Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 جورج سجعان جرداق - انسان http://old.n-sun.ir/ fa جورج سجعان جرداق - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت( قسمت نوزدهم ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/3049--.html امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا فهرست مطالب : ما هرگز سوار «مركب بادي» نمي شويم!( بقیه ) ، وحدت و هماهنگي در شخصيت علي عليه السلام جورج سجعان جرداق Mon, 08 Jul 2013 07:00:04 +0430 امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا ( قسمت نوزدهم ) فهرست مطالب : ما هرگز سوار «مركب بادي» نمي شويم!( بقیه ) وحدت و هماهنگي در شخصيت علي عليه السلام قبلاً گفتيم كه پيامبر صلي الله عليه و آلهفرمود: «اگر كسي لباسي را به ده درهم خريداري كند و در قيمتي كه مي پردازد يك درهم حرام باشد،خداوند نماز او را نمي پذيرد»و يا فرموده: «ايمان نياورده است كسي كه سير بخوابد و همسايه او گرسنه باشد». مفهوم اين امر، آن است كه ايمان فرد غارتگر و محتكر و غاصب و ستمگر، نوعي نفاق و دورويي در قبال خداوند است و همين نمازشان نيز مظهري از مظاهر خدعه و نيرنگ و فريب است. و بنابراين، نه ايمان و نه نمازشان، از نظر اسلام كوچكترين ارزشي ندارد. و در واقع، از اين گروه هر كس كه نماز بخواند، نماز او پذيرفته نخواهد شد. و باز پيامبر صلي الله عليه و آله مي فرمايد: «نزديك است كه فقر تبديل به كفر شود و معني اين گفتار آن است كه فقير (بخاطر فقرش!) كافر است و نماز كافر مورد قبول نيست!(1) نتيجه منطقي ناشي از اين دو حديث پيامبر، آن است كه پرخور غاصبي كه سير مي خوابد و هزار همسايه گرسنه دارد، نمازش مورد قبول خداوند نيست و نماز گرسنه تنگدست هم مورد پذيرش نيست، براي آنكه «نزديك است كه فقر، كفر و فقير همان كافر باشد!». اگر ما اين دو حقيقت را بفهميم و به علّت راستي و درستي مضمون آن دو، هر دو را بپذيريم، پس اين مؤلفان در هنگامي كه پرخور و گرسنه را در نماز واحدي در كنار هم قرار مي دهند! از كدام نماز سخن مي گويند و كدام مساوات را در نظر دارند؟ البتّه در اين گناه و تباهي، دوست مؤلف ما، شريكان فراوان، ودر اين تجاوز و عدوان، ياران بيشماري دارد. در قرآن آمده است: «وَ لاتَعاوَنُوا عَلَي الاِْثْمِ وَالْعُدْوان»: بر گناه و دشمني و تباهي، تعاون و همكاري مكنيد.و به نظر شما آيا گناه و تجاوزي نسبت به مردم، بدتر و شديدتر از گمراه ساختن مردم با اين قبيل افكار وجود دارد كه جمود و بدبختي را در ذهن آنان جاي مي دهد و آنان را از گرفتن حقوق خود باز مي دارد و در واقع، فرومايه و بلند پايه، ثروتمند و تنگدست را در ميان آنان بوجود مي آورد؟ اينگونه مؤلفان شباهت زيادي با بعضي از برادرانشان، از كشيشان اروپا در قرون وسطي و قرون بعد از آن دارند كه به ستمديدگان و شكنجه شدگان كه فئودالها و طبقه حاكمه و امرا و پدران روحاني، آنان را چپاول مي كردند و نتيجه رنج و زحمتشان را به يغما مي بردند، مژده مي دادند كه آنان با گروه نجبا و اشراف و دزدان ديگر، در برابر پدر آسماني يكسان و برابر هستند! در مورد قرون وسطي، ما سخنان زيادي داشتيم و گفتيم كه چگونه پدران روحاني سعي مي كردند مردم را قانع سازند كه مساوات و برابري فقط در نماز تحقّق مي يابد! و اگر مردم در روي زمين، از نقطه نظر حسب و نسب و ثروت يكسان نباشند، بدون شك در آخرت، متساوي خواهند شد. در قرون جديد هم هواداران و خواستاران چنين «مساواتي»، همچنان به تأليف كتاب مشغولند، مثلاً اين دكتر «ديكرانژ» است كه در كتاب خود به نامه تاريخ ادبيات فرانسه، سخني دارد كه گويا از زبان دوست عرب خود، دارنده درجه استادي در تاريخ!» نقل مي كند و مي گويد: «... در كليساها، ثروتمند و فقير در برابر خداوند يكسان و مساوي مي شوند، آنجا كه سخنان كشيش درباره عدالت در آخرت، طنين مي افكند...»(2) . من جداً از اين گروه و آن گروه در شگفتم كه چرا و چگونه يكي از عوامل «مساوات عملي» را فراموش كرده اند كه بهتر از حالت نماز، همه طبقات را در هر زمان و مكاني در يك نقطه جمع مي كند و آن، مرگ است. نماز يك امر خاص است ولي مسئله مرگ همگاني است و بنابراين، عموميتر است و از نظر مساوات در بين مردم، عملي تر و بهتر!! با در نظر گرفتن اين مطلب چرا اينگونه افراد، همه را به يك مرگ فوري دعوت نمي كنند تا آن مساواتي را كه درباره اش سخن مي گويند، تحقّق بخشند؟ بدون شك با مرگ، «آثار اختلافات ساختگي مادي»كه مؤلف نخستين از آن سخن مي گفت از بين مي رود و به قول او، «سعادت و خوشبختي در دنيا طلوع مي كند و مردم در يك محيط شكوفا و سالم و پر امنيت بسر مي برند»... البته در زيرزمين! به مناسبت سخن اين مؤلف و اين نويسندگان درباره «امنيت و آرامش» به آن سبك مخصوص، به يادم آمد كه من در زماني كه دوازده سال داشتم يك كتاب تاريخي را پاره كردم و از مدرسه اي كه اين كتاب مورد استفاده آنجا بود فرار كردم، براي آنكه من در آن روز به مطلب پوچي درباره معني «امنيت» برخوردم كه به حكم كودكي نتوانستم آن را از نقطه نظر منطق رد كنم و به آن پاسخ بگويم ولي توانستم خشم خود را ظاهر ساخته و كتاب را پاره كنم و تا مدتي به مدرسه نروم!... در اينجا مضمون آنچه را كه ناراحت و خشمناكم ساخت، به طور اجمال نقل مي كنم: در سالي از سالها مردم صيدا بر حكومت آشوريها شوريدند، زيرا از ستم و تجاوز فرمانداران به ستوه آمده بودند و بحدّي ماليّات براي آنها جعل و وضع شده بود كه ديگر نان و پوشاكي براي خود آنها باقي نمانده بود و از همينجا بود كه مرگ را بر زندگي ترجيح دادند... و در نتيجه اين انقلاب، پادشاه «سنخاريب» با چهارصدهزار جنگنده و رزمجو به اصطلاح بعنوان قصاص و تحكيم امنيت و ارامش! به جنگ آنها آمد. سنخاريب پادشاهي بزرگ و قهرماني شجاع بود! شهر را محاصره كرد تا نيمي از مردم آن از گرسنگي جان سپردند، سپس با توسل به زور وارد شهر شدند و صدهزار نفر را به دار آويخت و صدهزار نفر را سوزانيد و صدهزار نفر را در دريا ريخت و غرق كرد و كودكان را قطعه قطعه نمود و در خيابانهاي شهر انداخت... و دانشمندان را در حاليكه زنده بودند به دم اسبها بست و آنها را بسوي كوهها راند! و همه زنان را بعنوان اسير به سوي آشور برد. و سپس شهر را به آتش كشيد به طوري كه چيزي در آن باقي نماند و هر چيزي كه بود به خاكستر تبديل شد! و بدين ترتيب آشوريها از اخلالگران و ياغيان! انتقام گرفتند و «امنيت و آرامش» در سايه اين رهبر عاليقدر و قهرمان شجاع و پادشاه بزرگ آشوري، در سراسر صيدا برقرار شد»! و امروز در كتابهاي اين دسته از مؤلفان، باز به مطالبي برمي خوريم كه هنوز درباره اينگونه «آرامش و امنيت»، آن هم با اين وضع و رفتار، سخن مي گويند! در بين گروه نويسندگان و مؤلفان، كساني پيدا مي شوند كه در بررسي موضوعات از راه آن وارد نمي شوند و اصولي بحث نمي كنند و حقيقت مطلب را از سرچشمه آن نمي جويند و بالمآل به نتيجه اي مي رسند كه ارزش ندارد و تازه به خود وعده مي دهند كه دنيا از آنها تقدير كند و درهاي آخرت هم در برابرشان باز شود! من براي اين موضوع دليلي مي آورم كه آن را در كتابي مربوط به زندگي «ابوذر غفاري» خوانده ام. آن را يك مؤلف مصري نوشته است، موضوع كتاب آنطور كه از عنوانش پيدا است، اشتراكيت و سوسياليسم ابوذر است؛ ولي مؤلف براي موضوعات بحث خود به مسائل غير عادي و معجزات آسماني استناد جسته كه ما نمي توانيم در آنها وارد شويم و البته مربوط به خود ابوذر هم كه موضوع كتاب است، نيست؛ مطالبي در آن كتاب مي خوانيد، اين سخن مؤلف است: مردم شروع به برگشتن كردند... ابوذر هم خارج شد كه به منزل خود برود، از جلوي پيامبر صلي الله عليه و آلهرد شد كه جبرئيل هم در شكل دحيه كلبي در نزد وي بود، و به او سلام نكرد؛ جبرئيل گفت: اين ابوذر است، اگر سلام بكند ما پاسخ مي دهيم؛ پيامبر گفت: جبرئيل! او را مي شناسي؟ جبرئيل گفت: سوگند به آن خداوندي كه تو را برحق به پيامبري برانگيخت، او در ملكوت آسمانهاي هفتگانه مشهورتر از روي زمين است.(3) اين موضوع را نويسنده اي نقل مي كند كه مي خواهد درباره سوسياليسم ابوذر غفاري سخن بگويد!... اين مؤلف با بياني كه دارد به عقل و انديشه تو مهر مي زند! تا تو را به قبول صحّت نظريات مثبت بودن افكارش وادار سازد! او معتقد است كه همه قوانين اقتصادي و اجتماعي كه محصول عقل بشري باشد، به طور كلّي ارزش ندارد! او در كتاب خود چنين مي نويسد: «آيا هيچيك از مكتبهاي اقتصادي، به پايه آنچه كه قبلاً بيان شده است، مي رسد؟ البتّه كه نه...»! بسيار خوب... در اينجا فقط يك مطلب باقي مي ماند و آن اينكه براي اين مؤلف و امثال او، سلامتي بخواهيم تا هميشه مايه افتخار ما شوند و اميد گاه مشرق زمين سعادتمند! باشند. چرا گفتيم «و امثال او»؟ براي آنكه نظاير او فراوانند و در ميان آنها كساني هستند در زماني كه درباره دنياي قديم سخن مي گويند، راه غلو و افراط را مي پيمايند؛ گويي كه در نظر آنها، چيز تازه اي در دنيا رخ نداده و در روي زمين حوادث قابل توجهي بوجود نيامده است. گويي كه شتر به اتومبيل و مركب بادي! به هواپيما مبدل نشده است و آهن طوري مورد استفاده قرار نگرفته كه در آب راه برود و دل آسمان را بشكافد و جلو براند و گويي كه صدا و عكس از قاره اي به قاره ديگر، بوسيله امواج راديويي منتقل نمي شود و يا عقل و انديشه، ميكروبها را در داخل خون انسان، از بين نمي برد. گويي كه جوامع و قوانين جديدي بوجود نيامده و زيباييهاي جديد هنري جالب آفريده نشده اند! و شايد هم بشر از نظر آنها همچنان در آستانه گذشته باقي مانده و از چپ و راست تكان نخورده است!. و بنابراين، آنچه را كه ما گمان مي كنيم پديده نويني است، از نظر آنها، نوين نيست؛ بلكه چيز قديمي اي است كه پيشينيان آن را بوجود آورده بودند ولي پس از آنان، وسايل اختراع و كشف عاطل وباطل مانده است! آري، در ميان اين گروه كساني هستند كه در هنگام بحث و سخن از قديم و جديد، راه افراط را مي پيمايند و ناگهان مي بينيد حبه و دانه اي كه در نزد ديگران به مثابه قبه اي جلوه مي نمود، در نزد آنها به منزله قبه هاي مرتفع و بلندي جلوه گر شده است... و البتّه آنها خود بخود قبه هاي بلند پايه نمي شوند، بلكه جناب مؤلف اينچنين مي خواهد! زيرا او هم مانند هر مشرقي ديگري است كه در بزرگداشت هر آنچه كه درگذشته بوده و كوچك شمردن واقعيتهاي زمان معاصر، مي كوشند! و گويا در عالم خود تصور مي كنند با كودكاني سخن مي گويند كه نيك و بد را هنوز از هم تشخيص نمي دهند! ما بعنوان گواه، قسمت خشك و جامدي از يك كتاب مصري را نقل مي كنيم كه مؤلف زحمت كشيده و آن را براي پرورش يافتگان مكتب «عبدالله مصطفي المراغي» تأليف كرده است! او مي گويد: و بعد ما در زماني زندگي مي كنيم كه مردم آن از راه راست منحرف شده و به حقايق لباس جديدي پوشانيده اند كه اين واقعيات را به صورت ديگر جلوه گر ساخته است، تاآنجا كه مردم ساده لوح تصور مي كنند كه آنها از پديده هاي اين عصر و از شگفتيهاي اين دوران است! اين بيماري به بسياري از مسائل حياتي و اوضاع زندگي سرايت كرده و سيل آن طغيان نموده تا به حقايق علمي نيز صدمه رسانيده است! به طوري كه وقتي انسان به نامهاي علوم عصر جديد مي نگرد، مي بيند كه بمراتب بيشتر از آن است كه در گذشته بوده است و گويا كه موضوعات اين نامهاي جديد در گذشته نبوده و پيشينيان آنها را درك نكرده اند!(4) شما را بخدا! اين مؤلف چه مي خواهد بگويد؟ چرا اينسان به تمدنهاي جديد فخر مي فروشد و چرا بدون دليل مي خواهد بر كوششهاي بشر، تفوق و برتري جويد؟ او از كدام «حقايق علمي»سخن مي گويد و آن حقايق چيست؟ و از كجا بدست آورده؟ و چگونه فهميده است كه آنها «حقايق» و«علمي» هستند؟ سپس،اين «علومي» راكه پيشينيان شناخته اند وآيندگان آنها را نفهميده اند و مردم ساده هم فريب خورده و گمان كرده اند كه آنها پديده نويني بوده و از آثار تمدن جديدند، كدام هستند؟ شايد خواننده محترم متوجه شود كه اين مؤلف، خود پاسخ خود را به اين نحو داده است كه در قرن بيستم، كتابي را نوشته كه در صفحات آن بجاي بررسي تاريخ تكامل يافته، مردم كره زمين را به عمل به «احكام برده» دعوت كرده است! اين امر به آن جهت پاسخ خود مؤلف است كه امروز در سراسر جهان، بردگي ملغي شده و اين بهيچ وجه صحيح نيست كه ما مردم را دعوت به احكام سيستمي بكنيم كه اصولاً وجود خارجي ندارد. مگر آنكه مردم از مؤلف اين كتاب پيروي كنند و بخاطر عملي ساختن مطالب آن كتاب! مجدداً بردگي را مرسوم سازند. ولي اگر جناب مؤلف اجازه دهند مي خواهم بگويم: چرا ايشان مايل هستند كه در قرن بيستم نيز گروهي برده باشند تا قانون خاصي براي آنها درنظر گرفته شود كه جناب مؤلف در كتاب خود مردم را به عمل بر آنها دعوت كند؟ چرا ايشان مي خواهند زندگي را جامد سازند و چرخ تاريخ پيشرو را از حركت باز دارند و آنگاه مردم را سرزنش كنند كه چرا چنين و چنان نكرده اند؟ بي مناسبت نيست كه مؤلف مزبور به خلاصه بعضي از قوانين جديد توجه كند كه درباره همين موضوع مورد بحث ايشان، وضع شده و سپس آن را با مطالبي كه خود مي گويد، تطبيق كند تا بداند كه كداميك بهتر است. جمعيت ملي فرانسه (كنوانسيون) در سال 1793، يعني پس از اعلان حقوق بشر، بسياري از اصول همگاني را تصويب كرد كه در پاره اي از آنها چنين آمده است: حقوق بشر، بدون توجه به امتيازات نژادي، ملي، عقيده اي و مذهبي تثبيت مي شود و اين حقوق وابسته و پيوسته به شخصيّت بشري بوده و به هيچ وجه قابل چشم پوشي و از بين رفتن نيست و در هر زمان و مكاني بايد محترم شمرده شود و نيز بايد ضمانت اجرايي آن طوري باشد كه از همه گونه تجاوزهاي سياسي و اجتماعي در امان باشد و بايد مجمع بين المللي براي حمايت از حقوق بشر بوجود آيد و امكاناتي فراهم شود كه هيچ دولتي نتواند از تطبيق اين قوانين درباره هر انساني كه در سرزمين او بسر مي برد، جلوگيري بعمل آورد...(5) و باز از موادي كه اين جمعيّت تصويب كرد آن بود كه: 1. بشريت به مثابه يك هيئت اجتماعي است كه هدف آن صلح و خوشبختي براي همه، و براي هر عضوي از اعضاي آن است. 2. در داخل اين هيئت اجتماعي بزرگ، همه ملتها و دولتها ـ به مثابه افرد از همه حقوق طبيعي بهره مند مي شوند و تابع همان اصول و عدالتي خواهند شد كه مردم در هيئتهاي اجتماعي كوچك خود، بر آن سر فرود مي آورند! در سال 1790، «دانتون» پيشنهاد كرد: «چون ضروري است كه ديگر حدّ و مرزي، غير از مرز جهاني وجود نداشته باشد، بايد براي سلامتي و آزادي و خوشبختي بشريّت هورا كشيد؟» و در همان سال «ميرابو» با جوشش فراوان به «پيمان اتحاد و نژادبشري» دعوت كرد و در سال 1792، «روبسپير» ، چهار ماده پيشنهاد كرد كه ماده اول آن چنين مي گويد: «افراد بشر در سراسر روي زمين برادر همديگر هستند و بايد ملتهاي گوناگون، بر طبق امكانات خود با يكديگر همكاري و تعاون داشته باشند، بدانسان كه مردم يك وطن، در يك كشور همكاري و تعاون دارند. و «كامبل ديمولان» گفت: ما آرزو مي كنيم كه بزودي تجزيه و تقسيم جهان به كشورهاي كوچك پايان يابد و در روي زمين جز يك ملت واحد كه آن را نژاد بشري بناميم، وجود نداشته باشد.(6) اكنون بايد ديد كه نظر مؤلف مزبور چيست؟ آيا او همانند من و همه مردم اعتقاد پيدا نمي كند كه تنها آن سيستمهايي كه هوادار: «برادري بشر» و «وحدت نژاد بشري» و «خانواده واحد انساني» و «وحدت جهان واحد» هستند، براي هر زمان و مكاني، بهتر از سخن درباره حكم «خريد و فروش برده» و موضوعاتي از اين قبيل است كه در قرن بيستم اصولاً وجود ندارد؟ بد نيست ما دوستمان «شيخ عبدالله مصطفي المراغي» و همفكران او را كه مي گويند(!!) بايد هرگونه امر «قديم» را بر كار «جديد» ترجيح داد، مخاطب قرار داده و سخناني را از مصادر اصيل نقل كنيم. امام علي بن ابيطالب عليه السلام به اين گروه مي فرمايد: «بپرهيز از كيفرهاي دردناكي كه ملتهاي ديگر و پيشين، به علّت كارهاي ناشايست دچار آن شدند. شما وضع نيك و بد آنان را بررسي كنيد و بخاطر بياوريد و بترسيد كه همانند آنان گرفتار شويد». و باز به آنان فرمود: «فرزندان خود را مجبور به پيروي از اخلاق خود نكنيد، زيرا كه آنان براي زماني غير از زمان شما خلق شده اند». و باز علي عليه السلام فرمود: «اگر قضاوت كرديد، به عدالت رفتار كنيد و هيچوقت به پدران خود افتخار نكنيد،» و «شرف و افتخار با همتهاي عالي است نه با استخوانهاي پوسيده»و «بدانيد كه مردم در گرو نيكوكاري هستند»و «عاقل و انديشمند كسي است كه امروز وي، بهتر از ديروزش باشد». و رابندرانات تاگور، شاعر بزرگ قرن بيستم مي گويد: اگر صحيح باشد كه آنچه را كه مي توان امروز انجام داد، در گذشته انجام شده است، ديگر ماندن ما در روي زمين لازم نبود! و در پيشرفت زندگي مشكلات طاقت فرسايي بوجود مي آمد. برتري و فضل اين گروهي كه گذشته را بزرگ مي شمارند و معتقدند كه گذشتگان به مرتبه كمال رسيده اند در چيست؟ و چگونه آنان مي توانند با عزت و احترام زندگي كنند؟ توجه عمده آنان به اين است كه در دژهاي محكم آداب و رسوم كهنه باقي بمانند. و آنان هيچگونه وظيفه اي را در امروز احساس نمي كنند و اميدي به آينده ندارند.(7) ما به اين جهت اين بررسي اجمالي را در مورد روشهاي خشك و جامد بحث و تحقيق نويسندگان براي شما نقل كرديم كه با روشن شدن وضع عدّه اي از آنان، روش و اسلوب نويسندگان بيشمار ديگر نيز، آشكار شود. ما به دليل پوستها و لباسهاي گرانبهاي شاهزاده خانمها و زيورهاي آنان و كاخهايي كه امرا ساخته اند و مال و ثروتي كه خلفا در عروسيهاي خود خرج كرده اند و هدايايي كه از طلا و نقره داده اند هرگز درباره خوشي و خرمي توده و «مردم ميهن» سخن نخواهيم گفت. و هيچوقت خشك و جامد نخواهيم بود و از حبه اي، قبه اي نخواهيم ساخت و حوادث و رويدادهايي را كه قابل قبول نباشد، نقل نخواهيم كرد و البته نقش زمان و مكان را هم در هر سخني كه گفته شده و هر عملي كه انجام شده است فراموش نخواهيم كرد! در مورد كارهاي قديم و جديد ما هر چيز سودمندي را خواه از قديم باشد يا از پديده هاي نوين، مي پذيريم و بر آن ارج مي گذاريم و اين، در واقع شناخت نيروي انسان بر اختراع و اكتشاف و پيشرفت و شناخت عدم سستي وي درقبال افتخارات گذشته است. درباره تعصّب هم ما فقط به كار بزرگ انسان ارج مي گذاريم و براي آن تعصّب مي ورزيم، خواه اين انسان عرب باشد يا بيگانه(!) سياه باشد يا سفيد، دور باشد يا نزديك، معاصر باشد يا از پيشينيان... ما قصد نداريم كه تمدنهاي «فاسد» و غيرواقعي جديد را «نابود» سازيم، زيرا همين تمدنها، چيزهايي با خود همراه آورده كه گذشتگان ما آنها را نديده بودند و نمي شناختند و همچنين نمي خواهيم كه همانند نويسندگاني كه به آنها اشاره كرديم، سيل دشنام و ناسزا را به سوي آنها سرازير سازيم و از مقام و ارزش آنها بكاهيم. ما باز مدعي آن نيستيم كه آنچه را كه انسان قديم ساخته، همان بناي كامل و محكمي است كه انسانيت پس از آن چيز تازه يا بزرگي را نياورده است ما خود را در جايي قرار نمي دهيم كه بزرگان گذشته، در مورد مسائل زمان و جامعه شان در آن قرار نداشتند! گفتيم كه ما هرگز چيز كوچك را بزرگ جلوه نمي دهيم و تعصب خاصي به تاريخ و مردان تاريخمان نداريم و هرگز هم در عصر قمرهاي مصنوعي، سوار «مركب بادي» نمي شويم و اين روش ما در تطبيق اصول امام علي عليه السلام با اصول انقلاب فرانسه، نسبت به سبكها و روشهايي كه به آنها اشاره كرديم، اختلاف اساسي و فاحشي دارد، اكنون بايد ديد چه اصلي به ما اجازه داده كه به تطبيق اصول و مبادي امام علي عليه السلام و اعلاميه حقوق بشر بپردازيم؟ و به عبارت ديگر، دليل ما بر اين تطبيق و مقايسه چيست؟ پى‏نوشتها:‌ 1.       استنبـاط جناب مؤلّف عجيب است! و ما براي حفظ امانت در ترجمه، جملات او را ترجمه كرديم، و نيازي به يادآوري نيست كه اين استنباط، به اين نحو صحيح نيست. 2.       از كتاب تاريخ الادب الفرنسي، از دكتر ديكرانژ، ص 18. 3.       ابوذر غفاري، از عبدالحميد جودة السحار، صفحه 91، چاپ مصر. 4.       كتاب التشريع الاسلامي ...، از مصطفي المراغي، ص 3. 5.       از كتاب تاريخ اعلان حقوق الانسان، تأليف آلبربابيه، تعريب دكتر محمد مندور، ص 112. 6.       تاريخ اعلان حقوق الانسان، صفحه 116 ـ 115. 7.       از كتاب النكبات، تأليف امين ريحاني، صفحه 7 ـ 6. پایان  منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت ( قسمت هجدهم ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/3035--.html امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا فهرست مطالب : ما هرگز سوار «مركب بادي» نمي شويم!( بقیه) ،وحدت و هماهنگي در شخصيت علي عليه السلام جورج سجعان جرداق Mon, 24 Jun 2013 20:32:42 +0430   امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم   مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا   ( قسمت هجدهم ) فهرست مطالب : ما هرگز سوار «مركب بادي» نمي شويم!( بقیه ) وحدت و هماهنگي در شخصيت علي عليه السلام البته تعداد تأليفاتي كه بر اين اساس پايه گذاري شده اند، بيشمار است. و اگر شما همراه صاحبان اين تأليفات (به دليل آنكه افسانه اي درباره مركب بادي آمده است) نگوييد كه پدران پيشين ما، هواپيما را ساخته اند بر شما خشمناك خواهند شد و همچنين بر شما خشم مي ورزند اگر نظريه آنان را باور نكنيد كه مردم دوران جاهلي از نقطه نظر فلسفي، بر يونان سبقت داشته اند چرا كه گفته اند: «چه بسا كه زيبايي موجب بدبختي شود» و يا «اعشي» گفته است: «خداوند، وفا و عدالت را براي خود برگزيده و اين مردم هستند كه قابل سرزنش و توبيخند». و شايد مانند لاشخورها بر سرت فرود آيند اگر تو باور نكني كه پدران گذشته ما فلسفه «شوپنهاور» را پيش از او دريافته اند و برپايه او بوده اند؛ زيرا يكي از آنان سر خود را تكان داده و ريش خود را شانه كرده و سپس سينه صاف كرده و «ام عمرو» را مخاطب قرار داده و گفته است: «ام عمرو! زندگي و سپس مرگ و رستاخيز پس از آن، سخن بيهوده اي است!».  و گاهي احساس مي كني كه اين و يا آن نويسنده و مؤلف در صفحات كتابش، بر تو روترش كرده است و هذيان مي گويد... و خيالات و پندارهاي وي اوج مي گيرد اگر با او هم عقيده نشوي كه مردي به نام «روبة بن عجاج» بر همه فلاسفه جبري گذشته و آينده! غلبه يافته و با جمله اي در بيان فلسفه ويژه اي بر همه آنان سبقت جسته كه گفته است: «به خدا سوگند كه هيچ پرنده اي در پي دانه اي خاك را زير ورو نكرده و هيچ درنده اي دامي براي شكار نگسترده، مگر آنكه در سايه قضا و قدر الهي بوده است»!. و همچنين دوست او «ذوالرمة» نيز بر همه فلاسفه قدري جهان سبقت جسته كه به او چنين پاسخ داده است: «به خدا سوگند كه خداوند، گرگ را مأمور نساخته كه شير دوشيده شده عيال دار تنگدستي را بخورد!». دوست داشتم دهها نوع از اينگونه تأليفات را با نام ونشان يادآوري كنم، ولي متأسفانه در دنياي عرب هنوز آزادي عقيده ارزش خود را نيافته است!. و من مايل نيستم كه جنجال و غوغايي برپا كنم و از همينجا بود كه براي نمونه و تذكر، تنها به اشاره اي به اين نوع نويسندگان و تأليفات اكتفا كردم. ما سخن ديگري داريم كه ضروري است در اين گفتار به آن اشاره كنيم: گروهي كه عادت دارند درباه آنچه كه مي دانند و نمي دانند اظهارنظر كنند و كتاب بنويسند، همت خود را مصروف وارونه جلوه دادن حقايق بديهي ساخته و با سير جهان هستي به مخالفت برخاسته اند و خود و خوانندگانشان را در زمان و مكان معيني از تاريخ نگه مي دارند و حاضر نمي شوند كه از اين امر دست بردارند و در واقع به اندازه سر سوزني، حقّ بشر را در تحول و تكامل به رسميت نمي شناسند ولو آنكه تحول طبيعي و زندگي، روش آنان را بكلّي پوچ و بي ارزش سازد. امّا صراحت و سادگي در روبروشدن با موضوعي كه اين گروه در آن «غوطه ور» مي شوند، مسئله اي است كه آنان هرگز به آن توجه ندارند. آنان با گوشه چشم به تغيير و تحول زمان و زندگي (كه هميشه در حال تغيير است) مي نگرند و البته در برابر آن، هزار پرده هوي و هوس و ناداني را آويخته اند! ما براي نمونه، چند شاهد در اين زمينه مي آوريم تا دليلي براي روشن ساختن روش آنان در بحث و تحقيق باشد: اسلام در مورد برده، نظر و روش خاصّي دارد. سيستم برده در اسلام با همه شرايع و قوانين آشوريها و عبرانيها و ملل قديمه ديگر و همچنين با همه عادات و رسوم و روشهاي دوران عرب جاهلي و پيش از جاهليت، اختلاف و جدايي دارد؛ اسلام به هر وسيله اي كه ممكن بود در محدود ساختن سيستم بردگي و از بين بردن عوامل آن كوشيده و آزاد ساختن برده را كفاره پاره اي از گناهان قرار داده است. و در واقع، بدينوسيله خواسته است كه با روشي تدريجي، بساط بردگي را برچيند و از ميان بردارد؛ چرا كه بنا به علل و عوامل گوناگوني نمي توانست آن را يكباره لغو سازد. و اين روش، نهايت انسان دوستي در زمان پيدايش اسلام بود و در هر صورت، اسلام، انقلابي بر ضدّ قوانين پيشينيان بود و قصد داشت بتدريج پيش برود. و اگر اولياي امور طبقه حاكمه در كشورهاي اسلامي حتّي به يك شرط از شروطي كه اسلام آن را براي محدود ساختن و سپس از بين بردن سيستم بردگي وضع كرده بود، پايبند نشدند و بلكه با انجام انگيزه هاي ويژه خود در برده ساختن هر چه بيشتر مردم، از شرايط اسلامي تجاوز كردند و در برده گيري به وسائلي دست زدند كه اسلام آنهارا نه تنها قبول نداشت و صحيح نمي دانست، بلكه از آنها بشدّت نهي كرده و با آنها جنگيده بود. اسلام مسئول كارهاي اين گروه تجاوزكار نيست و پيامبر، محمّد صلي الله عليه و آله هم از هر چه كه آنها انجام داده اند، بيزار است. واقعاً چگونه مي توان اسلام را كه از قتل و استبداد و استثمار بشدّت نهي كرده بود، مسئول كارهاي مردي دانست كه او «ناصر» بود و «در خلوت خود با كشتن هزاران نفر از بردگان خود، آرامش خاطر مي يافت»!. و يا مسئول اعمال گروه پادشاهاني دانست كه دهها هزار دختر و دهها هزار پسر جوان را بعنوان كنيز و برده، بدست مي آوردند! ... و آنگاه نقش بعضي از نويسندگان و مؤلفان فرا مي رسد كه مي خواهند درباره مسئله بردگي و وضع برده در كشورهاي اسلامي بحث كنند و سخنان تكرار شده را بجاي آنكه خلاصه كنند، به تفصيل مي نويسند و در آنجا كه لازم است صريحاً سخن بگويند، با ابهام مي گذرند و كارهاي ساده را چنان جلوه مي دهند كه انسان گمان مي كند مسئله بر خود آنان و خوانندگانشان، هر دو با هم، مشتبه شده است! از همين نمونه ها است آنچه كه «محمد طيب نجار» انجام داده است. اين مؤلف كه لقب خود را در روي جلد كتابش:  «الموالي في العصر الاموي»، (دارنده درجه استادي در تاريخ اسلامي) ثبت مي كند، بجاي آنكه حقيقت آشكاري را بيان كند و بگويد: نظام بردگي در سراسر جهان قديم معمول بوده و اسلام هم با امكاناتي كه داشت، اهتمام و توجه ويژه اي براي محدود ساختن آن و از بين بردن علل و عوامل آن بكار برد و خود پيامبر نيز با علاقه كامل در اين مورد مي كوشيد و از بردگي بيزار بود و بردگان را به قصد آزادي مي خريد و بلافاصله آزاد مي ساخت و مي فرمود: «بردگان هم برادران شما هستند؛ از آنچه كه مي خوريد به آنها بدهيد و كار سنگين به آنان ارجاع نكنيدو اگر كاري به آنان واگذار كرديد، كمكشان كنيد» و باز مي فرمود: «بدترين مردم كسي است كه تنها بخورد و ديگران را محروم سازد و برده خود را بزند» و بعضي از فقهاي مسلمانان حديثي از پيامبر نقل كرده اند كه فرمود: «بدترين مردمان كسي است كه مردم را بفروشد»(1) و يا بگويد اسلام تحول را مي پذيرد و بر آن دعوت مي كند و از همين جا است كه الغاي سيستم بردگي را با تغيير زمان قبول مي كند... من مي گويم: آري، بجاي آنكه مؤلف به اين ميزان از حقايق روشن در اين زمينه اكتفا كند، مي بينيم كه او بر خود مي پيچيد و مي كوشد كه خواننده را از حقيقتي دور سازد كه بايد آن را به رسميت شناخت؛ چرا كه اين حقيقت، بي هيچ سخني خود را نشان مي دهد و براي آنكه استقبال از حقايق، همان شرط اساسي در هرگونه بحثي است كه به تاريخ و خواننده و معرفت بشري خدمت مي كند. اين مؤلف مطالب خود را در پايان هر فصلي با قالبهاي پرطنين الفاظ خاتمه مي دهد و تصور مي كند كه به مرحله نهايي رسيده و جملات او مسك الختام و محورالايام شده و كتاب او شگفت انگيزترين كتابها شده است. مثلاً او در ذيل يكي از فصول كتاب خود مي گويد: «و شما مي بينيد كه چگونه مسئله برده مورد توجه واقع شده و با در نظر داشتن مصلحت ارباب و برده اش، موضوع حل شده است و بدين ترتيب به انسانيت، يد بيضايي بخشيده شده كه تا جهان باقي است مديون آن خواهد بود»(2) در اينجا ما از جناب مؤلف مي خواهيم توضيح دهد: تا زماني كه «ارباب و برده» وجود دارد، يعني مادامي كه فرد آزاد، زندگي و مرگ فرد برده را در اختيار دارد، چگونه مسئله «بردگي» به اصطلاح «حل» شده است؟ و علاوه بر آن چگونه «مصلحت» ارباب و برده» با هم جمع مي شوند؟ در صورتي كه تا موجودي به نام «ارباب» و انساني به نام «برده» وجود دارد، مصلحت ارباب آن اسـت كـه بـرده خـود را استثمـار كنـد و مـاننـد چهـارپـايـان او را بكـار بگمارد! داستان ديك الجن حمصي (كه مشهور است بخاطر يك انديشه ذهني كنيز خود را كشت)شاهدِخوبي بر «صحت»نظريه مؤلف است كه «امكان» دارد مسئله برده فقط با در نظر داشتن «مصلحت ارباب»حل شود و همچنين است داستان «الحاكم بامرالله» كه صداي بعضي از كنيزكانش كه در حمام بودند، وي را ناراحت ساخت و او بلافاصله دستور داد كه همه آنان را بقتل برسانند و همه آنها با فجيع ترين وضع كشته شدند. وي امر كرد تمام منافذ و روزنه هاي حمام را مسدود ساختند و آن گروه بدبخت در آنجا خفه شدند! و چرا چنين نكند؟ او ارباب است! و كنيزكان هم ملك مطلق وي هستند! اگر كسي بتواند توضيح دهد كه مصلحت گوسفند چاق و پروار با مصلحت قصاب آزمند چگونه توافق مي يابد، او خواهد توانست كه نظريه اين مؤلف بزرگوار را هم براي ما توضيح دهد! ما از جناب مؤلف مي خواهيم كه بر ما منت نهد و گوشه اي از دانش وسيع خود را بر ما ارزاني فرمايد و معني اين جمله را تشريح كند: «و تا جهان باقي است مديون آن خواهد بود»؟!، آيا مراد او آن است كه مشكل بردگي كه در كتاب جناب ايشان «حل» شده است، مثلاً در آلمان، روسيه و دانمارك هم بر همان روش «حل» شده كه او در كتاب خود آن را «حل» فرموده است؟، يا مرادشان آن است كه «آبراهام لينكلن» در هنگامي كه قانون الغاي بردگي را بوجود آورد از قانون مشابهي كمك گرفت كه قبلاً آن را خليفه عاليجناب «آمين» وضع كرده بود كه «گروهي جوان خصي را خريد و پول گزافي پرداخت و آنان را شب و روز مونس خلوتهاي خود كرد!»(3) و يا آنكه او با نظريه «المستنصر» آشنايي داشت كه: «در قصر خود سي هزار كنيز داشت» ... البته شماره جوانان امرد و خصي و بردگان ديگر، در اين آمار نيامده است. و يا آنكه مراد وي آن است كه «روسو» و «ولتر» و «ديدرو» و «روبسپير» كه به مساوات در ميان مردم و وحدت نژاد بشري دعوت كردند، جملگي بر راه و روش سلاطين عثماني بوده اند! و علاوه بر آن آيا جناب مؤلف با اين جمله كلّي «تا جهان باقي است» مي خواهند بفرمايند كه مسئله برده در قرن بيستم، در سويس، سوئد و نروژ هم به همان نحوي «حل» شده كه در عصر «هشام بن عبدالملك» و «هارون الرشيد» و «متوكل» حل شده بود؟ جمود فكري، رفيق ما را وادار مي كند جمله هايي بگويد كه هيچ دانش و واقعيتي آن را به رسميت نمي شناسد و هيچ عقل و انديشه اي آن را نمي پذيرد تا چه رسد به اينكه «مؤيد» صحّت نظريه وي باشد! او در پايان كتاب خود مي گويد: «راه حلهايي كه در مسئله برده عرضه داشته است در تمام زمانها و مكانها به سود همه ملتها و امتها است!»(4) . ما فكر مي كرديم كه فقط انبيا و پيامبران الهي هستند كه يك سلسله دستورات آسماني تغييرناپذيري مي آورند، ولي امروز مي بينيم كه شريكان فراواني در اين زمينه براي آنها پيدا شده اند!... و بنابر نظريه اين مؤلف نبايد هيچيك از مردم جهان درباره طرح و برنامه تازه اي نسبت به امروز يا آينده شان، فكر كنند. زيرا همه مسائل مهم قبلاً «حل» شده است! مؤلف نامبرده در هر مسئله اي اظهار نظريه مي كند؛ و از آن جمله است نظريه اي كه درباره «مساوات» و مفاهيم و جنبه عملي آن ابراز داشته و البته اين اظهار لطف! پس از ناسزاگويي فراوان به تمدن اروپايي و توصيف آن به اين است كه اين تمدن غير واقعي، فاسد و بي اعتبار است!(5) در صورتي كه همين دوست ما، زندگي خود را با تلقيح مواد و واكسني بر ضدّ وبا و طاعون و امراض واگير ديگر حفظ كرده و همين مواد را انديشه اروپايي كشف كرده و دست اروپايي ساخته است. و سپس لباسي را پوشيده است كه در اروپا بافته شده و آنگاه لطف فرمود و در دفتري كه با وسايل اروپايي ساخته شده، نشسته تا در پرتو چراغي كه از آثار تمدن اروپايي است، به تمدن اروپايي ناسزا گويد... او نظريه خود را با جوهر اروپايي و بر روي كاغذ اروپايي در كنار بخاري (شوفاژ) و راديويي (اگر زمستان باشد) و يا در كنار پنكه و تلويزيون (اگر تابستان باشد) نوشته كه همه آنها ساخت اروپا است! و سپس به ساعت خود كه ساخت اروپا است نگريسته و متصدي حروفچيني را با تلفن اروپايي احضار كرده و آنگاه سوار اتومبيل اروپايي شده تا به چاپخانه اي برود كه ساخت اروپا است! و تازه، حروف عربي آن هم در اروپا ريخته و آماده شده است! و آنگاه نظريه بزرگوارانه خود را در مورد «تمدن غير واقعي و بي اعتبار اروپا» ابراز داشته است.(6) ما پيش از آنكه نظريه دوستمان را درباره مساوات بررسي كنيم، بايد بپرسيم كه: كسي كه چنين فكر كند و اينچنين نظريه اي را درباره تمدن اروپايي داشته باشد، چگونه مي تواند حقيقت آن را بفهمد؟ و چگونه مي تواند عظمت آن را درك كند؟ و علاوه بر آن، او در ذهن و قلب و تاروپود وجود خود، چه ادراكاتي از مفاهيم كوشش و كار عظيمي دارد كه انسان اروپايي در سراسر مراحل تاريخ خود، در راه همه انسانيت و در راه بزرگداشت خصلتهاي بشري، آن را به انجام رسانيده تا شادي و سرور بزرگ زندگي بوجود آيد: سرور و شادي برتري و تفوق انسان بر هر اندوه و هر بدبختي و هر ضعف و هر سستي در قبال طبيعت زورمند، و هرگونه دشمني و عداوت و هرگونه مانعي كه بين انسان و حرارت خورشيد و زندگي و ثمربخشي آن وجود داشت.(7) و اگر اين مرد، از جمله كساني باشد كه كاملاً از اين حقايق ناآگاهند، آيا علي بن ابي طالب عليه السلام درباره او و امثال او، و اين سخن بزرگ را نمي فرمايد كه: «كسي كه چيزي را نمي داند آن را تقبيح مي كند!» و «مردم دشمن چيزي هستند كه نمي دانند»! و اكنون نظريه دوستمان را درباره مساوات ارزيابي كنيم: اين مرد، «نظريه» خاصي در موضوع مساوات دارد و معتقد است كه «مساوات عملي در نماز» تحقق مي يابد و در اين باره سخن شگفت انگيزي دارد: «ولي دين به مساوات عملي دعوت مي كند... و آن نماز است كه همه گونه اختلافات و تبعيضات ساختگي مادي را از بين مي برد. چون همه مردم، در كنار هم، بدون وجود كوچكترين امتيازي بين بلندپايه! و فرومايه! و ثروتمند و تنگدست، مي ايستند» و بدين ترتيب، «سعادت و خوشبختي در افق دنيا طلوع مي كند و مردم در محيط شكوفا و پر امن و آرامشي زندگي مي كنند!». اما نظريه ما درباره «نظريه» دوستمان، به طور خلاصه اين است: اولاً: اصولاً اين مرد چرا مي خواهد در ميان سرزمين و جامعه عربي،«بلندپايه وفرومايه» و «ثروتمند وتنگدست» وجود داشته باشد؟ چرا نمي گويد: بهتر آن است كه همه مردم، از هر طبقه اي كه باشند، چون از افراد بشر هستند، برادران همكار و همفكر، متعاون و متكافلي باشند؟ و همه مردم بي نياز و ثروتمند، كار كنند و به كوشش بپردازند و در جامعه واحدي، زندگي واحدي را در پيش گيرند كه همه، حقّ يكساني داشته باشند؟ و اگر مردم اينچنين شدند، (آن وقت است كه آزادانه در صف نماز جماعت، در كنار هم خواهند ايستاد)! و علاوه بر اين، آيا اين مؤلف اصولاً از اينكه فكر كند كه بايد در جامعه، انساني بلندپايه! و ديگري فرومايه باشد متنفر نيست؟ و آيا از اين وضع در وجود او ناراحتي و انقلاب برپا نمي شود؟ ثانياً: رفيق ما سربلند است كه مردي از هند قبل از او اين نظريه پرارزش را اظهار كرده است و آنگاه او را بعنوان «دانشمند» معرفي مي كند و در واقع مي خواهد به اين نيكوكاري وي كه با اين كشف بزرگ! نسبت به تمدن و بشر انجام داده است، ارج بگذارد. و مفهوم اين امر، آن است كه اين «دانشمند» و «كاشف اين نظريه» در علم و دانش، با اديسون (مخترع برق) و ماركوني (مخترع راديو) و پاستور (نجات دهنده بشر از حمله ميكروبها) و يا مخترعين قمرهاي مصنوعي (كه سينه افلاك را مي شكافند و بر دور زمين مي چرخند!) همكار است!البته اين در صورتي است كه ايشان كمي كوتاه بيايد! و اديسون و ماركوني و پاستور و سازندگان اقمار پرنده را از شمار دانشمندان بحساب آورد!، زيرا كه آنان فرزندان «تمدن بي اعتبار و فاسد» بوده و خودشان نيز بي ارزش هستند؛ چرا كه آنان به لزوم وجود« انسان بلندپايه وانسان فرومايه» معتقد نيستند.(8) و شايد هم نظريه وي درباره آنان، مانند نظريه سلف او «ابوعمرو» درباره «اخطل اموي»باشد كه گفته بود: «اگر اخطل،تنهايك روز از دوران جاهليت را درك مي كرد، شاعرترين مردم به شمار مي رفت!»و لابد اين مؤلف بايد بگويد: «اگر پاستور روزي را در عصر مماليك بسر مي برد، دانشمندترين مردم روي زمين بحساب مي آيد!» ثالثاً: پس از هرگونه ارزيابي، معني اين گفتار مؤلف چيست؟ معني اين گفتار آن است كه مساوات بين ملك فاروق كه با استفاده از دسترنج مردم در هزار ويك نوع خوشي بسر مي برد و بر جان و مال و ناموس مردم تسلط داشت، و بين آن فرد صعيدي(9) بدبخت و محرومي كه هر روز هزار بار مي مرد، عملاً تحقّق مي يافت!