انسان
گل آفتابگردان روبه نور می چرخد و انسان روبه خدا...
ما همه آفتابگردانیم...
اگر آفتابگردان به خاک خیره شود به تیرگی , دیگر آفتابگردان نیست .
آفتابگردان , کاشف معدن صبح است وبا سیاهی نسبت ندارد .
این ها را گل آفتابگردان به من گفت
ومن تماشایش می کردم
که خورشید کوچکی بود در زمین که هر گلبرگش ,
شعله ای بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت .
آفتابگردان به من گفت : « وقتی دهقان , بذر آفتابگردان را می کارد ,
مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد .
آفتابگردان هیچ وقت , چیزی را با خورشید اشتباه نمی گیرید
اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد .
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند .
او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید , کاری ندارد .
او همه زندگی اش را وقف نورمی کند .
در نور به دنیا می آید, در نور می میرد و نور می زاید .
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است .
آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا .
بدون آفتاب آفتابگردان می میرد و بدون خدا انسان .
گفتگوی من و آفتابگردان ناتمام ماند . او در آفتاب غرق شده بود .
جلو رفتم , بوییدمش , بوی خورشید می داد
و آخرین صحبت هایش هنوز در گوشم طنین انداخته بود :
نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد ....
نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟
آن وقت بود که شرمنده از خدا, روبه آفتاب گریستم ...
منبع : کتاب " هر قاصدکی یک پیامبر است " اثر : عرفان نظرآهاری |