Deprecated: Array and string offset access syntax with curly braces is deprecated in /home/nsun/public_html/old/engine/classes/templates.class.php on line 239 حسین الهی قمشه اي - انسان http://old.n-sun.ir/ fa حسین الهی قمشه اي - انسان http://old.n-sun.ir/yandexlogo.png http://old.n-sun.ir/yandexsquarelogo.png DataLife Engine بزرگترين شاعر ( قسمت دوم ) http://old.n-sun.ir/andishmandan/alahi/986--.html موضوع سخنراني :  بزرگترين شاعر ( قسمت دوم ) به نام خدا و اما مولانا مولانا را بهتر است كه صحبتي نكنيم چه بگويم از مولانا مولانا كتاب... حسین الهی قمشه اي Wed, 06 Oct 2010 03:14:46 +0330 موضوع سخنراني :  بزرگترين شاعر ( قسمت دوم ) به نام خدا و اما مولانا مولانا را بهتر است كه صحبتي نكنيم چه بگويم از مولانا مولانا كتاب عشق است اگر كه فقط همان يك بيت اول آن را بخواهيم كه صحبت كنيم همان يك بيت اول كه : بشنو از ني چون حكايت مي‌كند  ز جدايي ها شكايت مي‌كند  داستان ني داستان غريبي است تمام مثنوي در همين ده پانزده بيست بيت اول مثنوي خلاصه شده است كز نيستان تا مرا ببريده اند  از نفيرم مرد و زن ناليده اند تئوري افلاطون كه ما از كجا آمده ايم از نيستان عالم قدس آمده ايم و اين چيز است خواجه سبزواري نيستان را تفسير كرده است آن چنان مشكل كه انسان فكر مي‌كند كه چه مطالبي را دارد مي‌گويد در صورتي كه مطالب مشكلي نيست بعضي ها مشكل بيان مي‌كنند مي‌گويد كه اين نيستان گفته است كه :  نيستان دو تا نقطه حالا معني نيستان چه است  ؟ از نظر خواجه سبزواري حقايق ماهيات كه از حيثيت اندر ؟؟؟؟؟ در حين حضور هويت ذات مسما شعون عاليه هستند در آن مرتبه از شعون اسما حضرت عاليه كه از هم ممتاز نیستند لا اسما و لا رسما و مراد از دروي و مهجوي غلبه احكام ما به امتياز است بر احكام ما به اشتراك ، اين معني حالا شما متوجه شديد كه نيستان چه است در صورتي كه مي‌خواهد كه بگويد كه تو مگر نمي بيني كه اين خاك تبديل شدبه گل و تبديل شد به چشم ابرو به زيبايي خوب خاك آن كه از عدم نمي تواند بيايد كه وجود داشته است و صورت آن هم از عدم نمي آيد و هيچ چيز از عدم نمي آيد پس بدان كه اين تناسبات و زيبايي ها از يك جايي دارد مي‌آيد كه عكس آن مي‌افتد در آب در عالم خواب آن جا را مي‌گويند نيستان نيستان يك اصل است كه از آن جا تا اين جا حالا فيساقورسيان به اين مي‌گويند كه اعداد فيساقورسي ...  به قول جان راسل كه اين ها حاكم بر عالم هستند هر كسي به يك زباني مي‌گويد ولي زبان ساده آن همين است كه تو مگر نمي گويي كه هيچ چيزي از عدم به وجود نمي آيد نه ماده و نه صورت آن هيچ كدام از عدم به وجود نمي آيند تو اين را ببر نگاه كن اين شكوه و عظمت را از عدم به وجود آمده است حالا  خاكش را گيرم كه از خوشه ريزد در قالب صورتش كه ريزد  به قول مولوی پس  از نيستان تا مرا ببريده اند  از نفيرم مرد و زن ناليده اند من براي اين كه ما اگر كه يادمان بيايد كه قبلا در كجا بوده ایم اين جا ناله مي‌كنيم هر كسي كاو دور ماند از اصل خويش  باز جويد روزگار وصل خويش سينه خواهم شرحه شرحه از فراق  يك سينه اي مي‌خواهم كه پاره پاره از عشق و اگر نه مثنوي فهميدن نياز به شرح ندارد مي‌گويند كه آقا چه شرحي مي‌گويم كه هيچ شرحي نخوانيد خود مثنوي را بخوانيد خود مثنوي را بخوانيد منتها با عشق با جگر پاره پاره گفت در دست من جز اين سند پاره پاره نيست گفت كه  من عاشقم گواه من اين قلب چاك چاك  در دست من جز اين سند پاره پاره نيست با آن سند مي‌توانيد كه شما مراجعه كنيد به مثنوي سينه خواهم شرحه شرحه از فراق  تا بگويم شرح درد اشتياق حافظ مي‌گويد كه :  غلام مردم چشمم كه با سياه دلي  هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم  يعني كه اين مردم چشم چقدر مي‌فهمند كه چه مي‌گويند با اين كه سياه دل هم است مردمك چشم ولي وقتي كه من درد دل خود را مي‌شمارم اين همين طور گريه مي‌كند  غلام مردم چشمم كه با سياه دلي  ديگر معجزه مي‌شود به حافظ كه مي‌رسد همين معاني اعجاز آميز است ديگر كه :  هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم  بنابراين   سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگويم شرح درد اشتياق  تن ز جان و جان ز تن مستور نيست  ليك كس را ديد جان دستور نيست  مرحبا اي عشق خوش سوداي ما  اي دواي جمله علت هاي ما  اي دواي نحوت ناموس ما ا ي تو افلاطون و جالينوس ما  هر كه را سينه ز عشقي چاك شد حالا عشق مادي هم باشد فرق نمي كند به شرط اين كه عاشق بشوي نه اين كه عاشق خودت بشوي عاشق او بشوي اگر كه عاشق او شده اي عشق مادي هم اشكال ندارد عشق در عالم صورت مي‌رسي به همان عشق معنا به شرطي كه عاشق شوي عاشق يعني كه من به فداي تو نه اين كه تو فداي من  هر كه را جامه ز عشقي چاك شد  او ز حرص عيب كلي پاك شد  بشنويد اين بيت اي دوستان اين داستان خود حقيقت بعد شروع مي‌كند به داستان را تعريف كردن تمام داستان عشق است داستان اول داستان عشق است داستان دوم داستان عشق است داستان سوم داستان عشق است همه اطوار گوناگون عشق را مولانا بيان مي‌كند  عشق بحري آسمان در وي كفي  چون زليخايي اسير يوسفي  دوره گردون را ز جذب عشق دان  گر نبودي عشق كي گشتي جهان  جسم خاك از عشق بر افلاك شد  كوه در رقص آمد و چالاك شد  مرحبا اي عشق خوش سوداي ما  اي دواي جمله علت هاي ما  با كه گويم اندرين ده زنده كو ده يعني كه اين عالم را از نظر مولانا دهات است اين جا اهل معنا مي‌دانند كه اين جا دهات است به همين جهت هم ماديون هم دهاتي هستند براي اين كه فكر مي‌كنند كه همه چيز همين جا است فكر مي‌كنند كه همه چيز همين جا است فكر مي‌كند كه شراب همين است و هيچ شراب ديگري هم نخورده است ،‌شراب ها است  هست مي‌هاي سعادت عقل را  كه بيابد منزلي بي نقل را هزار چيز هزاران نقش ها بيني خلاف رومي و چيني اگر با دوست بنشيني به قول سعدي ز دنيا و آخرت غافل پس مولانا كتاب عشق است و اين هم كه بعضي گقته اند كه مولانا بيشتر معني را گفته است و به صورت زياد توجه نكرده است اين طور نيست مولانا صورت او هم نهايت زيبايي است يعني كه اين قدر لطيف كرده است يعني كه اين قدر دقت هارموني ها را كرده است كه هوش از سر ما مي‌برد منتها نوع كلام او به گونه اي است كه ما فكر مي‌كنيم كه مثلا كلمات زيبا فقط چشم و ابرو و اين ها باشد اين كلمات زيبا است زيبايي به چشم و ابرو كه نيست به تناسب است اگر كه اين كلمه به آن كلمه و به آن حالي كه دارم مي‌گويم و به آن مطلبي كه مي‌گويم تناسب دارد آن را مي‌گويند زيبايي بنابراين وقتي كه مي‌گويد كه  لنگ و لوك چفت شكل و بي ادب سوي او مي‌قيژ و او را مي‌طلب  خيلي قشنگ است اين طلب در تو گروگان خدا است زان كه هر طالب ره مطلوبي سزا است  اين طلب هم چون خروسي در سياه  مي‌زند نعره كه مي‌آيد صبا  از اين قشنگ تر هم  می شود كه شعر گفت كه اين طرب مثل خروسي مي‌ماند كه دارد فرياد مي‌كند خروس اعلام صبح مي‌كند اعلام مي‌كند كه صبح نزديك است  اين طلب هم چون خروسي در سياه مي زند نعره كه مي‌آيد صبا  زين طلب بنده به كوي تو رسيد  درد مريم را به خرما بن كشيد . ( پایان) منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html موضوع سخنراني : بزرگترين شاعر http://old.n-sun.ir/andishmandan/alahi/981--.html موضوع سخنراني :  بزرگترين شاعر (  قسمت اول ) به نام خدا در بسياري از كشور ها يك شاعر اين قدر برگزيده است كه... حسین الهی قمشه اي Sat, 02 Oct 2010 04:00:25 +0330 موضوع سخنراني :  بزرگترين شاعر  (  قسمت اول ) به نام خدا در بسياري از كشور ها يك شاعر اين قدر برگزيده است كه اگر كه آدم بخواهد كه راجع به شاعران آن سرزمين صحبت كند يك نفر آن واقعا اول قرار مي‌گيرد بدون ترديد مثلا در آلمان همه مي‌گويند كه گوته در انگليس بدون ترديد حالا در آلمان ممكن است كه در كنار آن شيلر هانريش هاينر و اين ها هم قرار بگيرند كه يك كسي بگويد كه او بهتر است و لي اغلب مورد اتفاق است كه شكسپير ديگر هيچ رقيبي ندارد . شكسپير ديگر سلطان بلامنازع قلمرو زرين در ادبيات انگليسي است .  در فرانسه پرسيدند از آندره ژيد آندره ژيد خيلي با ويكتور هوگو خوب نبود با افكار و عقيده او واقعا مخالف بود ولي پرسيدند كه بزرگترين شاعر فرانسه كيست گفت كه متاسفانه هوگو يعني كه من چاره ندارم و متاسفم ولي با اين كه من با او مخالفم ولي متاسفانه بزرگترين شاعر ويكتور هوگو است .  پس در ايران اين طور نيست نمي توانيم كه بگذاريم درست است كه بعضي مي‌گويند كه حافظ ولي تقريبا اين ها همه در كنار هم مطرح هستند يعني كه فردوسي چنان عظمت و شكوهي دارد كه شما مگر مي‌شود كه فردوسي را نخوانيد و بگوييد كه خيلي خوب ما حالا اين را مي‌خوانيم فردوسي را بايد بخوانيد فردوسي اين ها پنج شاعر اورجينال يعني اصيل و اصلي و اين ؟؟؟؟ به قول فرنگي‌ها يعني كه نمي شود از اين گذشت به هيچ وسيله اي جايگزين ندارند يعني كه اين طوري كه شما بگوييد كه من اين را به جاي آن مي‌خوانم ندارد فردوسي را بايد خواند نظامي هم همين طور در قرن ششم در قرن چهارم و پنجم البته فردوسي در پايان قرن چهارم كتاب او تمام شده است در واقع شاهنامه به پايان قرن چهارم متعلق است ولي در هر حال فردوسي در قرن پنجم در گذشته است . در قرن پنجم بعد در يك قرن بعد ما نظامي را داريم و يك قرن بعد دو تا شاعر دو تا خورشيد داريم كه با هم در آمده اند يكي سعدي و يكي هم مولانا جلال الدين رومي و بعد هم در يك قرن بعد در قرن هشتم حافظ را داريم . البته بعضي تلاش كرده اند كه كسان ديگري را هم با اين ها سهيم بكنند مثلا گفته اند كه ناصر خسرو ولي ناصر خسرو در كنار اين ها نمي آيد در زبان مردم جاري نيست اصلا ناصر خسرو گاه گاهي نكوهش مكن چرخ نيلوفري را اگر هم كه انتخاب كنند نشانه اين شاعراني است كه اصلا نمي شود كه از اين ها انتخاب كرد همه اش خوب است يك شاعر و يك نويسنده انگليسي يك گزيده اي كرده است از شعراي ايران و بعد وقتي كه به نظامي رسيده است  اول نوشته است كه هر گونه انتخاب از نظامي ظلم است ظلم است و عدالت نكرده ايد در باره او ولي من چاره اي ندارم چون جاي كمي به من داده اند و در اين كتاب بنابراين من ناچار هستم كه انتخاب كنم نظامي همه اش خوب است اين مخزن الاسرار از آن بيت اول اي همه هستي ، از آن  بسم الله الرحمن الرحيم هست كليد در گنج حكيم ، تا پايان اسكندر نامه همه اش خوب است فردوسي هم همين طور سعدي و حافظ و مولانا هم همين طور ولي بسياري از شعرا هستند كه تا مي‌گويند كه خاقاني مي‌گويند كه  :   هان اي دل عبرت بين از ديده نظر كن هان  يا عبر كن هان  ايوان مداين را آينه عبرت دان  تا بگويند ناصر خسرو مي‌گويند كه : نكوهش مكن چرخ نيلوفري را برون كن ز سر باد خيره سري را  يا  روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خواست بهر طلب طعمه اين ها مي‌گويند بعضي ها هم يك خورده بي لطفي كرده اند مي‌گويند كه : در شعر سه تن پيامبرانند  فردوسي انوري و سعدي  آقا انوري را از كجا آورده ايد ديگر انوري آن مرتبه را ندارد انوري خودش بيچاره حتي خودش را به شاگردي فردوسي هم قبول ندارد مي‌گويد كه انوري مي‌گويد كه :  آفرين بر روان فردوسي آن همايون هماي فرخنده  او نه استاد بود و ما شاگرد  او خداوند بود و ما بنده اصلا به عنوان استاد و شاگردي هم در نظر نمي گيرد و اين است كه اين 5 تا تقريبا مورد اعتقاد همه منقدين و بزرگان ادباست و مورد تاييد عامه مردم است عامه مردم در طول زمان به اين 5 نفر بيشتر از همه دل بسته اند ما نظامي خوان ها داشته‌ايم ببينيد مينياتوريست ها هم همين طور مينياتورسيت ها اول شاهنامه و اين ها را بيشتر تصوير كرده اند بهترين مينياتور هاي ما متعلق به شاهنامه و آثار نظامي است بعد هم مي‌بينيم كه آثار سعدي و مولانا اين ها را هم همه را ترسيم كرده اند و حافظ هم همين طور بهترين خطاطان جمله مير عماد الحسني متن كامل ديوان حافظ را نوشته است اين است كه به تاييد هم عام و هم خاص مردم و منقدين اين 5 شاعر در تراز اول 5 خورشيد بي نظير و بي بديل هستند در ادب فارسي حالا ما چه كار كنيم امشب شما باور مي‌كنيد كه ما اين 5 شاعر را حتي يك تست يك مزه اي مي‌توانيم كه برسانيم از اين 5 اقيانوس چه كاري مي‌توانيم كه بكنيم  آب دريا را اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد  همين اندازه اي كه يه جرعه اي بنوشيم  يك ذره ز حسن ليليت بفزايم عاقل باشم اگر تو مجنون نشوي اين را مكرر خوانده ايم و مصداق دارد اما فردوسي هم اولا خودش از خودش تعريف كرده است تعريف كردن از خود هيچ كار خوبي نيست ولي در شعر گفته اند كه جايز است در ادبيات جهان همه جا اين جواز را صادر كرده اند يعني كه حضور شاعر براي شاعر جایز است چيزي كه براي غير شاعر جايز نيست يكي اش همين است كه شاعر مي‌تواند بگويد كه : من نديدم خوشتر از شعر حافظ به قرآني كه اندر سينه داري جهان به تيغ فصاحت گرفتي اي سعدي به هوش باش كه جز فيض آسماني نيست  بدين نمد كه حديث تو رفت در عالم  نرفت دجله كه آبش به اين روانی نيست  دجله تا كجا مي‌رود تا چين كه نرفته است ولي مال سعدي رفته است يعني مي‌گويد كه اين آبش روان تر است . جان ميلتون درباره شكسپير مي‌گويد كه اين چه نياز شكسپير ما را چه نياز باشد شكسپير ما را كه خلقثي به روزگار دراز كرمي است سر به آسمان كشيده بر غبار قدسي او بيفزايند چه نيازي دارد كه براي او قبر درست مي‌كنند او خودش آن چنان بر خودش آن چنان مقبره اي ساخته است كه شاهان عالم از شوق چنين مقبره اي حاضر هستند كه بميرند و مي‌گويد كه آن هنري است سنگين پا كه معماري باشد به گرد شكسپير هم نمي رسد كه بلافاصله وارد خون و رگ و شريان آدم مي‌شود و در وجود شما جاري مي‌شود اين هنر كجا مي‌تواند كه به اين سرعت حركت كند اصلا ولي بدين نمد كه حديث تو رفت در عالم نرفت دجله كه آبش زين رواني نيست  بنابراين شاعران همه از خود تعريف كرده اند كه حالا مولانا كه تعريف هايي كرده است كه فكر كنند كه نكرده است مولانا بيشتر از همه تعريف كرده است : سخنم خور فرشته است مي‌گويد كه من حرف هايم  غذاي فرشتگان است من اگر سخن نگويم ملك گرسنه گويد  كه بگو خمش چرايي يا مي‌گويد كه : روزي بيايد كين سخن خصمي كند با مستمع يك روزي مي‌آيد كه اين سخن من يقه شما را مي‌گيرد مي‌گويد كه اين آقا را بگيريد مي‌گويد كه براي اين كه حرف هاي من را گوش كرده است و هيچ توجهي هم نكرده است  روزي بيايد كين سخن خصمي كند با مستمع  كاب حياتم خواندمت تو خويشت ساخته اي  آب حيات بودم تو را صدا كردم نيامدي حافظ كه مي‌گويد : شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد  دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود  در زمان حضرت آدم دفتر نسرين و گل را با شعر حافظ زينت مي‌كرده اند و قدسيان بينم كه شعر حافظ از بر مي‌كنند يعني كه خوراك فرشته است اين كه در قرآن مي‌خوانيم كه:  علم آدم اسما كلها بعد ثم عذرضهم علي ملائكه خداوند اسما را به آدم آموخت و بعد آدم به فرشته ها گفت گفت اي آدم ؟؟؟؟ به اسماهم تو به اين ها بگو كه اسم اين ها چه است اسم خود ار اين ها بلد نبودند ما مي‌توانيم كه معلم فرشته شويم مولانا معلم فرشته است حافظ معلم فرشته است كه : صبحدم از اشك مي‌آمد سروشي عقل گفت  قدسيان بينم كه شعر حافظ از بر مي‌كنند پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان دفعه اول بايد كار انجام دهي ولي بعد از اين كارها كه كني شعر حافظ از بر كن پس فردوسي هم همين طور جهان كرده ام از سخن به عشق از اين بيش تخم سخن كس نكشت منتها حرف مدعي با حرف راست و صدق فرق مي‌كند شما لحظه به لحظه با حكمت رو به رو مي‌شويد با زيبايي رو به رو مي‌شويد آن چنان شكوهي دارد سخن او كه اين قطعه را شايد كه باز هم خوانده باشم براي دوستان اما اگر كه صد بار هم بخوانم باز هم مثل سمفوني بتهوبن است واقعا در استحكام و در قوت يعني اگر كه بخواهيد كه تخت جمشيد را تبديل بكنند به كلمات مي‌شود همين كه چهار مقاله عروضي درباره فردوسي بيان كرده است كه نخست از جهان آفرين يكي نامه فرموديد نزديك سام سراسر نويد درود خرام همه اش مژده بود ببينيد بعد از سام بلافاصله سراسر همه اش مژده بود و نامه نخست از جهان آفرين ياد كرد  كه هم داد فرمود هم داد كرد  يعني كه هم دستور داد و هم خود او عمل كرد كه هم داد فرمود هم دادكرد وزو باد بر سام نيرم درود  خداوند ز شمشير و كوپال و قوت  كماننده چرمه هنگام گرد حالا ببينيد كه دو تا چ دو تا گ . چماننده چرم هنگام گرد چراننده كركس اندر نبرد  فزاينده باد آورد گاه موجب شكوه و هيمنه وقتي كه وسط ميدان بود شكوه و هيمنه ميدان جنگ  بود فزاينده باد آورد گاه فشاننده خون ز ابر سياه  ز مردي هنر در هنر ساخته  سرش از هنر گردن افراخته اين زيبايي است ببينيد تا اسب اسفنديار سوي آخر آيد ببينيم كه حالا اين دو نفر كه جنگ مي‌كنند كدام يك پيروز مي‌شود منتها تمام امتيازات را كلام داده است به رستم كه معلوم است كه رستم پيروز مي‌شود مي‌گويد كه رستم پيروز مي‌شود براي اين كه دارد بيان مطلب مي‌كند ولي كلماتي را كه انتخاب مي‌كند بينيم تا اسب اسفنديار سوي آخور آيد همي بي سوار و يا باره رستم جنگ جو به ايوان نهد بي خداوند روي اسب اسفنديار اولا مال او است لغت خيلي فصيح و بلندي نيست تا باره بعدا هم سوي آخر مال اسب اسفنديار ببينيم كه تا اسب اسفنديار سوي آخور آيد همي بي سوار سوار هم لغت بالايي نيست و يادر باره رستم جنگجو صفاتي به او مي‌دهد به ايوان نهد مال به آخر مي‌رود مال اين به ايوان به ايوان نهد بي خداوند بدون سوار نمي گويد بي خداوند روي ببينيم كه اين پياده مي‌آيد اسبش بدون سوار مي‌آيد و يا اسب او بدون سوار مي‌آيد معلوم است كه اين برد با رستم است از خود كلام هم معلوم است ستون كرد چپ را و خم كرد راست فغان از لب چرخ چاچي بخواست  اين قدر بدايع و زيبايي ها در سخن او است به موري دهد دو تا ميم گذاشته است اين جا الكتريشن كه اروپايي ها مي‌گويند خيلي بيشتر از قافيه اهميت دارد و آنها روي الكتريشن يعني حرف اول كلمه نه روي حرف آخر كلمه خيلي تاييد مي‌كنند كه مثلا اين فتر فالست دي دينر دانجن واسترو دي دانجن فتر فاست اين ها را مي‌گويند الكتريشن و خيلي افكت ها و تاثيرات خوبي از نظر موسيقي به كلام مي‌بخشد ولي فردوسي استاد اين كار است به موري دهد مالش نره شير كند پشه بر پيل جنگي دلير  يكي را بر آري و شاهي دهي  حالا حكمت آن زيبايي و دانايي  يكي را بر آري و شاهي دهي  يكي را به دريا به ماهي دهي  يكي را بر آري به تحت بلند يكي را نشاني به خاك نژند نه با آن مهر ونه اين كه فكر كني كه او را بيشتر دوست دارد تو را هم همين مقدار دوست دارد  نه به آنت مهر نه با اين كينت  كه به دان تويي اي جهان آفرين بهدان يعني حكيم تو بهتر مي‌داني كه چه كسي بهتر است بايد برود پايين و چه كسي بايد برود بالا بد و نيك هر دو اين جا يك درسي مي‌دهد كه هوش از سر آدم مي‌پرد كه د و نيك هر دو ز يزدان بود اين جا يك درسي مي‌دهد كه هر چيزي كه مي‌آيد از جانب او است هر چه كه مي‌آيد از جانب او است گر رنج آيد و دگر راحت اي حكيم شكايت مكن به غير كه اين ها خدا كند بد و نيك  هر دو ز يزدان بود حالا پس اين نتيجه است چه است بد و نيك هر دو ز يزدان بود لب مرد بايد كه خندان بود  پس بايد بخندي نه اين كه گريه كني براي اين كه هر دو از جان رحيم آمده است يا وقت رنج آمده است و گهي پشت به زين و  چنين است رسم سراي درشت  گهي پشت بر زين و گهي زين به پشت چنين گفت مرد جفت را نره شير  كه فرزند فرزند ما گر نباشد دلير ببريم از او مهر و پيوند پاك پدرش آب دريا و مادرش آب بچه ما بايد دلير باشد  تو به پيغمبر چه مي‌ماني بگو شير را اين همين است كه مولانا مي‌گويد با يك زبان ديگر مي‌گويد كه شير را بچه همي ماند به دو تو به پيغمبر چه مي‌ماني بگو  هر كاو همرنگ يار خويش نيست  عشق او جز رنگ و بويي بيش نيست دانايي زيبايي و نيكويي و نيكويي سرتاسر شاهنامه نيكويي است كار خوب بكنيد و كار خوب اين است كه انسان در دل خود مهر و محبت تمام عالم را داشته باشد اين كار خوب است مهم ترين كار خوب عشق است اصلا چون شما هزار تا كه ليست آدم نمي تواند كه بدهد كه اين كار را بكن و يا آن كار را بكن به جاي تمام آن ليست ها عاشق شو عاشق شدي هر كاري كه كردي ديگر خوب است عاشق كه شدي كار تو خوب مي‌شود وقتي كه گرگين و بيژن مي‌روند و آن ماجرا رخ مي‌دهد و در چاه بيژن مي‌افتد بيژن و سال ها به رنج و محنت مبتلا مي‌شود به سبب گرگين به سبب حسادت او البته فردوسي مي‌گويد كه اين ها وقتي كه داشتند كه مي‌رفتند دو تا ديو هم با آنها رفت  يكي آز پيشه برفتند هر دو به راه دراز يكي آز پيشه يكي كينه ساز  يكي در دل خودش پر از شهوت و ميل اين چيز ها بود آز و طمع داشت تو نبايد مي‌رفتي سر ديوار وطن تو رفته بودي آن جا و دست به شهر گراز هاي وحشي را بكنيد نه اين كه بايد مي‌رفتي به آن جا كه مشغول عيش و عشرت با دختر هاي فرنگي شوي تو بايد كار و وظيفه ات را انجام مي‌دادي بنابراين يك ديو با او رفته بود و يك ديو هم با گرگين اين دو تا ديو بود كه اين ماجرا رخ داده است هر چه كه بدي رخ مي‌دهد مال دو تا ديو است آن جا كه رخ مي‌دهد  تو مر ديو را مردم بد شناس  مي گويند كه اكوان ديو كه بوده است اكوان ديوو بنده ، وقتي كه بد مي‌شود مي‌شوم اكوان ديو وقتي كه دروغ مي‌گويم و فريب مي دهم و وقتي كه يك كاري كه مي‌گويم عكس آن را انجام مي‌دهم مي‌شود اكوان ديو هم همين طوري بوده است مي‌گويد كه بزنم به دريا يا بزنم به خشكي هر چي كه بگويي عكس آن را انجام مي‌دهد تو مر ديو را مردم بد شناس كسي كاو ندارد ز يزدان سپاس  يكي ديو بايد كنون چرب دست  وقتي كه كيكاوس بر سر كار مي‌آيد و دست ديوان بسته مي‌شود ديو ها كنگره مي‌گذارند كنگره ديوها را مي‌گويند پاندمون يك پانتئون داريم معبد پانتوئون كه در روم است در جاهاي ديگر هم ساخته اند پانتئون يعني كه همه خدا يعني همه ي خدايان آن جا در يك معبد بوده اند مي‌گويند كه پانتئون . پاندمون هم يعني همه ي شياطين ، شياطين بسياري از جوامعي كه تشكيل مي‌شود ممكن است كه مجمع الشياطين باشد ، مجمع الشياطين جمع شدند و گفتند كه چه كار كنيم يك آدم حسابي آمده است و نمي گذراد كه دست ما را يك سليماني آمده است دست ما را بسته است و اين جا مي‌گويد كه شده بر بدي دست ديوان دراز ز نيكي نبودي سخن جز به راز  در حكومتي كه ظلم و جور است و ديو سالار است آن جا بايد يواشكي از كار خوب حرف بزني ز نيكي نبودي سخن جز به راز نظامي مي‌گويد كه  چون فلك از اهل سليمان بري است  آدمي آن است كه اكنون پري است  هر كه آدم حسابي است بايد غيب شود آدمي را چون كه اهل سليمان نيست همه پري ها پيدا مي‌شدند ولي چون فلك از عهد سليمان بري است آدم آن است كه اكنون پري است  شده بر بدي دست ديوان دراز به نيكي نبودي سخن جز به راز بنابراين ديو معلوم است اين ها ديو ها جمع مي‌شوند مي‌گويند كه بايد چه كار كنيم يكي ديو بايد كنون چرب است يك ديوي مي‌خواهيم كه ...