، زيرا كه هر دو براي اداي نماز، در برابر خداوند مي ايستادند! معني اين سخن آن است كه مساوات در ميان فئودال خونخوار اروپايي در قرون وسطي و كشاورز بدبختي كه فئودالها، گوشت او را مي خوردند و خونش را مي مكيدند، عملاً برقرار بوده است؛ زيرا كه هر دو در نماز و نيايش واحدي، در كنار هم در كليسا شركت مي كرده اند! باز معني اين كلام آن است كه مساوات بين محتكر دزدي كه مال مردم را به يغما مي برد و ثمره كوشش آنان را در صندوقهاي آهنين و در بانكهاي خارجي به امانت مي گذارد، با سرپرست بيكار خانواده اي كه رنگش از گرسنگي زرد شده و همه نيرويش تلف شده است، عملاً تحقّق مي يابد، چون هر دو با هم در مسجد يا كليسايي در كنار هم مي ايستند. و مفهوم اين گفتار آن استكه برابري بين پادشاهان و خانهاي مصري كه مغز تهي از خرد و سبيلهاي كلفت و دانش كم و دامن بلندي داشتند و بين دههاهزار شكنجه شده هايي كه در روستاها جان مي سپردند، عملاً تحقّق يافته بود، زيرا كه اين گروه و آن گروه، هر دو در كنار هم براي نماز در برابر خداوند مي ايستادند! مفهوم اين سخن، بالمآل آن است كه بزرگان اروپا اشتباه كرده و گمراه شده اند كه با خون خود در راه تثبيت حقوق انسان در برابري، كوشيدند و ملتهاي جهان هم در گناه بزرگي فرو رفتند كه براي برچيدن بساط ظلم و فساد، آتش انقلابهاي پيگير و دامنه داري افروختند... آنان به طور كلي بايد بفهمند كه فقط نيايش، «مساوات عملي»است و جز آن، مساوات ديگري مفهوم ندارد! ولي متأسفانه آنان پيش ازآنكه تأليفات آثار« دارندگان درجه استادي در تاريخ» را بخوانند، بدنيا آمدند، زندگي كردند، انديشه خود را بكار بردند و كتابها نوشتند و سپس انقلابها برپا كردند و درگذشتند. البته نماز و نيايش چه در اسلام و چه در مسيحيت، هدفي بالاتر از اين دارد، و اگر غير از اين بود، پيامبر به اين اكتفا مي كرد كه پيروانش فقط نماز بخوانند و ديگر قوانيني را وضع نمي كرد كه حقِّ ستمديده را از ستمكار باز گيرد و نگذارد حقّ توده مردم ضايع شود. البته اين دوست ما! فراموش كرده است كه پيامبر فرمود: «اصلاح ميان دو نفر، بهتر از يكسال نماز و روزه است» و «انديشه يك ساعت، بهتر از عبادت يكسال است» و يا امام علي عليه السلام فرمود: «فقر و تنگدستي، مرگ بزرگ است» و «فقيه و دانشمندي از هزار عابد و زاهد بر اهريمن خطرناكتر است» و «خواب توأم با ايمان و يقين بهتر از نماز توأم با شك وترديد است» و «چه بسا روزه داري كه از روزه اش جز تشنگي و گرسنگي نتيجه اي نگيرد و چه بسا نمازگزاري كه از آن جز بيداري و زحمت، سودي نبرد، خوابيدن و خوردن مردم عاقل و انديشمند چه نيكوست!» و «بنگر كه در چه نماز مي خواني؟ اگر از راه حلال و مشروع نباشد، نماز تو پذيرفته نيست». و باز فراموش كرده است كه خود پيامبر صلي الله عليه و آله در اين زمينه سخن قاطعي دارد و اين گفتار گرانبها را كه راه هرگونه تفسير و تأويل را بسته است، بيان مي كند: «ايمان نياورده است كسي كه سير بخوابد و همسايه او گرسنه بماند». و علاوه بر آن، اين مؤلف كه خواستار «مساوات عملي» بين خان و پاشاي مفت خور، فئودال تبهكار، سوداگر آزمندي كه چون گرگ از گودالي بيرون آمده و به مردم حمله كرده است و بين غارت شدگان سركوب شده اي است كه در كنار غارتگران و ستمگران در نماز واحدي ايستاده اند، اگر اين حديث پيامبر را بشنود و آن را بفهمد و درك نمايد و حفظ بكند، چه خواهد گفت؟: پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: «اگر كسي لباسي را به ده درهم خريداري كند و در قيمتي كه مي پردازد يك درهم حرام باشد، خداوند نماز او را نخواهد پذيرفت». خوب است كه ايشان اظهار تفقد فرموده و به ما بگويد: جناب پاشا و خان، لباس خود را از كجا آورده است؟ و جناب فئودال در بدست آوردن بهاي پيراهن خود چقدر رنج كشيده است؟ و در جيب آن محتكر غارتگري كه چون گرگ از گودالي بيرون آمده و بر مردم حمله كرده است، چند درهم حلال پيدا مي شود؟... بالاتر از اين، ما نظريه ديگري داريم كه شايد به مذاق اينگونه مؤلفان خوش نيايد كه مي گويند در راه جامعه پرارزشي كه همه در آن برابر باشند، تساوي در مظاهر عبادات كافي است؛ ما مي گوييم فقط « دركنارهم قرار گرفتن،در نماز واحد»كافي نيست بلكه حقوق و وظايف و درآمدمردم بايدمطابق عدالت وانصاف باشد و گروهي نالايق كه كار نمي كنند، ثروتمند و پرخور نشوند و گروه ديگري كه كار مي كنند گرسنه و تنگدست و بي چيز نگردند. پى‏نوشتها:‌ 1. شرالنّاس من باع النّاس. 2. عبـدالسـلام بـن رغبـان (ديـك الجن) در حمص بدنيا آمد و از شعراي معروف است... . 3. تاريخ طبري. 4. به كتاب الموالي في العصرالاموي، صفحه 176 مراجعه شود. 5. الموالي في العصرالاموي، صفحه 148. 6 . بايد تصديق كرد كه مؤلف محترم براي «هو» كردن «محمّد طيب نجار»، راه افراط را پيموده و مانند غرب زدگان ما، همه چيز را از فراوردهاي اروپا قلمداد كرده است. در صورتي كه اولاً اين نظريه، با نظريه خود مؤلف كه در صفحه 11 و 12 همين كتاب گذشت تناقض دارد؛ مؤلف در صفحه 11 مي گويد: تمدن بشري، محصول كار مشترك انسانيت تمام قرون و اعصار است و در صفحه 12 مي گويد: «بدين ترتيب، برق، فقط اختراع اديسون امريكايي نيست. راديو، تنها اكتشاف ماركوني ايتاليايي نيست. چاپخانه تنها از آثار گوتمبرك آلماني نيست، بلكه اين همه انسانيت، با آن تاريخ طولاني، صاحب اين شگفتيها در فرهنگ و اختراعات و اكتشافات است...» و ثانيا: تاريخ تمدن بخوبي به ما نشان مي دهد كه كاغذ، ساعت، جوهر و غيره، قرنها پيش بوسيله مسلمانان ساخته شده و به اروپا رفته است. و ثالثاً پارچه هاي عالي و حروف چاپخانه ها و حتي اتومبيل و هواپيما و غيره، امروز در كشورهاي اسلامي هم ساخته مي شود و معلوم نيست كه مؤلف چرا همه آنها را به «اروپا» نسبت داده و ساخت اروپا قلمداد مي كند؟ و بطور خلاصه: جملات مؤلف محترم در اينجا، خالي از احساسات نيست و گويا كه بطور معكوس تحت تأثير احساسات محمد طيب نجار قرار گرفته و مقابله بمثل كرده است!... ـ مترجم. 7 . درست است كه انسان قرن ما توانسته است كارهايي پرارزش و بزرگ انجام دهد، ولي به شهادت رويدادهاي زندگي انسان معاصر، بدبختيها، اندوهها و دشمنيهاي جديدي از طرف انسان غربي، بر ضدّ بشريت بوجود آمده كه شيريني زندگي را بر كام همه افراد انساندوست، تلخ ساخته است... شما خود نمونه هاي بيشماري را سراغ داريد و ما را نيازي به ذكر شاهد نيست! ـ مترجم. 8. آيا در اردوگاه سرمايه داري و حتي بلوك كمونيستي كه سازندگان اقمار مصنوعي هستند واقعاً مساوات برقرار است؟ واقعيتهاي زندگي انسانها در اين دو اردوگاه، عكس ادعاي مؤلف را ثابت مي كنند... 9. الصعيد، همان مصرعليا است كه بين جنوب قاهره و آبشارهاي اسوان واقع شده است. مردم آن منطقه مانندمردم بلوچستان ما در محروميت و بدبختي كامل بسـر مـي بردنـد... و بـه هـر صـورت اصطـلاح «صعيـدي»، هماننـد اصطـلاح «بلوچي» ما بود.  ( ادامه دارد ) منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت( قسمت هفدهم ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/3019--.html امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا فهرست مطالب : نكته ها - پول ، طلاي فراوان و نويسندگان -  ما هرگز سوار «مركب بادي» نمي شويم جورج سجعان جرداق Mon, 10 Jun 2013 20:21:37 +0430     امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت - جلد دوم مؤلف : جورج سجعان جرداق مترجم : عطامحمد سردارنيا ( قسمت هفدهم ) فهرست مطالب : نكته ها پول، طلاي فراوان و نويسندگان ما هرگز سوار «مركب بادي» نمي شويم! ******* نكته ها * پول، طلاي فراوان و نويسندگان * ما هرگز سوار «مركب بادي» نمي شويم! * وحدت و هماهنگي در شخصيت علي عليه السلام پول طلاي فراوان و نويسندگان * آيا اين بربرهاي وحشي سزاوار آن هستند كه پنجاه صفحه از تاريخ را اشغال كنند؟، به خدا سوگند كه آنان لايق بيشتر از يك سطر نيستند كه همه داستانشان در آن يك سطر است: آنان جنگيدند و اظهار دشمني نمودند و كشتند و غارت كردند و به تباهي پرداختند و ويران ساختند!... و به عبارت ديگر، آنان هر گوشت و خون و مال را حلال شمردند! امين ريحاني فصلهاي گذشته، شكل و صورت مختصري از بشريت قرون قديم، وسطي و جديد و مقدار و ميزان حقوق طبيعي بشر را كه به رسميت شناخته بودند به ما نشان مي دهد، سپس اين فصول براي ما روشن مي سازد كه چگونه همه ملّتهاي جهان براي زمينه سازي بخاطر اعلان حقوق بشر، با يكديگر همكاري كردند. و چون مقام اصول انقلاب فرانسه، همين مقام بزرگي است كه به آن اشاره كرديم، ما اگر آن را در ترازوي مقايسه با اصولي قرار دهيم كه آنها را به طور واضح و آشكار از نهج البلاغه و روش امام علي بن ابي طالب عليه السلام استخراج كرده ايم، مقام و موقعيت امام علي عليه السلام ، در بين انديشمندان قرون، در بيشتر از يك جنبه، براي ما روشن مي شود، چرا كه اصول و مبادي انقلاب فرانسه همان عصاره و چكيده هرگونه مفهوم ارزنده اي درباره حقوق بشر در طي قرون و بشريتهاي گوناگون است. و ما در سرآغاز اين فصول، عواملي را يادآور شديم كه انگيزه ما در چنين ارزيابي اي است و ما را بر آن بررسي مي خوانند و بلكه آن را يك ضرورت حتمي، نه فقط در اين كتاب، بلكه در اذهان و افكار مردم نيز قرار مي دهد. ما در مقدمه اي كه تحت عنوان گفتار مؤلف آورديم به آنچه كه درباره تاريخ خود و هر تاريخي مي بينيم و همچنين به آنچه كه بسياري از مؤلفان و نويسندگان آن را هنگام بررسي قضاياي تاريخ مي بينند و به طور عمد يا غيرعمد مي كوشند كه بعضي از جنبه هاي آن را نشان دهند و بعضي از جنبه هاي آن را پنهان سازند، به طور اجمال اشاره كرديم و اكنون با كمي تفصيل، نظر خود را به نقطه معيني از اين تاريخ برمي گردانيم و مي گوييم: تاريخ مشرق زمين، در شكلها و جنبه هاي دور و نزديكش و در اصول و برنامه هاي بزرگش، چيزي جدا از تاريخ ملّتهاي ديگر نيست، تاريخ زنجيري است كه حلقه هاي آن از ستمها و ستمگريها و انواع دشمنيها و كشتارها (كه بخاطر تحقّق تمايلي در سيطره يافتن بر مردم و اموال و كوششها و عزت و شرافتشان بوقوع مي پيوست تا يك خونخوار يا يك نالايق و فرومايه و يا تبهكار پستي با آن تشخّص و امتياز يابد!) با همديگر پيوند يافته است. از دوران «سام» و «حام» و «يافث» تا دوران «مماليك» و «تركها»(1) در بسياري از ادوار تاريخ ما، چيزي جز تاريكيهاي فوق العاده وجود ندارد كه بر فراز آن تاريكيهايي از استبداد سياه و كشتار ننگين سايه افكنده است كه گاهي در خلال آنها جرقه هاي انساني پيدا مي شود و مدّتي روشنايي مي دهد و سپس از بين مي رود! وضع ما در اين زمينه ادامه همان وضع ملتهاي ديگر روي زمين است كه همگي داراي اعمال و دورانهاي مشابهي هستند!. تعصبات گنهكارانه و انواع زور و فشار مادي و معنوي، همان پايه هاي كلّي اي بودند كه جوامع تاريخ ما در بيشتر دورانهاي خود بر آنها استوار بوده چنانكه تاريخ ساير افراد بشر نيز بر آنها استوار بوده است. اگر ما به تاريخ عرب بنگريم، خواهيم ديد انقلابي كه محمد بن عبداللّه صلي الله عليه و آله برپا كرد و جانشينان نخستين وي دنبال آن را گرفتند، چيزي نگذشت كه از طرف طبقه حاكمه براي كارهاي فردي و مصالح و منافع خصوصي حكام بكار كشيده شد و ناگهان بني اميه را مي بينيم كه شمشيرها را مي كشند و مردم را درو مي كنند و سير نمي شوند...و به غارت و چپاولگري و غصب دارايي و املاك مردم و برده ساختن صاحبان آنها مي پردازند و فرمانداران و عمال خود را به اطراف كشور مي فرستند كه به قتل و غارت و ظلم و ستم مشغول مي شوند! اين معاويه است كه زمين و ثروت و مردم مصر را به عنوان مال حلال! به فرماندار خود در مصر (عمروبن عاص كه معاويه را بر ضدّ علي عليه السلام ياري كرده بود) مي بخشد!. در فرمان اين بخشش چنين آمده بود كه: معاويه، «مصر و مردم آن را به عمروبن عاص بخشيد تا هرطور كه بخواهد در آن تصرف كند!»... و اين يزيدبن معاويه است كه امام حسين بن علي عليه السلام را به قتل مي رساند و سپس باقيماندگان كاروان حسيني را كه زنان و كودكان بي سرپرستي بودند، اسير مي كند و به دمشق مي آورد و بعداً همانند روش «بخت النصر» و «سنخاريب» به سربازان خود اجازه مي دهد كه مدينه منوره را قتل عام و غارت كنند. و اين «زيادبن ابيه» و «مسلم بن عقبه» و «حجاج بن يوسف» و «يزيدبن ابومسلم» و دهها نفر ديگر از عمال و ايادي بني اميه هستند كه با مردم چنان رفتار وحشيانه اي مي كنند كه حيوانات وحشي و گرگهاي درنده با بز وگوسفند، آنطور رفتار نمي كنند! اينها مردم بينوا و تنگدست را اعم از زن و مرد و كوچك و بزرگ، به جرم آنكه امكان نيافته اند كه يك يا چند درهم ماليات را بپردازند، در بازار برده فروشي به فروش مي رسانند، و يا براي «حفظ آرامش و امنيت» و «بدست آوردن حقوق خود و مزاياي بني اميه»!، دستها و پاها را قطع مي كنند، مردم را دار مي زنند يا مي سوزانند و به غارت و چپاولگري و شكنجه و آزار مي پردازند. و اين هم عباسيان هستند كه در راه و روش بني اميه سير مي كنند و آنگاه ما مي بينيم كه كشتارگاهها و پرده دريها و تجاوزها و تضييع حقوق و غارت و غصب اموال و دارايي مردم بخاطر پركردن گنجينه هاي خلفا و عمال و اطرافيان بصورت غيرقابل توصيفي بالا مي گيرد. فتنه و آشوب برپا بود و آتش تعصبات در «دوران تعصب» زبانه مي كشيد؛ و چرخها همه نه بر ضدّ تجاوزكاران ستمكار و خون آشام، بلكه بر ضدّ مردم بيچاره مي چرخيد! آري، چرخها بر ضدّ كساني گردش مي كرد كه ماليات مي پرداختند و دعوت براي رفتن به جنگ را مي پذيرفتند، يا خراج مي دادند و شلاق مي خوردند!(2) و اين دولتهاي «بني كلب» ، «بني مرداس» ، «أحشيديها» و «بني حمدان» و نظايرشان هستند كه در ظلم و ستم و قتل وغارت بر پيشينيان سبقت مي جويند و با آنان به مسابقه برمي خيزند!.. اما «مماليك» و «مغول» و «تاتار» و كسان ديگري كه عرب نبودند ولي بر دنياي عرب حكومت مي كردند، تاريخ از نقل و وصف ستمگريهاي آنان نفرت دارد و هميشه نسبت به آنان ابراز انزجار مي كند و چنان بر آنان لعن و نفرين مي فرستد كه خداوند، ابليس را آنچنان لعن نكرده است! كافي است براي شما نقل كنيم كه يكي از پادشاهان «مماليك»به نام «ناصر»، «در خلوت و تنهاييهاي خود براي تسلّي و آرامش!» به كشتن انسان مي پرداخت، تا آنكه در حدود دو هزار نفر انسان را بخاطر يافتن آرامش و تفريح! بقتل رسانيد. و اوضاع در دوران وي دگرگون و حقوق مردم پايمال شده بود. او به اندازه اي از قهرمانان را بقتل رسانيد و كودكاني را بي سرپرست كرد كه مملكت را آشفته و ويران ساخت...». و باز كافي است براي شما نقل كنيم كه مردي به نام «قبودان پاشا» (رئيس كلّ درياداري تركيه) از هيچ سرزميني نمي گذشت مگر آنكه با از بين بردن هر موجود زنده اي در آنجا، آرامش و تسلّي خاطر مي يافت!؛ تازه اين كشتارها پس از شكنجه و آزاري انجام مي يافت كه سنگ خارا از وحشت چگونگي آن بر خود مي لرزيد! و از همينجا است كه «ويكتورهوگو» در مطلع يكي از قصايد خود مي گويد: «تركها از اينجا عبور كرده اند! هر چيزي به خاكستر و حزن و اندوه كشنده اي تبديل شده است و جزيره سرسبز و خرم، به شكل سنگ سياهي درآمده است. و اين «سلطان سليم اول» است كه در قاهره كشتارهايي به راه مي اندازد كه تعداد قربانيان مصري آن در يكي از آنها به پنجاه هزار تن بالغ شد كه اعضاي بدنشان قطعه قطعه شده و در خيابانهاي پايتخت مصر انداخته شده بود!. او نخست به هر مكاني كه قدم گذاشت شيعه را از بين برد و سپس نقشه اي براي نابودي مسيحيان كشيد ولي ترس وي از پادشاهان اروپا كه در پي بهانه اي براي اشغال شرق بودند، او را از اجراي اين نقشه باز داشت!. خداوند اجداد ما را بيامرزد كه در اين سرزمينهاي عربي بسر برده و زندگي كردند! ولي معلوم نيست كه چگونه زندگي كردند؟ و چگونه افراد زنده اي از آنان باقي ماند كه توانستند به توليد نسل بپردازند؟ «امين ريحاني» درباره حكام و زمامداران مشرق زمين، كه تاريخ آن را بوجود آوردند، چنين مي گويد: آيا اين بربرهاي وحشي سزاوار آن هستند كه پنجاه صفحه را در تاريخ اشغال كنند؟ به خدا سوگند كه آنان لايق بيشتر از يك سطر نيستند كه در آن يك سطر همه وضع آنان مشخص مي شود: جنگيدند، به دشمني برخاستند، كشتند و غارت نمودند، تبهكاري كردند و ويران ساختند! وبه عبارت ديگر، هرگونه عرض و ناموس و خون و مال حرام را حلال دانستند! سپس نوبت به بعضي از نويسندگان و محقّقان مي رسد كه مي خواهند درباره اين تاريخ چيزي بگويند!... آنان به نفاق و دورويي مي پردازند و در اين دورويي از روي جهل يا قصد خاصّي، افراط مي ورزند و زياده روي مي كنند! و اصولاً نفاق و دورويي، مصيبت و بدبختي بزرگ مشرق درگذشته و امروز آن است. از اينگونه نويسندگان، بعضي مي كوشند كه حوادث تاريخ را با هزارگونه پرده بي ارزش كه بدست خودشان بافته شده، بپوشانند و تصور مي كنند اين پرده پوشي، نيكي و خير است و سودي در بردارد ولي واقع مطلب آن است كه هر بنياد محكم وبزرگي بايد بر روي پايه استواري از حقيقت خلل ناپذير، پي ريزي شود، از حقيقت جز دشمنان آن، كس ديگري نمي ترسد؛ و اين ترس و وحشت از روبرو شدن با حقايق، اصل و اساس گمراهيهايي است كه در سايه آن هنوز هم جامعه عربي ما (در قسمتهاي اعظم سرزمين خود) عقب افتاده است و به دنبال كاروان خود را مي كشد! و در ميان نويسندگان، بعضي به شكل خاصّي از انواع مختلف بينش و انديشه، گرايش پيدا كرده اند و وضع همه مردم را در وضع شخص زمامدار خلاصه مي كنند و منافع عمومي را با منفعت و سود اطرافيان حاكم و زمامدار يكي مي دانند!. اين يكي از تاريخ نويسان است كه مي گويد: «ابن طولون» داراي نوعي عدالت و حسن سلوك بود و او در آباداني مملكت خـود انديشه فراوان كرد تا ماليات و خراج آن را افزايش داد... ولي «امين ريحاني» در پاسخ او مي گويد: ماليات و خراج را افزايش داد؟ آيا در اين امر دليلي براي عمران و آبادي وجود دارد؟ آيا هنوز وقت آن نرسيده است كه ما حوادث تاريخ را با ديدي وسيع و عالي و تازه بنگريم؟ من از تو مي پرسم: خراج چگونه مصرف مي شد؟ اگر اشتغالات شما اجازه نمي دهد كه به بررسي اينگونه مسائل «بي اهميت» بپردازيد، من بجاي شما پاسخ مي دهم: خليفه اگر فردي مانند «وليدبن يزيد» يا «هارون الرشيد» بود، خراج را براي خاطر خود و خاندان و زنان مورد توجه و چاكران و نوكران و نزديكانش اخذ مي كرد. و اگر فردي مانند «معاويه» و «عبدالملك بن مروان» بود، اصولاً بيت المال در نظر او براي خريداري «هواداران»! بود؛ و امّآ مردم (اكثريت توده) آنان كساني بودند كه خراج را مي پرداختند و شلاق مي خوردند و سپس اسلحه بدست گرفته به ميدان جنگ مي رفتند... آنان؟ بگذار همچنان در جهل و ناداني و كثافات و بيماريها و بدبختي و محروميت دائمي خود بسر ببرند!(3) در ميان اين نويسندگان و محققان، بعضي هم به عدم بررسي سرنوشت اموال و دارايي عمومي اكتفا نكرده اند بلكه «اصرار» هم دارند كه بگويند: وضع توده مردم نيز «خوب» بوده است، به دليل آنكه طبقه حاكم و زمامداران در خوشگذراني كامل بسر مي برده اند! مثلاً اين يكي از پادشاهان مصر است كه مردم و زمين و مال و دارايي را مالك است، چنانكه گردشگاههاي قصر دربارش را كه زمين آن با سنگ مرمر و مرواريد و طلا و نقره فرش شده است، مالك بود. و اين هم يك مورخ معاصر است كه درباره دوران اين پادشاه و دوران نظاير او، اين سخن عجيب و شگفت انگيز را مي گويد كه: «ممكن است ما به طور اجمال بگوييم كه به دليل شكوفايي و بهبود وضع دولت و مظاهر عيش ونوش و خوشگذراني كه در آن عصر بچشم مي خورد، وضع اقتصادي مردم نيز در دوران وي نيك و خوب بود! مثلاً شاهزاده «عبده» درگذشت و از خود ثروتي هنگفت و چيزهاي گرانبها و كمياب و بيشمار از زيور و طلا و غيره باقي گذاشت ....! » دوست ما همچنان در تخمين ميزان ثروت باقيمانده از شاهزاده ها و توصيف دربار و قصرها و كاخهاي امرا و خودخواهي پادشاهان پيش مي رود تا اخباري از بخشش اموال غارت شده از توده مردم را نقل كند كه چهره تاريخ را سياه مي كند و تازه همه اينها «دليل بر بهبود وشكوفايي وضع است كه شامل حال دولت نيز شده است!. » ولي دوست ما اين نكته را يادآوري نكرده است كه از مظاهر اين «شكوفايي و بهبود وضع كه شامل حال دولت شده» اين نيز بوده كه سيستم مالياتي در قسمت اعظم دوران همان دولتي كه از آن سخن مي گويد به متصديان آن اجازه مي داد كه از ابزار وحشيانه اي براي شكنجه مردم استفاده كنند، تا آنان «آنچه را كه بعنوان ماليات بر مردم وضع كرده اند» به دولت بپردازند و از وسايل مأموران دولتي در اين زمينه اين بوده كه آنان، بينواياني را كه چيزي نداشتند تا پاي مرگ با شلاق مي زدند! و باز اين دوست ما فراموش كرده است بگويد كه از مظاهر اين «شكوفايي و بهبود وضع كه شامل حال دولت نيز شده» اين بوده كه بينوايي را كه از او ماليات مي خواستند، بر زمين مي انداختند و بر رو مي كشيدند و بشدّت تازيانه مي زدند و دست از او برنمي داشتند تا آنكه زندگي را وداع گويد و يا پول و مالي را بدهد كه به «چيزهاي گرانبها و كمياب بيشمار» در گنجينه هاي شاهزاده ها و امرا افزوده شود و يا نقش و نگار و كاشيكاريهاي جديدي براي محيط دربار ساخته شود! تاريخ نويسان ما از تاريخ و حوادث آن، فقط به «جلال و شكوه سلطان»! توجه دارند، امّا توده مردم اين سرزمينها؟... لعنت و نفرين زمامداران و نويسندگان متوجه آنان و فرزندانشان است!، آنها اصولاً چرا زنده اند و براي چه زندگي مي كنند؟... «شكيب ارسلان» درباره درآمد دولت عباسي مي گويد: درباره درآمد دولت عباسي روايات گوناگوني نقل شده است، ولي همه آنها در اين موضوع اتفاق دارند كه اين درآمد به مرحله ارقام خيالي (باور نكردني) رسيده بود. مثلاً نزديكترين روايات به صحّت و درستي، آن است كه درآمد خزانه خليفه در زمان رشيد، سالانه هزار قنطار(4) از طلا بود.(5) و باز مي گويد: هارون الرشيد در جشن ازدواج خود با دختر عمويش «زبيده» يك مجلس مهماني ترتيب داد كه در تاريخ تا آنوقت نظير نداشت، او ظرفي طلايي كه مالامال از نقره بود و ظرفي نقره اي كه مملو از طلا بود، اهدا كرد! و تكه هاي بيشماري از مشك و عنبر تقسيم و توزيع كرد و بيت المال (وزارت دارايي) موظف بود كه در آن روز يك ميليون درهم خرج كند و ارمغان بدهد! و زبيده، شنلي دوخته شده از مرواريد را بدوش انداخته بود كه كارشناسان از قيمتگزاري آن عاجز بودند و نقل شده كه او به اندازه اي بر خود جواهر بسته بود كه از سنگيني آنها نمي توانست راه برود. ولي نويسنده در آن هنگام كه ميزان فراوان طلايي را كه به گنجينه هارون الرشيد سرازير شده مي نويسد، فراموش مي كند كه تعداد صدهاهزار نفر از افراد انساني را بشمار آورد كه گرسنه و برهنه و در حال بدبختي و محروميت بسر مي بردند و با خواري و ذلّت تمام مي مردند. او كيسه هاي زر را مي شمارد و فراموش مي كند كه «ابوالعتاهيه»، آوارگان و تبعيدشدگان بغداد و مردگان بظاهر زنده آن را در همين دوران، شمرده و ناگهان تعداد آنان بيشتر از تكه هاي مشك و عنبري است كه رشيد، بدون شماره آنها را پخش كرده بود!. و زماني كه زبيده را درداخل شنل مرواريدي و لباسهاي جواهرنشانش توصيف مي كند كه نمي توانست در اثر سنگيني آنها گام ازگام بردارد، فراموش مي كند كه گفتار شاعران در توصيف زنان بدبخت و بينوايي را نقل كند كه آنان نيز مانند زبيده، توانايي راه رفتن را نداشتند، ولي نه از سنگيني و زيادي جواهر، بلكه از گرسنگي (كه علي بن ابي طالب عليه السلام آن را «مرگ بزرگ» ناميده است) نمي توانستند گام از گام بردارند. و شايد هم نويسنده فكر مي كند كه اين نقص را آنچه كه به نام «كارهاي خير و نيك»! نقل مي كند، جبران مي نمايد، چه كه مي گويد: ... با اينحال اين شاهزاده (زبيده) بدون آنكه بخشي از درآمد خود را وقف كارهاي خيريه و نيكوكاري كند، در خودخواهي و بلهوسي و خوشگذراني غرق نشد. او دستور داد كه مسجد باشكوهي در كنار دجله بسازند كه به نام «مسجد زبيده»! خوانده شد، چنانكه دستور داد مسجد ديگري در ميان «باب خراسان» و راه «دارالريق» بسازند. ولي ظاهراً آنچه را كه «كارهاي خيريه و نيكوكاري» مي نامند، پرده اي بوده و هست كه در شرق و غرب، هر كس كه مي خواهد به يكباره توده مردم را غارت كند، در پشت آن پنهان مي شود و سپس «اظهار لطف» كرده و قطره اي از دريا را براي ساختن كليسا يا مسجدي مرحمت مي فرمايد!(6) در صورتيكه بنياد پرستشگاهها و معابد بدين شكل چيزي جز رشوه اي نيست كه غارتگران اموال توده ها و ملتها مي خواهند آن را به خدا بدهند! و نيرنگي بيش نيست كه مي خواهند بوسيله آن، مردم بيچاره را تخدير نمايند و درهاي آخرت را به روي خود باز كنند! همه غارتگران ملتها در اروپا و مشرق زمين و در هر نقطه ديگري از جهان ، به اين مظهر عوام فريبانه پناه مي برند و چنين بنظر مي رسد كه اين رنگ از رنگهاي بزرگ دروغپردازي، كه آن را «كارهاي خيريه و نيكوكاري» مي نامند، در گذشته و امروز، رنگ واحدي بوده است! و زبيده در حالي كه در اثر سنگيني جواهرات نمي تواند راه برود و سپس مسجدي مي سازد و به نام خود نامگذاري مي كند و در كنار آن، مردم بدبخت و محروم يكي پس از ديگري مي ميرند چه شباهتي با كمپانيهاي خونخوار و استثماري خارجي و داخلي پيدا مي كند كه يك نويسنده معاصر مصري درباره آنها چنين سخن مي گويد: ... من مي خواهم مخصوصاً از شركتهاي سرمايه داري و حتّي كمپانيهاي بيگانه سخن بگويم كه در ساختن مسجد براي كارگرانشان، مسابقه مي گذارند و در شكوه و جلال آنها هرگونه كوششي را بعمل مي آورند تا بشكل جالب و زيبايي به كارگران تحويل دهند و پول گزافي در اين راه خرج مي كنند، زيرا كه آنها مي خواهند مردم را به اعراض از دنيا و زهد در آن،(7) ترغيب كنند تا آنان به طمع خوشيهاي آخرت از دنيا فرار كنند و به سوي بهشت پهناوري كه براي مردم زاهد! آماده شده است، رهسپار شوند.(8) و بعضي از نويسندگان پرهيز ندارند كه از خونخوار پست و ناداني چنان نام ببرند و تعريف كنند كه اگر اين توصيف و تعريف به چيزي دلالت كند، به همان ميزان «احترامشان» (نسبت به آنچه مي گويند) دلالت دارد! مثلاً اين «پادشاه اشرف، برسباي» عامل ستمها و فجايع و جنايات بيشمار است كه «مقريزي» درباره او مي گويد: « درباره بخل و پستي، آز و طمع، ترس، بدبيني و سوءظن او و همچنين عوض كردن رنگ، تقلب و نيرنگ در امور و پست و بي ارج شمردن مردم از طرف او، به اندازه اي مطلب نقل شده كه همانند آن شنيده نشده است . اينها علاوه بر آن است كه او از راه خيانت به هدفها و اغراض خود رسيد و دشمنان خودرا كوبيد و آنان را بدست خود بقتل رسانيد و مصر و شام در دوران او به ويراني گراييد و مال و ثروت از آنها رخت بربست و مردم، نيازمند و تنگدست شدند و روش و برخورد فرمانداران و واليان نسبت به توده دگرگون و ناروا شد. آري، اين پادشاه و جناب «اشرف» خون آشام، در نظر «محمد كردعلي» صاحب كتاب خطط الشام، «مرد بزرگي است»(9) ! چنين است وضع تاريخ ما در قسمت اعظم دورانهاي آن!... و چنين است آنچه نويسندگان معاصر درباره اين تاريخ مي نويسند و با حوادث و رويدادهاي آن اينچنين روبرو شده و درباره چگونگي آن قضاوت مي كنند. و اگر در تاريخ ما گروه شايسته اي از اين افراد برجسته وجود دارند كه بر ضدّ اين تباهيها و ستمها و فجايع بپا خاسته و در راه انقلاب خود كشته شدند، تعداد خيلي كمي از محققان و نويسندگان هستند به وضع و كار آنان كوچكترين اهميتي بدهند، ولي آنچه كه مورد توجه اين تاريخ نويسان و محققان است، همان بررسي و ارزيابي مقدار ثروت زمامداران و شمارش تعداد كاخها و قصرها و توصيف كنيزكـان آنها و تعريف ساير «دلايل» مربوط به «وجود خوشي و پيشرفت مملكتها»! است. بي مناسبت نيست ما آنچه را كه در مقدمه كتاب آورديم، تكرار كنيم و بگوييم: «همه تاريخ عرب، تنها ظلمت و ظلم، تاريكي و ستم نيست!، در گوشه هاي شبهاي آن جرقه ها و درخششهايي نيز بچشم مي خورد و در تاريكيهاي آن روشنيها و مهتابهايي نيز ديده مي شود و در بين تيرگيهاي شديد ستم آن، سپيديهاي نيك و روزهاي روشن و خورشيدهاي خنداني وجود دارند!... و سپس بارانهـايي آمـده كـه آسمـان آن را بـر بيـابـانهـاي تـاريخ ما، گـاهي بـه مقـدار كـم و بـه طـور نم نم و گاهـي فـراوان و سيـل زا، فـرو ريختـه است!». ... در قبال «زيادبن ابيه» كه با سوءظن و احتمال، مردم را بقتل مي رسانيد و كيفر مي داد، «حجربن عدي» بپا مي خيزد و براي احترام ارزش انسان و ابراز انزجار از ظلم و ستم و بخاطر تمايل به عدالت و بزرگداشت عهد و پيمان! خون خود را فدا مي سازد. و همچنين «عمروبن حمق»، قيام مي كند و ترجيح مي دهد سربريده او را در سراسر مملكت بگردانند تا او بر ستمگر سرفرود نياورد و براي استبدادگري اظهار زبوني نكند! و در برابر «عبيدالله بن زياد» ، «حسين بن علي عليه السلام » قيام مي كند كه داستان او مشهور است و «ميثم تمار» به جنبش در مي آيد كه «ابن زياد» او را بدار مي آويزد ولي او از آنچه كه حق تشخيص داده بود و از آن اطميناني كه نسبت به عدالت يافته بود، روگردان نشد... و «رشيد هجري» نيز سربلند مي كند و «ابن زياد»، دستها و پاهاي وي را قطع كرد و سپس زبان او را هم بريد ولي او، وجدان خود را در بازار شكنجه و مرگ نفروخت و ازدست نداد. و در مقابل «مروان بن حكم» ، «ابوذر غفاري» قيام مي كند! و در برابر روي سياه «حجاج بن يوسف»، چهره دو مرد بزرگ: «كميل بن زياد» و «سعيدبن جبير» مي خندد! و در خانواده «مروان» و «يزيد» و «وليد» و «عبدالملك»، «عمربن عبدالعزيز» پرورش مي يابد! و در روزگاري كه در بغداد و بصره بازار برده فروشي رونق داشت، انقلاب سياهان برده به رهبري مردي بزرگ به نام «علي بن احمد» بوقوع پيوست. و در دوران «ابوعباس»، سفاح! و برادرش «ابوجعفر منصور»، «عبداللّه بن مقفع» و امام «اوزاعي» وجود داشتند! و در روزگاري كه در بغداد و بصره بازار برده فروشي رونق داشت، انقلاب سياهان برده به رهبري مردي بزرگ به نام «علي بن احمد» بوقوع پيوست. و در قبال كاخهاي اندلس كه بخاطر غارت دسترنج يك ملت و خوشي يك مرد! پي ريزي شده بود، بنيادي براي انديشه و خرد نيز سربلند مي كند كه سايه آن در سراسر قاره اروپا گسترش مي يابد؛... او «ابووليدابن رشد» بود. و بالاتر از گنجينه هاي طلا و نقره غارت شده كه در كاخهاي آن گروه گرد آمده بود، مغز ابن رشد از فلسفه ارسطو و حكمت پيشينيان را در خود جاي داده بود؛ و به هر مقدار كه اهل تعصب از گمراهيهاي خود دفاع كردند، ابن رشد بالاتر از آن را در دفاع از راه راست خود بكار برد. و در ميان ظلمت و تاريكي استبداد سياه تركهاي عثماني، ستاره هايي به نامهاي زير درخشيدن گرفت:     قاسم امين، جمال الدين افغاني، محمد عبده، احمد فارس شدياق، شبلي شميل!، عبدالرحمن كواكبي، جبران خليل جبران، ولي الدين يكن و امين ريحاني! و در ميان ناله گرسنگان و زخمي شدگان و هرج ومرج ستمگريهاي عثماني، بانگ رسا و فرياد بي امان «شيخ ابراهيم يازجي» بگوش مي رسيد كه مي گفت: «مردم عرب! از خواب گرانبار چشم بگشاييد و بيدار شويد كه بدبختيها و ناگواريها فراوان شده و انسان تا زانو در آن فرو مي رود!». در خلال همه اين قرون و اعصار، انقلابهايي در اينجا و آنجا برپا شد كه آتش آن را توده اي ستمديده و طبقاتي از مردمي روشن مي كردند كه بادزهرآگين تجاوز بر آنان و زيده و طوفانهاي نابود كننده طغيان، آنها را به نابودي كشانيده بود. كافي است شما بدانيد كه يكي از شهرهاي عربي به نام نجف، در خلال دوران حكومت عثماني و انگليسي بيشتر از بيست بار انقلاب كرد كه هدف تمامي آنها از بين بردن و نابودن ساختن آثار شبهاي استبداد از آن شهر و از مردم عرب بود!(10) و جديدترين انقلابهاي پرارزش، همين انقلابي بود كه مردم مصر بخاطر برچيدن بساط ظلم و از بين بردن عوامل آن، آن را برپا داشتند. و در رأس اين كاروان انقلابيون در تاريخ قديم ما، انقلابي بزرگ، علي بن ابي طالب عليه السلام قرار دارد كه با زندگي و مرگ خود، و با آنچه كه به مردم آموخت و از خود بجاي نهاد، هميشه سربلند و پرافتخار خواهد ماند. همان علي بن ابي طالب عليه السلام كه با شمشيرخود در برابر لشكر تجاوزكاران ايستاد و با قلب و زبان خود در مقابل لشكري از افكار و نظريات ارتجاعي مقاومت ورزيد و با انديشه اي بي نظير و طرز تفكري خلل ناپذير و سرسختي خود در قبال طوفانها، با لشكري از سازمانهاي نجبا و فئودالها و آز و طمعهاي بزرگان و سرشناسان، ايستادگي كرد. ما هرگز سوار بر «مركب بادي» نمي شويم! * به پدران خود افتخار نكنيد، انديشمند و عاقل كسي است كه امروز وي بهتر از ديروزش باشد. علي عليه السلام * اگر صحيح باشد كه آنچه را كه مي توان امروز انجام داد، درگذشته انجام داده شده، ديگر ماندن ما در روي زمين لازم نبود! و در پيشرفت زندگي مشكلات طاقت فرسايي بوجود مي آمد. تاگور مدرك و سند ما در استنتاج اصول و مبادي امام علي عليه السلام ، كه آنها را بزودي در معرض مقايسه با اصول انقلاب فرانسه قرار خواهيم داد، روش امام علي عليه السلام و گفتارها و تعليمات و چيزهايي است كه درباره امام و زندگي وي نقل و ثبت شده است. و روش ما در اين ارزيابي، دور از روش خشك و جامدي است كه هواداران آن مي كوشند از هر دانه و «حبه»اي، «قبه»اي بسازند. براي روشن ساختن مقصود ما از اينگونه روشها، ضروري است كه به طور آشكار به اين نوع از مؤلفان و نويسندگان اشاره كنيم كه در الفاظ و كلمات چنان دست مي برند و چنان تصرف مي كنند كه گويي سوداگران جنگها و ثروتمندان «بنوحرب» در مال ثروت تصرف مي نمايند!... نويسندگان و مؤلفاني كه تصور مي كنند مواد تشكيل دهنده يك تأليف جز چند صد قالب لفظي و كلمات ساخته شده و سپس تهديد خواننده با انبوه ترسناكي از سندهاي معنعن(11) (كه در مرحله استنتاج و ارزيابي به طور كلّي مطلبي را بدست نمي دهند) چيز ديگري نيست. و براي آنكه ما برهاني براي «ارزش» اينگونه اسناد و مدارك به شما ارائه دهيم بايد نمونه اي بياوريم كه چگونه بعضي از اين اسناد با نظر صحيح و انديشه توانا براي استنتاج وفق نمي دهند؛ تا اين نمونه در نزد شما «گواهي» بر سود يا ضرر ما باشد!... يكي از مؤلفان معاصر پس از آنكه درباره موثق بودن اخباري كه سند آن به «عبدالله بن سلام» منتهي مي شود، سخن مي گويد، از تاريخ طبري(12) ، چنين روايت مي كند: مثني از ابراهيم نقل كرد كه گفت: عبداللّه بن صالح از ابومعشر، از سعيدبن ابوسعيد، از عبداللّه بن سلام روايت كرده است كه او گفت: خداوند در روز يكشنبه به آفرينش آغاز كرد، زمينها را در روز يكشنبه و دوشنبه آفريد و روزيها و كوهها را در سه شنبه و چهارشنبه خلق كرد و آسمانها را در روز پنجشنبه و جمعه ساخت و در آخرين ساعت روز جمعه از كار فارغ شد! و با شتاب در آن ساعت آدم را آفريد و اين همان ساعتي است كه قيامت برپا مي شود! البتّه ما فكر نمي كنيم كه همه سندها اشتباه و غلط باشد. بدون شك بعضي از آنها بي اساس و بعضي صحيح است، و باز ما نمي گوييم كه استناد به سندهاي صحيح سود كمي دارد، بلكه معتقديم كه سودي بس بزرگ دارد؛ ولي ما مي گوييم مطالب و مباحثي كه جنبش و نهضت عصر ما خواستار آن است، بيشتر از آن است كه مجموعه اي از سندها را براي «اثبات» طلوع خورشيد از مغرب!، در يك صفحه جمع آوري كنند.(13) در هنگامي كه يكي از اين نويسندگان و مؤلفان مي خواهد چيز نويني بوجود آورد، به سبك پيرزناني توسل مي جويد كه درباره كارهاي خارق العاده «قديسين» به گفتگو مي پردازند! و از اينجا است كه مي بينيم بسياري از نويسندگان، مهمترين موضوعات را با چيزهايي ارزيابي مي كنند كه باور كردن آن بر عقل و خرد، سنگين است بعنوان مثال، آنان باكي ندارند كه در آن بنياد فكري كاملي كه افلاطون، مدينه فاضله را برپايه آن استوار مي سازد (و البتّه هر آنچه كه در آن است نتيجه دوران پيش از خود وي بوده و عامل پيشرفت پس از خود است و در واقع، چكيده يك ارزيابي جامع، منظم، بهم پيوسته، روشن و ريشه داري بشمار مي رود) نظري بيفكنند و سپس كه اتفاقاً نظرشان به يك انديشه ذهني ساده متوجه مي شود كه به فكر يك فرد ساده خطور كرده كه در عصر جاهليت در بيابان زندگي مي كرده و در آن جرقه اي از آن انديشه اي وجود دارد كه آن را در درياي بيكران افكار بهم پيوسته افلاطون يافته اند، ناگهان «علم ودانش» آنان يكه تاز ميدان مي شود و آنان پديده نويني مي سازند و به تو خبر مي دهند كه امر بزرگي را كشف كرده اند! و آن اينكه، افلاطون ديگري را يافته اند كه در صحراي عصر جاهلي زندگي مي كرده است! فاجعه بزرگتر حتماً در صورتي رخ خواهد داد كه جناب مؤلف به بعضي از اسنادي دست يابد كه از «دانش» اين مرد بياباني بيچاره حكايت كند كه در اينصورت مؤلف به خود اجازه مي دهد تمدنهاي انساني را تهديد كند و اركان تمدن عصر ما را بلرزه درآورد! روش انديشه اين گروه، مانند آن عده از مردم است كه تصور مي كنند (و بلكه اصرار مي ورزند كه ثابت كنند) اين مردم مشرق زمين هستند كه هواپيما را اختراع كرده اند؛ چرا كه هواپيماي امروز در واقع چيزي نيست كه با مركب بادي قديم! فرقي داشته باشد! روش اين عدّه در تأليف و نويسندگي، همانند گروهي است كه در شب نشينيهاي ايام بني اميه و بني عباس شركت مي كردند و هر كدام به شعر و شاعري مي نگريستند و هر كدام به ميل خود مي گفتند: فلاني با سرودن اين بيت، شاعرترين مردم عرب است! و مجلس شب نشيني را ترك نمي كردند مگر در حاليكه گروهي از شاعران به تعداد كساني كه در شب نشيني شركت داشتند، لقب «بهترين شاعران عرب!» را دريافت كرده بودند! پى‏نوشتها: 1. مقصود، تركهاي عثماني است. 2. از كتاب النكبات، تأليف امين ريحاني. 3. از كتاب النكبات، صفحه 76 ـ 75. 4. قنطار ، وزني در حدود صد رطل است و هر رطلي برابر با 84 مثقال!... حساب كنيد كه درآمد جناب خليفه، سالانه چند ميليون مثقال طلاي ناب بوده است!! 5. از كتاب مجالي الاسلام (اين كتاب بوسيله «حيدربامات» به زبان فرانسه نوشته شده و سپس عاد زعيتر آن را به عربي ترجمه كرده است). نقل از مقاله شكيب ارسلان در مجله فرانسوي «لاناسيون آراب» ، سال 1938، تحت عنوان عظمت بغداد در دوران خلفا. مجالي الاسلام يكي از بهترين كتابهايي است كه در زمينه مسائل: تاريخ، فرهنگ، علوم، آراي فلاسفه و تدمن اسلامي نوشته شده است. اين كتاب را يكي از مستشرقيني كه اسلام آورده و به نام «حيدر بامات» مرسوم شده، تأليف كرده است و آقاي «عادل زعيتر» آن را به عربي درآورده كه در قاهره چاپ شده است. در فصل ششم اين كتاب، مؤلف محترم ضمن اشاره به اوج تمدن اسلام، مطالبي هم درباره خلافت عباسي در بغداد از «شكيب ارسلان» نويسنده معروف عرب كه در شماره 20 ـ 21 مجله فرانسوي «لاناسيون آراب» ـ مردم عرب ـ سال 1938 م. درج شده، نقل كرده است. شكيب ارسلان، ضمن نقل مقدار درآمد دولت عباسي كه سالانه بالغ بر هفت هزار قنطار طلا مي شد، توضيح مي دهد كه هر «قنطار طلا» در حدود سي هزار دينار برآورده شده است... براي مزيد توضيح درباره مطالب بالا به مجالي الاسلام، صفحه 91 به بعد مراجعه شود. ـ مترجم. 