپاسگزاری احسان كننده واجب و لازم است ؟  پاسخ مثبت است . آيا اگر اين فرد به آن شخص كمك كرد ، وجدان انسانهای ديگر چه می‏گويد ؟ و اگر بی اعتنا گذشت و كوچكترين عكس العملی نشان نداد ، وجدانهای‏ ديگر چه می‏گويند ؟  مسلما در صورت اول وجدانهای ديگر او را تحسين می‏كنند و آفرين می‏گويند ، و در صورت دوم ملامت می‏كنند و نفرين می‏گويند . اينكه وجدان آن انسان‏ حكم می‏كند " پاداش احسان ، احسان است " (قرآن كريم می‏فرمايد : " هل جزاء الاحسان‏إلا الاحسان »" ( الرحمن / 60)  ) و هم اينكه وجدان‏ انسانها حكم می‏كند كه " پاداش دهنده‏ء نيكی را به نيكی ، بايد آفرين‏ گفت و بی اعتنا را بايد مورد ملامت و شماتت قرار داد " از وجدان اخلاقی‏ ناشی می‏شود و اين گونه اعمال را خير اخلاقی می‏گويند معيار بسياری از كارهای انسان " خير اخلاقی " است ، و به عبارت ديگر ، بسياری از كارها را انسان به جهت " ارزش اخلاقی " انجام می‏دهند نه‏ به جهت امور مادی . اين نيز از مختصات انسان است و مربوط است به‏ جنبه‏ء معنوی انسان و يك بعد از ابعاد معنويت اوست . ساير جانداران‏ هرگز چنين معياری ندارند ، برای حيوان ، خير اخلاقی مفهوم ندارد و ارزش‏ اخلاقی بی‏معنی است . 3 جمال و زيبايی يك بعد ديگر از ابعاد معنوی انسان علاقه به جمال و زيبايی است . قسمت‏ مهمی از زندگی انسان را جمال و زيبايی تشكيل می‏دهد . انسان جمال و زيبايی‏ را در همه‏ء شؤون زندگی دخالت می‏دهد : جامه می‏پوشد برای سرما و گرما ، به‏ همان اندازه هم ، به زيبايی رنگ و دوخت اهميت می‏دهد ، خانه می‏سازد برای سكونت ، و بيش از هر چيز به زيبايی خانه توجه دارد ، حتی سفره‏ای كه برای غذا خوردن پهن‏ می‏كند و ظرفی كه در آن غذا می‏ريزد و حتی ترتيب چيدن غذا در ظرفها و بر سفره همه روی اصول زيبايی است . انسان دوست دارد قيافه‏اش زيبا باشد ، نامش زيبا باشد ، جامه‏اش زيبا باشد ، خطش زيبا باشد ، خيابانش و شهرش زيبا باشد ، مناظر جلوی چشمش زيبا باشد و خلاصه می‏خواهد هاله‏ای از زيبايی تمام زندگی اش را فرا گيرد برای حيوان مسأله‏ء زيبايی مطرح نيست . برای حيوان آنچه مطرح است‏ محتوای آخور است ، اما اينكه آخور زيبا باشد يا نازيبا ، ديگر مطرح‏ نيست . برای حيوان پالان زيبا ، منظره‏ء زيبا ، مسكن زيبا و غيره مطرح‏ نيست . 4 تقديس و پرستش يكی از پايدارترين و قديمی‏ترين تجليات روح آدمی و يكی از اصيل‏ترين‏ ابعاد وجود آدمی ، حس نيايش و پرستش است . مطالعه‏ء آثار زندگی بشر نشان می‏دهد هر زمان و هر جا كه بشر وجود داشته است ، نيايش و پرستش هم‏ وجود داشته است ، چيزی كه هست شكل كار و شخص معبود متفاوت شده است : از نظر شكل از رقصها و حركات دسته جمعی موزون همراه با يك سلسله اذكار و اوراد گرفته تا عالی‏ترين خضوعها و خشوعها و راقی‏ترين اذكار و ستايشها ، و از نظر معبود از سنگ و چوب گرفته تا ذات قيوم ازلی ابدی منزه از زمان و مكان پيامبران پرستش را نياوردند و ابتكار نكردند ، بلكه نوع پرستش را يعنی نوع آداب و اعمالی كه بايد پرستش به