رهمه رسم و راه نشستاهاي كنفرانس و اين ها بتواند چاپلوسي كند و چرب دست باشد كه داند همه چيز را هم خوب بداند آداب و سنن فريبندگي را بداند آن وقت آن  شود جان كاوس بي ره كند  ز بي رنج او را كوته كند مي‌گويد كه يك همچنين ديوي مي‌خواهيم كه بتواند برود و گول بزند و بگويد كه من ارادت دارم خدمت شما و فلان چيز هم آمد اول پيش ضحاك همين كار را كرد آمد و بعد هم شانه او را بوسيد و آن ماجراها را پس اين دو تا ديو بودند كه با بيژن رفتند حالا اين دو تا ديو را فردوسي مي‌خواهد كه از دل شما ها بيرون كند در اين داستان كه ببينيد اين دو تا ديو را ديو آزش كه نتيجه اش را ديديد كه در آن چاه افتادي حالا ديو چيزش را نگاه كن وقتي كه دارد بيژن را مي‌آورد بالا ار ته چاه وسط چاه طناب را نگه مي‌دارد و مي‌گويد كه تو بايد به من قول بدهي كه از دل خودت كينه گرگين را بيرون كني گفت چطور ممكن است كه اين سال ها مايه رنج و محنت ما شده است گفت همين كه هست نمي خواهي همان جا بمان اين يك حقيقتي است كه اگر كه اين در دل تو است مي‌ماني در ته چاه اين رستم دل چون كه رستم دل ما است گفت كه دل آن ماست رستم دستان ما است آن است كه مي‌تواند كه بيايد و تو را نجات دهد سوي ديار خطا بهر غذا مي‌رود گفت كه اگر كه اين كينه را از دل خود بيرون مي‌كني من مي‌آورم تو را به بالا يعني باغ اين اگر نيست يعني اگر كه نكني نمي آيي بالا ازچاه عالم نمي آيي بيرون ما همه در چاه بيژن هستيم  ثريا چون منيژه بر سر چاه  دو چشم من بر او چون چشم بيژن ما ته چاه هستيم و داريم يك چيزي را از دور تماشا مي‌كنيم . پس اين كه در قرآن مي‌خوانيم كه نزعنا ما في صدورهم من قل يعني كه وقتي كه اين ها وارد بهشت مي‌شوند بهشتيان همه قبل از اين كه وارد شوند ما نزعنا يعني كه به زور كشيديم به چنگاله كشيديم  به قول مولانا زرگ ها و ز پي هايش به چنگاله كشيديم اين غل يعني هر گونه كينه و كدورت و اين ها را از دل او بيرون كشيديم بيرون تا بعد بتواند كه وارد بهشت شود تو نمي تواني كه با كينه وارد بهشت شوي كينه هيچ كس نبايد در دل تو باشد بنابراين فرشته هاي سه گانه زيبايي دانايي و نكويي را آنجا در گشت و گذار كنيد در بهشت فردوسي و با اين سه فرشته ديدار كنيد هر چه كه خواسته ايد عيش و عشرت كنيد آن جا اما نظامي من شرمنده ام كه بخش زيادي از وقت خود را به پايان برده ايم و ناچار هستم كه هي كوتاه و كوتاه تر بكنم نظامي چي مي‌توانم كه از شاعري براي شما بگويم كه امير خسرو دهلوي با اين كه خود او طوطي هند است و خيلي هم مقام دارد مي‌گويد كه شعر نظامي به لطافت چو در  وز در او سر به سر آفاق پر پخته از او شد چو معاني تمام خام بود پختن سوداي خام  تو ديگر داري خامي مي‌كني كه داري حرف زيادي مي‌زني كه چون كه او همه معاني را پخته كرده است او  پخته از او شد چون معاني تمام خام بود پختن سوداي خام  مثنوي او را است سنايي بگوي  بشنوش از درو و دعايي بگوي  اين همه ز انصاف بود زور نيست  گر تو نبيني ديگري كور نيست  بقيه مي‌بينند تو خودت بگوي يا به امير خسرو گفتند كه  گفتي كه دم او است مر تو را زي است  گفتند كه تو با نفس نظامي زنده هستي گفتي كه دم او است مر تو را زيست اين آن وي است آن تو چيست تو چه مي‌گويي همه اين ها مال نظامي است احسنت خود او جواب مي‌دهد كه بله چه كار بكنم  احسنت بري سخن وري چشت كز نكته دهان عالمي شست  مي داد چو نظم نامه را پيش  هيچ باقي نگذاشت بهر ما هيچ  گفت كه من چه خاكي بر سر خود كنم همه را گفته است و چيزي هم براي ما نگذاشته است فقط شاعران نابغه هستند كه بعد از يك شاعر بزرگي مي‌توانند كه جلوه كنند همه فكر می كردند كه بعد از هايدن ديگر هايدن موسيقي را به جايي رسانده است كه ديگري چيزي مي‌شود گفت در موسيقي بتهون آمد و گفت كه من حرف تازه مي‌زنم كسي فكر نمي كرد كه بعد از سعدي كس ديگري بتواند كه غزل بگويد حافظ آمد و گفت كه من غزل مي‌گويم همان معاني را هم مي‌گويم اما يك آب و هواي ديگري يك حال و هواي ديگري لطافت و جمال ديگري را در آن به شما نشان مي‌دهم . در حقيقت هر شاعري يك كرشمه اي و يك اطوار تازه اي از آن معشوقه ازلي نشان مي‌دهد كه اين كرشمه حافظ يم گويد كه : به هر نظر بت ما جلوه مي‌كند ليكن كس اين كرشمه نبيند كه من مي‌نگرم آن لطايف كز لب لعل تو گفتم من كه گفت  وان تتاول كز سر زلف تو من ديدم كه ديد نظامي واقعا همه ابيات و همه واقعا مي‌گويد كه آن شاعر ديگر مقلد نظامي مي‌گويد كه حرفي به غلط ببخشيد مي‌گويد كه حرفي به غلط رها نكردي اين شعر البته در مورد خود نظامي است كه در مورد خداوند گفته است مي‌گويد كه حرفي به غلط رها نكردي يك نكته در او خطا نكردي  در عالم عالم آفريدن به زين نتوان رقم كشيدن  اين را در مورد خداوند گفته است كه تو هر چه كاري كه كرده اي درست است ما همه اين ها را نمي فهميم ولي اين در مورد نظامي گفته است كه در هر بيتي كه درج كردي علمي به كمال خلق كردي اشعار تو شعر نيست حال است مجموعه دانش و كمال است حالا من فقط توصيه مي‌كنم كه شما از همين مخزن الاسرار شروع كنيد مخزن الاسرار اگر كه يك دوره فلسفه مي‌خواهيد مخزن الاسرار اسفار ملاصدرا و اشارات ابن سينا و همه اينها را شما در مخزن الاسرار مي‌توانيد كه پيدا كنيد با دقت بخوانيد زياد هم مشكل نيست البته مشكل است ولي خوب آدم بايد پول خرج كند پول يعني كه وقت خودش را پول شما چه است وقت شما است خوشبختانه تفسير ها و توضيحات روشني هم مرحوم وحيد دستگردي در بيشتر موارد داده است حالا ممكن است كه يك ابياتي را حالا 500 بيت را نتوانسته است .  جامي خود گفته است كه خودش چون خيلي كوك بودند از دست نظامي كه اين شعر ها چه بوده است كه گفته است كه ما نمي فهميم  لعل تراز كمر آفتاب  قله گر خاك و گلي بند آب  ما اين ها را از كجا بفهميم كه يعني كه چه جامي گفته است كه من روز قيامت سر پل سراط نظامي را آن جا كه مي‌خواهد كه رد شود من مي‌ايستم تا كه نظامي بيايد يقه اش را مي‌گيرم مي‌گويم كه اول اين شعر ها را معني كن و بعد بفرماييد چون نتوانستيم كه هر چه كه ما فكر كرديم خون زمين در مگس دل گرفت يعني كه چه زآتش آبي كه به هر در شكست  پير دروغ برده اي ياقوت بست اين ها را ما از كجا بفهميم ولي اگر كه آدم تحمل كند وقت صرف كند و به اصطلاح با عشق به تدريج نظامي خودش پرده برداي مي‌كند اولين كاري كه شما مي‌توانيد كه بكنيد اين است كه بگوييد كه من نمي خواهم كه همه آن را بفهمم اين هم را كه مي‌توانم كه بفهمم اين ها را مي‌خوانم و بقيه اش را علامت مي‌زنم و بعدا مي‌خوانم و همين مقداري كه مي‌خوانيد و مي‌فهميد آنها كليد مي‌شود كه بعدا آنهايي را كه آدم نمي فهمد آنها را هم بفهمد  اي همه هستي ز تو پيدا شده  خاك ضعيف از تو توانا شده  زير نشين علمت كاينات  اصلا شكوهي دارد كه آدم مي‌فهمد كه صدق محض است يعني كه يك ذره شبه در اين سخن نيست لا ريب فيه اصلا عظمت قرآن يك عامل مهم آن همين لا ريب فيه بودن آن است وقتي كه مي‌گويد كه اذا وقعت الواقعه آدم هيچ شك نمي كند كه اين سخن از يك منبع قوي برخواسته است دل آدم گرم می شود ام يتسائلون سبح اسم بك اعلي ؟؟؟؟ مگر كه كسي مي‌تواند كه چه ساده لوح هستند كه بعضي ها مي‌گويند مي‌نشستند با سلمان و با ابوذر اينها و چهار تا خاخام چيز هم مي‌آورند و مي‌گفتند كه خوب فردا چه كار كنيم و چه آيه تازه اي نازل كنيم . نيست يك هم چنين چيزي انسان بايد انصاف دهد بايد بخواند من نمي گويم كه كفر بگوييد اصلا كفر هم اشكال ندارد شك كند و اعتراض كند كه من قبول ندارم اشكال ندارد ولي باز هم دوباره ثم ارجع دوباره برود و شرايط آن را احظار كند لا اقل شرايط آن را بايد احراز كند اگر كه آدم مي‌خواهد كه انتقاد هم كند بايستي كه احاطه پيدا كند .  اين تولستوي يك حمله كرده است به شكسپير يك كتابي نوشته است به شكسپير انتقاداتي دارد و لي خود او مي‌گويد كه من با اين كه شكسپير را بارها خوانده بودم براي اين كه اين نقد را بنويسم دو مرتبه تمام نمايشنامه هاي شكسپير به اضافه تمام اشعارش را يعني كه تمام سي دو نمايش نامه به اضافه اشعار او را و آن كتاب زهره و آدنيسش را اين ها را همه را دوباره خواندم به زبان انگليسي به زبان روسي اين ها را همه را دوباره خواندم تا وقتي كه اين ها را مي‌خوانم نگويند كه نمي داني حتي نقد هايي كه بر آثار شكسپير شده است خوانده ام . ولي متاسفانه بسياري از معاصرين ما كه اعتراضاتي بر قرآن دارند آنها هم اصلا فكر نكرده اند كه برويم يك خورده ادبيات عرب بخوانيم و زير و زبر به اصطلاح فصاحت و بلاغت در كجا است از ادبيات قرآن آگاه شويم و خبري بگيريم آن وقت متوجه مي‌شود كه نمي شود يك هم چنين چيزي من اگر كه تمام عالم يك طرف بايستند و بگويند كه همه اينها را يكي ساخته است اين فقط سخني است كه جذبه الهي است صبح الاسم ربك الاعلي را هيچ بشري نمي تواند بنشيند و فكر كند و بگويد كه صبح الاسم ربك الاعلي الذي خلق فسوي اينها اصلا يك چيزي است كه بافت آن اصلا ايمان آور است .  اي همه هستي ز تو پيدا شده  خاك ضعيف از تو توانا شده زير نشين علمت كاينات  ما به تو قايم چو تو قايم به ذات  هستي تو صورت ما همه قايم به تو هستيم جوهر فقط تويي بر خلاف ارسطو كه تقسيم مي‌كند به جوهر را به ماهيات و فقط مي‌گويد كه فقط يك جوهر در عالم است تو جوهر هستي تو قايم به ذات تويي حالا مثلا مي‌گويند كه گل قايم به ذات است ولي مثلا من به قايم به گلم گل هم قايم به ذاتت نيست ما يم گويند كه اين شما قايم به ذات هستيد و سايه من هم قايم به من است و خود من هم قايم به يك كس ديگر هستم و او هم قايم به يك چيز ديگر است همه قايم هستند به او  ما به تو قايم چو تو قايم به ذات هستي تو صورت پيوند نه تو به كس و كس به تو مانند نه  ما همه فاني و بقا بس توراست  ملك تعالي و تقدس تو راست  يا آنجا مي‌گويد كه باغ فلك را  باغ سخا را چو فلك تازه كرد  سخاوت را تشبيه كرده است به آسمان چقدر تر و تازه است باغ سخا را چون فلك تازه كرد مرغ سخن را فلك آوازه كرد پرده نشين كرد سر خواب را  در صفات خداوند مي‌گويد مي‌بينيد پرده را كشيده است شما پرده را مي‌كشيد و مي‌خوابيد پرده نشين پرده گذاشته است براي شما هيچ پرده سازي نیست كه نمي تواند كه هم چنين كاري بكند كه پرده را مي‌كشيم مي‌بنديم و مي‌خوابيم پرده نشين كرد سر خواب را كسوت جان داد تن آب را خنده به غمخوارگي لب نشاند  گفت كه لب تو اگر كه براي اين كه غصه نخورد خنده را آفريده است اگر كه خنده نبود ما اصلا چه كاري مي‌كرديم از غصه خنده به غمخوارگي لب نشاند زهره به خونياگري شب نشاند هوش از سر آدم مي‌پرد كه اين چطور غرق در معاني الهي بوده است و از شور و شوقي كه داشته است در هر مقدمه اي دو مرتبه دل او هواي اين را كرده است كه نعت بگويد و بسط دهد و توصيف كند خداوندا در توفيق بگشاي نظامي را ره تحقيق بنما دلي ده كاو يقينت را نشاند زباني كافرينت را سر آيد مده نا خوب را بر خاطرم را بدار از ناپسندم دست كوتاه به داودي دلم را تازه گردان زبورم را بلند آوازه گردان اين فقط اگر كه يك نفر بيايد و اين مقدمه هايي كه نظامي در ستايش خداوند گفته است و بعد در نعت رسول اكرم گفته است يك دوره الهيات ياد مي‌گيرد و مقام انسان كامل را ياد مي‌گيرد كه چه صفاتي كه بعد هم مي تواند كه خود او مدل شود و بگويد كه من چگونه بايد باشم چگونه به معراج بايد بروم چگونه بايد كه سير كمالات كنم آن قطعه اي كه در اول چيز گفته است كه در صفت دل كه آن جا در وصف شب و صفت دل كرده است كه گفته است كه :  من يك شبي رفته ام به در خانه دل كه در زدم و حلقه زدم گفت در اين وقت كيست يك شبي هاتف به من گفت كه بابا جون تو چقدر داري غصه مي‌خوري گفتم كه چكار كنم گفت برو و يك ياري پيدا كن گفتيم كه يار از كجا پيدا كنيم گفت يار دل ، بهترين يار تو همان دل است و دل كه بر او خطبه سلطاني است خطبه سلطاني را به نام دل خوانده اند ؟؟؟؟ جسماني و روحاني است چون سخن دل به دماغم رسيد روغن مغزم به چراغم رسيد مغز من روشن شد پس گفتم كه برويم به سراغ دل آمديم دست بر آوردم از آن دست بند دستهاي خود را كشيدم از اين روزگار و دست ما را بسته بودند دست خود را كشيدم دست بر آوردم از آن دست بند راه زنان عاجز من و زورمند در تك آن راه دو منزل شدم تا به يكي تك به در دل شدم حلقه زدم گفت در اين وقت كيست گفتم اگر بار دهي آدمي است در را باز كردند و گفتند كه شرايط دارد در را باز كردند و گفتند كه از عالم تركيب بايد بيرون بيايي ؟؟؟؟ برو كفش هايت را در بياور مركب نبايد باشي بايد بسيط شوي مرده شور تركيبت را ببرد ، تركيب خوب نيست بايستي كه بسيط شوي و باز هم مي‌گويد كه ما آن جا بسيط شديم يعني كه همه تعلقات را كنار گذاشتيم و بعد هم رفتيم در يك باغي خواجه گريبان چراغي گرفت دست من و دامن باغي گرفت يك نقاش مي‌خواهم كه برود اين باغ را بخواند و بعد هم نقاشي كند منبع الهام او يك چنين باغي بايد باشه .  بعد اين خسرو شيرين بعضي ها فكر مي‌كنند كه اين خسرو و شيرين ديگر يك درجه پايين تر از مخزن الاسرار است چون كه مخزن الاسرار همه از الهيت و از فلسفه و از حكمت الهي و پند و اندرز اين ها است و اين كه همه اش يك دختر ارمني را گرفته است داستان يك دختر ارمني را گرفته است و عشق بازي يك مقدار هم موسيقي و اين ها اين چه كتاب ياست كه بعد از ان گفته است خود نظامي جواب مي‌دهد كه من اول به مخزن الاسرار پرداخته ام و از او چرب و شيريني انگيختم هر چه كه چرب و شيرين بود در او اينها را گرفتم خسرو و شيرين ر ا ساختم . خسرو و شيرين در آميختم يكي از دوستان او هم اول خسرو و شيرين نقل مي‌كند كه آمد گفت كه اين را چه كسي ساخته است بعد از مخزن الاسرار بعد از هفت سال كه روزه بوده اي داري با استخوان مرده داستان قديمي اين ها را داري مي‌گويي و داري با استخوان مرده اي افطار مي‌كني مي‌خواهي كه شعر تازه اي بگويي مي‌گويد كه من عصباني نشدم ز شورش كردن آن تلخ گفتار حالا زيبايي را ببينيد :  ز شورش كردن آن تلخ گفتار  ترش خويي نكردم هيچ در كار آدمي كه نگراني از سخن خودش ندارد كه عصباني نمي شود عصباني آن كسي مي‌شود كه مي‌فهمد كه راست مي‌گويند آن كسي كه مي‌فهمد كه راست مي‌گويند چيز اش هم راست است او عصباني مي‌شود و اگر نه يك كسي شروع مي‌كند به بد وبيراه گفتن خوب وقتي كه دروغ است و تو میداني و اطمينان داري خوب چه نگراني داري . خوب يك لبخندي مي‌زني مي‌گويي كه مثلا آقا حال شما خوب است ؟  من مي توانم كه كمكي به شما كنم ؟ چايي مي‌خواهيد كه براي شما بياورم  ؟ اينها كه يك مقداري خلق شما تنگ است خلق شما باز شود نگراني ندارد .  آدمي كه عصباني مي‌شود معلوم مي‌شود كه اشكال از خود او است .  عصبانيت اين است كه انتقام جهالت ديگران را ما از خود بگيريم او يك جهالتي كرده است و من حالا بايد كه از خودم انتقام بگيرم تا جهالت او جبران شود نظامي مي‌گويد كه او خيلي بد و بيراه گفت به ما كه :  در توحيد زن كه آوازه داري  چرا رسم مغان را تازه داري  بدين روزه چو هستي پاي بر جاي  به مردار استخواني روزه مگشاي  به استخوان مرده اي داري روزه مي‌گشايي  ز شورش كردن آن تلخ گفتار ترش رويي نكردم هيچ در كار ز شيرين كاري شيرين دلبند  فروخواندم به گوشش نكته اي چند  از آن ديبا كه مي‌بستم ترازش نمودم نقش هاي دلنوازش  چو صاحب نقش ديد آن نقش ارژنگ چون صاحب سنگ ديد آدم صاحب سنگ هم بود كه فهميده بود و درس خوانده بود چو صاحب سنگ ديد آن نقش ارژنگ  فرو ماند از سخن چون نقش بر سنگ  بدو گفتم ز خاموشي چه جويي گفتم كه چرا خاموش شدي و ديگر حرف نمي زني بدو گفتم ز خاموشي چه جويي زبانت كاو كه احسنتي بگويي  به صد تسليم گفت اي من غلامت زبانم بخت بر تسبيح نامت  چو بشنيدم ز شيرين داستان را  ز شيريني فرو بردم زبان را  زبان خود را خوردم از شيريني داستان شيرين را كه تعريف كردي زبان خود را خوردم پس خسرو و شيرين فكر نكنيد كه كمتر است خسرو و شيرين لطيف ترين معاني عرفاني در اين جا است بعد مي‌رويد .  شما به خصوص در آخر خسرو و شيرين كه من ديشب هم اشاره كردم كه او چهل تا داستان گفته است كه اين ها را بخوانيد بعد ليلي و مجنون كه عشقي است حقيقتا مجسم اين جا يك درجه بالا‌تر عشق عميق تر مي‌شود عشق الهي و بعد آن هفت جلوه اي كه مي‌شود كه ديشب اشاره كرديم كه داستان اشاره به هفت پيكر و بعد هم اسكندر نامه كه آن جا به عقل و خرد مي‌رسد در نهايت يعني بعد از همه مراتب به يك پختگي و يك حكمتي مي‌رسد كه آن جا از حكما صحبت ميك كند و از ارسطو و افلاطون و .... و. اين ها صحبت مي كند و اول آن هم به اين مناسبت میگويد كه خرد هر كجا گنجي آرد پديد  ز نام خدا سازد آن را كليد ( پایان قسمت اول ) منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html شكسپير و سعدي http://old.n-sun.ir/andishmandan/alahi/970--.html موضوع برنامه: شكسپير و سعدي به نام خدا حالا من يك چند تا موضوع را انتخاب مي‌كنم از سخنان شكسپير و سعدي... حسین الهی قمشه اي Fri, 01 Oct 2010 02:51:03 +0330 موضوع برنامه: شكسپير و سعدي به نام خدا حالا من يك چند تا موضوع را انتخاب مي‌كنم از سخنان شكسپير و سعدي و داشتم اين را مي‌گفتم كه اينها به عنوان لسان الغيب شناخته شدند . سعدي را مرحوم ملك الشعراي بهار گفته كه : راستي دفتر سعدي به گلستان ماند طيباتش به گل و سبزه و ريحان ماند  اوست پيغمبر و اين نامه به فرقان ماند  هر كه او را كند انكار به شيطان ماند عشق سعدي نه حديثي است كه پنهان ماند  داستاني است كه بر سر هر بازاري هست شيخ بهايي در مورد مولانا هم مي‌گويد كه: من نمي‌گويم كه آن عالي جناب هست پيغمبر ولي دارد كتاب  در مورد شكسپير هم گفتند كه شكسپير از خودش پرسيدند كه تو كي اينها را مي‌نويسي و به چه سرعتي و اين همه حرف هاي خوب را از كجا مي‌آوري مي‌نويسي ؟ گفت وقتي كه آن الهه شعر و آن سروش غيبي به من مي‌گويد . مگر كسي مي‌تواند به همين سادگي بنشيند قلم بگذارد روي كاغذمكبث بنويسد ، مويد بعند الله بوده ، متصل بوده به يك عالمي كه آنجا زيبايي و مطلب مي‌آمده و چقدر نصايح خوبي در اين نمايش نامه مكبث است و چقدر در اين هملت است كه تمامش كوتيشن است و هر چه مي‌روي جلو كلمه اي است كه آدم بايد نقل كند. من خودم يك كوتيشني ديدم از نوشته هاي خودم ، كه الهام گرفته از جبران خليل بود، ديدم اين كوتيشن است و يك مطلبي است كه مي‌شود جايي نقل كرد و اين كه داد و دهش نمايشگاه ثروت بي كران عشق است . اگر بگويند آقا سخاوت چيست ؟ داد و دهش و سخاوت ،‌ ما خيال نكند كه تو سخاوت مندي ، سخاوت نمايشگاه ثروت بي پايان عشق است كه دست به دست مي‌رود و هر دو دست را سعادت مي‌بخشد. هم آنكه مي‌دهد به سعادت مي‌رسد و هم آنكه مي‌بيند اين را مي‌گويند كوتيشن . سعدي مي‌گويد كه خداوند قارون را نصيحت كرد كه : احسن كما احسن الله اليك . كار نيك كن آنچنان كه خداوند به تو نيكويي كرده ، تو هم كار نيك كن به مردم . نشنيد و عاقبتش شنيد . ابلهي را ديدم ثمين ، حالا يك مرتبه يك قشر مدعي بي سواد ظاهر فريب را مي‌آورد معرفي مي‌كند و مي‌آورد روي سن . ابلهي را ديدم ثمين خلعتي ثمين در بر و قصبي مصري بر سر و يكي گفت سعدي چگونه مي‌بيني اين ديوان معلم بر اين حيوان لا يعلم ، گفتم خطي زشت است كه به آب زر نوشته است . شعري عربي دارد كه عجل جسد له خوار ، آيه قرآن آورده كه گوساله‌اي است كه جسد مرده است ، منتها يك صداي عجيب و غريب هم از خودش در مي‌آورد ، همان كه گوساله سامري بود . حالا يكي از اين موضوعاتي كه سعدي و شكسپير در آن مشتركند ، توجه دادن به اين كه اين عالم به سرعت برق در گذر است و شكسپير شما را مي‌آورد در اين سن عالم و مي‌گويد دو ساعت بيشتر اينجا نيستي تمام عالم يك تماشاخانه است همه هم بازيگر اند از يك در صحنه وارد مي‌شوند و از يك طرف خارج مي‌شوند و بعد مي‌گويد كه اين هفت مرحله دارد اول يك بچه است ، در آغوش دايه تكيه مي‌كند . بعد يك پسر بچه اي است چهره مثل آفتاب بامدادي درخشان كيفش را گذاشته پشتش و با بي ميلي دارد مي‌رود مدرسه ، مجسمش كنيد چقدر قشنگ چهره اش را نشان مي‌دهد . با بي ميلي قديم مدرسه سخت بود و با ميل كم تر مي‌رفتند بعد يك عاشقي پيدا مي‌شود كه مثل يك كوره شعله ور است و يك قصيده اي در مدح يك دلبندي ، ابرواني مي‌خواند و بعد يك سربازي را مي‌بينيم ، سربازي كه ناسزاهاي عجيب بر زبان مي‌آورد ويك ريش بلندي دارد و شهرت و افتخار را كه چيزي جز حباب روي آب نيست و يك لحظه ديگر مي‌پرد اين را در دهان توپ جستجو مي‌كند . بعد يك قاضي را مي‌بينيم قاضي مي‌بيني كه يك شكم مدوري دارد كه از خروس هاي اهدايي آستر شده يك آستري دارد از خروس هايي كه مي‌آورند معمولا سعدي هم دارد همه كس را دندان به ترشي كند گردد ، مگر قاضي را كه به شيريني . مردم دندان هايشان با ترشي كند مي‌شود مگر قاضي كه با شيريني و شما را گاز نگيرد و بعد يك قاضي مي‌بيني وهمين طور درجه به درجه مي‌رويد جلو كه آخرين صحنه را نشان مي‌دهد كه يك آدم كه هيچي ندارد و دندان ندارد و عقل ندارد ، ميارن دستش را مي‌گيرند از اين طرف صحنه مي‌آورند و از آن طرف صحنه مي‌برند بيرون حالا سعدي چه مي‌گويد اي كه وقتي نطفه بودي در شكم وقت ديگر طفل بودي شير خوار همچنين بالا گرفتي تا بلوغ سرو بالايي شدي سيمين عذار همچنان تا مرد نام آورشدي فارس ميدان و مرد كارزار آنچه ديدي بر قرار خود نماند آنچه بيني هم نماند برقرار دير و زود اين شكل و شخص نازنين خاك خواهدگشتن و خاكش غبار نام نيكو گر بماند ز آدمي به كز او ماند سراي زر نگار اين توجه دادن به اين كه عالم به سرعت برق در حال گذر است و ما يك بازيگري هستيم اينجا داريم بازي مان را مي‌كنيم وبايد نقش خودمان را خوب بازي كنيم . آن قطعه معروف تو بي اور نات تو بي دت ايز د كويزشن كه ترجمه بسيار زيبايي هم از آن شده توسط مرحوم مينوي كه من آن را برايتان مي‌خوانم ، كه ببينيد چقدر شكسپير در اين قطعه ، كويستشن چيست ؟ وات ايز د كويستشن بعضي‌ها مي‌گويند، سوال چيست ؟ سوال اين است كه چرا ما از مرگ مي‌ترسيم براي اين كه بيشتر مردم دارند شكايت مي‌كنند كه اين چه زندگي است ، پس چرا از مرگ مي‌ترسي . تو بي اور نات تو بي دت ايز د كويزشن به بودن يا نبودن بحث از اين است ، آيا عقل را شايسته تر آنكه مدام از منجنيق و تير دوران جفا پيشه ستم بردن و يا بر روي يك دريا مصائب تيغ آهيختن و يا از راه خلاف آنها را سر آوردن . به مردن خواب رفتن ، بس و بتوانيم اگر گفتن كه با بك خفتن تنها ، هزاران لطمه و زجر طبيعي را كه جسم ما دچارش است پايان مي‌توان دادن ، چنين انجام را بايد به اخلاص آرزو كردن . تو بي ويش ما بايد آرزو كنيم به مردن خواب رفتن ، يحمتل هم خواب ديدن . ها همين اشكال كار ماست همين بايد تامل را برانگيزد همين پروا بلايا را طويل العمر مي‌سازد ، مشكلش اين است كه ما زيرا بعد از اين مرگ و بعد از اين كه از اين چنبر دار بي وفا خارج شويم آنگه چه روياها پديد آيد . ما نمي‌دانيم كه مي‌ترسيم همين طور كه بچه ها از تاريكي مي‌ترسند آدم ها از مرگ مي‌ترسند چون نمي دانند بعدش چه خبر مي‌شود اگر بدانند كه بعدش چه خبر مي‌شود ، هيچ نگراني پيدا نمي‌كنند اگر بدانند مرگ اين است كه ما را از چاه در مي‌آورند و يك فضاي بزرگي هم است ته چاه ، حالا ممكن است كه بگويند ته چاه نيست اينجا ، و لي ته چاه است چون نه گذشته را مي‌داني، نه آينده را مي‌داني ،‌ ته چاه است چون ما هيچي نمي دانيم در وسط تاريكي از اين جا آدم را در مي‌آورند مي‌برند به يك عالم نور و پيش پروردگارت‌، بد است اين . بعد مي‌گويد و گر نه كيست كو تن در دهد به طعن و طنز دهر و آزار ستمگر حالا اينجا تمام بدي هاي زندگي را شكسپير خلاصه كرده ، كيست كو تن در دهد به طعن و طنز دهر و آزار ستمگر ، وهن اهل كبر و رنج خفت از معشوق و سرگرداندن قانون و تجري‌هاي ديواني و خواري ها كه دائم مستعدان صبور از هر فرومايه همي بينند ، اينها جمله در حالي كه هر آني به نوك دشنه اي عريان حساب خويش را صافي توان كردن . وقتي ما مي‌توانيم با يك خنجر برهنه اي خودمان را بكشيم چرا نمي‌كنيم به خاطر ترس از همين ماجراهاست. حالا دنباله اش را من ديگر برايتان نمي‌خوانم چون من مي‌خواهم ختم كنم به عشق . اما قبل از عشق راجع به موسيقي هم صحبتي بكنم ، چون هم شكسپر حرفهاي خيلي خوبي راجع به موسيقي زده و هم سعدي . عاشق موسيقي بودند هر دو اصلا موسيقي را آسماني مي‌دانستند و مي‌دانستند كه جهان پر از موسيقي است جهان پر سماع است و مستي و شور وليكن چه بيند در آيينه كور شكر لب جواني ني آموختي كه دلها در آتش چو ني سوختي پدر بارها بانگ بر وي زدي به تندي و آتش در آن ني زدي پدر مي‌گرفت نيش را آتش مي‌زد شبي بر اداي پسر گوش كرد سماعش پريشان و مدهوش‌كرد همي گفت و بر چهره افكنده خي كه آتش بر من زد اين بار ني هميشه من ني را آتش مي‌زدم اين بار ني من را آتش زد  نداني كه شوريده حالان مست  چرا برفشانند در رقص دست گشايد در از غيب بر واردات  فشاند سر دست بر كائنات رقصيدن يعني چه يعني ؟ دست افشاني كردن دست از هر دو جهان بيفشان و پاي بكوب بر سر اين عالم و به زير پاي بكوبيد هر چه غير از وي است . اين را مي‌گويند پايكوبي و دست افشاني هم با دوست ، دست افشان به عالم پاي كوبان و باز اشاره مي‌كند كه شكسپير مي‌گويدهر ستاره اي كه دارد در مدار خودش حركت مي‌كند يك فرشته است و دارد آواز مي‌خواند ، اگر شما نمي‌شنويد ، گوشتان كر است . به خاطر اين است كه به خاطر اين جامه گلين و خاكي كه ما پوشيديم ، كه مولانا مي‌گويد كه ديگ چون ، چرا به يا د نمي‌آوريم به خاطر اينكه  گر چه بر ما ريخت آب و گل شكي يادمان آيد از آنها اندكي  يك كمي يادمان مي‌آيد و اين باعث مي‌شود كه ما يادمان نيايد و الا عالم پر از موسيقي است حلال رقصي كه بر ياد اوست كه هر آستينيش جاني در اوست درباره عشق ، من ختم مي‌كنم به موضوع عشق . البته اين فقط يك جرعه اي است از شراب شكسپير كه هر جا هر نكته‌اي گفته ، نقطه اوج آن مطلب است سعدي مثلا گفته كه شراب از پي سرخ رويي خورند  ولي عاقبت زرد روي كشند  مي‌خواهند بخورند و صورتشان سرخ نمي‌شود كه سرخ مي‌شود ولي بعدا دو مرتبه زرد مي‌شود . يك شرابي بخور كه واقعا رنگت سرخ شود و پر از شادي و نشاط شوي ، آن را سعدي مي‌گويد و الا آنچه عقلت مي‌برد شر است و آب ، آنچه كه عقلت را مي‌برد شر است به اضافه آب . ولي شكسپير چه مي‌گويد شكسپير اين قدر تفسيرش زيباست كه آدم حيرت مي‌كند مي‌گويد عجبا از آدم هايي اين در اتللو است . عجبا از مردمي كه خودشان با دست خودشان يك دزدي را مي‌فرستند در خانه شان قلاب مي‌گيرند و از پنجره دهان مي‌فرستند تو و به او آدرس مي‌دهند كه برو طبقه بالا ، طبقه بالا را كه مي‌گويند اجاره داده براي اين است كه عقل ما آنجاست ديگر ، كه برو طبقه بالا ما يك گوهري داريم اسمش عقل است اين را بردار و برو، اين يعني شراب خوردن . از اين قشنگ تر مي‌شود گفت كه آدم با دست خودش همچين كاري بكند . اما در مورد عشق سعدي كه پيغمبر عشق است و هر چه گفته از عشق گفته و دينش هم عشق است مپندار سعدي كه راه وفا  نتوان رفت جز در پي مصطفي  سعدي اگر عاشقي كني و جواني عشق محمد بس است و آل محمد براي اينكه عاشق آن چشم و ابرو بوده . اين چشم و ابرو ها هم مقامش هميشه محفوظ است . ولي اين جمالي كه چهار روز است حسابي نمي‌تواني بكني رويش شما الان چشم و ابرو است و پس فردا چيز ديگري مي‌شود . مي‌برند خانه سالمندان بايد يك نفر را كلي به آن حقوق بدهند كه برو يك سري به او بزن . همه اينها كه در خانه سالمندان بودند، پريروز داشتند دلبري مي‌كردند در خيابان ها. پس آن زيبايي مال ما نيست ، زيبايي اين است كه در تمام سنين عمر انسان مي‌تواند آن را حفظ كند ، انگليس ها مي‌گويند اگر يك زني در سن 90 سالگي زيبا باشد آن زيبايي براي خودش است ، زيبايي آن است و حقيقت زيبايي آن است آن زيبايي خداوند يك چيزي داده و بعدا هم مي‌گيرد و براي شما نيست اصلا . زيبايي ما آن است كه ما به دست آورديم و هنر است آنهم زيبايي كه آدم بتواند در سن 80 سالگي هيچ خطي از زشتي در چهره اش نباشد .  چون هر كار بدي كه آدم مي‌كند يك گوشه يك ذره جا مي‌اندازد ، يك كينه آدم داشته باشد اينجا جا مي‌اندازد، يك خرده حسابگر باشد آدم هاي حسابگر چشم هايشان يواش يواش آدم هايي كه مثلا سودا گرند ، همه اش حرف مي‌زنند، قيافه هايشان فرق مي‌كند به قول سعدي كه : بازرگاني را شنيدم كه 150 شتر بار داشت و 40 بنده خدمتكار شبي در جزيره كيش مرا به حجره خويش آورد . سر سعدي را خورده آورده آنجا و همه شب نيارميد از سخن هاي پريشان گفتن كه فلان ملكم به فلان جا زمين است. فلان بضاعت به هندوستان گاه گفتي كه خاطر اسكندريه دارم كه هواي خوش است و گاه گفتي نه كه دريا مشوش است و اينجا مشكلات دارد فلان چكم اينجاست و فلان سفته آنجاست ، در بانك سوئيس اين را باز كردم و در بانك كجا اين را باز كردم سعدي سفري ديگر دارم كه اگر آن كرده آيد بقيت عمر به كنجي بنشينم گفتم آن كدام سفر است ؟ گفت گوگرد پارسي خواهم بردن به چين كه شنيده‌ام قيمتي عظيمي دارد و ديباي چيني به روم، در آن زمان چه فاصله اي بوده و چي رومي به حلب و آبگينه حلبي به مصر و چي مصري به كجا و يك سفر طولاني و آرزوهاي دراز . بعد آخر هم به سعدي گفته تو هم يك چيزي بگو گفت :  آن شنيدستي كه در صحراي غور  بار سالاري در افتاد از ستور گفت چشم تنگ دنيا دوست را  يا قناعت پر كند يا خاك گور در دوبيت جوابش را داده . حالا آدمي كه اصلا نگاهش اين است قيافه اش هم تغيير مي‌كند و قيافه سوداگر پيدا مي‌كند آدم . هيچي بهتر از اين نيست كه آدم قيافه خوب پيدا كند و قيافه مهربان داشته باشد ، در هر سني فرق نمي‌كند آدم ها دوست داشتني هستند . در هر سني اگر دلشان پاك باشد در هر سني دوست داشتني هستند . بنابراين من يك شعر از شكسپير برايتان بخوانم و يك غزل هم از سعدي. سعدي هر چه گفته راجع به عشق است ، شكسپير هم همين طور . يك غزلي راجع به عشق دارد كه گفته : اگر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ يعني بيا كه هيچ مانعي ايجاد نكنيم بر سر راه دو روح كه همديگر را مي‌فهمند ، در سر راه دو عاشق كه همديگر را مي‌فهمند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عشق آن نيست كه وقتي يك چيزهايي تغيير مي‌كند اين هم تغيير مي‌كند. خانم براونينگ مي‌گويد كه :  مرا دوست بدار ، نه به خاطر چشم و ابرو و نه به خاطر خلق و خو ، نه بخاطر اين ، نه بخاطر اون ، به خاطر اين كه من را دوست بدار و مپرس چرا مي‌گويند ، خانم ها اين طوري دوست دارند ، من را دوست بدار و مدان كه چرا ، به خاطر خودم مرا دوست بدار به خاطر اينكه منم، به اين خاطر دوست بدار اين عشق هميشه مي‌ماند و گرنه آن عشقي كه به خاطر به خصوصي است آن از بين مي‌رود و اخيرا مي‌گويند كه اضافه كردند در كليسا كه مي‌روند كه عهد كنند مي‌گويند كه ما در ثروت و فقر و در بيماري و سلامت به هم وفادار مي‌مانيم و يك چيزهايي را اسم مي‌برند، در شهرت و گمنامي اخيرا اضافه كردند در چاقي و لاغري كه آن هم اضافه شود كه ما وفا دار مي‌مانيم به هم ، چرا براي اينكه هر كدام از اينها عامل جدايي مي‌شود. گفت آن شاعر انگليسي كه اي محبوب من بنگر در وفاي من كه اكنون سه روز تمام است كه تو را دوست دارم و اگر هوا مساعد باشد تا سه روز ديگر هم تو را دوست خواهم داشت . يعني اگر يك چشم و ابروي ديگر پيدا نشود و مشكلات ديگر پيش نيايد اين عشق هاي 6 روزه يا سه روزه است اينها را مي‌گويد عشق حساب نكن ، لاو ايز نات لاو . عشقي كه كم مي‌شود عشق نيست ، شهوت است. شكسپير مي‌گويد : عشق تا ابديت ادامه پيدا مي‌كند ، دستخوش زمان و مكان نيست عشق آن ستاره اي است ؟؟؟؟؟؟؟؟؟كه هزاران كشتي سرگردان را حمايت مي‌كند.و يك فانوس بلند دريايي است كه از آنجا راهنمايي مي‌كند به امواج دريا و هيچ اضطرابي در آن حاصل نمي‌شود . وقتي امواج دريا متلاطم مي‌شوند مگر آن برج دريايي تكان مي‌خورد اينقدر ثابت و لا يتغير است عشق بعد آخرش ميگويد اگر اين حرف خطا باشد و به من ثابت كنند كه اين خطاست نه من هرگز چيزي مي‌نوشتم و نه هرگز كسي سخن از عشق مي‌گفت گر عشق نبودي و غم عشق نبودي  چندين سخن عشق كه گفتي كه شنودي  من ختم مي‌كنم به يك غزلي از سعدي هر غزلي بخوانيم واقعا فوق العاده است ندانمت به حقيقت كه در جهان به چه ماني جهان و هر چه در او است صورت اند و تو جاني  گرم باز آمدي محبوب نيك اندام سنگين دل  گل از خارم بر آوردي و خار از پاي و پاي از گل  مرا تا پاي مي‌پويد طريق عشق مي‌جويد بحل تا عقل مي‌گويد زهي سوداي بي حاصل  هر آن عاقل بود داند كه مجنون صبر نتواند  شتر جايي بخواباند كه ليلا را بود محمل  يا اين غزلي كه ما گاهي در عروسي ها مي‌شنيديم  امشب آن نيست كه در خواب رود چشم نديم خواب در روضه رضوان نكنند اهل نعيم خاك را زنده كند تربيت باد بهار  سنگ باشد كه دلش زنده نگردد به نسيم اگر انسان به يك نسيم عشق دلش زنده نمي‌شود ، معلوم مي‌شود كه سنگ است ، والا خاك مي‌شود ، خاك هم كنايه از تواضع است اگر انسان غروري در سرش نباشد و تواضع داشته باشد ، نسيم عشق دارد مي‌وزد و انسان را زنده مي‌كند خاك را زنده كند تربيت باد بهار  سنگ باشد كه دلش زنده نگردد به نسيم  بوي پيراهن گم گشته خود مي‌شنوم ضمنا اگر اين ابيات را نگاه كنيد ، هر كدامش يك آيه قرآن است ، هر كدام يك طوري يكي از آيات قرآني در آن است بوي پيراهن گم گشته خود مي‌شنوم  ور بگويم همه گويند ضلالي است قديم توبه گويند از انديشه معشوق بكن  مي‌گويند بيا از عشق توبه كن ، اين حرفها چيست ؟ اين كه اين همه اينها با توبه مخالف اند مي‌گويد بيا از اين راه توبه كن ، از گناه نمي گويد كه سعدي مي‌گويد :  آوازه درست است كه ما توبه شكستيم ، ما توبه را مي‌شكنيم  اساس توبه كه در محكمي چو سنگ نمود  ببين كه جام زجاجي است طرفه اش بشكست  به قوت گل شدم از توبه شراب خجل  كه كس مباد ز كردار نا صواب خجل اين توبه است كه بايد بشكنند ، مي‌گويد :  هرگز اين توبه نباشد كه گناهي است عظيم .  سعديا عشق نياميزد و شهوت با هم  پيش تسبيح ملائك نرود ديو رجيم انشاءالله كه ما از بركات فرهنگ جهاني كه پر از عشق است و پر از خداست اين شكسپير ممكن است از كتاب مقدس دو هزار تا نقل كرده ، ولي اشاره اي نكرده كه اين كلمات را مثل سعدي و سعدي نشان مي‌دهد كه شاگرد مكتب قرآن است و قرآن مثل خون در شريان سعدي جريان دارد . هر كجا كه شما مي‌رويد اين است و حضور دارد . به نام خداوند جان آفرين ، اين قرآن است ، حكيم سخن در زبان آفرين علمه البيان عزيزي  كه هر كه از درش سر بتافت  به هر در كه شد هيچ عزت نيافت  تمام اينها آيات قرآن است ، ولي شكسپير هم پر است از خدا و سه تا چيز است كه خيلي مهم است . يكي خدا كه پر است كتابشان از خدا و خدا آگاهي دارند دوم مقام انسان كه چقدر مقام دارد . تن آدمي شريف است به جان آدميت نه همين لباس زيباست نشان آدميت  حالا يك كسي شعر را اين طور مي‌خواند تن آدمي شريف است به جان آدميت؟ نه ، همين لباس زيباست نشان آدميت گاهي شعرهاي را يك تغييري در آن مي‌دهند و يك كسي مي‌خواست در حضور و در يك مجلسي كه بزرگان بودند يك شعري يادش آمد كه براي كومپيليمان به يكي از آن حضرات بخواند گفت كه :  تا سايه هماي تو افتاد بر سرم  دولت مساعد آمد و اقبال چاكرم يك مرتبه ديد كه آقاي دكتر اقبال آن جا نشسته ، شعر را مصرع اول را هم خوانده تا سايه هماي تو افتاد بر سرم دولت مساعد آمد و اقبال ،‌ چاكرم اين طوري گفت حالا ما اگر كه به مسئله انسان نگاه كنيم كه مي‌بينيم كه سعدي مي‌گويد :  مگر آدمي نبودي كه اسير ديو ماندي تو آدميزاد نبودي و الا اسير ديو نمي‌ماندي مگس دچار تار عنكبوت مي‌شود و شيطان ضعيف است در قرآن است كه خيلي ضعيف است اگر فوتش كني مي‌رود ، پس تو مگس بودي كه در دام او افتادي اگر كبوتر بودي كه گير نمي‌كردي كه  مگر آدمي نبودي كه اسير دیو ماندي  كه فرشته ره ندارد به مكان آدميت شكسپير مي‌گويد : كه اين آدمي زاد چه تكه‌اي است چقدر عقلش شريف است و خداوند به سبب عقل چه شرافتي به ما داده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ توانايي هاي انسان چقدر نا متنهاي است و اصلا تمامي ندارد آدميزاد در عمل مثل فرشته و مثل خدايان دارد فكر مي‌كند پادشاه حيوانات است و شكوه آفرينش است . اين هم همان غزل است . اين دو تا ، سوم اين كه در عالم حساب و كتاب است و خوب و بد اگر تو خوب رفتار كردي به تو خوب رفتار مي‌كنند اين يك ارتباطي دارد ، كه اين را هم شكسپير خوب نشان داده كه اگر الف رخداد بدان كه ب هم رخ مي‌دهد . فكر نكن كه اينجا قاطي مي‌شود و اين را بازيگران مي‌گويند كه پاكي پليدي است و پليدي پاكي است . نور و ظلمت در قرآن مساوي نيستند كه تو چه طور مي‌گويي نور و ظلمت مساوي هستند . عالم و جاهل مساوي اند و كور و بينا مساوي اند، نيستند اينها . بنابراين اين را شكسپير خيلي رويش تاكيد مي‌كند زيبايي زيبايي است و خوبي خوبي است و بدي هم بدي . اگر خوبي انجام دادي خوبي مي‌بيني و اگر بدي انجام دادي بدي انجام دادي و من يعمل مثقال ذره خير يره و من يعمل مثقال ذره شر يره . اين سه تا حرف اساسي يكي ايمان به خدا و يكي ايمان به عظمت و جاودانگي انسان كه به عوالم ديگر مي‌رود و سوم اينكه كار خوب بايد بكني و اگر مي‌خواهي كه به زيبايي و لذت و بهشت برسي، بايد كار خوب بكني و هيچ راه ديگري وجود ندارد در 32 تا نمايش نامه نشان داده كه هيچ راه ديگري وجود ندارد فقط و فقط بايد خوب باشي و چاره اي ديگر نداري . اگر بخواهي شاد باشي محبت كردن انجام وظيفه كردن خدمت به خلق كردن وجود ندارد . اگر بخواهي شاد از اين دنيا بروي آن لحظه اي كه آدم را دراز مي‌كنند و ساق ها را به هم ديگر مي‌چسبانند بهم ديگه و آن موقع آدم نگاه مي‌كند به زندگي اش و حظ مي‌كند كه ما كار بد نكرديم .