6 . راستي آيا هر ساختماني كه نام «مسجد» به خود گيرد ارزش مي يابد؟... هرگز!.. از نظر منطق اسلام، اين امر بهيچوجه صحيح نيست. اگر مسجد از پول حلال و در راه خدا و براي خدا نباشد، كوچكترين ارزشي ندارد و براي سازنده آن، نه تنها اجر و پاداشي در برندارد، بلكه مايه بدنامي و كيفر بوده و از نظر مردم مسلمان هم چنين جايي يك مركز ضدّاسلامي شناخته خواهد شد. يك جريان تاريخي كه در صدر اسلام رخ داد و در قرآن مجيد نيز درآن باره سخن بميان آمده، بخوبي نشان مي دهد كه «هر مسجدي»، مقدس و پرارج نخواهد بود. ... «ابوعامر» ، بظاهر اسلام آورد ولي چون امتيازات طبقاتي دوران جاهليت را از دست داد، براي بازيافتن آن امتيازات، با منافقان و گروههاي سودجوي دو قبيله «اوس» و «خزرج» همكاري را آغاز كرد و كوششهاي فراواني در اين زمينه بخرج داد كه آخرين نمونه آن طرح نقشه اي براي ساختن مسجدي بود كه بايد ستاد مركز عمليات خرابكارانه در لباس دين و مذهب باشد! ابوعامر به دوازده نفر از سران حزب منافقين كه ساكن دهكده «قبا» در نزديكي مدينه بودند، نامه نوشت و از آنان خواست كه دربرابر مسجد مردم مسلمان كه پيامبر اسلام پيش از ورود به مدينه در مدت اقامت كوتاه خود در آنجا، شالوده آن را ريخته بود مسجدي بسازند و منافقان بعنوان نماز در آنجا جمع شوند و به توطئه هاي خائنانه خود ادامه دهند. نمايندگان حزب ارتجاعي منافقان از پيامبر اسلام اجازه ساختمان مسجد را خواستند ولي پيامبر اكرم بدون آنكه جواب قاطعي بدهند، عازم «تبوك» شدند... مسافرت پيامبر چند ماه طول كشيد و در اين مدت ساختمان مسجد جديد! پايان يافت و هنگام مراجعت پيامبر اكرم، منافقان اصرار ورزيدند كه خود پيامبر با اقامه نماز جماعت در آنجا، آن را افتتاح! كنند... ولي ناگهان آيه اي قاطع و كوبنده نازل شد و منافقان را رسوا ساخت و بخوبي روشن كرد كه ممكن است مسجدي براي تقويت كفر و ايجاد اختلاف و بر ضرر مسلمانان بوجويد آيد: «والذين اتخذ وامسجداً ضراراً و تفريقاً بين المؤمنين وارصاداً لمن حارب اللّه و رسوله من قبل و ليحلفن ان اردنا الاالحسني واللّه يشهدانهم لكاذبون» (دسته اي منافقان) كساني هستند كه به منظور ضربه زدن به مسلمانان و تقويت كفر و ايجاد دودستگي ميان مردم باايمان، پايگاه و كمينگاهي براي كسي كه دشمن ديرين خدا و رسول او است، ساخته اند و سوگند مؤكد ياد مي كنند كه ما جز كار خير هدفي نداشتيم. خداوند، گواهي مي دهد كه آنان دروغ مي گويند (سوره توبه، آيه 107). «لاتقم فيه ابداً لمسجداسس علي التقوي مراول يوم احق ان تقوم فيه، فيه رجال يحبون ان يتطهر واوالله يحب المطهرين» و هرگز در آنجا نماز مگزار، مسجدي كه از روز نخست بر پايه تقوي و پرهيزكاري بنا شده، شايسته است در آن نماز بگزارند؛ در آن مسجد، مرداني نماز مي گزارند كه مي خواهند پاك شوند و خداوند افراد پاك را دوست مي دارد» (سوره توبه، آيه 108). به محض آنكه پيامبر خدا از هدف اصلي حزب ارتجاعي منافقان آگاهي يافت، گروهي را اعزام داشت كه «مسجد ضرار» را ويران كرده و با خاك يكسان كنند... و براي نشان دادن ارزش واقعي آن مكان، خرابه هاي آن از طرف مسلمانان واقعي به زباله دان تبديل يافت!. بنابراين، ما نبايد گول ظاهرسازيها و عوامفريبها را بخوريم و كسي را بخاطر ساختن مسجدي، انسان نيكي بدانيم... و همچنين نبايد هرمكاني را كه بعنوان مسجد ساخته شد مسجدي، انسان نيكي بدانيم... و همچنين نبايد هر مكاني را كه بعنوان مسجد ساخته شد «مقدظ» بدانيم، بلكه جاي مقدس، خانه خدا ومسجد، جايي است كه در راه خدا و براي خدا، (يعني در راه هدايت واقعي مردم و رفع نيازمنديهاي توده) ساخته شده باشد... و تنها چنين مكاني است كه مورد توجه خدا و پيشوايان ديني بوده و مركز مقدم گرانقدري است... ـ مترجم. 7 . درباره مفهوم واقعي زهد از نظر اسلام كه چيزي درست برخلاف طرز فكر ذهني مردم عوام و متضاد با بيان گروه عوامفريبان است، به پاورقي ما در صفحه 149 جلد اول اين كتاب رجوع شود. ـ م. 8. از كتاب مصرع الفقر في الاسلام ، تأليف، علي نحاته رزق». در پاورقي قبلي توضيح داديم كه چگونه خداوند، مسجدي را كه بخاطر هدفهاي خدايي ساخته نشده بود «مسجد ضرار» ناميد و چگونه پيامبر خدا آن را با خاك يكسان ساخت... و با آن توضيح شايد يك اشاره در اين زمينه كافي باشد كه: هر مسجد يا پرستشگاهي كه برخلاف رضايت خداوند و براي غير نشر مبادي روشن اسلامي ساخته شده باشد، اسلامي نبوده و مورد توجه خداوند و پيشوايان بزرگ ديني قرار نخواهد گرفت... وبي شك كساني كه در چنين مساجدي، بجاي ترغيب مردم به كار و كوشش در راه زندگي بهتر، به بردباري در برابر محروميت و بدبختي دعوت كنند، از نظر منطق اسلام محكوم بوده و سرنوشت دردناكي در انتظار آنان خواهد بود... ـ مترجم. 9. به كتاب النكبات ، تأليف امين ريحاني، صفحه 106 رجوع شود. بر سباي يا «الملك الاشرف سيف الدبن»! جزو «مماليك» بود كه در سالهاي 1428 ـ 1423 ميلادي بر مصر سلطنت مي كرد... او، بر قبرس دست يافت و نفوذ خود را به سوريه و حجاز گسترش داد... وي مردمي خودخواه و خوشگذران و عياش و در احتكار و جمع مال معروف بود... ـ مترجم. 10. در مورد مبارزات و مجاهدات ملّي و ضدّاستعماري مردم نجف به رهبري علماي بزرگ شيعه بر ضدّ استثمار سلاطين و استعمار بريتانيا، مطالب زيادي نوشته شده كه ما بعنوان نمونه به آن اشاره اي مي كنيم: جبهه نهضت آزاديبخش نجف به رهبري مراجع بزرگ شيعه بالخصوص آية اللّه ميرزا محمد تقي شيرازي، آية اللّه شيخ الشريعه و ديگران، به طور آشتي ناپذيري بر ضدّ اشغالگران انگليسي بپاخاستند. در اين دوران علما و طلاب علوم ديني و مردم مسلمان نجف، اسلحه بدست گرفته و عليه نيروهاي اشغالگر جنگيدند؛ از اين رو بود كه نيروهـاي ملّي، «نجف» را «پايتخت انقلاب» نام دادند ولي از نظر بريتانيا و عمال رسمي آن (از جمله «سرپرسي كاكس») «نجـف، خـاري در چشـم سيـاستِ بـريتـانيـا بود» (تاريخ العراق السياسي الحديث، ج 1، ص 109). «سيدعبدالرزاق حسني، مورخ معاصر عراقـي در يكي از كتابهاي خود مي نويسد: «... از مهمترين و اساسي ترين عوامل زبانه كشيدن آتش انقلاب، در نظر مورخين و ناظرين سياسي، رجال ديني و علماي اسلامي بودند. چرا كه علماي شيعه اماميه، مرجع و پناهگاه همه مردم مسلمان در احكام و فتاوي هستند و مردم در هيچ امر و فتواي آنان، با آنها مخالفت نمي كنند. عده بسياري از اين علما مي گفتند: اسلام با هيچگونه سيطره و تسلط خارجي در هيچ شرايطي سازگار نيست...» (الثورة العراقية الكبري، چاپ صيدا، لبنان، ص 78 و تاريخ العراق السياسي الحديث، ج 1، ط 2، ص 118 و 119). دكتـر علي الوردي هم در كتاب خود مي نويسد: «... اين مجتهد (شيرازي) بوجوب قيام عليه استعمارگران فتوي داد و بر مؤمنيـن واجب كرد كـه زكات اموال خود را براي هزينه مجاهدين بدهند و فقهاي كربلا و نجف و كاظيمـن نقش مهمي در انقلاب سال 1920 م. داشتند و پس از آن باز عليه حكومت ضدّ ملّي قيام مي كردند تا عاقبت چنان كه همه مي دانند، آنان را به ايران تبعيد كردند...» (نقش وعاظ در اسلام، ترجمه محمد علي خليلي، صفحه 308، چاپ تهران). طبق اعتراف صريح دوست و دشمن، در سايه مجاهدات بي امان و پيگير علماي بزرگ شيعه، استقلال عراق بدست آمد و نيروهاي اشغالگر از اين سرزمين اسلامي بيرون رانده شدند. براي مزيد اطلاعات در اين زمينه به سلسله مقالات ما در سال سوم مجله «مكتب اسلام» مراجعه فرماييد.  11. مراد از «سندهاي معنعن» همينهايي است كه مي نويسند: «فلان بن فلان از فلان بن فلان و او از فلان و از جدّ و پدرش چنين نقل كرد كه گفت...»!  12. اغلب رواياتي را كه طبري يا ابن عساكر نقل مي كنند به سيف بن عمر تميمي متوفي به سال 170 هجري منتهي مي شود و سيف، طبق نوشته كتب تراجم، مردي بي اعتبار، ضعيف الحديث، متروك الحديث، و متهم به زندقه است. در اين زمينه دانشمند معروف شيعه «مرتضي عسكري»، تحقيقات عميقي دارد كه در كتاب عبداللّه بن سبا به تفصيل آمده است.  13. «مالك بن نبي» ، نويسنده مسلمان الجزاير، مي نويسد: ما هنوز از جمودالفاظ قرنهاي گذشته بيرون نيامده ايم. براي نمونه داستاني از كنگره فرهنگي اسلامي تونس را نقل مي كنم: در اين كنفرانس قرار بود يكي از اعضا درباره دوستي و محبت سخنراني كند، او بپا خاست تا چند حديث در اين زمينه بخواند ولي در حدود يك ساعت سلسله سند احاديث را قرائت كرد!... البتّه شنوندگان، متن احاديث را نفهميدند و همه شگفت زده شدند كه چگونه اين بزرگوار، اسناد اين احاديث را حفظ كرده است. و چنين جمودي، شنونده و گوينده را از درك حقايق ارزنده اسلام باز مي دارد و مطالب اساسي اسلامي را در خود هضم مـي كند. آري، اگر سخنراني ارزش اجتماعي نداشته باشد، نمونه عالي سخنرانيهاي عصر انحطاط خواهد بود!...» (بـه كتاب: مستقبل الاسلام رجوع شود). ( ادامه دارد ) منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن   امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت( قسمت شانزدهم ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/3003-امام-علي-(ع)-صداي-عدالت-انسانيت(-قسمت-شانزدهم-).html امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :   جورج سجعان جرداق مترجم : عطامحمد سردارنيا فهرست مطالب : اعلان حقوق بشر جورج سجعان جرداق Mon, 27 May 2013 16:15:29 +0430   امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم  مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا  ( قسمت شانزدهم ) فهرست مطالب : اعلان حقوق بشر   ******* اعلاميه حقوق بشر *  در همين روز و در همين مكان، در تاريخ جهان، عصر جديدي متولد شد .   «گوته» پادشاه لويي شانزدهم كوشيد كه تحت فشار افكار عمومي به پاره اي از اصلاحات بپردازد و از اينرو امور مالي را بدست مرد نيرومندي به نام «تورگو» سپرد و «تورگو»، شتابزده به اصلاح سودمند وضع مالي پرداخت؛ ولي اين امر باعث برانگيخته شدن خشم رجـال دربـار لـويي شـد، چـرا كـه «تورگـو» درآمـد آنـان را محدود ساخت.  و از طرفي نجبا هم از سياست اقتصادي وي نسبت به امتيازاتشان ترسيدند؛ و البته رجال دين! هم روي علل و عواملي، بيشتر از همه بر وي خشمناك شدند؛ كه از جمله آن علل و عوامل اين بود كه «تورگو»، دوست ولتر «كافر» و يكي از شاگردان وي بود! و بدين ترتيب رجال دربار و نجبا و پدران روحاني تباني كردند تا دروغهايي را از زبان «تورگو» بسازند و اعلي حضرت شاه را به بركنار ساختن وي وادار كنند! سپس مرد نيرومند ديگري به نام «نكر»، متصدي امور مالي شد و آن را سرو سامان بخشيد و روش جديدي را پيش گرفت كه فرانسه قبلاً از آن آگاهي نداشت و آن اينكه: تصميم گرفت مردم را از حساب درآمد و مخارج دولت آگاه سازد و سپس قانون نويني تصويب كرد كه وضع ماليات بر مردم را بدون موافقت خود آنان تجويز نمي كرد... او هنوز از خواستهاي نيك و قلبي خود پرده برنداشته بود كه به سرنوشت «تورگو» دچار شد. در اينجا عنصر ديگري در ميدان سياست كشور گام نهاد و آن زني به نام «ماري آنتوانت» همسر لويي بود كه زنان دربار به نزد وي آمدند و تقاضا كردند كه مردي به نام «كالون» را به وزارت دارايي منصوب سازد و او نيز چنين كرد!، كالون، مرد پست و ناداني بود و هم از اين رو بود كه اوضاع مالي در دوران وي رو به انحطاط نهاد و ناگهان بدهيهاي ملكه بالغ بر دهها ميليون شد و چون «كالون»، سمبل كوچكي و پستي فرانسه شناخته شد، شاه اظهار لطف فرمود و او را از كار بركنار ساخت.( 1) پس از وي، «بري ين» آمد و خواست كه اصلاحاتي ايجاد كند ولي خشم اشراف و حزب پدران روحاني را برانگيخت و مجبور به استعفا شد... حوادث يكي پس از ديگري و بسرعت پيش آمد و بيداري ملّت نيز گسترش يافت و مردم مي خواستند سرنوشت و راه و روش خود را روشن سازند... «نكر»، براي بار دوم به وزارت دارايي برگردانده شد و مجمع عمومي براي استماع سخنراني شاه كه مي گفت آماده براي پذيرفتن خواستهاي قانوني و عادلانه توده مردم است، تشكيل شد و نمايندگان طبقه ملّي براي ايجاد وحدت كلمه در بين طبقات سه گانه مجمع عمومي، كوشيدند تا هرگونه اختلافي را از ميان طبقات مردم بردارند؛ ولي در سايه گفتگوهاي فراواني كه دو طبقه اشراف و پدران روحاني به آن پناه بردند و باجهايي كه مي خواستند، پيروزي نيافتند و بدينوسيله در داخل مجمع عمومي، نزاع سياسي نيرومند و تازه اي بوجود آمد. جلسات مجمع عمومي هر روز براي مدّت پنج هفته پي درپي منعقد شد كه نمايندگان ملّي طيّ آن، نيّات و هدفهاي نيكخواهانه خود را براي ايجاد حسن تفاهم نوين و فوري بين نمايندگان «دو طبقه ممتاز» ابراز داشتند و در قبال آن نمايندگان اين دو طبقه نيز لجبازي و خودسري و دست نكشيدن از امتيازات مخصوص خود را ابراز كردند و مسائلي مطرح ساختند كه مانع از هرگونه حسن تفاهمي بود.  نمايندگان ملّت ديگر چاره اي جز اين نداشتند كه تصميم بگيرند به طور منفرد (دور از اشراف و پدران روحاني) و بعنوان نمايندگان 97 درصد توده مردم به كار ادامه بدهند. در 17 ماه ژوئن سال 1789 ميلادي، اجتماع ويژه اي تشكيل دادند و به رسميت شناختن دو طبقه اشراف و روحانيان را پس گرفتند و بر خود نام: «جمعيت ميهني» يا «مجلس ملّي» نهادند و بدين ترتيب نظريه «رهبري و سيادت ملّت» كه فرانسه آن را از روسو ياد گرفته بود، وارد نخستين مرحله از مراحل عملي خود شد و در همين تاريخ بود كه با تصويب مواد و تصميماتي، براي اولين بار در تاريخ فرانسه و اروپا، صداي ملّت را به گوش مردم دنيا رسانيدند! اشراف و رجال دربار، مانند افراد برق زده، از اين تصميمات مبهوت شدند و تصميم گرفتند كه به نزد شاه بروند و او را تحريك كنند كه به مركز «مجلس ملي» برود و همه اين تصميمات را ملغي سازد؛ ولي آنان احساس كردند كه بعضي از پدران روحاني متمايل به خوشرفتاري با نمايندگان ملّي هستند و از اينجا بود كه از تصميم خود منصرف شدند سپس آنان توانستند كه سالن اجتماعات را به دليل اينكه مي خواهند آن را براي استقبال از شاه در جلسه 23 ژوئن آماده سازند ببندند و هنگامي كه در تاريخ 20 همان ماه اعضاي مجلس ملي ديدند كه درها بسته شده و سربازان در جلوي آن كشيك مي دهند، بعضي از آنان خواستند كه به كاخ شاه بروند و جلسه خود را در آنجا تشكيل بدهند ولي بعداً به مكان وسيعي رفتند كه هيئتهايي از توده مردم هم در اطراف آن جمع شدند و آنان جلسه خود را به طور علني و آشكار در آنجا تشكيل دادند و يك سوگند تاريخي خوردند كه راه و روش و سرنوشتشان را با سرنوشت ملّت پيوند مي داد: اعضاي مجمع ملّي اين سوگند تاريخي بزرگ را با حرارتي زياد ياد مي كردند در حاليكه توده مردم اطراف آنان را با سكوتي آميخته به احترام و توجّه و پشتيباني گرفته بودند. نقاش مشهور «داويد»، شكل جالب و زيبايي از اين اجتماع ملّي كشيده است كه امروز در موزه «لوور» ديده ميشود و بيننده، همه زيبايي و عظمتي را كه در آن اجتماع بزرگ وجود داشت در آن مشاهده مي كند(2) . در بيست وسوم ژوئن، شاه به سالن اجتماع كه سه روز بسته شده بود، نزول اجلال فرمود! و سخنراني پوچ و بي ارزشي ايراد كرد و در ضمن آن لزوم و ضرورت چند چيز را اعلام كرد: بايد سه طبقه اجتماعي وجود داشته باشد. بايد هر كدام از اين سه طبقه مشغول كار خود باشند. بايد موضوع امتيازاتي كه اشراف و پدران روحاني از آنها بهره مند هستند باقي بماند!. بايد همه تصميماتي كه مجلس ملّي در 17 همان ماه آنها را تصويب كرده است ملغي شود!...  و از سخنراني فارغ شد و به راه افتاد و در دنبال وي، دم درازي از اشراف و روحانيون تشكيل شد!، ولي نمايندگان ملّت همچنان ساكت و آرام در جاي خود نشستند تا آنكه «ميرابو» برخاست و سخن گفت و سكوت بي موقعي را كه همگان را فراگرفته بود با سخنراني عميقي شكست، او گفت: «اين ديكتاتوري ننگين چيست؟ آنها مي خواهند ما را به زور سرنيزه مجبور سازند تا آن راه «خوشبختي»! را بپيماييم كه خود براي ما پيشنهاد مي كنند! كسي كه اين دستور را مي دهد چه كسي است؟ او نماينده شما است! و آن كس كه اين قوانين را وضع مي كند كيست؟ او نيز نماينده و وكيل شما است؛ او خود همان شخصي است كه بايد اين دستورات را از شما بگيرد!، من از شما مي خواهم كه در پاي سوگندي كه ياد كرده ايد بايستيد؛ اين سوگند مانع از آن است كه شما پيش از تنظيم قانون اساسي براي مردم، از اينجا متفرق و پراكنده شويد.(3) در اينجا يكي از غلامان خانه زاد (كه رئيس كلّ تشريفات بود) آمد تا دستور اربابش را مجدداً به «ميرابو» ابلاغ كند، ولي ميرابو مانند آتشفشاني كه در حال جوش و خروش است، به او پرخاش كرد و اين گفتار تاريخي و مشهور خود را فريادزنان به او خطاب كرد و گفت:   «برو به آقاي خود بگو كه ما بر حسب امر ملّت در اينجا گرد آمده ايم و جز با زور سرنيزه نمي توان ما را از اينجا خارج ساخت»! و سپس مجلس ملّي به كارهاي خود ادامه داد و اعلام داشت كه تصميمات قبلي مجلس، كه شاه الغا كرد!، همچنان به قدرت خود باقي است و سپس تصويب شد كه اعضاي مجلس ملّي از هرگونه تعرضي مصون بمانند.(4) روز بعد، شاه به اشراف و پدران روحاني اشاره كرد كه به مجلس ملّي بپيوندند و آنان ناچار به سوي آن رفتند. در اينجا حوادث با سرعت زياد شروع به تغيير از وضعي به وضع ديگر كرد و برخوردهايي پيدا شد كه مهمترين آنها توطئه رجال دربار بود كه ملكه و شاه را وادار به بازگشتن از راه و روش منطقي كه تحت فشار مردم آن را برگزيده بودند، كردند و چه زود شاه «صحّت نظريه» آنان را پذيرفت، زيرا كه به او خبر دادند كه به علّت پذيرفتن وضع موجود، قدرت و نفوذ وي در حال نابودي است و چيزي نگذشت كه پنجاه هزار سرباز از نيروهاي وي، سراسر پاريس را اشغال كردند... آنگاه هيئتي از مجلس ملّي به ملاقات وي آمدند و از او خواستند كه اين نيرو فرا خوانده شود، ولي او در پاسخ گفت: من صاحب قدرت مطلقه هستم! و شما اگر از نيروهايي كه پاريس را اشغال كرده اند، احتمال خطري مي دهيد و مي ترسيد، بسيار مناسب است كه از پاريس خارج شويد! پاريس مانند ديگي كه مي جوشد از خشم و ناراحتي لبريز شد و عمق شكاف بين ملّت و دربار افزايش يافت. در روز يازدهم ژوئيه، نماينده شاه به نزد وزير اصلاح طلب «نكر» (كه يكبار او را بركنار ساخته و سپس مجدداً وي را بر روي كار آورده بود) آمد و دستور شاه را به او ابلاغ كرد كه بايد بلافاصله از فرانسه خارج شود!... مردم پاريس از تبعيد «نكر» آگاهي يافتند و بر خشم و ناراحتي آنان افزوده شد و همگي در حاليكه خود آتش در چشمهايشان موج مي زد، به خيابانها ريختند. شاه از رفقاي خود (پادشاهان اروپايي) كمك خواست تا نيروهايي براي ياري وي در حوادث آينده بفرستند. اين خبر در روز 12 ژوئيه شايع شد و در نتيجه، دايره خشم و غضب وسعت يافت و سخنراني به نام «كامي دمولن» در بين مردم ايستاد و گفت: هم ميهنان! ما ديگر وقتي نداريم كه تلف كنيم بركناري نكر، زنگ خطري براي تكرار كشتارهايي مانند كشتار سن بارتلمي است و اين دفعه قربانيان آن، هم ميهنان فداكار ما هستند.  امشب سربازان سويسي و آلماني از اردوگاههاي خود بيرون مي آيند تا همه ما را قتل عام كنند! در برابر ما فقط يك راه باقي مانده است: و آن اينكه اسلحه بدست بگيريم!(5) بعضي از گردانهاي ارتش بيگانه در همانوقت وارد پاريس شده بودند و توده مردم كه درنتيجه اين سخنراني به سوي يكي از ميدانها رهسپار شده بودند، با يك گروه از سربازان آلماني روبرو شدند ولي مردم آنان را سنگباران كردند و آنان مجبور به فرار شدند. سپس به ميدان ديگري رفتند و در آنجا با گروه ديگري برخورد كردند؛ و ناگهان از هر دو طرف تيراندازي شروع شد و در نتيجه، عدّه اي از تظاهركنندگان، كشته و بقيه چون اسلحه نداشتند پراكنده شدند. ولي سربازان آلماني با شمشير و نيزه به سراغ آنها رفتند. و چون وضع بدينجا رسيد، اين دعوت مانند برق در سراسر پاريس انتشار يافت كه: پيش به سوي اسلحه!... البته در هر صورت مجمع عمومي دوست نداشت كه تا همه راهها براي ايجاد حسن تفاهم بسته نشده، خون مردم ريخته شود؛ لذا كسي را به نزد شاه فرستادند و به او خبر دادند كه چنانچه دستور عقب نشيني به نيروهاي بيگانه از پاريس و دستور تخليه پاريس از سربازان فرانسوي را صادر نكند، خطر واقعي مملكت را در معرض تهديد قرار خواهد داد!. ولي شاه عاليجناب از پذيرفتن اين خواست خودداري كرد. امّا اعضاي مجلس ملي توازن خود را از دست ندادند. پذيرفته نشدن درخواست آنان از طرف شاه «براي آنان فرصت ديگري را پيش آورد تا ثابت كنند كه آنان سزاوار احترام و تقديري هستند كه در صفحات تاريخ نسبت به آنان نقش بسته است»(6) . چرا كه آنان بلافاصله اجتماعي تشكيل دادند و پس از مذاكراتي تصميم خود را گرفتند و سپس به وزرايي كه جانشين «نكر» شده بودند ابلاغ كردند كه مسئوليت هرگونه پيشامد خطرناكي بعهده آنان خواهد بود و علاوه بر اين، بر آن شدند كه جلسه خود را در تمام ساعات شب و روز ادامه دهند و سالن مجلس را ترك نكنند؛ چرا كه احتمال داشت اگر از آنجا خارج شوند، نيروهاي دولتي آنجا را اشغال كنند.  ولي ملّت به تصميمات اتخاذ شده از جانب مجلس ملّي اكتفا نكرد؛ براي او فرصتي پيش آمده بود تا همه كينه ها و خشمهايي را كه در دل خود نسبت به طبقاتي كه از چندين نسل پيش آنان را استثمار مي كردند داشت اظهار كند. در خيابانهاي پاريس هميشه تظاهرات برپا بود و ميدانهاي بزرگ آن از صدهاهزار نفر از توده مردم پرمي شد. در قسمتهاي مختلف پايتخت، گارد ملّي تشكيل داده بودند. تشكيل و ترتيب اين گاردها با سرعت و دقت شگفت آوري پايان يافت و آنان از شهرداري پايتخت كه در آنوقت مقدار زيادي اسلحه نگهداري مي كرد اسلحه خواستند تا از مجلس و شهر محافظت كنند، و شهرداري به آنان وعده موافق داد ولي به وعده خود عمل نكرد. و چون از وعده ها نتيجه اي عايدشان نشد، هزاران نفر از مردم به انبارهاي اسلحه حمله كردند و آنها را مورد هجوم قرار دادند تا دهها هزار توپ و تفنگ و سلاحهاي ديگري را كه وجودداشت، بدست آورند. و اين در روز تاريخي و مشهور چهاردهم ژوئيه رخ داد. پيش از آنكه درباره سقوط زندان «باستيل» سخن بگوييم، بايد به طور اختصار آن را معرفي كنيم تا خوانندگان محترم ارزش سقوط آن را به دست انقلابيون دريابند: باستيل در آن روز، رمز و نشانه استبداد و ركني از اركان برده گيري بود(!)، آنجا قلعه قديمي اي بود و سنگهاي سياهي همراه با كنده ها و طوقها و زنجيرهاي آهني داشت كه پادشاهان آنها را براي دشمناني آماده ساخته بودند كه بخاطر چيز كوچك يا بزرگي، كينه آنان را در دل داشتند. پادشاهان، دشمنان خود را بدون تحقيق و بازپرسي و محاكمه به زندان باستيل مي فرستادند و اگر يكي از آنان در تاريكي وحشتناك آن مي مرد جنازه او را خارج مي ساختند و مخفيانه با نام مستعاري دفنش مي كردند، تا داستان او همچنان براي ابد مكتوم بماند!. نويسنده انگليسي «چارلزديكنز» هنگامي كه داستان معروف خود، داستان دوشهر را نوشت به شيوه جالبي شكل اين زندان را ترسيم كرد و تأثير آن را هم در بين قربانيانش بيان داشت.  او قهرمان داستان خود را يكي از زندانيان باستيل قرار داد كه در جواني يكي از پزشكان معروف پاريس بود. او روزي كه در كنار رودخانه سن مشغول گردش بود، كالسكه اي بر سر راهش آمد كه در آن دو نفر از اشراف نشسته بودند و از وي خواستند كه همراه آنان به قصرشان برود... در آنجا دختري را كه دچار ناراحتي بود و جواني را هم كه بشدّت زخمي شده بود به او نشان دادند. دكتر چون با جوان تنها ماند، فهميد كه او برادر همان دختر است. او گفت كه خواهرش مدّتي پيش با مردي كه مورد پسندش بود و او هم خواستار خواهرش بود، ازدواج كرد، ولي بعد، يكي از اين دو نجيب زاده اي! كه صاحب قصر هستند، خواهرش را ديد و به او اظهار عشق! كرد و آنگاه با كمال بيشرمي از شوهر وي خواست كه خواهش او را عملي سازد!! ولي شوهر غيرتمند بشدّت اين پيشنهاد را رد كرد، و نتيجه آن شد كه در چنگال نجيب زاده! اسير شد و بحدّي شكنجه و آزار ديد كه درگذشت. آنگاه اين مرد پست و فرومايه، دست ناپاك خود را به سوي زن دراز كرد! و چون خبر ماجرا به گوش پدر دختر رسيد، از غم و اندوه درگذشت؛ تا آنكه برادرش خواهر خود را جستجو كرد و او را در اين قصر يافت؛ ولي پاداشش همين زخمهاي كشنده بود!... دكتر پس از مرگ جوان، يك هفته كامل به درمان دختر پرداخت... ولي نتيجه اي نگرفت و او هم به جرگه خانواده خوددر آخرت پيوست. دكتر از اين وضع سخت ناراحت شد و تصميم گرفت كه از جنايت اين دو نجيب زاده پست و فرومايه به مقامات دولتي شكايت كند و مشروح جريان را درنامه اي كه به وزير ارسال داشت،گزارش داد. ولي چيزي نگذشت كه او را در خانه اش به زور دستگير كردند و به زندان باستيل فرستادند.در طيّ راه كه او را به زندان مي بردند، آن دو برادر پست و بي شرم به ملاقات او آمدند و نامه اي را كه نوشته و به وزير فرستاده بود به او نشان دادند!، و او دريافت كه وزير فرومايه، نامه وي را به آنها داده است! و آنگاه آن دو نجيب زاده نامه وي را دربرابر چشم وي پاره كردند و دور ريختند و دكتر جوان روانه زندان شد.او مدّت هيجده سال تمام در زندان باستيل بود و پس از 18 سال، هنگامي كه از زندان بيرون آمد، مانند مردگاني بود كه در روز رستاخيز از گور برمي خيزند. ديدگانش تاب مقاومت در برابر نور را نداشت و حافظه اوصورت نزديكترين افراد خانواده اش را بخاطر نمي آورد!...(7) اين اجمالي است از وضع اين زندان و كساني كه در آن جاي مي گرفتند... زندان وحشتناك باستيل!... كه سگان متنفذ آن روز، ولتر بزرگ و افرادي نظير او را در آن جاي دادند! زنداني است كه بزودي در 14 ژوئيـه، قلعـه هاي آن در زيـر پـاي انقلابيـون ويـران خواهد شد. در همين روز، در پاريس شايع شد كه دولت مي خواهد هرگونه جنبش ملّي را با اسلحه سركوب و ريشه كن سازد؛ لذا دهانه توپهايي را كه در زندان باستيل كار گذاشته شده، به سوي خيابان عمومي بزرگ برگردانيده است. اين شايعه در دلهاي مردم پاريس كه مالامال از كينه و دشمني نسبت به اين زندان سياه وحشتناك بود، جاي گرفت و با آن بهم آميخت و ناگهان آنان، اعم از پير و جوان، زن وكودك، خانه و كاشانه خود را ترك كردند و همگي متوجه زندان باستيل شدند و فرياد بي امان واحدي از گلوي آنان خارج مي شد: «به سوي باستيل! به سوي باستيل!». ساعت، دو بعدازظهر را نشان مي داد كه همه مردم پاريس در برابر قلعه بردگي وحشتناك، صف كشيده بودند و در دستشان نيزه، شمشير، كلنگ و وسايل آتش افروزي ديده مي شد!. آنان به كوبيدن درها و باز كردن قفلها مشغول بودند و گلوله و آتش از بالاي سر، آنان را بشدّت درو مي كرد؛ و سرانجام مردم پاريس و نگهبانان قلعه به طور وحشت انگيزي با همديگر درگير شدند و بالأخره اين نبرد خونين پايان نيافت مگر آنكه نگهبانان زندان همگـي كشتـه شدنـد و قلعـه تسخيـرناپذيـر! در زيـر پاي انقلابيون قرار گرفت. اخبار سقوط باستيل به استانها و دهكده ها و روستاها كه مي رسيد، همه مردم را به شكلي بيدار مي ساخت و آنان در دفاع از حقوق خود و نشان دادن شهامت ملّي دروني، از مردم پاريس پيروي مي كردند. آنان، اعلان عصيان و انقلاب كردند و همچنين اعلان كردند كه حتي يكشاهي هم از مالياتهايي را كه نجبا به زور مي گرفتند، ديگر نخواهند پرداخت. سپس آنان به اين ميزان هم اكتفا نكردند و به سوي قصرها و كاخهاي اين نجبا كه همانندقلعه هاي محكم و دژهايي پابرجا بود، هجوم بردند و آنها را با خاك يكسان ساختند و آتش زدند و آنگاه ساكنان آنها را بقتل رسانيدند. نخستين دليل آنان در اين كار آن بودكه اين دژها و قلعه ها، سمبل روشني از زندان باستيل است؛ چرا كه اين كاخها و قصرهاي نجبا، زندانهاي دهقانان و دهليزهاي مرگ براي هر فرد بيچاره اي بود كه مورد انتقام كشي نجبا قرار مي گرفت!. دليل دوم آنان اين بود كه مي خواهند از نجبايي كه باعث بدبختي و محروميت آنان و پدران و اجدادشان شده اند و آنان را به بردگي كشانده و زير شكنجه قرار داده و هر روز هزاران نفر از را آنان بقتل رسانده اند، انتقام بگيرند!. انقلاب استانها و روستاها ادامه يافت و شدّت و دامنه آن گسترش پيدا كرد: اينان همان افرادي بودند كه خود و فرزندانشان در كشتارگاههاي دائمي نجبا بقتل مي رسيدند... آنان، تنها به حمله به دژهاي اشراف و ويران ساختن آنها قناعت نمي كردند؛ بلكه به كليساها نيز هجوم مي آوردند و پس از تخريب آنها، آنجا را به آتش مي كشيدند. زمين و ثروت سرمايه داران را مي گرفتند و مي گفتند كه همه مالياتهاي دوران پوسيده حكومت سابق لغو شده است؛ دولت را به رسميت نمي شناختند! و مي گفتند: دولت وجود ندارد. رجال مجلس ملّي ترسيدند كه اين كشتارها ادامه يابد و منجر به يك جنگ داخلي پايان ناپذير شود، از اينرو بود كه براي اطمينان و آرامش مردم اعلان كردند كه دوران قديم سپري شده است و همه امتيازاتي كه اشراف و پدران روحاني داشتند، باطل و لغو شده است. ولي آنان مي دانند كه شاه (لويي شانزدهم) مرد بي رأي و بي كفايتي است و هيچ بعيد نيست كه اين اقدام، انگيزه اي براي اين باشد كه او مجدداً به صف نجبا بپيوندد و تابع اراده رجال دربار شود و در اينصورت است كه مملكت از يك جنگ داخلي وحشتناك نجات نخواهد يافت. و چون وضع چنين بود، يكي از نجبا به رفقاي خود پيشنهاد كرد كه با ميل و اراده كامل خود از امتيازات خود صرفنظر كنند! و چون اين گروه ديدند كه موقعيت و امكانات خطرناكي كه با آن روبرو هستند، لازم مي دارد كه اين پيشنهاد را بپذيرند، به نمايندگان ملّي اطلاع دادند كه از همه امتيازات خود، يكي پس از ديگري صرفنظر مي كنند!. شب به نيمه نرسيده بود كه تصميم صرفنظر از امتيازات به امضا رسيد و دربرابر اعضاي مجلس ملّي قرار گرفت و اشراف در جرگه ملّت و توده مردم درآمدند و بدين ترتيب بساط پستيها و زشتيهاي دوران كهن برچيده شد و فرزندان ملّت از زنجيرهاي بردگي و قيدهاي سلطه و نفوذ ديگران و مالياتهاي سنگين و ستمكارانه و كشنده، آزاد شدند!. درفترت بين سال 1790 ـ 1789، مجلس ملّي، به وضع و تثبيت اعلاميه حقوق بشر پرداخت تا به مثابه اصلي اساسي براي بنياد قانون اساسي فرانسه، برپايه حقوق بشر درآيد. آري، سرانجام اين اعلاميه وضع شد و بوجود آمد... اعلاميه اي كه راه و روش تاريخ را تغيير داد، سلطنتهاي استبدادي را از بين برد، افكار و انديشه ها را آزاد ساخت، تاريكي را به روشنايي مبدل نمود، و عدالت را جايگزين ظلم و ستم كرد(8) . و در نظر ملّتهاي جهان به مثابه راهنماي روشنايي درآمد و برپايه آن، قوانين اساسيِ همه ملّتهاي جهان پي ريزي و استوار شد. توضيح مترجم چنانكه ملاحظه فرموديد، مؤلف محترم به حوادث بعد از سال 1790، ديگر اشاره نمي كند، در صورتيكه حوادث بعدي نيز جالب و آموزنده بود و از طرفي شباهت تام به استبداد دوران محمد علي شاه و قبل از مشروطيت ايران دارد... از اينرو بي مناسبت نيست كه اشاره اي به آن داشته باشيم تا بحث مؤلف تكميل شده باشد: ... لويي شانزدهم سوگند ياد كرد كه قوانين موضوعه مجلس را محترم بشمرد و كاملاً اجرا كند و ظاهراً راضي شده بود كه شاه مملكتي مشروطه باشد ولي حوادث بعدي اين نيت شاه را تغيير داد!... مجلس ملّي فرانسه با تصويب قانوني در موقوفاتي كه پدران روحاني مي خوردند، دخالت كرد و طبق اين قانون، معتقدين به مذهب كاتوليك نمي توانستند در تشكيلات روحانيون شركت كنند و اين قانون را پيش از آنكه پاپ رسماً تحريم كند، اكثر كشيشان فرانسه مردود شمردند... شاه سرانجام به جرگه روحانيون ضدّ مشروطه پيوست و مقرر داشت كه با روحانيون مشروطه خواه رابطه اي نخواهد داشت!... او تصميم داشت در روز «عيد پاك» به قلعه سن كلو برود و مراسم مذهبي را با حضور يكي از كشيشان ضدّ مشروطه انجام دهد؛ ولي مردم به قصر «تويلري» رفتند و كالسكه شاه را محاصره كردند و مانع از حركت او شدند.. ناصحين هم شاه را تحريك كردند كه به سوي ايالت برتاني يارانده برود و به جماعت ضدّانقلاب بپيوندد.... ولي سرانجام او به اتفاق ملكه و دو كودك خود و خواهرش اليزابت و سه نفر از آجودانهاي مخصوص، در لباس پيشخدمت، از قصر تويلري خارج شدند و فرار كردند... چند نفر از افسران او را دنبال كردند و در نزديكي قريه وارن دستگيرش ساختند و به پاريس برگردانيده و در قصر خود زنداني كردند و مجلس، او را از كار بركنار ساخت و خود اداره كارها را بدست گرفت. آلبرماله در تاريخ خود مي نويسد: در تاريخ انقلاب فرانسه كمتر واقعه اي اهميتش به درجه نتايج اين فرار بود. كساني كه تا آنوقت لويي شانزدهم را دوست داشتند يكباره از وي منزجر شدند. ديگر شكي باقي نماند كه او چه مقاصدي دارد و سوگندهايي را كه ياد كرده است تا چه پايه راست است. بر همه كس محقّق شد كه لويي شانزدهم با خارجيان سازش كرده است.به قول «وبريو»، براي درك ميزان تنفري كه مردم فرانسه نسبت به شاه خود پيدا كرده اند بايد وارد مجامع آنان شد و گوش داد... ديگر هيچكس احترام مقام سلطنت را نگاه نمي داشت و مثل سابق وجود پادشاه را در مملكت واجب نمي شمرد... و چون در غياب لويي، مملكت كاملاً اداره شد، واضح شد كه وجود او ضروري نبوده است و از اينقرار، فرار شاه به «وارن» موجب بوجود آمدن حزب جمهوريخواه شد...(9) سپس مجلس، اموال و دارايي بي حساب پدران روحاني مسيحي را كه ظالمانه جمع آوري كرده بودند به نفع مردم مصادره كرد و قرار شد كه موقوفات هم طبق مقصود و نيت وقف كنندگان، در راه خير عمومي مصرف شود و روحانيون مسيحي بجاي ظلم و ستم و عامل استبداد بودن، به مسائل اخلاقي و ايجاد و ترميم كليساها و بيمارستانها و مدارس و غيره بپردازند... املاك و اموالي را كه پدران روحاني مسيحي از راه زور و غصب بدست آورده بودند، بفروش رسيد.  طبق برآورد سال 1789، دارايي روحانيون مسيحي در فرانسه به چهارده ميليارد برآورد شده بود! شيوه انتخابات تغيير يافت؛ قواي سه گانه (مقنّنه، مجريه، قضائيه) از همديگر جدا و تفكيك شد، مالياتهاي قديم ملغي و اصلاحات اداري و غيره آغاز شد؛ تشكيلات روحانيون مسيحي طبق مقتضيات فرانسه و تقسيمات جغرافيايي و اداري مملكت معين شد، دست شاه از دخالت مستقيم در امور مملكت و اجحاف و تعدي كوتاه گرديد، بساط استبداد و خودكامگي برچيده شد و در سايه آزاديهاي سياسي، احزاب گوناگوني تشكل يافت كه در ميان آنها هواداران سيستم منحوس قبلي نيز بچشم مي خوردند كه براي خود، حزب اشراف (آريستوكراتها) را تشكيل داده بودند؛ مشروطه خواهان و جمهوري طلبان نيز براي خود سازمانهايي ترتيب دادند. سلطنت مشروطه كه به موجب قانون اساسي 1791 تأسيس شده بود، بيش از يكسال دوام نيافت... اختلاف شاه و ملّت بيشتر شد، شاه و ملكه قلباً از قانون اساسي جديد آزرده بودند و با تحريكات دائمي خود مي كوشيدند كه با كودتا يا شورش هواداران خود، بساط استبداد را از نو پهن كنند و خودكامگي را آغاز نمايند و براي همين منظور، روابط پنهاني با پادشاهان ديگر اروپايي برقرار كردند و مي خواستند باجلب كمك و پشتيباني آنان، ملّت و مجلس را به زانو درآورند. ولي جمهوريخواهان هم كه بر تعداد و قدرتشان افزوده شده بود، خواستار عزل لويي شانزدهم و برقراري حكومت جمهوري شدند... و سپس دست به اسلحه بردند و بر ضدّ گارد ملّي و گارد سويس كه محافظ قصر «تويلري» بودند حمله را آغاز كردند و پس از كشتار خونيني قصر را تصرف و اموال آن را غارت كردند و هر كسي را كه مخالف بود، بلافاصله اعدام كردند. سپس مجلس مؤسسان (كنوانسيون) تشكيل گرديد... از طرف مجلس، خلع پادشاه از مقام سلطنت اعلام شد... پس از آن، كشتارهاي وحشيانه و قتل عامهاي بيرحمانه اي رخ داد و مجلس ملّي كه كنوانسيون نام گرفته بود، سيستم جمهوري را اعلام داشت و قانون اساسي جديدي بوجود آمد و لويي شانزدهم هم به دادگاه كشانيده شد و محاكمه گرديد و در ميدان لويي پانزدهم كه ميدان انقلاب نام گرفته بود (و امروز به ميدان كنكورد Concordeمعروف است) زير گيوتين قرار گرفت و اعدام شد. ولي حتّي پس از اعدام او هم هرج ومرج سياسي حكمفرما بود و كميته نجات ملّي و كنوانسيون براي حفظ وضع موجود متوسل به ارعاب و ترور شد و يكي از وكلا مي گفت: «بايد بعد از اين، شمشير داموكلس در فضاي فرانسه حركت كند!»... به نظر ما، انقلابات بزرگ هم پس از پيروزي، ماهيت اصلي خود را از دست مي دهند و طبقه جديد حاكمه كه به اصطلاح انقلابي ناميده مي شود به بهانه حفظ انقلاب! مرتكب همان فجايع و جناياتي مي گردد كه طبقه حاكمه قبلي و رژيم منحوس پيشين مرتكب آن مي شد... «ليليان براگدون» در كتاب خود مي نويسد: ... پس از محو سلطنت و استقرار جمهوريت، شاه محاكمه شد و به جرم خيانت محكوم به اعدام با گيوتين گرديد. متعاقباً هزاران تن از مظنونين يا هواخواهان اشراف بقتل رسيدند. «ديكنز» در داستان دو شهر، ماجراي موحش انقلاب فرانسه را به بهترين نحوي تشريح كرده و نشان داده است كه چگونه خشم ديوانه واري كه جلوي چشم انقلابيون را گرفته بود، حتّي بيگناهان را نيز رهسپار ديار عدم ساخت. در دوره انقلاب، مجسمه لويي پايين كشيده شد، قسمتي از مفرغ آن براي ساختن توپ مورد استفاده قرار گرفت و بقيه تبديل به سكه هايي با نقش جمهوريت گرديد. ارابه مخصوصي هر روز گروهي را اعم از مجرم و بيگناه به پاي گيوتين مي آورد شاه، ملكه، خواهرشاه و بسياري از دوستان و بستگان خانواده سلطنتي در زير تيغه گيوتين جان سپردند؛ ملكه سبك سر، در آن دوران كه خود را شهبانوي كشوري مي ديد و در قصر زيباي ورساي به بلهوسيهاي خود مشغول بود، هيچگاه فكر نمي كرد كه روزي با خفت و خواري سرش از بدن جدا شده و در سبدي خواهد افتاد...(10) . نويسندگان كتاب تاريخ تمدن غرب و مباني آن در شرق، در جواب اين پرسش كه چرا هواداران دموكراسي در اين زمان، فرانسه را دچار ديكتاتوري شديدي مي كردند؟ توضيحي از «روبسپير» نقل مي كنند كه او چنين استدلال مي كرده است: ...براي آنكه بتوانيم دمكراسي را برقرار و پايدار كنيم... بايد دشمنان جمهوري را در داخل و خارج نابود سازيم... اگر فضيلت اساس حكومت دمكراسي در زمان صلح باشد در اينصورت در وقت انقلاب، حكومت دمكراسي بايد بر فضيلت و وحشت تكيه كند... وحشت و ترور چيزي جز عدالت سريع و قطعي و انعطاف ناپذير نيست. وحشت همان اشاعه فضيلت است. گفته شده است كه وحشت تكيه گاه حكومت استبدادي است... حكومت انقلاب، استبداد آزادي بر ضدّ ظلم است.(11) ولي به نظر ما، آن حكومت دمكراسي كه خود بر پايه ظلم و ستم و قتل بيگناهان استوار باشد، هيچگونه فرقي با حكومت استبدادي ضدّ ملّي ندارد؛ ايجاد وحشت آن هم به بهانه اينكه «همان اشاعه فضيلت است» نمي تواند مجوز قانوني براي استبداد جديد باشد و از نظر عقل و انسانيت، يك انقلاب اصيل وقتي در راه ملّت و بخاطر دمكراسي و آزاديهاي فردي و اجتماعي است كه خود مرتكب جنايات استبداد رژيم قبلي نشود... مؤلفان تاريخ تمدن غرب در معرفي چگونگي اوضاع در دوران حكومت كنوانسيون چنين مي نويسند: ... از لحاظ حكومت، دوره وحشت هم در حكم پيش درآمد ديكتاتوري قرن بيستم و هم در حكم بازگشت به اصل مركزيت قديم در فرانسه، بود... عدالت سريع و قطعي و انعطاف ناپذير روبسپير، ريشه زندگي 20 هزار فرانسوي را ازماري آنتوانت گرفته تا زنان و مردان بيكاره اي كه جرمي جز آن نداشتند كه به حدّ كافي نوشته هاي روسو را نمي فهميدند، قطع كرد!... حقيقت آن است كه طبق موازين قرن هيجدهم، پرونده دوره وحشت، خونين بود.(12) در هر صورت، انقلاب كبير فرانسه، دگرگوني فوق العاده اي در جامعه فرانسه و سپس اروپا بوجود آورد. و البته بعدها، انقلابهاي مشابهي در سراسردنيا پيدا شد، ولي اين خواست زمان بود و نمي توان انقلاب فرانسه يا صدور اعلاميه حقوق بشر را علة العلل پيدايش نهضتها و جنبشهاي ملّي در جهان دانست! بيداري ملتها، تنها انگيزه انقلابهاي ملّي انسان عصر ماست و بهترين گواه ما بر اين موضوع آن است كه فرانسه، مركز انقلاب كبير و اعلاميه حقوق بشر، پس از «حكومت وحشت» در قرن هيجدهم، يكي از بزرگترين دولتهاي استعماري و امپرياليستي در جهان شد و بالخصوص ملتهاي آفريقايي را به زنجير استعمار و استبداد كشانيد و در نيمه دوم قرن بيستم فقط در كشور اسلامي الجزاير براي بقاي سلطه ضدّبشري خود، در طول 7 سال جهاد آزاديبخش ملّي مردم آن سامان، يك ميليون انسان الجزايري را بوسيله پانصدهزار سرباز خود كشت و نابود ساخت!... و همين امروز نيز امپرياليستهاي غربي و سرمايه داران اردوگاه كاپيتاليسم جنايت بار غربي، به كارها و اعمال ضدّ انسـاني و وحشيـانه خود ادامه مي دهنـد تا هر چه بيشتر منابع طبيعي و ملّي كشورهاي آسيايي و آفريقايي را غارت كنند و براي همين منظور، از هيچ جنايتي فروگذار نمي كنند... البته ما هوادار ديكتاتوري پرولتاريا و سيستم حكومتي بلوك شرق هم نيستيم كه به بهانه برقراري عدالت!