آن شكل صورت گيرد ، به بشر آموختند و ديگر اينكه از پرستش غير ذات يگانه ( شرك ) جلوگيری به عمل آوردند از نظر مسلمات دينی و همچنين از نظر برخی علمای دين شناسی (مانند ماكس مولر ) بشر ابتدا موحد و يگانه پرست بوده است و خدای واقعی خويش را می‏پرستيده‏ است . پرستش بت يا ماه و يا ستاره و يا انسان از نوع انحرافهايی است‏ كه بعدا رخ داده است . يعنی چنين نبوده كه بشر پرستش را از بت يا انسان يا مخلوقی ديگر آغاز كرده باشد و تدريجا با تكامل تمدن به پرستش‏ خدای يگانه رسيده باشد . حس پرستش كه احيانا از آن به حس دينی تعبير می‏شود ، در عموم افراد بشر وجود دارد . قبلا از " اريك فروم " نقل‏ كرديم كه : " انسان ممكن است جانداران يا درختان يا بتهای زرين يا سنگی يا خدای‏ نا ديدنی يا مردی ربانی يا پيشوايی شيطانی صفت را بپرستد ، می‏تواند نياكان يا ملت يا طبقة يا حزب خود يا پول و كاميابی را بپرستد . . . او ممكن است از مجموعه‏ء معتقداتش به عنوان دين ، ممتاز از معتقدات غير دينی آگاه باشد و ممكن است بر عكس ، فكر كند كه هيچ دينی ندارد . مسأله‏ بر سر اين نيست كه دين دارد يا ندارد ، مسأله بر سر اين است كه كدام‏ دين را دارد " (جهانی از خود بيگانه) " ويليام جيمز " بنابر نقل " اقبال " می‏گويد : " انگيزه نيايش نتيجه‏ء ضروری اين امر است كه در عين اينكه در قوی‏ترين قسمت از خودهای اختياری و عملی هر كس خودی از نوع اجتماعی است ، با وجود اين ، مصاحب كامل خويش را تنها در جهان‏ انديشه ( درون انديشی ) می‏تواند پيدا كند . . . اغلب مردم ، خواه به‏ صورت پيوسته و خواه به صورت تصادفی در دل خويش به آن رجوع می‏كنند حقيرترين فرد بر روی زمين با اين توجه عالی ، خود را واقعی و با ارزش‏ احساس می‏كند " (احيای فكر دينی ، ص . 105 ) " ويليام جيمز " درباره‏ء عمومی بودن اين حس در همه‏ء افراد چنين‏ می‏گويد : " احتمال دارد كه مردمان از لحاظ درجه‏ء تأثير پذيری از احساس يك‏ ناظر درونی در وجودشان با يكديگر اختلاف داشته باشند . برای بعضی از مردم‏ بيش از بعضی ديگر اين توجه ، اساسی ترين قسمت خودآگاهی را تشكيل می‏دهد . آنان كه بيشتر چنين هستند محتملا دينی ترند ، ولی اطمينان دارم كه حتی‏ آن كسان هم كه می‏گويند بكلی فاقد آنند خود را فريب می‏دهند و حقيقتا تا حدی ديندارند " (همان مأخذ  ) احيای فكر دينی))   قهرمانهای افسانه‏ای ساختن از پهلوانان و يا دانشمندان و يا رجال دينی ، معلول حس تقديس بشر است كه می‏خواهد موجودی قابل ستايش و تقديس داشته‏ باشد و او را عاشقانه و در حد ما فوق طبيعی ستايش نمايد . ستايشهای‏ مبالغه آميز بشر امروز از قهرمانهای حزبی يا ملی ، دم زدن از پرستش حزب‏ ، مرام ، مسلك ، پرچم ، آب و خاك ، و احساس ميل به فداكاری در راه‏ اينها همه معلول اين حس است .   