كسي از من نرنجيده و هزاران دل خون از من دستش به آسمان نيست . اين بالاترين لذت زندگي و بالاترين سعادت در عالم كه گاهي مي‌پرسند خوشبختي در چيست ؟ خوشبختي در انجام وظيفه است وظيفه انساني. اگر تو آدميزاد باشي و وظيفه انساني را انجام بدهي ، ديگه بدان كه خوشبختي و هر سختي هم كه پيش آمد و پيش مي‌آيد ، البته من و شما ندارد اين آزمون است مي‌آيد و مي‌رود . بلا سر آدميزاد خوب نمي‌آيد ، بلا سر آدميزاد بد مي‌آيد . مثلا امام حسين چه بلايي سرش آمد و شمر بود كه بلا سرش آمد و عمر سعد بود كه بلا سرش آمد عرض شود كه يزيد بود كه بلا به سرش آمد ، چه بلايي بدتر از اينكه آدم سياه كند روزگار خودش را با بدترين عمل و عقل را بگذارد و آن شريح قاضي بود كه حضرت به او مي‌گفتند كه تو مواظب باش نميري ، نمي فهميد يعني چه ، من مواظبم ، ولي وقتي كه داستان پيش آمد كه بنويس اينجا قد خرج الحسين عن دين جده ، يك پول زيادي بهت مي‌دهيم و يك خانه وپارك و بنز را بهت مي‌ديم و متناسب با آن زمان اين را امضا كن يادش آمد از اون مسئله و گفت با قرآن مشورت كنم ، با قرآن مشورت كرد آيه آمد ان الله يحب التوابين خداوند توبه كنندگان را دوست دارد ، گفت اين را امضا مي‌كنم و بعدش توبه مي‌كنم وقتي كه امضا كرد بالاخره گفت كه من مردم و راست گفت . مرگ حقيقي انسان اين است كه حق انسان  را ترور كند و گوهر حقيقي انسان را ترور كند و هيچ تروري بدتر از اين نيست كه آدم خودش را ترور كند . ديگري را كه انسان نمي‌تواند ترور كند . يك مرگي دارد حالا به دست تو رخ مي‌دهد وگرنه هيچ كسي را نمي‌توان ترور بكنه ،مگر اينكه خودش را با دست خودش گوهر نازنين وجود خودش را آسيب بزند .  انشاءالله كه ما خوب شويم و جامعه ما خوب شود خدا در جامعه ما جريان پيدا كند و قرآن در رگ و پوست ما و در رگ و پي ما جريان پيدا كند و اين طور نباشد به قول سعدي كه مي‌گويد :  وقت دعا بر خدا ، وقت كرم در بغل  آقا موقعي كه مي‌خواهد پول بدهد اين طوري است دست هايش موقعي كه مشكلي پيش مي‌آيد مي‌رود بالا . دست تضرع چه سود كه وقت دعا بر خدا ، وقت كرم در بغل .  انشاءالله كه در جامعه ما آن معنويت و روحانيت كه حضور خداست در جامعه و اين نمي‌شود مگر اين كه انس بگيريم با انسان هايي كه واقعا عاشق خدا بودند و روح الهي در سخنشان جريان دارد ، انشاءالله . والسلام منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html موضوع سخنراني : سلام خداوند بر شما http://old.n-sun.ir/andishmandan/alahi/651--.html موضوع سخنراني : سلام خداوند بر شما بسم الله الرحمن الرحيم  سلام خداوند بر شما دانشجوياني باد كه ثروتمند ترين مردم... حسین الهی قمشه اي Thu, 15 Jul 2010 21:13:51 +0430 موضوع سخنراني : سلام خداوند بر شما بسم الله الرحمن الرحيم  سلام خداوند بر شما دانشجوياني باد كه ثروتمند ترين مردم جهان هستيد.  بعضي گمان مي‌كنند كه فلان كس در آمريكا و اروپا خيلي ثروتمند است و به يك چند دلاري قناعت مي‌كنند و چند تا صفر هم اضافه مي‌كنند . چند تا صفر كه هيچ است اضافه مي‌كنند ثروتشان همان است . بعد هم هيچ مي‌شوند . چو بر پايي طلسمي پيچي پيچي  چو افتادي شكستي هيچ هيچي شما ثروت حقيقي داريد براي اين كه ثروت آدمي طلب است . هر كس گفت من مي‌خواهم اين ثروتمند است . چرا ؟  براي اين كه طالب حتما به مطلوب مي‌رسد . بلكه اصلا همان مقام طلب ، عين وصول به مطلوب است . مثل گشته است در عالم كه جوينده است يابنده  حالا اين را شاهد آن حديث نبوي است كه :  گفت پيغمبر كه چون كوبي دري عاقبت زان در برون آيد سري چون ز چاهي مي‌كني هر روز خاك  عاقبت اندر رسي در آب پاك معني اش اين است كه شما طلب كنيد بعدا مي‌رسيد .  ولي مولانا لطيفه اي گفته كه :  همه با ماست چه با ما كه خود ماييم سر تا پا  مثل گشته است در عالم  كه جوينده است يابنده يعني هر جوينده اي همان يابنده است يا بلكه همان يافته شده است . و هر عاشقي همان معشوق است .  هر كه عاشق ديدي اش معشوق دان  كو به نسبت است هم اين و هم آن  اما طلب با همين بسم الله شروع مي‌شود  . طلب اولش اين است كه انسان نام معشوق را ببرد و در ذهن و. خيالش نقش ببندد يك بسم الله عارضي داريم كه آن البته بر سر زبان ها است بسم الله عارضي چون مي‌دانيد ارسطو همه ماهيات عالم را به دو قسم تقسيم كرده جوهر و عرض هر ماهيتي اگر قائم به ذات خودش باشد مي‌گويند جوهر اگر قائم به ذات خودش نباشد مي‌گويند عرض تيم يك اصطلاح است اگر جوهري و عرضي از يك چيزي مربوط به جوهر شي بشود و تغييري در جوهر داده شود مي‌گويند تغيير جوهري حركت جوهري اما اگر در اعراضش باشد سرد است گرم شود همان سركه است . شما يك مقدار گرمش كنيد . اما اگر آب انگور سركه شد يا شراب شد اين تغيير يك تغيير جوهري است و در جوهر و ذاتش تغيير داده شده و در واقع در جوهر صورت هم مي‌شود تغيير بر خلاف آن چه كه معمولا تصور مي‌كند كه در هيولا تغيير داده مي‌شود .  هيولا فقط ماده است در صورت است كه آن تغيير داده مي‌شود يعني صورت تركيب اين مولكول ها تغيير پيدا مي‌كند آن وقت از الكل تبديل مي‌شود به سركه  . حالا بسم الله هم همين طور است سلام همين طور است يك سلام عرضي است سلام عليكم چيزي است در زبان من جاري مي‌شود ولي يك وقت است كه در ذات من و در جوهر وجود من يك احساس ي پيش مي‌آيد من فكر مي‌كنم كه به اين سلام كنم و اعلام كنم كه ذات من با ذات تو در جنگ نيست و اعلام كنم كه من با تو مهربانم اين مي‌شود .  سلام جوهري تبريك عارضي تبريك جوهري تبريك عارضي اين است كه آدم بر اساس رو در بايستي به دوستانش مي‌رسد در ايام عيد مي‌گويد كه من تبريكات صميمانه خودم را به شما تقديم مي‌كنم و تمام مي‌شود مي‌رود اين براي خودش آن براي خودش اين تبريكاتي نيست بركاتي هم نه از اين به آن مي‌رسد نه از آن اما تبريك جوهري وقتي انسان با جوهر ذاتش دارد تبريك مي‌گويد و تمام سلولهاي ذاتش و در وجودش آرزوي بركت و خير مي‌كند براي يك كسي اين فرق مي‌كند . اين پس فردا فكر مي‌كنم چه كنم براي اين كتاب بنويسم مقدماتي برايش فراهم كنم درسش بدهم يك نقاشي برايش بكنم يك كاري برايش بكنم يك بركتي از من به آن برسد حالا بسم الله ما اگر يك بسم الله جوهري باشد يعني در جوهر ذات من يك تغييري رخ بدهد به سبب اين نام يعني همه نام ها محو شود و يك نام باقي بماند و آن نام دوست باشد بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم يعني من يك تبديل جوهري پيدا كردم آدمي كه سابقا اسم خودش را مي‌برده اسم هزاران كس ديگر را مي‌برده . خداي خصم شما گر به پيش آن خورشيد  ز آفتاب و ز ماه و ستاره نام بريد قبلا اسم ماه و ستاره را مي‌برده اين و آن را مي‌برده اسم خودش را مي‌برده در حقيقت چون آنها را هم براي خودش مي‌خواسته اما ناگهان اين يك رستاخيز است مثل بهار بسم الله اگر به حقيقت معني رخ بدهد در وجود ما هزار باغ در ماه شكفته مي‌شود. ز باغ عارض ساقي هزار لاله بر آيد كه آن شراب همان نام دوست است چو آفتاب ني از مشرق پياله برآيد  اگر آن شراب يار شراب الست كه گفتم الست بربكم اگر آن شراب به دهان شما رسيد و در وجود شما تاثير كرد آن وقت ز باغ عارض ساقي هزار لاله و هزار باغ شكوفا مي‌شود اينها اغراق نيست كم هم است بعضي ها فكر مي‌كنند كه اين اغراق است مي‌گويند اغراق شاعرانه نه صد هزار برابر بيش از اين است . اگر به يك مادري بگويند بچه ات به چه مي‌ماند مي‌گويد هزار باغ هزار باغ چيست صد هزار باغ اگر بگويد به اندازه تمام دنيا باز هم گفته اصلا قابل قياس نيست . اين چيزي است كه به هيچ وجه نمي‌شود درباره آن مبالغه كرد .  نمي شود مبالغه كرد كه چه حادثه اي رخ مي‌دهد . حالا فردوسي را به عنوان شاعري كه اغراقات شاعرانه دارد نقل مي‌كنند كه :  يكي خيمه افراشت خاقان چين  كه گم شد در او آسمان و زمين  يك خيمه اي زده كه بزرگ تر بوده از معمول مي‌گويد آسمان و زمين در آن خيمه گم شد .  ولي اگر شما به معني آن شعر پي ببريد به آن شكوه و عظمت انساني پي ببريد رستم را بشناسي مي‌فهمي كه بالاتر از زمين و آسمان است تو بلند شو بايست تا ببيني كه سرت از آسمان ها مي‌گذرد و بيرون از اين فلك و ملك است . پس اگر كه بسم الله حقيقي گفته شود بهار مي‌شود استعدادهاي آدم شكوفا مي‌شود هزار دانه دانه هاي مهر و عشق و محبت كه در دل آدم است فهم و سواد و كمال و فضيلت ها تمام فضيلت ها همه مثل گل از در چهره آدم شكوفا مي‌شود صداقت در انسان پيدا مي‌شود . اينها هر كدام صد هزار باغ است اگر فقط همان اخلاص را در نظر بگيريد نظام آن همه اشعار درباره آن باغ دل گفته كه خواست چكيدن ثمن از نازكي خواست پريدن چمن از چابكي آهو و روباه در آن مرغزار نافه به گل داده و نيفه به خار يعني خارش از پوست آهو لطيف تر بود آن باغ اين باغ يك گوشه اي از لطيفه باغ اخلاص است آن كه رخش پردگي خاص بود تازه در آن باغ تمام زيور يك دختر صاحب جمالي بود صد هزار باغ جمع شود كه به آن دختر نمي‌رسد كه تازه اين باغ كه زيور آن بود او يك گوشه اي آن كه رخش پردگي خاص بود آينه صورت اخلاص بود .  اخلاص را اگر آدم ببيند صد هزار باغ است يك انسان خوب صد هزار باغ است صد هزار بهشت است شمس تبريزي گفت اگر ديدي همچين آدمي را در دامنش آويز كه بهشت خود اوست پس ما بهار شويم شكوفا شويم با بسم الله و اين اولين قدم است و شايد هم آخرين قدم است چون يك قدم بيشتر نيست بنابراين يك قدمي به وسعت بي نهايت و برداشت از جز به كل يك قدم است منتها بعد يك تقسيماتي مي‌كند آدم بر اساس مقدماتي كه بايد فراهم شود پس ما اگر كه بخواهيم سالك راه پر گل و ريحان و در عين حال پر از خس و خار هم خار دارد البته آن خارش به چشم مردم خار است آن كسي كه عاشق است براي آن كه خار نيست :  آن بيابان پيش او همچون حرير  آب جيحون پيش او چون آبگير آب جيحون را فكر مي‌كند يك چاله است پر شده نمي ترسد از دريا از گرگ از چوپان نمي‌ترسد . عاشق بود گرگ گرسنه اين راه عجيب  كه شير در باديه عشق تو روباه شود  آه از اين راه كه در وي خطري نيست كه نيست  اگر وارد اين شويم با همين بسم الله با همين بسم الله جوهري حالا اين موسم همايوني بهار هم كه دارد مي‌آيد و ما به اين مناسبت به هم تبريك مي‌گوييم و خيلي هم خوب است شادي مي‌كنيم و عيد است اما اينها عارضي است عيد بيايد رود فردا ديگر نيست و پس فردا ديگر نيست اگر عيد به ما نرسد ما به عيد برسيم عيد عارض مي‌شود بر ما بهار عارض مي‌شود بر ما مي‌آيد و بعدا هم مي‌رود مي‌گويد .  رفت موسم و حافظ هنوز ني نكشيد  چه كنيم اين بهاري كه چقدر در وصفش گفتند بايد رفت تماشا كرد بايد رفت زيارتنامه خواند هر بلبلي برا كه ديد و هر كبوتري را كه ديدي بايست آنجا زيارت نامه بخوان بگو السلام عليك چرا براي اين كه او از يك عالمي آمده .  اي نو بهار خندان از لا مكان رسيدي  چيزي به يار ماني از يار ما چه ديدي  تو گوشه ابرويت يك كمي شبيه يار ما است و آن هم لطيف است آن هم خبير است تو آثار خبرگي درت ديده مي‌شود اين همه آثار خبرگي را از كجا آوردي از كجا فهميدي كه اين طور بايد گلبرگ درست كني و برگ ها را با آن كيفيت دور خودت بگيري از وسط اين خار به اين نرمي آمدي بيرون اين همه لطافت از وسط خار در آمده .  ز گل بپرسند كه اين حسن از كه دزديدي ز شرم سست بخندد ولي كجا گويد  اگر چه مست بود گل خراب نيست چو من  كه راز نرگس سرمست با شنا گويد چو رازها طلبي در ميان مستان رو  كه راز سر سرمست بي حيا گويد  در ادبيات مغرب آن جا هم غوغايي است همه عاشق بهار هستند به عنوان يك جلوه اي كه هيچ وقت انسان از آن سير نمي‌شود من نمي دانم چه طور مي‌شود انسان از صحرا برگردد خانه مگر چاره اي نداشته باشد وگرنه دامن خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار  صوفي از صومعه گو خيمه بزن در گلزار  وقت آن نيست كه در خانه نشيني بيكار اين انگليسي مي‌گويد كه الان وقت ايستر است ايستر موقعي است كه گفتند حضرت عيسي از قبر در آمده بعد از 40 روز و به آسمان رفته چون بعضي ها معتقدند بعد از سه روز رفته و بعضي ها معتقدند كه بعد از 40 روز رفته و نزاع و قيل و قال سر عدد دارند در صورتي كه اين مهم نيست و مهم اين است كه رفته به آسمان و بايد اختلافاتتان سر اين باشد كه چگونه برويم  . ما چه كنيم مثل عيسي كه از اين گور در بياييم . جانهاي مرده اندر گور تن ما همين الان و اجسادهم ؟؟؟؟؟ قبل از اين قبر اجسادشان قبرشان است .  جان ها مرده اندر گور تن چون رهند از تن رهند از صد مهن  همين الان كه در وسط اين تخت بدن گرفتار است همين الان به معراج مي‌رود با تن به معراج مي‌رود مولانا مي‌گويد :  ز كوب غم چه غم دارم كه با وي پاي مي‌كوبم چه دستكها زند آن دم كه پايم در رسن باشد همان در آن ته زندان و ته چاه كه پايم را بستند همان موقع دست مي‌زنم براي اين كه مي‌روم در باغ بهشت .  نقد امروز حال مي‌شود براي يوسف همان ته چاه بهشت بود براي اين كه خود يوسف تبديل شد . تبديل شد به بوستان . من آزادي نمي‌خواهم كه با يوسف به زندانم  هزار نفر آدم باغ و بوستان را ول مي‌كنند و مي‌روند در چاهي كه يوسف است . جان الوي هوس چاه زنخدان تو داشت براي اين كه هزار يوسف مصري آنجا افتاده  هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست جان الوي هوس چاه زنخدان تو داشت  دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد  حالا اين ماجرا را هم برايتان بگويم كه در مسيحيت يك قضايايي است كه بعضي ها ظاهرش را مي‌گيرند و مي‌گويند چهارشنبه خاكستري ، خاكستر سرشان مي‌كنند و نمي دانند كه چرا ؟  شايد بعضي هايشان بدانند . نمي دانند كه خاكستر يعني چه  خاكستر يعني توبه  خاكستر جايگزين آتش است .  اگر مي‌خواهي كه به آتش گرفتار نشوي اين خاكستر را سرت كن يك مختصر خاري بر انسان ايجاد مي‌كند يك غباري به لباس آدم مي‌آيد گفت اي نفس من در خور آتشم خاكستر روي در هم كشم اگر در آن چهارشنبه خاكستري خاكستر توبه را آدم بر سرش بريزد و همت كند كه از اين چاه بيرون بيايد آن وقت 40 روز ديگر ايستر مي‌شود يعني يك چله بنشيند ايستر مي‌شود و مسيح وجودش از گور مي‌آيد بيرون و مي‌رود به آسمان مي‌گويد اين درختان به خاطر ايستر است كه لباس سفيد پوشيدند اين درختان گيلاس چقدر زيباست كه شكوفه هاي گيلاس سفيد شفاف و زيبا و رقصان در باد مي‌گويد كه اينها را نگاه كن مثل عروس لباس سفيد پوشيدند و دارند منتظر موكب ايستر هستند و شايد هم دارند نظاره مي‌كنند آن عيسي را كه به آسمان مي‌رود بعد مي‌گويد كه من البته در 20 سالگي اين شعر را گفته مي‌گويد من از 70 سال كه بايد عمر كنم از آن سه تا 20 تا كه 10 تا مي‌شود 70 تا گاهي به جاي 70 مي‌گويند به جاي آن و اگر قرار باشد من 70 سال عمر كنم 20 تايش رفته 50 سال مي‌ماند يعني من فقط بايد 50 بار ديگر اين درختان را ببينم كم نيست 50 بار ديگر من اين حادثه را حادثه اي كه چه رستاخيز عظيمي شده و اين درخت خشك پر از شكوفه شده خندان شده همچون اشكوفه با بالاي شجر خنديدن اين را فقط 50 بار ديگر من بايد ببينم پس عجله كنم راه بيفتم به خودش مي‌گويد كه راه بيفت و برو شتاب كن 50 تا ديگر بيشتر نيست فقط 50 بار ديگر مي‌تواني اين را ببيني . شبي در يك شب مهتابي در يك باغي بوديم در قمشه ما . شب مهتاب بود آن هم خيلي روشن و شفاف است مهتاب به علت هواي خوب و يكي از دوستان گفت ما چند تا ديگر از اين مهتاب ها را مي‌توانيم ببينيم ؟ مي نوش به مهتاب كه اين ماه بسي  از سقف به غره آيد از غره به سقف پس چه كنيم حالا گيرم كه 50 دور هم ديديم باز تمام مي‌شود 60 دور 100 دور اصلا عمر نوح كرديم بهار وقتي در مقام اجمال بوده گفتيم براي دوستان اغلب كه گاهي يك چيزي در مقام اجمال است و گاهي تفصيل است علم الهي مقام اجمال است البته علم تفصيلي است علم اجمالي است باز هم و تمام اين كائنات من و شما هم آنجا يك جايي در علم اجمالي بوديم . شما از شما مي‌پرسند كه جبر بلدي  ؟ شما بدون اين كه ياد هيچ قضيه اي بيفتي مي‌گوييد بله يك علم اجمالي است شما مي‌گوييد بله و الان هم كاري نداريد كه كدام قضيه را مي‌خواهند بپرسند شما مي‌گوييد بله بلدم مثلثات بلدي ؟  بله بلدم .  هيچ ياد هيچ قضيه اي نمي آفتي لزومي هم ندارد به تفصيل بعد مي‌گويند اين مساله را حل كند حل مي‌كني اين مي‌شود در مقام تفصيل به يكي مي‌گويد درس بده شروع مي‌كني درس دادن اين عالم مقام تفصيل است مقام تفصيل يك اجمالي است و اين عالم ظهور يك سر پنهاني است .  ديديد يك چيزي را كه پنهان مي‌كنند همه مي‌خواهند بدانند چيست ؟ آن كه پنهان تر از همه بوده آمده روي پرده دنبال چه مي‌گردي تو سر همه اسرار و سر السر تمام كائنات كه همه فرشته ها سرشان را كشيدند كه تماشا كنند آمده بيرون از پرده آمده بيرون .   ناگهان پرده برانداخته اي يعني چه مست از خانه برون تاخته اي يعني چه بنابراين از مقام اجمال مي‌گويد كه اين لبخند اول در قلب است بعد مي‌آيد در چشم و بعد از چشم مي‌آيد در لب بعد مي‌آيد در سر تبديل به شعر مي‌شود و بعد ريتم پيدا مي‌كند و آهنگ پيدا مي‌كند و آن شادي بوده به تدريج شادي كه در سر السر ما پنهان بوده مي‌آيد روي پرده . از آن لبخند شيريني كه دلدار ز چشم آورد بر لبهاي گلنار ز غم ها ديده ات اندر حجاب است  وگرنه روي آن بي نقاب است چه بيهوده است دور زندگاني نبيني گر جمال جاوداني پس بايد رفت ديد اما وقتي كه رفتي ديدي آن وقت بايد خون جگر بخوري براي اين كه مي‌بيني اينها همه دارند مي‌روند  . اين گل دارد مي‌رود .  درخت دارد مي‌رود . و اين گل خنده اي زده به خريدار مي‌رود . با گل خداي گفت كه الله مشتري است  خداوند به گل گفته كه مشتري تو منم و گل هم يك لبخندي به شما مي‌زند و مي‌رود عمر به اندازه لبخند بيشتر نيست يك شاعر انگليسي مي‌گويد :  اي نرگس زيبا تو دلت مي‌آيد به اين زودي بوستان را ترك كني هنوز خورشيد به پايان نرسيده تو مي‌خواهي از اينجا بروي بگذار صبر كن ما هم با تو مي‌آييم ما هم عمرمان بيشتر از يك روز نيست صبر كن و با هم نماز مغرب و عشا را مي‌خوانيم و مي‌رويم كتاب عالم را دارد نشان مي‌دهد ما هم همين طور به اين شدت و همين سرعت منتها ما خيال مي‌كنيم كه 20 هزار روز مي‌شود 30 هزار روز مي‌شود اين مثل برق مي‌گذرد پس چه كار كنيم سر برگ و گل ندارم ز چه روم به گلشن كه شنيده ام ز گلها همه بوي بي وفايي  عالم كون و فساد است .  اندر اين كون و فساد اي اوستاد  آن دغل كون و نصيحت آن فساد  يعني مي‌گويد آن كونش دغل است حقه بازي كرده و مي‌گويد بيا تماشا كن . كون گويد كه بيا من خوش پيم آن فسادش گفت رو من لا شيم  اي ز سبزي بهاران لب گزان ياد كن از آه و سردي خزان  گر تن سيمين وران كردت شكار  وعد پيري بين تني چون پنبه زار پس اين عالم كون و فساد چه كنيم با اين عالم همه چيزي عارضي است و به سرعت برق دارد مي‌رود عرضي است گذران است .  بر لب جوي نشين و گذر عمر ببين  كين اشارت ز جهان گذران ما را بس  حالا چه كنيم اين جا راهش اين است كه عرض را تبديل به جوهر كنيم بهترين كارخانه و بهترين توليد اين است خبر ندارند بيشترين توليدها عرض است يك چيزي را مي‌مالند به يك چيز ديگر يا دو تا چيز را با هم جمع مي‌كنند و كالا توليد مي‌كنند ولي همان است كه بوده و خراب مي‌شود از بين مي‌رود مهم ترين كارخانه تبديل ميرا به نا ميرا است فاني به باقي است يك چيزي كه دارد فاني مي‌شود .  