، هرگونه صداي مخالفي را از بين مي برد و خاموش مي سازد و مثلاً در روسيه شوروي، جنايات و فجايع در بارتزار در لباس جديدي به نام «تصفيه» و غيره انجام مي دهد... زيرا كه تغيير عنوان نمي تواند ماهيت موضوع را تغيير دهد و ظلم و ستم و كشتار و اعدام بيجا در سايه هرگونه رژيمي كه باشد شايسته تقبيح است... در اينجا لازم بنظر مي رسيد كه شرحي درباره انقلاب اسلامي و سيستم حكومتي اسلامي بنويسيم و آن را در معرض تطبيق و مقايسه با رژيمهاي موجود و انقلابهاي به اصطلاح ملّي دو قرن اخير قرار دهيم، ولي براي احتراز از تفصيل، در اين زمينه چيزي نمي نگاريم و شايد هم بحثهاي خود مؤلف در زمينه حكومت انساني امام علي عليه السلام كه در جلد اول اين كتاب به چگونگي آن اشاره كرده است و در مجلدات ديگر نيز اشاراتي خواهد كرد، براي نشان دادن اين منظور كافي باشد... پى‏نوشتها:‌ آلبرماله در تاريخ انقلاب كبير فرانسه مي نويسد: چون كالون بر مسند خود مستقر شد غارت دارايي آغاز شد. او ميل داشت كه در نزد عموم محبوب واقع شود و بالطبع درباريان از وجوو چنين وزيري شادكام شدند وي تقاضاي هر يك از آنها را ناگفته برمي آورد. از اينقرار مبلغ مستمري درباريان از 28 ميليون به 32 ميليون بالغ شد، پول از طريق استقراض بدست مي آمد و براي آنكه به سهولت استقراض صورت بگيرد به سهولت خرج مي كردند، در ظرف سه سال با اينكه صلح كامل حكمفرما بود، كالون مبلغ 487 ميليون قرض كرد و چون خزانه تهي شد، وي طرحي را تهيه و به شاه پيشنهاد كرد؛ لويي شانزدهم چون نظري به آن لايحه نانداخت فرياد زد: «اينكه سراسر گفته هاي نكر است؟»، و كالون در پاسخ به عرض رسانيد!: «اعليحضرتا! نجات مملكت بوسيله اصلاحات جزئي و فرعي ميسر نخواهد شد بايد اصلاحات را از شالوده و پايه گرفت و بنا را بالا آورد تا منتهي به ويراني نشود». (تاريخ قرن هيجدهم آلبرماله، ترجمه رشيد ياسمي، ج 2، صفحه 334). ــ مترجم. تاريخ الثورة الفرنسيه، از حسن جلال، نقل از الجمعيات الوطنية، عبدالرّحمن رافعي. اقتباس از كتاب الثورة الفرنسيه. مطالب بالا، باتفصيل بيشتر و صريحتر در كتاب تاريخ قرن هجدهم و انقلاب كبير فرانسه، ترجمه رشيد ياسمي، ج 2 شرح داده شده است. اقتباس از كتاب الثورة الفرنسية، صفحه 110. از همان كتاب، صفحه 113. اقتباس از كتاب الثورة الفرنسية، صفحه 116 ـ 115. از كتاب تاريخ علم الادب عندالافرنج والعرب، از «روحي الخالدي». تاريخ آلبرماله، انقلاب كبير فرانسه، ترجمه رشيد ياسمي، ج 2، صفحه 389. سرزمين و مردم فرانسه، ترجمه محمود مصاحب، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب، صفحه 107 ـ 106. تاريخ تمدن غرب...، ترجمه پرويز داريوش، ج 2، فصل 18، صفحه 100. تاريخ تمدن غرب...، ترجمه پرويز داريوش، ج 2، فصل 18، صفحه 101. براي آگاهي بيشتر در اين زمينه به كتابهاي تاريخ تمدن ويل دورانت، تاريخ تمدن غرب، سرزمين و مردم فرانسه و كتابهاي ديگري كه مربوط به تاريخ و انقلاب كبير فرانسه است مراجعه شود.   ( ادامه دارد ) منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت( قسمت پانزدهم ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/2983-امام-علي-(ع)-صداي-عدالت-انسانيت(-قسمت-پانزدهم-).html امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم  مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا  فهرست مطالب :ادبا، رهبران بشريتند ( بقیه )  ، پيمانه اي كه لبريز مي شود جورج سجعان جرداق Sun, 12 May 2013 07:36:21 +0430   امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم   مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا  ( قسمت پانزدهم ) فهرست مطالب : ادبا، رهبران بشريتند ( بقیه )  پيمانه اي كه لبريز مي شود ******* يكي از آنان در اين زمينه مي گويد: «قاعده كلّي: با كمال پارسايي به حقِّ اعتقاد آزاد در هر چيزي كه موجب تيرگي صفاي جامعه نمي شود احترام بگذار؛ چرا كه اشتباهات انديشه ذهني، هيچگونه اهميتي براي دولت ندارد و اختلاف و تنوع آرا و افكار، هميشه در بين موجوداتي كه مانند انسان نقصي دارند، ناراحتيهايي ايجاد خواهد كرد!(1) . و «ديدرو» در همان كتاب مي گويد: «بدترين و سختترين دشمنان دولت، تنها كساني هستند كه مي توانند به پادشاهان چنين الهام دهند كه آن عده از افراد ملّت كه مطابق نظر و رأي آنان فكر نمي كنند، سزاوار اعدام هستند و حق ندارند در مزاياي جامعه سهيم و شريك باشند!»( 2) .  «آلبربايه»، سخن پرارزش و گرانقدري را براي ما نقل مي كند كه منسوب به يكي از ادباي فرانسه در آن عصر است. و ما اين سخن را در اين فصل به آن جهت مي آوريم كه اولاً باموضوع مورد بحث ما همگام است و ثانياً ضرورت ايجاب مي كند كه ما مفهوم آن را امروز در شرق عربي درك كنيم و بفهميم. آن اديب فرانسوي مي گويد: «آنچه كه شخص «گمراه» بخاطر آن كيفر مي بيند، جرأت و شهامت او در اين است كه خود فكر مي كند و به انديشه و خرد خود ايمان مي آورد و ملحد و زنديق در نظر رجال ديني و كشيش، مردي است كافر كه بايد صاعقه آسماني او را نابود سازد؛ او سزاوار نابودن شدن است، چرا كه شكل اجتماعي را دگرگون مي سازد! و با اينحال، همين فرد گمراه! در نظر حكما و بزرگان، مردي است كه به افسانه هاي شاطر حسن عقيده ندارد!!... و سپس چه مي شود؟ آيا هنوز دوران آن نرسيده اسست كه «همزيستي» پرتوافكن شود؟ افراد شريف و بزرگي با يكديگر به دشمني مي پردازند و بدون شرم و خجالت به دليل نزاع درباره الفاظ و غالباً به علّت انتخاب بعضي اشتباهات، يكي آن ديگري را تحت فشار قرار مي دهد و به اين علّت با همديگر به نبرد برمي خيزند كه هر كدام نام گوناگوني از قبيل: لوتريها، كالونيها و كاتوليكها را بر خود نهاده اند»(3 ) دائره آزاديخواهي با قلم ادباي قرن هيجدهم، توسعه و گسترش يافت؛ و آنگاه آنان خواستار همه گونه آزادي براي مردم (نه فقط آزادي ديني) شدند و مردم را براي گرفتن آزادي كامل، بعنوان اينكه حقّ طبيعي توده ها است، تحريك و ترغيب كردند. و برپايه همين اصل بود كه ادباي فرانسه مي گويند: انسان آزاد است در اينكه به چيزي معتقد باشد يا نباشد!، براي آنكه شرط اساسي در همه اينها (عقايد) آن است كه انسان از روي انديشه و بينش ذهني به چيزي ايمان بياورد و در آنچه كه به آن فكر مي كند و يا آن را درك مي كند، صادق و راستگو باشد، براي آنكه هر چيزي را كه انسان از روي اكراه و اجبار يا بعنوان تظاهر و رياكاري انجام دهد كـوچكتـرين فـايـده اي نـدارد؛ بلكـه ايـن كـارهـا بـه ضـرر و زيان نزديكتر است. اين گروه از ادبا، آزادي بيان فكر و نظر و آزادي دفاع از آن و همچنين آزادي انسان را تقديس كردند و هرگونه قيد و حدي را از بين بردند و فقط يك شرط را پذيرفتند و آن اينكه: آزادي فرد نبايد به آزادي ديگري صدمه برساند؛ و البته اين تزاحم فقط هنگامي رخ مي دهد كه انسان در احترام به آزاديهاي همگاني، كوتاهي كند. «ديدرو» در دائرة المعارف، ماده «آزادي اجتماعي»دراين باره مي گويد: «آزادي: داشتن اين حق است كه ما هر چيزي را كه قانون اجازه مي دهد، انجام دهيم». ادبا و متفكّران فرانسه حملات وسيع خود را در هر ميداني كه مفهوم آزادي به سوي آن راهبري مي كرد، ادامه دادند، و به همين منظور بود كه در مسئله مساوات، دقت بيشتري كردندو براي آن برنامه ها و قوانيني وضع نمودند. و با حرارت و سرسختي تمام خواستار تحقّق آن شدند. آنان سيستمهايي را كه تفاوت و اختلاف وحشتناكي بين فقرا و ثروتمندان، ايجاد مي كرد مورد حمله قرار دادند و بشدّت از مالياتهايي كه بر دهقانان و كشاورزان تحميل شده بود، انتقاد كردند و از وحدت نژادهاي بشري، طوري دفاع كردند كه «بشريت» از آنان سپاسگزار است. و در تقبيح برده ساختن انسانهاي سياه پوست سرسختي و شدّت شرافتمندانه اي از خود نشان دادند. و چه بسيار شد كه «منتسكيو» انديشمند بي نظير، دلايل پوچي را كه در قوانين بشري براي تجوزي برده ساختن انسانهاي سياهپوست وجود داشت، ريشخند و استهزا كرد و سوداگران اين قبيل دلايل را در زير باران سيل آسا و ويران كننده توبيخها قرار داد(4 ) . حملات قاطع و كوبنده بر ضدّ زشتيها و تباهيهاي حكومت استبدادي كه «لويي چهاردهم» پايه هاي آن را در قرن هفدهم محكم كرده بود در ادبيات قرن هيجدهم فرانسه افزايش يافت و ادبا و متفكران و نويسندگان در آماده ساختن ملّت براي مطالبه سيستمِ حكومتي كه حقوق طبيعي افراد را محترم بشمارد و با طغيان و تجاوز مبارزه كند و بر پايه مصالح مشترك و منافع همگاني استوار شود كوشش كردند و چون ملّت، خود، بهتر از اشراف و نجبا، مصالح خود را تشخيص مي داد، ادبا و متفكران بهتر ديدند كه خود ملّت قوانيني را وضع كند كه او را زنده سازد و از او حمايت و پشتيباني كند و همچنين خود ملّت كسي را انتخاب كنند كه اين قوانين را مراعات و اجرا كند و بدين ترتيب، ملّت، حاكم خود مي شود. «مابلي» در كتاب خاطراتي از نظام طبيعي و سياسي جمعيت هاي سياسي دراين باره چنين مي گويد: «از واجبات ضروري آن است كه خود ملّت برنامه ها و قوانين خود را وضع كند، براي آنكه ملت از موجوداتي عاقل و انديشمند تشكيل مي شود». ادبا و نويسندگان فرانسه بخوبي دريافتند كه استبداد به هر رنگ و شكلي كه باشد دشمن فكرِ ايجاد يك ميهن صالح و سالم است؛ براي آنكه استبداد دشمن همه خصلتهاي انساني است كه بشريت را به جلو مي راند!. «لابروير» در اين زمينه مي گويد: «ميهن نمي تواند در سايه استبداد زندگي كند!» و «با وجود ظلم، وطن معني ندارد». ادباي اين دوران، در جنبش و حركت بي اماني بسر مي بردند و افكار و انديشه ها هم در طوفان سركش و روزافزوني قرار داشت. ولي در ميان همه صداهاي خيرخواهانه، دوصدا بيشتر از همه اوج يافت و بالاتر از همه قرار گرفت و به مفاهيم آزادي، حرارت و نيرو بخشيد و آن را به مثابه نان و آب و نور وهوا به مردم تقديم داشت، اين دو صدا مربوط به دو شاعر و اديب بزرگ «روسو» و «ولتر» بود كه تاج و تخت استبداد و خودكامگي را از بين بردند و اركان بردگي را نابود ساختند و به سرنوشت انسان و سرچشمه نيكي كه از استقلال وي و پاره كردن زنجيرها و قيدها ناشي مي شد، ايمان آوردند و سزاوار مقام شامخ و بزرگ خود، در صف پيشين پدران بزرگ انسانيّت شدند. «ژان ژاك روسو» نخستين پدر و رهبر انقلاب كبير فرانسه و اوليّن سازنده بنيادي بود كه اصول و مبادي انقلاب كبير از آن ناشي شد. تأثير روسو در فرانسه و اروپا طوري افزايش يافت كه اروپا را پوششي از افكار و نظريّات وي و حماسه اي براي آن، فرا گرفت. همه آثار روسو، حاكي از لزوم ويران ساختن نظام و بنياد اجتماعي موجود آن روز اروپا و جهان است. ولي كار اساسي او در اين زمينه همان كتاب «قرارداد اجتماعي»(5) وي است كه در آن وضع و شكل سيستمي را كه بايد سرمشق و برنامه حكومتها باشد، نشان مي دهد و رابطه حاكم و محكوم، ملّت و زمامدار را روشن مي سازد و درواقع، انقلاب كبير درآينده، قسمت اعظم اساس مايه، هدفها، شعارها و اصولش را از آن اخذ كرد. و چون اين كتاب پيوند محكمي با انقلاب فرانسه داشت، «انجيل انقلاب» لقب گرفته است؛ و البتّه اهل اطلاع مي دانند كه «روبسپير» (يكي از قهرمانان جاويد انقلاب) يكي از شاگردان روسو بود كه بيشتر از همه مردم با او پيوند داشت و از افكار او كسب روشنايي مي كرد.  چنانكه باز مي دانند «مارا» (يكي ديگر از رهبران انقلاب) بسياري از مردم فرانسه را در خيابانهاي پاريس به دور خود جمع مي كرد و هر روز براي آنان صفحات بيشماري از اين كتاب روسو را مي خواند.  محور دعوت روسو در اين كتاب بي نظير، اصل: «سيادت و رهبري ملت» بود؛ چرا كه ملّت، صاحب اصلي و حقيقي قدرت و حكومت است و زمامدار با اراده همه مردم به مقام زمامداري مي رسد و از اينجا است كه او وكيل و نماينده همين ملت است كه هر وقت بخواهد حكومت را به او مي سپارد و هر زمان اراده كند، او را از كار بركنار مي سازد. روسو در نوشته هاي خود (چه در قرارداد اجتماعي و چه در كتابهاي ديگرش) همه مسائلي را كه مورد نياز و توجّه فرانسويان و ديگر مردم زمانش بود، مورد بحث و بررسي قرار داده، و درباره يكايك آنها به تفصيل سخن گفته است. او درباره همزيستي ديني و همچنين درباره آزادي فكر، مسئله مساوات در حقوق و وظايف و منابع طبيعي آن، بسيار سخن گفته است. او انديشه قديمي و كهنه مربوط به «حقّ خدايي پادشاهان»! را در هم فرو ريخت. و البته ما نمي توانيم در اينجا افكار و نظريات او را درباره اين مسائل مهم نقل كنيم، زيرا كه او در تمام نوشته ها و در سراسر دوران زندگي خود، آنها را مورد ارزيابي و بررسي قرار داده است، و علاوه بر آن آرا و افكار وي به اندازه اي مشهور است كه بـه ما اجازه نمي دهد آنها را در اين كتاب نقل كـنيم. بر همه اين مطالب بايد كتاب بزرگ وي «اميل» (6) را نيز بيافزايم كه مسائل و مشكلات عمومي را به طور مستقيم مورد تجزيه و تحليل قرار نداده، بلكه هدف و نظر وي از نوشتن آن، پرورش و بارآوردن انسان به شكل نيكو، آزاد و زيبا در ميان خوشيهاي زندگي برادرانه و تنها بدست طبيعت ساده و بي نيرنگ بود. طبيعتي كه مادر بزرگوار و گرانقدري است كه درباره فرزندانش نيرنگ و حيله بكار نمي برد؛ آنان را استثمار نمي كند و انديشه و عقل آنان را به بردگي نمي كشاند بلكه آن را آزاد مي گذارد كه راه را ببيند و آزمايش كند و ذخيره اي براي خود اخذ كند، تا در كاري كه انجام مي دهد، بر پايه نيكي و خير رشد و تكامل استوار باشد. من فكر مي كنم كه شما هدف نهايي اين دعوت را كه به طبيعت زيبا و نيكو و آزاد فرا مي خواند، دريافته باشيد: در وراي اين دعوت، به طور شجاعانه و سرسختانه براي زشتيهاي رژيمها و رسوم كهنه و قديمي كه انسان را به زنجير كشانيده بود، نشان داده مي شد و انسان را آماده مي ساخت تا روش آيين آزادي را براي پي ريزي بنياد جديد انسانيت اخذ كند تا در شكل جديد آن، همه جنبه هاي خير و نيكي كه در اعماق وي وجود دارد، بظهور بپيوندد. و سپس انسان را آماده مي ساخت كه سنت و روش مساوات را بدست آورد. ... اين مرد بزرگ تحت فشار قرار گرفت و از مصائبي كه گريبانگير وي شد اين بود كه يك دستور شاهانه با بزرگواري بي دريغانه اي صادر شد كه كتابهاي وي در «پاريس» سوزانيده شود... و آنگاه آثار وي به آتش كشيده شد... و همچنين يك دستور ملوكانه و بزرگوارانه ديگري نيز صادر شد كه بر طبق آن او را دستگير سازند تا مقدمه اي براي شكنجه وي در زندان «باستيل»باشد و او ناچار شد كه بگريزد و قسمت اعظم عمر خود را در دربدري و آوارگي بسر برد. ولي او پس از آوارگي با كسي ملاقات كرد كه او را از شرّ اهل تعصّب حفظ كرد و آزار كوته فكران را ولو براي مدّتي، از او برطرف ساخت. اين شخص همان «فردريك» بزرگ، پادشاه آلمان بود كه به طور استثنا از سبك و روش گروه طبقه خود، در فشار و آزار متفكّران پيروي نكرد، بلكه آنان را محترم داشت و از ايشان پشتيباني كرد و در نزد آنان به شاگردي پرداخت و دريافت كه چگونه در برابر بزرگي و عظمت آنان، سر خود را بعنوان احترام فرود آورد! او در كنار انديشمندان بسر برد و افتخار كرد كه در دوران آنان زندگي مي كند! ولي اين پادشاه بزرگوار نمي توانست به طور دائم از روسو حمايت كند؛ چرا كه دست پدران روحاني در عصر وي، همچنان دراز بود! و به همه جا مي رسيد. آنان روسو را به «كفر و زندقه» و گمراهي و اعراض از دين متهم ساختند و احتمال زياد مي رفت كه با همين اتهام او را بسوزانند، و از همينجا بود كه روسو در سال 1766 عازم انگلستان شد و چون دوران تجاوزات در فرانسه بپايان رسيد به فرانسه بازگشت(7). امّا ولتر، دومّين رهبر انقلاب كبير و بزرگترين نقاد كوبنده، در تاريخ بشر، و انديشه اي كه يك لحظه آرام نمي گرفت و بنيادي را ويران مي ساخت يا پي ريزي مي كرد و يا در راه يكي از اين دو در كار بود! تأثير او در رهبري مردم فرانسه و ملتهاي اروپايي پس از فرانسه كمتر از روسو نبود؛ تا آنجا كه تاريخ نويسان قرن هيجدهم، همه اين قرن را «عصر ولتر» مي نامند. و گويا قانون و نظام هستي، در اين مرحله حساس و قاطع از تاريخ بشريت با «ولتر» بر اروپا و جهان منّت نهاد. چنانكه با «روسو» بر اروپا و دنيا منّت نهاده بود، تا بر عدالت و دانايي و دورانديشي خود گواه باشد. نخستين چيزي را كه «ولتر» با خود همراه داشت، رسالت برادري و همزيستي بين افراد انساني بود. و بيشتر از نيم قرن به طور جدّي يا بوسيله انتقاد و ريشخند كشنده، در راه آن كوشيد و از عظمت و نبوغ بي نظير وي هزار شمشير و هزار نيزه بيرون آمد! كه كجيها و انحرافات تعصّب و متعصّبين را اصلاح مي كرد و همه آنها متوجّه دادگاههاي تفتيش عقايد و گردنهاي رجال گناهكار آن مي شد و جنگهاي مذهبي را (كه پيروزمند و شكست خورده؛ هر دو را از بين مي برد و داغ ننگي بر پيشاني تاريخ بود) پايان مي بخشيد و از ميان برمي داشت. ولتر با گفتارها و اصول و موقعيتهايي كه بوسيله آنها با تعصب و فشار و اختناق جنگيد در عاليترين مقام، در تاريخ دفاع از آزادي قرار گرفت. نخستين حمله وي بر ضدّ خرافات و تعصّب، كتابي بود كه نام بي پرده و پرشهامت گورستان خرافات را بر آن نهاد كه در نخستين بخش آن چنين آمده است: «آن كس كه بدون تفكّر و انديشه، مذهب و آئيني را مي پذيرد (مانند بسياري از مردم) بيشتر به گاوي مي ماند كه خود را تسليم يوغ مي كند و آزادانه و با رضايت خود، آن را بر گردن مي نهد!». گروهي از مردم كه «كالاوسيروان ودي لابار» خوانده مي شدند، مورد ظلم و ستم پاپ و پدران روحاني و طبقه حاكمه و ژاندارمهايشان قرار گرفته بودند كه فراموشي بر آنان سايه افكنده بود و خاطره دردناك آنان مانند خاطره بسياري از جنايات و فجايع، به طاق نسيان سپرده شده بود! ولي به محض اينكه ولتر از داستان آنان آگاهي يافت ناراحت شد و به جنبش درآمد و در حاليكه آنان در دل خاك پوسيده بودند به دفاع از آنها پرداخت و وارد پيكارهايي شد كه در طول تاريخ و در عمر انسان، اثري جاوداني داشت. و اين كار انعكاس عميق و وسيعي بوجود آورد كه دلها و قلبها پاسخگوي آن بودند و در سراسر قاره اروپا و در هر خانه اي، افكار و انديشه ها را به خود مشغول داشت. ولتر از مردم خواست كه با همديگر مانند فرزنداني كه از يك پدر بدنيا آمده اند، رفتار كنند ولو آنكه عقايد و افكار آنان با يكديگر اختلاف داشته باشد؛ ولتر در اين خواست خود به پند و اندرزي كه بي فايده بود و سودي نداشت، نپرداخت بلكه از راه دليل و برهان مردم را قانع ساخت. وسيله قاطع او در تبليغ افكار و آراي خويش در بين مردم، روش و سبك يگانه و محرك او (كه با داشتن آن ممتاز بود) و نيروي عالي و پيروزمند او در بيدار ساختن درك و احساس و رهبري عواطف و افكار بود. او اگر با انديشه و فكر به سوي تو مي آمد، عقل و قلب و انديشه تو را تسخير مي كرد و آن را با سبك و روش خود از نو به هم مي آميخت و نظر و فكر خود را در آن جاي مي داد. او در يادداشتهايي كه در زمينه همزيستي دارد و آنها را در سال 1775 به پادشاه فرستاده است چنين مي گويد: «... ترك، چيني، يهودي و سيامي، همه برادر من هستند، آري، چرا نباشند؟ در اروپا چهار ميليون نفر زندگي مي كنند كه وابسته به كليساي رم نيستند؛ آيا ما بايد به هر يك از آنان بگوييم: آقاي عزيز! چون شما كافر بوده و محكوم به عذابي هستيد كه نمي توانيد از آن فرار كنيد، من نمي خواهم كه با شما آشنايي داشته باشم، معامله كنم و غذا بخورم؟»(8) .  ولتر، خواستار آزادي به مفهوم وسيع آن و با جميع مظاهري كه دارد شد و آن را «آزادي كامل شخصي» ناميد؛ به اين معني كه هر شخصي آزادي كاملي داشته باشد كه بدون مراعات دقيق نص قانون به محاكمه كشانده نشود(9) و شايد شما امروز بگوييد كه خواستن اينكه هيچكس بدون اجازه قانون محاكمه نشود، مسئله مهمي نيست؛ ولي از اين امر غافل هستيد كه اين قاعده، اصلي اساسي از اصول قرن شما است! ولي در عصر ولتر، مسئله اينگونه نبود، چه كه در آن زمان چيزي آسانتر از اين نبود كه پادشاه و يا افراد خانواده وي و يا رجال دربار و نزديكان و چاپلوسان متنفذ، با يك تهمت ساختگي و يا بدون هيچگونه اتهامي، هر كسي را كه بخواهند روانه زندان كنند. و در اين زمينه كافي است كه شما از داستان «نامه هاي رسمي و مهر شده» كه در بحثهاي گذشته به آن اشاره كرديم مطلع شويد تا بدانيد كه گروه متنفذين چگونه به آساني مي توانستند از شرّ دشمنان خود آسوده و راحت شوند و در اينصورت است كه شما ارزش و قدرت ضربه اي را كه ولتر متوجه آنان ساخت خواهيد فهميد كه توده مردم و طبقات اصيل اجتماع را نوكر خود فرض مي كردند و كيفر دادن به آنان را (بدون مجوز قانوني) يكي از امتيازات خاصّ خود"مي دانستند. ولتر درباره عدم مساوات اجتماعي ميان طبقات مردم، با حرارت و شدّت و قدرت تمام در فرهنگ فلسفي(10) خود چنين مي گويد: «چرا ما اين گروه بسيار از مردم زحمتكش و بيگناه را كه در طول سال كار مي كنند و رنج مي برند تا ثمره زحمت و رنج خود را در اختيار شما بگذارند، به حال خود رها كنيم كه قرباني تحقير و ظلم وستم و غارت شوند و در قبال آن، آن مرد بيكار و نالايق و بدكردار را كه از دسترنج زحمت كشان بهره مند مي شود و از محروميت و بدبختي آنان سود مي برد، محترم بشماريم و در موردش تملق بگوييم؟»(11).  ولتر بشدّت از وحدت نژاد بشري دفاع مي كند و به برده ساختن سياهان حمله مي كند و عاملين اين كار را مورد تمسخر قرار مي دهد و دلايل آنان را پوچ مي شمارد. اينك به اين قسمت از داستان كانديد توجه كنيد: كانديد، قهرمان داستان در نزديكي «سيرينام» با سياه پوستي روبرو مي شود كه لباسي از كرباس پوشيده است، لباسي كه فقط زيرشلواري! بود: «ساق پاي چپ و دست راست اين مرد بيچاره و بدبخت قطع شده بود و كانديد با زبان هلندي به او گفت: «تو را به خدا، برادرم، در اينجا با اين وضع دردناك چه مي كني؟ سياهپوست پاسخ داد: «منتظر اربابم آقاي «واندردندر» بازرگان مشهور هستم كانديد پرسيد: «آيا آقاي «واندردندر» تو را به اين وضع كه مي بينم انداخته است؟  مرد سياه گفت: «بلي آقا!... اين يك رسم است. يك زيرشلواري كرباس، تنها لباسي است كه هر سال به ما مي دهند.  و در هنگامي كه ما در كارگاه نيشكر كار مي كنيم و انگشتان ما در زير سنگ آسياب قرار مي گيرد، همه دست ما را قطع مي كنند و اگر ما بخواهيم فرار كنيم، ساق ما را قطع مي كنند و براي من هر دو حادثه اتفاق افتاده است و اين قيمت شكري است كه شما در اروپا آن را مي خوريد! ( 12) . در اينجا كانديد فرياد مي زند: آه! اي «بنشيلوس» !، تو انتظار اين بدي و زشتي را نداشتي؛ كار از كار گذشته و اكنون ضروري است كه تو خوشبيني خود را تعديل كني و از آن بكاهي!... كامبو گفت: اين خوشبيني چيست؟ كانديد جواب داد: اين خوشبيني آن است كه ما در حاليكه در ميان محنتها و بدبختيها قرار داريم، خيال كنيم كه هر چيزي نيكو و بر وفق مراد است. اشك از ديدگان كانديد، در حاليكه به سياهپوست مي نگريست غلتيد و فرو ريخت؛ و او در حاليكه مي گريست وارد شهر «سيرنام» شد(13) . ولتر چون ديد كه حكومت مطلقه و استبدادي، عامل اساسي زشتيها و بدكاريها است، بر ضدّ آن برخاست و با حرارت زياد و پشتكاري كه داشت، آن را مورد حمله قرار داد. او در شعر خود از مفهوم وطن و از زيبايي و دوست داشتن آن سخن گفت و ميهن دوستي را منوط به وجود هم ميهني معرفي كرد كه در آن وطن به حقوق طبيعي خودبرسد و به بهترين و كاملترين شكل از آزادي خود بهره مند شود. او معتقد شد كه اگر كسي مورد فشار و استثمار قرار گيرد و با محروميت روبرو شود، هيچوقت هم ميهن شايسته اي نخواهد بود؛ چرا كه او رابطه اي را كه وي با وطن پيوند دهد، احساس نمي كند. از اشعار او در مفهوم وطن اين بيت است: «ميهن، در قلبها و دلهاي پاك چه گرانبها است». او سرمايه داران را به نفاق و دورويي در دوست داشتن ميهن متهم ساخت و گفت: «انسان بين خود و وجدانش اين سؤال را مي كند كه: آيا سرمايه دار واقعاً و از صميم قلب ميهن را دوست مي دارد؟». صداي ولتر(14) در كنار صداي دوست بزرگش روسو همچنان ارتفاع و گسترش يافت و فريادش همچنان در گوشها طنين افكن شد تا آنكه بنيادهايي را از هم فرو ريخت، كاخهايي را از هم پاشيد و تاج و تختهايي را سرنگون ساخت و دنيايي را تكان داد و كمر تعصب و خرافات را شكست و دماغ آن را بر خاك ماليد و پوست آن را از هم دريد و پاره كرد! و سپس با گل وخاك، پيشاني تجاوزكاران و دماغ ستمكاران را گل آلود كرد و آنان مانند سگان، بر روي دمهايشان نشستند و به عوعو پرداختند! پيمانه اي كه لبريز مي شود يا ديگي كه مي جوشد! * همچنانكه عظمت شكسپير، آثار جاوداني وي را بوجود آورد و عظمت دانته، كمدي الهي و عظمت روسو انقلاب كبير را آفريد، «بزرگي و عظمت!» نجبا هم مالياتي بوجود آورد كه «ماليات نمك» نام گرفت!  پس از بررسي سريع و كوتاهي كه از قرون قديم تا پايان قرن هيجدهم بعمل آورديم و ديگر نزديك است كه به پايان راه برسيم، ضروري است كه با شتاب و سرعت به اوضاع عمومي كه كمي پيش از انقلاب كبير وجود داشت، نظري بيفكنيم. طبقات ملّت فرانسه پيش از انقلاب، همچنان برپايه نظام قديم خود استوار بود؛ يعني ملّت از سه طبقه تشكيل مي شد كه به شكل زير مشخّص مي شدند: طبقه اشراف، طبقه رجال دين (پدران روحاني) و طبقه توده ملّت  طبقه اشراف همان قدرت و نفوذي را دارا بود كه شرح داديم، و با اينكه لويي چهاردهم اين طبقه را در برابر اراده مطلقه خود خاضع كرده بود، ولي بايد توجه داشت كه اين خضوع در برابر قدرت و سلطنت خود او بود نه در قبال قدرت و نفوذ اراده عمومي و از همين جا بود كه اين طبقه بسياري از امتيازات خود را كه در دوران فئوداليسم از آنها بهره مند بود، حفظ كرده بود. طبقه رجال ديني (پدران روحاني مسيحي) هم با طبقه اشراف در امتيازات فراوان شريك بودند. پدران روحاني مي خوردند و كار نمي كردند(15) بازجويي مي كردند و بازخواست نمي شدند، محاكمه مي كردند و محاكمه نمي شدند و همانند دولت، به جمع ماليات مي پرداختند. و علاوه بر همه اينها، آنان جاسوسان چشم باز تعصّب و خرافات بودند كه هيچيك از افكار و عقايد مردم از آنان پوشيده نمي ماند و از بكار بردن هيچ ابزار و وسيله اي هم براي شكنجه آزادگان فروگذار نمي كردند. اين طبقه پناهگاه محكم و خلل ناپذيري بود كه ارتجاع و اپورتونيسم (سازشكاري و ابن الوقتي) به آن پناه مي برد. اين گروه سلاحهاي برنده اي در دست پادشاهان و اشراف براي از بين بردن هرگونه پيشرفت و ترقي بودند. اين وضع پدران روحاني، بي شباهت به وضع بسياري از رجال ديني در بسياري از كشورهاي دنيا در قسمت اعظم مراحل تاريخ نيست. امّا طبقه سوّم، همان طبقه توده بدبخت و محروم بود كه كار مي كرد و نمي خورد و به كشت مي پرداخت و درو نمي كرد و به زشت ترين و ننگين ترين شكل استثمار مي شد. و اين همان توده اي بود كه متفكران و ادبا و نويسندگان و شعرا و مخترعان و بزرگان واقعي كه از ابتدايي ترين قرون تا قرون تمدّن و ترقي، رهبري بشريت را بعهده داشتند، از ميان آن برخاسته بودند در گفتار زير، ما وضع اين طبقه را بررسي و توصيف مي كنيم كه عنصر و عامل اساسي در بزرگترين انقلابي بشمار مي رود كه تاريخ بشر آن را شناخته است. فشاري كه به توده مردم وارد مي آمد، چنان شديد و كشنده بود كه چگونگي آن توصيف ناپذير است. ولي فرزندان ملّت به اندازه اي پاكدل بودند كه بعضي از خواستهاي كوچك خود را به دو طبقه ستمگري كه بر آنان ظلم مي كردند، عرضه مي داشتند و بخاطر تحقّق يافتن اين خواستها، دوستي كامل خود را نسبت به شاه و آن دو طبقه ابراز مي داشتند؛ ولي هيچيك از خواستهاي آنان برآورده نمي شد و به هيچكدام از سخنان آنان گوش فرا داده نمي شد. از همين قبيل، احتجاج مردم منطقه «كاركاسون» بود كه آن را به ضميمه بعضي از شكاياتشان به پادشاه «لويي شانزدهم» فرستادند و در آن به بدبختي و وضع ناگوار خوداشاره كردند؛ ولي همه اين خواستها و شكايتها همراه با دعوا از بين رفت. آنچه كه در اين خواستها آمده بود نشان مي داد كه: آزادي عقيده پايمال شده است، پاپ ماليات سالانه اي دارد كه از ملّت فقير و بينوا جمع آوري مي شود، ماليات بدون ملاحظه حال مردم وضع مي گردد و مجمع عمومي تشكيل نمي شود و اگر هم تشكيل شود، سودي از آن بدست نمي آيد و علاوه بر آن، فرزندان ملّت حق ندارند از كارهاي مهم و باارزش سردرآورند و در آنها دخالت كنند؛ زيرا كه كارهاي مهم وقفِ خاصّ اشراف و فرزندانشان است. صاحبان خواستهاي ذكر شده در بالا، از روي يأس و نااميدي به مسئله اي كه از همه كارها بدتر و ناگوارتر بود اشاره نكرده اند و آن اينكه: در فرانسه مجلسي بود كه نام «مجلس پادشاه» كه كوچكترين كار آن، لغو احكام قضايي صادره از جانب دادگاههاي فرانسه بود. اين احكام اگر بر ضدّ يكي از فرزندان و افراد طبقات ممتاز صادر مي گرديد، بلافاصله لغو مي شد. امّا كارنامه هاي رسمي و مهر شده (كه سخن درباره آنها گذشت) سخت تر و شديدتر بود. تاريخ به ما خبر مي دهد كه يكي از دادگاههاي فرانسه، اخطار و احتجاج طولاني اي درباره مردي به نام «مونرا» به «لويي پانزدهم» تقديم داشت كه نشان مي داد مأمورين ماليات شاه درباره اين مرد «نامه مهر شده»اي بدست آورده و با استفاده از آن، او را در زنداني كه شبيه به حفره اي تاريك در داخل زمين بود، شكنجه داده اند. در اين اخطارنامه، درباره فجايع «نامه هاي رسمي و مهر شده» چيزهايي ذكر شده است كه ما را از كارهاي وحشتناك و نكبت باري آگاه مي سازد. لحن اين نامه احتجاج، بسيار شديد بوده و در آن توهين و تقبيح آشكاري بچشم مي خورد كه قضات دادگاه نسبت به اشراف و فرزندانشان اعمال نموده و آنان را با «كوچكي» و «پستي»، توصيف و معرفي كرده اند. و سپس نوبت به مسئله اي كه به نام «حقّ شكار» مي ناميدند، مي رسد كه بر محروميت توده مردم، مخصوصاً دهقانان و كشاورزان مي افزود و اگر آنان در سرزمين خود اقدام به شكار بعضي از حيوانات مي كردند يا كشتزار خود را تميز كرده و آن را از علفهاي هرزه پاك مي كردند، يا به زندان مي رفتند و يا كشته مي شدند؛ چرا كه بايد زمينه كشتزار براي شكار آماده باشد و طوري باقي بماند كه به شاه و امرا امكان دهد كه در آنجا حيوانات يا پرندگاني را پيدا كنند كه شكار آنها موجب مسرت خاطرشان مي شود!... موضوع هرج ومرج ماليّات هم بيشتر از همه مردم را رنج مي داد و تحت فشار مي گذاشت. ماليّات از گروهي اخذ مي شد و از گروهي ديگر يك دينار هم گرفته نمي شد و تعيين اوقات جمع ماليّات هم بسته به نظر خود مأمورين ماليّات بود و گاهي مي شد كه در يكسال، چندين بار ماليّات مي گرفتند! و البتّه تعيين مقدار ماليات هم باز بسته به ميل خود مأمورين جمع ماليات بود و تقسيم و توزيع آن در بين طبقات هم به دور محور «هرج و مرج» و «استبداد و خودكامگي» مي چرخيد. اشراف فرانسه نيمي از اراضي را «مالك» شده بودند و نصف ديگر آن در تملك دهها ميليون افراد ملّت بود. دهقانان در زمينهاي نجبا به كار مي پرداختند و خود، گرسنه مي ماندند و اين گروه نالايق و نادان كار نمي كردند و ثمره كوشش و رنج دهقان را مي مكيدند و علاوه بر اين آنان هيچ چيزي را در قبال اين اراضي و محصول و توليد فراوان آن، بعنوان ماليّات نمي پرداختند. و اين فقط گروه دهقانان بودند كه مالك قسمت كوچكي از زمين بودند و ماليات مي پرداختند. مالياتي كه بايد توده مردم بپردازند، چنان سنگين بود كه قابل تحمل نبود؛ چرا كه هر يك از اين گروه بدبخت و محروم مي بايد چهار نوع ماليات بپردازد در صورتي كه امكان پرداختِ يك نوع آن را هم نداشت. و كاملاً مشخص است كه پرداخت چهار نوع ماليات، چه وضعي را بوجود خواهد آورد.  يك نوع ماليات را در قبال زمين و محصول ناچيز خود به دولت مي پرداخت. مالياتي هم به كليسا مي داد و ماليات سوم را «نجيبي» كه در زمين او بسر مي برد مي گرفت و ماليات چهارمي هم وجود داشت كه «اختراع» عجيبي بشمار مي رود و بنحو شگفت آوري جعل و وضع شده بود!. اگر عظمت شكسپير، آثار جاوداني وي را بوجود آورد و اگر عظمت دانته كمدي الهي و عظمت روسو انقلاب فرانسه را آفريد، «بزرگي» و «عظمت» شاه و نجبا هم ماليات بر «نمك»! را بوجود آورد!...  بدينصورت كه دولت و حكومتشان فروش «نمك» را در اختيار خود داشت و بر هر فردي لازم كرده بود كه در هر سالي مقدار معيني از آن را بخرد، خواه مورد استفاده وي باشد يا نباشد! و البته قيمت اين مقدار نمك هم واقعاً گران بود؛ به طوري كه بسياري از مردم توانايي خريد آن را نداشتند ولي از طرفي هم مجبور بودند كه زير سرنيزه حكومت شكنجه آن را بخرند. نسبت مالياتي كه هر دهقان سالانه از مجموع درآمد خود مي پرداخت از قرار زير بود: از هر صدفرانكي كه بدست وي مي رسيد، 53 فرانك مربوط به دولت بود!»، 15 فرانك آن را كليسا مي گرفت 15 فرانك هم مخصوص «نجبا» و «اشراف» بود و 17 فرانك باقي هم براي رفع نيازمنديهاي دهقان بدبخت در دست وي مي ماند(16) و تازه «ماليات نمك» را هم بايد از همين 17 فرانك باقيمانده بپردازد؟. بدين ترتيب «لويي چهاردهم»، ملّت را قرباني فقر و بدبختي كرد... و پس از وي «لويي پانزدهم» آمد كه فردي نادان و نالايق بود و هدفي جز اداره كارهاي بي ارزش خود و حاشيه نشينان دربارش نداشت؛ او خود را در راهي تنگ و تاريك محصور ساخته بود. مال وپول مي بخشيد و حكم اعدام كساني را صادر مي كرد كه وجو آنها از نظر «وي» يا از نظر «پدران روحاني» خوشايند نبود!. چنانكه «كوشش» و «فعاليت» خود را هم به امضاي «نامه هاي رسمي» و «رفتن به شكار» منحصر ساخته بود تا آنجا كه اگر روزي به «شكار»نمي رفت، مردم مي گفتند: «اعلي حضرت لويي، امروز كار ندارد» . ! در دوران وي بدبختي و محروميت توده مردم بزرگ شد و افزايش يافت... و سپس «لويي شانزدهم» آمد، و وضع ملّت به آن نحوي بود كه به طور اجمال شرح داديم. آسياب بدبختي و محروميت همچنان طبقه دهقان و توده مردم شهرنشين را خرد مي كرد و شاه و امرا و نجبا و پدران روحاني هم همچنان به خوشگذراني و عيش ونوش مي پرداختند و هيچوقت از جايي نمي گذشتند مگر آنكه از ميان دسته گلها و گياهان خوشبو عبور كنند. و اگر در خيابانهاي اين يا آن شهر بر كالسكه هاي خود سوار مي شدند، با اسبها و چرخهاي كالسكه خود، هر كسي را كه مي گذشت، زير مي گرفتند و در همين مورد است كه يك جهانگرد انگليسي مي گويد: «من با چشم خود ديدم كه اين چرخها كودك خردسالي را زير گرفت»(17) . فرزندان طبقات ملّي، همچنان از رنج و بيماري و گرسنگي و لباس ژنده و پاره و مسكني كه در كوخها و آلونكها داشتند (و همانند حفره هاي شغالها و غارهاي حيوانات و دخمه هاي گرگان بود) يكي پس از ديگري مي مردند!... ادبا و متفكران هم همچنان در راه بيدار ساختن روح بزرگي و عظمت مردم و نشر اصول آزادي و نشان دادن انواع فساد و تباهي و زمينه سازي براي نجات و آزادي مساعي زيادي بخرج مي دادند و بسيار مي كوشيدند.( 18( پى‏نوشتها:‌ دائرة المعارف الفرنسيه، تعريب دكتر محمد مندور، ماده «تسامح». دائرة المعارف الفرنسيه، تعريب دكتر محمد مندور، ماده «تسامح». تاريخ اعلان حقوق الانسان، صفحه 82. چنانكه توجه داريد مؤلف محترم، از انقلاب كبير فرانسه خيلي تجليل مي كند و ما در اينجا كه فقط قصد ترجمه كتاب را داريم، نمي خواهيم براي هر مطلبي يك پاورقي بنويسيم!، ولي براي آنكه بدانيد امضاكنندگان اروپايي و مسيحي اعلاميه حقوق بشر! در نيمه دوم قرن بيستم با انسانهاي افريقايي و آسيايي چگونه رفتار مي كنند، فقط به نقل خبري از روزنامه «كيهان» اكتفا مي كنيم. اين خبر كه در شماره مورخ 16 دي ماه 1344 مطابق 13 رمضان 1385 كيهان درج شده است، فقط مربوط به نمونه اي از جنايات ضدّ بشري اروپاييان سفيدپوست مسيحي، در يك كشور آفريقايي است كه خواستار آزادي و حقوق مساوي با سفيدپوستان است... اينك متن خبر: «سرهنگ «مايك هور» فرمانده مزدوران سفيدپوست كنگو ضمن يادداشت خود نوشته است: رفتار ما نسبت به انقلابيون كنگو مانند رفتاري است كه با حيوانات مي شود، ما ده هزار نفر از آنان را در يك مرحله كشتيم كه عدّه بسياري از آنان عمرشان از 18 سال كمتر بود و بعضي از آنان نيز كودكان خردسال بودند». قرارداد اجتماعي بوسيله مرحوم «غلامحسين زيرك زاده» استاد دانشگاه تهران به فارسي ترجمه شد و چندين بار تاكنون چاپ شده است... ژان ژاك روسو در كتاب جال و ديگر خود به نام اعترافات كه در دو جلد جيبي منتشر شده است، توضيحاتي درباره اعمال و كارهاي پدران روحاني مسيحي دارد كه خيلي خواندني است. ــ مترجم. اين كتاب تحت همين عنوان به فارسي نيز ترجمه شده است. شرح حال مفصل وي را در مقدمه قرارداد اجتماعي، ترجمه زيرك زاده و اعترافات، ترجمه فراهاد ــ چاپ هفتم ـ بخوانيد. ـ مترجم. تاريخ اعلان حقوق الانسان، صفحه 83. تاريخ اعلان حقوق الانسان، صفحه 83. منتخب فرهنگ فلسفي ولتر، بوسيله آقاي نصراللّه فلسفي به فارسي ترجمه و چاپ شده است. تاريخ اعلان حقوق الانسان، صفحه 84. هم اكنون نيز وضع بدين منوال است و قيمت الماس و نفت و معادن و منابع طبيعي مثلاً ملت آفريقا كه در اروپا و آمريكا خورده مي شود! خون سياهان است كه به زمين ريخته مي شود. تاريخ حقوق الانسان، صفحه 85 و86. ولتر درباره اسلام نيز نظرياتي ابراز داشته و سرانجام اسلام را بر مسيحيت برگزيده است. در اين زمينه مطالعه كتاب اسلام از نظر ولتر، تأليف آقاي دكتر جواد حديدي، توصيه مي شود. ما در اينجا كاري به ميزان ثروت نبجا و اشراف درباريان آن دوران نداريم، ولي بي مناسبت نيست كه اشاره اي به ميزان درآمد پدران «روحاني مسيحي» كنيم؛ آلبرماله مي نويسد: روحانيون به حكم شرافت و قداست مشاغلي كه داشتند، اولين طبقه مردم مملكت محسوب و به دو صنف تقسيم مي شدند: كشيشهاي قانوني كه بالغ بر شصت هزار نفر بودند و كشيشهاي غيرقانوني، يعني روحانيون روستاها و دهات كه به 000/70 نفر مي رسيدند!.  روحانيون! داراي ثروت هنگفت بودند... در سال 1791 كميته دارايي گزارشي از ثروت و ميزان و دارايي روحانيون به مجلس تقديم داشت كه قيمت اموال منقول و غيرمنقول آنان ر به سه ميليارد تخمين مي كرد. وسعت املاك كشيشان، يك خمس مساحت فرانسه بود. در بعضي ولايات مثل آرتوا، كشيشان مالك سه ربع اراضي بودند و در فرانش، كونته والزاس نصف اراضي را در تصرف داشتند و در ولايات ولي Velay ، تقريباًتمام املاك را بدست آورده بودند. بنابر تحقيقات هيئت بارزسي امور كشيشان كه در سال 1790 به امر مجلس ملّي كردند، عايدي ساليانه روحانيون كمتر از 70 ميليون نبود و بنا به قول «لاوازيه» ، دانشمند معروف كه از نظار ولايات محسوب مي شد، منافع سالانه آنها به 85 ميليون مي رسيد. علاوه بر اين عوايد، كشيشان از طريق وصول ماليات عشريه كه از تمام مزروعات و محصولات دهقانان مي گرفتند مبلغ هنگفتي بين 80 الي 100 ميليون خالص دخل مي كردند. تازه كشيشان عوارض ديگر محلي را كه يادگار قرون وسطي بود از اموال و مكاسب رعيت مي گرفتند كه در ساله به 50 ميليون بالغ مي شد و در واقع، جمع كلّ درآمد روحانيون در سال از دويست ميليون متجاوز بود...