احساس نيايش ، احساس ] نياز ] غريزی‏ است به كمالی برتر كه در او نقصی نيست و جمالی كه در آن زشتی وجود ندارد . پرستش مخلوقات‏ به هر شكل ، نوعی انحراف اين حس از مسير اصلی است انسان در حال پرستش ، از وجود محدود خويش می‏خواهد پرواز كند و به‏ حقيقتی پيوند يابد كه در آنجا نقص و كاستی و فنا و محدوديت وجود ندارد و به قول " اينشتاين " دانشمند بزرگ عصر ما : " در اين حال فرد به كوچكی آمال و اهداف بشری پی می‏برد و عظمت و جلالی را كه در ما ورای امور و پديده‏ها در طبيعت و افكار تظاهر می‏نمايد ، حس می‏كند " . (دنيايی كه من می‏بينم ، ص   56) " اقبال " می‏گويد : " نيايش عمل حياتی و متعارفی است كه به وسيله‏ء آن جزيره‏ء كوچك‏ شخصيت ما وضع خود را در كل بزرگتری از حيات اكتشاف می‏كند " ( احيای فكر دينی در اسلام ) عبادت و پرستش نشان دهنده‏ء يك " امكان " و يك " ميل " در انسان‏ است : امكان بيرون رفتن از مرز امور مادی ، و ميل به پيوستن به افق‏ بالاتر و وسيع‏تر . چنين ميلی و چنين عشقی از مختصات انسان است . اين‏ است كه پرستش و نيايش يكی ديگر از ابعاد معنوی روح انسان است . اما تفاوت انسان در كيفيت قرار گرفتن تحت تأثير جاذبه‏ها و انتخاب‏ يكی از آنها ، مطلبی است كه در بحث آينده مطرح می‏شود قوه و نيرو نيازی به تعريف ندارد ، عاملی كه اثری از او ناشی می‏شود به‏ نام قوه يا نيرو ناميده می‏شود . v       تواناييهای گوناگون انسان هر موجودی از موجودات جهان ، منشأ يك‏ يا چند خاصيت و اثر هست ، لهذا در هر موجودی ، اعم از جماد و نبات و حيوان و انسان ، قوه و نيرو وجود دارد . قوه اگر با شعور و ادراك و خواست توأم باشد به نام " قدرت " و يا " توانايی " ناميده می‏شود يكی ديگر از تفاوتهای حيوان و انسان با گياه و جماد اين است كه حيوان‏ و انسان بر خلاف جماد و گياه ، پاره‏ای از قوه‏های خويش را بر حسب ميل و شوق و يا ترس و به دنبال " خواست " ، اعمال می‏كند . مثلا مغناطيس كه‏ نيروی كشش آهن دارد به طور خود به خود و به حكم نوعی جبر طبيعی ، آهن را به سوی خود می‏كشد . مغناطيس نه از كار خويش آگاه است و نه ميل و شوق‏ يا ترس و بيمش اقتضا كرده است كه آهن را به سوی خود بكشد . همچنين‏ است آتش كه می‏سوزاند و گياه كه از زمين می‏رويد و درخت كه شكوفه می‏كند و ميوه می‏دهد . اما حيوان كه راه می‏رود ، به راه رفتن خويش آگاه است و خواسته است‏ كه راه برود و اگر نمی‏خواست راه برود چنين نبود كه جبرا راه برود . اين‏ است كه گفته می‏شود : " حيوان جنبنده‏ء با خواست است " . به عبارت‏ ديگر ، پاره‏ای از قوه‏های حيوان تابع خواست حيوان است و در فرمان خواست‏ حيوان است ، يعنی اگر حيوان بخواهد ، آن قوه‏ها عمل می‏كنند و اگر نخواهد ، عمل نمی‏كنند در انسان نيز پاره‏ای قوه‏ها و نيروها به همين شكل وجود دارد ، يعنی تابع‏ خواست انسان است ، با اين تفاوت كه خواست حيوان ميل طبيعی و غريزی‏ حيوان است و حيوان در مقابل ميل خود قدرت و نيرويی ندارد . حيوان‏ همينكه ميلش به سويی تحريك شد ، خود به خود به آن سو كشيده می‏شود . در حيوان قدرت مقاومت و ايستادگی در مقابل ميل درونی خود و همچنين قدرت‏ محاسبه و انديشه در ترجيح جانب ميلها و يا جانب امری كه بالفعل ميلی به‏ سوی او نيست بلكه صرفا