من يك كاري كنم كه فاني نشود و يك چيزي كه عرضي است من يك كار كنم كه جوهري شود . مرحوم پدر يك شعر لطيفي دارند كه من نديدم در ادبيات خودمان كه در آن غزل : وصف ياري شنيده ام كه مپرس  كه حافظ هم گفته :  لب لعلي گزيده ام كه مپرس  مي لعلي چشيده ام كه مپرس براي ايشان اين طور است حافظ گفته كه : زهر هجري چشيده ام كه مپرس  با پر و بال شوقش از قفسي در فضايي پريده ام كه مپرس  همچو گردون ز شوق ماه رخي  سال و ماهي دويده ام كه مپرس  بعد گفتند  عرض حسن را در آن رخ و زلف نگاه كردم به رخ و زلف اين عالم ديدم كه عرض است عرض حسن را در آن رخ و زلف جوهري آفريده ام كه مپرس تبديلش كردم به جوهر كاري كه سعدي كرد كاري كه حافظ كرد اينها گفتند كه : كدام آلاله را بويم كه مغزم عنبر آگين شد  چه ريحان دسته بندم چون جهان گلزار مي‌بينم تمام وجود من تبديل شد به  : منم يا رب در اين دولت كه روي يار مي‌بينم فراز سرو سيمينش گلي پر بار مي‌بينم اگر ما مهم ترين سلوكمان را بشناسيم كه عبارت است از رفتن از عرض به جوهر مولانا گفت  بر عرض نبايد ماندن اگر در عرض ماندي ذخيره بنه از رنگ و بوي فصل بهار ببينيد حافظ چقدر قشنگ مي‌گويد اين را ذخيره كن براي خودت اين كه رفت : ذخيره اي بنه از رنگ و بوي باد بهار  كه مي‌رسند زه ره رهزنان بهمن و دي قبل از اين كه بگذر تو يك ذخيره اي بگير مي‌گويد كه ما يك كاري نكنيم كه شما كارتان چيست ما شكم گورهاي گرسنه را پر مي‌كنيم  . يعني زندگي مي‌کنيم و بعد هم شكم گور پر مي‌كنيم .  تخصصمان اين است . بلكه ما يك چيزي برباييم چيزي از اين معركه كه به سرعت دارد مي‌رود .  از اين رودخانه اي كه به اقيانوس فراموشي مي‌رود يك چيزي به چنگ بياوريم اين چيزي كه به چنگ مي‌آوريم اين كه شما اين را تبديل كنيد ببريد در ذات خودتان و چون ذات شما باقي است و فاني نيست آنها را با خودتان مي‌بريد همه چيزها را بايد جوهري كرد اگر عرضي باشد مثلا شما دست در جيب مي‌كنيد يك دينار درهمي به كسي مي‌دهيد اين عرضي است . اين عرضي است هنوز جوهر سخاوت در شما پيدا نشده كه سخاوت يك ملكه اي است كه اگر اين ملكه در شما پيدا شد آن جوهري مي‌شود و اگر پيدا شد يعني وارد جوهر ذات شما با شما مي‌آيد . خلق خوش جوهري مي‌شود .  لبخند شما جوهري مي‌شود روي ؟؟؟؟ مي‌نويسند كه هميشه لبخند داشته باشيد .  احترام بگذاريد .  اينها عارضي است اينها براي اين كه چند دلار گران تر بفروشد و يا مثلا مشتري بيشتر جذب شود  . اما آن كه از جان انسان برمي‌خيزد بانگ بر بسته ز بر رسته بدان آني كه بر بسته است به زور آدم به خودش بسته لبخند بر بسته هنر بر بسته عشق بر بسته عرفان بر بسته كه به زور به خودش بسته و عارف شده ولي معلوم است داد مي‌زند كه آن مسابقه زيبايي گذاشته بودند كلاغ هم شركت كرد گفتند شما كجا مي‌روي ؟ گفت بالاخره ما هم يك كاري مي‌كنيم .  در راه هر چه كه در راه مي‌آيد اين پر طاووس و اين مرغان بهشتي و مرغان زيبا را وصل مي‌كرد به خودش و با يك هيئتي وارد مسابقه شد . اول يك مرتبه همه اعجاب كردند و هر مرغي پر خودش را مي‌شناخت آمد نوك زد پر خودش را گرفت چون عارضي بود ديگر و عارضي يزول برداشت و تو رسوا ماني و عريان تو عريان ماني و  : چو مرگ آن جامه بستاند  تو عريان ماني و رسوا  بعد چه كار مي‌خواهي بكني ؟  پس مهم ترين كار اين است كه ما ذخيره اي بگذاريم از اين رنگ و بوي فصل بهار از اين زيبايي اين را  گيريم دامن گل و همراه او شويم   رقصان همي رويم به اصل و نهال گل  امروز روز شادي و امسال سال گل نيكوست حال ما كه نكو باد حال گل  گل چيست قاصدي است ز بستان عقل و جان  قاصد است قاصد هم خبر را مي‌دهد و مي‌رود . خبر را بگير يا قاصدي است آمده تو را ببرد .  گل چيست قاصدي است ز بستان عقل و جان  گل چيست رقعه اي است ز جاه و جلال گل  آن گلي كه گل حقيقي عالم است و اين گلها امضاي او هستند . گيريم دامن گل و همراه او شويم رقصان همي رويم به اصل و نهال گل  آن ديده كزين  ايوان ايوان دگر بيند  صاحب نظري باشد شيرين لقبي باشد  كار مهم اين است  . بنابراين موعظه اي كه در ادب فارسي است و موعظه اي كه در تمامي فرهنگ جهان و كتب آسماني است همين يك معجزه است كه تو عاشق باشي . عاشق كه شدي عاشق آن كل باش از اين جز ها به آن كل راه پيدا مي‌كني و بعد از جز ها هم لذت مي‌بري نه اين كه اينها را ترك كني بگويي من ديگر كل نمي‌خواهم نه ولي نگراني از رفت و آمد اين گل نداري از رفت و آمد زمان نداري . روزها گر رفت گو رو باك نيست  تو بمان اي آنكه چون تو پاك نيست  خانم برونته گفت اگر تمام عالم را از من بگيرند و اگر تمام نعمت هاي عالم را از من بگيرند تو را كه نمي‌توانند بگيرند تو را چه طوري بگيرند تو هستي لايزالي تو هستي تو هستي نامتناهي و ازلي و ابدي هستي و هر چيز ديگر را از من بگيرند در تو است در تو پيدا مي‌كنم تو را هم كه نمي‌توانند از من بگيرند . من عاشق تو هستم بنابراين كار خوب اين است .  انما اعزكم بواحده يك دانه نصيحت حسنش در اين است كه هزار تا نصيحت نكردند ادبيات فارسي كارش با يك مي‌گذرد با دو و سه و چهار كاري ندارد با يكي يكي بين يكي جو يكي بين يكي دان يك دانه نصيحت انما اعزكم قرآن مي‌گويد من فقط يك نصيحت به شما مي‌كنم در ادبيات ما گاهي نصيحت مورد ملامت واقع شده يعني مي‌گويند نصيحت نكن .  نصيحت گوي رندان را كه با حكم قضا جنگ است دلش بس تنگ مي‌بينيم مگر ساغر نمي‌گيرم  اين نصيحت ها را نمي‌خواهد بگويد اين آن نصيحت نيست اين نصيحت مستر ؟؟؟؟ است آقاي عاقل دنيوي كه مي‌آيد نصيحت مي‌كند كه حواستان جمع باشد.  ببينيد كه با كه بايد زد و بند كنيد و چه كار كنيد و عاقل باشيد اين آن نصيحت است كه نرو دنبال اين چيز . اگر فقيه نصيحت كند كه مي‌مخوريد  پياله اي بدهش گو دماغ را ترك كن  اين پياله و نخور از آن شراب . صوفي گل بچين و مرقع به خار بخش  وين زهد خشك را كه به مي‌خشگوار بخش  من دست به سياه و سفيد نمي زنم و اينها را بگذار كنار پس اگر كه اين سير با اين يك دانه نصيحت طي شود داشتم اين را مي‌گفتم كه نصيحت ها اغلب مورد ملامت است .  به كام تا نرساند مرا لبت چون جام نصيحت همه عالم به گوش من باد است نصيحت را خوش ندارند نصيحت به گوش عاشق فرو نمي رود اما يك نصيحتي است كه با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست صد جان فداي يار نصيحت نيوش كن  نصيحتي كنمت بشنو و بهانه مگير بهانه هم بيخودي مي‌گيري و مي‌گويي كه ما نمي‌توانيم وسائلش را هم داري . اي دل به كوي دوست گذاري نمي‌كني اسباب جمع داري و كاري نمي‌كني  اسباب داري استعداد و ذوق داري فهم داري كيست كه بگويد من نمي‌دانستم چه كاري خوب است چه بد است  ؟ همه را مي‌داني اينها را بهانه نياور فقط كمر همت ببند . نگر تو لذت نمي بري دائما كسي كه قيافه اش مثل خندان است تو بدت مي‌آيد از آن پس خودت نبايد اين طوري باشي هيچ آدمي است كه اخمو كه باشد خودش هم از اخم كه اين را خوشش مي‌آيد پس خوشت كه مي‌آيد پس تبعت آن طوري است پس تكليف شما معلوم است كه چه طوري بايدباشي هيچ بهانه اي را  هر چه گويي از بهانه لا نسلم لا نسلم كار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم گويم امروز زارم نوبت حمام دارم لا نسلم لا نسلم  اينها را از تو قبول نمي‌كند از تو اسباب جمع داري و كاري نمي‌كني الان شما جوان ها به خصوص همه مردم اين فرصت را دارند.  جواني عمر را مي‌گويند جواني بهار را مي‌گويند بهار عمر اين چند قسمت نمي شود يكي است آن هم بهار است تا اين نفس مي‌آيد و مي‌رود بهار است . بنابراين به خصوص شما جوان ها استعداد داريد وقت داريد ذوق داريد شناخت دروني داريد با دلتان آشنايي داريد بنابراين الحمدلله در اين روزگار هم امكان به دست آوردن منابع و مآخذ و اين چيزها فراوان است بنابراين اگر به راه نيفتيد و براي خودتان برنامه ريزي نكنيد و حركت به سمت عالم زيبايي و دانايي و نيكويي نكنيد و خودتان را مثل گل مثل درخت گيلاس مثل شكوفه شاد و خندان نكنيد اين ديگر از قصور همت است باز ظفر به دست و چوگان حكم در كف  باز ظفر به دست و كاري نمي‌‌كني  حافظ بيا كه بندگي پادشاه وقت پادشاه وقت هم معلوم است كيست  مالك يوم الدين است . هر روز آن پادشاه است . حافظ بيا كه بندگي پادشاه وقت گر جمله مي‌كنند تو باري نمي‌كني  بنابراين گفت حافظ كه :  ذخيره اي بنه از رنگ و بوي فصل بهار  و گفت كه  : دل اندر زلف ليلي بند و آن هم يك نصيحت است .  انما اعزكم بواحده ان تقوموا لله قيام كنيد به خاطر خدا الله هم معلوم است يعني ذات مستجمع جميع كمالات آدمي كه عاشق جميع كمالات شد طبيعتا به تدريج آراسته مي‌شود به همه آن كمالات و حسب درجات به آن مي‌دهند از آن كمالات بنابراين آن يك نصيحت كه :  ان تقوموا لله مثني حالا يا دسته جمعي  دو يار زيرك و از باده كهن  دمني فراغتي و كتابي و گوشه چمني  اگر هيچ كس نيامد تنها راه بيفت مثل كرگدن شاخت را بگذار روي سرت از هيچ كس نترس . چون شير به خود سپر شكن  باش فرزند خصال خويشتن باش  اگر هيچ كس ميامد تو يك نفر تو يك قطره آن يك قطره خوبي بر تمام درياي بدي غلبه مي‌كند آن درياي بدي رسوا است بايد خودش را يك جايي پيدا كند و آن قطره پر از غرور است نه آن غروري كه از جهل ناشي مي‌شود آن غرور در واقع يك شكوه و احساس عظمتي است كه انسان دارد .  باده تو به كف و باد تو اندر سر ماست خوب است آدم يك بادي در سرش باشد كه سر پيش هيچ عرب و عجمي فرود نياورد بگويند آقا هزار دلار بگويد ،نمي‌شود . صد هزار دلار  ، نمي‌شود .  500 هزار دلار  ، نمي‌شود .  پادشاهي كجا ، نمي‌شود . بادي در سرش است كه بي اعتنا است .   گنج را از بي نيازي خاك بر سر مي‌كنند  آنجا يك پادشاهاني هستند كه گنج را از بي نيازي خاك بر سر مي‌كنند . پس آن يك نصيحت به صورت هاي گوناگون مولانا حافظ سعدي همه همين يك نصيحت را كردند و آن اين است كه شما از اين يك جز اين را ببينيد من ختم كنم به اين غزل مولانا كه :   فصل بهار آمد ببين بستان پر از حور و پري  گويي سليمان بر سپه عرضه نمود انگشتري   سخنراني دكتر الهي قمشه اي تاريخ : 21/2/85 از ساعت : 23:20 تا224:00 به مدت : 40 دقيقه   منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html     موضوع سخنراني :گفتند يك كسي نمازش را كه ...100489 http://old.n-sun.ir/andishmandan/alahi/586--100489.html موضوع سخنراني :  گفتند يك كسي نمازش را كه مي‌خواند دو متر مي‌پريد ....... به نام خدا  گفتند يك كسي نمازش را كه مي‌خواند دو متر مي‌پريد آن طرف..... حسین الهی قمشه اي Wed, 30 Jun 2010 17:46:15 +0430 موضوع سخنراني :  گفتند يك كسي نمازش را كه مي‌خواند دو متر مي‌پريد ....... به نام خدا  گفتند يك كسي نمازش را كه مي‌خواند دو متر مي‌پريد آن طرف گفتند چرا همچين مي‌كني گفت اين نماز ما وقتي مي‌رود بالا مي‌گويند اين را بزنيد تو سر صاحبش من مي‌پرم اين طرف كه به من نخورد . اين چه نمازي است كه سبحان ربي اعلي و بحمده و سبحان ربي العظيم و بحمده اصلا نمي داند چه داريم مي‌گوييم غير المغضوب عليهم در روز چند تا كار مي‌كني كه مردم از دستت عصباني مي‌شوند؟  از دست تو آن وقت مي‌گويي غير المغضوب عليهم يعني چه سبحان ربي اعلي يعني پروردگار اعلي من تويي برترين نقطه عشق من توي من به خاطر تو است كه كار مي‌كنم به خاطر هيچ كس ديگر نيست كه كار مي‌كنم آن وقت اين معني تقويت مي‌شود . صبح چقدر خوب است كه آدم آن شعر انگليسي مي‌گويد كه : صبح ها دم درگاه هستي بنشين و يك نگاهي به پروردگارت بكن بعد برو سركار همان نماز است . و بنابر اين مي‌فهمد كه چرا بايد بخواند و چقدر به دردش مي‌خورد و نيرومند مي‌شود در اين راه طولاني آپوليون ديو است مي‌خواهد آدم دستش را بكند در جيبش بدهد به يك نفر ديو گرفته مي‌گويد دست نكني جيبت ها يك دانه مي‌زنم تو گوشت زنت را در تنگي قرار بده. گفتند يك كسي اين قدر خسيس بود كه وقتي مي‌رفت مسافرت مواقعي كه مي رفت مسافرت پنير را مي‌كرد تو شيشه مي‌گفت نانتان را بماليد به شيشه بخوريد و يك مدت كه رفته بود مسافرت اين شيشه را گذاشته بود تو گنجه در گنجه را هم قفل كرده بود وقتي آمد گفت شما اين مدت چه كار مي‌كرديد ؟  مي‌گفتند ما نانمان را مي‌ماليديم به گنجه مي‌خورديم . گفت مي‌مرديد 4 روز نان خالي مي‌خورديد ؟  اين يك ديوي است اين آقا را گرفته نمي گذارد اين شكوه بخشش و سخاوت را حس كند . اين سخا شاخي است از سرو بهشت  واي آن كو كس چنين شاخي بهشت ترك لذت ها و شهوت سخا است يكي ممكن است بگويد من چيزي ندارم كه سخي باشم .  تر ك لذت اينها را من نمي‌خواهم .  اين مال تو اين لذت را من نمي برم تو ببر ترك لذت ها و شهوت سخا است  هر كه در شهوت فرو شد بر نخواست بنابراين اين ها را هم كه اين سخن را نقل كردند از حضرت زرتشت كه در هنگام مرگ مي‌فهمي كه چقدر ثروت داري و چي داري با خودت مي‌بري و چقدر خوب است كه آدم آن موقع ثروت مند شود . نگاه كه مي‌‌كند به خودش حظ كند . چون كه روم در لحد زان قدحم كن جهيز جهيزيه من آن عشقي است كه به پروردگارم داشتم . پياله بر كفنم بند تا سحر گه حشر  به مي‌ز دل ببرم هول روز رستاخيز  حالا برسيم چند كلمه از قرآن نازنين صحبت كنيم .  مصطفي را وعده داد الطاف حق  اين كتاب ها را همه را بخوانيد انجيل حضرت عيسي را بخوانيد داستان هاي زيبايي است . كتاب هايي در اين زمينه ها است درباره اينها نوشته شده . چرا ؟ براي اينكه اينها متصل است به سخنان آسماني همان ها است يعني نهاذ الله في صحف الاولي در قرآن است كه آدم خوب كيست ؟ آدم خوب آدمي است كه يكي از مشخصاتش والتبع ابراهيم حنيفا تبعيت مي‌كند .  ما تبعيت مي‌كنيم از عيسي موسي از همه اينها تبعيت مي‌كنيم آن كه چون صد آمد نود هم پيش ما است همه را شامل مي‌شود .  مصطفي را وعده داد الطاف حق  گر بميري تو نميرد اين سبق من كتاب و معجزت را حافظم بيش و كم كن را ز قرآن رافضم  تو مترس از نسخ دين اي مصطفي  تا قيامت باقي اش داريم ما  هست قرآن مر تو را همچون عصا  كفرها را بر درد چون اژدها  اگر قبول نمي‌كني كه موسي عصا را انداخت اين تفسير دارد ببين اين عصا را بياندازد هزار تا دروغ كه آدم ها بگويند يك حقيقت بيايد همه را مي‌بلعد براي چرا باور نمي‌كنيد كه مي‌تواند همه را ببلعد فاذا جاء موسي فالقا العصا فاذن يلخف ما يعفكون تمام آن دروغ ها را بلعيد آن عصا اين عصا چيست ؟ عصاي حقيقت وقتي يك حقيقتي فاش مي‌شود بيان مي‌شود تمام آن دروغ ها و تبليغات و چيزهايي كه يك عمر گفته بودند همه را مي‌بلعد توبه عصاي موسي است هز ار تا كار بد آدم كرده باشد تو به را مي‌اندازد جلو همه را مي‌بلعد يك مرتبه اينها همه عصاي موسي است . مولانا گفته است كه : چوب جسم خشك خود را كه مانند عصا است  در كف موساي عشقش معجز صعبان كني ما مي‌توانيم اين چوب خشك را اين وجود خشك خودم را كانه خشب بالسنده كه در مورد منافقين گفته شده اين را ما مي‌توانيم چوب جسم خشك خود را كه مانند عصا است در كف موساي عشقش معجز صعبان كني مي توانيم بياندازيم تمام اين ديوها را بخورد  هست قرآن مر تو را همچون عصا كفرها را بر درد چون اژدها تو مترس از نسخ دين اي مصطفي  تا قيامت باقي اش داريم ما  حرف قرآن را مدان كه ظاهر است  زير ظاهر باطني هم قاهر است  زير آن باطن يكي بطن دگر خيره گردد اندر آن وهم و نظر زير آن باطن يكي بطن سوم كه در او گردد خرد ها جمله گم  بطن چهارم از نوي خود كس نديد  جز خداي بي نظير بي نظير قرآن بيش از ساير كتب آسماني بر ادبيات جهان تاثير گذاشته  . چون ادبيات جهان همه متاثر از كتب آسماني است حتي گفته اند كه اساطير ميتولوژي يونان و كشورهاي گوناگون كه قديمي ترين و پر مغز ترين داستان ها است.  داستان هاي خيلي پر مغزي است در اساطير يونان آنها را هم من توصيه مي‌كنم بخوانيد به خصوص كتاب ميتولوژي خانم هاميلتون كه خيلي به زبان ساده اي نوشته شده داستان تايتانيك و زحل و داستان اينكه چه طور يك مرتبه الهه عشق الهه خرد در اساطير يونان زن است ناگهان همه متولد مي‌شود از مادر اين مغز زئوس پريد بيرون يك مرتبه مسلح با تمام قدرت  خرد چشم جان است چون بنگري تو بي چشم شادان جهان نسپري كسي كو خرد را ندارد به پيش  دلش‌گردد ازكرده‌خويش‌ريش  خرد زنده جاوداني شناس فردوسي خيلي راجع به خرد بحث كرده اگر كه نگاه كنيم مي‌بينيم كه اساطير برمي‌گردد به كتب آسماني مي‌بينيم كه خيلي تاثير گذاشته مثلا جمشيد همان داستان سليمان است پدرش تهمورث ديو بند بود ما هم بايد ديو بند باشيم . پس شاهنامه براي چي مي‌خوانيم ؟ شاهنامه براي اين مي‌خوانيم كه ديو را اسير كنيم . ما اگر قرار باشد هر روز ديو ها لگدمان بزنند . پس ما فرزند شاهنامه نيستيم . فرزند خلف فردوسي نيستيم . فردوسي آمده نشان داده كه چه طور ديو ها را در بند كرد.  مثل تهمورث ديو بند از هوشنگ شروع مي‌شود سيامك شكست مي‌خورد براي اينكه نمي‌داند چه طور با ديو مبارزه كند . بعد هوشنگ موفق مي‌شود و تهمورث و جمشيد كاملا مسلط مي‌شود بر همه ديوها، ولي خودش ديو مي‌شود يك لحظه آدم غافل باشد تمام ديو ها را اسير مي‌كند خودش ديو مي‌شود . غرور مي‌گيرد  پاكي و تقوي را پيدا كرده و عباداتش را به جا آورده همه كارهاي خوب را كرده و حالا مبتلا شده بنده در آنجا اين كار را كردم و مردم توفيق پيدا نمي كنند اين آدم ديو مي‌شود ، فكر مي‌كند كه من كار خوب كردم ، ديو است اصلا ، آدم بايد فكر كند كه من توفيق پيدا كردم چه سعادتي بوده كه به من نصيب كردند كه به ما اين توفيق و اجازه را دادند كه تو كار خوب بكني همه اين توفيق را پيدا نمي كنند ، وقتي آدم كار خوب مي‌كند بدهكار مي‌شود ،چرا ؟ براي اينكه بايد شكر كند كه خدايا من كجا و يك همچين گوهري كجا ؟ رحمت تو كه به مردم رسيده از طرف من من چه شكرانه اي بكنم  ؟ اولش اين است كه حاضق باشي و اين را به خودت منصوب نكني يك عبارتي است در قرآن كه خيلي زيبا است در مورد بدي و هم در مورد خوبي ما مي‌گوييم كار خوب كردن فعلش كردن است كار بد هم فعلش كردن است . كار بد كرد كار خوب كرد اما در قرآن مي‌گويد الذين احسنوا الحسني كساني كه حسني را انجام دادند ، منتها به نيكوترين وجه انجام دادند منتها آدم بايد خوبي را خوب انجام بدهد . بهترين راه انجام دادن خوبي اين است كه تو نبيني آن خوبي را و به خودت منصوب نكني بگويي كه هر نيكي ام از تو است هر زشتي از ذات من است و شعار من آن زشتي ها مال من است و بدي ها هر چه است مال من است و خوبي ها مال تو است بنابراين در مورد بدي هم همين طور بدي را هم آدم مي‌تواند خيلي بد انجام بدهد و هم خيلي خوب انجام بده چه موقع بدي را بد انجام مي‌دهد موقعي كه وقتي بدي را انجام مي‌دهد بد نمي داند . الذين كذبو باياتنا ثم كان عاقبت الذين عصا سوا ان كذبوا بايات الله كساني كه كار بد را بد انجام مي‌دهند كار بد را خيلي بد انجام مي‌دهند و بدي‌اش چيست اين است كه كار بد را مي‌كند و بد هم فكر مي‌كند كه خيلي كار خوبي كرده . وهم يحسبون انهم يحسنون صنعا خيال مي‌كنند كار خوب هم كردند اين خيلي بد است كه آدم كار بد بكند و اگر توبه كند مثل آدم توبه كند و برمي‌گردد و پذيرش پيدا مي‌كند در پيش پروردگارش پس الذين احسن الحسني و آنجا عرض شود كه عصا السواي يعني بدي را بد انجام مي‌دهند . اين تاثيري كه ادبيات جهان پذيرفته از كتب آسماني روشن است يعني شما بهترين اوج ادب هند در ادبيات هند اوپانيشاد هست كه من امروز ديدم كه خوشبختانه در كتابخانه اينجا داريد اوپانيشاد را دار الشكوه نوشته دار الشكوه پسر شاه جهان است و شاه جهان هم همان كسي كه تاج محل را ساخته و تاج محل هم تبلور عشق يعني دوستت دارم را با مرمر نوشتند آنجا و به قدري اين شكوه عشق را زيبا نشان داده و معمارانش ايراني هستند و شيرازي و ترك و اينها بودند و ايرانيان بودند و اين بنا كه اولا معني عشق در زندگي شاه جهان پادشاه حالا خوب يك زنش مرده كه مرده آن هم بعد از اينكه حالا قبل از ازدواج بعضي عشق ها خيلي داغ است بيشتر عشق هايي كه داغ است اصلا به ازدواج نكشيده و هميشه گفتند كه اول آشنايي مان حرف ها چه شاعرانه بود آخرش اين طوري مي‌شود ، ولي شاه جهان ازدواج كرده با يك دختر ايراني هم بوده به نام ممتاز محل عاشق اين دختر بوده 14 تا فرزند داشته از او حالا بنا به روايات مختلفي كه گفتند فرزندان متعدد داشته و بعد از اين همه مدت وقتي كه ناگهان اين زن بر اثر يك بيماري فوت مي‌كند مي‌رود تو يك اتاقي و مي‌گويد من ديگر غذا نمي‌خورم تا بميرم و پادشاه عالم هم است و عشقش اين قدر قوي بوده بعد از 20 سال 30 سال زندگي كردن بعد به او مي‌گويند شما به جاي اينكه اين كار را بكني بيا يك بنايي بساز به ياد اين عشق و اين تاج محل ساخته شده و پسر اين آدم بايد يك همچين عاشقي باشد كه اين كار را بكند . هر پادشاهي پسرش توفيق پيدا نمي كند كه يك همچين كاري بكند اين دارالشكوه مي‌آيد و كتاب اوپانيشاد را ترجمه كرده در همان دوران صفوي بوده در ايران ترجمه مي‌كند از سانسكريت به زبان فارسي و بعد هم اخيرا چاپ شده . دكتر چاراچند رويش كار كردند اينها را من توصيه مي‌كنم اوپانيشاد ، مهابهارات ، ‌رامايانه اينها را بخوانيد ،‌ ولي نقطه اوج ادبيات هند كه نمايش نامه شاخونتالا است ، اين باز متاثر است از همين كتاب گيتا گيتا را حتما بخوانيد . گيتا يك كتاب كوچكي است حدود 150 صفحه بيشتر نيست ،ولي مهم‌ترين مطالب عرفاني هند در آن كتاب است و خيلي كتاب با ارزشي است كتاب گيتا همه كتب آسماني اين طور اثر گذاشتند . دايبر كتاب مقدس روي شكسپير اثر گذاشته و اساس كتاب بهشت گمشده ميلتون ولي اين مقداري كه قرآن روي ادبيات پيروان اين ديانت اثر گذاشته هيچ جا نمي بينيم كه يك كتاب اين قدر اثر گذاشته باشد بر ادبيات كه قدم به قدم شما حضور ادبيات را در قرآن حس مي‌كنيد حالا من چون فرصت زيادي نيست اول يك غزلي از مولانا بخوانم كه مولانا همين طور دارد با قرآن شعر مي‌گويد :  بانگ آيد هر زمان زين نه رواق نيلگون  آيت انا بنيناها و انا موسعون  مي گويد هر روز اگر به آسمان گوش بدهي اين آيه را دارند مي‌خوانند كه ما اين را خلق كرديم و ما داريم وسعت مي‌دهيم و انا موسعون حالا بعضي ها مي‌گويند اين اشاره به تئوري است كه من زياد به اين مسائل نمي‌پردازم براي اينكه قرآن سراسر معجزه است و نيازي نيست كه تئوري هاي زمان را معلوم هم نيست درست باشد آنها را در خودش جا داده باشد .  