(رجوع شود به تاريخ قرن هيجدهم آلبرماله، ج 2، صفحه 357 به بعد). ـ مترجم. از كتاب الثورة الفرنسيه، صفحه 74. خاطرات يك جهانگرد انگليسي، تعريب حسن جلال. براي آگاهي بيشتر در اين زمينه به كتاب تاريخ قرن هيجدهم و انقلاب كبير فرانسه، تأليف آلبرماله و ژول ايزاك، ترجمه آقاي رشيد ياسمي (كه در سه جلد منتشر شده است) مراجعه شود.   ( ادامه دارد ) منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن صداي عدالت انسانيت( قسمت چهار دهم ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/2967-صداي-عدالت-انسانيت(-قسمت-چهار-دهم-).html امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا فهرست مطالب : زمينه سازي براي اعلان حقوق بشر ( بقیه ) ، ادبا، رهبران بشريتند جورج سجعان جرداق Sun, 28 Apr 2013 09:28:41 +0430   امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا ( قسمت چهار دهم ) فهرست مطالب : زمينه سازي براي اعلان حقوق بشر ( بقیه )  ادبا، رهبران بشريتند ******* در اواخر همين عصر، ملّت فرانسه را (كه از سه طبقه: نجبا، روحانيون و توده مردم تشكيل مي يافت) مي بينيم كه از پادشاه مي خواهند كه اين اصول را محترم بشمارد و اين اصول شكل قانون به خود بگيرند. و اين گامي بود كه نشان مي دهد چيزي در ميان اين جمعيت در حال دگرگوني است، اگر چه اين خواست در آن زمان نتيجه عملي نداشت. و همينطور مي بينيم كه در فرانسه در ميان كساني كه در معتقدات ديني آزادي يافته اند و همچنين گروه كمي از متفكران كاتوليك، فكر جمهوري پيدا شده است. اين رويدادها و اين افكار و نظريات نوين براي مردم راه و روشي را نشان مي داد كه «گذشته» آن را نمي پسنديد و به رسميّت نمي شناخت، و از همينجا بود كه «گذشته» به تجهيز قوا پرداخت و در كمين «راه نوين» نشست، تا آن را شكست دهد و از بين ببرد. و بويژه پدران روحاني در معتقدات خود استقامت ورزيدند و حاضر نشدند كه به اندازه يك «مو» هم از «حقوق!» خود صرفنظر كنند و البته نتيجه طبيعي اين وضع، در آن هنگام كه خطر از هر گوشه متوجه آن مي شد و بنياد آن را در معرض سقوط قرار دهد، اين بود كه آتش جنگها را شعله ور ساختند، جنگهايي كه فرانسه را ويران كرد و بنيان آن را به نيستي كشانيد و افراد باقيمانده و زنده آن را بينوا ساخت. قرن هفدهم فرا رسيد و آنگاه جنگ بين قديم و جديد شدّت و افزايش يافت؛ صاحبان و هواداران قديم كه دورانهاي گذشته در دست آنان امكانات فراواني را قرار داده بود براي پشتيباني از سيستم و نظام موجود مجهزتر و نيرومندتر شدند و «تاچوبشان تر بود»! دشمنان خود را با آن مي زدند و سپس خواستند كه از هر گونه خضوعي نسبت به تحول در جامعه شان سرپيچي كنند؛ لذا با تمام قوا نظري به عقب و گذشته ها كردند و كوشيدند كه راه را ببندند و همه روزنه ها را در برابر تمامي بشريت مسدود سازند و بارزترين نمونه اين آزمندي در چهره قديم و كارهايش آن بودكه مونارشيك به سيستم حكومتي مطلقي چنگ زده بود كه صاحب آن فقط از «خداوند»! نيرو مي گرفت و فقط در قبال «خداوند»حساب پس مي داد!. سيستمي كه در آن فقط خواست و ميل واحدي حكمفرما بود و اراده همگاني به اراده فرد منحصر شده بود. و چون فشار بر آزادي عقيده پيوند ناگسستني با فشار برآزادي سياسي داشت، در واقع، سركوبي و از بين بردن حقّ سياسي، با نابودي آزادي انديشه و عقيده همراه بود و از همينجا بود كه پادشاه فرانسه فرماني را كه سلف وي «هانري چهارم» صادر كرده بود لغو كرد و خود فرمان تازه اي منتشر ساخت كه بر طبق آن، هر وزيري كه غير از مذهب كاتوليك، مذهب ديگري را اختيار مي كرد، محكوم به اعدام مي شد! در دوران اين پادشاه فرانسوي كه نامش «لويي چهاردهم»بود، آزادي انديشه در همه زمينه هايش دچار شكست ناگواري شد. و كوچكترين نمونه از مظاهر استبداد بر انديشمندان را در دستوري مي بينيم كه وي در دستگيري هر كسي صادر كرده بود كه روزنامه اي چاپ و منتشر كند و يا خبري را بوسيله نوشتن منتشر سازد! «و اينگونه روزنامه نويسان به زندان و با خدمت نظامي و گاهي به شكنجه محكوم مي شدند». و بدين ترتيب نوشتن كوچكترين مطلبي كه با «آسايش رعيت لويي چهاردهم» سازگار نبود و يا با شهرت افراد «خوشنام و معروف!» منافات داشت به اشكال برخورد كرد و هر كس كه مي خواست كتابي چاپ كند مي بايد كه «اجازه رسمي» از سانسورچيها بگيرد و هرگز كتابي را بدون اجازه نمي توانستند چاپ كنند و امكان نداشت نشرياتي مانند رساله هاي «روستا» را به طور آشكار چاپ نمايند»(1) . و همچنانكه اين پادشاه، آزادي سياسي و ديني و فكري را اعدام كرد، آزادي اجتماعي و شهري را نيز نابود ساخت. در دوران او از ساده ترين و آسانترين اعمال آن بود كه هر فرد فرانسوي بدون گناه و محاكمه روانه زندان شود، و فقط كافي بود كه خود پادشاه يا يكي از درباريان يك «نامه رسمي» كه نام اين يا آن هموطن را داشت به رجال پليس بفرستند. و در تاريكيهاي زندان تا روز مرگ، جايش دهند!. اين پادشاه فرانسوي، عادت و رسم قديمي «محاكمه جنازه ها»! را به شكل نفرت آوري تجديد كرد»(2) . در اينجا از خواننده محترم تقاضا مي كنم كه با من در يك بررسي سريع و اجمالي همگام شود. من مي خواهم تعجّب خود را درباره عملكرد بعضي از مورخان اروپايي يا غير اروپايي كه درباره اين پادشاه و دوران طلايي وي (كه آنان پنداشته اند!) سخناني گفته اند، اظهار كنم!. هدف و كار اين پادشاه (لويي چهاردهم) آن بود كه صدايي جز صداي او شنيده نشود و هيچ انساني را در سرزمين او حقّ اظهارنظر درباره هيچ كار بزرگ يا كوچكي نباشد. او در قدرت و ارتش و دارايي كشور، نيرويي يافته بودكه او را در اجراي اراده اش ياري مي كرد و او همه آنها را در راه هوسهاي خود بكار مي برد. ديري نگذشت كه او غرق در خوشيهاي حكومت شد كه ملّت بدبخت و محروم فرانسه آنها را براي وي آماده مي ساخت! و در بحبوحه اطاعتهاي كوركورانه كه رجال و وزراي برده صفتش براي او مهيّا كرده بودند و در ناداني خودكامگي ستمگرانه و احمقانه اي كه پادشاهان آن دوران اروپا با آن مشخّص شده اند، ناگهان او تكان شرم آوري به خود داد تا اين سخن بي ارزش را بگويد: «كشور يعني من!، صدراعظم يعني من!» تا مقدار درك و فهم رفيق عرب خود «ابوجعفر منصور» را به ياد ما بياورد كه اين سخن پوچ را مي گفت: «من سلطان و قدرت خداوند در روي زمين هستم!». اين پادشاه، ارتش خود را تقويت كرد تا همه نيرنگها و نيازمنديهاي خود را در زمينه سياست خارجي و جهانيش! به مرحله اجرا درآورد و آن را طبق خواست خود بچرخاند! با در نظر گرفتن اين پايه هاي سست و پوسيده، گروهي از تاريخ نويسان، دو ـ رويي بخرج داده اند و عصر او را عصر طلايي! قلمداد مي كنند و دوران او را، دوران خوشيها جلوه مي دهند و بر همه «قرن هفدهم» قرن «لويي چهاردهم» مي گويند و به خود او هم صفت بزرگي را چسبانده و او را «پادشاه بزرگ» مي نامند! ولي بايد پرسيد كه چنين موجودي چگونه مي تواند بزرگ باشد؟ و اين گروه كه او را «متهم» به بزرگي مي كنند به روش كدام تاريخ نويسان تمايل دارند؟ گفتم او را «متهم» مي كنند؟ براي آنكه «بزرگي» اگر به يك فرد «كوچك» نسبت داده شود، به مثابه «تهمت» تلقّي خواهد شد. آيا شكنجه افراد غير كاتوليك و كشتار و تبعيد آنان از فصول اين «بزرگي» است؟ آيا از بين بردن آزادي، از صفحات اين «عظمت» است؟ آيا بدبختي و محروميّت توده فرانسه در دوران سلطنت او، از مفاهيم اين «بزرگي» بشمار مي رود؟ و يا معشوقه هاي وي الهام بخش اين «عظمت» بودند؟ فرانسه كه رونق و ثروت و گل و گياه فراوان و خوشيها و نعمتهايي در خود داشت، در دست اين موجود دوپا گرفتار شد و او با وقاحت تمام به شكستن و نابود ساختن و بلعيدن آن پرداخت تا زشتي و پستي غرور خود را اشباع كند در همه اين كارها راه افراط و زياده روي را پيش گرفت تا سرزمين خود را هنگامي ترك كند كه جز خشكي و بدبختي و محروميت در آن يافت نمي شود!(3) و اگر «پاريس» در دوران او پايتخت اروپا و جهان بشمار مي رفت، براي آن بودكه پاريس، مركز امواج تمدنهاي قديم و جديد بود؛ و ميدان نبرد پيگير و سختي بحساب مي آمد كه منتهي به اعلان حقوق بشر مي شد؛ نه به اين دليل كه در آن موجودي بسر مي برد كه لباسهاي زربفت مي پوشيد و نامش «پادشاه لويي چهاردهم» ! بود. و اينكه بعضي از تاريخ نويسان بادي به گلو انداخته و مي گويند نام او، سراسر قرن هفدهم را پرساخته است، براي آن است كه مردم پاريس اين خلأ را پر كردند. ولي گروهي از تاريخ نويسان آمدند و اين نيرو را از مردم سلب كردند تا آن را به اين پادشاه نسبت دهند و بدين ترتيب به يك سنت قديمي عمل كردند كه هواداران آن سنّت، عادت داشتند كه عملكرد توده ها را به «فرد» نسبت دهند و ناشي از او بدانند و كار بزرگان را به افراد نالايق منسوب سازند!. و در هر صورت، كساني كه نسبت به اين فرد به حماسه سرايي و غزل سازي پرداخته اند و بجاي آنكه از روي صدق و راستي، عصر او را «عصر دكارت»، «عصر مولر»(4) ، «عصر نيوتن»(5) يا عصر ديگر پدران بزرگ انسانيت بنامند به طور دروغين «عصر لويي چهاردهم» مي نامند، از نظر خرد و روان، ياران بردگي و بندگي هستند. امّا سخني كه ژوزئيتها و تاريخ نويسانش در زير پرتو ماه! بر آن مي بالند: «كشور يعني من!، دولت يعني من!»، پوچترين و بي ارزشترين سخني است كه در قرن هفدهم از دهان كسي خارج شده است. درباره فتوحات! وي كه مورخان از آن سرمست مي شوند ولي ملّت فرانسه و ملل اروپايي ديگر بوسيله آن فتوحات! به نابودي و بدبختي كشانيده شدند، سخني راستتر و بهتر از گفتار «فن لون» كه در توصيف آن فتوحات گفته است نمي يابيم؛ او مي گويد: «فتوحات وي، جز دزديهاي بزرگ، چيز ديگري نيست». امّا جرأت و شهامت نويسندگان و متفكران در تهذيب زشتيهاي بشري كه بوسيله باقيمانده هاي آن قرون، به چشم مي خورد به مرحله نهايي خود رسيد. ارزيابي كامل در ويران ساختن روشهاي كهنه و برحذر داشتن همگان از عواقب عبوديت فكري و بركنار ساختن پرده هايي كه پوشش بشريت قرون وسطي بود، با ظهور «دكارت»، فيلسوف فرانسوي بوقوع پيوست. دكارت، آزادي انديشه را قانوني همانند قوانيني بشمار آورد كه براي حقايق هندسي و طبيعي وضع مي كرد. او هرگونه كوشش انساني را برپايه اي بنا نهاد كه از بزرگترين پايه هاي انقلابي است كه تاريخ انديشه انساني آن را شناخته است، پايه اي كه بنياد انديشه قديم و روشها و اركان آن را از بين برد و نابود ساخت؛ شايد بتوان اصل دكارت را در اين عبارت خلاصه كرد:«براي آنكه ما حقيقت را درك كنيم، بايد يكبار در زندگي خود از افكاري كه داريم بكلّي دست برداريم و باري ديگر همه پايه هايي را كه معارف بر آن استوار خواهند بود از اساس بنياد نهيم و بسازيم»(6) . و بدين ترتيب «دكارت»، اصل شك و ترديد را (پس از آنكه فيلسوفي به نام «مونتني» به آن دعوت كرده بود) به سبك يك قاعده علمي بنياد نهاد. سپس اين اصل بوسيله متفكر فرانسوي «بايل» تقويت شد كه حماسه اي بر ضدّ تعصب برانگيخته بود و از گذشت و همزيستي هواداري مي كرد و با كمال شدّت و نيرو بر آن رجال لاهوتي! كه آزادگان را در فشار قرار داده بودند، اعتراض مي كرد. و ما اگر با «قاموس» وي آشنايي يابيم، اين حماسه سركش او را درك خواهيم كرد؛ چنانكه روش تلخ و نيش دار او را در جنگ با تعصب خواهيم يافت. و اگر سخني راست درباره اين مرد بگوييم، بايد گفت: او از بزرگترين پرچمداران آزادي است؛ چنانكه از بزرگترين پيشروان مسلك «عقلاني» است كه فقط براي همزيستي كوشيدند و پيروز شدند و به آزادي عقيده و انديشه دعوت كردند. و اگر لازم باشد كه ما روش و نهضت عقلاني در اروپاي جديد را مديون گروهي از متفكراني نظير دكارت و امثال او بدانيم، «پير بايل» هم يكي از آنان است و منتقد معروف فرانسوي «برونيتر» درباره او مي گويد: « در آن هنگام كه مردم در فرانسه و انگلستان و آلمان و سراسر اروپا به شك و ترديد، آغاز كردند از آموزشگاه «بايل» دو يا سه نسل از نويسندگان بيرون آمدند؛ و گويا كه هر يك از «منتسكيو» و «ولتر» و «ديدرو» و «روسو» از نوشته هاي او چنين فهميدند كه: بخوانند و داوري كنند و انديشه بخرج دهند... و مهمترين چيزي را كه اين استاد عميق و بزرگ فكر و انديشه از خود باقي گذاشت، يك قاموس تاريخ و انتقادي است و مي توان گفت كه همه كوشش فكري وي به بيان حقّ خرد وعقل، حقّ وجدان و درون در بحث آزاد و نظريه مستقل منتهي مي شود. او اين اصل را در اين سخن خود تلخيص كرده است و مي گويد: ما حقّ انكارناپذيري داريم و آن: حقِّ اعلان روشها و عقايدي است كه بر وفق حقيقت محض به آنها ايمان داريم. و يا در اين سخن كه مي گويد: بزرگترين دادگاهي كه داور نهايي است (استيناف پذير نيست) دادگاه عقل است كه ما را به مسائل بديهي ناشي از نور و پرتو طبيعت هدايت مي كند، البتّه خواننده گرامي ملاحظه مي كنند كه «بايل» از حقّي سخن مي گويد كه «از ما جدا شدني نيست» و از «بديهيات ناشي از پرتو طبيعت» است و اينها تعبيراتي است كه ما آنها را در نزد انديشمندان انقلاب، بلكه در نصوص خود انقلاب مي يابيم و به آنها بر مي خوريم»(7) فرانسه در اين دوران، در يك نهضت فكري بحراني و شديد قرار گرفت كه هيچ ملتي از ملتهاي جهان، در سراسر دورانهاي تاريخ به استثناي قرن هيجدهم در خود فرانسه نظير آن را نديده است! فلاسفه و متفكران و نويسندگان و شاعران هر روز مطلب تازه اي مي آوردند و گوشه اي از وضع و شكل قديم را با آن از بين مي بردند! و اين فونتي نيل است كه بر افسانه ها و شعبده بازيها حمله مي كند و در حمله بر اين فلسفه پوسيده اي كه قرون وسطي را در تاريكيهاي خود فرو برده بود شدّت بخرج مي دهد و مردم را به مقياسهاي متكي به تجربه و آزمايش دعوت مي كند.(8) در فرانسه چنانكه «آلبربايه» مي گويد، استبداد سلطنتي نيز هدف انتقاد بسياري قرار گرفت: «پاسگال» چنين نوشت: «آيا چيزي دورتر به انديشه و خرد، مثل اين امر وجود دارد كه نخستين كودك ملكه براي صدراعظمي انتخاب شود؟ چرا از ميان توده مردم كسي را براي اين امر انتخاب نكنيم؟» و شاعر معروف «دولافون تن» شاه و رجال دربار وي را هدف تيرهاي بيشماري قرار داده است و در كتاب خود(9) مي نويسد: «پادشاهان فرانسه خود را پاپها و كشيشهايي براي ما ساخته اند... پادشاه همه چيز است و دولت هيچ چيز!» برادلو اعلان داشت كه: «پادشاهان در واقع كساني هستند كه براي مردم ديگر بوجود آمده اند. آنان بخاطر خودشان نبايد پادشاه باشند بلكه بايد براي ملّتها باشند». ولابروير مي نويسد: «ستم چيزي نيست كه نيازمند هنر و دانشي براي اجراشدن باشد» و فرياد رساي خود را چنين بلند مي كند: «ميهن توأم با ستم مفهومي ندارد». در پايان حكومت «لويي چهاردهم»(10) شعرايي كه ترانه هايي مي ساختند، بشدّت بر وي و حكومت مطلقه و استبدادي حمله مي كنند و پادشاه بزرگ (لويي چهاردهم) را در اشعار خود يك آدم كوچك و مسخره معرفي مي كنند. و بجاي دعاي «اي پدر ما كه در آسمانها هستي!»(11) ، راهها و خيابانها را بر سبك صداي آن دعاي ديگري پرساخته بود كه مي گفت: «اي پدر ما كه در «ورساي» هستي، نام تو ديگر با افتخار و بزرگي ياد نمي شود و كشور توهم آن عظمت سابق را ندارد و اراده و فرمان تو نه در روي زمين و نه در آب! تأثيري ندارد و اجرا نمي شود؛ امروز نان ما را بده كه از هر جهت ما را بي نياز سازد...». «عدم مساوات اجتماعي انتقاد تلخي را برانگيخت. مثلاً «بوالو» اشرافي را مورد حمله قرار مي دهد كه افتخار غلط و بيجايي را در نشانها و مدالها و اجازه نامه هاي كهنه و قديمي جستجو مي كردند و تصور مي كردند كه آنان سرشتي غير از سرشت ديگر مردم دارند و از خاك و گلي آفريده شده اند كه ديگر مردم از آن بوجود نيامده اند!. او به طور آشكارا اعلان كرد كه فضيلت و برتري دروني تنها نشانه نجابت و بلندي مرتبه است، و سپس آن دوران قديمي را مورد تمجيد و تحسين قرار مي دهد كه تنها فضل و دانش، پادشاهان و نجبا را بوجود مي آورد و مي گويد: «تكبر و خودخواهي بيجا، ضعف و ناتواني خود را با يك عنوان و لقب دروغين مي پوشاند تا به نام نجابت، بر مردم سيطره و نفوذ يابد». «مولر»، شاعر بزرگ هم در نمايشنامه اي يكي از «نجبا» را مورد خطاب قرار داده است و مي گويد: «تو در اين جهان چه عملي انجام داده اي كه نجيب! شناخته شوي؟ آيا تصور مي كني كه در اين باره فقط كافيست كه نامي توخالي و نشانها و مدالهايي با خود همراه سازي و چنين مي پنداري كه اين هم بزرگي و افتخاري است كه انسان از نژاد و خون «نجيب»! بدنيا بيايد ولي مانند فرومايگان زندگي كند؟ هرگز! هرگز!، اگر فضيلت و برتري، وجداني و دروني نباشد، تولد در محيطي خاص ارزشي ندارد». لابروير مي گويد: «مردم، همه باهم، يك خانواده را تشكيل مي دهند». و سپس با اين سخن پرارج، بر چهره نجبا سيلي مي زند و مي گويد: «توده مردم مهارت و دانايي كافي ندارند و اشراف وجدان ندارند!، ملّت، خصلت و سرشت پاكي دارد ولي نمايانده نمي شود و اشراف فقط تظاهر مي كنند و نمايش مي دهند، نمايشي در ميداني تنگ و باريك!، و اگر بايد يكي از دو گروه را برگزينيم، من بدون لحظه اي ترديد مي خواهم كه از توده مردم باشم»(12) . بسياري از ادبا و نويسندگان، روش ملّي غير قابل توصيفي در پيش گرفتند و همواره همه طبقاتي را كه به نام ملّت به جمع مال و ثروت پرداختند (اگر چه پيوندي هم با طبقه نجبا و پدران روحاني نداشتند) مورد حمله قرار دادند. از همين طبقاتي كه هدف انتقاد سخت و شديد و استهزا و ريشخند كوبنده قلمهاي نويسندگان قرار گرفت، طبقه سوداگران و بازرگانان و صنعتگران بزرگ بودند كه با وضع عجيب و وسيعي به جمع ثروت مشغول شده و به جنگ و نزاع و زشتكاري و سختگيري پرداخته بودند به طوريكه حرص وآز و طمع و غارتگري، هدف نهايي آنان در روي زمين شده بود. ادبا و نويسندگان در كوبيدن و از بين بردن اين طبقه نهايت كوشش خود را مي كردند «البربايه» وضع اين طبقه را در آن روز، صادقانه چنين توصيف مي كند: «نفس و جان آنان، پليدي آميخته از گل و پستي بود و چنانكه افراد نيك مجذوب مجد و افتخار و فضيلت مي شوند، آنان به جمع پول و سودجويي گراييده بودند و تنها بهره مندي و ثمره اي كه آنان مي توانستند آن را يكي پس از ديگري بچشند، جلب سود يا دفع ضرر بود! و اينگونه كسان را جزو خانواده و دوستان و هم ميهنان نمي توان شمرد؛ بلكه حتي در مورد آنان گفت كه آنها بشر هم نيستند، آنان فقط ثروت و نژاد دارند»!. لابروير بيشتر از همه ادبا و نويسندگان بر اين سيستم و وضع مسخ شده و منحرف از روشهاي آدميان حمله مي كرد. و طبق اقتضاي اين روش نسبت به همه طبقات ملّت، مي بينيم كه ادبا و متفكران به وضع روستاها و دهقانان بدبخت توجه خاصي مبذول مي دارند. و شايد اين نخستين بار در تاريخ اروپا است كه همه ادباي يك ملت متوجّه بررسي وضع مردم و توده اي مي شوند كه قوانين، آنان را نديده گرفته و طبقه حاكمه آنان را پست شمرده و فئودالها به استثمارشان پرداخته بودند و تازه بر سر همه اين جنايات، يك تاج و ديهيم «آسماني» از كوشش و خلوص نيت! «پدران روحاني» گذاشته شده بود!. و اگر شما بخواهيد به كتابها و نوشته هاي ادبا و نويسندگان اين عصر مراجعه كنيد تا وضع دهقان فرانسوي را دريابيد (كه در هر صورت از همه دهقانهاي اروپايي وضع بهتري داشته اند!) از آنچه كه مي بينيد به تعجّب درمي آييد: كشاورزان فرانسه در دروان «پادشاه بزرگ» لويي چهاردهم كه هنوز ژوزئيتها براي وي بشدّت كف مي زنند: «اعم از زن و مرد به وضع حيوانات وحشي درآمدند و در سراسر بيابانها و روستاها در حاليكه از گرسنگي و بدبختي و حرارت خورشيد، سوخته و سياه شده بودند، پراكنده شدند. آنان شب هنگام به كوخهايي مانند سنگها پناه مي بردند و با نان سياه و آب و ريشه گياهان، گرسنگي را بر طرف ساخته و زندگي مي كردند؛ آنان (طبق گفته يكي از نويسندگان آن عصر فرانسه) براي گروه ديگري كار مي كردند و رنج و زحمتِ كاشتن و درو كردن و گردآوردن را به جان مي خريدند ولي از ناني كه خودشان بذر آن را پاشيده بودند، محروم مي شدند! و در اينجا بود كه انديشه مساوات و برابري بين مردم، در فكر «پاسكال» بزرگ جاي مي گيرد و او مي گويد كه اين امر، طرز فكر عادلانه اي است و آنگاه به ثروتمندان دوران خود كه مورد حمله «لابروير» بودند، حمله مي كند و ريشخندهاي كشنده خود را متوجه آنان مي سازد و بشدّت آنان را مي كوبد، و تقبيح مي كند. و در حاليكه قسمت اعظم مردم فرانسه در اين وضع فجيع و ناگوار بسر مي بردند، حتّي «بوسوئه»(13) مي ايستد و خواستار عدالت اجتماعي براي آنان مي شود؛ ولي عقل او به اينجا نمي رسيد و مغز او نمي توانسته است به اين فكر برسد كه اين گروه محروم و بدبخت هم حقوقي دارند كه از آنان سلب شده است تا آنان را براي بازگرفتن آن حقوق تحريك كند، بلكه او در وعظهاي ديني خود اظهار «حزن و اندوه» كرده است از «عزت فقرا» سخن مي گويد و آنگاه از ثروتمندان خواهش و تقاضا مي كند كه كابوس وحشتناك فقر را از دوش بينوايان بردارند!! و اين به آن دليل بود كه بعضي از «نگهبانان»! در آن هنگام كه درك مي كنند ظلم وستم، بعضي از طبقات را مي خورد و نابود مي كند، فقط به گريه و رثاي بر آنان اكتفا مي كنند و براي روح آنان آسايش و راحتي در آخرت را طلب مي كنند و به ثروتمندان و سرمايه داران توسل مي جويند تا به «بيچارگان» بذل عـنايتي كنند و به آنان احسان! و بخشش نمايند... ولي كسي كه ببيند ظلم و ستم بر دوش ملّت سنگيني مي كند و صادقانه وظيفه خود را درك كند، او مانند «لابروير» مي شود كه مي گويد: ميهن توأم با ظلم، ارزشي ندارد و يا بين وضع سرمايه داري كه درآمد او بالغ بر دويست وپنجاه هزار دلار مي شود و وضع دويست وپنجاه هزار خانواده اي كه در گرسنگي و سرما مي ميرند و نان و آتشي پيدا نمي كنند، مقايسه اي بعمل مي آورد و سپس فريادزنان مي گويد: «اين چگونه تقسيم و توزيعي است؟! آيا اين وضع به طور آشكار از يك «آينده»يي خبر نمي دهد؟.و اين «آينده» بزودي در سال 1789 خواهد آمد.» در اين عصر، روح حق جويي و حقيقت بيني اوج گرفت تا آنكه از همه قوانين و برنامه ها نيرومندتر شد و در نتيجه، قوانين آن دوران بر طبقات اصيل ملّت، فشار و ستم روا نمي داشت و بر آنان سخت نمي گرفت و حقوقشان را تضييع نمي كرد و جابرانه اجرا نمي شد مگر آنكه واكنش سختي در نزد آن طبقات ايجاد مي كرد كه كار آن با عصيان و انقلاب پايان مي پذيرفت! و كارگران «جرأت و شهامت» مي يافتند كه از كارفرما شكايت كنند و قراردادهاي خشك و ظالمانه موجود بين خود و آنان را فسخ و لغو سازند؛ چنانكه «جرأت و شهامت» پيدا مي كردند كه به طبقه حاكمه و مقامات دولتي اطلاع دهند كه آنان «برده» نيستند و خوشبختانه در بين خود مقامات دولتي نيز افرادي را مي يافتند كه اين حقّ آنان را مي پذيرفتند. كشاورزان و دهقاناني كه قرون گذشته آنان را در فشار شديد قرار داده و چنان بر آنان سختگيري كرده بود كه چند روز فقر و بينواييشان را سالها، و سالهاي بدبختي و خواريشان را مانند گذشت چندين نسل و دوران! بحساب مي آوردند. «اين دهقانان و كشاورزان به جنبش درآمدند، عصيان ورزيدند و انقلاب كردند و هرگز هم فرمانهاي قتل وغارت، كشتار و اعدامي كه «لويي چهاردهم» و ياران و هواداران و نجبا و فئودالهايش بر ضدّ آنان صادر مي كردند در تصميم و اراده شان خللي ايجاد نكرد؛ همچنين به دستورهايي كه در اين زمينه ها از طرف فرزندان تربيت شده «لويي چهاردهـم» صادر مي شد، اعتنا و توجهي نداشتند. در مدت كوتاهي كه بيشتر از چهار سال طول نكشيد، يعني از سال 1635 تا سال 1639، در هفت منطقه فرانسه، طوفان هفت انقلاب دهقاني برپا شد ولي با وحشيت كامل سركوب شد و هواداران و ياران آن انقلابها، در حاليكه انسان هاي زنده اي بودند، قطعه قطعه شدند!. انقلابها بصورت شديدتر و سختتري همچنان ادامه يافت تا آنجا كه تاريخ مربوط به 1660 و 1680، ده انقلاب ديگر را در مناطق جديد، ثبت و ضبط كرده است. در سپيده دم قرن هيجدهم، در سال 1709، انقلاب نويني در هنگامي رخ داد كه «وليعهد» در مناطق روستايي به شكار و بازيهاي ملوكانه پرداخت؛ ولي اين انقلابات هم با شدّت و قساوت وحشتناكي از طرف نيروهاي پادشاه كه به قول نويسنده فرانسوي «مادام دوسوين يه» «جز قتل و غارت كار ديگري نداشتند» سركوب شدند(14) . ولي در واقع،روح اين انقلابهايي كه شكست خورده و سركوب شده بودند راه طبيعي خود را به سوي همه طبقات ملّي باز كرد و نيروهاي تمرد و عصيان و سرسختي، سال به سال افزايش يافت و قدرتمند شد و در بين جنبش جديدي به منظور بدست آوردن حقوقشان، بوجود آمد و اين فكر را در ميان آنان بيدار ساخت و در سرهاي پرشورشان، سيل خروشان و پرتلاطم افكار سياسي به حركت درآمد كه اصولاً به ذهن پدرانشان كه در بدبختي و محروميت شريك اين گروه بودند، خطور هم نكرده بود. خلاصه سخن درباره قرن هفدهم آن است كه اين قرن، قرن ارتجاع و عصر قهقرا و برگشت به عقب از جانب عهد كهن و عصر حركت و جنبش از جانب دوران جديد بود كه در برابر دوران كهن و مظاهر آن، ايستادگي كرد و مقاومت ورزيد و نيرومند شد و گسترش يافت تا خود را در شكل انقلابِ قاطع و كوبنده اي كه كاخ بشريت جديد خندان و پرآرامش را بر روي خرابه هاي جهان قديم اندوهگين و محزون و محروم بنياد مي نهاد، تسليم قرن هيجدهم كند. ادبا و نويسندگان، رهبران بشريتند! آثار و نوشته هاي «روسو» در اروپا به مثابه نان و آب براي مردم درآمد كه در خانه ها و ميدانها و خيابانها و هر جاي ديگري بر دور آنها حلقه مي زدند، و رهبران انقلاب كبير، شاگردان آن آثار شدند و پادشاهان از وجود اين مرد بزرگ و يگانه به وحشت و هراس افتادند و به جنگ او شتافتند، تنها امپراطور آلمان بود كه با او نجنگيد و درك كرد كه بايد سرخود را در برابر عظمت و بزرگي متفكر و هنرمند فرود آورد و همچنين دريافت كه او بايد افتخار كند كه در عصر روسو زندگي كرده است و در سايه او بسر مي برد! و «ولتر» تاج و تختهايي را سرنگون ساخت، دنيايي را تكان داد، كمر تعصب را شكست و دماغ آن را بر خاك ماليد و پوستش را از هم دريد! و سپس گل و خاك را بر پيشاني بيدادگران و تجاوزكاران و بيني ستمگران ماليد و آنان، مانند سگان بر روي دمهايشان نشستند و به عوعو پرداختند. در قرن هيجدهم، آن علل و عوامل كلي اي كه منجر به بيداري همه جانبه در فرانسه شده بود، امتداد و استمرار يافت و آن جوش و خروشي كه قرن هفدهم با آن امتياز يافته بود، رو به افزايش و بزرگي نهاد. البته نويسندگان و ادبا، تأثير فراواني در رشد و پرورش اين بيداري و مشخص ساختن هدفهاي آن داشتند و ما اگر به طور سريع، اعمال و كارهاي گروه نويسندگان و ادبا را بخواننده عرضه مي داريم، بايد يادآور شويم كه قطره اي از درياي بزرگ و بيكراني از افكار اين عصري را براي وي مطرح مي سازيم كه به طور مستقيم زمينه را براي اصول حقوق بشر آماده و هموار ساخت و درباره داستان انسان، وضع و موقعيت قاطع و آشتي ناپذيري را در پيش گرفت. و چون مسئله آزادي عقيده، همچنان يك موضوع پراهميت بود، نويسندگان فرانسه بيشتر به آن توجه كردند. مثلاً «منتسكيو»، سراسر اروپا را براي ارزيابي و كنجكاوي اوضاع، زيرپا مي نهد و سپس برمي گردد تا در سرزمين خود مستقر شود و دو كتاب پرارزش خود، روح القوانين و نامه هاي ايراني را منتشر سازد(15) . او در كتاب اخيرش درباره ناراحتي خوداز مسئله خرافات تعصب كه قرون پيشين در گرداب آن غرق شدند و همچنان بقاياي آن موجود بود، چنين مي گويد: «تعصب و خرافات، حالتي از حالات تباهي در روح بشري است و آن را مي توان يك نوع عقب ماندگي و عدم درك، فرض كرد كه بر عقل بشري حمله كرده و آن را مورد رنج و آزار قرار داده است.» نويسنده ديگر، «دولباك» دراين باره مي گويد كه: تعصب، ستم زشتي است و در آن، ناداني و حماقت به آن حد وجود دارد كه توهين به انسانيت و روح جامعه، موجود است... با زور، عقيده اي را تحميل كردن، تندبادهايي از آشوب و ناراحتي را در كشور ايجاد مي كند و هيچ درمان شفابخشي در قبال حماقت تعصب و ناراحتيهاي ناشي از آن وجود ندارد مگر آزادي انديشه و آزادي قلم!». و «توركو» مي نويسد: «چگونه مي توانيم تصور كنيم كه نيرويي در روي زمين مي تواند فردي را به پذيرفتن آئيني مجبور سازد كه آن فرد در باطن و وجدان خود به آئين ديگري عقيده دارد و آن را بر حق مي داند(16) .» به دليل فعاليتهاي پرعظمتي كه فرانسه در اين عصر از خود بروز داد تأثير عميقي در تحول فكري همه افراد بشري بجاي گذاشت (چه كه در نشر فرهنگ انساني دخالت كرد و افكار را روشن ساخت و آنها را براي درك مشكلات انسان، جامعه و زندگي آماده كرد، چاپ و نشر «دائرة المعارف فرانسوي» جلوه گر است كه دو بزرگمرد از بزرگان اين ملّت: «ديدرو» و «دالامبر» بر آن نظارت كردند و در تهيه آن در رأس گروهي از نويسندگان و دانشمندان و متفكّران، قرار داشتند. دائرة المعارف، اين انديشه را در معرض بررسي علمي قرار داد تا قوانين طبيعت و قوانين جامعه بشري را به موازات همديگر، تجزيه و تحليل كند و اين امر در واقع از طرف هواداران آن به رسميّت شناختن اين حقيقت بود كه: اين بررسي علمي نسبت به افكار، به طور حتم منجر به تثبيت خرد و عقل بر اركان ثابتي مي شود، آنچنانكه اوهام و افسانه هاي ساخته شده بدست فلسفه هاي كهن را كه از نتايج و آثار آنها، وارونه جلوه دادن حقايق به مردم بود، از ميان برمي دارد. پى‏نوشتها: 1. تاريخ اعلان حقوق الانسان، صفحه 72. 2. تاريخ اعلان حقوق الانسان، صفحه 74. 3. لويي چهاردهم كه «شاه خورشيد مثال» ! نام گرفته بود، از سال 1643 تا 1715 ميلادي در فرانسه سلطنت كرد. در دوران سلطنت او، توده مردم حقِّ هيچگونه اظهارنظر در امور كشور را نداشتند و او فرمانرواي مطلق العنان سراسر كشور بشمار مي رفت. لويي چهاردهم به مدت 72 سال با خودكامگي سلطنت كرد. جمله «كشور يعني من»، همواره بر زبانش جاري بود و در اداره امور كشور و ملك داري نيز به پيروي از همين مفهوم قدم بر مي داشت. لويي معتقد بود كه پادشاه، ظل اللّه است و از طرف خداوند به سلطنت منصوب مي شود؛ بنابراين، براي اداره كشور نيازي به اظهار نظر و دخالت ديگران ندارد. لويي انتظار داشت كه همه كس و همه چيز تابع ارادهء شخص پادشاه باشد...». (از كتاب سرزمين و مردم فرانسه، نوشته «ليليان براگدون»، ترجمه محمود مصاحب، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب تهران، صفحه 88). 4. شاعر بزرگ فرانسوي است كه استعداد خلاّق و بي نظيري در ارزيابي عمق فكر و روح بشري و بيان چگونگي آن داشت. شخصيتهايي را كه در نمايش نامه هاي خود انتخاب كرده است نشان دهنده نمونه هاي جاودان چگونگي روح و درك افراد است. 5. رياضيدان و طبيعي دان، فيلسوف و نجومي بزرگ انگليسي است كه انسانيت بخاطر كشف قانون جاذبه زمين و قانون تفكيك نور، مديون اوست. 6. دكارت از فلاسفه معروف فرانسه است كه معتقد بود بايد در هر چيزي شك و ترديد كنيم تا حقيقت را دريابم و با اتكا به همين اصل فلسفي برهاني در اثبات وجود خدا بيان داشت كه به نام «برهان دكارت» معروف است. دكارت، رساله هاي فلسفي گوناگوني منتشر ساخته كه از آنجمله است: تفكرات در فلسفه اولي و گفتار در روش راه بردن عقل و در اين دو رساله برهان خود را به تفصيل بيان داشته است. (رساله دوم مرحوم فروغي تر ترجمه شده و به ضميمه سير حكمت در اروپا و سپس جداگانه بصورت جيبي منتشر شده است. دكارت، پايه فلسفه خود را بر شك و ترديد گذاشت ولي نه براي انكه مشرب شكاكان را پيش گيرد. بلكه به دليل آنكه علم خود را از صورت تقليدي بودن خارج سازد و در واقع، شك را، راه وصول به يقين قرار داد. اين صال فلسفي دكارت و نتيجه اي را كه او از اين انديشه بدست آورده است چنين بيان مي كنند... يقين من به اينكه دو و سه پنج مي شود، شايد از شبهاتي باشد كه شيطان به من القا كرده است، بنابراين، اگر تمام افكار من باطل باشد، پس فعلاً تكليف من آن است كه در همه چيز شك كنم و هيچ امري را از امور يقيني ندانم... چون ذهن بكلّي از قيد افكار پيشين را شد و هيچ معلومي نماند كه مشكوك نباشد، متوجه شدم كه در هر چه شك كنم، در اين نمي توانم شك كنم كه: شك مي كنم، و چون شك مي كنم، پس فكر دارم و مي انديشم، پس كسي هستم كه مي انديشم و بدين ترتيب به نخستين اصل يقيني دست يافتم: «مي انديشم، پس هستم». دكارت مي گويد: در اين قضيه: «فكر دارم، پس وجود دارم؛ هيچ چيز مايه اطمينان من به حقيقت آن نيست مگر اينكه روشن مي بينم كه تا وجودي نباشد، فكري نيست... آنگاه فكر كردم كه من در حال شك هستم و بنابراين وجود من كامل نيست؛ زيرا روشن است كه دانستن به كمال نزديكتر است تا شك داشتن؛ سپس بر آن شدم كه معلوم كنم انديشه وجود كاملتر از خود را از كجا آورده ام؛ پس آشكارا معلومم شد كه آن انديشه، از ذاتي كه در واقع كاملتر از من است، به من رسيده است... تصور وجود كاملتر از خودم را نمي توان ناشي از عدم دانست و نيز قبول اينكه وجود كاملتر ناشي از وجود ناقصتر و تابع آن باشد عقلائي نيست؛ بنابراين، چاره اي جز اين نبود كه بگويم: ذاتي به حقيقت كاملتر از من آن را در ذهن من نهاده و آن ذات همه كمالاتي را كه بتصور من مي آيد دارا است، و به عبارت ديگر، اگر بخواهم به يك كلمه ادا كنم، آن خدا است. خلاصه برهان دكارت آن است كه: فكر «وجود كامل» در ذهن من هست چون من ناقصم ممكن نيست من خود منشأ آن فكر باشم؛ پس ناچار وجود كاملي هست كه منشأ آن فكر است و آن وجود كامل خدا است. (با استفاده از سير حكمت در اروپا و ج 1 ــ و رساله گفتار در روش راه بردن عقل و كتاب دكارت، تأليف آندره كرسون، ترجمه كاظم عمادي و قصة الفلسفة الحديثه، تأليف احمد امين وزكي نجيب محمود، جلد اول، چاپ قاهره). ــ مترجم 7. از كتاب: الفكرالعربي الحديث، نوشته «رئيف خوري»، صفحه 63. 8. از اينجا تا آخر اين فصل، جملاتي چند به طور آزاد و اختصار ترجمه شد. 9. ژان دولافون تن، افسانه هاي منظوم دلنشيني دارد به نام ««فابلها» Fables كه مجموعه آن را در سال 1668 ميلادي منتشر ساخت. 10 . درباره اين پادشاه و اعمال وي و انتقادهاي مخالفانش به كتابهاي: تاريخ تمدن غرب، ترجمه پرويز داريوش و تاريخ تمدن ويل دورانت و سرزمين و مردم فرانسه، ترجمه محمود مصاحب و تاريخ قرون جديد، ترجمه دكتر شادمان و... مراجعه شود. ــ مترجم. 11. مي دانيد كه مسيحيان معتقد به خداي سه گانه (پدر و پسر وروح القدس!) هستند طبق ايـن افسانه، «خدا، پسر يگانه» خود را به زمين فرستاد تا در ميان ما ساكن و سپس كشته شود! تا گناهان ما آمرزيده شود! در انجيل يوحنا باب اول، آيه 1 و2و 14 مي گويد: «در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و كلمه خدا بود و كلمه جسم گرديد و در ميان ما ساكن شد و جلال او را ديدم؛ جلالي شايسته پسر يگانه پدر.» و باز در انجيل يوحنا، باب سوم، آيه 16 مي خوانيم: «خدا به جهان بحدّي محبت كرد كه پسر يگانه خود را داد. خداي پدر هميشه در آسمانهاست! و خداي پسر، پس از آنكه به عقيده مسيحيان مصلوب و مدفون شد، پس از سه روز از قبر برخاست و به آسمان نزد خداي پدر رفت و در كنار وي نشست!! و اكنون هم مسيحيان هنگام خواندن دعا مي گويند: «اي پدر ما كه در آسمانها هستي»!... و خداي پدر و خداي پسر دست بدست هم مي دهند و لابد به كمك روح القدس، مسيحيان را نجات مي دهند. ـ مترجم. 12. تاريخ اعلان حقوق الانسان، صفحه 77 ــ 75. 13. بوسوئه از خطبا و وعاظ مذهبي آن عصر بود. 14. براي مزيد اطلاع به تاريخ آلبرماله رجوع شود.  15. نامه هاي فارسي Lettres Perisanes ، يا به قول مترجم فارسي كتاب روح القوانين، نامه هاي ايراني، نخستين تأليف مهم منتسكيو بود كه در سن 33 سالگي آن را به رشته تحرير درآورد و شامل 161 نامه است. آقاي علي اكبر مهتدي، مترجم روح القوانين در مقدمه كتاب درباره اين نامه ها چنين مي نويسد: «منظور اصلي مؤلف از اين كتاب علاوه بر رمان نويسي، باز كردن اخلاق و عادات عمومي زمان و نشان دادن انحطاط عقايد و رسوم اجتماعي تحت حكومت استبدادي، بخصوص شرح مفاسد عهدلويي چهاردهم بود. او بهتر ديد عقايدي را كه لازم بود گفته شود، از زبان سياحاني از خاور زمين بگويد... در اين كتاب، مسائل اجتماعي، ديني و سياسي مورد بحث و نظر است؛ انتقادهايي از ديانت عيسوي و مبلغين متعصب كوتاه نظر بعمل مي آيد، لويي چهاردهم و رجال عهد او مورد سرزنش و نكوهش سخت قرار مي گيرند...» (روح القوانين، چاپ دوم، تهران، صفحه 23 به بعد). ـ مترجم. 16. از كتاب تاريخ اعلان حقوق الانسان، ص 82. (توجه داريد كه اين مطلب مربوط به اروپا است كه كاتوليكها با كشتار دسته جمعي مي خواستند فرقه هاي ديگر مسيحي را به مذهب خود درآورند و تفصيل داستانهاي مربوط به آن در كتب تاريخ آمده است. ـ مترجم.   ( ادامه دارد ) منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/2953-امام-علي-(ع)-صداي-عدالت-انسانيت.html  امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم   ( قسمت سیزدهم ) مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا فهرست مطالب : داستان آزادي در انگلستان ،  داستان آزادي در فرانسه ،  زمينه سازي براي اعلان حقوق بشر جورج سجعان جرداق Sun, 14 Apr 2013 21:10:58 +0430    امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم  مؤلف :  جورج سجعان جرداق   مترجم : عطامحمد سردارنيا ( قسمت سیزدهم ) فهرست مطالب : داستان آزادي در انگلستان داستان آزادي در فرانسه  زمينه سازي براي اعلان حقوق بشر  *******  داستان آزادي در انگلستان * هر شعله آتشي را كه روشن مي كنيد و با آن مردان آزاده را مي سوزانيد بزودي مشعل بزرگي خواهد شد كه راه آزادي بشر را روشن خواهد ساخت. «يك اُسقف انگليسي» * من در راه آزادي خود، از شكنجه باكي ندارم. «گمراه» انگليسي * در همين دوران انسانيت، شاعر بزرگ خود و شخصيت هنري بي نظير «ويليام شكسپير» و انگلستان، «كرومويل» و آزادي، شاعر يگانه خود «ميلتون» را شناخت! ولي با درد جديدي به نام «شارل اول»! روبرو شد. ما همين داستان را در تاريخ جديد انگلستان مي خوانيم. در آن روز كه تشريفات و مراسم ديني و فئوداليسم با نيروهاي جنبش و بيداري (كه عوامل بيشمار پيشرفت و ترقي آن را بوجود آورده بود) به مبارزه برخاستند همين داستان تكرار شد و البته مشكل و شدّت اين مبارزه در بريتانيا هم كمتر از مناطق ديگر نبود. ما در مسئله تاريخ آزادي در انگلستان به «قرون وسطي» بر نمي گرديم؛ زيرا در آن قرون در انگلستان ملّتي وجود نداشت، بلكه در آن دوران، در آن سرزمين، دهقانان برده اي در خدمت طبقه واحدي كه همان طبقه نجبا و اشراف بود، بسر مي بردند و اين اشتباه است كه ما انقلاب 1215 را با اينكه بذر تأسيس پارلمان در انگلستان را پاشيد، يك «انقلاب انگليسي» اصيل بناميم؛ چرا كه اين انقلاب را فقط نجبا و اشراف بوجود آوردند تا بدينوسيله منافع بيشتر و امتيازات وسيعتري بدست آورند. امّا دهقانان و كشاورزان كه در آينده ملّت انگليس را تشكيل خواهند داد، در اين انقلاب اشراف كوچكترين دخالتي نداشتند و براي آنان هم از اين انقلاب سودي عايد نشد. و به همين علّت بايد ما منتظر قرن شانزدهم باشيم تا ببينيم كه چگونه در سايه پيشرفت شهرها و توسعه و گسترش كارخانه ها و تجارتخانه ها در آنها و در نتيجه پيدايش طبقه اي از خرده مالكان و همچنين در اثر نهضت فكري و علمي كه پرتو خود را كم كم در جزاير بريتانيا مي افشاند، «ملّت انگليس» بوجود آمد.  