دورانديشی اقتضا می‏كند ، وجود ندارد . اما انسان چنين نيست . انسان قادر است و توانايی دارد كه در برابر ميلهای درونی خود ايستادگی كند و فرمان آنها را اجرا نكند . اين توانايی‏ را انسان به حكم يك نيروی ديگر دارد كه از آن به " اراده " تعبير می‏شود . اراده به نوبه‏ء خود تحت فرمان عقل است ، يعنی عقل تشخيص می‏دهد و اراده انجام می‏دهد . يكی از آنچه گذشت روشن شد كه انسان از دو جهت ، يك سلسله تواناييها دارد كه ساير جاندارها ندارند : يكی از جهت اينكه در انسان يك سلسله ميلها و جاذبه‏های معنوی وجود دارد كه در ساير جاندارها وجود ندارد . اين جاذبه‏ها به انسان امكان می‏دهد كه دايره‏ء فعاليتش را از حدود ماديات توسعه دهد و تا افق عالی معنويات‏ بكشاند ، ولی ساير جاندارها از زندان ماديات نمی‏توانند خارج شوند . ديگر از آن جهت كه به نيروی " عقل " و " اراده " مجهز است ، قادر است در مقابل ميلها مقاومت و ايستادگی نمايد و خود را از تحت تأثير نفوذ جبری آنها آزاد نمايد و بر همه‏ء ميلها " حكومت " كند . انسان‏ می‏تواند همه‏ء ميلها را تحت فرمان عقل قرار دهد و برای آنها جيره بندی كند و به هيچ ميلی بيش از ميزان تعيين شده ندهد و به اين‏ وسيله آزادی " معنوی " كه با ارزش‏ترين نوع آزادی است كسب نمايد . اين توانايی بزرگ از مختصات انسان است و در هيچ حيوانی وجود ندارد و همين است كه انسان را شايسته‏ء " تكليف " كرده است و همين است كه به‏ انسان حق " انتخاب " می‏دهد و همين است كه انسان را به‏صورت يك موجود واقعا " آزاد " و " انتخابگر " و " صاحب اختيار " در می‏آورد . ميلها و جاذبه‏ها نوعی پيوند و كشش است ميان انسان و يك كانون خارجی‏ كه انسان را به سوی خود می‏كشاند . انسان به هر اندازه كه تسليم ميلها بشود ، خود را رها می‏كند و به حالت لختی و سستی و زبونی در می‏آيد و سرنوشتش در دست يك نيروی خارجی قرار می‏گيرد كه او را به اين سو و آن‏ سو می‏كشاند ، ولی نيروی عقل و اراده نيرويی درونی و مظهر شخصيت واقعی‏ انسان است . انسان آنجا كه به عقل و اراده متكی می‏شود ، نيروهای خويش را جمع و جور می‏كند و نفوذهای خارجی را قطع می‏نمايد و خويشتن را " آزاد " می‏سازد و به صورت " جزيره‏ای مستقل " در می‏آيند . انسان به واسطه‏ء عقل و اراده‏ است كه " مالك خويشتن " می‏شود و شخصيتش استحكام می‏يابد . مالكيت نفس و تسلط بر خود و رهايی از نفوذ جاذبه‏ء ميلها هدف اصلی‏ تربيت اسلامی است . غايت و هدف چنين تربيتی " آزادی معنوی " است . v       خودشناسی اسلام عنايت خاص دارد كه انسان " خود " را بشناسد و جا و موقع‏ خويشتن را در جهان آفرينش تشخيص دهد . اين همه تأكيد در قرآن در مورد انسان برای اين است كه انسان خويشتن را آنچنانكه هست بشناسد و مقام و موقع خود را در عالم وجود درك كند و هدف از اين شناختن و درك كردن اين‏ است كه خود را به مقام والايی كه شايسته‏ء آن است برساند . قرآن كتاب انسان سازی است ، يك فلسفه‏ء نظری نيست كه علاقه‏اش تنها به بحث و نظر و چشم انداز باشد ، هر چشم اندازی را كه ارائه می‏دهد برای‏ عمل و گام برداشتن است قرآن كوشاست كه انسان " خود " را كشف كند . اين " خود " ، " خود " شناسنامه‏ای نيست ، كه اسمت چيست ؟ اسم پدرت چيست و در چه سالی‏ متولد شده‏ای ؟ تابع چه كشوری هستی ؟ از كدام آب و خاكی و با چه كسی‏ زناشويی بر قرار كرده‏ای و چند فرزند داری ؟ آن " خود " همان چيزی است كه " روح الهی " ناميده می‏شود و با شناختن آن " خود " ، است كه [ انسان ] احساس شرافت و كرامت و تعالی‏ می‏كند و خويشتن را از تن دادن به پستيها برتر می‏شمارد ، به قداست خويش‏ پی می‏برد ، مقدسات اخلاقی و اجتماعی برايش معنی و ارزش پيدا می‏كند قرآن از برگزيدگی انسان سخن می‏گويد ، چرا ؟ می‏خواهد بگويد : تويك‏ موجود " تصادفی " نيستی كه جريانات كوروكر ، - مثلا اجتماع تصادفی اتمها - تو را به وجود آورده باشد ، تويك موجود انتخاب شده و برگزيده‏ای ، و به همين دليل رسالت و مسؤوليت داری . بدون‏ شك انسان در جهان خاكی قوی‏ترين و نيرومندترين موجودات است . اگر زمين و موجودات زمينی را در حكم يك " قريه " فرض كنيم ، انسان كدخدای اين‏ قريه است . ولی بايد ببينيم كه آيا انسان يك كدخدای انتخاب شده و برگزيده است و يا يك كدخدايی كه به زور و قلدری خود را تحميل كرده است‏ ؟ فلسفه‏های مادی ، قدرت حاكمه‏ء انسان را صرفا ناشی از زور و قدرت انسان‏ می‏دانند . و مدعی هستند كه انسان به علل تصادفی دارای زور و قدرت شده‏ است . بديهی است كه با اين فرض ، " رسالت " و " مسؤوليت " برای‏ انسان بی‏معنی است . چه رسالتی و چه مسؤوليتی ؟ از طرف چه كسی و در مقابل چه كسی ؟ اما از نظر قرآن ، انسان يك كدخدای انتخاب شده زمين است و به حكم‏ شايستگی و صلاحيت ، نه صرفا زور و چنگال تنازع ، از طرف ذی صلاحيت‏ترين‏ مقام هستی ، يعنی ذات خداوند ، برگزيده و انتخاب و به تعبير قرآن " اصطفا " شده است ، و به همين دليل مانند هر برگزيده ديگر " رسالت " و " مسؤوليت " دارد : رسالت از طرف خدا ، و مسؤوليت در پيشگاه او اعتقاد به اينكه انسان موجودی انتخاب شده است و هدفی از انتخاب در كار است ، نوعی آثار روانی و تربيتی در افراد به وجود می‏آورد ، و اعتقاد به اينكه انسان نتيجه‏ء يك سلسله تصادفات بی هدف است ، نوعی ديگر آثار روانی و تربيتی در افراد به وجود می‏آورد ، و اعتقاد به اينكه انسان نتيجه‏ يك سلسله تصادفات بی هدف است ، نوعی ديگر آثار روانی و تربيتی در انسان به وجود می‏آورد . خودشناسی به معنی اين است كه انسان مقام واقعی خويش را در عالم وجود درك كند ، بداند خاكی محض نيست ، پرتوی از روح الهی‏ در او هست ، بداند كه در معرفت می‏تواند بر فرشتگان پيشی بگيرد ، بداند كه او آزاد و مختار و مسؤول خويشتن و مسؤول افراد ديگر و مسؤول آباد كردن‏ جهان و بهتر كردن جهان است ( او شما را از زمين بيافريد و عمران آن را از شما خواست) (  هو أنشأكم من الارض و استعمركم فيها »( هود / 61 )  ) ، بداند كه او امانتدار الهی است ، بداند كه بر حسب تصادف ، برتری نيافته است تا استبداد بور