بانگ آيد هر زمان زين نه رواق نيلگون آيت انا بنيناها و انا موسعون چشم بود اين بانگ را بي گوش ظاهر دم به دم  عابدون الحامدون الساعهون السابعون باز اين هم آيه قرآن است . نردبان حاصل كنيد از ذي المعارج برويد در خانه خدا در بزنيد بگوييد يك نردبان بده ما مي‌خواهيم عروج كنيم مي‌دهد به شما نردبان دارد به شما مي‌دهد نردباني كه بايد برود آسمان با چوب نمي توانيد شما بسازيد كه  نردبان حاصل كنيد از ذي المعارج كي تراشد نردبان عرش نجار خيال  ساخت معراجش معراج هم به معني نردبان است  ساخت معراجش دم انااليه الراجعون  از آن انااليه الراجعون بايد بگيري نردبان حاصل كنيد از ذي المعارج بر رويد  تعرج الروح اليه و الملائك اجمعون همان طور تا آخر كه مي‌گويد بنگر آن باغ سيه گشته ز تافت  طائف باغ ايشان سوخته و هم نائنون در آن داستان آن دو تا برادر اينها آن هايي است كه آشكار است و آنهايي كه آشكار نيست كه ظاهر آيه در آن نيست ولي مطلب آيه در آن است  نگفتمت مرا آنجا كه در بلاد نهند نگفتمت مرا آنجا كه منتهات منم  نگفتم كه سرمايه حيات منم  الم اعهد اليكم يا بني آدم لا تعبد الشيطان  من به تو نگفتم شيطان را عبادت نكنيد من را عبادت كنيد مكن به تو گفته بودم اينها را هر چه مي‌خوانيم از اول مثنوي از همان بشنو از ني يعني بشنو از آن كسي كه مي‌گويد ما ينطق عن الهوي ني يعني ما ينطق عن الهوي يعني از هواي خودش صحبت نمي‌كند ني كاره اي نيست هر چه دميدن آن را مي‌زند ني آن دم نايي است ني نواز يكي ديگر است عاشقان مانند ناي و عشق همچون ناي زن  تا چه ها در مي‌دمد هر دم در اين سرناي تن  ظهور قرآن در ادبيات حالا از فردوسي گرفته كه حالا كمتر به نظر مي‌آيد چون همش فارسي گفته مطالب قرآني كه آن جوهر اصلي قرآن است آن جا ديده مي‌شود يعني مبارزه دائمي بين انسان و ديو و مبارزه با شيطان و اين كه ان تنفتحضوا عدوا اين دشمنتان است شما هم به عنوان دشمن با آن رفتار كنيد با آن دوستي نكنيد آن عدو را دوست خودتان قرار ندهيد فردوسي زيبا ترين تعبير را كرده است كه ما در كجا هستيم من گفتم ما در بيابان هستيم ممكن است كسي بگويد در دريا هستيم اين هم درست است  شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حائل كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها خردمند گيتي چو در يا نهاد برانگيخت چون موج از او تند باد چو هفتاد كشتي در او ساخته  هفتاد يعني اديان گوناگون مكاتب گوناگون چو هفتاد كشتي در او ساخته همه بادبان ها بر افراخته مرحوم پدر گفته اند :  در كشتي دين نشين كز اين دريا رفتن به اميد بحر پيما نيست بيا تو كشتي نوح يار مردان خدا باش  كه در كشتي نوح هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را  حافظ از دست منه دولت اين كشتي نوح  ور نه طوفان حوادث ببرد بنيانت بيا تو كشتي مي‌گويد كه نه من مي‌روم بالاي كوه من يك ميليون دلار به دست مي‌آورم خودم را نجات مي‌دهم نمي‌تواني نجات بدهي لا عاصم اليوم پسر نوح گفت من مي‌روم بالاي كوه گفت اين آب مي‌آيد همه را مي‌گيرد تو نمي تواني جايي فرار كني بيا تو كشتي هيچ راه ديگري نيست بيا تو كشتي من ركب نجاه هر كس سوار اين كشتي شد نجات پيدا كرد و من تخلف غرق و هر كس كه مخالفت كرد غرق مي‌شود  چو هفتاد كشتي در او ساخته  همه بادبان ها بر افراخته  ميانه يكي خوب كشي عروس  اين ها همه كشتي هستند و بادبان دارند ولي يكي از اينها نمونه است عروس تشبيهي است كه از قرآن مي‌كنند مولانا قرآن را به عروس تشبيه كرده و سنايي قبل از او مي‌گويد :  عروس حضرت قرآن نقاب آن گه بر اندازد  كه دار الملك معنا را مجرد بيند از غوغا  ما بايد اول عيال الله را كه خلق خدا هستند به اينها برسيم و يواش يواش به تدريج ممكن است گوشه چشمي به ما بكند و جمالش را چيزي نشان نمي‌دهد عروس حضرت قرآن نقاب آن گه بر اندازد  كه دار الملك معنا را مجرد بيند از غوغا  نمي‌آيد جلوي همه نقابش را بردارد كه بنابراين اين عروس نازنين را كه يكي از تعبيرات زيادي است كه از قرآن كردند در آن ميانه يكي خوب كشي عروس فردوسي گفت  يك كشتي خوبي است كه عروس است  ميانه يكي خوب كشي عروس بر آراسته همچو چشم خروس چشم خروس هم خيلي هم زيباست اگر دقت كنيد يك شكوه و زيبايي خاصي دارد ميانه يكي خوب كشي عروس بر آراسته همچو چشم خروس  پيامبر بدو اندرون با علي  در آن كشتي هم پيغمبر و علي است مولانا هم همين حرف را آنجا كه حكايت كرده كه من به معراج رفتم و جبريل آمد جبريل رسيد طوق در دست كز بهر تو آسمان نظر بست مولانا هم اين را گفته همان معراجي كه پيامبر گفته ما هم مي‌توانيم اين را بگوييم ما بايد كه به معراج برويم مي‌گويد  : صبحدم گشتم چنان از باده انوار مست  كافتاب آسا فتادم بر در و ديوار مست  جبريل آمد براق آورد گفتا بر نشين جام در دست اند بهرت منتشر بسيار مست  بر نشستم برد بر چرخم براق بد سير ديدم آن جا قطب را با كوكب سيار مست در گشادند آسمان را و به پيشم آمدند  ابشرو گويان .....  ملائك مي‌آيند مي‌گويند ابشرو بالجته اللتي كنتم توعدون بشارت داد بر شما اگر كه الذين قالوا ربنا الله ثم الستقاموا تتنزل عليهم الملائكه فرشته نازل مي‌شود بر شما فرشته در آسمان است و زمين و گفت كه در آسمان را باز مي‌كنند آسمان در ندارد ولي دارد و فتحت السما آن روزي كه ابواب آسمان را باز مي‌كنند آدم مي‌فهمد الان مي‌گويد در ندارد كه باز مي‌شود يك روزي در هايش باز مي‌شود و ما علم مهر و اب ريزنده اي كه حيات بخش است آن در يك روزي باز مي‌شود .  در گشادند آسمان را و به پيشم آمدند  ابشرو گويان ملائك جمله از ديدار مست  بعد مي‌گويد همين طور من رفتم آن جا و در پي درياي اعظم كشتي ديدم در او احمد مرسل به حال و حيدر كرار مست دست من بگرفت حيدر اندر آن كشتي نشاند  بگذرانيدم از آن درياي گوهر بار مست تا يك جايي آمدم و از يك جايي با حضرت عيسي آمده و مي‌گويد از سپهر چهارمين روح الله آمد پيش من  بعد با هم دست هم را گرفتيم و  بحر ظلمت ماند از پس بحر نور آمد به پيش تازه حجاب هاي ظلمت را كه گذاشتيم كنار حجاب هاي نوراني آمد  بحر ظلمت ماند از پس بحر نور آمد به پيش عقل گفتا بگذر از وي تا رسي در يار مست  اين حجاب را هم ولش كن و چشمت سورمه ما ذاق البصر بايد داشته باشد ما ذاق البصر پيغمبر آن شب چشمش خيره نشد به آن نورها كه الان به چشم ما هم افتاده به آن نورها خيره نشد كه نتواند آن معشوق را ببيند بلكه يك جهت به آن معشوق نگاه كرد  ما ذاق البصر زلف ان شق القمر عجاز آن روي چو ماه  كهل ما ذاق البصر در ديده بيناي اوست بنابراين آن شب در آن شب معراج كه مولانا هم اشاره كرده و فردوسي هم همين را مي‌گويد كه حيدر يعني مقام ولايت حالا شما نگوييد كه گوته چه طوري گوته كه نمي‌شناخته چرا مي‌شناخته حضرت مولا را همه مي‌شناسندش آدم همه اسم ها را بلد است آدم آن است كه همه اسم ها را بلد است آدم محدود نمي‌شود به يك چيزي گفت و قلنا يا آدم انبوه باسمائهم اسم هاي اينها را بهشان ياد بده آدم است كه تدريس اسماء مي‌كند اسماء الله ، يعني چي اسماءالله نه اينكه بگويد يا حزيم يا ودود اينها نيست يعني بايد مرحله به مرحله تمام مراتب هستي را طي كنيم مقام ودود و دوستي و عشق را بفهميم مقام مهيمن كه آدم سايه اش را بياندازد بالاي سر كسي و زير بال و پر خودش كسي را بگيرد ، معني مهيمن و غفور و ستار العيوب را بفهميم و گرنه چه چيزي دارد كه آدم فقط اسم ها را بفهمد و برود آدم ضمنا از خصوصياتش اين است كه منشا همه اسماء است آدم نبايد برود و محدود شود و بگويند كه ما را مي‌گذارند در يك قوطي و آخرش ايسم اضافه مي‌كند .  آدم بايد آزاد باشد هر جا كه است عاشق نيكويي باشيد هر جا كه است به هر زبان كه گويند خوش است به همه زبان ها آن حيدر را گفت كه اي كه گفتي فمن يمت يرني جان فداي كلام دلجويت تو گفتي كه هر كسي بميرد اول من را مي‌بيند چرا كه هر كسي كه پايش را از اين دنيا مي‌گذارد بيرون اول مي‌فهمد كه كجاست كل الداخرون كه در قرآن گفته بعضي ها گفتند كه همه در مقابل آن انسان كامل يك چيزي كسر دارند و آن را مي‌بينند و گوته هم عاشق آن است و فكر نكنيد كه مقام ولايت مقام ولايت عشق است چه به اسم حيدر باشد و چه به اسم كرار چه به اسم مولا علي ابن ابي طالب باشد هزار تا اسم ديگر هم دارد آن عشق فكر نكنيد كه فقط بايد اين به گوشش خورده باشد . به هر حال اگر ما بررسي كنيم كه تمام ادبيات فارسي پر شده از توحيد و قرآن از قيامت و معاد و مرگي كه لذت بخش است و اصلا هيچ هراسي ندارد مومن از مرگ خلاص شدن از زندان يا آن شاعر ديگر انگليسي گفته كه مرگ چيزي نيست كه كسي را آزار بدهد مرگ يك در كهنه است كه به يك باغ بزرگي باز مي‌شود در كه مهم نيست ، شما ديديد كاشان و شيراز و اينها آدم يك وقتي مي‌بيند كه يك در كهنه قديمي است باز مي‌كند مي‌بيند باغ و سبزه و جويبار و همه چيز است در آن باغ اين فقط يك در قديمي است اين مرگ يك در كهنه قديمي است كه آدم يك چيزي نيست كه كسي را برنجاند و آزار بدهد مرگ فقط يك در قديمي است كه به يك باغ بزرگي باز مي‌شود اين قدر تعبيرات زيبا از مرگ شده در قرآن كه زيبا ترينش اين است كه ثم تردون الي عالم الغيب دارند مي‌برندت پيش عالم غيب مي‌روي پيش پروردگارت و من كان يرجوا لقاء ربه آدرس هم داده گفته كه تشريف بياوريد منزل ما و اگر كسي آرزو دارد كه من را ببيند رجا و اميد دارد كه من را ببيند فليعمل عمل صالحا بايد كار خوب بكند ،‌ فقط نمي تواند حرف بزند فليعمل عمل صالحا و لا يشرك بعباده ربه احدا و هيچ كس را با عبادت پروردگار شريك نكند مي‌بينيم كه معاني قرآن كه هم اخلاق قرآني سعدي و مولانا پر از اخلاق قرآني كه اين چهار جو كه مي‌گويد جوي خمر و و خلد و جوي آب و جوي شير نيست جز خلق لطيف دلپذير اگر تو خلقت دلپذير شد يكي نهري از عسل جاري مي‌شود از وجودت و مردم حظ مي‌كند از آن شيريني و نهري از زبان تو جاري مي‌شود كه اين گوشت پاره كه زبان آمد از او  مي‌رود سيلاب حكمت همچو جو  خداوند از زبان عسل جاري مي‌كند اگر ما دلمان صاف شد و يكي مي‌گفت راه خوب سخن گفتن چيست گفتم در قرآن آمده و من احسن قولا چه كسي خوش گفتار تر است از آن كسي كه من يدعوا الي الله كسي كه مردم را به خدا دعوت مي‌كند كسي كه بگويد مردم برويد پيش خدا منتها نه يك خداي توهمي واقعا عاشق باشد و مردم را به خدا دعوت كند بنابراين من توصيه مي‌كنم همه عزيزان را حالا مي‌خواستم صد تا داستان بخوانم اين داستان هر كدامش يك آيه است حالا من يك دانه را ختم مي‌کنم به اين داستان يوسف كه آمد از آفاق ياري مهربان يوسف صديق را شهر ميهمان يك دوست قديمي داشت يوسف آمد آشنا بودند وقتي كودكي بر ساده آشنايي متكي ياد دادش جور اخوان و حسد گفت برادرانت با تو چه كار كردند گفت هيچي با من كاري نكردند با خودشان كاري كردند هر كسي بدي كند به خودش كرده با ديگري مي‌تواند كسي كار بدي كند  آمد از آفاق ياري مهربان  يوسف صديق را شهر ميهمان  آشنا بودند وقتي كودكي  بر وساده آشنايي متكي  ياد دادش جور اخوان و حسد گفت او زنجير بود و ما اسد عار نايد شير را از سلسله ما نداريم از رضاي حق گله شير را بر گردن ار زنجير بود بر همه زنجير سازان مير بود  بعد قصه گفتنش گفت اي فلان  گفت چون بودي تو اندر قعر چاه  گفت همچون در مهاق و كاست ماه  گفت ماه وقتي كه هلال مي‌شود غصه نمي خورد كه 4 روز ديگر بدر مي‌شود  در مهاق ار ماه نو گردد دو تا  ني در آخر بدر گردد در سما بعد قصه گفتنش گفت اي فلان  گفت چه آوردي تو را ما ارمغان  گفت سوغاتي چه آوردي دست خالي كه آدم نمي رود پيش مهمان بايد حتما يك چيزي ببري برايش در بر ياران تهي دست آمدن هست بي گندم سوي طاعون شدن  آدم برود آسيا ولي گندم با خودش نبرده باشد تو آمدي اينجا چه كار كني بايد گندم بياوري اينجا آرد كني  در بر ياران تهي دست آمدن هست بي گندم سوي طاعون شدن  گفت من بس ارمغان جستم تو را گفت من فكر كردم راي تو چه بياورم واقعا بعضي ها را آدم مي‌ماند هديه برايش چه بخرد خدا چه هديه اي ببرد گفت من بس ارمغان جستم تو را  ارمغاني در نظر نامد مرا  زيره را من سوي كرمان آورم گر به پيش تو دل و جان آورم نيست تخمي كندر اين انبار  نيست غير حسن تو كه آن را يار نيست  گفت ديدم چيزي در عالم زيبا تر از جمال يوسف نيست بنابراين گفتم يك آينه بياورم برايت  آينه آوردمت اي روشني تا ببيني روي خود يادم كني آينه هستي اش چو باشد نيستي نيستي بگزين گر ابله نيستي اگر همه اين گرد و غبار را پاك كني آينه مي‌شوي و الا آن روزي كه هيچ فايده اي ندارد نه برادري سودي دارد ، نه پدري سود دارد . گفتند يكي از ائمه معصومين گريه مي‌كرد گفتند تو چرا گريه مي‌كني ، پدرت علي ابن ابي طالب مادرت حضرت فاطمه زهرا ، گفت تو اصلا وضعت سكه است ،‌گفت اينها را اصلا توجه نمي‌كنند آنجا فقط عمل من را نگاه مي‌كنند ، گفت يوم ينفخ في الصور روزي كه در صور مي‌دمند ما مي‌گوييم ، ما مثلا سيديم اينها را همه را حذف مي‌كنند يوم ينفخ في الصور فيومئذ لا انسا و بينكم هيچ نسبتي بين شما نيست نه كسي پدر كسي است نه كسي مادر كسي است هيچ ارتباطي بين ماها نيست . بنابراين در آن روز كه لا ينفع مال و لا بنون هيچ نه مال و فرزند و نه هيچي به درد نمي خورد الا من عطي الله بقلب سليم مگر كسي يك دانه قلب سالم و پاك مثل آينه بياورد آنجا كه در آن آينه همين به درد مي‌خورد انشاءالله اين توفيق را همه مان پيدا كنيم كه اين ادبيات آكنده از لطائف قرآني را قدر بدانيم و انس بگيريم با آن و انشاءالله از اين تعاليم به آن معشوق برسيم والسلام .   سخنراني دكتر الهي قمشه اي تاريخ : 22/10/84 از ساعت : 19 : 23 الي 54 : 23 به مدت : 35 دقيقه   منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html   موضوع سخنرانی :مولانا070489 http://old.n-sun.ir/andishmandan/alahi/572--070489.html موضوع سخنرانی :  مولانا به نام خدا قصد دارم امشب بگویم مولانا جامع.... حسین الهی قمشه اي Sun, 27 Jun 2010 19:18:55 +0430 موضوع سخنرانی :  مولانا به نام خدا قصد دارم امشب بگویم مولانا جامع همه اطوار هستی است چون سبک مولانا سبک عشق است . چون اطوار دارد یعنی عاشقی و اگر کسی عاشق شد هم به کمال و هم به تمام می رسد. اگر عاشق نشود در یکی از دایره ها می ماند. عشق نامتناهی است . اگرخیلی عاقل و زیاده خواه باشیم باید عاشق شویم و در عین حال همه چیز را داریم و هیچ چیز را از دست نمی دهیم . سبک کلی همه شاعران عارف ما سبک عشق است . عشق در حقیقت بندگی است و گاهی عاشق تاج عشق را بر سر دارد و در عین حال بیرون از این دو است . هر گاه همه عناصر هستی در وجود شما پیوند خورد و یک چیز شد ، آن عشق است . عشق وحدت بخشیدن به همه عناصر هستی هر چه در جای خود است . پروفسور آراسته درباره مولانا می گوید : در این مرد انسانیت به مرحله کمال رسیده است . اگر ارزش شئ هنری به هنر آن باشد نه به ماده اش ، آن اثر هنری تر است . برنارد شاو یکی از طنز نویسان اوایل قرن بیستم که از جامعه اشرافی انگلیس انتقاد دارد می گوید : " کمتر انگلیسی است که مرکز خانه او آشپزخانه و اصطبل نباشد ، با اینکه این آدم بسیار خوب و شرافتمندی است . مثنوی به طور کل با اینکه همه چیز را مطرح می کند از موضوع اصلی هیچگاه خارج نمی شود . مولانا نیز با اینکه رمانتیک است همه عناصر کلاسیک را در خود جمع کرده است .قرآن با وحدت و کثرت سروکار دارد. کثرت در حقیقت از عناصر شیطان است و شیطان انسانها را متکثر و متفرق می کند. این تکثر و تفرقه باعث جنگها در طول تاریخ شده است . عالم پر از نعمت است که می توانیم از این نعمتها برخوردار شویم اما خودمان میله هایی در اطراف کشیده ایم و از گرسنگی در حال مرگ هستیم . در کتب آسمانی پیام اصلی قرآن این است که یک خدا بیشتر نیست در نتیجه این همه تکثرا ت تجلیات همان یک خدا است . که او ، اول ، آخر ، ظاهر و باطن است . اوست که تمام عالم را یکی می کند. آسمان ، زمین ، ابرها همگی آیاتی از آیات خداوند است جهت ایمان بیشتر تمامی انسانها . راجع به اینتی گریشن درونی و اینتی گریشن بیرونی تمام سخن مولانا در این است که چه کنی گه دنیا را یکی ببینی و تمام پریشانی را چگونه به هم وصل کنی .این درصورت وجود وحدت است که پیام اصلی قرآن نیز می باشد. اگر قدرت ، مقام یا اسم هر چیز دیگری را در لحظه اضطراب و پریشانی ببرید آرام نمی شوید .اما اگر اسم خدا را ببرید آرام می شوید ، چرا که او نامتناهی است . مولانا می گوید: " همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد دوهزار در خون بها گشودم دو هزار خو چشیدم  چو شراب سر خوش تو به سرو لبم نیامد " در حقیقت برای تشریح سبک مولانا باید تک تک شعرهای او خوانده شود. مولانا می گوید :"  مثنوی ما دکان وحدت است ،  مثنوی دکان عشق است ای پسر. عشق از یک نظر دکان است چون جنس دارد ، از یک نظر دکان نیست چون نمی فروشد بلکه عشق عطا می کند .در جای دیگر می گوید : " شکر که روی تو را هر طرفی مشتری است "  یعنی عطای ما مشتری دارد و جنس باید خودش حرف خود را بزند و احتیاج به تبلیغ نداشته باشد . دو حس درونی و بیرونی باعث بروز عشق می شود . قبل از عاشقی انسان شخصیتهای متفاوتی دارد . مولانا می گوید در وجود ما گاو و گوسفند و همه حیوانات خواب هستند . چنین انسانی هم به خود ، هم به دیگران آسیب می رساند . علم انسان باید ذاتی باشد نه اینکه عارفی باشد. انسان باید از درون ساخته شود . چرا بسم الله الرحمن الرحیم را انتخاب کردیم ؟ گفت : همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد . در حقیقت سر زلف او همه جا هست سخنرانی دکتر الهی قمشه ای پنج شنبه 17/06/1384 ساعت 13:30 منبع :سایت صداو سیما منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html   موضوع سخنراني : آرزو كنيم كه انشاءالله ... http://old.n-sun.ir/andishmandan/alahi/569--.html موضوع سخنراني :  آرزو كنيم كه انشاءالله همه ما آدم باشيم به نام خدا اول سلام كنيم به حضرت حوا و آرزو كنيم كه انشاءالله.... حسین الهی قمشه اي Sat, 26 Jun 2010 19:53:46 +0430 موضوع سخنراني :  آرزو كنيم كه انشاءالله همه ما آدم باشيم به نام خدا اول سلام كنيم به حضرت حوا و آرزو كنيم كه انشاءالله همه ما آدم باشيم و در كنار حوا به سكون و آرامش برسيم . حوا اگر آن گوهر وجودش را حفظ كند و آن عالمي كه در وجود او خداوند نهاده كه يك عالمي است كه نظير عالم سكون و آرمش خودش است چون ساكي غير از خدا نيست در عالم لا ساكن سو الله ولي گفته در كنار اين مي‌توانيد ساكن شويد . يعني اين ساكن من است بنابراين اگر سلام كنيم به حضرت حوا و آن آيت الهي و آن سوره مباركه كوثر كه انا اعطيناك الكوثر يعني ما به تو كوثر عطا كرديم .