از پديده هاي اين دوران آن بود كه گروه بسياري از افراد توده انگليسي به مذهب لوتر گرويدند كه به آزادي انديشه و اعتقاد، نسبت به آنچه كه مردم آن را دارند، دعوت مي كرد؛ چنانكه احساس كردند كه ملّت را حقوقي است كه بايد در زير پاي طبقه حاكمه لگدمال و نابود نشود. البتّه ملكه «ماري تودور» از اينكه مردم در سرزمين او از كلمات: آزادي، وجدان، حقّ بشر در زندگي شرافتمندانه و حرفهاي ديگر سخن مي گفتند و شعارهاي عصر نهضت را به زبان مي آوردند ناراحت شد؛ و همچنين از اين امر ناراحت بود كه پدرش «هانري هشتم» به مردم تا حدودي اجازه داد كه تورات را بخوانند و هر مذهبي را كه مي خواهند، بپذيرند... و آنچه كه او را ناراحت و آزرده خاطر مي ساخت، شوهر بي ارجش «فيليپ»، فرزند پادشاه اسپانيا (نيرومندترين پادشاهان آن روز روي زمين!) را هم ناراحت مي كرد. و در اين ميان، ناراحتي كاردينال «پول» نماينده و سفير پاپ نيز از آن دو كمتر نبود كه مي ديد در ميان مردم احساس گرايش به آزادي عقيده شيوع و گسترش مي يابد. و براي همين بود كه هر سه بزگوار! تصميم گرفتند كه درباره «گمراهان» چاره اي بينديشند. «ماري» پس از آنكه پايه هاي تاج و تخت خود را با از بين بردن كامل احزاب سياسي و كشتن خواهر گرانقدرش «اليزابت»(1) تحكيم كرد، بيشتر از همه براي تعقيب «گمراهان» احساسات بخرج مي داد و گريبان پاره مي كرد!. پس از آنكه ازدواج وي با «فيليپ» مزبور پايان يافت و پس از آنكه تصميم گرفت گمراهان (يعني آزادگان) را نابود سازد و مردم انگلستان را مجبور كند كه همگي به حكومت و نفوذ «رم» گردن نهند و اوراق آمرزش! را بخرند و بپذيرند، و آزاديها را به طور كلّي از بين ببرد، در سي ام تشرين دوم 1554، مراسم «عشاء رباني»!(2) را برپاداشت كه در آن هزاران نفر از نجبا و اشراف انگلستان و اسپانيا و اسقف ها و قسيسها شركت كرده بودند. در پايان مراسم، ماري و شوهرش فليپ و كاردينال پول در سه صندلي طلايي كه براي آنها در نظر گرفته بود، نشستند، و لحظه اي بعد كاردينال پول، بعنوان سفير پاپ خواست كه سخنراني كند، و چون مي خواست از صندلي خود بلند شود تا سخن بگويد، ملكه و سپس شوهرش فيليپ و به دنبال آن دو، لردها و دوكها و ساير نجبا و اشراف سر تعظيم فرود آورده و خم شدند و به اندازه اي خم شدند كه پيشانيشان به زمين رسيد!، آنان در همان حال بودند كه كاردينال به سخنان خود خاتمه داد و سپس براي تك تك آنان، اوراق آمرزش و بخشايشي را كه جناب پاپ اهدا فرموده بود، تقديم داشت و آنان زير لب مي گفتند: آمين؛ آمين! در نتيجه اين اوضاع، درهاي دادگاههاي تفتيش عقايد (انگيزيسيون) در انگلستان باز شد و شروع بكار كرد؛ نخست كشيش دانشمندي به نام «جان روجرز» و اسقفي به نام « هوبر» كه تاريخنويسان انگليسي، او را مردي بزرگوار و شريف مي دانند (و او دوست بينوايان و تنگدستان بود و به اصلاحات اجتماعي كه نيازمندي را بر طرف سازد و فقر و بينوايي را برچيند، دعوت مي كرد) رهسپار زندان نمود و چون اين راهب و اسقف در ترجمه تورات به زبان انگليسي همكاري كردند، هر دوي اين مردان بزرگ به زندانهاي تاريكي روانه شدند و سپس شكنجه و آزار ديدند و آنگاه از آنان خواستند كه نسبتهايي را كه در زمينه «گمراهي» به آنها داده مي شود انكار كنند ولي آن دو اين امر را نپذيرفته و در عقيده و روش خود استقامت ورزيدند... و در نتيجه محكوم شدند!. از چيزهايي كه اسقف «جان هوبر» چند لحظه پيش از سوزانده شدن گفت اين جملات بود: «به كار اين دادگاهها ادامه دهيد! و زنان و مردان را به كام آتش نابوده كننده بفرستيد؛ و به قدرت و نفوذي كه يافته ايد افتخار كنيد، ولي هر شعله اي از آتش را كه شما روشن مي سازيد و بوسيله آن، مردان بزرگوار و آزاده را مي سوزانيد، بزودي مشعل بزرگي خواهد شد كه راه بشر را به سوي آزادي عزيز، روشن خواهد ساخت». در حكم ناجوانمردانه اي كه درباره اين اسقف بزرگوار صادر شد چنين آمده بود: «جان هوبر لجباز، چموش!، درغگو، فحاش، گمراه، زشت و منفور است و بايد در شهري سوزانده شود كه آنجا را با تعليمات نارواي خود، فاسد و تباه ساخته است»(3) . مردم به حكم دادگاههاي تفتيش عقايد حمله كردند و آنها را تقبيح نمودند و در واقع، صدق گفتار اسقف شهيد! به ثبوت رسيد و ناگهان آتشي كه او را سوزانده بود به مشعلهايي تبديل شد كه راه مردم را به سوي آزادي روشن ساخت و براي آنان نيرويي جديد در دفاع از آزاديهايشان بوجود آورد. چرا كه هنوز خورشيد روزي كه اسقف در آن سوزانيده شد، غروب نكرده بودكه شهر «گلوستر» و مناطق مجاور آن از «گمراهان و زنديقان»! موج مي زد و فرياد آنها به آسمان بلند مي شد! و حتّي كساني كه در صحّت و راستي تعليمات او در شك و ترديد بودند، به جرگه شاگردان وي پيوستند و حرارت و حماسه اي بيشتر از همه نسبت به مسئله آزادي انديشه از خود بروز دادند و بدين ترتيب انگزيسيون، يك «گمراه»و «زنديق» را اعدام كرد و در عرض 24 ساعت! هزار «گمراه» ديگر بوجود آورد! انگزيسيون، يك جوان 19 ساله را به نام «ويليام هانتر» به جرم خواندن تورات به آتش كشيد. وقتي كه رجال دادگاه او را دستگير كردند، پرسشهايي درباره بعضي از مراسم و تشريفات به اصطلاح ديني، از وي نمودند و چون او در جواب گفت كه اين تشريفات ارزشي ندارد...، او را زنداني ساختند و سپس سوزانيدند، در حاليكه او مي گفت. «من در راه آزادي خود، از شكنجه و آزار نمي هراسم». ملكه باايمان! «ماري»، دو تن از اسقفهاي آزاد به نامهاي «لاتمير» و «ريدلي» را دوست نمي داشت و به همين جهت دستور ويژه ملكه براي سوزانيدن آن دو صادر شد و آنان در 16 تشرين دوم 1555 در «آكسفورد» سوزانيده شدند! و سپس سومين اسقف به نام «كرنمار» سوزانده شد و اين سه راهب طبق دستور خاص ملكه به آتش كشيده شدند ولي براي ظاهر سازي، آنان را به اتهام «گمراهي» و «اعتراض از دين» محاكمه كرده و سوزانيدند!در انگلستان آتش زبانه مي كشيد و پيشتازان آزادي انديشه در عصر جديد را در كام خود فرو مي برد و «گمراهان بي دين»!، بخاطر اجراي دستور و تمايل ملكه نيكوكار! در ريشه كن ساختن و از بين بردن «الحاد و بي ديني» سوزانده مي شدند(4) . ولي بايد پرسيد: آيا زندانها و آتشها و تبهكاريهاي ديگر توانست كه توده مردم را از پيشروي در راه آزادي باز دارد؟ هرگز!. توده انگليس در حاليكه به فرداي بهتر ايمان داشت، اوضاع ناگوار را تحمل كرد و به پيشروي خود در راه تكامل و پيشرفت در زير تازيانه هاي ظلم و ستم، ادامه داد و در هنگامي كه ملكه «ماري تودور» در سال 1558 درگذشت، مردم انگلستان احساس كردند كه «روز عيد» فرا رسيده است. آنگاه ملكه «اليزابت» بر تخت سلطنت بريتانيا نشست و آزادي انديشه و عقيده و بيان را در چهـارچـوبي كـه بـراي تـاج و تخـت وي خطـرناك نباشـد محتـرم شمـرد و «گمـراهان»! اطمينـان يافتنـد كـه ديگـر سـوزانـده نخواهند شد. در اين دوران بود كه جهان، شاعر والامقام خود و يگانه در عظمت هنري، «ويليام شكسپير» را شناخت كه از هر جهت به انسانيت خدمت كرد و به طور مستقيم يا غير مستقيم براي آزادي كوشيد. چرا كه او در داستانهاي جاودان خود، سيماي جالبي از ستم پادشاهان آن قرون را ترسيم مي كرد و عرضه مي داشت و سستي و ضعف آنان و ارزيابيهاي خنده دارشان از اوضاع و نيرنگها و حيله هاي آنان را نشان مي داد و آنان را به باد تمسخر مي گرفت و بدين ترتيب افكار مردم را متوجه اين نكته مي ساخت كه پادشاهان و بزرگان پدران روحاني و سرمايه داران نيز مانند ديگر توده مردم، بشر هستند و افراد بشر با يكديگر حقوقي برابر دارند و آزادي، حقِّ مسلّم و بديهي همگان است. در همين دوران بود كه نويسنده انگليسي «ژرژپوچمن»رساله اي درباره مفهوم حكومت نوشت كه دنياي انگلستان، پيش از آن از محتويات آن آگاه نبود.  «ژرژ پوچمن» رساله خود را با اين پرسش آغاز كرده است: «منبع و سرچشمه نيرو و قدرت چيست؟» و چنين پاسخ داده است: «اراده ملت تنها منبع قانوني قدرت و حكومت است». «كارلتون كوفن» آمريكايي مي گويد: «اين كشفي بود كه جهان در انتظار آن بود، و شايد كسان ديگري نيز بوده اند كه اينچنين فكر مي كرده اند ولي پوچمن، انديشه خود را در قالب كلمات ريخت و البته در آن زمان، پادشاه، ملكه ياپاپ و كشيشي نبود كه در اين عقيده و نظريه با وي موافق باشد». «ژرژپوچمن» سپس مي نويسد: «اين اراده ناشي از يك مبدأ طبيعي و غريزي است. مردم براي حكومت خود، حاكمي مي خواهند و اين امر به آنان حق مي دهد كه نظريه خود را درباره كسي كه بر آنان حكومت خواهد كرد ابراز كنند. و ملّت حق دارد طبقه حاكمه خود را انتخاب كند و اگر فاسد باشند، باز ملت حق دارد كه آنان را از كار بركنار سازد»(5) . و البته اين رساله در دگرگوني افكار عمومي مردم انگلستان، تأثير بسزايي داشت. از جمله نكته هاي مسرت بخشي كه در زندگي اين نويسنده بچشم مي خورد آن است كه او در قصيده اي كه سرود، پدران روحاني (مسيحي) عصر خود را هجو كرد و طغيان و تجاوز آنان را نشان داد و مردم را از فساد و تباهي آنان برحذر داشت. ولي «كاردينال پيتون»، او را دستگير ساخت و بخاطر اين گناه بزرگي كه مرتكب شده بود او را زنداني كرد. اما «ژرژپوچمن» از زندان گريخت و به سوي «پرتغال» رهسپار شد. ولي به محض آنكه به «پرتغال» رسيد، گروه «ژوزئيت»ها او را دستگير ساخته وروانه زندان كردند و مجدداً شكنجه را آغاز كردند. اما خوشبختانه ژرژ براي بار دوم توانست از زندان بگريزد و در واقع بدينوسيله وظيفه خود را در خدمت به آزادي انجام داد. در اواسط قرن هفدهم، آزادي در انگلستان گرفتار دو مصيبت جديد شد و آن «شارل اول» بودكه به قساوت و طغيان و شومي دوران حكومتش معروف است. و در دوران همين فرد بي مايه در انگلستان، «زنديق و گمراهي» به نام «ليتون» پيدا شد. وي به اندازه اي سرشار از پاكي دل و پرتو انديشه و دوست داشتن آزادي بود كه كتابي تأليف كرد و در آن از كارهاي پدران روحاني عصر خود انتقاد كرد و فساد و تباهي آنان را افشا ساخت و اعلام داشت كه مردم بدون كمك خواهي از افسانه هاي قسمت اعظم كشيشان و كاهنان مي توانند مسيحيان پاكي باشند، ولي ناگهان «شارل اول» او را به نحو زير «كيفر» داد: معادل دو ميليون تومان غرامت مالي بپردازد! يكي از گوشهايش از بيخ كنده شود! او را شلاق و تازيانه بزنند! (سپس اين مرد احمق دستور داد كه پس از پايان كندن يك گوش و زدن تازيانه كه طبعاً زخمهايي ايجاد مي كرد) گوش ديگر او را نيز از بيخ درآورند و مجدداً او را تازيانه بزنند. پس از پايان اين كيفرها، اگر «ليتون» زنده ماند، مادام العمر در زندان باقي بماند(6) . و البته پدران روحاني هم از اين حكم و دستور عادلانه و فرحبخش!، مست نشاط و سرور شدند. سپس نقش رجال «قانون» (كه نوكران پادشاهان و پدران روحاني بودند) مي آيد، «بروكلي»، بزرگترين قانوندانها و كوچكترين انسان ها مي گويد: «قانون چيزي جز خادم پادشاهان نيست». و سپس «شارل اول» جرأت مي يابد كه پارلمان انگلستان را به مدّت يازده سال تمام به پشتيباني نجبا و پدران روحاني و رجال قانون! ببندد و تعطيل كند. و سپس «دادگاه ستاره»! را تشكيل مي دهد كه در سراسر كشور مي گردد و رهبران و هواداران انقلاب را مي گيرد و به زندان مي افكند. و سپس كرومول، شخصيّت قاطع و گرانقدر در تاريخ انگلستان ظهور مي كند. و ميلتون شاعري كه شعارها و كلمات انقلاب را بوجود مي آورد، پيدا مي شود. «كرومول» از دهقانان بود، از همان طبقه متوسطي كه مقام نجبا و اشراف و فئودالها را گرفته بودند. وي كمي از قانون را فرا گرفت و عضو پارلمان شد. او، «شارل اول» را ديد كه وقتي وارد سالن پارلمان مي شود در يك حالت هذيان آميزي به نمايندگان پارلمان ناسزا مي گويد و حقّ مردم را در اينكه هيچگونه مالياتي را نبايد بدون تصويت و رضايت نمايندگان بپردازند، نمي پذيرد و نمي خواهد كه آنان آزاد زندگي كنند و از ترس دستگيري و توقيف در امان بمانند. او سپس ديد كه شارل، پارلمان را مي بندد و بر درهاي آن تابلويي نصب مي كند كه در آن نوشته شده است: «اين منزل اجاره داده مي شود!» او باز ديد كه «دادگاه ستاره»! سراسر كشور را زير پا مي گذارد و قضات و وكلايي براي ساختن و پرداختن اتهامات دارد كه به مردم مي گويند: شما نوشتيد، شما گفتيد و شما عليه حكومت توطئه چيديد!، و سپس او را به زندان يا اعدام محكوم مي سازيد. او ديد كه مالياتچيها و مأموران وصول ماليات كه سربازان از آنان نگهباني مي كردند، بر مردم فشار مي آورند و در منزل و تجارتخانه و روستاها به سراغ آنان مي روند و مالياتهايي را كه پارلمان تصويب نكرده است از مردم مطالبه مي كنند و آنگاه گروهي مي پردازند و آنها را كه نمي پردازند، روانه زندان مي شوند. او ارتش را ديد كه بدون چون و چرا از رئيس حكومت (شارل) پيروي مي كند و البته بزرگان آن هم همان نجبا و اشرافي بودند كه وفاداري خود را ثابت كرده بودند، و چون پارلمان خواست بر لشكريان نظارت كند، «شارل» آن را نپذيرفت و گفت: حتّي يك ساعت هم چنين نخواهد شد. چه كسي «شارل اول» را به اين مقام رسانيده كه خود را بالاتر از ملّت مي داند؟ او هيچگونه امتيازي بر ملت نداشت، او عاقلتر و داناتر و هوشيارتر از هيچ فرد ديگري نبود، بلكه وي امتيازات ديگري داشت كه از انجمله افسانه هاي قديمي اي بود كه مي گفت: ذات زمامداري و حكومت، مافوق قانون است و از آنجمله: وجود اين گروه كوته فكر، از اشراف و قضات و پدران روحاني بودند كه از او پشتيباني مي كردند. شارل اول بر طغيان خود افزود. و ملّت انگلستان براي دفاع از شرافت و آزادي و انسانيت خود در برابر او، به حركت درآمد؛ ولي لشكريان شارل، مجهز به سلاح و نيروي كافي بودند و سربازان كرومول از دهقاناني تشكيل مي يافت كه تمرين نديده و آزمايشي نكرده بودند و، اسلحه و نيروي آنان فقط وجدان زنده و شرافتي والا بود.   ميلتون، شاعر و نويسنده، براي آنان مفاهيم ژرف وجدان و شرف را تفسير مي كرد و كتابي درباره «دين حق» تأليف كرد و گفت: شرافت؛ آزادي، وجدان پاك و عدالت است و اينها خصلتهايي است كه شارل بي مايه به آنها توجه ندارد ولو آنكه او از آن گروه از پدران روحاني پشتيباني مي كند كه او را تأييد مي كنند!... ميلتون همچنين از آزادي انديشه و آزادي نوشتن بحث مي كرد. سرانجام ملّت انگلستان با شارل اول و لشكريانش به نبرد برخاستند و خونها ريخته شد و شارل چون شكست خود را ديد، شرايط و خواستهاي مردم را پذيرفت. ولي در همانوقت مخفيانه با پادشاهان اروپايي مشغول مذاكره شد تا او را براي قلع وقمع انقلاب، كمك و ياري دهند!. شارل اول دستگير و محاكمه شد و حكم دادگاه اين بود كه بايد سر از تنش جدا شود. كرومول در سال 1658 درگذشت و شارل دوم، فرزند شارل اول بر روي كار آمد و اعلام كرد كه هرگز مرتكب اعمال پدرش نخواهد شد. ولي او هم از همان قماش شارل اول بود، او جسد كرومول را از قبر بيرون آورد و آن را بدار آويخت؛ يعني همانند همه ترسوهاي نالايق، جسد بي روح او را از دار آويزان ساخت و سپس سر او را از بدنش جدا نمود و آن را بر سر نيزه اي كرد تا همه ببينند و پستي زمامداران آن دوران را بخوبي درك كنند. ميلتون شاعر آن زمان هنوز زنده بود ولي با تنگدستي و كوري دو چشم، دست به گريبان بود. شارل دوم با وي ملاقات كرد و به او گفت: آيا فكر نمي كني كه خداوند تو را بخاطر چيزهايي كه درباره پدرم گفتي و نوشتي، به اين روز انداخته است؟ و شاعر بزرگ در پاسخ گفت: اگر اين كيفر من در قبال گفته ها و نوشته هايم درباره پدرت باشد، جنايات پدر تو هم بحدّي بود كه سزاوار مرگ شد. ميلتون پس از اعدام شارل اول، زندگي خود را وقف دفاع از آزادي و انقلاب كرد. و چون ياران شارل دوم از نجبا و رجال ديني، انقلاب را در اروپا دگرگونه جلوه داده و گروهي از نويسندگان مزدور را براي دفاع از شارل اول، استخدام كرده بودند، او كتابي به نام دفاع از ملّت انگليس، تأليف كرد و سپس كتاب ديگري نيز در اين زمينه منتشر ساخت. سالها سپري شد و شارل دوم درگذشت و برادرش «جيمز»(7) بر اريكه سلنطت تكيه زد؛ ولي او طاقت حكومت قانون را نداشت و چون از طرف ملّت تهديد شد و سرنوشت پدرش به او گوشزد گرديد به فرانسه گريخت. سپس كنفرانسي تشكيل شد و «گيوم دورانژ» را دعوت كرد كه پس از خواندن و پذيرفتن «اعلام نامه حقوق» و خضوع بر آن، تخت سلطنت را اشغال كند. و اين آموزش نيكويي براي پادشاهان بودكه بخوانند و ارزيابي كنند و بر قانون خضوع كنند، البته «اعلام نامه حقوق» كه به سال 1698 صادر شده بود، همه حقوقي را كه پادشاهان بريتانيا مخالف آن بودند، تصويب مي كرد و در آن چنين آمده بود: ممنوع ساختن و جلوگيري از اجراي هر قانوني وظيفه پارلمان است. هيچ دادگاهي اعم از كليسايي و غيركليسايي، بدون اجازه پارلمان تشكيل نشود. اخذ ماليات بدون اجازه پارلمان انجام نشود. هر يك از افراد ملّت حق داشته باشند كه بدون ترس از زندان، سخنان خود را به پادشاه بگويند. پادشاه بدون اجازه پارلمان، حقّ سربازگيري و قشون داري در زمان صلح را نداشته باشد. انتخابات آزاد باشد. آزادي گفتار و بيان تأمين شود. و از آنچه كه گفتيم خواننده محترم در مي يابد كه مردم انگلستان چگونه پادشاهي را به قتل رسانيدند و ديگري را مجبور ساختند سر خود را فرود آورد و سومي را وادار به فرار كردند! و بدين ترتيب، مردم انگلستان در پيكاري كه انسانيت در راه آزادي و بر ضدّ تجاوزكاران وارد آن شده بود، شركت جست و دين خود را ادا كرد.(8) داستان آزادي در فرانسه * زمينه سازي براي اعلان حقوق بشر * ادبا، رهبران بشريتند * پيمانه اي كه لبريز مي شود * اعلان حقوق بشر زمينه سازي براي اعلان حقوق بشر(9) * ميهن توأم با ستم، مفهومي ندارد. لابروير * بعضي از تاريخنويسان، مردي به نام «لويي چهاردهم» را متهم كرده اند كه او مردي «بزرگ» بوده است... در فرانسه، خصوصيّات عصر نهضت و رنسانس از هر كشور اروپايي ديگري نمايانتر و روشنتر بود. و البتّه علل و عوامل آن نيز بسيار و گوناگون بود. پاريس قلب اروپا و مركز تصادم و برخورد امواج علمي، فني و فكري بشمار مي رفت كه از سراسر قاره اروپا و همچنين از طرف بشريت دوران قديم و وسطي و شرايط و چگونگي آنها، به سوي آن سرازير بود، و چون وضع فرانسه در سپيده دم قرون جديد اينچنين بود و از طرفي هم چون از خصلتهاي «كهنه و قديم» آن است كه هميشه از خود دفاع كند و ميدان نبرد را جز در حال پيروزي يا شكست ترك نكند، قهراً پيكار در اين سرزمين رنگ ويژه اي به خود گرفت كه هيچ سرزمين ديگري چنين نبود. و فرانسويان هيچ مدّت كوتاهي را به استراحت نپرداختند مگر آنكه خود را براي مبارزه سختتر و تلختري آماده كنند. اين نبرد شديد در فرانسه، در نتيجه پيدايش و رشد نهضت اصلاحي لوتر آغاز شد. «هوگنوتها» نخستين گروهي بودند كه در فرانسه به نهضت اصلاحي لوتر پيوستند... ولي در نتيجه، زبان آنان را از بيخ درآوردند و بر صورت و پاي زنانشان داغ زدند و سپس آنان را در آتش سوزاندند. سپس يك سلسله قتلگاههايي بوجود آوردند كه از همه بزرگتر و شديدتر، قتلگاه «سن بارتلمي»(10) بود. و داستان آن از اين قرار است كه «شارل نهم» پادشاه فرانسه براي برآوردن تمايل ملكه «كاترين دومديسي» و «دوك دوگويز» در شب چهاردهم اوت 1572 به كشتار دسته جمعي اين گروه از مسيحيان دست زد. هنگامي كه اين دو بر پادشاه اصرار كردند كه «گمراهان» را تار ومار سازد، او به «كاترين» نگريست و گفت: «آيا تو چنين ميل داري؟ مانعي ندارد، همه شان كشته شوند؛ ولي كوچك و بزرگ بايد به قتل برسند»! و بدين ترتيب حضرت شارل نشان دادكه او از «كاترين» و «دوك» بزرگوارتر است و به هيچ عمل صالح و نيكي! دست نمي زند مگر آنكه آن را بصورت كامل انجام دهد! و در همان شب دستور را صادر كرد و كشتار با آغاز صداي ناقوسهاي كليساها كه علامت اجازه بر شروع كشتار بود، آغاز شد. ولي سرسختي در طلب آزادي آرام نگرفت؛ بلكه بر شدّت و شكوفايي آن افزوده شد و ناگهان مقاومت شدّت يافت و نبرد به يك جنگ خانوادگي همه جانبه تبديل شد كه در تاريخ فرانسه به جنگ خانوادگي پنجم معروف است. اين جنگ قسمت پنجم از هشت جنگ خانوادگي است كه فرانسويان به مدت 37 سال در تاريكيهاي آن فرو رفتند و در اين مدّت شهرهايي ويران شد و روستاها و مزارع و دهكده هايي به آتش كشيده شد و مناطقي از بين رفت و دژهايي محاصره شد و تعداد زيادي از مردم به قتل رسيدند و پيكارهايي كه در اين هشت جنگ بين مردم خود فرانسه جريان داشت، شديدترين نبردهايي است كه اروپا در تاريخ طولاني جنگهاي خود، آنها را شناخته است. اين گروه خواستار آزادي فكر و انديشه و عقيده و كار و رهايي از قوانين ظالمانه بودند و آن گروه ميل داشتند وضع را به همان نحوي كه بود، حفظ كنند و بدين ترتيب يكديگر را نابود مي ساختند. تاريخ همچنان به سير صعودي خود ادامه داد و ياران و هواداران آزادي هم رو به ازدياد نهادند و اين فيلسوف فرانسوي «مونتني» است كه روح همگان را در تمايل شديد به آزادي انديشه و عقيده چنين بيان و تعبير مي كند: «اين زياده روي افتضاح آميزي است كه ما در ارزيابي افكار و نظريات خاصّ خود دچار آن شويم و يك نفر را بخاطر آن زنده زنده بسوزانيم»! و اين فيلسوف با كمال شدت و قدرت بر ضدّ تعصب مي جنگيد و آن را به كج انديشي و ناداني نسبت مي داد. در تاريخ اروپا، از بدو قرون امپراطوري مسيحي تا عصري كه ما درباره آن بحث مي كنيم، براي نخستين بار فرماني صادر مي شود كه به مردم اجازه مي دهد اگر بخواهند، مي توانند ديني غير از دين پادشاهان خود برگزينند اين فرمان را «هانري چهارم» پادشاه فرانسه در زير فشار انديشمندان و خواست افكار عامه در سال 1598 صادر كرد. البته ما نمي گوييم كه متن اين بيانيه و فرمان(11) آزادي عقيده را به آن شكل كه بعداً اعلاميه حقوق بشر آن را به رسميّت خواهد شناخت تصويب كرد، ولي در هر صورت گامي بزرگ در راه آزادي بود.   پس از آن، پديده اي بوجود آمد كه اركان ايمان وابسته به رسالت پدران روحاني را بلرزه درآورد.  پدران روحاني و لاهوتياني كه قوانين در زيرنظر و در چهارچوب دانش آنان وضع مي شد، درباره شناخت بشريت فقط به آنچه كه در تورات و آنچه كه در آن است تجاوز نخواهد كرد؛ و روي همين اعتقاد بود كه «گاليله» را شكنجه دادند و از او خواستند كه صحّت اكتشافات ارزشمند خود را انكار كند. آن پديده كه بوجود آمد عبارت از كشف جهان جديدي بود كه در تورات از آن ذكري بميان نيامده بود؛ ولي «كريستف كلمب»آن را كشف كرد؛ اين جهان نوين داراي دريا، خشكي، كوهها و بيابانها و نهرها و كشتزارها و درختهايي بود: و در آن مانند همه جوامع بشري، انسان هايي بسر مي بردند؛ و بدين ترتيب كشف آمريكا ضربه سختي بر مبادي و اصول لاهوتيان و فلسفه شان و چهارچوب تنگي بود كه آنان، جهان شناخته شده و وجود انسان را در آن محدود ساخته بودند. بنابر متن تورات و كتابهاي به اصطلاح ديني ديگرشان مي بايد كه ديگر سرزمين جديد و انسان هاي ديگري وجود نداشته باشند، براي اينكه «كتاب مقدس»(12) به اين سرزمين و اين گروه از افراد بشري اشاره نكرده بود؛ در صورتيكه هر دو بالفعل موجود بودند!. در اين ميان لاهوتيان و دارودسته دادگاههاي تفتيش عقايد چه بايد بكنند؟ آنان اگر توانستند حقايق كشف شده بوسيله «گاليله» را وارونه جلوه دهند و مردم را وادار به انكار صحّت آن كنند (به دليل اين بود كه وسيله يي براي بررسي و اثبات حقيقت آن نداشتند و بسيار آسان بود كه توده مردم را قانع سازند كه خورشيد مي چرخد نه زمين!) ولي مردم را چگونه مي توان قانع ساخت كه آمريكا وجود ندارد؟! در حاليكه خودشان به آنجا سفر كرده و از آنجا برگشته بودند! و از همينجا بود كه شك و ترديد درباره صحّت «دور بودن پدران روحاني از هرگونه خطا و اشتباهي»! در دل مردم پيدا شد و آنگاه پرتويي بر خرافاتشان تابيد و آنها را يكي پس از ديگري از بين برد و آب ساخت. اروپاييان با كشف دنياي جديد، حيرت زده تكاني خوردند و مانند كودكان بيرون آمده از غفلتِ كودكي، به هر چيز جديدي سرمي زدند؛ و در اين بيداري، ايتاليا نيز خواست كه اروپا را با جهان جديد ديگري، ولو آنكه باستاني باشد، آشنا سازد؛ چرا كه اروپاييان تقريباً از هيچ چيز آن آگاهي نداشتند؛ و منظور من از آن، جهان تمدن يونان بود. و چه زود فرانسويان اين بذل توجه نيكو نسبت به يونان را پذيرفتند و آثار يونانيان درباره شعر، ادبيات، فلسفه و سياست را هدف تجزيه و تحليلهاي وسيع و عميقي قرار دادند و ناگهان سيل افكار جديد بر نويسندگان فرانسه هجوم آورد و در دل آنان مفاهيم نوين انسانيت و فلسفه و چگونگي سيستمهاي حكومت و هدفهاي زمامدار و وظايف ملّت را به جنبش درآورد. طرز تفكر به شكل قاطعي تطور و دگرگوني يافت و در راه تازه اي بكار افتاد كه به او امكان مي داد آزادي را بدون منّت و بخشش بدست آورد؛ و بويژه فرانسه در نهضت فكري، حالتي همانند جوش و خروش پيدا كرد و نويسندگان، عادات و رسوم و عقايد موجود را در معرض انتقاد صريح و شجاعانه اي قرار دادند و قضاوت نهايي در ارزيابي رسوم و عقايد موروثي كه مي خواست خصلت بقاي جاوداني به خود بگيرد، بعهده فيلسوف «مونتني» گذاشته شد! كه در طرز فكري فرانسوي و اروپايي، بذرهاي جديدي پاشيد كه روبه رشد و تكامل نهاد و به نوبه خود، نسبت به اصول و مبادي موروثي، خطرناكتر از كشف آمريكا بشمار رفت. اين بذرهايي كه پاشيده شد، عبارت از همان افكاري بود كه مي گفت: انسان پيش از آنكه به وجود چيزي اعتماد كند و آن را يك حقيقت مطلق بشمار آورد، بايد درباره آن تحقيق و بررسي كند و اعلام مي داشت: شك و ترديد يك وسيله ضروري در دست هر كسي است كه مي خواهد درباره چيزي يقين پيدا كند، چرا كه ترديد، خود عامل اصلي بحث و تحقيق و تجربه و آزمايش است. و در هر صورت ما بايد متوجّه اين حقيقت باشيم كه چيزي را كه ما امروز يك حقيقت ثابت مي پنداريم، گاهي مي بينيم كه ديروز آن را يك امر اشتباه مي پنداشتيم و مقياسهايي كه ما بوسيله آنها «حقيقت» امروز را مي سنجيم، شايد فردا به تغيير آن مجبور شويم! و با همين دعوت به شك و ترديد، «مونتني» در ويران ساختن بنيادي كه اصل تعصب بر آن استوار بود، شركت كرد. در همين دوران، «رابطه» يكي از فلاسفه جنبش انساني در عصر رنسانس ظهور كرد تا در انديشه فرانسويان و اروپاييان اين نكته را تحكيم بخشد كه: طبيعت بشري، از نقطه نظر غرايز، برخلاف گفته اساطير و افسانه ها، نيك و گرانقدر است و بد و زشت نيست. و انسان بايد هميشه با استفاده از همين حقيقت به تفكّر و كار بپردازد و در انديشه و كار خود آزاد باشد. پى‏نوشتها:‌ 1. در اينجا مؤلف محترم دچار يك اشتباه تاريخي شده است؛ زيرا «ماري» خواهرش «اليزابت» را نكشت؛ بلكه او پس از ماري به سلطنت رسيد. لابد مي دانيد كه «هانري هشتم»، شش زن داشت! و سه فرزند، و در زمينه مذهب آزاديهايي به فرقه هاي گوناگون داده بود. پس از مرگ او، پسرش ادوارد ششم (1553 ــ 1547) در نه يا ده سالگي به پادشاهي رسيد و او بواسطه عمويش «دوك سامرست» پيرو فرقه پرتستان شد و با زور سر نيزه مردم انگلستان را به مذهب «كالون» درآورد. دوران سلطنت! ادوارد ششم را «دوره بيدادگري و جباري پروتستانها» ناميده اند. ادوارد در سال 1553 درگذشت و «ماري تودور» كه دختر هانري از «كاترين داراگون» بود در (1558 ــ 1553) به سلطنت رسيد و چون كاتوليك بود، قصد داشت كه مردم بريتانيا را مجدداً به اين مذهب باز گرداند!. اين زن به اندازه اي ستم كرد و خون ريخت كه او را «ماري خونريز» نام نهادند، وي همسر فيليپ دوم بود. پس از ماري، «اليزابت» كه دختر هانري از «آن بولين» بود به حكومت رسيد، (1603ــ 1558). وي نخست براي تحكيم قدرت خود با فرقه هاي مذهبي رفتار احتياط آميزي پيش گرفت، ولي چون تربيت پرتستاني ديده بود، مايل بود كه مردم انگلستان باز تغيير مذهب بدهند! و سرانجام قانوني از مجلس گذراند و مذهبي بر اساس اصول كاتوليك و طريقه كالون ساخت! و آن را «مذهب قانوني» دانست و سپس با شكنجه و آزار كاتوليكها و پيروان واقعي كالون را به «مذهب قانوني»! درآورد! و حكومت كليسا را هم در دست گرفت!... براي مزيد اطلاع از اين بازيهاي مسخره پادشاهان اروپا و همكاريهاي پدران روحاني با آنها در اين زمينه ها به تواريخ مربوطه، بويژه تاريخ تمدن ويل دورانت، تاريخ تمدن غرب و مباني آن در شرق، تاريخ قرون جديد آلبرماله رجوع شود مترجم. 2. مراسم عشاء رباني از افسانه هاي موهوم مسيحيان است كه در آن، جناب كشيش، نان و شرابي براي مردم مي دهد تا از آن بخورند؛ زيرا پس از خوردن و نوشيدن شراب، تمامي آنان خدا و پسرخدامي شوند! ( انيس الاعلام،ج1، ص296). «جان الدر» ، مبشر آمريكايي مي نويسد: «معلمين مدّعي بودند كه جوهر و ذات نان مبدل به جسم و شراب مبدل به خون مسيح مي شود!... بتدريج اين نظر مورد قبول واقع شد تا آنكه در سال 1215، جزو ايمان و ديانت مسيحيت گرديد». (تاريخ اصلاحات كليسا، ص 59). 3. قصة الحرية، كارلتون كوفن آمريكايي، ص 99. 4. چنان كه قبلاً اشاره كرديم «ماري» به اندازه اي جنايت و وحشيگري مرتكب شد كه تاريخ به او عنوانِ «ماري خونخوار» را داده است. 5. از كتاب قصة الحرية، صفحه 108. مطلبي را كه بايد در اينجاافزود آن است كه كشفي را كه دنيا در انتظار آن بود، نهضت اسلام در چندين قرن پيش از آن به دنيا اعلام داشته بود و ژرژپوچمن در اين زمينه چيز تازه اي نياورده است. حتّي يك مراجعه سطحي به اصول اسلام در مسئله حكومت اين حقيقت را روشن خواهد ساخت... مگر آنكه مانند مؤلف بگوييم ژرژپوچمن، اين حقيقت را براي «دنياي انگليسي» كشف و اعلام كرده؛ وگرنه در مشرق زمين بوسيله پيامبر اسلام و امام علي عليه السلام قرنها پيش كشف و اعلام شده بود. ـ مترجم. 6. به كتاب الثورات ، تأليف «سلامه موسي»، صفحه 51 مراجعه شود. 7. لابد مراد، همان «ژاك دوّم» است كه پس از شارل دوم به سلطنت رسيد ولي فرار كرد و پس از مدّتي گرفتاري به فرانسه رسيد و مورد احترام لويي چهاردهم قرار گرفت ... . 8. با مختصري تصرف از كتاب الثورات ، سلامه موسي، صفحه 57 ــ52، مؤلف. مشروح اين ماجراها را مي توانيد در كتاب تاريخ قرون جديد ، ترجمه دكتر سيدفخرالدين شادمان و همچنين كتاب سير حكومت مشروطه در انگستان ، نوشته پرويز پرويزفر، چاپ تهران و سرزمين و مردم انگلستان، از «اليشيااستريت» ، ترجمه سيّد محمد سجادي بخوانيد، براي جلوگيري از تفصيل، ما در اين زمينه توضيحاتي نمي افزاييم. 9. لازم به تذكر نيست كه مطالب اين بخش مربوط به وضع فرانسه در عصر رنسانس و بعد از آن است. 10 . حادثه خونين سن بارتلمي در 24 اوت 1572 در پاريس اتفاق افتاد؛ در اين شب بيش از دوهزار نفر از پيشوايان پرتستان كه به دربار شارل نهم دعوت شده بودند، با توطئه قبلي به وضعي وحشيانه بقتل رسيدند و دامنه كشتار تا چند روز ادامه يافت؛ بطوري كه بيش از ده هزار نفر از پرتستانهاي فرانسه بدست كاتوليكها كشته شدند...(تاريخ تحولات اجتماعي، از مرتضي راوندي، ج 2، صفحه 149، چاپ تهران). ـ مترجم. 11. وقتي كه هانري چهارم به مذهب كاتوليك بازگشت، جمعي از پروتستانها كه هم مذهبان قديمش بودند از او دوري جستند و اكثر كالونيها هم به وحشت افتادند. هانري چهارم براي جلوگيري از جنگ مذهبي، روز 13 ما اوت 1598، فرمان نانت را صادر كرد؛ به موجب اين فرمان پروتستانها مي توانستند مراسم ديني را آزادانه و آشكارا انجام دهند و علاوه بر آن، آزاديهاي ديگري به پيروان كالون داد كه در تاريخ قرون جديد تفصيل آن را نوشته اند؛ مراجعه شود. اين فرمان در نتيجه فشار ژوزئيتها سرانجام ملغي شد و پروتستانها مجبور شدند كه يا كاتوليك شوند و يا ميهن خود را ترك كنند... تا اواسط قرن هيجدهم در حدود چهارصد هزار تن پرتستان از فرانسه خارج شدند... ـ مترجم. 12. كتاب مقدّس يهوديان و مسيحيان از اين قبيل خرافات فراوان دارد ولي مايه افتخار است كه كتاب مقدّس مسلمانان (قرآن) و روايات و اخبار وارده از رهبران بزرگ اسلام، بسياري از حقايق علمي قرن نوزده و بيست را در اين زمينه به طور صريح و يا با اشاره در 14 قرن پيش بيان داشته است. ( ادامه دارد ) منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/2938-امام-علي-(ع)-صداي-عدالت-انسانيت.html امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم( قسمت دوازدهم )  مؤلف :  جورج سجعان جرداق  مترجم:عطامحمد سردارنيا فهرست مطالب : در راه تكامل و پيشرفت ( ادامه ) جورج سجعان جرداق Sun, 31 Mar 2013 15:07:00 +0430   امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم:عطامحمد سردارنيا ( قسمت دوازدهم ) فهرست مطالب : در راه تكامل و پيشرفت ( ادامه ) او نگهبانان پاپ را ديد كه در ركاب وي راه مي روند و بادبزنهايي از پر طاووس همراه دارند و گروه ديگري صليبهايي از طلا و نقره حمل مي كنند و كسي ديگر تاجِ مخصوص پاپي را حمل مي كند كه به اندازه اي از الماس و جواهر گرانبها زيور يافته كه براي سير كردن ملّت گرسنه اي كافيست! امّا جناب پاپ كه «ژوليوس دوم» نام داشت بر تخت رواني نشسته بود كه از طلاي ناب ساخته شده بود و آن را گروهي از مردم بر دوش خود گرفته و حمل مي كردند و در كنار پاپ مردي بودكه عصاي طلايي وي را در دست داشت! و پشت سرجناب پاپ هم كاردينالها و اسقفها و امرا و بزرگان راه مي رفتند!   لوتر قبل از آنكه به رم برسد، مي دانست كه همين پاپ، ارتش بزرگي را تشكيل داده و بر ضدّ فرانسه جنگيده است، چنانكه مي دانست همين جناب با لشكريانش و به همراهي كاردينالها و اسقفها به شهر «ميراندولا»ي ايتاليا حمله كرده و آنجا را به سختي در محاصره قرار داده و سپس مانند يك رهبر نظامي و پيشواي مطلق اين حمله، دستور داده كه با توپ، ديوارهاي شهر را ويران سازند و خود پس از آن بي درنگ شمشير را كشيده و همراه سربازانش به شهر وارد شده و مردم را از دم شمشير گذرانيده است. لوتر باز مي دانست كه پاپ براي بار دوم به جنگ فرانسه رفته و با سربازان فرانسه در يكي از ميدانهاي ايتاليا روبرو شده و هزاران كشته بجاي گذاشته است! لوتر به آلمان برگشت ولي قلب او آكنده از حزن و اندوه بود! بعد از آن، وضع به چه صورتي درآمد؟. پاپ ژوليوس دوم درگذشت و پاپ «لئون دهم» جانشين وي شد و همّت او مصروف تزيين و آرايش كليساهاي رم گرديد. شكوفان شدن جنبش تجارت و بازرگاني در اروپا و طلايي كه از امريكاي تازه كشف شده به سوي اروپا جاري بود، دست بدست هم داده و پاپ جديد را براي طلب كردن مال و ثروت بيشتر تشويق نمود و او يك كشيش آلماني به نام «ژان تتزل» را از شهر «ليپزيك» انتخاب كرد و او را براي جمع ثروت و مال بيشتر از اروپاييان، روانه ساخت تا آنها را هم به دارايي و گنج خود بيفزايد. رفيق ما! هيچ شهري را ترك نمي گفت مگر آنكه به منظور جمع پول و مال وارد شهر ديگري شود نگهبانان و كساني كه با بوق و كرنا خبر ورود خود را به اين شهر يا آن شهر اعلام مي داشتند، او را همراهي مي كردند تا هزاران نفر از مردم با پرچم و شمعهاي روشن شده در دست به پيشواز وي بيايند... مردم مي آمدند و سپس دور او را در كالسكه طلاييش كه سه اسب آن را مي كشيد، مي گرفتند و براي او موسيقي مي نواختند و سرود مي خواندند و شعر مي گفتند تا آنكه به كليسا مي رسيدند و نماينده پاپ در كنار محراب جاي مي گرفت و مردم ساكت شده و سربه زير مي انداختند تا به حرفهاي او گوش دهند كه مي گفت:«مردم، بياييد از من اوراق آمرزش و بخشايشهايم را بخريد شمـا و دوستانتـان امـروز مي تـوانيـد از آتش و عذاب دوزخ نجات يابيد!». مردم از بيم و اميد، شادي و ترس، به لرزه در مي آمدند. «تتزل، اين موج احساسات را كه مردم در آن فرو مي رفتند، مي نگريست، كمي سكوت مي كرد و سپس با ژستي خاص مجدداً در چهره مردم خيره مي شد تا آنان را باري ديگر «بيدار» سازد و چنين ادامه مي داد: «در آن لحظه اي كه شما ورقه «بخشايش» و «غفران» را مي خريد و پول و مال را در اين صندوق مي نهيد، روح دوستان گناهكار شما از دوزخ به بهشت پرواز مي كند!» كشيش آلماني به مسافرت خود ادامه داد تا به محّل تولد خود ليپزيك در آلمان رسيد و صدهاهزار نفر از مردم شتافتند كه «بخشايش» را از نماينده و سفير پاپ خريداري كنند!. كشيش، كساني را كه «بخشايش» نمي خريدند به «محروميت» تهديد كرد، و آنگاه مردمي كه تخلف كرده بودند، به «بازار نجات روح!» هجوم آورده و بليطهايي را كه مقصدش بهشت بود، خريداري كردند، و حتّي بعضي از مردم چندين بار ورقه «بخشايش»! خريدند! در «ليپزيك» حادثه جالبي رخ داد كه به علّت ظرافت و سپس به دليل مفهوم عميقي كه در اين زمينه دارد، آن را براي شما نقل مي كنم: مردي آلماني به نزد نماينده پاپ آمد تا بخشايش را بخرد به او گفت: ـ پدر مقدّس! آيا شما مي توانيد از همين حالا گناهي را ببخشيد كه من قصد دارم در آينده آن را انجام دهم؟ كشيش در پاسخ گفت، من بدون شك اين كار را مي توانم انجام بدهم، چون پاپ كه ارباب زمين و دارنده كليدهاي آسمان است، نيروي كاملي به من داده تا هر كاري را كه بخواهم عملي سازم! آن مرد گفت: اگر اينطور است، من قصد دارم كه مردي را در آينده به طور ساده اي تنبيه كنم و كيفر دهم و البته او فقط كمي ناراحت خواهد شد. شما اي پدر روحاني، براي بخشيدن اين گناه كوچك چقدر مي خواهيد؟ تتزل گفت: سي دلار. مرد آلماني افزود، من فرد بينوا و فقيري هستم و اين مبلغ خيلي گران است، ولي من مي توانم فقط ده دلار به شما تقديم كنم! تتزل پاسخ داد: نه، من چگونه گناهي را كه در آينده مي خواهي مرتكب شوي (اگر كوچك هم باشد) در مقابل اين مبلغ ناچيز ببخشم؟ و در هر صورت مي توانم ورقه بخشايش را به بيست وپنج دلار بفروشم! مرد آلماني گفت: من عرض كردم كه پولدار نيستم و همه اين مبلغي را كه شما مي خواهيد ندارم ولي بالأخره مي توانم پانزده دلار به شما بدهم! راهب گفت: «زياد چونه نزن»!، بخشيدن گناه قيمت و نرخ معلومي دارد؛ و اگر شما بخواهيد آن گناه ساده اي را كه در آينده مي خواهي مرتكب شوي ببخشم، بايد لااقل بيست دلار بدهي. گناهكار آينده گفت: پدر مقدّس!شما اطمينان داريد كه اين مبلغ براي رسيدن به بخشايش در زمين و آسمان كافي خواهد بود؟ تتزل پاسخ داد: اين امر جاي شك و ترديد ندارد، مگر نمي داني كه من سفير پاپ هستم و من هر چه را كه او ميل دارد و مي خواهد انجام مي دهم و اراده او، همان اراده زمين و آسمان است! آلماني گفت: اكنون قلب من آرامش يافت، پول را بگيريد! مرد آلماني كه سند بخشايش و حمايت قانون زمين و آسمان را در قبال گناه كوچكي كه انجام خواهد داد، گرفته و از هرگونه كيفري در امان بود، راه خود را پيش گرفت و رفت! جناب كشيش به فروش اوراق بخشايش ادامه داد و پول هنگفتي به چنگ آورد و سپس عازم شهر ديگري از آلمان كه «زوتربوك» ناميده مي شد گرديد. در راهي كه به سوي اين شهر مي رفت به جنگل پردرختي رسيد و ناگهان گروهي از دزدان از ميان درختان بيرون جهيده و راه را بر او بستند و آنگاه او را دستگير و در گوشه اي طناب پيچ كردند و سپس صندوقهاي او را بازرسي نموده و همه پول و مال كلاني را كه داشت برداشتند و به اطراف جنگل فرار كردند! ثواب زحمت كشيش پريد!... چون پول و ثروتي را كه در قبال فروش هزاران ورقه بخشايش بدست آورده بود، يكجا از دست داد، بناچار به فرماندار منطقه كه از دوكها(1) بود مراجعه كرد و با خشم و غضب، نفس زنان و نفرين كنان فرياد زد: همه چيز را دزد برد! دوك فرماندار كه به تفصيل داستان گوش داد، غريد و بر خود پيچيد؛ فرياد كشيد و دندانهايش از خشم به هم خورد، چشمهايش از حدقه بيرون آمد و رگهاي صورتش آماس كرد! چگونه دزدان جرأت يافته اند كه نماينده پاپ، ارباب زمين و دارنده كليدهاي آسمان! را مورد هدف قرار دهند؟ و چگونه آنان به خود اجازه داده اند در منطقه نفوذ او، منطقه اي كه نگهباني آن بعهده اوست پول و ثروت پاپ را بربايند و بدزدند؟ او كه مردي از اشراف بود و در سلسله نسبش همه دوك بوده اند، نمي توانست اين ننگ را تحمل كند؛ فريادش اوج گرفت و مشت گره كرده خود را بلند كرد و با خشم و غضب، تهديدكنان گفت: من بزودي همه دزدان را دستگير مي كنم و همه آنها را مي سوزانم!... ...دستگيري دزدان پايان يافت و همگي را به نزد جناب دوك آوردند؛ دوك به رئيس آنان گفت: تو با تجاوز و تعرض به نماينده پاپ و سرقت دارايي وي، مرتكب گناه بزرگي شده اي، چه ميگويي؟ رئيس گروه دزدان در پاسخ گفت: من قبلاً «بخشايش» را از نماينده پاپ خريده ام، و به او خبر داده ام كه قصد دارم مرتكب گناهي بشوم و او با كمال ميل و اختيار، ورقه بخشايش را به من فروخت و پول آن را دريافت كرد. و اين سرقت همان گناهي بود كه من قصد داشتم مرتكب آن بشوم. و اينك سند بخشايش تقديم مي شود! دوك فرماندار، سند بخشايش را خواند و ديد كه در آن گناهي بخشيده شده كه صاحب آن ورقه بعداً مي خواست مرتكب آن بشود! و همچنين او را از هرگونه كيفر زمين و آسمان مصون اعلام داشته است. دوك و كشيش، هر يك نگاهي به ديگري انداختند كه نشانه اي از شكست بود، براي آنكه سند بخشايش به مثابه «قانون»! بشمار مي رفت و فرماندار حق نداشت دزدي را كه جرم و گناه او قبلاً بخشيده شده بود به كيفر برساند، و بالاتر از اين، او نمي توانست ثروت و پول بسرقت رفته راهم بازگرداند، زيرا استرداد آن باعث مي شد كه ارزش و اهميت كشيش از بين برود و مردم را به اين عقيده سوق دهد كه سند آمرزش، بي ارزش و پوچ است، و اينچنين عقيده اي موجب مي شد كه مردم در راه آزادي گام بردارند و البته دوك و كشيش هر دو، از نام «آزادي» بيزار بودند! و بدين ترتيب مرد فقير و با هوش و داراي ظرافت طبع، به همه اموالي دست يافت كه جناب كشيش سوار بر تخت طلايي، آنها را از توده هاي نادان بدست آورده و در اثر آن به خوشگذراني پرداخته بود! جناب كشيش مجدداً در سرزمين آلمان(2) به فروش اوراق آمرزش و بخشايش پرداخت(3) . در يكي از اعياد، نماينده پاپ در شهر «گوتمبرگ» بود و اتفاقاً كشيش ديگر «مارتن لوتر» نيز در همين شهر بود. مردم به مناسبت عيد به نزد لوتر آمدند تا به گناهان خود اعتراف كنند و او آن را آمرزيده سازد! ولي او به آنان گفت: من نمي توانم براي شما آمرزش و بخشايش بدهم. اعطاي بخشايش، دروغ و حقه بازي است و تنها راهي كه شما مي توانيد براي بدست آوردن آمرزش بپيماييد، آن است كه از ارتكاب گناهان كاملاً بپرهيزيد و طوري زندگي كنيد كه وجدان شما آسوده باشد! مردم از اين راهب بيگانه و غريب تعجّب كردند و به او گفتند: ما در ارتكاب هر گناهي كه بخواهيم آزادي كامل داريم! لوتر گفت: اين آزادي در ارتكاب گناه را چه كسي به شما داده است؟ گفتند: ما آن را از نماينده آقا و سرور، پاپ، خريده ايم، و اينك سندهاي آمرزش و غفران را ملاحظه كنيد! لوتر سرزنش كنان و خشمناك آنها را رد كرد و گفت: اين سندها كوچكترين ارزشي ندارند! نماينده پاپ، داستان اين كشيش را شنيد، بشدّت عصباني و غضبناك شد و در كليساي شهر به كرسي خطابه و وعظ درآمد و لبهايش با آتش قداست رباني! شعله ور گرديد و فريادكنان به مردم گفت: اين كشيش در هر قومي ملعون است. من از سرورمان ارباب زمين، اوامر مؤكدي دارم كه بي درنگ هر گمراهي را كه بر ضدّ سندهاي آمرزش برخيزد، بسوزانم! وي سپس از منبر پايين آمد و مردم از ترس بر خود مي لرزيدند و زبانشان بند آمده بود. آنگاه او بي درنگ دستور داد كه در ميدان عمومي آتش بزرگي برافروختند تا همه مردم سرنوشتي را كه در انتظار «گمراهان» و «ملحدان» است ببينند و بدانند كه اگر در آينده كسي درباره مبارزه با سندهاي بخشايش فكري بكند، تهديد او درباره وي هم اجرا خواهد شد! آتش در سراسر آن روز در همان ميدان زبانه مي كشيد، ولي در همانوقت كه شعله آن فضا را پرساخت و اوج گرفت، مارتين لوتر بر درب كليسا اعلاميه اي را مي چسباند كه با خط خود سطور زيادي در آن نوشته بود. مردم آن را ديدند و بسرعت به سوي آن شتافتند و ازجمله چيزهايي كه در آن مكتوب بود اين بود: «كساني كه از گناهان خود واقعاً و صادقانه پشيمان باشند و توبه كنند و آنهايي كه وجدان خود را از امروز قانع سازند كه به گناهان آلوده نشوند، به طور كامل آمرزيده خواهند شد و هيچگونه نيازي به سندهاي آمرزش و بخشايش ندارند!» لوتر با آرامش خاطر به سوي اتاق خود در «صومعه» روانه شد و نمي دانست كه همين نامه سرگشاده ساده كه بر در كليسا زده بود، بزودي نخستين جرقه در افروختن آتش جنگهايي خواهد بود كه سرتاسر اروپا را فرا خواهد گرفت. اروپايي كه ملّتهاي آن بخاطر استقلال فكري و پيشروي به سوي آزاديهاي همگاني، آماده مبارزه شده بودند. نماينده پاپ،نامه سرگشاده اي را كه لوتر نوشته بود از درب كليسا كند و با خود به شهر «فرانكفورت» برد و در آنجا، در يك اجتماع عمومي در حاليكه فرياد مي زد آن را به آتش كشيد و گفـت: مـا ايـن گمـراه را بـزودي مـاننـد هميـن ورق پـاره، خواهيم سوزاند! و كشيشان سرتاسر آلمان، به اتفاق ندا در دادند كه: اين گمراه نبايد حتي يك دقيقه هم زنده بماند. و لوتر همچنان براي مردم موعظه مي كرد و خريد وفروش اوراق آمرزش و سندهاي بخشايش را تقبيح مي كرد و بر بدكاران پدران روحاني حمله مي نمود و كم كم در اطراف وي، تشويق كنندگان و هواداراني گرد آمدند و سپس از ميان همان افراد، گروههايي تشكيل شدند كه افكار او را با خود بردند و به مردم رسانيدند؛ و لوتر به خطري كه او را تهديد مي كرد توجهي نكرد، بلكه به كار خود ادامه داد و مطالبي نوشت كه مردم مخفيانه آنها را بدست مي آوردند و درباره آنها سخن مي گفتند و در واقع، احساس كرده بودند كه نسيم آزادي براي آنان وزيدن گرفته و طغيان و خودكامگي تبهكاران بايد در زير پرتو جديد، از بين برود. بي مناسبت نيست كه ما نيز اندكي اروپاييان را در راه پرفراز ونشيبي كه در اين عصر، براي اعلان حقوق بشر پيموده اند (و در طليعه آن آزادي انديشه قرار داشت و راه را به سوي حقوق بشر هموار مي ساخت)، همراهي كنيم. در آن هنگام كه ياران و هواداران «لوتر» رو به افزايش نهادند، همه آنان در جرگه «زنديقان و گمراهان» بشمار رفتند و آنگاه دادگاههاي تفتيش عقايد (انگيزيسيون) وحشيانه به تعقيب آنان پرداخت و در آن زمان بسياري از پادشاهان و امرا و نجبا و فئودالهاي اروپا، شرّ جنگ و كشتار را از پدران روحاني دور ساخته و خودشان به تعقيب ياران لوتر پرداختند كه اين خود دليل روشني بر وجود حُسن تفاهم كامل در ميان دو گروه بود. در آلمان، اسپانيا و هلند، «شارل پنجم» روش جديدي با «احتياط و تصميم» بر ضدّ اين بيچارگان در پيش گرفت و با اشاره دوستش «اسقـف آراس» اعـلاميـه عجيبـي منتشر ساخت كه در آن چنين آمده بود: هيچكس حق ندارد هيچيك از نوشته هاي مارتين لوتر و ديگر افراد كافر را چاپ يا استنساخ نمايد، حفظ كند و يا بفروشد، بخرد يا در كليساها و كوچه ها و خيابانها، يا هر مكان ديگري، توزيع نمايد. هر كس كه تورات را بخواند يا بر ضدّ كليسا و تعليمات آن چيزي بگويد، اعدام خواهد شد هر كس كافري را غذا و يا پناه بدهد، سوزانيده مي شود تا بميرد، و هركس كه مورد سوءظن واقع شود، اگر چه كاري هم انجام نداده باشد، اعدام مي شود و اگر كسي مطلبي درباره كافري بداند و آن را بلافاصله به مقامات دولتي گزارش ندهد، اعدام خواهد شد. و هر كس كه اطلاعاتي درباره كافر و زنديقي در اختيار مقامات مربوطه بگذارد، نصف اموال و املاك متهم به او داده خواهد شد و اگر كسي در حوزه هاي گمراهان شركت كند و سپس اطلاعات خود را بر ضدّ آنان بكار ببرد و گزارش دهد، تبرئه خواهد شد.(4) «شارل پنجم» از سال 1523، اعمال و اقدامات تبهكارانه خود را بر ضدّ آزادي عقيده و فكر، آغاز كرد و نخستين قربانياني كه به دست وي آتش زده شدند، دو كشيش شرافتمندي بودند كه بر ضدّ تعليمات ضدّبشري پدران روحاني قيام كردند. اين دو كشيش در شهر «پراسل» سوزانيده شدند و تعداد كساني كه در خلال سالهاي حكومت شوم وي به قتل رسيدند صدهزار انسـان بود. و در سال 1535 اين امپراطور پست دستور عجيب زير را صادر كرد: «اگر يكي از گمراهان، گمراهي و زنديقي خود را انكار كند و به حظيره ايمان برگردد، با آتش سوزانده نخواهد شد، بلكه با او به مهرباني رفتار شده و با شمشير به قتل مي رسد!. و اگر زني پشيماني خود را از زنديقي اعلام دارد و به حظيره ايمان برگردد در آتش سوزانيده نمي شود، بلكه زنده زنده در گور دفن مي شود!» اين دستور و دستور قبلي، مدت نيم قرن تمام همچنان قانون رسمي آلمان، اسپانيا و هلند بشمار رفت و شعله آتش در سراسر اين سرزمينها زبانه كشيد و دود آن، بالخصوص در آلمان مدّت بيست وچهار ساعت در هر روز!، افق را سياه و تاريك ساخت و امپراطور با ضدّ بشري ترين وضعي كه حتي وجدان حيوانات وحشي هم از آن نفرت داشت، همچنان به قتل و غارت، آدمكشي و وحشيگري و گرفتن مال مردم و مصادره املاك كساني كه به آتش كشيده مي شدند، ادامه داد. ... اين امپراطور فرومايه از «حكومت» خسته شد و آن را به فرزند فرومايه اش «فيليپ دوم» بخشيد و خود عازم اسپانيا گرديد تا باقيمانده ايّام زندگي زشت و فاسد خود را در آنجا بسر برد، و آنگاه اسقفها و قسيسها، مقدم او را گرامي داشتند!، چون بخاطر آنها بود كه بيشتر از صدهزار كافر و گمراه را به قتل رسانيده بود و براي همين بود كه در نظر گرفتند استقبالِ شاياني از او بعمل آورند كه هم خودشان و هم امپراطور را خشنود و راضي سازد! و به همين منظور او را به يك اجتماع عمومي دعوت كردند و به همين مناسبت چهل نفر از «گمراهان» و «زنديقان» مرد وزن را آماده ساختند و در ميدان «فالادوليد» همه را سوزاندند. اين مرد پست كسي نبود كه به كشتن هزاران نفر اكتفا كند وي يا اينكه روم را غارت كرده و ويران ساخته است راضي شود، بلكه به فرزندش «فيليپ دوم» سفارش كرد كه در قتل وغارت و كشتن و سوزانيدن و ويران ساختن كوتاهي نكند تا در سرزمين وي يك «گمراه» هم باقي نماند. ولي فرزندش نيازمند پندهاي پدر نبود، زيرا او بيشتر از پدرش از فرومايگي و پستي بهره مند بود و روي همين اصـل بر طبـق همـان بـرنامه سيـاه گـذشته رفتار كـرد. امّـا ملّتهـاي اروپا هـم در راه فـرداي بهتـر بـه سوي آزادي، در زير آتش و آهن پيش رفتند. هلنديها كه مردماني صلح جو و پاك خو بودند بر حكومت «شارل پنجم» گردن نهادند ولي او با بدترين وضع با آنان رفتار كرد و مالياتهاي كمرشكني را كه دور از عقل و خرد بود بر آنان وضع كرد و دهها هزار نفر از آنهارا در زندانها شكنجه داد و املاكشان را مصادره كرد و به آنان لقب «گمراه» و «زنديق» داد، در صورتيكه آنها گناهي جز اين نداشتند كه تورات مي خواندند و مي كوشيدند كه بيدادگريهاي خودكامگي را در سرزمينشان از بين ببرند... او سپس آنان را با شمشير كشت و در آتش سوزانيد. و چون «فيليپ دوم» جانشين پدرش شد، بيشتر بر مردم فشار آورد و به طور وحشيانه اي سختگيري نمود و احترام و شرافت آنان را لگدمال كرد و در عرض كمتر از پانزده سال دههاهزار نفر از ايشان را به قتل رسانيد. هلنديها بخاطر آزادي پايمال شده شان قيام كردند ولي او شهر «ليدن» را كه از بزرگترين شهرهاي هلند بود، محاصره نمود و آنان بشدّت از خود دفاع كردند، تا آنكه آن فرومايه مجبور شد به آنها وعده دهد كه اگر تسليم شوند ايشان را عفو نموده و «امان» خواهد بخشيد! ولي پاسخ آنان، شلاقي از شلاقهاي آزادي بود! كه قرون جديد، بيدادگران و برده گيران خود را با آن مي نواخت. آنان گفتند: «ما تا پاي مرگ بخاطر آزادي مي جنگيم و اگر كسي از ما، جز يك كودك باقي نماند، او هم در راه آزادي خواهد جنگيد.» و سپس پاسخ خود را با اين گفتار زيبا تكميل كردند: مادامي كه عوعوي سگ را در شهر مي شنويد، بدانيد كه شهر هنوز مي جنگد. ما گوشت بازوان چپ خود را مي خوريم تا با بازوان راست به جنگ ادامه دهيم و در هنگامي كه قادر به ادامه نبرد نباشيم، همه شهر را آتش خواهيم زد و به خاكستر مبدل خواهيم ساخت، بدون آنكه دست از آزادي خود برداريم.» محاصره شهر شدّت يافت و استقامت و سرسختي مدافعين از شهر نيز افزايش يافت و كودكان بر روي دست مادرانشان از گرسنگي جان سپردند و دهها هزار نفر از زنان و مردان بي پناه در خيابانها و راهها جان دادند و مادران چهار دست وپا به گوشه وكناري پناه بردند و بيماريهاي واگير و نابود كننده شهر را پرساخت و در واقع «ليدن» به شكل دوزخ غيرقابل تحمل درآمد، ولي مردم آن همچنان استقامت ورزيده و حاضر نشدند كه در قبال آزادي خود، بهايي جز مرگ بدست آورند(5) و داستان اين مردم در دفاع شرافتمندانه و بزرگشان از آزادي و در نشان دادن انگيزه انسان و بشريت جديد بخاطر آزادي و رهايي از هرگونه بردگي، چقدر در خور توجه و زيبا است! ساكنين «ليدن» در آن هنگام كه شكل جديدي در نبرد بر ضدّ كساني پيش گرفتند كه بردگي آنان را مي خواستند و حقوق ايشان را پايمان ساخته و آزاديشان را از بين مي بردند، صفحه نوين و قاطعي در تاريخ مبارزاتشان و در تاريخ انسان جديد گشودند، براي آنكه گرسنگي، چنانكه گفتيم، بيرحمانه آنان را از پاي درمي آورد ولي آنان حاضر به مرگ بودند و نمي خواستند تسليم شوند. و سرانجام آنان اين ايده را در بين پذيرفتند كه همه سدها را نابود سازند تا آب دريا به سوي آنان سرازي شود؛ زيرا اگر چنين مي كردند امواج خروشان؛ هم آنان و هم تجاوزكاران را غرق مي ساخت.  و چه زود راه را بروي آب باز كردند و امواج آن بسياري از تبهكاران و رزمندگان، هر دو را با هم نابود ساخت و از بين برد.       توضيح مترجم توضيحات مؤلف درباره «مارتين لوتر» پايان يافت و بي مناسبت نيست كه ما مطالب او را در اين زمينه تكميل كنيم و يك حقيقت تاريخي را آنطور كه هست، افشا سازيم: مارتين لوتر Martin Luther در آلمان متولّد شد؛ ابتدا راهب ساده اي بود، بعد به رتبه كشيشي نائل آمد. در شهر «ويتنبرگ» به تدريس اشتغال داشت و سپس درجه دكتري گرفت. او پس از مسافرت به «رم» از مشاهده اوضاع پاپ سخت ناراحت شد؛ و با خريد و فروش بهشت، آمرزش فروشي و ساختن كليساي سن پير با پول مردم آلمان، مخالفت كرد و درباره معتقدات خود، رسالاتي نوشت و منتشر ساخت. لوتر در سال 1520 مورد تكفير پاپ «لئون دهم» واقع شد ولي او، فرمان پاپ را در يك اجتماع بزرگ آتش زد... لوتر مدّتي مخفي بود و در آنجا كتاب مقدّس (عهد جديد) را به آلماني ترجمه كرد. وي در سال 1522 به «ويتنبرگ» برگشت و با يكي از راهبه هاي سابق ازدواج نمود و عهد عتيق را نيز ترجمه كرد.   قيام لوتر صرفاً جنبه رفورم مذهبي داشت؛ او بخاطر دمكراسي و آزادي توده از يوغ استبداد و خودكامگي برخاست و در اين زمينه او را نمي توان يك فرد انقلابي ناميد. و چنانكه مؤلف در مقدمه بحث خود اشاره كرد، اقدامات او حتّي به اندازه «ساوونارولا» هم تأثيري در آزادي توده مردم نداشت. به طور كلّي لوتر قبل از هر چيز يك ناسيوناليست بود، و خود را «پيامبر آلمانها» مي ناميد و در آن هنگام كه از «آلمانها» سخن مي گفت، احساسِ عميق ميهني او بر هر كسي آشكار مي شد. لوتر درباره كليساي بزرگ «سن پير» كه در «رم» با پول آلمانها ساخته مي شد گفت: «پول و درآمد تمام جهان مسيحيت براي ساختن اين كليساي سيري ناپذير صرف مي شد... ديري نخواهد گذشت كه همه كليساها و قصرها و باروها و پلهاي رم را با پول ما خواهند ساخت... كليساي سن پير براي ما ضرورتي ندارد؛ ما آلمانها از كليساي سن پير بهره اي نمي بريم... چرا پاپ آن را با پول خود نمي سازد؟ وي كه از كرسوس ثروتمندتر است و بهتر از آن اين است كه سن پير رابفروشد و بهايش را ميان مستمنداني كه آمرزش فروشان، آه در بساطشان نگذارده اند، انفاق كند. اگر پاپ مي دانست كه آمرزش فروشان، چگونه شيره زندگي مردم را مي مكند ترجيح مي داد كه سن پير بسوزد و آن را با خون و پوست پيروانش به پايان نرساند.»(6) لوتر، روي شرايط و اوضاع خاصِّ زمان خود و با استفاده از انزجار عمومي مردم از وضع پاپها و كشيشان و پول جمع كردن و خوشگذراني آنان، خواستار اصلاحاتي در بعضي از زمينه هاي به اصطلاح مذهبي گرديد ولي حتّي در اين مورد هم دچار اشتباهات و تناقضاتي شد. واقعاً جاي تعجّب است كه «لوتر» از كساني توقع دارد به اصلاحات مذهبي بپردازند كه خود، پيوند ناگسستني اي با مذهب ساختگي مسيحيگري و دستگاه پاپي دارند. وي در رساله موسوم به اعمال نيك مي نويسد: امّا اين بهترين طريقه و نيز تنها علاجي است كه باقي مي ماند كه شاهان، شاهزادگان و اشراف، در شهرها و جامعه ها، خود، اصلاحات مذهبي را آغاز كنند و راه اصلاح را بگشايند تا اسقفها و كشيشان هم كه اكنون از اصلاحات مذهبي واهمه دارند، از ايشان پيروي كنند.(7) و از طرفي لوتر از لحاظ سياسي به نظام موجود ايمان داشت و مردم را به اطاعت مطلق از آن سيستم حكومتي كه در آن دوران روي كار بود دعوت مي كرد؛ مثلاً مي نويسد: و براي هر كس كه مؤمن به دين مسيح باشد شايسته و عاقلانه نيست كه بر ضدّ حكومت اقدام كند، اعم از آنكه حكومت عادل باشد يا غير عادل؛ كاري بهتر از آن نيست كه نسبت به همه اشخاصي كه مافوق ما قرار گرفته اند مطيع و خدمتگزار باشيم! به همين سبب عدم اطاعت، گناهي است عظيمتر از قتل و بي عفتي و دزدي و خلاف امانت و امثال آنها...(8) همين طرفداري بي چون وچرا از حكومت و زمامداران وقت باعث شد كه كليساهاي لوتران، آلت اجراي مقاصد سياسي دولت و محكوم به حكم نيروهاي سياسي شدند و «در واقع كليساهاي مزبور، صورت شعبي از ادارات و مؤسسات دولتي را پيدا كردند. تأكيد لوتر در اينكه مذهب امري كاملاً دروني و مربوط به باطن است و فرضيه اطاعت مطلق وي، موجب ظهور و تقويت يك نوع حسن سكوت و خاموشي و رضا و تسليم در مردم نسبت به قدرت دنيوي شد و قدرت دولت در نتيجه اين نوع تبليغ افزايش يافت»(9) دولتي كه بايد مبارزه بر ضدّ آن، در سرلوحه برنامه اصلاح طلبي لوتر قرار مي گرفت!... آقاي ج.ب.بري(10) در كتاب خود، ضمن ارزيابي مسئله رفورماسيون (اصلاح مذهبي) لوتر مي نويسد: انقلابي كه بوسيله لوتر برپا شد در واقع، نتيجه و اثر انقلاب انديشه بر ضدّ شرايع ديني مسيحي نبود؛ بلكه فقط نتيجه احساسات ضدّ مذهبي دامنه داري بودكه در اثر طرزِ وجوهي كه از طرف مقامات روحاني بويژه بعنوان فروش بخشايش به جبر و عنف از مردم اخذ مي شد بوجود آمده بود.تصّور اينكه رفورماسيون موجب استقرار آزادي مذهبي و حقّ قضاوت فردي شده است اشتباه كودكانه اي است ولي متأسفانه بسياري از مردم كه تاريخ را بصورت سطحي مطالعه مي كنند در اين اشتباه باقي هستند. عمل رفورماسيون شرايطي را ايجاد كرد كه در تحت آن شرايط بالمآل آزادي مذهب بدست آمد و بواسطه تناقضاتِ ذاتي اين نهضت، نتايجي به بار آمد كه بانيان و مؤسسين آن اگر واقف بدانها مي شدند پشتشان بلرزه درمي آمد و سخت بيمناك مي شدند. ولي چيزي كه در فكر رهبران اين نضهت خطور نمي كرد دادن آزادي به عقايد مخالف بود منظور آنها ايجاد منبع قدرت نوين در برابر قدرت قديمي بود ولي در اين شريعت هم ملاك اعتبار، تعبير كتاب مقدّس بود. و تعصب مذهبي همچنان به قوت سابق خود باقي بود. لوتر با آزادي وجدان و پرستش، سخت مخالف بود و بنحوي كه وي كتاب مقدّس را توجيه و تفسير مي كرد: دادن آزادي بانصِ صريح كتاب مقدّس مغايرت دارد. لوتر تا خود و يارانش در معرض خطر سوختن بودند، ممكن بود با مراسم سوزاندن كفار مخالفت كند ولي بمحض آنكه از سلامت خود اطمينان يافت اعلام داشت كه دولت بايد كفر و بي ديني! را از ميان بردارد و اطاعت نامحدود از زمامداران را خواه در امور مذهبي و خواه غير آن از وظايف حتمي اتباع دانست و حتّي او معتقد بود كه بايد آناباپتيستها(11) ، را از دم تيغ گذراند...»(12) . البته ما منكر آن نيستيم كه نهضت اصلاحي لوتر، تشريفات پرطمطراق و بيجاي كليساي كاتوليك را ملغي ساخت و آمرزش فروشي را از بين برد و شمايل و پرستش قديسان و اشياي متبرك! را برچيد، ولي از نظر ما ارزيابي يك نهضت وقتي صحيح و كامل خواهد بود كه نتيجه كلّيِ بدست آمده از آن را بدانيم كه چگونه بوده و تا چه حدي در راه منافع توده ها گام برداشته است؟ تنها الغاي بعضي از افسانه هاي موهوم مسيحيگري و تنها مخالفت با قدرت پاپ و ايجاد فرقه جديد، نمي تواند بر رفورم لوتر آن ارجي را بدهدكه ماآن را در زمره يكي از «بزرگترين» نهضتهابشماريم!،و البته ما اين اقدامات لوتر را مي ستاييم ولي تقويت سلطه اشراف و اميران بوسيله او را نمي توانيم ناديده انگاريم و تقبيح نكنيم! «لوتر آنچنان سازماني به كليساي پروتستان داد كه بصورت وسيله جديدي براي تقويت سلطه اميران درآمد. در هر يك از اميرنشينهاي آلماني، اميران، رئيس كليسا شناخته شدند و بولتن مخصوصي كه مسائل كليسايي را نشر مي كرد زير فرمان آنان قرار داشت و نيز سرپرستهاي مذهبي را كه خودمستخدم حكومت بودند، مأموران ويژه اي مراقبت مي كردند و اين مبلغان مذهبي وظيفه داشتند مردم را طبق دستورات رؤساي خود راهنمايي كنند...»(13) . و بدين ترتيب كليساي پروتستان، چه فرقي با كليساي كاتوليك پيدا كرد؟ جزآنكه بجاي «پاپ»، جناب «لوتر» نشست! و فرقه اي بر هزار و يك فرقه مسيحي افزوده شد. بدنبال اصلاح مذهبي! لوتر، دهقانان به خيال آنكه اين اقدام به سود آنان خواهد بود، خواستار حقوق از بين رفته خود شدند و به همين منظور شورشهايي در آلمان بوقوع پيوست. آري، دهقانان ساده لوح مخالفت لوتر با دربار پاپ را طليعه نهضت آزاديبخش بر ضدّ استبداد و استثمار طبقه حاكمه و پدران روحاني آن عصر شمرده و براي اعتراض به مالياتها و بيگاريها و فشارها، عليه اشراف و روحانيون شوريدند، ولي لوتر كه در واقع به بورژوازي و ملاكين متكي بود، دهقانان شورشي را «سگان هار» مي ناميد و پيروان خود را به جنگ بر ضدّ آنان تحريك مي كرد... و در نتيجه اين اوضاع در «آلزاس» و در «سوآب»، دهها هزار دهقان مبارز را تارومار كردند و از بين بردند. البته در شكستِ جنبش دهقانان عواملي مانند: عدم تمركز قوا، فقدان سازمان و انضباط و رابطه بين نواحي گوناگون آلمان و بي تجربگي رهبران، بسيار دخالت داشتند و نيروهاي اشراف و مالكان بزرگ توانستند با استفاده از همين نقاط ضعف و بخاطر حفظ منافع خود، ارتش عظيمي براي سركوبي آنان جمع آوري كنند و دهقانان را سركوب و روستاهاي انقلابي را ويران نمايند، ولي در اين ميان نقش جناب لوتر رفورميست! جالب است، او زورمندان و اشراف را اينطور تشويق مي كرد: «بكشيد؛ خفه سازيد و قطعه قطعه كنيد دهقانانِ همچون سگانِ هار را»(14) . آري، «لوتر» از اتهاماتي! كه به او وارد شده بود و از اينكه آموزشهاي او را موجب شورش دهقانان مي دانستند خشمگين شد، وي براي بدست آوردن آزاديهاي تازه و دفع فساد، طرفدار دعا بود نه زدوخورد و خونريزي؛ ولي براي خاموش كردن آتش شورش از نجبا درخواست كرد از هر وسيله ممكن استفاده كنند؛ از جمله زور و خونريزي، اين عمل لوتر در نظر طبقه كشاورز، فوق العاده عجيب بود و شكست و نوميدي اي كه در نتيجه عمل او نصيبشان شد فراموش كردني و بخشودني نبود و در نتيجه، محبوبيت كيش پروتستان كاهش يافت...»(15) . بدين ترتيب مرتجع ترين طبقاتِ اجتماعي كه شامل اشراف و اميران، پاتريسينهاي شهرها بود پيروز شدند و طبقه دهقان و كشاورز شكست جبران ناپذيري را متحمل شد! البته اين گوشه اي از وضع و نتيجه اصلاح مذهبي! لوتر بود و ما اگر بخواهيم اين مسئله را از جنبه هاي مختلف مورد بررسي قرار دهيم كار به درازا خواهد كشيد!! پى‏نوشتها:‌ 1. نجبا و اشراف بر دو نوع بودند، گروهي را كه «اصيل» بشمار مي رفتند اشراف اهل سيف و گروهي را كه شاه در صف اشراف درآورده بود اشراف اهل قلم ـ اشراف جامه ـ مي ناميدند. بيشتر اشراف و نجبا، القاب دوك ماركي؛ كنت وبارون را داشتند و فقط ايشان را اژان تي يوم مي خواندند...» (تاريخ قرون جديد، از آلبر ماله، ترجمه دكتر سيدفخرالدين شادمان، ج 27، ص 326). 2 . «تنزل» كه «سوداگري» چيره دست بود، در يكي از موعظه هاي خود چنين گفت: «اي مردم، بدانيد آنها كه توبه پيشه ساخته و در نزد كشيش به گناهانشان اعتراف كرده و پول پرداخته اند، همه گناهان آنها آمرزيده خواهد شد. به صداي عزيزانتان كه در دل خاك خفته اند و به صداي دوستانتان كه در برزخ شكنجه مي بينند، گوش فرا دهيد، آنها به شما التماس مي كنند و مي گويند: به ما رحم كنيد! رحم كنيد، ما در شكنجه و عذاب طاقت فرسايي هستيم و شما مي توانيد با هديه كوچكي ما را از اين شكنجه برهانيد؛ آيا نمي خواهيد به نداي ما پاسخ بدهيد؟ گوشهايتان را باز كنيد، ببينيد پدر و پسر و مادر به دخترش چه مي گويد، مي گويد: ما شما را بوجود آورديم، از شيره جان خويش خود را كتان داديم، بزرگتان كرديم و دارايي و ثروت خويش رابرايتان گذاشتيم. اكنون شما چنان سنگدل و ستمكار هستيد كه نمي خواهيد با اندك پولي، روح و روان ما را از شكنجه نجات دهيد؟ آيا براستي مي خواهيد ما را همچنان در دل شعله هاي آتش باقي گذاريد؟ و ما را نوميد سازيد؟ اي مردم، بدانيد كه شما مي توانيد آنها را رهايي بخشيد، زيرا: همينكه صداي سكه اي كه در صندوق اعانه مي افكنيد بلند شود، روح آنها از عالم برزخ نجات مي يابد!» (از كتاب مارتين لوتر، تأليف «هري امرسون فاسديك»، چاپ تهران، ترجمه بدره اي، ص 50 و1. مترجم 3. در يكي از فصلهاي آينده خواهيم ديد كه گروهي از زمامداران شرقي نيز سند آمرزش را با مبالغ زياد به مردم مي فروختند تا از هرجهت با برادران و رفقاي غربي خود همرنگ و يكسان باشند! 4. به نقل از كتاب قصة الحرية ـ داستانهاي آزادي ـ، تأليف «كارلتون كوفن»، تعريب محمد عبدالعزيز صدر. 5 . «جان الدر» در كتاب خود، وضع شهر را چنين توصيف مي كند: «...كار بجايي رسيد كه مردم هر چه بدستشان مي افتاد از سگ گرفته تا گربه و برگ درختان و علف مي خوردند و عده بيشماري از مردم از گرسنگي تلف مي شدند؛ طاعون در كشور پيدا شد... مردم به دور شهردار حلقه زدند و از او تسليم شهر را خواستار شدند. شهردار به آن جماعت گفت: «من عهد كرده ام شهر را نگاه بدارم؛ خداوند به من قدرت و توفيق عطا كند كه بتوانم به عهد خود وفا كنم. مرگ يكبار است، خواه به دست شما بميرم يا به دست دشمن يا به اراده خدا. من مي دانم كه اگر از اين وضعيت نجات پيدا نكنيم بزودي از گرسنگي خواهيم مرد؛ ولي مردن از گرسنگي بر مرگ بيشرفانه ترجيح دارد، تهديدهاي شما مرا از جا تكان نخواهد داد؛ ولي مردن من در دست شما است، اين است شمشير من، اين شمشير را برداريد و در قلب من فرو كنيد و گوشت مرا پاره پاره كرده و در ميان خود تقسيم كنيد، جسد مرا ببريد تا رفع گرستگي شما بشود، ولي تا من زنده ام، انتظار تسليم شدن از من نداشته باشيد». شجاعت و شهامت وي روح تازه اي در آن مردم دميد و تصميم گرفتند كه بجنگند...». (از كتاب تاريخ اصلاحات كليسا، صفحه 166 ـ 165). مترجم 6. مارتين لوتر، از «هري امرسون فاسديك»، ص 59 ـ 58. 7. ترجمه رساله مزبور به انگليسي بوسيله لامبرت،از انتشارات Werke، ج 6، ص 258. 8. رساله اعمال نيك، ترجمه لامبرت، ج 6، صفحه 250. 9. تاريخ فلسفه سياسي، از دكتر پازارگاد، چاپ دوم، ج 2، ص 470 10. J.B.Bury 11. Anabaptist 12. با تلخيص از كتاب تاريخ آزادي فكر، ترجمه حميد نيرنوري، چاپ تهران، 1329، صفحه 48ـ47. 13. تاريخ قرون وسطي، ترجمه صادق انصاري و باقر مؤمني، چاپ تهران، ص 158. 14. تاريخ قرون وسطي، ترجمه انصاري و باقر مؤمني، چاپ تهران، ص 196. 15. سرزمين و مردم آلمان، اثر «ريموندولرابه»و «ورنركروش»، ترجمه محمد نوروزي، از انتشارات بنگاه، ترجمه و نشر كتاب تهران، ص 42 ــ 41.  ( ادامه دارد )   منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/2921-امام-علي-(ع)-صداي-عدالت-انسانيت.html امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم( قسمت یازدهم ) مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم : عطامحمد سردارنيا فهرست مطالب : پيامبر عصر نهضت( قسمت چهارم ) ، قرون جديد در اروپا ،  در راه تكامل و پيشرفت جورج سجعان جرداق Sun, 17 Mar 2013 17:29:41 +0330   امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم : عطامحمد سردارنيا ( قسمت یازدهم ) فهرست مطالب : پيامبر عصر نهضت( قسمت چهارم ) قرون جديد در اروپا  در راه تكامل و پيشرفت  ***** حكم دادگاه «سوزانيدن هر سه نفر» بود! «ساوونارولا» خواست كه با شاگردانش ملاقاتي بكند، با آخرين خواست محكوم موافقت شد؛ و ملاقات آنان درست در سالن آن «مجلس ملّي» انجام يافت كه خود «ساوونارولا» ساختمان و ايجاد آن را پيشنهاد كرده بود!    «هر سه در شب با همديگر ملاقات كردند پيدا شدن ساوونارولا با قيافه جدّي و مصمّم در برابر «سلوسترو» و «دومينيكو» كافي بود كه تصميم و اراده آن دو را هم تحكيم بخشد و تاريكيها و پرده ها را از جلوي چشمشان كنار زند، و آنان با ديدن اين پدر مهربان آرامش خاطر يافتند(1) . آنها كمي با همديگر سخن گفتند و سپس هر كدام به «زندان» خود روانه شدند. در سپيده دم روز بعد، هر سه كشيش انقلابي به ميدان آتش كشانيده شدند و هر سه در انظار عمومي در زير غُل و زنجير سوزانده شدند(2) و در آن هنگام كه آتش، «ساوونارولا» و يارانش را در كام خود فرو برد، «اربياتي» دستور داد كه گروهي از كودكان آنان را سنگباران كنند! و سپس خاكستر و باقيمانده اعضاي آنان از روي پل قديم به آبهاي نهر «ارنو» ريخته شد!. «حسن عثمان» در كتاب جامعي كه درباره «ساوونارولا» نوشته است، مي گويد: ...و بدين ترتيب پاپ فرصت و امكان يافت كه نفوذ خود را در «فلورانس» گسترش دهد. پاپ، فرزند خود «سزاربورژيا» را تشويق كرد كه بر سرزمين «توسكاني» حمله ور شود و كوشيد كه خاندان «مديسي» را بر «فلورانس» برگرداند. و «سزار»، مردم شهرهاي «توسكاني» را براي شورش بر ضدّ فلورانس تحريك مي كرد و اين پاداشي بود كه فلورانس پس از آنكه «ساوونارولا» را بخاطر جلب رضايت پاپ از دست داد، از جانب وي دريافت داشت!  او سپس در جاي ديگر از كتاب خود، درباره ارزش وجودي «ساوونارولا» مي گويد: «ساوونارولا» از نخستين كساني بشمار مي رود كه مردم را به فكر و انديشه اي اصيل دعوت كردند و دريافتند كه بشريت بايد به عصر جديدي وارد شود. و اين صحيح نيست كه ما، عصر نهضت، عصر انقلاب و جنبش را با عصر تمدن جديد كه پس از آرامش و ثبات اوضاع بوجود آمد در هم بياميزيم. و از همينجاست كه مي توان «ساوونارولا» را پيامبر عصر نهضت ناميد. «ساوونارولا» از جمله كساني بود كه توانستند مردم را چه در حال زنده بودن و چه پس از مرگشان، پيرو خود كنند و پرده هاي جهل و تاريكي را كنار بزنند و راه آنان را از ميان سنگلاخهاي صعب العبور باز كنند و با خون ريخته شده خود، انسانيت را تجديد و حيات بخشند. ولي اگر فلورانس نتوانست كه خدمتهاي ساوونارولا را در زمينه اصلاحات در قانون اساسي و روش وي را در دمكراسي درك كند و روزگاري مصلحت را چنين ديد كه از دست وي رهايي يابد مي توانست او را تبعيد كند و از فلورانس دور سازد نه آنكه به قتلش برساند ولي فلورانس تمايل داشت كه رمز آزادي و آموزگار نسلهاي بعدي را از ميان بردارد. و اينچنين يكي از بنيادگذاران كاخ بلند آزادي را در هم شكست و نابود ساخت. و در هنگامي كه ساوونارولا را شكنجه دادند و سوزانيدند و سپس خاكسترش را بدست امواج آب سپردند، هيچ صدايي براي دفاع از وي بلند نشد، ولي اگر او چند ماه در فلورانس زنده مي ماند، احتمال داشت كه مجدداً مورد پرستش توده مردم قرار گيرد! توضيح مترجم بحث مؤلف محترم درباه «ساوونارولا» و اقدامات و سرانجام وي، در اينجا بپايان مي رسد، ولي بايد پرسيد كه آيا واقعاً «ساوونارولا» با يكي دو سخنراني و يا با ايجاد يك جمهوري كوچك در گوشه اي از ايتاليا (فلورانس) مي تواند در ترازوي مقايسه با امام علي عليه السلام قرار بگيرد؟... البته ما منكر مبارزات بي امان «ساوونارولا» بر ضدّ تشكيلات ضدّانساني پاپ و پدران روحاني نيستيم و نمي توانيم اقدامات بشردوستانه وي را نستاييم ولي وقتي «ساوونارولا» و چند سخنراني او و نتيجه اقداماتش را در معرض مقايسه با «امام علي عليه السلام » بگذاريم بخوبي در مي يابيم كه: «تفاوت از زمين تا آسمان است». اشتباه مؤلف محترم در اينجا است كه مي خواهد حتّي نوابغي از قبيل ولتر وتولستوي و برنارد شاو را در رديف شخصيّت هاي آسماني و جهاني نظير مسيح عليه السلام ، و محمد صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام قرار دهد و اين امر چنانكه در پاورقي صفحه 305 جلد اول توضيح داديم، حتّي با صرفنظر از رسالت مقدّس و آسماني اين بزرگواران صحيح نيست؛ چرا كه بايد عظمت هر انسان بزرگ و تعليمات او را از نقطه نظر تأثيرات اجتماعي و تحولاتي كه توانسته است چه در زمان حيات و چه بعد از خود در جوامع بشري بوجود آورد، ارزيابي كرد. درست است كه تولستوي و ولتر و ساوونارولا در زمان خود و در محيط خود شخصيتهايي بوده اند و احتمالاً باعث دگرگونيهايي نيز شده اند ولي بايد پرسيد كه آنان اكنون چه تأثيري در ميان مردم دارند و چه ميزان از افراد بشر امروز پيرو آنان و تعليماتشان هستند؟ تازه بايد در نظر داشت كه تاريخ نهضت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام تقريباً 800 سال قبل از ساوونارولا و در جامعه اي چون جامعه عرب جاهليت رخ داده است كه نه از نظر كيفيت و شكل تحول اجتماعي و نه از نظر محتواي تعليمات و قوانين و نه از نظر ادامه آن تا امروز و تأثير تعليمات آن در ميان متجاوز از ششصد ميليون انسـان قرن بيستم، به هيچ وجه قابل مقايسه با قيام ساوونارولا و تحول اجتماعي ناشي از آن، نمي تواند باشد. ساوونارولا زماني قيام كرد و چند دستور اجتماعي به مردم فلورانس عرضه داشت كه از نهضت آزادي بخش اسلام و تعليمات اجتماعي پر ارج آن 800 سال گذشته بود و رهبران اسلام توانسته بودند امتيازات طبقاتي را لغو كنند، ربا و استثمار و احتكار را تحريم نمايند، جامعه اي جديد بوجود آورند، رژيم كهنه و پوسيده فئوداليسم عرب را بر چينند و تعليماتي را به بشريت عرضه كنند كه انسان قرن بيستم در قبال آن بايد سرتعظيم فرود بياورد. در هر صورت ما هم با صرفنظر از جنبه هاي منفي زندگي ساوونارولا كه مؤلف به آنهااشاره نكرد مي پذيريم كه ساوونارولا در دوران كوتاهي در فلورانس تحولي ايجاد كرد؛ ولي با هر مقياسي كه بسنجيم نه خود او را مي توانيم در رديف امام علي عليه السلام بشماريم و نه تعلميات او را به اندازه تعليمات امام بزرگ مي يابيم. و اكنون با اجازه شما سخن كوتاهي از زندگي «ساوونارولا» را با استفاده از تاريخ در اينجا مي آوريم تا هم بحث مؤلف را تكميل كرده باشيم و هم حقيقت موضوع را بيشتر بشكافيم و هم آنكه خوانندگان محترم ببينند كه در اعتراض خود بر اين «مقايسه» و «برابر شمردن!» مؤلف، راه صواب پيموده ايم: آقايان: كرين برينتون، جان كريستوفر، روبرت لي و ولف در اول كتاب تاريخ تمدن غرب و مباني آن در شرق، ترجمه آقاي پرويز داريوش از صفحه 424 به بعد چنين مي نويسند: كليساي دوره نوزايي از بالا گرفته تا پايين لحن اخلاقي ناپسندي داشت. رهبري روحاني روم به طور مداوم تحت نفوذ پاپهاي دنيادوست متوالياً رو به تنزل نهاد؛ اگر اين سركردگان سربازان اجير جانشين پطرس قدّيس نشده بودند كليساي كاتوليك روم، هم اسماً كاتوليك مانده بود و هم عملاً عظمت اين پاپها موجب مخارج گزاف و ازدياد مالياتهاي كليسايي شد. بسياري از اسقفها عمل سياستمداران را انجام مي دادند و نه روحانيان را. كشيشها غالباً درس نخوانده و بيسواد بودند و گاه خلق وخوي ناپسندي نيز داشتند كه ايشان را براي اجراي تكاليف كشيشي نامناسب مي ساخت... ساوونارولا (1498ـ1452) در همان پايتخت فرهنگي دوره نوزايي يعني فلورانس به تبليغ مرام خود پرداخت. ولي پرغوغاترين جريانات اصلاحي كه به دست ساوونارولا آغاز شد، عمرش از ساير جريانات كوتاهتر بود. وي از درويشان دومينيك بود. لطف «مديسي» را از طريق نفوذ «پيكودلاميراندولا» به خود جلب كرد و در سال 1490 در رأس صومعه دومينيك سان ماركو (مرقس قديس) قرار گرفت. در آن صومعه اتاقي داشت كه با «فرسكوهاي فراآنژليكو» تزيين شده بود. و شهرت اينكه او وقايع آينده را پيش بيني مي كند بزودي او را معروفترين واعظ شهر فلورانس ساخت... ساوونارولا خصوصاً موجب وحشت پاپ الكساندر ششم شد و او را بعنوان «شيطان» و «ديو» كه بر كليساي «فاحشه» و «بي عفت» رياست دارد، لعنت كرد... وي در سال 1497 بالفعل ديكتاتور فلورانس بود و دسته هايي از پسران و دختران تشكيل داده بود كه در شهر گشت مي زدند و تمامي «چيزهاي پوچ» را از وسايل آرايش گرفته تا كتابها و نقاشيهاي وثني جمع مي كردند و در ميدانهاي عمومي آتش مي زدند!... پيروان او خصوصاً پس از آنكه وعده داد معجزه اي بياورد، از او جدا شدند. وي مي خواست حقيقت الهام الهي را در خود با عبور بي سليح از ميان آتش اثبات كند!... وي چيزي را كه مصلح حقيقي بزرگ بايد بداند نمي دانست و مانند اغلب داعيان افراطي تصفيه دين، بيشتر جنبه مرد مبتلا به سرسام را داشت تا مرد مقدّس را!... و «جان الدر» مبشر مسيحي در ايران در كتاب تاريخ اصلاحات كليسا، صفحه 91 درباره سرانجام وي مي نويسد: ...