پس بنابراين بايد شكر گذاري كنيم نماز پرستش است و پرستش هم يعني پرستاري پرستش يعني دورش بگردي پرستار چه كار مي‌كند مي‌آيد بالاي سر شما دعا مي‌خواند آب مي‌آورد، دوا مي‌آورد امكانات رفاه تان را فراهم مي‌كند و معاينه مي‌كند و تسكين مي‌دهد ، اين را مي‌گويند پرستش . وقتي ما مي‌گوييم خدا را پرستش كنيم يعني بايد دنبالش بگرديم ، هر جا كه است . از جمله اينجا خداوند نماينده دارد ، يعني گفته كه بندگان من دور آنها بگرديم به اين قرض بدهيد به آن كمك كنيد گفته من ذي الذي يقرض الله قرضا حسنا كيست كه به من قرض بدهد، خدا خودش را زده به اين مه به من قرض بدهيد خدا چه قرضي مي‌خواهد غني عن العالمين است ، ولي منظورش اين است كه بياييم به همديگر كمك بدهيم و همين حرف را در گوش حضرت حوا هم زد خداوند كه بدان من كمكت هستم و آن مرد نازنيني كه عاشق تو است آن دارد حضور من را اعلام مي‌كنم آن تجلي رحمت من است و تو هم يك تجلي ديگر از رحمت من هستي دو تايتان با هم مكمل و متمم هم ديگر هستيد ، چرا ما نيرويمان را صرف كشمكش و تعارض و مايي و تويي كنيم ، مي‌توانيم دو تامان با هم هم جهت و هم قدم شويم و موقعي به نهايت نيرو مي‌رسيم كه از يك طرف برويم .اگر يكي برود شرق و يكي برود غرب نه اين طرف مي‌رود و نه آن طرف و يك جاي ديگر مي‌روند دو تايشان كشيده مي‌شوند ، به يك راه ديگر مهم ترين سوالي كه در يك ازدواجي كه مي‌شود كرد اين است كه عزيزم تو كجا مي‌خواهي بروي كه آمدي خواستگاري من مي‌گويد كه من مي‌خواهم بروم پيش خدا من عاشق خدا هستم مي‌خواهم برگردم بروم پيش خدا مي‌گويد تو كجا مي‌روي، مي‌گويد من هم اتفاقا همين جا مي‌خواهم بروم آن وقت اينها با هم مي‌توانند يك عمر با خوبي و خوشي و حرمت و عزت با هم زندگي كنند . پدرم مي‌فرمودند كه پدر مابا مادر ما 50 سال يا حالا من يادم نيست كه چند سال بوده مي‌گفتند تمام طول مدتي كه آنها با هم زندگي كرده بودند گزارش كردند زياد عمري نكرده بودند گفتند كه يك بار نشده كه با هم جز با تعارف حتي كه ميل نفرموديد ، بفرماييد. يعني با حرمت و عشق با هم حرف مي‌زدند و هيچ وقت با هم نزاع و كشمكش نداشتند ، چرا ؟ براي اينكه هر دويشان دارند يك جا مي‌روند ، اگر من دارم مي‌روم پيش زيبايي دگر نمي توانم كار زشت كنم ، اگردارم مي‌روم پيش آن خوبي مطلق نمي‌توانم ديگر كار بد كنم كه فقط بايد كار خوب بكنم . بنابراين تو هم كه همان جا مي‌خواهي بروي بنابراين دوتايمان با هم يك نيرو مي‌شويم و چقدر قدرت پيدا مي‌كنيم مي‌توانيم هزار نفر را دنبال خودمان بكشانيم كه ما داريم مي‌رويم تو هم اگر دوست داري با ما بيا . چه بهتر كه انسان هادي راه بشود ، با اعمالش با عشقش با نوع زندگي اش ، بدون حرف كونوا دعاتا بغير السنتكم ، شما داعي الي الله باشيد مردم را به خدا دعوت كنيد بدون زبان مردم نا بينا كه نيستند . به قول نظامي مي‌گويد كه :  اين ز انصاف بود زور نيست  گر تو نبيني دگري كو نيست  مي‌بينند مردم بالاخره اگر كه آمدند حض كردند از زندگي شما آن وقت مي‌گويند كه شما ببخشيد دينتان چيست ؟ مذهبتان چيست ؟ عقايد و ايدئولوژي تان چيست ؟ ما هم ياد بگيريم ، ما مرديم از اين زندگي افسرده دلمرده شما چرا اين طور شاد و خوش و خرم هستيد در كنار هم چه كار كرديد ، اينها را برايشان توضيح دهيد كه ما مسافريم ، ما سالكيم ، ما عشقمان به همديگر معني اش اين است كه ما دو نفرمان داريم به يك نفر نگاه مي‌كنيم، عشق در هم نگاه كردن نيست ، با هم نگاه كردن است ، وقتي كه دو نفر با هم دارند به يك نفر نگاه مي‌كنند، اين عشق رخ مي‌دهد. چون ما فقط يك نفر است كه بايد به او نگاه كنيم لعلكم بلقا ربكم توقنون ، اينها را مي‌گويد من همه را برايتان مي‌گويم كه ايمان بياوريد كه شما بالاخره قرار است ، بياييد پيش من و ثم تردون الي عالم الغيب مي‌آييد ، پيش عالم غيب . بنابراين امشب مي‌خواهيم صحبت كنيم از كتب آسماني كه اين معاني را آوردند ، انبيا و بعد دنبالشان اولين و شاعران آسماني اين دعوت را آوردند كه تو درست است كه من فرستادمت آنجا . ولي حالا مي‌خواهيم با هم آشتي كنيم و چقدر آشتي بعد از قهر لذت بخش است و گاهي اين قدر لذت بخش است كه افراد حاضر هستند يك دعوايي بكنند كه بعد به آن لذت برسند . لذت آشتي بعد از قهر البته خوب نيست كه اين كار را بكند آدم ، ولي خوب گاهي پيش مي‌آيد ما اگر به هر بهانه اي بتوانيم يك تجديد ديدار بكنيم و بلقا او برسيم و من كانوا يرجوا لقا ربه هر كس كه اميدوارد برود پروردگارش را ببيند آنهايي كه اميد ندارند بروند اميدشان را پيدا كنند، به بهار نگاه كنند در قرآن است اين كه مي‌بيني كه من اين زمين مرده را تصير سحابا و سقناه الي بلد الميت هدايتش مي‌كنم اين ابر را بر مي‌انگيزم و بعد اين ها را هدايت مي‌كنم ، به يك زمين مرده‌اي بعد آن وقت وقتي كه فلما انزلنا علينا الماء وقتي كه آب را بر زمين نازل مي‌كنيم ، احترزت وربت و انبتت من كل زوج بهيج آن وقت است كه پر از شادي مي‌شود و درختان بهيج مي‌شود و پر از بهجت و شادي هستند و گل و سبزه كه مي‌آيد بيرون ، مي‌گويد اينها را من براي چي كردم براي اينكه لعلكم بلقا ربكم توقنون براي اينكه بداني كه بهاري است و اين را خاك را ديدي كه چه طور مرده بود زنده شد و تو هم مي‌آيي بيرون سرت را مي‌كني از اين عالم بيرون و ما را مي‌بيني .بنابراين اين دعوت عشق كه موضوع اصلي كتب آسماني اين است من توصيه كردم به همه عزيزان و خودم هم تا جايي كه مي‌توانستم اين توصيه را عمل كردم كه همه كتب آسماني كه منصوب است ، حالا 100 در صد 90 درصد بالاخره يك انتساب الهي دارد از سخنان كونفوسيوس گرفته ، از سخنان بودا به خصوص آن شعر معروف كرگدن بودا كه خيلي معروف است مي‌گويد شاخت را بگذار روي سرت و وارد جنگل عالم شو و از هيچ كس نترس چون شير به خود سپه شكن باش فرزند خصال خويشتن باش  و مي‌گويد كه دل از جهان بردار تا به همه آرزوهايت برسي عجيب است مي‌گويد اگر همه آرزوهايت آرزو را به سينه خواهم كشت تا نخيزد به خودنمايي‌ها اگر اين آرزو ها و اميال و خواست ها را زير پا گذاشتي به همه آرزوهايت مي‌رسي حافظ در يك بيت اين را خلاصه كرده حافظ علت اين كه اين قدر عزيز است و اين قدر محبوب واقع شده براي اينكه جوهر و خلاصه همه كتب آسماني پيشين را جمع كرده  ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد حافظ هم از آن مطربان است ريال چون حافظان كه قرآن را جمع مي‌كنند اين حافظ كه اينجا مي‌گويد منظور : بر آن مقام كه حافظ برآورد آواز  غزل سرايي ناهيد صرفه اي نبرد در آن مقام كه حافظ برآورد آواز آن مقصود آن حافظ است ، حافظ يعني خنياگر و مطرب عشق كه ساز و نوايي دارد آن وقت اين گفته كه : ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد مواعظ حكمي با نصوص قرآني  هر جا حكمتي بوده از حكمت سليماني كه حافظ مي‌گويد : از حكمت سليمان هركس‌كه شك نمايد  بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي اين حكمت سليماني را دارد بودايي را دارد كه طريق كام بخشي چيست چه طوري مي‌شود آدم به كام دلش برسد طريق كام بخشي چيست ترك خام خود گفتن يك روزي آدم بايد آتش بزند به همه آرزوهايش بگويد من اصلا نمي‌خواهم خوشبخت شوم من مي‌خواهم خوشبخت كنم و مي‌خواهم يك كسي از من شاد بشود و خوشحال شود و آن وقت چنين آدمي از من خوشحال مي‌شود ، آدمي خوشبخت مي‌شود كه هيچ دنبال خوشبخت شدن خودش نباشد و اين كه من چه كار كنم كه خوشبخت شوم ، سوالش اين سوالش اين است كه من چه كار در عالم بكنم كه مرضي آن پروردگارم باشد و حالا كه ما با هم دعوا كرديم و سعدي مي‌گويد :  كه تو فارغي از حال دوستان يارا  فراغت از تو ميسر نمي‌شود ما را تو مي‌تواني بدون ما سر كني ولي ما نمي‌توانيم بدون تو سر كنيم تو نظير من ببيني و بديل من بگيري عوض تو من نيابم كه به حسن بي نظيري من كجا بروم يك نفر ديگر پيدا كنم و يك رب العالمين ديگر از كجا پيدا كنم تو صد هزاران هزار مثل من گفت اي عاشقان روي تو از ذره بيشتر از ذره بيشتر نه كه از ذره كمتري  اگر تو فارغي از حال دوستان يارا فراغت از تو ميسر نمي‌شود ما را ديگر من هر چه كه تو بگويي من تحمل مي‌كنم و عمل مي‌كنم  دگر به هر چه تو گويي مخالفت نكنم كه عيش بي تو ميسر نمي‌شود ما را دليلش را هم خيلي قشنگ گفته كه تو هر چه بگويي من مخالفت نمي‌كنم ، چرا ، براي اين كه بدون تو ما نمي‌توانيم عيش كنيم با كي عيش كنيم عيش بي يار مهنا نبود يار كجاست بنابراين حالا كه قرار است ما برگرديم و اين عروج مجددي كه بعد از آن هبوط داشتيم اين را با دعوت كتب آسماني مي‌توانيم شروع كنيم و كمك بگيريم از همه آنها بودا را بخوانيد ،كتاب اوستا را بخوانيد ، حالا بالاخره يك مروري كنيم سرودهايي است در گات ها نيايش هاي خيلي قشنگي است ، اينها را بخوانيد آدم دلش باز مي‌شود ، يعني هر چي چيز خوب است اشكال ندارد كه شما بخوانيد هيچ منافاتي ندارد ، با دينتان دين ما همه كتب را قبول مي‌كند هر چه كتاب خوب است فبشر عبادي الذين يستمعون القول و يكتبون احسنه ، بشارت باد آن بندگاني كه اين كار را مي‌كنند . مكاتب زندوريستي و داستان هاي خيلي قشنگ و بديعي دارند اينها را بخوانيد .گفتند يك سرهنگي خيلي با غرور آمده بود پيش يك مرشد ظن مي‌خواست نشان بدهد كه ما آمديم يك چيزي ياد بگيريم ولي غرورش را نمي‌خواست زير پا بگذارد سعدي مي‌گويد بپرس هر چه نداني كه ظل پرسيدن پرسيدن ظل مي‌خواهد ، بگويد كه آقا ببخشيد من اين را نمي دانم ظل مي‌خواهد پرسيدن ، نمي‌شود كه با گردن كلفتي بيايد يك آقايي بود هر دفعه مي‌آمد از ما سوال مي‌كرد من خودم يك جايي كار مي‌كردم مترجم بود و بلدم هم نبود و مي‌آمد سوال مي‌كرد و ظل پرسيدن را حاضر نبود و مي‌گفت به نظر شما اينجا اين چه معني مي‌دهد ، من با شما مشورت كنم ، من مي‌گفتم كه نه فكر نمي‌كنم اين معني باشد بعد مي‌رفت همان را مي‌نوشت ، اين خوب نيست آدم بايد ظل پرسيدن را قبول كند كه من شاگردم آمدم بپرسم بپرس :  هر چه نداني كه ظل پرسيدن دليل عز تو گردد به وقت دانايي يك وقت هم تو عزت پيدا مي‌كني وقتي كه دانا شدي آن وقت عزيز مي‌شوي ديگران در مقابل تو تواضع مي‌كنند ، مي‌گويد كه سرهنگ آمد و گفت كه من آمده‌ام يك سوال بكنم بفرماييد كه بهشت چيست و جهنم چيست ، آن مرشد هم گفت كه اين فضولي ها به تو نيامده برو بنشين آنجا . اين هم سرهنگ است و خيلي سرهنگ تمام با قپه و اينها آمده حرف ناصواب نشنيده، گفت قربان من با ادب سوال كردم ، شما جواب ندايد گفت گفتم كه اين فضولي ها به تو نيامده سوال بيخودي نكن برو بنشين آن جا ، دو سه بار كه اين تكرار شد آن عصباني شد و چماقش را كشيد كه بيايد و بزند و گفت كه با علالا بر سر مطرب رسيد، كه بزند گفت كه بزنم مغزش را داغون كنم ، وقتي كه رسيد آن جا آن پير گفت كه اين جهنم است ، اين كاري كه تو داري مي‌كني گفت جهنم، يعني اين يك مرتبه هوشيار شد كه اين چه خوب به او گفته كه اين حال را بهش مي‌گويند جهنم، بعد گفت ببخشيد من متوجه شيوه تعليم شما نبودم و من خيلي خوشبخت شدم ،گفت اين هم بهشت است ، براي اين كه خيالت راحت شود اين طوري تعليم مي‌دادند خيلي تعليمات لطيفي است در مكتب ظن و اين در فرهنگ ما هم از اين شوخي‌هاي عبرت آموز . به بهلول نسبت دادند كه آمده بود 2 بعد از ظهر در خانه هارون الرشيد را مي‌زد و هارون الرشيد با يك عده‌اي رفته بود صحرا كه دعا كنند باران بيايد ، بعد اين آمد در زد و باغبان از ته باغ آمد و گفت براي چه در مي‌زني ، گفت هيچي مي‌خواستم بگويم بلند شو گلها را آب بده ، گفت اين فضولي ها به تو نيامده من اين جا خودم باغبانم مي‌دانم كي بايد آب بدهم ، پس بيا برو به اين هارون الرشيد هم بگو كه اين جا باغبان دارد خودش مي‌داند كي آبياري كند ، تو نمي‌خواهد بروي مداخله كني گفت تو اين قدر نمي فهمي كه داري به من جواب مي‌دهي، اين را هم برو به هارون‌الرشيد هم بگو . يا در جاي ديگري معروف است كه ناگهان بهلول آمد نشست روي تخت هارون قبل از اينكه هارون بيايد تا آمدند بلندش كنند دو دقيقه‌اي نشست آنجا و بعد با چوب زدند آمد پايين از آنجا و هارون الرشيد رسيد گفت چه شده ؟ گفتند هيچي قربان نشسته بود رو تخت شما ، گفت چرا روي تخت من نشستي ؟گفت من قصدي نداشتم مي‌خواستم نشان بدهم كه من كه دو دقيقه نشستم اين جا چه بلايي سرم آمده ، چه چوبي خوردم ، شما كه 20 سال است نشستي اينجا ببين چه چوبي مي‌خوري . براي اينكه من هم چون نبايد اينجا مي‌نشستم ، چوب خوردم . بنابراين از آثار زرتشتيان باستان كه فرهنگ بسيار غني داشتند و عيد نوروز شايد در دنيا هيچ قومي عيد به اين پر مغزي و پر معنايي نداشتند .  داستان هاي قشنگ درباره اين عيد است . سنت هاي بسيار قشنگ است ، ياد خدا است لحظه به لحظه و آن عمو نوروز كه مي‌گويند بايد بيايد ، مي‌گويند اين يك پير زني بوده كه هر سال مي‌آمده ، شنيده بوده كه اگر كسي اول سال بيدار باشد عمو نوروز بيايد رد شود از آنجا اين جوان مي‌شود و اين هم آرزوي جواني داشته و خوب هر كسي دلش مي‌خواهد جوان شود  گر چه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم گير  تا سحر گه ز كنار تو جوان برخيزم  آن هم دلش مي‌خواست جوان بشود و بعد هر سال خوابش مي‌برد مثل ما كه خوابمان مي‌برد و آن دم الهي و نفخه الهي كه نوروز است و مي‌تواند ما را روز نو ايجاد كند آن را خوابيم ؛ حالا اين پير زن هم هر سال نوروز كه مي‌شد مي‌خواست جوان شود خوابش مي‌برد ؛ امسال به خودش مي‌گويد كه نه من مي‌نشينم و چشمهايم را باز نگه مي‌دارم و نزديك ها سحر هم بوده ؛‌آغاز سال دم سحر بوده و اين هي مي‌خوابيده بيدار مي‌شده و مي‌گويد كه امسال بايد بيدار بمانم و بيدار مي‌ماند ، يك مرتبه يك نسيم خوشي به آن مي‌خورد و بعد خوابش مي‌برد و به كلي يادش مي‌رود كه من منتظر عمو نوروز بودم و در صورتي عمو نوروز را ديده بوده بعد خوابش مي‌برد و بلند مي‌شود و مي‌بيند كه زمان گذشته و سال تحويل شده و اين هم بيدار نبوده ، خيلي قصه مي‌خورد و مي‌‌آيد يك گوشه اي مي‌نشيند و گريه مي‌كند اينقدر گريه مي‌كند كه آب چشمش همه جا را مي‌گيرد ، بعد نگاه مي‌كند يك دختر جوان زيبايي در آب چشم خودش و با چه زيبايي و شهلايي و چشمان زيبا و چهره جوان نگاه مي‌كند ، مي‌گويد اين منم يعني بعد به دستش نگاه مي‌كند مي‌گويد بله و متوجه مي‌شود كه عمو نوروز آمده كار خودش را كرده و رفته . حافظ مي‌گويد :  ز كوي يار مي‌آيد نسيم باد نوروزي ‌ از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل بر افروزي  آن بادي كه اگر به آدم بخورد باد عشق باد ايمان و اين كه ما مي‌خواهيم پيش تو برگرديم اين زنده مي‌كند آدم را و اين همان است كه پيغمبر فرمودند : علي و في ايام دهركم نفحات آگاه باشيد كه يك نفخه هاي نوروزي مي‌آيد خودتان را در معرض اين قرار بدهيد در معرض اين مركزش يعني برويد يك جايي كه يك صاحب نفسي صاحب دلي حرف خوب دارد مي‌زند ، كتاب خوب بخوانيد، موسيقي خوب گوش بدهيد ، اينها نفخه ها است هم چو اسرافيل كه آوازش به فن مردگان را جان درآرد در بدن موسيقي خوب زنده مي‌كند اين آن نفس قدسي مردان خداست آن شعر و آن كلام آن آيت الهي كه ناگهان به گوش آدم مي‌خورد كه فهل انتم منتهون و يك مرتبه به خودش مي‌گويد كه بس مي‌كني مي‌گويد آره بس مي‌كنم ديگر، كار بد نمي كنم . بنابراين اينها را و اين سنت ها را اگر مطالعه كنيد درباره اش ، به خصوص يك كتابي است مورابيليا كه به انگليسي هم ترجمه شده و به فارسي هم كتاب سيرت كوروش كبير شما ببينيد كه كوروش كبير چه انساني بوده ، اينها را هم بخوانيد . سه تا خردمند بودند كه آمدند براي حضرت مسيح هديه بدند و اين رسم هديه بردن را مغان باب كردند و بعد مسيحي ها هم از مغان ياد گرفتند و مسيحي ها كه الان هديه مي‌دهند، از مغان يادگرفتند . به همين جهت هم هديه هاي كامل را در زبان انگليسي مي‌گويند هديه مغان ، وقتي هر چه داري در طبق اخلاص مي‌گذاري ، اين را مي‌گويند هديه مغان وقتي تمام زندگي ات را در طبق اخلاص مي‌گذاري و هديه مي‌كني به يك نفر اين را مي‌گويند هديه مغان داستان اوهنري را بخوانيد هديه مغان كه متاسفانه در فارسي ترجمه كردند هديه كريسمس . براي اينكه آن نمي‌فهميده هديه مغان يعني چه ؟ چون در شب كريسمس بوده ، يك هديه اي و داستان شب كريسمس است و اين را ترجمه كردند و به صورت فيلم در آوردند به نام آن مجوسه سوم . همين يك داستان مي‌تواند متحول كند آدم را زير و زبر را بفهمد و معني دين را بفهمد كه من حالا چون داستان را قبلا در جاهاي ديگري تعريف كردم الان متعرض آن داستان نمي‌شوم و همين طور كتاب مقدس مسيحيان را كتاب از صفر تكوين تا امثال حضرت سليمان و غزليات حضرت سليمان تا مضامين حضرت داوود تا سخنان آموس نبي ، حضرت آموس ، مطلبي من ترجمه كردم از حضرت آموس نبي كه فكر مي‌كنم الان اگر يك جايي چاپ كنند ، فكر مي‌كنند اين ديشب براي وضع بشر امروز نوشته شده ، و يك آدمي همين ديشب اين را براي اوضاع و احوال امروز در جهان اين شعر را نوشته . خيلي لطايف در آن است اينها را بخوانيد و اگر انگليسي آلماني مي‌دانيد ، به آلماني به ترجمه مارتين لوتر از اين كتاب استاندارد است ترجمه خوب از اين كتاب است .در زبان انگليسي ترجمه اوترايز ورژن ترجمه خوب اين كتاب است و باز توصيه مي‌كنم كتاب پيل گرينس پراگرنس را كه من اخيرا داستانش را تعريف كردم انشاءالله نوارش به شما خواهد رسيد ، داستان پيل گرينس پراگرنس آن هم سيري است به سوي بازگشت به خدا و يك نفري حركت مي‌كند كه برگردد برود پيش خدا و سر راه با چه مشكلاتي رو به رو مي‌شود و با ديو رو به رو مي‌شود . شما اين شاهنامه را كه مي‌بينيد اين همه داستان ديو آدم است ، يعني چه؟ يعني اينكه ما دائما گرفتار ديو هستيم . يك كسي مي‌گفت كه اين جوانها متاسفانه دوره هاي اخير بعضي ها تارك الطلاه شدند يا كاهل نماز شدند ، نماز نمي‌خوانند گفتم خوب براي چه بخوانند براي اينكه دليلي پيدا نمي‌كنند و بايد يك نفر به آنها توضيح بدهد كه تو براي چه بايد بخواني ؟ براي چه آدم صبح خواب آلود بلند شود و بخواند و وضو بگيرد و نماز بخواند براي كي ، اما وقتي بفهمد ديگر احتياجي نيست كه شما توصيه كنيد اگر بفهمد كه كجاست ، مهم اين است كه ما بفهميم كجا هستيم . ما خيال مي‌كنيم كه در يك مهماني هستيم كه در مهماني شيريني مي‌آورند ميوه مي‌آورند ، اما اگر شما در مهماني يك كسي سيني بياورد جلوي شما يك دانه خنجر يك دانه نيزه و يك دانه تير و كمان و سنان و سپر و كلاه خود براي شما بياورد ، شما مي‌گوييد عجب ابلهي وسط مهماني و شيريني و باقلوايي چيزي بياوريد اينجا ، اما اگر شما در بيابان باشيد كه ما هستيم ما در مهماني نيستيم ، خيال نكنيد ما اينجا در مهماني هستيم ، گفت تا مبيني آن در و در گه مخسب حين ؟؟؟؟؟ اي جبري بي اعتبار جز به زير آن درخت سايه دار بگذار به يك جاي امن برسي مقام امن و مي‌بي غش و رفيق شفيق ، بگذار به يك جاي امني برسي ، بعد بخواب. الان ما نمي‌توانيم بخوابيم الان حرص ايستاده مثل ديو مي‌آيد سر آدم را مي‌برد ديو بخل و حسد ايستاده ما هم در بياباني كه راه گريز نداريم كجا برويم و از كدام طرف فرار كنيم و اگر آنجا يك نفر بيايد يك سيني بگذارد جلوي شما و بگويد بيا اين شمشير براي تو حظ مي‌كنيم . اگر ما بفهميم كجا هستيم مي‌فهميم نماز يعني چه استعينوا بالصبر و الصلاه كمك بگيريم از چي كمك بگيريم اين را بردار بزن در سر آن ديو به قول فردوسي :  كنون اي خردمند روشن روان  به جز نام يزدان مگردان زبان  كه او هست بر نيك و بد رهنماي اين است كه اسم يزدان را كه بردي راهنمايي ات مي‌كند يعني بايد دنبالش بروي  كه او هست بر نيك و بد رهنماي  از او هست گردون و گردان به جاي  بنابراين اگر تو بفهمي كه در كجا هستي ما در بيابان هستيم ما در يك كويري هستيم كه جلويمان سري دارد مي‌آيد  شيري است كه نشسته بر در گاه  خواهم كه به شير گم كند راه  اين كتابها را كه بخوانيد اينها شما را آگاه مي‌كنند كه ما در كجا هستيم . اين داستان ها كه در ادبيات يك پادشاهي بود اين طوري بود و اينها تمام داستاني است كه ما بايد برويم با مادر فولاد زره مبارزه كنيم ، نه كه با مادر فولاد زره ازدواج كنيم . مادر فولاد زره همين دنياست كه زشت و بد قيافه هم است ، براي اينكه دم مرگ آدم مي‌فهمد ، الان نمي فهمد از سخنان زرتشت يكي اش هم همين است كه ثروت هر آدمي دم مرگ معلوم مي‌شود ، آن جا كه آدم خوابيده و التفت الساق و بالساق كلا اذا بلقت الطراقي و قيل من راق والتفت الساق و بالساق ، آنجا كه جان به استخوان ترقوه مي‌رسد و آدم مي‌پرسد كه من راق ؟ يعني كيست كه يك وردي بخواند و دعا بخوانيد راقي كيست و مي‌گويند هيچ راقي وجود ندارد ، هيچ رقيه‌اي وجود ندارد ، اذي المنيت انشيت اسفارها الفيت كل تميت لا تنفعوا مي‌بينيد كه هيچ رقيه‌اي و راقي يعني كسي كه رقيه مي‌خواند رقيه يعني ورد و جادو و جمبل و هزار تلاشي كه آدم ها مي‌كنند بلكه زنده بمانند و وقتي كه مي‌فهميد آنجا معلوم مي‌شود كه آدم چقدر ثروت دارد و حساب بانكي اش معلوم مي‌شود كه من هيچي ندارم فقير دارم مي‌روم از اينجا ، براي اينكه هر چه نگاه مي‌كند به نامه اعمالش كه : چند تا دل از من شاد شده ؟  هيچي . چقدر آدم ها را رنجاندي ؟    خيلي  . كار خوبت چه بوده ؟     نكردم . كار كه بد كه همش به فكر خودم بودن و خودم هم دارم از بين مي‌روم يعني انسان واقعا فقير مي‌شود . گاهي اوقات با اصحاب كه مي‌نشستند پيغمبر آنها را سوال مي‌كردند ازشان براي اينكه چيزي ياد بدهند آن لغت هاي مشكل عربي را از شان مي‌پرسيدند گفتند كه كيس يعني چه ؟  گفتند كيس كسي است كه خيلي زياد هوشمند باشد و بتواند در تجارت هاي مراقب اوضاع بازار باشد و بتواند اين كار را بكند حضرت فرمودند الكيس من عمل لما بعده كيس كسي است كه براي بعد از اين دارد كار مي‌كند ، اين را مي‌گويند كيس ، براي اينكه براي اين دنياي فاني آدم عاقل همچين كاري نمي‌كند . مرغ زيرك نشود بر چمنش نغمه سراي  هر بهاري كه به دنبال خزاني دارد مرغ نمي‌آيد بيخودي براي يك بهار دو روزه نغمه سرايي كند و شعر بگويد براي آن شعر مي‌گويند ؟ بنابراين آنجا مي‌فهمد كه استعينوا بالصبر و الطلاه و مي‌‌فهمد كه اين روزه به دردت مي‌خورد اين را وقتي آن بخل و حرص آمد مي‌زند در سرش ، كه من روزه مي‌گيرد كه هرمان هسه اين را هم توصيه مي‌كنم در اين ولايت به خصوص آلماني است از بهترين داستان نويسان دوره اخير بوده ، هم داستان هاي كوتاه قشنگي نوشته و هم داستان هاي بلند داستان دميان و داستان سيزارتا به خصوص فيلمش هم است يك داستاني هم راجع به شاعر نوشته كه واقعا معني شاعر را آنجا شما مي‌فهميد كه شاعر يعني كي ؟ خيلي لطيف است داستان شاعرش اينها را به آلماني يا انگليسي و به فارسي هم متاسفانه ترجمه نشده ، بعضي از اينها ترجمه شده من پريروزها يك كتابي ديدم كه اين قدر خوب است گفتم من كه آلماني نمي دانم و مي‌روم ياد مي‌گيرم ، نمي‌دانم مي‌روم ياد مي‌گيرم . آنقدر اين كتاب خوب بود كه من نتوانستم اين كتاب را نخرم ، گفتم كه كتاب را مي‌خرم مي‌روم آلماني ياد مي‌گيريم مي‌خوانمش مي‌شود ياد گرفت ، شما فكر نكنيد آدم وقتي همت كند چندين زبان مي‌تواند ياد بگيرد در يك سال دو تا زبان مي‌تواند ياد بگيرد به خصوص اگر يك زبان را خوب ياد گرفته باشد زبان هاي ديگر برايش آسان مي‌شود زبان ياد بگيريد . گوته را حيف است كه آدم به آلماني نخواند حيف است كه همين هرمان هسه را نخواند .آنجا يك دختر بسيار زيبايي است كه هر مردي را كه تست كنند رفوزه است يعني هر كاري كه بگويند كه به خاطر من حاضري دروغ بگويي ؟ بله حاضرم و هر كاري بگويي برايت مي‌كنم . اين عاشق خدا نيست عاشق اين دو روزه است ، براي اين كه عاقبت آن ماه رويان كاه رويان مي‌شوند ، آن وقت اين جوان ولي از آن جنس نيست و آن دختر مي‌‌آيد هر چه عشوه در چنته داشته استفاده مي‌كند ، قوس ابرو، تير غمزه دام كيل ، اينها را همه را پهن مي‌كند و بعد اثر نمي‌كند بعد مي‌گويد تو چه كار مي‌كني و همچين قدرتي از كجا آوردي سه تا مطلع را مي‌گويد ، يكي اينكه مي‌توانم فكر كنم مي‌توانم روزه بگيرم ، بگويم نمي خواهم نمي خورم حلال را چه برسد به حرام ، نمي‌خورم و اين نان را گذاشتند ، اينجا گرسنه ام هستم ولي نمي‌خورم ، من اين قدرت را دارم مي‌توانم صبر كنم اگر بتواند انسان صبر كند  صبر تلخ آمد وليكن عاقبت ميوه شيرين دهد پر منفعت  صبر كن گر تو اشكالي به كلي و حرج  صبر كن و الله مفتاح الفرج  صبر كن كز صبر مفتاح الفرج  صبر مفتاح گشايش كارها است . بنابراين ما اگر بفهميم كه كجا هستيم نمازمان را مي‌خوانيم و روزه مان را هم مي‌گيريم مي‌فهميم كه اينها به درد مي‌خورد اينها را بيخودي كه نگذاشتند ، گفته اين كارها را كه بكني به تو كمك مي‌كند صبح بلند مي‌شوي شستشويي مي‌كني و گفتگويي مي‌كني اياك نعبد و اياك نستعين ، نه از اين نمازهايي كه ما مي‌خوانيم كه به ريشمان مي‌خندند فرشته‌ها،‌ فرشته‌ها مي‌خندند !! گفتند يك كسي نمازش را كه مي‌خواند دو متر مي‌پريد آن طرف گفتند ، چرا همچين مي‌كني گفت اين نماز ما وقتي مي‌رود بالا مي‌گويند اين را بزنيد تو سر صاحبش ، من مي‌پرم اين طرف كه به من نخورد . اين چه نمازي است كه سبحان ربي اعلي و بحمده و سبحان ربي العظيم و بحمده اصلا نمي داند چه داريم مي‌گوييم غير المغضوب عليهم در روز چند تا كار مي‌كني كه مردم از دستت عصباني مي‌شوند ، از دست تو آن وقت مي‌گويي غير المغضوب عليهم ، يعني چه سبحان ربي اعلي يعني پروردگار اعلي من تويي برترين نقطه عشق من توي من به خاطر تو است كه كار مي‌كنم به خاطر هيچ كس ديگر نيست كه كار مي‌كنم آن وقت اين معني تقويت مي‌شود ، صبح چقدر خوب است كه آدم ، آن شعر انگليسي مي‌گويد كه صبح ها دم درگاه هستي بنشين و يك نگاهي به پروردگارت بكن بعد برو سركار همان نماز است . سخنراني دكتر الهي قمشه اي تاريخ : 11/3/85 از ساعت : 15 : 23 الي 51 : 23 مدت : 36 دقيقه   منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html الهی - موضوع سخنرانی : عقل 050489 http://old.n-sun.ir/andishmandan/alahi/563--050489.html موضوع سخنرانی :  عقل به نام خدا عقل را بكار مي گيره عقلش براي اين كه...... حسین الهی قمشه اي Sat, 26 Jun 2010 11:45:31 +0430 موضوع سخنرانی :  عقل به نام خدا عقل را بكار مي گيره عقلش براي اين كه مستقل اين آقا مملكتش پادشاه نداره .  وجود تو شهر ايست پر نيك وبد  توسلطان و دوستور دانا خرد  تازه اگر كه عقل ميره وزير مي شه پادشاه فقط عشق پس اگر كه عشق بياد در وجود انسان,  به تخت گل بنشانم بتي به سلطاني. حالا اين شعر حافظ را معني آن را مي فهميم  : به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم بهار توبه شكن مي رسد چه چاره كنم بعد مي گه :  به تخت گل بنشانم بتي به سلطاني  يه نفربيارم به تخت بشانم به تخت وجودم و تا بگم پادشاه شما و آن عشق و تمام چيزها انتيگريتد مي شود .  آدم و قتي كه يه معشوقي داره ميگن اين النگو را براي چي مي خري, براي معشوقم مي خرم اون خانه را براي چي ميخري براي اينكه گاهي مي خوام ببرمش اونجا تمام انتيگريتد انسان وحدت پيدا مي كنه يك معشوقي كه آدم پيدا مي كنه تمام وجودش يكي ميشه. براي چي حرف مي زني براي اينكه دوستت دارم, براي چي حرف نمي زني براي اينكه دوستت دارم. همه كارها عاشق از يك جنس مي شه. چرا با من تلخ صحبت مي كردي براي اينكه دوستت دارم چرا اين را به من دادي براي اينكه دوستت دارم .چرااينجا منع مي كني براي اينكه دوستت دارم .به خاطر اينكه تو معشوق من هستي ,محبوب مني مراقبت هستم عين مادر كه با بچه اش .پس چه لذتي بالا تر از اين هست كه ما برسيم به اينتگريشن دروني كه تمام اينهمه قوايي كه خدا در ما آفريد, چشم براي چيه؟ چشم از پي آن بايد , تا چيز عجب بيند چشم براي اين نيست كه تو چيز ناموزني را ببيني بايد چيزهاي عجيب غريبي ببينه دردنيا چشم از پي آن بايد تا چيز عجب بيند جان از پي آن بايد تا عيش و طرب بيند نبايد آدم جون بكنه توي اين دنيا كه همش, گفت :  هر چه جان كند تنم عمر حسابش كردند  زندگي كردن ما مردن تدريجي بود خيلي ها دارن جون مي كنند, بسياري از مردم عمرشان ياس, بي سر صدا كه سيلي مي خوره آدم از درون و ناچار هم است كه صورتش را هم سرخ نگه داره كه مردم نفهمند كه چه خون جگري داره مي خوره. آدم بايد لذت ببره توي دنيا چقدر خون جگر بايد بخوري . چه بنشتي در آن گوشه چرا خرم نمي گردي براي اينكه عاشق نيستي هي از دست اين سيلي مي خوري , يك نفر تو عالم بيشتر نيست كه اينقدر خون جگر مي خوري, يك نفر تو حسابت با آن در ست كن. اگه هر كاري كه بايد بكني كار درستيه . جان از پي آن بايد تا عيش طرب بيند پا از پي آن بايد كز يار طعب بيند پا براي چي پا براي اين كه بري دنبال كا ر معشوق, مي گه برو اينو وردار ببر آنجا پا براي طعب ديدن. البته بايد رنج بكشي بايد بري بياي اينو ببر آونجا . اين ببرآنجا , عشق از پي آن بايد تا سوي فلك پرد عقل از پي آن بايد تا علم و ادب بيند  تمام فكر آدم معلوم به چه كاريه . ديده را فايده آن است كه دلبربيند فكر براي چي براي اين كه به دلبر فكر بكنه, قوه خيال براي چي براي اين كه دلبر را تصور كنه ,قلم, دست براي چي براي اين كه بتونه دلبر بنويسه يا دلبر بكشه, يكي مي شه يعني تمام فعاليت انسان شغل, كار زندگي دنيا آخرتش دنيا آخرتي دو تا نمي شه در عشق, دنيا و آخرتي وجود ندارد كه مثلا بگم من كارهاي دنيا را تنظيم بكنم برم آخرتم را تنظيم بكنيم .كاري به دنيا آخرت نداشته باشيم .يك دونه كار بكنيم . عاشق داره كار مي كنه ,البته ماسوار اسبي هستيم علفه آن را بدهيم, مي ديم. تهيه مي كنيم وسيله امكانش را فراهم مي كنيم, غذا بايد بهش بدهيم, پالون بايد بذاريم رو دوشش, اينارو بايد بذاريم اينار و كار عقبي است , آدمكه داره مي ره خونه ليلي كه ديگه نمي گه من, مثلا ازش بپرسي داري چكار مي كني مي گه دارم مي رم خونه ليلي ,فقط يه جواب مي ده ,پس اين چيه داري مي زاري روي اين, مي خوام سوار شم, سوار شم كه تند تر برم. تمام كارهايش معني پيدا مي كنه آدم بي معني مي شه وقتي متكسر مي شه نمي تونه. مي گن آقا اين كار را چرا كردي ,مي گه نمي دونم, اما وقتي كه آدم مي دونه, تك تك كارهاش را مي دونه كه چرا اين كار را مي كنه, چرا اون كار را مي كنه, براي چي اين كتاب مي خونه, اين كتاب چيه داري مي خوني ؟آنوقت مي فهمه چه كتابي بايد بخونه چه كتابي نخونه ,آدمي كه متكسر شده ,يه روز مي ره اين كتاب ميخونه , بعد مي گه اينو خوندي, بعد اونو ميزاره اونجا بعد يه كتاب ديگه مي خونه ,دنبال چيزي نمي گرد آدمي كه دنبال اون خبر مي گرده, دنبال آدرس معشوق مي گرده, شماره تلفن مي گرده, مي بينه نداره, اون را حالا مي گن تو چرا اين شعر ها را نمي خواني براي اينكه اون توش خبر نيست, عكس هيچكس توش نيست من مي خوام عكس نفس اون شاعركه اون تو قرار گذاشته, من مخوام شعر سعدي را بخونم كه عكس محبوب من توش باشه , هزاران نقشها بيني خلاف رومي و چيني اگر با دوست بنشيني ز دنيا آخرت و غافل سعدي كه نمي گه من را ببيني, مي گه سعدي مي گه اون را ببيني .  نامه حسن تو بر عالم وجاهل خوانم  نام تو در دهن پير و جوان اندازم آمدم كه نام تو را علم كنم, چه شغلي با لاتر از آنكه كه آدم نام اوعلم بكنه .اسم او راببره اون معشوق رادر دل آدم ها شيرين بكنه كه يك معشوقي است .بياين همه شما را من دعوت مي كنم ,  هركسي باشمع رخسارش به وجهي عشق باخت زين ميان پروانه را در اضطراب انداختي  همه دارن به نوعي با او عشق بازي مي كنند, بنابراين سعادتي بالاتر از آن نيست كه انسان به عشق برسه. مولانادرس اينيگريشن دروني وبيروني اين راگفتم كه خلاصه همه حرفاي مولانا در فلسفه ,ادبيات, اخلاق, قرآن ,دين ,تمام اينها اين يك كلمه است كه تو يكي باش, از درون يكي باش, از بيرون ,آنوقت آرام مي شي مي شيني اونجا, يك اميري آمده بود آنچنان, از طرف يكي از بزرگان ,بعد اين مستخدم بيچاره هول كرد بود ,حضرت كيك نائب سلطنه ايشون تشريف آوردند, مولا نا گفت چه خوب بشين اينجا نه صد درهم به او دادند بودند كه خبر بده آقا آمدند ,گفتش كه نه اون درهم هاي تو مي مانه نه اون جناب وزير مي مونه ,نه ما مي مانيم ,هيچ كدام از ما نمي مانيم , چه خبره, حالا ما داريم كار خود مي كنيم ,هر كه خواهد بيايد هركه خواهد برود, ما در اين جا صحبت از عشق مي كنيم ,حالا اگر پادشاه بياد بشينه اونجا , شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشند  اوني كه در مقام انتيگريشن رسيده و به عشق رسيده پادشاه اونه, هر پادشاه ديگه بياد مولانا مي گه وقتي كه بنده تو شده تمام پادشاهان عالم بنده من شدند, هر پادشاهي كه بياد بايد اونجا زانو بزنه . حالا بعضي ها مي گن حافظ دنبال سنار سه شاهي بود كه پول شرابش , مي رفته گدائي مي كرده از شاه شجاع يا شاه منصور كه پول ما را بدهيد, اين يك شرابي است كه نمي دنبه پادشاهها,حالا  شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشند التفاتش به مي صاف مروق نكنيم  مانگويم بد و ميل به نا حق نكنيم جامه كس سيه و دلق خود ازرق نكنيم مي گه: خوش برانيم جهان در نظر راه روان فكر اسب سيه و ذين مقرع نكنيم آدمي كه داره پيش ليلي مي ره ,براش اهميت نداره كه حالاحواشي زينش مثلا از طلا باشه ,يه چيزي باشه كه سبك باشه , اين اسب رو بتونه حركت بده بره. به اندازه زين بودنش مهمه, از آن بهره از دنيا كه خوري يا پوشي معذوري اگر درطلبش مي كوشي  باقي همه رايگان نيرزد, هشدار تا عمر گرانمايه بدان نفروشي .  آدمي معشوقه داره وقتشو تلف اين چيزهاي زائد نمي كنه .يكي از بهترين حرفهايي كه شنيدم اين كه كافي همان قدر خوبه كه ضيافت. وقتي به اندازهاي كه تو بخوري سير بشي باشه, فرض كن تمام عالم ضيافت كرده باشه ديگه بيشتر از آن نمي خواهي كه چرا آدمها بي خودي حرص مي زنند به چيزهاي كه نياز ندارند.  خوش برانيم جهان در نظر راه روان فكر اسب سيه زين مقرع نكنيم بعدمي گه, مقام خودش را داره مي گه: شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد  التفاتش به مي صاف مروق نكنيم اون شراب را به پادشاه هم نمي دن بايدخيلي بياد بره , خيلي التماس بكنه ,ادب بكنه, به زانوي ادب بشينه اينجا تا ما دو تا كلمه حرف براش بزنيم .اون حرفه , اون كه مي گه :  بهر يك جرعه كه آزاركسش درپي نيست  زحمتي مي كشم از مردم نادان كه مپرس .  حرفه, كساني كه حرفي دارن براي گفتن ,اينو مي فهمند كه وقتي آدم مي خوا د حرفي بزنه از مردم نادان چقدر لگد بخوره, زين ستوران بس لگدها خوردم ,كه مولانا مي گه از قول پيغمبر. بنابراين دعوت مولانا به اين است كه توبيا اگركه تشنه هستي بهت شراب بدهم من به تو بالاترين هديه اي كه به تو ميدم اين كه تو را از پريشاني نجات بدم ,وحدت بهت بدم ,كه تو يكي بشي ,يگانه بشي , جان گرگان و سگان از هم جداست  ,اگه متكسر شدي مثل گرگ سگ مي افتين به جون هم ببين الان توي دنيا چه خبره مثل گرگ اين شعر راشايد بازم برايتون خوندم كه شكسپير مي گه: اين سيم را شلش كن سيم آدميت وحدت و اون عشق را از كوك بنداز آنوقت ببين چه صداني ناموزني در مي آيد وقتي كه اون كوك آدمي زاد و كوك وحدت آدميزاد و عشق از ميان ميره و اين از كوك مي افته مي گه تمام موجودات سعي مي كنند كه قدرت به دست بياورند قدرت تبديل مي شه به اراده, اراده يك اشتهاي سيري ناپذير, اين مي خواد ,اونو مي خواد و اين اراده تيديل مي شه به گرگ ، گرگ جهاني است كه همه را مي بلعد و بعد خودش را مي خوره دنيا دار ه گرگ ميشه مردم مثل گرگ و سگ, چرا؟ براي اينكه: جان گرگان وسگان از هم جداست متحد جانهاي شيران خداست يكي به مولانا اعتراض كرده كه توچرا مي گي جانها, تو مي گي آنها جانشان يكي است جانهاي شيران, بلافاصله خودش جواب ميده ميگه جانها كه گفتم منظور اين كه يك دونه جانه ولي صد هزار جان توي اين يك دونه است ودر عين وحدت صد هزار تا است جانستان آنجا يوسفستان است كثرت مال تعدد نيست مال اينكه اينجا آنقدر جان است كه تعددنداره ولي بي نهايت جان هست اونجا.  يوسفي جستم لطيف و سيم تن  يوسفستاني بديدم در تو من من  قبلا دنبال يك دونه يوسف مي گشتم ديدم كه يوسفستان رسيديم به جاي كه هر كه چشم مي كنيم گفتش كه باغي كه به هر شاخ درختش قمري بود سعدي مي گيه گويم قمري بود كه كس ازمن نپسندد مي گم قمر مگن آقا , قمر چي : گويم قمري بود كس از من نپسندد باغي كه به هر شاخ درختش قمري بود  مولانا اصلا معشوق را به گل ماه تشبيه نمي كند, اونرا به اينها تشبيه ميكنه مي گه:  بيا كه امشب به جان بخشي به زلف يار مي ماند  نمي گه زلف يار مثل شب سياه, ميگه شب مثل زلف يار مي ماند : بيا كه امشب به جان بخشي به زلف يارمي ماند جمال ماه نور افشان بدان رخسار مي ماند  اين كساني كه در سخنانشان ازاون وحدت ,از اون يگانه از نامش از عكسش ,از آدرسش يك چيز ي ارتباطي به او داره اون كتاب را مي خونه آدمي كه عاشق شد وحدت پيدا مي كنه .وحدت در كتاب. صد كتاب داشته باشي يك كتابه .  صد چراغ ار حاضرآري در ميان  هر يكي باشد به صورت غير آن  من يك كتاب بيشتر ندارم, كتاب عشق كتاب اطوار گوناگون عشق ,يك جلد كتاب بيشتر در عمرتون نخونيد كه بخواهيد متكسر شويد .بعضي از كتابهارا آدم نمي خونه هيچ خبري از معشوق ندارد ,دنبال خبر باشيد . اي بي خبر بكوش كه صاحب خبر شوي  تا راهرو نباشي كي راه بر شوي بنابراين  چرا بر اينكه يكي شدند اينا چرا ادبيات يكي براي اينكه خانم ميليدكنزون و مولانا يكي مي شن, در آن اينيگريشن عشق هر كسي كه عاشق بود همان حر فاي يكي ديگه را زده اين كه اختلاف نيست, اين كه در اديان اختلاف نيست, مال چشم چپ ماست كه يكي عيسي جداگانه ميبينه يكي موسي جداگانه مي بينه,  مثنوي ما دوكان وحدت است  غير وحدت هر چه بيني آن بت است  هر متاعي را است دكاني دگر  مثنوي دكان عشق است اي پسر.  حالا ممكنه بگن اينجا چرا درباره دونل القلتين صحبت مي كنيد مسئله فقهيه ,اينجا چطور را جع به مسئله كلامي صحبت مي كنيد.  در دكان كفش گر چرم است خوب  قالب كفش است اگر بيني در چوب بله در مغازه كفاشي چوب كه نمي فروشن ولي چوب مال قالب كفشه. اگه ميبيني من در مورد چيز ديگه صحبت مي كنم اين بحث اصلي ما همان چرم فروشيه. اينجا عشق فروشيه. اگر ديد كه مطلب ديگه اي هم آورديم مسئله نجومي آورديم يا مسئله صرف و نحو و معاني و منطق آورديم , اينا قالب كفش اينا را قالب در ست كردم كه بتوني كفش را پات كني در دكان كفش گر چرم است خوب قالب كفش است اگر بيني در چوب  نزد بزازان خز عطكن بود  تو مغاره پارچه فروشي كه آهن فروشي نيست. اما يك تيكه آهن وجود داره براي اينكه براي گزباشد. اگر آهن بود اگر يك تيكه آهن هم بيني براي اينكه گز بكنه كه چقدر پارچه نياز داريم اونجا آهن فرشي كه نيست ,مغازه مولانا عشق فروشي و ما اونجا ما مي تونيم به چنين سعادتي برسيم شرايطش را هم داريم,  اي دل به كوي دوست گذاري نمي كني  اسباب جمع داري و كاري نمي كني معروف است كه نصر الدين آمد در مغازه اي گفت ببخشيد آقا ,ديد كه صاحب مغازه آمد گفت بفرماييد صاحب مغازه هم پا برهنه بود ,گفت شما چرم داريد ؟ گفت بله, ميخ داريد؟  گفت بله, نخ داريد؟  گفت بله, گفت پس چرا براي خودت كفش درست نمي كني پات بكني كه اينجا پا برهنه راه ميري؟  حالا اگه به ما بگن عقل داري ؟ آره دارم, چشم ظاهر داري ؟ دارم .دل داري ؟ دارم. فطرت الهي داري ؟ دارم, پس چرا اينجا نشستي غصه مي خوري ؟  پاشو يك كاري بكن.  اي دل به كوي دوست گذاري نمي كني  اسباب جمع داري و كاري نمي كني  اين خون كه موج مي زند اندر جگر تو را  در كار رنگ بوي نگاري نمي كني اين را خرجش كن. اين موجي كه در دل تو است خرج ياري كن كه اون همه يارها باشه تا به همه چيز برسي نه اينكه خودت محدود بكني, بعدش هم هزار خون جگر بخوري. انشاالله اين سعادت را پيدا كنيم تا به ساعت اينتيگريشن به ,وحدت وهم از بيرون جامعه وهم كل جامعه بشري و حضور خداوند اگر اين حضور سعادت بخش را بفهمند قدرش را وبرگردانند هنرشان خوب مي شه نقاشيشون خوب ميشه معماريشان خوب ميشه بيزينسشون خوب مي شه برخورداريشون ازعلم خوب ميشه تمام كار هايشان خوب مي شه همه سعادتها در گرو همينه. والسلام سخنراني دكتر الهي قمشه اي 31/7/84 23:30 الي 24:00 مدت :30دقيقه منبع : http://forum.persiantools.com/t86043.html