پاپ در سال 1947 او را تكفير كرد ولي ساوونارولا، حكم تكفير پاپ را باطل و خالي از اعتبار و بي مورد اعلام نمود؛ در شهر شورشي برپا شد و صومعه وي مورد هجوم قرار گرفت و او را دستگير كردند و به زندان بردند. در زندان او را در معرض شكنجه هاي وحشيانه قرار دادند و او در زير شكنجه مجبور شد كه از آيين و عقيده خود دست بردارد ولي پس از آنكه بهوش آمد دوباره اظهارات خود را تأييد كرد! در سال 1948 او با بيست نفر از پيروانش بدار آويخته شد و جسدش را سوزاندند... اين بود اجمالي از اظهار عقيده چند مسيحي ديگر درباره ساوونارولا و اقدامات وي. و با مراجعه به مجموع گفته هاي جرج جرداق و ديگران درباره وي، داوري درباره چگونگي مقايسه او با «امـام علي عليه السلام » را بعهـده خـوانندگانِ نكته سنج خود مي گذاريم. نتيجه * طبقه حاكمه استبدادگر، مانند حشرات كثيف، هرگز در فضاي پاك و سالم بسر نمي برند و جز در محيط غفلت و بي خبري همگاني و جهالت و ناداني سياه، پرورش نمي يابند و «دام» خود را براي شكار پهن نمي كنند!. عقل استبدادگران راه تفاهم و همزيستي را نمي شناسد و درك نمي كند. و بخاطر عدم لياقت و كوته فكري، نمي توانند چگونگي وصل به حق را ارزيابي كنند. و هيچوقت صدايي در راه نيكي بلند نمي شود مگر آنكه بلافاصله تازيانه و شلاق وحشت و ترور در بالاي سر آن قرار مي گيرد و مي خواهد كه آن را خاموش سازد و يا صاحب آن را بقتل برساند!. از كتاب اسلام و استبداد سياسي و بدين ترتيب، قرون وسطي اين شراره هاي درخشان را در دل تاريكيهاي خود، ديد و شناخت. و در واقع، هيچ زماني بدون افراد بزرگ نيكوكار نبوده و هيچ سياهي و ظلمتي از درخشش آن جرقه ها دور نمانده است. سازندگي اين بزرگمردان به جوامع انساني آينده نيرو مي بخشيد كه بيش از امكانات خود و قرون و دورانشان در راه خود ثابت قدم بمانند و ارزش واقعي آنها در اين مسئله روشن مي شود كه آنها، راه را براي ابراز مفهوم «انسان» در قرون آينده هموار ساختند و يا به مثابه زيربناي محكم در ساختمان آن كاخ بزرگ انساني بشمار رفتند كه بشريت از نخستين روز پيدايش در راه زيرسازي و پي ريزي آن يكي پس از ديگري سنگي بكار برد تا آنكه ساختمان آن، به طور نسبي، بدست مردان انقلاب بزرگ پايان يافت! چرا مي گويم «به طور نسبي»؟ براي آنكه انسانيت در ساختنِ كاخِ بزرگ خود، در مرحله و حدّ خاصّي متوقف نخواهد شد! و چرا اين عظمتها در قرون وسطي نتوانستند نتايج و آثار مورد انتظار را در همانوقت تحويل بدهند؟ و چرا آنها براي اعلان حقوق بشر در آينده مقدمه بودند نه آنكه خود در دوران خود تثبيت حقوق بشر بشمار آيند؟ جواب اين پرسشها بسيار آسان است: فراوان ديده شده كه نيروي افراد با اينكه ناشي از نيروي همگاني بوده و نمي توانسته است از دايره خود جز در چهارچوب معلومي پا را فراتر نهد، بر نيروي جماعات و توده ها برتري يافته و سبقت گرفته اند. و توده هاي مردم در قرون وسطي به حكم تحول اجتماعي، خود به آن درجه از لياقت نرسيده بودند كه در اين زمينه ثبات و دوام يابند. دليل ما بر اين موضوع آن است كه با اينكه گروههايي در اين دورانها در برابر تبهكاران قيام مي كردند ولي اين قيامها هنوز آغاز نشده پايان مي يافت. يا با نيروي گروه ديگري از خود مردم سركوب مي شد كه به اندازه اي در جهل و ناداني غوطه ور بودند كه تبهكاران و تجاوزكاران آنان را فريب مي دادند و آنان بدون درك مصالح واقعي خود، نمي دانستند كه به چه كاري دست مي زنند و همين اقدام، با اينكه بوسيله گروه بسياري از مردم انجام مي يافت، چون ناشي از تحريك و پشتيباني طبقه خاصّي بود، شباهت زيادي با عمل و اقدام فرد دارد. و يا به علّت روشن نبودن هدف انقلاب، آن نتايجي كه مورد انتظار بود، بدست نمي آمد و از همينجا بود كه ناگهان در ميان خود انقلابيون اختلافاتي راه مي يافت و بدين ترتيب انقلاب شكست مي خورد. مثلاً در قرون وسطي دهقانان در فرانسه بر ضدّ طبقه نجبا و فئودالها (كساني كه حقوق دهقانان را غصب كرده بودند) قيام كردند ولي بلافاصله نيروهاي عظيمتري تشكل يافت و با پشتيباني نيروهاي هنگفت اقتصادي، دهقانان را بسختي شكست داد. و در آن هنگامي كه تجاوز رجال انگيزيسيون و افراد دادگاههاي تفتيش عقايد همگاني شد و تبهكاري آنان جنبه انتقامي به خود گرفت، ايتالياييها انقلاب فلج كننده اي را بر ضدّ آنان آغاز كردند و بر «رم» و «برسيا(3) » و «مان تو(4) » يورش آورده و بر زندانهاي آنها حمله برده و درهاي آنها را شكسته و هزاران انساني را كه براي شكنجه و اعدام دستگير شده بودند آزاد ساختند و سپس زندانها را آتش زده و به توده اي از خاكستر مبدل ساختند. ولي نتيجه چه بود؟ تجاوزكاران با نيروي دسته جمعي قويتر و بيشتري بر انقلابيون هجوم آوردند و آنان را شكست دادند و زندانها را مجدداً بنا كردند و بلكه بر تعداد آنها نيز افزودند و ديوارهاي آنها را محكمتر كردند و تعداد بيشتري از قربانيان را در آنها جاي دادند! فكر مي كنم كه خوانندگان متوجه شده باشند كه ما در گفتار مربوط به قوانين قرون وسطي و چگونگي قلع وقمع انقلابهاي افراد و توده ها بر ضدّ آن قوانين، رجال دين (مسيحي) را از طبقه حاكمه و صاحبان امتيازات طبقاتي جدا نمي كنيم، و اين براي آن است كه در واقع محال است بتوان اين دو طبقه متحد را از همديگر جدا ساخت؛ چرا كه با هر دليلي كه حساب كنيم، منافع اين دو طبقه با يكديگر پيوندي ناگسستني داشت. قانوني را كه زمامداران و صاحبان امتيازات طبقاتي وضع مي كردند به همان اندازه كه به نفع آنان و در خدمت آنان بود، به نفع پدران روحاني و رجال دين نيز بود. و احكامي را كه پدران روحاني صادر مي كردند به همين ترتيب در خدمت و در جهت سود زمامداران و طبقات بالا بود، و بنابراين، انقلاب بر ضدّ طبقه حاكمه، انقلاب بر ضدّ پدران روحاني نيز بود، چنانكه قيام بر ضدّ پدران روحاني، قهراً بر ضدّ زمامداران هم به شمار مي رفت. و از همينجا بود كه اين دو گروه، هميشه با همديگر تعاون و همكاري داشتند و هيچ زشتي و فسادي وجود نداشت كه هر دو گروه در آن شريك نباشند و هيچ فاسد و تبهكاري در اين طرف نبود كه از آن طرف هزار ويك پشتيبان نداشته باشد و براي همين هم بود كه هميشه قوانين را براي برده ساختن مردم و بستن راهها بر روي مردم، براي نگهداري آنان در ناداني ابدي، وضع مي كردند. پادشاهان و امرا، نجبا، فئودالها و همه نالايقاني كه خود، لقب « شرف و افتخار»! را به خود داده بودند، هميشه از پدران روحاني پشتيباني مي كردند و با اشاره گوشه چشم آنان به جنگ هر متفكر يا فرد مظلومي مي شتافتند!. و پدران روحاني هم اين گروه ناشايست را حتّي در هر تبهكاري و فسق و فجوري تأييد مي كردند و آنان را «بركت» باران نموده و از آسمان بر آنان «بركت»مي پاشيدند! و از زير پايشان در روي زمين، چشمه ها جاري مي ساختند!!رجال هر دو گروه به رژيم موجود، به هر ميزان هم كه فاسد و ضدّانساني بود، افتخار مي كردند! و البتّه دشمنان سرسخت هر دو گروه هم، نخست نويسندگان و افراد متفكّر بودند. زمامداران اين قرون و بسياري از پدران روحاني آن دورانها، «رسالت» واحد و «مقدّسي» بعهده داشتند كه مربوط به كشتار مردم و سوزاندن متفكران، يا تسليم ساختن آنان در برابر ستم حكومت و ناداني حاكم و زمامدار بود!. اگر انديشمندي كه انسانيت به وجود آن افتخار مي كند «گمراه»! مي شد و اعلام مي داشت كه دادگاههاي تفتيش عقايد شكلي از اشكال بي شرمي و وقاحت است و بايد بساط آن برچيده شود، داوران اين دادگاهها او را دستگير ساخته و سركوب نموده و به دردناكترين وضع بقتل مي رسانيدند و سپس درباره «قدرت مقدّس»! خود به مديحه سرايي مي پرداختند و از رهبران و رؤساي خود تعريف و تمجيد مي كردند و آنگاه «گمراه» را مي سوزانيدند، و ناگهان اين عاليجنابان پرهيزگار، مورد تشويق پادشاه قرار مي گرفتند و احساسات وي كه بوسيله تبهكاريها و غرور نابود شده بود، از نو به جوشش درمي آمد و رجال دين (يعني رجال وابسته به خود) را تأييد مي كرد و آنان را به دربار خود دعوت مي نمود و با آنها «تجديد عهد»! مي كرد و از آنان «بركت» مي گرفت!. در قرون وسطي اگر انديشمند ديگري كه انسانيت به وجود او افتخار مي كند، «گمراه» مي شد و به حكم الهام وجدان و شرف و انديشه اعلام مي كرد كه اين پادشاه اروپايي ستمكار و مستبد و نالايق است و ملّت با اينكه در روي كره زمين است، در ظلمت و خاموشي گورستان بسر مي برد، پادشاه با همه پستيهايي كه داشت، او را دستگير مي نمود و شكنجه مي داد و به بدترين وضع با وي رفتار مي كرد و سپس به قدرت خود مي باليد و خويشتن را تعريف مي نمود و متفكر بزرگ را بقتل مي رسانيد. و ناگهان عدالت پروري پادشاه كه (به قول پدران روحاني مسيحي) ناشي از آسمان! بود، رجال ديني را مسحور مي ساخت و آنان او را بزرگ مي شمردند و هرگونه لقب و عنواني را به او مي بخشيدند و و او را «بركت»! مي دادند و با «روغن مقدّس»! لباس وي را خوشبو مي ساختند و بخاطر او به نيايش و نماز مي پرداختند و اهريمن را نفرين مي كردند و به شادي و سرور مشغول مي شدند و مانند ماهيان، جوجه هاي سرخ كرده را مي بلعيدند و مشروبات را سر مي كشيدند و سپس مانند مگس و زنبور، بر دور پادشاه مي چرخيدند و مي خنديدند و مي رقصيدند و به دعاگويي و دورويي خود ادامه مي دادند(5) . پادشاه، پدران روحاني را «عاليجنابان»! خطاب مي كرد!. و آنان شاه را «قبله عالم» و «صاحب عمر دراز» مي ناميدند. دلايلي كه بر اين همكاري بين اين دو گروه، در قرون وسطي گواهي مي دهد قابل شمارش نيست. و وحدت منافع در ميان دو طبقه، منبع و سرچشمه پيدايش همه قوانين و برنامه ها بود. عامل وحدت آنان «دين» (مسيحيگري) بود كه هر دو از آن «دفاع» مي كردند و جمع شدن براي جنگ با معرفت بشري، همان خير و سودشان بود كه رمز وجودشان بشمار مي رفت و مسئله امر به معروف و نهي از منكر در نزد آنان افسانه اي بيش نبود!... آري، تعاون و همكاري اين دو گروه، قاعده اي اساسي بود و تخلّف از آن بسيار نادر است. خلاصه سخن آنكه قرون وسطي از همه قرون ديگر تاريخ، تاريكتر و سياه تر و از نظر ابراز شهامت و شجاعت از طرف عدّه اي، درخشانتر از دورانهاي ديگر بود. و از همينجا است كه قرون وسطي در يك وقت، هم قرون ارتجاع و عقبگرد است و هم قرون جرأت و شهامت!. در هر صورت، تاريخ سر خود را براي هميشه در برابر تباهيهاي آن قرون خم نكرد، بلكه از ميان مشكلات و سختيها عبور نمود و خود را بدست بشريت «قرون جديد» سپرد كه از آغاز اعلان حقوق بشر (در اواخر قرن هيجدهم) آغاز گرديد!. و بسيار روشن است كه اين جناياتي كه به نام دفاع از دين و بر ضدّ انسان انجام يافت، مخصوص «قرون وسطي» است و البته «اروپا» در اين تعصّب شديد تنها نبود؛ بلكه در جهان شرق عربي نيز بسياري از تعصبها و سختگيريها ديده شد(6) . آيا حكومتها و دولتها در مشرق فقط به نام دين بوجود نيامدند؟ آيا طبقه حاكمه، تعصب توده ها را در راه سركوبي دشمنان خود بكار نبردند؟ و آيا گروههايي از مردم را به اتهام «گمراهي» و «الحاد» به طور كامل نابود نساختند(7) ؟ اين هوس جنون آميز كه در خلال قرون وسطي بر حكام و زمامداران و بزرگان دو گروه در اروپا و شرق عربي، چيره شده بود و جز با كشتار مردم انديشمند و آزادگان و تبعيد نويسندگان و دانشمندان و هر فرد بزرگي كه احتمال مي رفت بوسيله او به انسانيت و تمدن سود فراواني برسد، و شكنجه افراد توده كه با متفكران و نويسندگان همگام مي شدند، اشباع و آرام نمي شد؛ اين هوس جنون آميز را بهتر از مؤلف كتابِ الاسلام والاستبدادالسياسي نمي توان توضيح داد. مؤلف آن كتاب، تجاوزكاران شرق را با عباراتي توصيف مي كند كه كاملاً بر همكاران آنان در غرب، يا هر مكان ديگري تطبيق مي كند. او مي گويد: «طبقه حاكمه استبدادگر، مانند حشرات كثيف، هرگز در فضاي پاك و سالم بسر نمي برند و جز در محيط غفلت و بي خبري همگاني و جهالت و ناداني سياه، پرورش نمي يابند و «دام» خود را براي شكار و غارت پهن نمي كنند!. عقل استبدادگران، راه تفاهم و همزيستي را نمي شناسد و درك نمي كند و بخاطر عدم لياقت و كوته فكري نمي توانند چگونگي وصول به حق را ارزيابي كنند و هيچوقت صدايي در راه نيكي بلند نمي شود مگر آنكه بلافاصله تازيانه و شلاق وحشت و ترور در بالاي سر آن قرار مي گيرد و مي خواهد آن را خاموش سازد و يا صاحب آن را بقتل برساند(8) ». ما درباره اين جنبه از جنبه هاي زندگي همگاني شرق، در خلال قرون وسطي بزودي در فصل جداگانه اي بحث و گفتگو خواهيم كرد. قرون جديد در اروپا * در راه تكامل و پيشرفت * داستان آزادي در انگلستان در راه تكامل و پيشرفت * اگر يكي از «گمراهان» اظهار پشيماني كند و به حظيره ايمان برگردد، با آتش سوزانده نخواهد شد، بلكه با او به مهرباني رفتار شده و با شمشير كشته مي شود. شارل پنجم * ما تا پاي مرگ بخاطر آزادي مي جنگيم و اگر كسي از ما، جز يك كودك باقي نماند، او هم در راه آزادي خواهد جنگيد و مادامي كه عوعوي سگ را در شهر مي شنويد، بدانيد كه شهر هنوز مي جنگد! ما گوشت بازوان چپ خود را مي خوريم تا با بازوان راست به جنگ ادامه دهيم. و هنگامي كه خود را قادر به ادامه نبرد نيابيم، همه شهر را آتش خواهيم زد و به خاكستر مبدل خواهيم ساخت، بدون آنكه از آزادي خود دست برداريم. مردم «ليدن» بسياري از نويسندگان با اعتماد به ارقام، در نوشته هاي خود، پايان دوران قديم و سرآغاز عصر جديد نهضت را يادآور شده و نوشته اند، ولي اگر ما نتوانيم پيوندهاي محكم دورانهاي قديم را با قرون جديد بخوبي نشان دهيم، اين موضوع از نقطه نظر تعيين زمان پيدايش جنبش و نهضت در اروپا و جهان ناقص خواهد بود. براي آنكه بذر و تخم عصر نهضت و رنسانس در قرون وسطي كاشته شد و از همانوقت ريشه گرفت و در واقع از خود آن قرون بوجود آمد و تولد يافت؛ و همينطور تخم آن از قرون قديم بشريت پاشيده شد. و از همينجا لازم است كه ما فصلهايي را كه گذشت و روح انقلابهايي را كه در اينجا و آنجا رخ داد و شراره و جرقه هاي افكار روشن اين يا آن مملكت اروپايي را كه بوجود آمد درها و راههايي بدانيم كه همواره گسترش مي يافت تا افراد بيشتري در راهي كه به سوي اعلان حقوق بشر مي پيمودند، وارد شوند! و اين سخن «پاسكال» (فيلسوف، رياضيدان و نويسنده فرانسوي) كه در نيمه اول قرن هفدهم در اين زمينه گفته و بيان داشته است، چقدر زيبا و صحيح است: «ما بايد به سلسله بشر، در خلال قرون تاريخ، طوري بنگريم كه گويي فرد واحدي هميشه زندگي مي كند و بدون خستگي چيز ياد مي گيرد!». اين « فرد واحد» كه همان مجموع بشريت بود، در سايه كوششهاي پيگير و دامنه دار و بزرگ گذشته، كم كم از گرداب خارج مي شد و دستهاي خود را باز مي كرد و از چشمهاي خود آثار شب تاريك و دراز را كنار مي زد و قامت خميده خود را راست مي نمود و به آنچه كه در اطرافش وجود داشت، سر مي زد و مي نگريست و جهان و هستي را بخصوص در قرن شانزدهم، تكان مي داد و بحركت درمي آورد! ايتاليا و فرانسه، بعلّت آن اكتشافات علمي كه در آنها رخ داد و انديشه را از نفوذ و سلطه خرافات و موهومات آزاد ساخت و راه را بر افسانه هاي پدران روحاني افسانه باف، مسدود نمود و قوانين و اصول طبيعت را آشكار كرد و اساسهاي صحيحي براي پي ريزي و بناي تمدن بوجود آورد، و سپس در سايه نويسندگان و فلاسفه و متفكراني كه ايتاليا و فرانسه تحويل دادند و آنان هدف خود را برطرف ساختن ظلم و ستم از افراد و توده ها و اصلاح تفكّر بشري و پيشبرد آنان در يك راه استوار و صحيح قرار دادند، دو مركز عمده و اصلي براي اين جنبش بسيار پرارزش. در ايتاليا و فرانسه، صنعت به طور نسبي پيشرفته و مترقّي بود، و جنبش و تحرك شهرهاي بزرگ كه دهقانان به سوي آنها سرازير شده و به هم مي پيوستند تأثير شگرفي در گرايش افكار عمومي بر ضدّ عدم مساوات داشت. و همچنين رشد نهضت تجارت آزاد نيز بالخصوص پس از اكتشاف قاره آمريكا بوسيله اسپانياييها، چنين تأثيري از خود بجاي گذاشت. شراره گرانقدري از ايتاليا و فرانسه به سوي اروپا و سپس سراسر جهان بشري جهيد! و سپس گسترش يافت و اوج گرفت، تا آنكه سرانجام به شكل خورشيدي در نيمه روز، درخشيدن گرفت و با اختراع چاپخانه (بزرگترين حادثه و رويداد در تاريخ بشريت جديد) هرگونه ابر تاريكي را از جلوي اين خورشيد كنار زد. اين عصر نخستين چيزي را كه ديد و ساخت، نهضت اصلاح مذهبي بود كه بر ضدّ استبدادگران و قوانين آنان بوقوع پيوست! نهضت اصلاح مذهبي در اين عصر، هدفي وسيعتر و فراختر از آن داشت كه امروز به ذهن ما مي آيد، چون از آثار تعصب ديني(9) (يعني از بين بردن آزادي فكر) در فشار گذاشتن هرگونه كوششي بود كه دانشمندان براي كشف اسرار طبيعت بكار مي بردند و همچنين بستن هرگونه راهي بر روي متفكراني بود كه مي كوشيدند قوانين اجتماعي و سياسي خاصّي بوجود آورند كه بشريت را از اشكال گوناگون بردگي برهانند و به همين علّت نهضت اصلاح (رفورم) مذهبي كه ما مي خواهيم درباره آن بحث كنيم، نقطه عطفي به سوي دنياي جديد، در تاريخ اروپا و جهان بشمار مي رود. «ساوونارولا»ي بزرگ راه را براي اين نهضت اصلاحي هموار ساخت و پايه ها و هدفهاي آن را پي ريزي كرد و مشخص ساخت ولي نتايج ثمربخش آن، نخست، جز در آلمان و بدست راهب معروف دكتر «مارتن لوتر» تحقّق نيافت. و البتّه هدف اين جنبش كمتر و كوچكتر از آن هدفي بود كه «ساوونارولا» مي خواست، زيرا خواست اين نهضت تنها برگشت به گذشته بود، و رهبران آن فقط به لغو كردن همه تشريفات و ظاهرسازيها و توجه به انجيل تنها، اكتفا نمودند. ولي نتيجه سودمند و حقيقي اين نهضت در دعوت به آزادي مباحثه و اظهارنظر و استقامت در اين آزادي و فداكاري در راه آن تا پاي جان بود و اين امر در واقع از اين سرچشمه گرفت كه «لوتر» و هواداران او خواستار ترجمه تورات به زبان ملّي شدند تا همه مردم بتوانند آن را بخوانند و به طور مستقيم، خود بتوانند از محتويّات و مطالب آن باخبر شوند؛ والبتّه مي دانيد كه ترجمه آن قبلاً ممنوع بود! و فقط پدران روحاني حق داشتند كه از آن آگاهي يابند و سپس آنچه را كه خودشان مي خواهند به مردم ابلاغ كنند! خلاصه جريان اين نهضت آن است كه در آلمان در ميان دو طبقه از پدران روحاني اختلافي درگرفت و آنان به طور دسته جمعي تصويب كردند كه راهبي موسوم به «مارتن لوتر» به «رم» برود و در پيشگاه پاپ به سجده درآيد! و موضوع را گزارش دهد و راه حلِّ آن را بخواهد ... لوتر عازم رم گرديد و گويي از مناظر شهر بزرگ رم كه بزودي مشاهده مي كرد، مسحور شد! راهب از آثار و عظمت شهر به شگفتي افتاد، ولي از وضعي كه شهر در آن روز داشت بشدّت ناراحت شد. او بسياري از كاردينالها و اسقفها را ديد كه چنان لباسهايي پوشيده اند كه به خيال و ذهن عياشان و سرمايه داران هم خطور نكرده بود و البتّه بودجه اين خوشگذراني و اسراف بر دوش توده فقير اروپا سنگيني مي كرد!. او نگهبانان پاپ را ديد كه در ركاب وي راه مي روند و بادبزنهايي از پر طاووس همراه دارند و گروه ديگري صليبهايي از طلا و نقره حمل مي كنند و كسي ديگر تاجِ مخصوص پاپي را حمل مي كند كه به اندازه اي از الماس و جواهر گرانبها زيور يافته پى‏نوشتها:‌ 1. همان كتاب، صفحه 229. 2. چنانكه در توضيح بعدي ما خواهد آمد «ساوونارولا» به همراهي بيست نفر از پيروانش كشته شد... 3. Brescia . 4. Mantoue . 5. درباره اعمال پدران روحاني مسيحي در قرون وسطي و چگونگي همكاري آنان با پادشاهان اروپا به تاريخ قرون وسطي، ترجمه عبدالحسين هژير و كتابهاي ديگر تاريخ اروپا مراجعه شود. 6. در اين زمينه به كتابهاي: التعصب والتسامح بين المسيحية والاسلام، تأليف محمد غزالي و قصة الاضطهادالديني في المسيحية والاسلام، تأليف دكتر توفيق طويل رجوع شود تا ميزان كامل تعصبها در مسيحيت و بلاد اسلامي، با اسناد تاريخي روشن گردد. 7. البته «حكومتها و دولتهايي» در شرق عربي با سوء استفاده از نام دين بوجود آمدند و «طبقه حاكمه تعصب توده ها را در راههاي نامشروعي بكار بردند، ولي بايـد ماننـد خـود مـؤلف، توجـه داشـت كـه ايـن جنـايات و تبهكاريـها، كوچكترين ارتباطي به «اسلام و دين خدا ندارد و رهبري اين فجايع را مـانند اروپا، رجال مذهبي اسلامي بعهده نداشته انـد، بلكـه همـان طبقـه حـاكمه ستمكـار، جنايات را انجام دادند و از حسّ مذهبي مردم سوء استفاده نمودند و در هر صورت كوچكترين ارتباطي با اسلام نداشتند و هميشه مورد بغض و نفرت علماي ديني بودند...». 8. از كتاب الاسلام و الاستبدادالسياسي ، تأليف «محمد غزالي، صفحه 80 ــ 79. استاد شيخ «محمد غزالي» يكي از رهبران «اخوان المسلمين مصر» و از اساتيد دانشگاه «الازهر» بود... غزالي، علاوه بر اين كتاب، تأليفات زياد ديگري دارد كه از آنجمله است: الاسلام و الاوضاع الاقتصادية و الاسلام والمناهج الاشتراكية و الاسلام المفتري عليه بين الشيوعيين والرأسماليين و التعصب والتسامح بين المسيحية والاسلام و الاستعمار احقاد واطماع! و ظلام من الغرب و كفاح دين و كيف نفهم الاسلام و ليس من الاسلام و الاسلام والطاقات المعطلة و هذا ديننا و غيره... كه هر كدام چندين بار چاپ شده است. 9. اينگونه تعصّب ديني، به شهادت «تاريخ قرون جديد»، مخصوص اروپا و كشورهايي بود كه تحت تسلط پدران روحاني مسيحي قرار داشتند... ( ادامه دارد ) منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت http://old.n-sun.ir/andishmandan/jerdagh/2907-امام-علي-(ع)-صداي-عدالت-انسانيت.html امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم ( قسمت دهم ) مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم : عطامحمد سردارنيا فهرست مطالب : پيامبر عصر نهضت ( قسمت سوم ) جورج سجعان جرداق Sun, 03 Mar 2013 13:58:17 +0330    امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت -  جلد دوم مؤلف :  جورج سجعان جرداق مترجم : عطامحمد سردارنيا ( قسمت دهم ) فهرست مطالب : پيامبر عصر نهضت( قسمت سوم ) ***** پاپ بسيار مي كوشيد كه ماهيت آلوده هدفها و هوسهاي سياسي خود را نسبت به تسلط بر «فلورانس» از انظار عمومي مخفي نگهدارد؛ ولي «ساوونارولا» هدفها و هوسهاي پاپ را افشا كرد و وي را رسوا ساخت و رسماً اعلام داشت كه: از هيچكس نمي ترسد و به مردم هشدار داد كه دشمنانش به آن جهت بر وي حمله مي كنند كه او يار و همفكر و همدرد ملّت است و آنان تبهكاران نيرنگبازي بيش نيستند!. سپس پاپ «الكساندر بورژيا» كوشيدكه وجدان «ساوونارولا» را باپرداخت رشوه بخرد و به همين منظور نماينده اي پيش وي فرستاد و مقام كاردينالي را به او پيشنهاد كرد!ولي راهب انقلابي از اين پيشنهاد ناگهاني سخت ناراحت شد و آن رانپذيرفت و نفرت وانزجار شديد خود رانسبت به رشوه دادن پاپ،براي جلب نظر وي، ابراز داشت و به نماينده پاپ گفت: به ارباب خود بگو كه پاسخ مرا از «وعظ و سخنراني آينده خواهد فهميد!   » او در «سخنراني » بر «پاپ» و بر «رشوه» بشدّت حمله كرد... و بدين ترتيب وجود اين راهب انقلابي خطري جدّي بر پاپ و پدران روحاني و امرا و اشراف در ايتاليا و خارج از ايتاليا (كه آنان را تبهكاران و بدكاران مي ناميد) بحساب آمد. خبرهاي مربوط به اقدامات وي در بسياري از نقاط جهان انعكاس يافت و مورد توجه قرار گرفت و آنگاه امرا و نجباي ايتاليا براي چاپلوسي و نزديكي به وي نامه هايي به او فرستادند، چنانكه نامه هاي تشويق و تقدير از آلمان، فرانسه، انگلستان به دست وي رسيد و سلطان عثماني هم خواست كه سخنرانيهاي وي به زبان تركي ترجمه شود. پاپ و همكارانش بر نيرنگ و حيله افزودند و او به همه آنان چنين گفت: «اگر من پيشنهاد كنم كه قوانين شايسته اي براي رفاهيت و آزادي توده وضع شود، چه خواهد شد؟ همين گروه مرا سنگباران خواهند كرد؛ چون من به كار نيكي اقدام كرده ام(14) ». ولي استقامت و سرسختي «ساوونارولا» در راه خود بر هيجان و ناراحتي پاپ و كينه توزي و تمايل وي براي برچيدن جمهوري فلورانس، كه ساوونارولا آن را بوجود آورده بود، افزود؛ زيرا او ميل داشت كه راه را براي نفوذ و حكومت فرزندانش هموار سازد! مبارزه بين پاپ و حكومت استبدادي مطلق، از طرفي، و ساوونارولا و جمهوري ملّي، از طرف ديگر به مرحله نهايي خود رسيد و پيكار به شكل و مرحله جديدي از تصادم و شدّت وارد شد. «ساوونارولا» در ميان توده مردم ايستاد و گفت: مي دانيد همه اين جنگ و نبردي كه بر ضدّ من بپا داشته اند، براي چيست؟ عاملي جز اين ندارد كه من فساد فرومايگان را افشا ساخته ام! اين پدران روحاني از خداوند دور شده اند، امروز پدران روحاني و رجال ديني، هميشه و در همه جا از فرزندانشان سخن مي گويند(15) ، مگر زن بدكاره چه مي كند؟... در تخت سليمان مي نشيند و مردم را به سوي خود مي خواند؛ كسي را كه طلا و پول دارد مي پذيرد و گرامي مي دارد و آنگاه او مي تواند هركاري را كه مي خواهد آزادانه انجام دهد؛ ولي كسي كه قصد دارد كار نيكي انجام دهد رانده مي شود! البته عيسي مسيح عليه السلام در آلمان و فرانسه و اسپانيا خادمين راستگويي دارد ولي متأسفانه آلودگي اين فساد و شرّ، دامن آنان را هم مي گيرد، مخفيانه براي من سفارشها و پيغامهايي مي فرستند، و من به همه آنان مي گويم: همچنان دور از انظار و به طور پنهاني زندگي كنيد تا نداي حق را بشنويد. من اكنون در اينجا هستم، زيرا خداوند و مردم مرا در اين مكان قرار داده اند و بزودي فريادرساي من در سراسر جهان مسيحي طنين مي افكند كه كليسا را از وحشت و ترس مي لرزاند. بسياري از شماها مي گوييد كه ممكن است برايم حكم محروميت صادر شود؟ ولي من باز هم براي شما تكرار مي كنم كه ما بيشتر از احكام محروميت را انتظار داريم! من از هيچكس نمي ترسم و از هيچ چيزي باك ندارم، من مرتكب هيچگونه شرّ و بدي نمي شوم! من پاسخ حكم محروميت را خواهم داد و بسياري از آنان را رسوا خواهم ساخت. و بدانيد كه در رم يك نفر به طور پيگير بر ضدّ من مشغول اقداماتي است(16) ، ولي او را انگيزه و حماسه ديني وادار به اين كار نساخته بلكه اقدامات او فقط بخاطر آن است كه او ملتزم ركاب اشراف و نجبا و امرا بشمار مي رود(17) ». در تاريخ بشر، اين شهامت جز در افراد بسيار اندك و نادري ديده و شناخته نشده است. و حتّي شهامت «ولتر» كه كاخهاي استبدادگران را بلرزه درآورد، كمتر از شهامت ساوونارولا است؛ زيرا كه استبداد دوران «ولتر» به اندازه دوران وي شدّت و فشار نداشت! و در آن هنگام كه پاپ، حكم محروميت صادر كرد، «ساوونارولا»، بيانيه اي نوشت و آن را در ميان مردم منتشر ساخت كه در آن چنين آمده است: «چنين قوانين ظالمانه اي، جز تجاوز و دشمني چيز ديگري نيست و قانون طبيعت محتوم ساخته كه ما جواب زور را با زور بدهيم و كه ما با آنها روبرو هستيم و مي خواهيم از زشتكاريها دور بمانيم و افكار كساني را روشن سازيم كه معتقدند: پاپ ممكن است همان خداوند باشد! و نيروي او مسلط بر زمين و آسمان است(18) ». «ساوونارولا» در يك سخنراني رجال ديني (مسيحي) دوران خود را چنين معرفي كرد: ...آيا اطراف آنان مالامال از بردگان و نوكران نيست؟ آيا آنان را اسبها و سگهاي شكاري احاطه نكرده است؟ آيا كاخها و قصرهاي آنان از ابريشم و وسايل تجملات اشرافي، پر نيست؟... آز و طمع آنان بي پايان است. آنان هر كاري را بخاطر طلا و پول انجام مي دهند و ناقوسها را بخاطراشباع حرص و گرسنگي خود به صدا در مي آورند؛ آنان جز پول و ثروت چيزي نمي خواهند و هرگونه فضيلت و وجداني را مي فروشند(19) . او خطاب به مردم فلورانس گفت: چرا در رم بر ضدّ من قيام كرده اند؟ آيا گمان مي كنيد كه اين امر بخاطر دين است؟ هرگز!، آنها قصد دارند كه به حكومت ملّي ما پايان دهند تجاوز خود را بر ما هم گسترش دهند. و اگر زندگي شرافتمندانه اي كه تعليمات ما آن را بوجود آورده است، از بين برود، براي آنها اهميتي ندارد؛ در دوران ما پدران روحاني، مزدورانِ طبقه حاكمه و امرا و اشراف هستند(20) آنان از سخن حق به لرزه در مي آيند. شما قوانين خود را تحريف مي كنيد و آنها را طبق اغراض خود تغيير مي دهيد، و آنچه را كه انجام مي دهيد، قانوني جلوه مي دهيد، در صورتيكه قانوني نيست، و آنطور كه ميل داريد تا مرحله سوداگري در تهذيب نفوس!، سقوط مي كنيد. قوانين پرارج بخاطر مصالح شايسته اي بوجود مي آيد و براي همين است كه بايد موافق عقل و نيكي باشد!  تو اي كاهن و كشيش!، به سوي من بيا تا ثابت كنم كه تو همانند يك عروسك و شكلكِ رنگ آميزي شده اي هستي و هيچ چيز نيك و پاكي در درون خود نداري. اگر مراد از قانون، همان زندگي پاك است، ارزش قانون بسته به ثمره اي خواهد بود كه از آن بدست مي آيد و در آنجا كه كارها و اقدامات نيك وجود دارد، قانون نيكو نيز وجود دارد. و در آن مكاني كه اعمال پستي رخ مي دهد، قانون شايسته اي وجود ندارد! اگر كسي از من بپرسد كه: اگر همه جهان بر ضدّ تو متحد شود چه خواهي كرد؟ به او پاسخ خواهم داد كه: من در جاي خود خواهم ايستاد، چون تعليمات من، تعاليم پاك براي زندگي پاك است و از جانب خداوند آمده است ولي «حكم محروميت»، مخالف زندگي پاك است و از جانب اهريمن آمده است. من به شما مي گويم كه اين احكام محروميت چيزهاي بي پايه و بي ارزشي است(21) ». بدين ترتيب «ساوونارولا»، مردم فلورانس را قانع ساخت كه فشار پاپ و رجال ديني بر ضدّ وي، نمي تواند آنطور كه آنان مدّعي هستند، براي خدمت به «دين» و در راه «دفاع» از آن باشد!. «دفاع» از دين در اينجا پرده ضخيمي است كه پدران روحاني مسيحي، آزمنديهاي مادي و حرص و شهوت براي قدرت و حكومت و اغراض ديگر خود را در پشت آن پنهان ساخته اند.  و «ساوونارولا» بدين ترتيب ثابت كرد كه اقدامات ناشي از تعصب بزرگان پدران روحاني (در اين قرون تعصب) يك هدف اساسي داشت و آن بردن سودهاي مادي از راه رهايي از دست هر كسي بود كه مردم را با حقوق خود آشنا مي ساخت و در راه سودپرستان موانع و سدهايي ايجاد مي كرد!... خشم پاپ بر راهب فيلسوف افزون شد و چاره اي جز اين نديد كه به «فلورانس» اخطار كند و به همين منظور تهديد كرد كه اگر «ساوونارولا» را تسليـم نكنند، بر ضدّ دولت، «حكم محروميت»صادر خواهد كرد! بحث در بين اعضاي حكومت فلورانس به طول انجاميد و سرانجام اكثريت اظهار تمايل كرد كه خواست پاپ اجرا شود، و در واقع حزب «اربياتي» تجهيز قوا نمود و پيروز شد و همه رجال ديني هـم بر ضـدّ وي شـوريدند و بدينوسيله گروه دشمن را مفتخر ساختند! سرنوشت غم انگيز راهب بزرگ به مرحله دردناك جديدي وارد شد و دست بسته به «دادگاه مقدّس» تحويل داده شد در حاليكه ياران و هواداران او يا كشته شده بودند و يا به چشم نمي خوردند! «ساوونارولا» را همان گروهي به گرگهاي درنده و خونخوار تحويل دادند كه او كابوس تجاوز را از آنان برطرف ساخته و يك حكومت دمكراتيك ملي براي آنها تشكيل داده و محيطي برايشان بوجود آورده بود كه متناسب با آن زندگي پركوشش و سالم و شرافتمندانه اي بود كه «ساوونارولا»مي خواست بر پايه آزادي و همزيستي و برادري استوار باشد. «ساوونارولا» همراه دو تن از يارانش كه كشيش بودند و به نام «دومينيكو» و «سلوسترو» خوانده مي شدند به دادگاه كشانيده شد و دادگاه بَدَوي محاكمه قلابي و مسخره، با حضور نمايندگان جناب پاپ «الكساندر بورژيا» تشكيل شد. البته نخست «ساوونارولا» را شكنجه داده بودند... او را با افزارهاي ننگيني شكنجه دادند كه او از آزار آنها نسبت به افراد توده رنج مي برد و هنگام يادآوري آن، از ناراحتي مي غريد. او را بدقّت و توجه خاصّي شكنجه دادند و متأسفانه او از دوران كودكي، بدن لاغري داشت كه در دوران و سالهاي مبارزه لاغرتر شده بود. بدن نحيف «ساوونارولا» طاقت تحمل دردهاي شكنجه را نداشت و او بدون اختيار با صدايي كه دل سنگ خار را هم آب مي كرد، ناله مي كرد و فرياد مي كشيد.  او را بارهـا شكنجـه دادند ولـي او به دشمنـان خـود مي گفت كه: تعلميـات وي كاملاً صحيـح و انسـاني اسـت و آنان افراد نالايقي هستند. از او خواستند كه برخلاف گفته هاي خود اعتراف كند، ولي او نپذيرف. و سپس كاغذي به او دادند تا مطابق ميل آنان اعترافات خود را بنويسد. امّا سپس نوشته هاي وي را چون مطابق ميل آن نبود، پاره كردند. آنگاه خودشان پرونده سازي كردند و دلايلي كه «گناه» او را ثابت مي كرد بافتند و گفته هاي وي را وارونه جلوه دادند و بسيار شد كه كلمه «آري» را به «نه» و يا برعكس، تبديل كردند. و سخناني بر آن افزودند كه او هرگز آنها را بر زبان نياورده بود و در موارد ديگري، بسياري از گفته هاي وي را حذف كردند!  در آن هنگام كه از دخالت وي در كارهاي حكومت فلورانس پرسيدند، او با كمال شجاعت و استقامت گفت: « من با تجاوز و طغيان جنگيدم و از توده مردم دفاع كردم(22) »؛ او را به طور موقّت به زندان منتقل ساختند تا در انتظار دادگاه تجديدنظر بماند! در اين ميان، همّت دشمنان «ساوونارولا» بر اين مصروف شد كه او را در چشم ملّت آلوده سازند تا در آن هنگام كه پستي شرف و وجدان آنان را وادار مي كرد كه بدون مراعات هيچ قانون و هرگونه اثر سرشت انساني تصميم خود را در كشتن راهب بزرگ و گرفتن انتقام از وي عملي سازند، هواداران بيشمار وي آشوب و انقلابي بپا نكنند! و اين گروه در آنچه كه مي خواستند، پيروزي يافتند! دادگاه تجديدنظر «ساوونارولا» تشكيل شد، و او به دفاع شرافتمندانه پرداخت و البته شكنجه وي هم بصورتِ وحشيانه تر و شرم آورتري تجديد شد! سپس رجال و اعضاي دادگاه، «دومينيكو» را شكنجه دادند و به بازپرسي كشانيدند ولي او هم مانند آموزگار بزرگ خود، از خود شهامت و شجاعت نشان داد. سرنوشت «سلوسترو» نيز اينچنين شد! ساوونارولا در زندان تاريك خود نظريه و تمايل خود را درباره بسط و گسترش راههاي زندگي فراخ براي توده مردم، ارزيابي مي كرد و انگيزه هاي آنان را در تمايل به شرّ و بدي و رويگرداني از خوي و وجدان انساني بررسي مي نمود، و سپس فصلهاي زندگي توأم با راستي خود و صفحات سياه و تباه زندگي آنان را در نظر مي آورد! او اكنون در كجا است و آنان در كجا هستند؟ او اكنون در گوشه زندان تاريك از درد شكنجه هاي ضدّ انساني ناله مي كند و بر خود مي پيچد و در انتظار نوشيدن كاسه مرگ از دست آنان بسر مي برد و آنان در خوشگذراني و جاه و جلال و جهالت و قدرت خود و ناداني مردم، غوطه مي خورند!... از هر گوشه اي نااميدي بر او روي آورد، و دل او مالامال از حزن و اندوه شد؛ ولي او به خود تلقين كرد و نيروهاي خود را جمع آوري نمود تا در انتظار سرنوشتي باشد كه در پيش دارد! «ساوونارولا» براي بار سوّم محاكمه شد و اين مرتبه بيشتر از پيش شكنجه و ازار ديد و پاپ خواستار سرعت در صدور حكم و اجراي آن گرديد؛ و در شبي رأي دادگاه بر «ساوونارولا» خوانده شد و او با كمال خونسردي به آن گوش داد... و سپس متن حكم درباره دو شاگردش خوانده شد. پى‏نوشتها:‌ 14. سافونارولا، از «حسن عثمان»، صحفه 180. 15. مراد وي پاپ نيرنگباز، الكساندر بورژيا است كه بدون احساس كوچكترين شرم و حيايي از فرزندان خود صحبت مي كرد. البته خوانندگان محترم مي دانند كه ازدواج براي پدران روحاني، از نظر مسيحيت ساختگي پاپها، يك عمل شرم آوري است! و همه مردم اروپاي جنوبي كشيشي را كه زناشويي كرده باشد، نه تنها بي دين مي شمارند، بلكه او را بي عفت، ناپاك و تنفرآور مي دانند...». (از كتاب در آزادي، تأليف «جان استوارت ميل ، ترجمه دكتر محمود صناعي، صفحه 199) و عدم مراعات اين حكم از طرف پاپ بورژيا و ازدواج وي، موجب بدنامي بيشتر وي شد و از همينجاست كه مورخان نوشته اند: «الكساندرششم آنقدر در بدكاري شهرت دارد كه همينقدر كافي است بگوييم وي علناً ابوت اطفال خود را تصديق كرد...» (به تاريخ تمدن غرب و مباني آن در شرق، جلد اول، صفحه 424 مراجعه شود). البته عدم ازدواج رسمي پدران روحاني مسيحي موجب انحرافات جنسي شرم آوري مي شود كه نمونه هايي از آن را «ژان ژاك روسو» در كتاب اعترافات خود، ج 1، صفحات 87 و 133 و 171 چاپ جديد، آورده است و همچنين «ژان بكاسي» فلورانسي در كتاب دكامرون، نقل كرده است (به ترجمه فارسي دكامرون، جلد اول، صفحات 30 ـ 35 و 46 ـ 49 و 52 ـ 54 و 135 ـ 138 و 166 ـ 172 و 178 ـ 184 و 184 ـ 189 و 200 ـ 218 و 219ـ230 و 264 ـ 275 و 407 ـ 411 و 412 ـ 414 و 428 ـ 441 و 453 ـ 458 و 510 ـ 515 و 524 ـ 529 و جلد دوم ، صفحات 25 ـ 29 و 67 ـ 70 مراجعه شود) و در زماني كه بساط حرمسرايي از دربارهاي سلاطين شرق برچيده مي شود، پدران روحاني در غرب! مخفيانه حرمسرا تشكيل مي دهند، و ما در اين زمينه فقط به نقل يك خبر بدون تفسير، اكتفا مي كنيم: «نيويورك» ـ اسوشيتدپرس، پليس نيويورك يك كشيش را به اتهام وارد كردن ضرب و آدم ربايي بازداشت كرد. در حرمسراي اين كشيش، يازده زن زندگي مي كردند. اين كشيش زنهاي خود را در مخفيگاه خصوصي در يك معبد در حومه نيويورك نگهداري مي كرد و پليس پس از حفاري و كندوكاو بسيار به اين حرمسراي جالب! دست يافته است». (از روزنامه كيهان شماره 6624 مورخ يكشنبه 14 شهريور 1344). 16. مقصود وي كشيش چاپلوسي است به نام «ماريانوداكناتزانو» كه دشمن «ساوونارولا» بود و بر ضدّ وي توطئه چيني مي كرد. 17. سافونارولا، از «حسن عثمان»، صفحه 146 ــ 182. 18. همان مدرك، صفحه 192. 19. بـراي تأييـد گفتـه هاي «ساوونارولا» بايـد بـه يك حقيقت تـاريخـي نيـز اشاره كرد و آن اينكه پدران روحاني مسيحي براي بدست آوردن پول به شرم آورترين و ضدّ انساني ترين كـارها نيز دست زده اند كه از آن جمله اداره مراكز فساد فحشا بوده است: «... سن لويي چون فوق العاده مذهبي و متعصّب بود، خانه هاي مخصوص را بست و اموال آنها را ضبط كرد... فقط سلطان مقدس و خيرخواهي مانند سن لويي مي توانست با واسطه هاييكه بظاهر خود را خدمتگزار نظم اجتماع و مذهب مي دانستند و در حقيقت دلالان اين بدبختي بودند، مبارزه كند ولي آنها دست از كار خود نكشيدند و خانه ها را بصورت مؤسسات مذهبي تحتِ حمايت مادلن مقدّس درآوردند و هر سال در موقع معيني آنها را با البسه روحاني در خيابانها مي گرداندند. در آن زمان در «ونيز» و «آوينون» در زير ديوار قصر پاپها نيز اين خانه ها وجود داشت... كار بجايي رسيده بود كه حتّي سن توماداگن، مرد مقدّس و فيلسوف شهير نيز مي نويسد: كشيشهاي پرپنيان دفتري تهيه كرده اند و اعانه هايي به جهت تشويق مردم مبني بر اينكه كمك به اينگونه خانه ها و فواحش از اعمال نيك مذهبي! است و به بهشت مي رساند، به در وديوارهاي شهر مي چسبانند... از كتاب (فحشاء و واسطگي» نوشته «ژان كابريل مانسيني» نماينده سازمان ملل، ترجمه خانم فروغ شهاب چاپ تهران (چه ميدانم) صفحه 36. مترجم 20. در دوران ما، نيمه دوم قرن بيستم نيز، مبشران مسيحيگري در آسيا و آفريقا، مزدوران امپرياليسم غارتگر غربي هستند و به قول «نهرو» ، «نخست مبشران مذهبي و به دنبال آنان، كشتيهاي جنگي مي آيند و سپس تصرف اراضي شروع مي شود». (نگاهي به تاريخ جهان، ج 1، صفحه 945). و در خرداد 1344، اطلاعات نوشت كه: دادگاه انقلابي كوبا دو كشيش آمريكايي را به جرم جاسوسي براي آمريكا به ده سال و شش ماه زندان محكوم كرد». بحثِ در اين زمينه نيازمند كتاب مستقلّي است بعنوان نمونه به كتاب دو مذهب رجوع شود! مترجم 21. سافونارولا، از «حسن عثمان»، ص 198 ــ 296. 22. همان كتاب، صفحه 224 ــ 222.  ( ادامه دارد ) منبع : مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن